معرفی کتاب : « روح گریان من: داستان واقعی یک جاسوس زن کرهای »، نوشته « کیم هیون هی »
مقدمه
۲۶ آوریل ۱۹۸۹. سئول، کره جنوبی
در اتاق انتظار کثیف و تاریک متهمان نشسته بودم، نفسم بالا نمیآمد و منتظر اعلام مجازاتم بودم. آن بیرون و در سالنی که به دادگاه ختم میشد اجتماعی خشمگین پشت در موج میزد و من یک آن ترسیدم که نکند در را بشکنند. صدایشان مانند غرشی سهمگین برمیخاست و انگار دشنامهایشان تمام ساختمان را میلرزاند.
قاتل، قاتل، قاتل…
مُشتم را گره کردم و دیدم تمام بدنم میلرزد. داشتند به خاطر من داد میزدند. داشتند بر سر من داد میزدند.
همان حین که با شنیدن جیغ و فریادهایشان لرزه به تنم افتاده بود یاد محاکمه خائنان در دادگاههای خلق افتادم که بلافاصله بعد از آزادی کره از سلطه ژاپن برپا شده بودند و در مدرسه دربارهاش خوانده بودیم. حالا میتوانستم بفهمم آن دادگاهها چقدر برای آن آدمها ترسناک بوده است. با اینکه آدمهای دیگری هم در اتاق بودند، از جمله یک پزشک، یک پرستار و سه مأمور ویژه که یک سال تمام با من زندگی کرده بودند، هرگز اینقدر خودم را تنها ندیده بودم. احساس نزدیکی من به این آدمها یا آنها به من اصلاً اهمیتی نداشت؛ من بودم که باید مجازات میشدم نه آنها. چقدر آن لحظه به بیگناهی و آیندهشان غبطه خوردم و بعد درد ماتم در تمام جانم تیر کشید.
سعی کردم آیات آرامشبخشی از انجیل را که کشیش قبلاً برایم نوشته بود به یاد بیاورم ولی وقتی در باز شد و چهار افسر پلیس با لباس فرم آهارکشیده و نشانهای برّاق آمدند تا من را تا دادگاه همراهی کنند، رشته افکارم از هم گسیخت. آنها دور من را گرفتند و راهی از میان اجتماع خشمگین و پرهیاهو باز کردند و من را به داخل دادگاه رساندند. حضار یکدفعه غرش کردند. این اولین حضور من در انظار مردمی بود که از تماشای دادگاه محروم بودند ولی اجازه داشتند شاهد مجازات باشند. مثل حیوانهای گرسنه و درنده به من فحش و دشنام میدادند. اگر بهشان اجازه میدادند با شوق و ذوق میآمدند و من را تکهتکه میکردند.
پیرزنی از سکوی حضار با خشم فریاد زد: «زنیکه سلیطه. یهدونه پسرمو کشتی. حالا دیگه کی مراقبم باشه؟»
انگار مسیرم تا رسیدن به جایگاه متهم قرار بود تا ابد ادامه پیدا کند و وقتی بالاخره توانستم بنشینم، دیگر نتوانستم جلوِ خودم را بگیرم. قلبم تندتند میتپید و بدنم بیاراده میلرزید. گریهام گرفت و فقط یک کلمه را مدام زیر لب زمزمه میکردم: مامان.
از میان تمام سرنوشتهایی که او میتوانست برای دخترش متصور باشد این یکی هرگز به مغزش هم خطور نمیکرد. مرا با مهربانی بیحد و حصر و ازخودگذشتگی محض بزرگ کرد و تمام فکر و ذکر من این بود که ناامیدش کردهام. در آن لحظه یادم آمد که چطور بالای سرم غُر میزد و اونیفرم مدرسه را تنم میکرد و چقدر توریهایی را که خودش روی لباسم دوخته بود دوست داشت. اگر الآن من را میدید حتماً دلش میشکست ولی این تمام بدبختی من نبود. من نهتنها او را بلکه کشورم را هم ناامید کردم. اعتراف من در برابر مقامات کره جنوبی از نظر دولتم بدترین خیانت ممکن محسوب میشد. به خاطر لو رفتن من و به خاطر بدنامیام تردیدی در این نبود که دولت کره شمالی حتماً خانوادهام را برای بیگاری و احتمالاً تا آخر عمر به یکی از اردوگاههای وحشتناک کار اجباری میفرستد. من نهتنها زندگی خودم را نابود کردم بلکه زندگی خانوادهام را هم تباه کردم.
