پیشنهاد کتاب: «ناپدید شدن»، نوشته نیکزاد نورپناه
پیشدرآمد: یک جهش دیرهنگام بهتر از عمری خزیدن است
یک روز صبح وسط هفته در حالی که پیاده به سمت شرکت میرفتم به این نتیجه رسیدم که سهم من از زندگی باید بیشتر از این باشد. کارمند میانسال و مهاجری بودم در انگلستان. سربسته بگویم، ازدواج اولم با شکست مواجه شده بود اما هنوز امیدم را برای تشکیل خانواده از دست نداده بودم. جالب است که در آن ازدواج ناموفق هم بعضی روزها انگار یک حشرهٔ موذی نیشم میزد و پیغام نیشش بسیار واضح بود: سهم تو از زندگی بیشتر از این است. جفتمان، یعنی هم من و هم حشره، با دقت خوبی میدانستیم که منظور از «این» چیست. با آنکه آن دورانِ غمبار تمام شده بود اما آن صبح بهخصوص متوجه شدم اوضاعم هنوز باب میلم نشده. منظورم این است که گرچه بحرانهای عاطفی را پشت سر گذاشته بودم اما بحرانهای مالی تمامی نداشتند. واقعیت: تا آن سن در حیطهٔ پولی و اقتصادی هیچ دستاوردی نداشتم. درسم را تا مدارج عالی در دانشگاههای نسبتاً خوب خوانده بودم و در زمینهٔ تخصصیام مشغول به کار بودم؛ حقوقم هم بد نبود اما کماکان بیشتر اوقات به پول فکر میکردم.
از پول بدم میآید. و دقیقاً به دلیل نفرتم از پول دوست دارم شرایطم جوری باشد که مجبور نباشم دائماً به پول فکر کنم. دوست دارم از پول عبور کنم و پشت سرم را هم نگاه نکنم. البته این عبور تنها به یک روش ممکن است: پولدار شدن؛ منظورم سطحی از تمکن است که دیگر پول دغدغهات نباشد، به اصطلاح از آن عبور کردهای. این نگاه با حکمت شرقی ما هم جور درمیآید. مثلاً وقتی قدما میگویند «پول چرک کف دست است» تلویحاً به بیارزشی پول اشاره میکنند. اما پیگیری این نگاه بدون فهم ظرائف و لایههای زیرینش چیزی جز یک مسکین تحویل جامعه نمیدهد؛ یک مسکین که قاطی مسکینهای دیگر در حال خزیدن لای خاکهاست. آیا حرف قدما اشتباه است؟ نه. حرف قدما صرفاً باید جور دیگری فهمیده شود. منظورم همان عبور است. پول واقعاً چرک کف دست است و باید مثل چیزی آلوده از خودت دورش کنی، اما تنها وقتی به طور کامل موفق به خلاصی از شر پول میشوی که آنقدر اسکناس داشته باشی تا نیازی به فکر کردن در موردش نباشد. در آن صورت تمامی زندگی (منهای سالهای سوخته) در پیش روست تا از خودِ خودش استفاده کرد؛ منظورم استفاده از خودِ خالصِ زندگیست، آن چیزی که هنوز به پول آلوده نشده، با دستهایی که از چرک منزه شدهاند و ذهنی که گندزدایی شده.
