معرفی کتاب « موبی دیک »، نوشته هرمان ملویل
دربارهٔ کتاب موبی دیک
وقتی کارشناسان ادبی دربارهٔ برجستهترین رمان نوشتهشده به زبان انگلیسی بحث میکنند، موبی دیک یکی از بحثانگیزترین رمانهاست. ناخدا اهب (۱) با سماجت دنبال نهنگ سفید و بدجنسی میگردد که قبلاً در یکی از سفرهای دریایی با آسیب رساندن به پایش، او را معلول کرده است. جست و جوی انتقامجویانهٔ اهب در دل کتاب قرار دارد، اما نویسنده، هرمان ملویل، میخواهد کاری بیش از نوشتن یک داستان ساده انجام دهد. کتاب او پُر است از بحثها و گفت و گوها، کند و کاو، سرگرمی و توصیفهایی که خوانندگان را مبهوت میکند.
موبی دیک کتابِ کتابهاست، با همان عظمت و پیچیدگی موجودی که نامش را از آن گرفته است.
ملویل قبل از آنکه شاهکارش را در سال ۱۸۵۰ بنویسد، پنج رمان نوشته بود. او در خلق ماجراهای مهیج دریایی شهرت به سزایی داشت، اما به شدت مجذوب چگونگی و سرشتِ نوع بشر بود. کتابخانهٔ ملویل پر بود از کتابهای فلسفی، دینی، علمی و تاریخی. او در جست و جوی راهی بود که قدری از عقایدش را دربارهٔ این مسائل به خوانندگان عرضه کند. بنابراین به دنبال موضوعی میگشت که به اندازهٔ کافی برای چنین منظوری گسترده باشد. ایدهٔ یک نهنگ مهاجم ـ که ذاتا به انسان حمله میکند ـ در مقابل پیشینهٔ شکار بشر و به انقراض کشاندن یکی از باشکوهترین موجودات روی زمین، به نظر انتخاب خوبی میآمد.
او داستانهایی دربارهٔ نوعی عنبر ماهی (۲) شنیده بود که در اوایل سالهای ۱۸۰۰ در آبهای دور دست شیلی دیده شد. این ماهی به دو چیز شهرت داشت: به طور غیرعادی ستیزهجو بود و پوستی به سفیدی پشم تازه و خالص داشت. گاهی دریانوردان به نهنگهای درخور توجه، لقبی میدادند و این حیوان نیز به خاطر اینکه اولینبار در جزیرهٔ موچا (۳) دیده شده و نام شکارچی تعقیبکنندهاش دیک بود، به موچا دیک (۴) معروف شده بود.
موچا دیک در طی سالها چند خدمهٔ قایق را کشت، تا اینکه به طرز وحشتناکی شکارش کردند. قدرت او گروههای شکار نهنگ را تکان داد. با بررسی بدن حیوان، حدود بیست سرِ زوبین زنگزده در پیهٔ او پیدا کردند. ملویل این داستان را با حادثهٔ واقعی دیگری ـ غرق شدن کشتی صید نهنگ ایسکس (۵) در ۱۸۲۰ ـ ترکیب کرد.
ایسکس دچار چنان سرنوشتی شد که تمام شکارچیان نهنگ به خود لرزیدند. یک عنبر ماهی تَکرو از زیر خطِ آبِ کشتی مرتب به آن ضربه زده بود، انگار میخواست به آن آسیب بزند. حتی اولین معاونِ ناخدا این بدجنسی نهنگ را در گزارشش ثبت کرد: «به وضوح میدیدم که آروارههایش را محکم به هم میکوبد، انگار از خشم و عصبانیت گیج شده بود.» وقتی کشتی غرق شد، خدمهٔ وحشتزده ماهها در قایق کوچکی سرگردان بودند. خیلیهایشان از گرسنگی و تشنگی مردند. ملویل با استفاده از اجزای این حادثهٔ ناگوار و ماجرای موچا دیک، شخصیت اصلی داستانش را شکل داد: موبی دیک، نهنگ سفید. این حیوان مرموز و مهلک مدام در رمان حضور پیدا میکند و دلهرهای به وجود میآورد که در تمام صفحات کتاب موج میزند. ملویل بارها نوشت و بازنویسی کرد تا سرانجام شخصیتی را خلق کرد که در خور شکار چنین حیوانی باشد: ناخدا اهب. ناخدا شخص فوقالعادهای است که بعد از چهل سال زیر پا گذاشتن اقیانوسهای جهان به دنبال نهنگ، بین عظمت ذهن و عملِ به شدت خشونتآمیز، مردد است. فقط راوی دلنازک کتاب، اسماعیل، امیدوار است که از نفوذ وسواسگونه و نفرتانگیز اهب بگریزد.