فرایند ملالآور محاکمه شروع شد ولی من نمیتوانستم تمرکز کنم؛ انگار از قبل مشخص شده بود که قرار است به اعدام محکومم کنند. من هواپیمای پرواز ۸۵۸ هواپیمایی کره جنوبی را منفجر کرده بودم. من مسئول مرگ صد و پانزده انسان بودم ولی عجیب آنکه تا قبل از قدم گذاشتن در آن دادگاه متشنج، تا این حد با تأثر و ترسم از کاری که انجام داده بودم مواجه نشده بودم. گرچه در یک هواپیما بمبگذاری کرده بودم، نه انفجار را دیده بودم و نه محل سقوط هواپیما را و تا آن لحظه این حس عجیب را داشتم که از هر گونه جرمی مبرّایم؛ انگار اصلاً جرمی اتفاق نیفتاده یا تقصیر من نبوده است ولی وقتی آنجا مجبور شدم با خانوادههای داغدار قربانیان روبهرو شوم بالاخره از عمق جانم ترس از انجام دادن چنین کار قساوتآمیزی را حس کردم. نمیتوانستم در چشمهای حضار نگاه کنم. هر کدامشان یکی از زندگیهایی بودند که من نابود کرده بودم. احساس ضعف میکردم. جرئت نگاه به آنها را نداشتم.
بزرگترین عذاب برای من دیدن آن چند پیرزنی بود که هنوز کورسوی امیدی داشتند که شاید همه اینها یک شوخی بوده و دولت کره جنوبی اعضای خانوادهشان را در جایی مخفی کرده و آنها هنوز زندهاند.
بیشتر و بیشتر گریه کردم. میخواستم بروم سراغشان و همهشان را بغل کنم و بگویم چقدر از اتفاقی که افتاده ناراحتم.
دو سال قبل که این مأموریت را برایم در نظر گرفتند به من گفتند که دارم بزرگترین خدمت ممکن را به کشورم میکنم. من هم بیهیچ شکی کیم ایل سونگ، رهبر کبیرمان، را منجی کره شمالی میدانستم ولی حالا میفهمم که چقدر سادهلوح بودم که آن چیزها را باور کردم. هرگز نتوانستم آنطور که زیردستان کیم مدعی بودند اتحاد دوباره دو کره را به ارمغان بیاورم. من آن قهرمان ملی که آنها قولش را داده بودند نشدم. راستش به چیزی کمتر از انسان نزول کردم؛ من یک هیولای بیارزش و حقیر شدم.
بهیکباره دیدم آیات انجیلی را که کشیش داده بود در دستانم گرفتهام. نمیتوانستم از میان اشکهایم بخوانمشان ولی بهشکلی توانستم کلمات را به یاد بیاورم:
واهمهای نداشته باش که من با تو هستم؛
پروا مکن که منم پروردگار تو،
تو را قدرت میبخشم و یاریات میکنم؛
من تو را به ید صالح خود نگاه خواهم داشت.
تکرار این حرفها با خودم آرامم نمیکرد. نمیتوانستم باور کنم که خدایی، هر چقدر هم بخشنده، وجود داشته باشد که بتواند مرا به خاطر کارهایی که کردهام ببخشد.
در طول چند ماه بازداشتم تنها دلخوشیام آن بود که بهزودی اجازه میدهند بمیرم. تا همینجا هم یک بار از مرگ قسر دررفته بودم: وقتی من و همدستم کیم سونگ ایل را در فرودگاه بحرین دستگیر کردند هر دومان طبق دستور سعی کردیم با خوردن کپسول سیانوری که در میان سیگارهایمان جاساز شده بود خودمان را بکشیم. آقای کیم موفق شد و بلافاصله جان داد ولی من نجات پیدا کردم و از مرگ بازگشتم تا احساس گناه و درد ناشی از جرمم و عذابی را که به دنبال داشت برای ماههای متمادی تحمل کنم. با خودم گفتم حقم همین است که به عنوان مأمور جوانتر بیشتر زنده بمانم و رنج بکشم.