مشاغل عادی، مشاغلی که در آنها کارمند ماهانه حقوقی میگیرد هیچوقت این سطح از تمتع را فراهم نمیکنند. مسیر آنها مشخص است. ساختمانی هست به نام اداره یا شرکت. دیوار و حصار و نگهبان دارد. جوان هستید و شما را آنجا راه نمیدهند. آرزویتان این است که «آن تو» یک میز داشته باشید. پس درس میخوانید و در رشتهٔ تحصیلیتان تبدیل به یک متخصص دونپایه میشوید. یعنی اطلاعاتی تخصصی در مورد یک موضوع خیلی خاص دارید. اما این به این معنی است که از موضوعاتی که کمی در چپ یا راست زمینهٔ تخصصیتان قرار دارند چیزی نمیدانید. مثل اسبی که چشمبندهایش باعث میشوند میدان دیدش عمدتاً شامل مسیر مستقیم باشد و انصافاً هم مستقیم را خوب یورتمه میرود. شما پس از فارغالتحصیلی به عنوان کارمند دونپایه به آن ساختمان وارد میشوید. اصطلاحاً استخدام میشوید. خوشحالید. مشکلات ریزی هم هست که ترجیح میدهید ذهنتان را درگیرشان نکنید. مثلاً میزتان جای بدیست. دید دارد. سر راه است. نزدیک سرویس بهداشتیست. آبدارچی برایتان به موقع چای نمیآورد. وقتی هم که میآورد یا ولرم است یا جوشیده و یا هر دو. شما هدفمند میشوید و هدف شما میشود پیشرفت در هرم شغلی. این هم مسیر مشخصی دارد. تقریباً شبیه یک نردبان. شما بسته به هوشتان با سرعت مشخصی از این نردبان بالا میروید. سیستم روی هر پله خوراکی تشویقی کار گذاشته. شما قدم به قدم، آهسته از پلهها بالا میروید. پس از هر صعود -اگر اسمش را بشود صعود گذاشت- خانوادهتان شما را تشویق میکند. حالا ماشین گندهتری خریدهاید، البته قسطی. شما مدیر میانی میشوید. میز بهتر و بزرگتری به شما میدهند. در طی این مراحل حقوقتان هم با شیب ملایم زیاد شده. اما انگار هیچوقت به قدر کافی زیاد نمیشود. چون شما هنوز دارید به پول، به حقوق، به مزایا و به اقساط فکر میکنید و خب ممکن است فکر کنید آیا من برای همین به این دنیا آمدهام؟
در آن صبح وسط هفتهٔ بهخصوص من هم دقیقاً همین سؤال بنیادین را از خودم پرسیدم. پاسخم یک «نه» محکم بود. حقوقم مکفی بود اما هنوز بردهٔ پول بودم. توی سوپرمارکت به برچسب قیمتها خیره میشدم. اجناس یکسان ولی از کارخانجات مختلف را با یکدیگر مقایسه میکردم. قیمتها همیشه فریبنده هستند. مثلاً رب گوجهفرنگی. یک قوطی در دست چپتان گرفتهاید و یکی در دست راستتان. روی یکی نوشته شده «رب گوجهٔ مهرام» و روی دیگری نوشته «رب گوجهٔ شهرام». قیمتشان اندکی تفاوت دارند اما شما یاد گرفتهاید که همین اندک اندکها جمع میشوند. منتها علاوه بر قیمتها، اوزانشان هم فرق میکند. یعنی برای مقایسهٔ این دو قوطی رب باید یک سری عملیات پیچیدهٔ ریاضی انجام دهید، در حالی که مسلح به کاغد و مداد و ماشین حساب نیستید و نفر پشتسریتان هم با گاریاش پشت شما «ناآرامی» میکند. علاوه بر این، کلی اطلاعات دیگر هم پشت هر قوطی نوشته، در مورد افزودنیهای شیمیایی که ممکن است سرطانزا باشند یا نه، در مورد روش نگهداری و چیزهای دیگر، همهشان هم به خط ریز. اما شما چند وقتی است که احتمالاً به واسطه خیرگی مدام به مانیتور عینکی هم شدهاید؛ به قولی طبیعت اولین قربانیاش را از اعضای بدنتان گرفته. مضاف بر این خسته هم هستید. بعد از ۱۲ ساعت کار روزانه نیاز به استراحت، نیاز به تختخواب، نیاز به اتلاف وقت با تلویزیون و اینترنت دارید اما مجبورید که روی قوطیهای رب را بخوانید. واضح است که گرانترین محصول همیشه بهترین محصول است اما شما هیچ وقت در زندگی در جایگاهی نبودید که بدون عاقبتاندیشی و بدون بالا و پایین کردن حساب بانکی و قرض و قولههایتان خرید کنید. این داستان فقط در مورد رب نیست، کلی مصداق دیگر هم دارد. سرتاسر زندگیتان شده انتخاب و هر انتخاب با قیمتی گره خورده و وظیفه شما تجزیه و تحلیل این است که کدام را انتخاب کنید: کدام ماشین، کدام خانه، کدام سفر تفریحی، کدام رستوران، کدام موبایل، کدام مدرسه برای بچهها و غیره و ذلک. این موقعیت جالبی نیست. برای من هم موقعیت جالبی نبود. به نظرم اصل زندگی چیزی غیر از این بود اما من عمدهٔ وقتم را درگیر همین فرعیات بودم.