کشتی، پکوئود (۶)، مجموعهای از نژادهای جهان را به عنوان خدمه حمل میکند. این کشتی سمبلی است از نادانی، طمع و شرارت بشر که در ادبیات انگلیسی همتایی ندارد. حتی نامش نیز پرمعنی است. پکوئودها قبیلهٔ معروفی از سرخپوستان بومی آمریکا بودند که به خاطر اذیت و آزار سفیدهای مهاجر از صحنهٔ هستی محو شدند.
این توجه به انهدام یک قوم، اشاره به تصمیمی دارد که ملویل برای رمانش میگیرد. بعضی از منتقدها کشتی پکوئود را کشوری میدانند که مظهر یک ملت است با دیکتاتوری دیوانه در رأس امور، دیگران صنعت صید نهنگ را نمونهٔ وسیعی میبینند از آنچه جوامع غربی در راه نابودی و تهی کردن طبیعت انجام میدهند. به هر حال موبی دیک بالاتر از همهٔ اینها، یک ماجرای جذاب دریایی است با گسترهای از شخصیتها و صحنههای مهیج که کمتر کتابی قادر به رقابت با آن است.
دربارهٔ هرمان ملویل
احتمالاً موبی دیک برجستهترین اثر هرمان ملویل بود، اما در واقع پایان کار ادبی او نیز محسوب میشد. منتقدان معاصرش از آن متنفر بودند. نظر قاطع یک منتقد روزنامه این بود که: «این کتاب نه تنها به عنوان یک اثر ادبی، بلکه به عنوان دستهای کاغذ چاپی هم ارزش پول دادن ندارد.» به نظر دیگران، این داستان بسیار طولانی، مغشوش، نامفهوم و ملالآور بود. ملویل به نقد اهمیتی نمیداد، اما حتما چنین اظهار نظرهایی این نویسندهٔ جوان را آزرده میکرد. او که از دل و جان در این رمان مایه گذاشته بود، آنقدر زنده ماند تا انتشار کتابش را که نخبگان ادبی بینالمللی کاملاً آن را به فراموشی سپرده بودند، به چشم ببیند.
ملویل در آگوست سال ۱۸۱۹، در نیویورک سیتی (۷) به دنیا آمد. فقط دوازده سال داشت که پدرش ورشکسته شد و مرد. بعد از چند سال سرمایهٔ خانوادگی تمام شد و او به عنوان خدمتکار کشتی به دریا رفت. حتی در جوانی، ذهن باز و دید یک نویسنده را برای دریافت پیچیدگیهای جهان پیرامونش داشت. هنگامیکه همکارانش برای خوشگذرانی به اطراف بندرِ انگلیسی لیورپول (۸) میرفتند، ملویل در محلههای فقیرنشین پرسه میزد و سعی میکرد از بیعدالتیها و مشکلات عصر صنعتی سر در بیاورد. در بیست و یک سالگی در کشتی صید نهنگ آکاشنت (۹) استخدام شد و دور دنیا را گشت. ناخدای کشتی رفتار وحشیانهای با افرادش داشت، او مثل حاکم ستمگری آنها را تنبیه میکرد و گرسنه نگه میداشت. به همین دلیل ملویل در جزیرهٔ مارکوساس (۱۰) اقیانوس آرام از کشتی فرار کرد و چهار هفته را با بومیان قبیلهٔ تایپی (۱۱) گذراند. وقتی بالاخره به خانهٔ پدریاش در ماساچوست برگشت، داستانها و حکایتهای زیادی از ماجراجوییهایش داشت. دوستی به او پیشنهاد کرد که بدون معطلی ماجراهایش را بنویسد و چاپ کند.