یکدفعه از من خواسته شد که بایستم و من فهمیدم که بالاخره موقع اعلام مجازاتم رسیده است. قاضی پرسید آیا پیش از مجازات حرفی برای گفتن دارم؟ سعی کردم خودم را آرام کنم و در نهایت با لکنت و مکث گفتم: «من بالاخره به اهمیت جرمم پی بردهم. ممنونم که اجازه دادید حقیقت رو بگم و خودم هم حقیقت رو بفهمم. تنها حسی که به کیم ایل سونگ دارم نفرته و از خانوادههای قربانیان عاجزانه طلب عفو میکنم.» مکث کردم تا این جرئت را به دست بیاورم که بتوانم درخواست عفو کنم. گرچه میدانستم که سزاوار مجازات اعدامم و ماهها با این فکر کنار آمده بودم، حالا که اینقدر به مرگ نزدیک شده بودم و اینقدر برایم ملموس بود خودم را باخته بودم و دیگر نمیتوانستم حرفی بزنم. کلمات را قورت دادم و ساکت ماندم چون داشتم خودم را قانع میکردم که زنده ماندن از مردن برایم بدتر است و طلب عفوْ بیهوده و مایه روسیاهی است؛ ولی همچنان غریزهای درون من و پس ِ ذهنم چرخ میخورد و من را به حرف زدن وامیداشت. یکدفعه حسی عجیب به من گفت که باید کاری بکنم، تکلیفی را به انجام برسانم یا کفارهای بپردازم. باید زنده میماندم، باید…
ولی قاضی ادامه داد و سکوت من را پایانی بر صحبتهایم تلقی کرد و من این کلمات را شنیدم: «نظر به دریافت دستور از شخص کیم جونگ ایل، فرزند کیم ایل سونگ، جهت انهدام ماده منفجره در پرواز ۸۵۸ هواپیمایی کره و مبادرت به انجام دستور مذکور و گرفتن جان صد و پانزده انسان بیگناه، در راستای اعلام حداکثر تمایل ما برای بازداری از انجام چنین رفتاری در آینده، دادگاه اشدّ مجازات را در نظر گرفته و بدین وسیله حکم اعدام صادر میشود.»
غرشی از سوی حضار برخاست و گرچه این همان مجازاتی بود که من انتظارش را داشتم بهیکباره سرم گیج رفت و دلم ریخت. خون در رگهایم یخ زد و برای یک لحظه میخکوب شدم و اشکهایم دوباره سرازیر شدند. خداحافظ مامان، بابا، آبجی هیون اوک و داداش هیون سو. بالاخره برای همیشه از شما جدا شدم.
از دادگاه که بیرونم میآوردند آنقدر میلرزیدم که اصلاً آنهمه طعنه و فریادهای دور و برم را نشنیدم. در اتوبوس زندان از ته دل آرزو کردم بتوانم قبل از مرگ یک بار دیگر خانوادهام را ببینم، در حالی که میدانستم امیدم واهی است. به برادر ناقلا و خواهر خوشگلم فکر کردم و دعا کردم حواسشان بیشتر به خودشان جمع باشد و مثل من نشوند و بعد دوباره به این فکر کردم که دولت کره شمالی چه ستمی در حق آنها روا خواهد داشت. علیرغم اینکه خانوادهام کاملاً از مأموریت من بیخبر بودند (و اصلاً نمیدانستند که من جاسوس شدهام)، مجبور بودند بابت اعتراف من و خیانت به کشورم هزینه گزافی پرداخت کنند.
عذاب میکشیدم. تنها کاری که حالا میتوانستم انجام دهم شمارش بود؛ بله شمارش روزهایی که به تاریخ اعدامم مانده بود.
فصل اول
وقتی به میلیونها کودکی که هر سال در کره شمالی به دنیا میآیند و همچنین به تمام کودکانی که در چهل سال گذشته و بعد از آزادی از ژاپن به دنیا آمدهاند فکر میکنم، خشم تمام وجودم را میگیرد. هر کودکی دقیقاً همان تعالیمی را آموخته و خواهد آموخت که من آموختم و همان دروغها را هم باور خواهد کرد. این تباهی دردناک عمر انسانهاست که دارد رخ میدهد. یک جورهایی میتواند توضیحی هم باشد برای اینکه من چگونه تشویق شدم به سمت کارهایی بروم که بعدها انجام دادم.
من در ۲۷ ژانویه ۱۹۶۲ به دنیا آمدم. چون اولین فرزند مادرم بودم همه و بهخصوص پدربزرگ و مادربزرگم امیدوار بودند که پسر باشم. طبیعتاً وقتی از رحم خارج شدم همهشان ناامید شدند.
من در خانه اجدادی مادرم در گاسونگ به دنیا آمدم. پدرم آن موقع در کنارمان نبود برای همین پدربزرگ و مادربزرگم در مراقبت از من به مادرم کمک میکردند. ناامیدیشان خیلی زود از بین رفت؛ مادرم بعدها به من گفت که همهشان از همان اول عاشق من شده بودند و با من مثل عروسکی باارزش رفتار میکردند.
پدرم شغل مهمی در وزارت امور خارجه داشت اما بقیه خانواده از کار او اطلاعات زیادی نداشتند. وقتی از مأموریت برونمرزیاش برگشت و من را برای اولین بار دید با همان مهربانی و عزت و احترامی با من برخورد کرد که پدربزرگ و مادربزرگم برخورد کرده بودند و تا چهار سال قبل هم با من همان رفتار را داشت تا اینکه دیگر همدیگر را ندیدیم.