دیدن دیگر افراد جامعه به آدم نهیب میزند. دیگرانی را میبینی که به نظرت نه قدر تو سواد دارند و نه هوش اما زندگی راحتتری دارند. ماشین بهتری دارند. به واسطهٔ موقعیتشان همسر بهتری دارند و در نتیجه بچههایشان هم بهتر از بچههای شما خواهند بود. زیباتر، باهوشتر، قدبلندتر. با اینکه مسابقهای در کار نیست اما شما پیشاپیش شکست را مقابل چشمانتان میبینید و حتی مطمئنید بچههایتان هم از بچههای «آنها» شکست خواهند خورد. انگار این چیزها هم مثل ظواهر فیزیکی ارثی هستند.
در زندگی جایی ایستاده بودم که ماحصل تفکر والدینم بود: کارمندی میانمایه که با عجله توی پیادهرو میرود تا به موقع به کارش برسد و بازخواست نشود. تفکرات والدینم توی ذهنم رسوب کرده بود، انگار علاوه بر فیزیکم، کسوتم را هم از آنها به ارث برده بودم. مغزم را برنامهریزی کرده بودند و حقهٔ هوشمندانهشان این بوده که من نفهمم برنامهریزی شدهام. در حین این دستکاری حواسشان بوده که به این قضیه شک نکنم. آنها کارشان را با استمرار انجام دادهاند. خامهٔ تعالیمشان در طی سالها این بود: آدم یا پولدار و بیفرهنگ است، یا کارمند (بخوانید فقیر) و بافرهنگ. شاید به این وضوح این دوقطبی را سر پا نکرده بودند اما ته حرفشان همین بوده. داستان پشت داستان شنیده بودم از آدمهایی که «یک شبه» پولدار شدند. داستانها عبرتآموز بودند یعنی در نهایت میدیدیم که چطور پولدارها آدمهای بیفرهنگ و بیاخلاقی هستند. آنها چیزی از هنر و ادبیات و زیباییهای زندگی نمیفهمند. به اصطلاح تازه به دوران رسیدهاند. تازه به دوران رسیدهها دشمن شماره یک ما بودند و هدف ما این بود که هر طور شده تازه به دوران رسیده نباشیم. در عوض کارمندها، حقوقبگیرها یا اصطلاحاً آنهایی که یک «آب باریکه» داشتند، اینها جوهر زندگی را فهمیده بودند. درست است که جیبشان خالیست اما بلدند از زندگی لذت ببرند. رسوبات همین تفکر بود که من همینی شده بودم که توی پیادهرو ایستاده بود و کل زندگیاش را برآورد میکرد و مشخصاً از آن ناراضی بود. من شکست خورده بودم. فهمیده بودم که برنامهریزیام کردهاند.
اما هنوز دیر نشده بود. در یک لحظه به روشنی فهمیدم که من هم میتوانم. میتوانم ماشین آلمانی سوار شوم و کت و شلوار ایتالیایی بپوشم و مهمتر از همه، اینقدر به پول فکر نکنم. باید دستهایم را از چرکِ پول بشویم. متوجه شدم نبرد تاریخی پولدارهای ازگل با کارمندهای بافرهنگ اصلاً وجود خارجی ندارد. بینابین این دو تیپ آدم هزاران نوع منش دیگر هم هست. زندگی مسکینانه لازمهٔ فرهنگ نیست و از آن طرف، هر پولداری هم در باتلاق ابتذال دست و پا نمیزند. اینها نطفهٔ تئوریک حرکتم بود. جهشم. اینها بستری مطمئن بودند. چون برای آن جهش مرتفعم نیاز به شالودهٔ محکمی هم داشتم. جایی که تکیهگاهم باشد و خودش تکان نخورد.