در نتیجه اولین کتابش به نام تایپی در سال ۱۸۴۶ چاپ شد. این کتاب دربارهٔ تجربههای ملویل در میان آدمخواران بود. توصیفهای او از مناظر استوایی و جزیرهنشینان عجیب، تأثیر خوبی بر خوانندگان اشرافمنش نیوانگلند (۱۲) گذاشت. ملویل بلافاصله دست به کار شد و خاطرات دریای جنوبش (۱۳) را به نام اُمو (۱۴) کامل کرد. منتقدان به خاطر ارزشهای سرگرمکنندهٔ کتابها، آنها را چون ماجراهای شیطنتآمیزی تحسین کردند. ولی اگر شما آنها را به دقت بخوانید، متوجه میشوید که ملویل تفاوتهای فرهنگی و تأثیر ویرانگر جهانگردان غربی بر سنتهای محلی را مد نظر قرار داده است.
ملویل بعد از تجربهٔ این موفقیت ادبی، ازدواج کرد و مشغول نوشتن شد. او بین سالهای ۱۸۴۹ و ۱۸۵۰ سه رمان منتشر کرد: ماردی (۱۵)، ردبرن (۱۶) و وایتجکت (۱۷). همهٔ این کتابها به مردان و زنانی ربط داشت که سعی میکردند دشواریهای جهان و تأثیرات غیرانسانی پول و آنچه پیشرفت نامیده میشد را بفهمند. در سال ۱۸۵۰ ملویل در اوج تواناییهایش بود و بیشتر از همیشه تشنهٔ علم و دانش. او بیش از حد مطالعه میکرد، دکترها هشدار داده بودند که اگر مطالعهاش را کم نکند، ممکن است بیناییاش را از دست بدهد.
در این موقع ملویل با نویسندهای به نام ناتانیل هاوثورن (۱۸) (کسی که موبی دیک به او پیشکش شده است) ملاقات کرد. این دو مرد ساعتها با هم دربارهٔ فلسفه و سیاست بحث میکردند. در آن زمان ایالات متحده به مرحلهای بحرانی نزدیک میشد و فشار برای پایان بردهداری افزایش مییافت. در یک دهه، کشور بین دو گروه رقیب تقسیم شد و جنگ داخلی وحشتناکی در گرفت. ملویل این تنشهای در حال افزایش را با دلواپسی دنبال میکرد. ترسهای او از گسترهٔ وسیع و باور نکردنی مطالعاتش گذشتند و در سال ۱۸۵۱ به بهترین کتابش موبی دیک منجر شدند. با وجود فشار زیادی که کامل کردن این کتاب بر او آورد، ملویل در سال ۱۸۵۲ بلافاصله مشغول نوشتن اثر دیگری به نام پییر (۱۹) شد. این کتاب آخرین اثر مهم چاپ شدهٔ اوست.
در سالهای بعد، ملویل دچار افسردگی شد، به طوریکه خانوادهٔ همسرش سعی کردند او را متقاعد کنند که شوهرش دیوانه است. همچنین از نظر مالی مشکل داشت و هر چند داستانهای کوتاهی منتشر میکرد و سفرهایی برای سخنرانی میگذاشت، اما هرگز نتوانست همان تعداد خوانندهای را که جذب نخستین کتابهایش شده بودند، به خود جذب کند. در سال ۱۸۶۶ ملویل مجبور شد به عنوان بازرس معاملات در بندرهای نیویورک مشغول به کار شود. او در سال ۱۸۸۵ استعفا داد و تا سال ۱۸۹۱ که مرد، در سکوت زندگی کرد. تنها آثاری که در این سالهای آخر منتشر کرد مجموعه شعرهای کوچکی بود که آنها را در میان دوستان نزدیکش پخش کرد.
گر چه ممکن است ملویل از زندگی آرامش در نیویورک راضی بوده باشد، اما این پایانی غمانگیز برای چنین نویسندهٔ مهمی بود. او بیشتر از آنکه اغلب مردم حتی بتوانند تصورش را بکنند، دنیا را دیده و داستانهایی نوشته بود که هنوز تحسین میشوند. بسیاری از استادان دانشگاه به موبی دیک به عنوان برجستهترین اثر داستانی منثوری که تاکنون نوشته شده است توجه میکنند. از آنجا که ملویل برای خوشامد مخاطبهایش کتابهایش را ساده یا خلاصه نمیکرد، قادر به تولید چنین کتابهای کلاسیکی بود. او در گمنامی نسبی مرد، اما جایگاه خودش را در میان بهترین نویسندگان جهان پیدا کرد. جاییکه معدود موفقیتهای بزرگتری قابل دستیابی است.
۱: آبهای روان
مرا اسماعیل صدا کنید.