طبق استانداردهای زندگی در کره جنوبی بهسختی میشد خانواده ما را جزو طبقه متوسط به حساب آورد ولی در مقایسه با دیگر اهالی کره شمالی ما خودمان را جزو قشر ممتاز میدانستیم. مثلاً اینکه همیشه در خانهمان روغنِ پخت و پز پیدا میشد و میتوانستیم غذای سرخکرده بخوریم تجمل محسوب میشد. بعدها فهمیدم که استفاده از روغن پخت و پز در کره جنوبی بسیار شایع بوده و همه میتوانستهاند غذای سرخکرده بخورند.
ما در پایتخت کره شمالی یعنی پیونگیانگ و در آپارتمانی کوچک زندگی میکردیم که مالکیتش برایمان مایه شُکر بود. بیشتر کسانی که شغلی در حد پدر من داشتند مالک خانههای خودشان بودند ولی خانوادههای متعلق به طبقه کارگر عادت داشتند آپارتمانهایشان را با هم تقسیم کنند و پیش میآمد که ده خانواده از یک دستشویی استفاده کنند.
حدود یک سال بعد از تولد من، پدرم به کوبا اعزام شد و من چند سالی را در خیابان پایینی سفارت کره شمالی در هاوانا سپری کردم. دولت فیدل کاسترو اخیراً کاسترو را به ریاستجمهوری منصوب کرده بود و گرچه اوضاع سیاسی همچنان تا حدی درهمریخته بود، کوبا بهمراتب از کره شمالی مرفهتر بود. ما به همراه دیگر خانوادههای دیپلمات در یک عمارت بزرگ زندگی میکردیم که پیش از انقلاب متعلق به یک خانواده بورژوا بود. آن خانه را کاملاً خالی و دوباره پُرش کرده بودند چون پیش از این مملو از مجسمههای گرانقیمت و تزیینات پرزرق و برقی مثل لوسترهای کریستال و مبلمان طلاکوب بود. آن چیزها را بیرون برده بودند تا خانه را از لوث وجود بورژوازی پاک کنند.
در آن دوران کوبا خیلی آزادتر از کره شمالی بود و ما خودمان را انصافاً متمکن میدانستیم. مادرم بعدها به من گفت که از نظر او دوران حضور ما در کوبا بهترین دوران زندگیاش بوده است. عاشق این بود که برای خرید به فروشگاههایی برود که تنوع محصولاتشان شگفتزدهمان میکرد. من که دنیای بهتر از کوبا را به چشم ندیده بودم، خیال میکردم بچهها در همهجای دنیا همینطور زندگی میکنند.
هر روز ظهر یک گاری بستنیفروشی از روبهروی محوطه ساختمان رد میشد و من با چند تا سکه میدویدم دنبالش و داد میزدم: «اِلادِرو! اِلادِرو!» (آقابستنی! آقابستنی!) مادرم به خاطر علاقه دیوانهوار من به شکلات اسمم را گذاشته بود تیمسار شکلات.
زیاد پیش میآمد که به ضیافتهای دیپلماتیک برویم و من خیلی کنجکاو بودم درباره خارجیهای سیاهپوست و سفیدپوست بدانم؛ خصوصاً توجهم جلب مهمانهایی با موی بلوند میشد که خیلی عجیب و غریب به نظر میآمدند. منشیهای کوبایی سفارت هم همیشه من را میگذاشتند روی پایشان و قربانصدقهام میرفتند و بغلم میکردند.
در طبقه اول عمارتمان پیانویی بود و مادرم هر روز به من درس پیانو میداد. پیانو نواختن را در کودکی آموخته بود و خیلی هم در آن استعداد داشت. بعدها که به کره شمالی برگشتیم فهمیدم داشتن پیانویی در خانه برای خانوادهای معمولی در کره امری خارج از تصور است. تنها کسانی اجازه داشتن پیانو را داشتند که میخواستند نوازنده حرفهای شوند.
دورانی که در کوبا بودیم مثل رؤیایی خوش سپری شد. اکثر اوقات با بچههای دیگر بازی میکردم که در میان آنها کسی که از همه بیشتر یادم مانده پسر سفیر بود که کیم جا بونگ نام داشت. عادت داشت فقط محض خنده من را بزند و همیشه به خاطر چیزی شکنجهام بدهد. یک بار قایق پلاستیکیام را که یک کادوی تولد باارزش بود با چوبهای غذاخوریاش سوراخ کرد. هر بار سعی میکردم محلش نگذارم میایستاد بیرون خانهمان و داد میزد: «هیون هی، بیا بازی!» مثل گربه بود؛ این جمله را صدها بار تکرار میکرد تا اینکه بالاخره من کوتاه میآمدم و میرفتم بیرون.