من مهندس لوله بودم. این عنوان رسمیام بود. یعنی در حقیقت مهندس سازههای دریایی بودم که به تدریج سُر خورده بودم به سمت صنعت انرژی و سر از طراحی لولههای انتقال نفت و گاز درآورده بودم. این خلاصهاش است، اما دقیقتر که نگاه میکردم فهمی از چند و چون این مسیر نداشتم. منظورم این است که صرفاً میفهمیدم یک مهندس لولهٔ ۳۸ ساله هستم. همین. انگار هیچ تاریخی به دُمم وصل نبود و معلوم نبود چطور سر از اینجا درآوردهام. شروع مسیر را یادم است: اساتید دانشگاهمان مرا به این سمت هدایت کردند. مبنای تشویق آنها هم یک چیز بود: پول. مدعی بودند که در این صنعت پول بیشتری هست. همان روز صبح بود که این نظریه را هم صادر کردم: اگر من تواناییاش را داشتهام که ریزترین ظرایف یک موضوع پیچیدهٔ فنی و مهندسی را بفهمم و در موردش پایاننامه و مقالات علمی بنویسم، چرا نباید بتوانم از بخشی از این توانایی یا هوشم استفاده کنم و اوضاع مالی بهتری داشته باشم؟
مسیر حرکت ساده بود. بایستی به ایدهای انقلابی یا حالا کمی انقلابی فکر میکردم. برپا کردن کسب و کاری بر اساس ایدهام که پس از مدتی با صرف حداقل وقت و انرژی به پولسازی بیفتد. کاری که آدمها هزاران سال مشغول انجامش بودهاند. البته که منظورم از کسب و کار واسطهگری و دلالی نیست. جامعه پر از این افراد است. کالایی را میخرند به امید اینکه پسفردا قیمتش دو برابر بشود. همانهایی که منتظرند بازار مسکن، بازار سکه و بازارهای راکد دیگر «باز» شوند. اولین ایدهٔ بیشتر آدمهای متوسطِ رو به پایین از کسب و کار همین است؛ آنهایی که استقلال ذهنی ندارند، کنشهای اقتصادیشان متکی به تکرار کاری است که بغلدستیشان انجام میدهد. از روی دست هم مینویسند و جای تعجب نیست که همگی با هم در چاه ناموفقیت سقوط میکنند.
برای انقلاب اقتصادیام گزینههای منقضی و نخنما را حذف کردم تا مسیر پیش رو شفاف شود. دلالی و راههای متعارف نه؛ بلکه شکار ایدههای بکر، کسب و کاری نوین. مگر چقدر سخت است؟ مگر چقدر توانایی میخواهد؟ آیا منی که تواناییام را در زمینهٔ به نسبت بیثمری، منظورم مهندسی لوله است، بارها و بارها به اثبات رساندهام نمیتوانم چنین کاری کنم؟ بیشتر به نظر میآمد که بیعملی و وضع نامناسبم حاصل نوعی فلج ذهنی بود. انگار ذهنم توسط سمی که به آن تزریق شده بود فلج شده بود؛ غرایز و امیال طبیعیام برای رسیدن به پول، قدرت و دستاورد نابود شده بودند. منتها آن روز هم سم را شناختم و هم سمپاش را. و مهمتر از اینها، خودم را شناختم که چه مسموم و مریضم. افکار پوسیده در حکم آن سم بودند و جامعه، که خانواده نمایندگیاش را بر عهده داشت، نقش سمپاش دلسوز را ایفا کرده بود.
هر جهشی با علم و آگاهی شروع میشود و من توی آن پیادهرو در آن صبح وسط هفتهٔ بهخصوص احساس میکردم تک تک عضلات بدنم آمادهاند تا جهش مرتفعم را انجام دهم. اشتهایم طوری زبانه میکشید که دوست داشتم یک لقمهٔ گنده از چیزی که به آن موفقیت میگویند بگیرم و یک جا ببلعم.
بحر کمینه شربتم، کوه کمینه لقمهام
من چه نهنگم، ای خدا! بازگشا مرا رهی
مجلدی که در دست دارید کتاب قصه نیست، کتاب توصیف و روایت نیست. قصهٔ من ساده است و گفتن ندارد: از کارمندی استعفا دادم، از انگلیس مهاجرت معکوس کردم به موطنم و تلاش کردم موجود دیگری شوم. میل به تغییر و تعالی درون همهمان وجود دارد، مهم این است که این میل به جامهٔ عمل مزین شود. لذا این یک کتاب علمیست، چارچوب تئوریک «خواستن و توانستن» را نشان خواننده میدهد. این کتاب دستورالعملی است بر اساس خامهٔ تجاربم، حتی میتوان اسمش را گذاشت «۱۰۱ روش ساده برای میلیاردر شدن». مسیرهایی ساده برای کسب موفقیت اقتصادی را ترسیم میکند، مسیرهایی که خودم در حال طیشان هستم. سعی کردهام از طول و تفصیل بیجا بپرهیزم و قضیه را شخصی نکنم. ایدههای کاربردی عرضه کنم تا خواننده بتواند با چنگ زدن به آنها مسیرش را از تودههای کارمند جدا کند. به نظرم این انتخاب حق هر کسیست، جهش حق هر کسیست البته به شرطی که تواناییاش را داشته باشد، به شرطی که استخوانبندی و مفاصلش قدر کافی قرص و محکم شده باشند. پس طبعاً در این کتاب ردی از ناتوانی و ردی از شک و تردید نخواهد بود. کتاب برای کسانی است که تصمیمشان را گرفتهاند و یا آنهایی که هنوز لب دیوار تردید نشستهاند. این کتاب و این راهکارها شاید همان تلنگری باشد، همان دست مهربانی باشد که آنها را با کمی زور به سمت «راست» دیوار هُل بدهد، همان جایی که سرسبز و آفتابیست. شاید زمین خوردن اولش درد داشته باشد اما هوای آن طرف دیوار آنقدر با طراوت و لطیف است که خواننده تا دو کام از آن هوا تنفس میکند به خودش میآید و متوجه میشود تمامی خاطرات خاکستریاش از دوران تردید و دوران افلیجی را فراموش کرده.