چندین سال قبل، مهم نیست دقیقا کی، تصمیم گرفتم برای مدت کوتاهی به اطراف سفر کنم و آبهای روی کرهٔ زمین را ببینم. این عادتم بود، هر وقت نشانههای خاصی اعلام میکردند که ماندنم روی خشکی طولانی شده است، همین کار را میکردم. این هشدارها با بدخلقی و عصبانیتهای ناگهانی شروع میشدند. مثلاً موقع قدم زدن در خیابان، یکدفعه بدون هیچ دلیل خاصی به سرم میزد که کلاه مردم را از سرشان بیندازم. تمام مدت بیقرار و کلافه بودم. خیلی زود، سنگینی بارِ افکار ملالآور کاملاً مرا از پا در میآورد، طوریکه انگار یک روز مرطوب و بارانی ماه نوامبر توی قلبم رخنه کرده و حاضر نبود از جایش تکان بخورد. شروع میکردم به خیالبافی دربارهٔ دریای آبی ژرف و در اشتیاق ماجراجویی برای کشف اقیانوسهای دور دست و سواحل خالی از تمدن میسوختم. سرانجام مثل شبپرهای که به طرف شعلهٔ شمع کشیده شود، به طرف صدای غرش امواج کشیده میشدم. من که دیگر نمیتوانستم مقاومت کنم، برای رفتن آماده میشدم.
شاید به نظر عجیب بیاید که من چنین ترس آمیخته با احترامی نسبت به اقیانوسها داشتم. اما اقیانوس برای من مظهر تمام اسرار جهان مشترک ماست. وقتی به دریا خیره میشدم، جلوهای از توازن، نقش و نگار و رویدادهای جهان بیکران را میدیدم. هر بار از این تصور، احساس فروتنی و نشاط میکردم و دوباره احساس میکردم شوق زندگی در رگهایم میدود.
وقتی میگویم عادت داشتم با کشتی به سفر دریایی بروم، منظورم این نیست که مثل یک مسافر سوار کشتی میشدم. برای اینکه مسافر باشید احتیاج به کیف پول دارید ـ که من هرگز چنین چیزی نداشتهام ـ و کیف پول خالی هم به هیچ دردی نمیخورد. تازه، مسافران دریازده میشوند، شبها در تختخوابهای دیواری پرسر و صدایشان خوابشان نمیبرد. با هم جرّ و بحث میکنند و از بدبختیهایشان مینالند. بنابراین، به عنوان مسافر نمیرفتم، البته به عنوان ناخدا یا فرمانده هم سفر نمیکردم. فشار آنهمه فرماندهی و مسئولیت به نظرم وحشتناک بود، همینقدر که میتوانستم از خودم مراقبت کنم، بدون اینکه مواظب تمام ناوها و کشتیها و مسافران دریازدهشان بشوم، کافی بود. نه، من به عنوان یک دریانورد ساده به دریا میرفتم.
قبول دارم که این کار دردسرهای خاصی داشت. ناخدا و معاونان عادت داشتند به من دستور بدهند و مجبورم کنند مثل ملخ در مرغزار ماه می، از میان طنابها و دکلها به اینطرف و آنطرف بجهم. اولش این موضوع غرورم را جریحهدار میکرد، اما خیلی زود به آن عادت کردم. اطاعت از چند دستور باعث نمیشد که به عنوان یک انسان چیزی از من کم شود. حتی شاید مرا به آدم بهتری تبدیل میکرد. از این گذشته، چه کسی میتواند بگوید آنها بردهٔ چیزی نیستند، چه یک ناخدای خودرأی و چه باقی معاونان؟ همهٔ ما بندهٔ شکممان هستیم، نیستیم؟ این نباید باعث شود که نسبت به خودمان احساس بدی داشته باشیم. همهٔ ما به ناچار لطمههای زیادی در این جهان میخوریم. من فکر میکنم این “خُسران عمومی” باید در اطراف تقسیم شود، تمام دستها باید سعی کنند به هم آرامش ببخشند و تا آنجا که ممکن است امیدبخش باشند. همانطور که گفتم امتیازهای زندگی دریانوردان بر سختیهای آن میچربید. مثلاً صاحبان کشتی همیشه باید مزد زحمتهایم را میپرداختند، در حالیکه هرگز نشنیدهام به مسافری یک شاهی پول داده باشند. در واقع، مسافران باید پولهای کیفشان را بدهند و بلیت بخرند. اما من ترجیح میدهم بگیرم تا بدهم. با اینکه واعظان میگویند پول ریشهٔ تمام شرارتهاست، تعداد قابل توجهی از مردم با عقیدهٔ من موافقاند. دریانوردان در قسمت جلوی کشتی که تازهترین هوا را دارد، کار میکنند و میخوابند. اما مسافران و ناخداها در عقب کشتی حبس میشوند و مجبورند هوای دست دوم تنفس کنند. من همیشه سالم و قبراق از سفر دریایی بر میگشتم و این به خاطر هوای پاکی بود که وقت عبور کشتی از میان موجها، تنفس میکردم.