جالب اینکه سالها بعد او را در کره شمالی و وقتی به مدرسه راهنمایی میرفتم دیدم. در خیابان چشممان به هم افتاد و قبل از آنکه من عکسالعملی نشان دهم او نگاهی از سر شرم به من انداخت و به راهش ادامه داد. میدانستم که من را شناخته و همین که یادش بود چقدر موی دماغ من بوده برایم مایه تسلی خاطر شد!
یکی از عزیزترین خاطراتم از آن دوران مربوط به روزی است که فهمیدم درِ پشتبام قفل نیست. با خواهر کوچکم هیون اوک و چند بچه دیگر رفتیم آن بالا تا بازی کنیم. چند ساعتی آنجا نشستیم، پاهایمان را لب پشتبام آویزان کردیم و به پشتبامهای دوردست خیره ماندیم. در آخر چند کارگر تعمیراتی کوبایی ما را دیدند و به پدر و مادرهایمان خبر دادند و آنها هم با صورتهای رنگپریده دویدند بالا تا ما را به محلی امن ببرند.
حتی در آن دوران خوش هم تعالیم کیم ایل سونگ را در ذهن ما فرومیکردند. اولین کلماتی که آموختیم «کیم ایل سونگ، رهبر کبیر ما، ممنونیم» بود. به ما یاد میدادند که از کلمه آمریکا متنفر باشیم و بچههای بزرگتر واقعاً احساسات ضدآمریکایی شدیدی داشتند. در کره شمالی به آمریکا میگویند «دشمن ابدی که همزیستی ما و آن زیر یک آسمان غیرممکن است». در طول اقامتمان در کوبا پدرم اغلب از «حمله قریبالوقوع یانکیهای امپریالیست» صحبت میکرد و یک بار که در ساحل بودیم (که برای من مثل دنیایی جادویی بود پر از آب و ماسه بیپایان) پدرم به سرزمینی اشاره کرد که بهسختی روی خط افق قابل رؤیت بود و گفت: «اونجا آمریکاست هیون هی؛ بدترین جای دنیا.» کلماتش من را ترساند و خوف داشتم نکند قایق پلاستیکیام سُر بخورد و به آمریکا برود. از بطریها و قوطی کنسروهای خالی لب ساحل هم میترسیدم چون به من گفته بودند اینها از آمریکا آمدهاند. بعد از آن روز دیگر آنقدر ترس برم داشت که هرگز به ساحل پا نگذاشتم.
ما پنج سال در کوبا ماندیم تا اینکه پدرم را به پیونگیانگ فراخواندند و در طی آن پنج سال صاحب برادری به نام هیون سو شدم. مادرم قبل از برگشتنمان من را برد تا به موهایم فِر ششماهه بزند چون میگفتند امکان ندارد در کره شمالی بتوانیم چنین چیزی گیر بیاوریم. من آن موقع نمیدانستم ولی قرار بود زندگیام برای همیشه تغییر کند.
وقتی به پیونگیانگ برگشتیم من را در مدرسه ابتدایی دولتی هاشین ثبتنام کردند. آنجا بود که آموزشهای ایدئولوژیک ما بیهیچ شوخیای آغاز شد. دروس آکادمیک در واقع کمتر از نیمی از وقت ما را میگرفتند. در اکثر مواقع روز، ما سرگرم فراگیری زندگینامه رهبر کبیرمان کیم ایل سونگ بودیم. به ما سرودی آموزش دادند تحت عنوان «کلهکدو» که درباره پیروزی چند سال قبل کیم ایل سونگ بر ژاپنیها بود. در آن سرود گفته میشد که او چنان ژاپنیها را تار و مار کرده بوده که سربازان ژاپنی حتی نتوانسته بودند جنازهها را با خود به عقب ببرند و تنها سرها را برده بودند. تمام دانشآموزان در فعالیتهای فوقالعاده با گرایشهای ایدئولوژیک حضور داشتند و این فعالیتها به قدری زیاد بود که اغلب تا قبل از ساعت ده شب نمیتوانستیم به خانه برگردیم.
در طول زمستان سال سوم مدرسهام ده نفر از ما را برای آواز خواندن در یک جشنواره جوانان انتخاب کردند و بهمان گفتند که خود کیم ایل سونگ در آن جشنواره حضور خواهد داشت. ما به مدت دو ماه آوازی را تمرین کردیم که عنوانش بود «ما عاشق اونیفرمی هستیم که رهبر کبیرمان بهمان اعطا کرده». در این مدت وقتی تمرینها تمام میشد گاهی وقتها مجبور بودم چندین ساعت منتظر اتوبوس آخر وقت باشم و برای همین پاهایم یخ میزدند و در طول جلسات تمرین گرچه دلم پیش خانه بود، هرگز اعتراضی نمیکردم چون میدانستم آواز خواندن برای رهبر عزیزمان چه افتخار بزرگی است.