خوش آمدید.
نهیبی مادرانه
آیفونم زنگ میخورد. روی صفحه اسم مادرم افتاده. نمیدانم چه کار کنم. دیر یا زود باید تلفنش را جواب بدهم. صدای زنگ تلفنش پرطنین و متفاوت با بقیهٔ زنگهاست. زنگی مادرانه که حتی اگر جوابش ندهی باز هم رسالتش را انجام میدهد و مضطربت میکند. چیزی که قطعیست این است که او ادامه خواهد داد. تکرار خستگیناپذیر هر عملی انگار بخشی از مادر بودن است. احتمالاً میخواهد بداند کی میروم بهشان سربزنم. البته این صورت ظاهری مکالمهمان است. باید کمی از احوالم و کارهایم هم توضیح بدهم. اما میدانم هنوز صدایم خوابآلوده است.
تلفن را جواب میدهم. سعی میکنم بشاش باشم؛ یعنی شبیه آدمی که هشت صبح از خواب بیدار شده، ورزش کرده، بربری خریده و بعد رفته سر کار. اما نمیشود. تا نیم ساعت پس از بیداری صدای آدم کلفتتر از معمولش است. این را همه میفهمند. صدای مرد میانسالی که تا لنگ ظهر خواب بوده را نمیشود با هیچ چیز دیگری اشتباه گرفت. مادرم معذرتخواهی میکند که از خواب بیدارم کرده. بهش اطمینان میدهم که خواب نبودم: «ساعت از یازده گذشته، کلی کار دارم مادرِ من، کاشکی میشد تا الآن بخوابم اما با این همه پروژه دیگه کی وقت این تجملات رو داره؟»
بعد از استعفا از کارمندیِ تمام وقت و بازگشت به ایران، گهگداری که شانس یارم باشد پروژهٔ کوچکی از شرکت سابقم میگیرم و این شکلی گذران میکنم. حواسم است که آنها، منظورم شرکت سابقم است، آنها هم گوشتهایش را میخورند و استخوانها را پرت میکنند سمت من، اما همین هم برای ادامهٔ زندگی نسبتاً کمخرجم کافیست و من هم میدانم که این شرایط فعلیِ مقاطعهکاریام موقتیست و قطعاً پس از به بار نشستن ایدههای اقتصادیام دیگر نیازی نیست که برای چندرغاز منت این مفتخورها را بکشم، پس لبخند میزنم و دمم را برایشان تکان میدهم.
واضح است که مادرم حرفم را باور نکرده چون به معذرتخواهیاش ادامه میدهد و حتی پیشنهاد میکند که تلفن را قطع کند تا من دوباره بخوابم. این خصیصهٔ مکالماتمان است: مادرم حرف خودش را تکرار میکند و من هم حرف خودم را. به ظاهر یک مکالمه است اما در حقیقت انگار مونولوگهایی مستقل از هم هستند. اگر مکالمه، دیالوگ، نوعی پینگپونگ باشد، مکالمات ما بیشتر شبیه پینگپونگ انفرادی است. پینگپونگی که حریفت دیوار است. هی میزنی و هی توپ برمیگردد. من روی میز خودم بازی میکنم و مادرم هم روی میز خودش، با دیوار خودش.
گوشی به دست میروم توی آشپزخانه و زیر کتری را روشن میکنم. گویا مادرم صدای جرقه زدن فندک اجاق گاز را از پشت تلفن میشنود، چون میپرسد: «چایی صبحونه رو داری میذاری؟» جوابش را نمیدهم و به جایش روی گوشههای تیز و بدساختِ گاز انگشت میکشم. به این فکر میکنم که اگر اجاق گازم ایتالیایی بود با یک جرقهٔ نرم شعلهاش گرفته بود و دستم هم رو نمیشد، اما این اسقاط وطنی که رویش با افتخار نوشته «اجاق سبحان» انگار داخلش دو تا تخته چخماق به هم میزنند، تق تق تق شترق، تا فردا صبح باید جرقه زد، آخرش هم که معلوم نیست آیا شعله بگیرد، آیا نگیرد.