***
همین شد که خورجینم را بستم و در امتداد رودخانه به طرف دریا راه افتادم. فکر یک ماجراجویی تازه روی اقیانوسها باعث میشد که قلبم از جا کنده شود، اما اینبار دلیل دیگری هم برای هیجانم داشتم. اینبار تصمیم گرفته بودم خلاف همیشه با کشتیهای تجاری سفر نکنم. در این سفر قصد داشتم شکار بزرگترین و قدرتمندترین موجود هستی یعنی نهنگ را امتحان کنم. در آن روزگار، این حیوانات پر ابهت به خاطر روغن چراغی که از پیه آنها استخراج میشد شکار میشدند. عنبر ماهیهای غولپیکر که به اعماق تاریک و سرد اقیانوس وابسته بودند، با روغنشان چراغها را در شهرها و روستاهای ما روشن نگه میداشتند و از قسمتهای دیگر بدنشان برای اهداف سودمند دیگری استفاده میشد. بیشتر کشورهایی که به دریا راه داشتند ناوگان ویژهٔ صید نهنگ داشتند و بزرگترین و معتبرترین ناوگان، از نانتوکت آیلند (۲۰) حرکت میکرد که از ساحل ماساچوست (۲۱) دور بود. این “مدرسهٔ عالی” صید نهنگ هدف نهایی من بود.
درست نمیتوانم بگویم چرا شکار نهنگ را انتخاب کردم. ما گاهی وقتها بدون هیچ توضیح و دلیل روشنی دست به کارهایی میزنیم. همینقدر میدانم که ماهها رؤیای این جانورانِ عظیم دریاگرد و همهٔ گوشه کنارهای خطرناک و پرتِ جهانی را که در آن پرسه میزدند، در سر داشتم. این حیوانات شگفتانگیز کنجکاوی مرا دامن میزدند. قایقها و دریانوردانی هم که در تعقیب آنها بودند به همان اندازه مرموز و حیرتانگیز بودند. همیشه فکر میکردم وظیفه دارم به رموز آفرینش بیندیشم و مصمم بودم در یک کشتی صید نهنگ استخدام شوم و این شیوهٔ زندگی را با تمام رنجها و شادیها و مراسم و سنتهای عجیبش امتحان کنم.
شب پیش از سفر، خواب دیدم یک دسته عنبر ماهی غولپیکر تقلا کنان دور سرم شنا میکنند، آب کف میکرد و ماهیها توی تاریکی زیر دریا سُر میخوردند و بیرون میآمدند. سردستهشان شبحِ سفیدِ نهنگ بزرگی با آروارهٔ خمیده بود. تمام بدنش پر بود از زوبینهای کج و کوله و زنگزده، حیوان در ریسمانهای آویخته و تکهپارههای هزاران قایق خرد شده، گیر افتاده بود. همین که چشمهایم را مالیدم تا این منظرهٔ روحمانند را واضحتر ببینم، ماهی چرخید و توی تاریکی لغزید. من تا نزدیک به پایان ماجرا، تعبیر این رؤیا را نفهمیدم…
***
منهتن (۲۲) را ترک کردم و دیروقتِ شنبه شبِ خیلی سردی در ماه دسامبر، به بندر کوچک شهر نیوبدفورد (۲۳) رسیدم. کشتی بادبانی عازم نانتوکت یک ساعت پیش از رسیدن من رفته بود، وقتی فهمیدم باید تا صبح دوشنبه در این شهر منتظر بمانم، آه از نهادم بلند شد. فقط چند سکهای در جیبهایم داشتم و امیدوار بودم بیمعطلی قایقی پیدا کنم. نیوبدفورد شهر ملالآوری بود، باد اقیانوس اطلس در خیابانها میوزید و قندیلهای دراز از ساختمانها آویزان بودند.
به خودم گفتم: «خب، اسماعیل، بهتر است جایی برای خواب شب پیدا کنی و اول از قیمتش مطمئن بشوی.»