آن سال سیل عظیمی آمد و همه ساکنان طبقه همکف آپارتمانمان را مجبور کرد به طبقات بالاتر بیایند تا خانههایمان را با هم تقسیم کنیم. این اتفاق برای بچهها خیلی لذتبخش بود و ما شبها را روی پشتبام سپری میکردیم و به سطح آب چشم میدوختیم که آرامآرام پایین میرفت.
کمی بعد از سیل شایعات ترسناکی درباره آغاز جنگ با آمریکا رد و بدل میشد که از غرق شدن کشتی آمریکایی یو. اس. اس پوئبلو (۱) به دست ارتش کره شمالی نشئت میگرفت. جوّ پیونگیانگ متشنج بود و خانوادهها هم آماده جمع کردن غذا و لباس بودند و هم آماده تخلیه شهر. پوسترهایی بر در و دیوار شهر آویزان شده بود با شعار مقابله در برابر مقابله، تقاص در برابر تقاص. بزرگسالان که آماده نبرد قریبالوقوع بودند سخت کار میکردند ولی برای بچهها اینها همه مایه تفریح بود. ما مواد خوراکی احتکارشده را میدزدیدیم و روند کار را با علاقه وافر نگاه میکردیم. بعضی وقتها آخر شب صدای آژیر خاموشی بیدارمان میکرد و میرفتیم روی پشتبام و پیونگیانگ را نگاه میکردیم که چطور تاریک میشود. شبهای دیگر معمولاً حدود ساعت چهار صبح آژیرهای حمله هوایی به صدا درمیآمدند و ما از تختخوابهایمان بیرون میخزیدیم و به تپهای در همان نزدیکی میدویدیم که پناهگاه بمب در آن قرار داشت.
در آن دوره دو تن از مشاوران نزدیک کیم ایل سونگ به نامهای هو بونگهاک و کیم چانگبونگ «پاکسازی» شدند. دولت دستوری ابلاغ کرد مبنی بر حذف اسامی این دو از کتابهای درسی و ما همه به حالتی اوروِلوار (۲) اسامی آنها را با جوهر مشکی یا با کاتِر از کتابها محو کردیم. آنها به «نامردم» تبدیل شده بودند.
از آنجا که فعالیتهای گروهی از دروس آکادمیک مهمتر بودند، ما زمان زیادی را در رسته پیشاهنگان جوان و به انجام دادن خدمات مختلف میگذراندیم. وقتی کیم ایل سونگ دستور داد که زنان نباید در تابستان شلوار بپوشند، بچهها در خیابانها گشت میزدند و با دقت لباس آدمها را زیر نظر میگرفتند. اگر زنی شلوار پوشیده بود یا اگر کسی یادش رفته بود سنجاقسینه کیم ایل سونگ را روی ژاکتش بزند، ما بچهها اسمش را میپرسیدیم و او فردایش باید به بالادستش در محل کار جواب پس میداد.
به ما گفته بودند کشورمان برای شکست امپریالیستهای آمریکایی باید از خارج اسلحه بخرد؛ به همین دلیل هر روز ما را ساعتها میفرستادند برای جمعآوری آهنپاره، بطری یا هر محصول قابل بازیافت دیگری که میشد در ازایش ارز خارجی گرفت. هر کداممان سهمیه گزارش داشتیم و باید همان مقدار ارائه میدادیم و از بچههایی که نمیتوانستند سهمیهشان را به حد نصاب برسانند در ملأعام انتقاد میشد. در میان ما رقابتی ایجاد شده بود برای تبدیل شدن به کسی که بتواند بیشترین گزارش را بدهد.
به ما آموزش داده بودند که اینور و آنور بگردیم و پوست خرگوش و سگ و (الآن یادم نمیآید چرا) لیسه حشره جمع کنیم. لیسهها را معمولاً میشد در میان کپههای گُه توالتهای عمومیای پیدا کرد که سیفون نداشتند و در اینجا هم ما با هم رقابت سختی داشتیم. باید خود گُه را هم جمع میکردیم! وقتی کپههای عظیمی جمع میشد در نهایت آنها را به عنوان کود به کشاورزان میدادند و هر کس بسته به کمیت و کیفیت گُهی که جمع کرده بود امتیاز میگرفت. بعداً و موقع توزیع کوپنها این امتیازهایی را که به ما اعطا شده بود به حساب میآوردند.
ولی سختترین کار جمع کردن گُل بود. ما باید آن گُلها را در مقابل مجسمههای متعدد کیم ایل سونگ در محلهمان میگذاشتیم. از آنجا که در کره شمالی گلفروشی نبود، تنها راه انجام دادن این وظیفه رشوه دادن به متصدی گلخانه محلی بود.