مادرم ولکن نبود، بیمقدمه پرسید: «بهرام پیشته؟» گفتم: «نه، آخه چرا باید اینجا باشه؟ خودش خونه و زندگی داره، ما کم همدیگه رو میبینیم…» نمیدانم چرا این توضیحات اضافی را به مادرم میدادم. حرفم را برید و گفت: «نه هیچی، همین میخواستم ببینم بهرام هم هست یا نه، به من چه اصلاً مامانجون، همین یه کم نگران شدم فقط…»
صحبت با مادرم را به سمت دیگری میکشم. در مورد استخدام هیئت علمیام میپرسد. بهش توضیح میدهم که سه جا درخواست دادم و هر سه جا مردود شدم. میگوید دلش روشن است که بالاخره جور میشود. لحنش نگرانی، تضرع و تمنا دارد. معلوم نیست از چه کسی چه کمکی میخواهد. از من سختکوشی میخواهد؟ عنایتی از مسئولین دانشگاه میخواهد؟ شاید هم التفاتی از پروردگار؟ لحنش دقیقاً همان لحنیست که عصبیام میکند. خودم از اولش میدانستم مردود میشوم. دکترایم را خارج از کشور گرفتهام. به نظر خودم هم اگر موقعیتی برای تدریس موجود باشد حق درسخواندههای دانشگاههای داخل کشور است. یا مثلاً حق آنهاییست که فارغالتحصیل هاروارد و آکسفورد هستند. مدرک من خارجی است، اما متأسفانه مال دانشگاهی متوسط.
استادی دانشگاه شأن اجتماعی خوبی دارد. لابد برای همین متقاضی هم زیاد است. برای بار چندم در همین مصاحبههای استخدامی متوجه شدم که چقدر زیادیم. هر بار که آگهی استخدامی منتشر میشد، توی سالنهای بیریخت دانشکدهها یک لشکر متقاضی استخدام دانشگاه جمع میشدیم با گردنهایی کج و پروندههایی ضخیم؛ زونکنهایی سنگین حاوی پایاننامهها و مقالاتمان.
آخرین مصاحبهای که رفتم افتضاح بود. برای تدریس در دانشگاه صنعتی خواجه نصیرالدین طوسی تقاضا داده بودم. روز مصاحبه قرار بود مبحثی را ارائه کنم تا هیئت اساتید توانایی تدریسم را محک بزنند. اواخر تیرماه بود. ماه مبارک هم بود. نوبت من هم افتاده بود ساعت سهٔ بعد از ظهر. برای یک ساعت درس آماده کرده بودم. از دقیقهٔ دوم چشمان اساتید را میدیدم که دودو میزنند. یواش یواش به چرت مرغوبی فرو رفتند. حق هم داشتند. هوا گرم و پوستها لزج بود. کولر جواب نمیداد. فقط رییس جلسه نخوابیده بود، آن هم احتمالاً چون معذور بود. سر پنج دقیقه تدریسم را قطع کرد و ازم تشکر کرد بابت ارائهٔ خوبم. بعد اساتیدی که بیدار شده بودند چند سؤال بیسر و ته ازم پرسیدند. قرار شد «تماس بگیرند» و البته هیچوقت تماس نگرفتند. منتظرش هم نبودم.
تدریس در دانشگاه جذاب است اما کمی که دقیق شوی نوعی کارمندی پنهان است. مثل مشاغل عادی دیگر «زمان میبرد». باید ماند و ماند و صبر کرد تا بعد از سی سال به جایی رسید. رسیدن به «آنجا» هم معمولاً همزمان میشود با رسیدن به آخر خط. منظورم بازنشستگیست. علاوه بر اینها، اساتید هم همان درگیریهای همه را دارند؛ خرید با چک کارمندی و اقساط و اجاره خانه و نگرانی بابت پول. منتها سرشان را بالا میگیرند چون اینطوری تربیت شدهاند. همینها را پای تلفن برای بار چندم به مادرم هم توضیح دادم. بعد هم گفتم شب نمیرسم بروم پیششان چون کار دارم. پرسید: «مگه دوباره برات پروژه اومده؟» تندی گفتم: «آره آره، مرتب برام پروژه میاد، وقت سر خاروندن ندارم.»
مدتها بود کاری برایم نیامده بود. یعنی دقیقاً سه ماه. داشتم از جیب میخوردم. از پساندازم. پساندازی که خرد خرد در دوران کارمندی جمع کرده بودم و برای سرمایهگذاری کنار گذاشته بودم. خودم هم از این وضعیت راضی نبودم اما فکر میکردم شاید این دورهٔ نسبتاً طولانی بیکاری در حقیقت پیغام تقدیر است که میگوید یالله، بجنب! ول کن این آشغال گوشتهایی که شرکت سابقت برایت میفرستد، کاری که باید بکنی را بکن، ماشه را بکش، انقلاب کن، انقلابی اقتصادی، و بعد بیپروا از روی نعش کارمندی رد شو…
مادرم قبل از قطع کردن دوباره معذرتخواهی کرد که بیدارم کرده. معذرتخواهیاش دقیقاً معنی عکس خودش را میداد، معنی سرزنش میداد. شاید هم حق داشت. اگر من هم پسری داشتم که هنوز تکلیفش با زندگی مشخص نشده به همین منوال تلفنش را سوراخ میکردم و بعد ازش معذرتخواهی میکردم بابت اینکه بیدارش کردهام. من هم در نهایت پذیرفتم. گفتم: «نه دیگه، اتفاقاً خوب شد زنگ زدی، دیگه وقتش بود بیدار شم.» مادرم انگار منتظر همین اعتراف بود و گفت: «آره مامانجون دیگه واقعاً وقتشه.» احساس کردم بیداری مد نظر مادرم از نوع استعاریست، نوعی رستاخیز. خودش هم خوشحال بود از اینکه مکالمهٔ تلفنی به ظاهر بیاهمیتمان به چنین نتیجهگیریهای عمیقی منتهی شده.
بیداری. در یک طبقهبندی کلی عدهای خوابند و عدهای بیدار و این عدهٔ دوم مشغول استثمار اولیها و انتفاع از خواب خرگوشی آنهایند. مشکل اینجا بود که در روزهایی که به راهم و هدفم معتقدتر بودم احساس میکردم که اتفاقاً مدتهاست بیدار شدهام و مدتهاست تصمیم گرفتهام بقیهٔ کارمندانِ خوابزدهٔ دنیا را هم بیدار کنم. این هم مشکل دیگرم است: هر موضوعی به سرعت ابعادی فراتر از خودش پیدا میکند. هر چیزی معانی نهانی پیدا میکند و هر حرفی به صورت اشارهای به حرکتی انقلابی تفسیر میشود. از مادرم خواستم مواظب خودش باشد و به پدرم هم سلامم را برساند. تلفن را قطع کردم.
راندن به سوی موفقیت (یا جایی همان حول و حوش)
تازه از خواب بیدار شدهام. موبایل را از پای تخت برمیدارم و ساعت را نگاه میکنم. به نظرم کمی دیر است. یعنی به نسبت دوران کارمندیام که باید هشت صبح شق و رق و اتوکشیده پشت میزم حاضر میشدم قطعاً خیلی دیر است. اما به استراحت و این خوابهای طولانی نیاز دارم. هم بدنم و هم روحم. مسیر موفقیت از اغتشاش ذهنی و از ناآمادگی فیزیکی، از سردرد و کمخوابی نمیگذرد. مسیر موفقیت تقریباً به مسیر تندرستی گره خورده. شاید حتی یکی هستند؟ این یادداشتهای روزانهام را تایپ میکنم، در فایلی به همان نام «۱۰۱ روش ساده برای میلیاردر شدن» و احساس میکنم روزی به دردم خواهند خورد.