اینها کارهایی بود که ما در طول روز انجام میدادیم. حتی در طول تعطیلات آموزشی هم گذران وقت با خانوادههایمان ممکن نبود؛ در عوض مجبور بودیم از وقت اضافه برای انجام دادن پروژههای رسته پیشاهنگان جوان استفاده کنیم.
در این دوران بود که برادر دومم به دنیا آمد؛ کودکی دوستداشتنی که والدینم اسمش را گذاشتند بوم سو.
یکی از غیرمعمولترین و خاصترین اتفاقات کودکی من این بود که به ستاره سینما تبدیل شدم. بدون اینکه خودم بدانم خبردار شدم یک کارگزار بازیگری که یک روز برای پیدا کردن یک پسر و دختر برای فیلمی در شرف ساختْ به مدرسهمان آمده بوده من را انتخاب کرده است. اسم فیلم یونگ سو و یونگ اوک وطن سوسیالیستشان را مییابند بود. نیازی به گفتن نیست که طبق استانداردهای غربی این عنوان عجیبی برای یک فیلم است ولی من خیلی هیجانزده بودم که برای نقش یونگ اوک انتخاب شده بودم.
این یک فیلم پروپاگاندای همهجانبه بود که بهشکلی سردستی دراماتیزه شده بود. داستان از این قرار بود که خانوادهای به دلیل جدایی کره جنوبی از کره شمالی از یکدیگر جدا میافتند. در انتها مادرِ خانواده به دست سربازان آمریکایی میافتد و به خاطر پناه دادن به سربازان کره شمالی مجازات و از خانوادهاش جدا میشود. امروز که کتابهای جورج اورول را خواندهام با فکر کردن به این فیلمها به یاد آثار او میافتم. این فیلمها من را یاد مراسمی در کتاب ۱۹۸۴ میاندازند به نام «دو دقیقه تنفر». اتمام این فیلمها همراه بود با هو شدن آمریکاییها از سوی تماشاگران و حتی پرتاب شدن چیزهایی به سمت پرده سینما.
با این حال من هنوز کوچکتر از آن بودم که این چیزها را بفهمم و بیشتر درگیر استقبالی بودم که موقع بازگشت به مدرسه برایم تدارک دیده بودند. وقتی فیلم اکران شد حسابی مشهور شدم. موقع راه رفتن در خیابان مردم من را میشناختند و به اسم شخصیتم در فیلم، یونگ اوک صدایم میزدند. مادرم پُز من را جلوِ مهمانها میداد و معلمهایم هم در مدرسه همین کار را میکردند. فقط پدرم بود که مخالف بود و هر بار اسم فیلم میآمد اخم میکرد.
من در یک فیلم دیگر هم بازی کردم. داستانش درباره دختری جوان بود که در حین عقبنشینی سربازان شمالی از عرصه جنگ کره به دست ارتش خلق از میان آتش نجات مییافت. من در نقشی مکمل، در نقش بهترین دوست شخصیت اصلی، بازی کردم. به عنوان دستمزد یک کیف مدرسه نو و ده دفترچه به من دادند که بهسختی میتوان آن را حقوق یک سلبریتی به شمار آورد.
در سالهای بعد هم پیشنهادهایی داشتم ولی پدرم اجازه نداد دیگر بازی کنم؛ در عوض روی فعالیتهای رسته پیشاهنگان جوان تمرکز کردم. هر روز ساعت هفت صبح تنها ایستگاه رادیویی پیونگیانگ ترانه مخصوص رسته پیشاهنگان جوان را پخش میکرد. متن ترانه این بود:
قهرمانان جوان جمهوری هستیم
پیشاهنگ کمونیسم، بهزودی هستیم
رفقای پیشاهنگ، پرچمها بالا
فرزندان رئیسجمهور
قدم به پیش شاد و پرشور!
من را در مقام سردسته پیشاهنگان جوان به کار گماشتند و من بیشتر زمانم را صرف این میکردم که رستهام را طوری شکل دهم که الگویی برای دیگران باشد. تا حدی موفق بودیم اما من ناظم خوبی نبودم و هرگز نتوانستم به خواست خودم با دوستانم بهدرشتی صحبت کنم.
موقع اعلام نمرهها، نمرههایمان را در ملأعام نمایش میدادند. در مدرسه چهار درس داشتیم: انقلاب، دروس نظری، کار و اخلاق. مثلاً در طول کلاس انقلاب، معلم عکسی از کیم ایل سونگ را بالا میگرفت و از دانشآموزان میخواست که آن را توصیف کنند. بچهای جلو میآمد، دستهایش را بالا میبُرد، چشمهایش را خیره به عکس نگه میداشت و با خشوع و خضوع میگفت: «این عکس نشان میدهد که رئیسجمهور کبیر در حال ارائه رهنمود برای اشاعه نبرد مسلحانه در تمام جهان است. رئیسجمهور کبیر در آن موقع در کنفرانس ارتش انقلابی خلقِ برگزیده حضور داشته که در سال ۱۹۳۰ در کارون برگزار شد.»
اگر جواب بهدرستی داده میشد، یک علامت قرمز در ستون «انقلاب» دانشآموز روی تابلوی اعلانات گذاشته میشد.
چون من سردسته پیشاهنگان جوان بودم معمولاً معلم از من میخواست به او کمک کنم تا آن دانشآموزانی را که تکالیفشان را انجام نداده بودند تنبیه کند. یادم میآید یک بار دانشآموزی به علت نرساندن خود به حدنصاب وظایف بازخواست شد و از تمام دانشآموزان کلاس خواسته شد تا از او در حضور خودش انتقاد کنند. وقتی نوبت من رسید به خودم لرزیدم چون بدم میآمد از همکلاسیهایم انتقاد کنم ولی نگاه سرد معلم به من بود و من با راسخترین عزم ممکن گفتم: «تو ادعا کردی که وظایفت را به دلیل کمبود وقت تمام نکردهای ولی من دیروز خودم تو را موقع بازی با بقیه بچهها دیدم. باورش برایم سخت است که تو وقت بازی داشتهای ولی وقت کار نه. چنین بهانهای نشان میدهد که تو رهنمود رهبر کبیرمان را که گفته باید به زندگی گروهیمان وفادار باشیم نقض کردهای.»
تشویق شدم و معلم با تکانِ سرْ کارم را تأیید کرد ولی من اصلاً خوشحال نبودم و خشک و بیروح نشستم و به دانشآموز بعدی که دختری بود به نام سون یونگ گوش کردم. آن دختر همیشه دوست داشت دیگران را خوار و خفیف کند. «دانشآموز رفیق، تو لیاقت تحصیل در آغوش پدرانه رئیسجمهور را نداری. تو باید همین الآن از مدرسه اخراج شوی.»
این جلسهها هفتهای دو سه بار تشکیل میشد. در آخر به آنجا رسیدیم که در خانوادههای خودمان هم دنبال چیزی برای انتقاد میگشتیم. انگار اگر آدم از چیزی انتقاد نمیکرد بدترین کار دنیا را انجام داده بود.
سال آخر دبیرستان موفق شدم به دانشکده زیستشناسی دانشگاه کیم ایل سونگ بروم. این تنها دانشگاه کره شمالی است که میشود با نمونههای آمریکایی مقایسهاش کرد و فقط فرزندان مأموران بلندمرتبه دولتی میتوانند واردش شوند. مثل تمام مقاطع تحصیلی کره شمالی در آنجا هم برنامه آموزشی تأکید خاصی روی دروس ایدئولوژیک داشت و بیشتر وقت ما صرف یادگیری فلسفه کیم ایل سونگ میشد.
من پیش از نامنویسی شش ماه به آموزش نظامی رفتم چون این کار برای همه دانشجوها الزامی بود. وقتی کلاسها شروع شد برایم جالب بود که دانشگاه به صورت درجات سیاسی سازماندهی شده بود. به کلاس میگفتند جوخه، به دانشکده میگفتند گروهان، به دانشجویان کارشناسی میگفتند گردان و قسعلیهذا. مبصر کلاس ستوان بود و رئیس دانشکده فرمانده نامیده میشد.
تمامی فارغالتحصیلان دانشگاه کیم ایل سونگ خیالشان راحت بود که تا آخر عمر یک شغل خوب تضمینشده خواهند داشت و تنها افراد طبقه ممتاز میتوانستند به این دانشگاه بیایند. درست است که من هم جزو قشر ممتاز بودم ولی بهسختی میتوانستم درس بخوانم چون بیشتر زمان فراغتم را در حال انجام دادن کار اجباری در مزرعه در روستایی در نزدیکی شهر بودم. به همین دلیل پدرم پیشنهاد داد که به کالج زبانهای خارجی پیونگیانگ بروم که تحصیل در آنجا تضمینکننده شغلی مناسب بعد از فارغالتحصیلی بهخصوص برای زنان بود. پدرم ترتیبی داد تا در آزمون ورودی شرکت کنم و من هم قبول شدم و در رشته زبان ژاپنی ثبتنام کردم.
روح گریان من: داستان واقعی یک جاسوس زن کرهای
نویسنده : کیم هیون هی
مترجم : فرشاد رضایی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات : ۲۳۹ صفحه
معرفی کتاب: کتاب های تازه را با سایت « یک پزشک » دنبال کنید.