با اینکه خوب خوابیدهام اما احساس کمبود نیروی زندگی میکنم. انگیزه، انگیزه، انگیزه. حاضرم پول بدهم و بخرمش. ایدههای درخشان اقتصادی یکی پس از دیگری میآیند اما به همان سرعتی که میآیند پژمرده هم میشوند. چرا؟ به خاطر بیانگیزگی من. باید دستم را دراز کنم و بقاپمشان. اگر هر کدامشان را بقاپم بارم را بستهام. حتی یکی از این ایدههای طلاییام هم کافیست. یعنی یکبار میلیاردر شدن هم برایم کافیست. چون اگر به پول و پلهای برسم قدرش را میدانم. تازه به دوران رسیده نیستم که پولها را یک شبه به باد بدهم. باب دیلن: اتوبان مال قماربازهاست. انتخاب من: جادهٔ آرام ولی مطمئن، سرمایهگذاریهای منطقی و کمخطر. چیدن تخممرغها در سبدهای مختلف. ریز به ریز برای دوران تمکنم برنامه ریختهام. برای همین لازم نیست دو بار میلیاردر بشوم، لازم نیست سه بار میلیاردر بشوم. برای بعضیها لازم است. منظورم آنهاییاند که بدون برنامه وارد شدهاند. همان اراذلی که همه چیز برایشان شبیه یک اتفاق است. اما برای من نه. برای من اتفاقی است که انتظارش را کشیدهام. اصلاً اتفاق نیست. سرنوشت محتوم است. منتها شدتش اینقدر زیاد است که دور و بریها بهش میگویند اتفاق؛ چون چشمان تنبلشان عادت به این خرق عادتها ندارد. اما خودم میدانم که حماسهٔ من اتفاق نیست. من از کوهی بالا میروم و بیبرو برگرد نقطهٔ انتهایی این مسیر قلهٔ کوه است. پریروزها از بهرام هم پرسیدم، اگر سینهٔ کوه را سیخ بالا بروی، رسیدن به قله اتفاق است؟ یا استحقاق؟ جوابی نداشت، الکی نچ نچ کرد و بعد چند بار پشت گربه را ناز کرد.
باید پرده را کنار بزنم. کمی از ۱۱ گذشته. مطمئنم هنوز ظهر نشده. به هر حال بد نیست پردهٔ اتاق خواب را کنار بزنم و نگاهی به حیاط ساختمان بیندازم. ببینم خبری از اکرم خانم هست یا نه. پریروز که گربه را ول کرده بودم چرخی توی راه پله و حیاط بزند دوباره جیغجیغ اکرم خانم بلند شده بود. تهدید کرده بود که با چاقو شکم حیوان بدبخت را پاره میکند. من هم با پیژامه دویدم توی راهپله و عربده کشیدم «غلط میکنی سلیطه!» منتها بهرام به موقع بازویم را کشید و آوردم تو، گربه هم بدو بدو آمد تو و بهرام بعد از اینکه آرامم کرد گفت «خره تو مستاجری، میندازنت بیرونا…» باید حواسم را بیشتر جمع کنم.
لحاف را کنار میزنم. باید آرام با اتاق همدما شوم. واضح است که بیدارم اما تا بیداری تکتک سلولهای مغزم هنوز فاصله دارم و عجلهای هم ندارم که این فرایند طبیعی سرعت بگیرد. شاید همین تعللها باعث شده که امروز، سهشنبه، به عقب سر نگاه کنم و احساس کنم انگار کمی دیر شده. تقریباً دو سال از استعفایم از کارمندی گذشته و هنوز هیچ کدام از ایدههای اقتصادیام عملی نشدهاند. البته کمی زمان برای احیا لازم داشتم. کارمندی مرا به اغما برده بود و حالا به دورهای بازسازی روحی نیاز دارم.
گاهی فکر میکنم، بس است، باتریهایم شارژ شدهاند. به خودم نهیب میزنم که آن روزِ موعود فرا رسیده. اما باز روزهایی مثل امروز هم هستند که برای پیاده شدن از تخت به مشکلِ جدی برمیخورم. پس حتماً دورهٔ بازیابی و ترمیمم کامل نشده. دوست ندارم به کسی در این مورد جواب پس بدهم. علیالخصوص به والدینم. علیالخصوص به بهرام. انقلاب اقتصادیام بایستی حساب شده باشد. والدینم میتوانند راضی یا ناراضی باشند، اما من تکلیفم با خودم روشن است: این منم که باید از خودم راضی باشم.
نفسم را محکم از بینی بیرون میدهم، مکبوک ایرم را میبندم و میروم دست و رویم را بشویم. توی آینهٔ دستشویی به چاکهای عمیق دو طرف دهانم خیره شدم و بعد یادم افتاد که فردا صبح با بهرام قرار داریم که برویم کوچه شهرستانی به قصد خرید انگور.
ناپدید شدن
نویسنده : نیکزاد نورپناه
باسلام و احترام
جناب نورپناه عزیز، بچه محل قدیمی!، خدا قوت.
متن بسیار زیبا و دلنشینی بود. منو برد به فضای داستان های مرحوم جمالزاده.
با آرزوی توفقیق و موفقیت روزافزون
م. ایرانخواهی