به زحمت از میان برف و گل و شُلِ یخزده پیش رفتم، تا اینکه به تابلوی زوبینهای متقاطع رسیدم. با نگاهی از میان در متوجه شدم که این مکان با توجه به بودجهٔ ناچیز من خیلی شیک و تمیز است. کمی دورتر به مسافرخانهٔ شمشیرماهی رسیدم. بینی یخزدهام را به شیشهٔ پنجره چسباندم و توی مسافرخانه را با دقت نگاه کردم. اینجا هم در مقابل پول کمی که داشتم، خیلیخیلی مجلل بود. صدای خنده در گوشم میپیچید، از روشنایی آتش رو برگرداندم و در تاریکی به سمت ساحل حرکت کردم. من در جست و جوی جای “ارزان” بودم، نه “با نشاط” و غریزهام به من میگفت که مهمانخانههای کنار لنگرگاه از این نظر بهتریناند.
به جز نور شمعهایی که اینجا و آنجا، پشت پنجرههای یخبسته سو سو میزدند، خیابانها تاریک و سیاه بودند. به زحمت به راهم ادامه دادم تا اینکه صدای غژغژ غمانگیزی از بالای سرم شنیدم. سرم را بلند کردم و تابلوی رنگ و رو رفتهای را دیدم که فوارهٔ تاری روی آن نقاشی شده بود.
مسافرخانهٔ اسپوتر (۲۴)
مهمانخانهدار
پیتر کافین (۲۵)
***
ساختمان تودهٔ زهوار در رفتهای از تخته و شکاف بود و در باد میلرزید. مهمانخانه جلوهای از جانسختی و فقر عمومی بود. با خودم زمزمه کردم: «همانجایی است که میخواهم.» در را هل دادم و وارد شدم.
متوجه شدم که در اتاقی دراز با دیوارهای دودزده و سیاه هستم، سقف به قدری کوتاه بود که مرا یاد خوابگاه تنگ کشتی میانداخت. روی دیوارها مجموعهٔ متنوعی از زوبین، چماق و نیزههای وحشتناک که رعشه به جانم میانداخت، نصب شده بود. تابلوی رنگِ روغن خیلی بزرگی هم برای تزئین به دیوار آویخته بودند. تابلو آنقدر چرک و بینور بود که انگار نقاش آن را با گل و لای کشیده بود. با دقت زیاد شکل زمختی را در میان بوم نقاشی تشخیص دادم، شاید تصویر بر آمدهٔ یک نهنگ و گروهی قایق بود که نهنگ را محاصره کرده و آماده بودند با زوبینهایشان به او حمله کنند. اما این تصویر چنان درهم برهم و ملالآور بود که میتوانست هر انسان عصبی را به جنون بکشاند. به راهم ادامه دادم و وارد اتاق شدم.
در گوشهای دو تیرک سفید دیدم که میزی را در میان گرفته بودند، اما وقتی نزدیک شدم، فهمیدم تیرکها استخوانهای آروارهٔ باز یک نهنگاند. آنقدر پهن بودند که دلیجانی از میانشان عبور میکرد. در تاریکی آنطرف آروارهها، مردی اینطرف و آنطرف میرفت، او دریانورد پیر و نحیفی بود که بعدها فهمیدم به یونا (۲۶) معروف است و نوشیدنی به مشتریان میفروشد.
بالاخره مهمانخانهدار را پیدا کردم و موفق شدم دربارهٔ اتاق از او سؤال کنم.
مرد گفت: «تخت خالی ندارم، اما شاید بتوانم کمکت کنم. حرفی نداری که با یک زوبینانداز زیر شمدها بخوابی؟»
بریده بریده گفتم: «زوبینانداز؟»
پرسید: «به شکار نهنگ میروی؟»
سرم را به نشانهٔ تأیید تکان دادم.
ــ پس بهتر است به اینجور چیزها عادت کنی.
هیچوقت خوشم نمیآمد با کسی روی یک تخت بخوابم. معلوم بود که کافین هیچوقت به دریا نرفته است وگرنه میدانست دریانوردان در این موارد سختگیرند و همیشه در ننوهایشان تنها میخوابند. اما حالا بیرون از ساختمان به شدت باد میوزید، پوتینهای کهنه و فرسودهام خیس آب بودند و بعد از یک روز پیادهروی، خیلی گرسنه بودم.
با بیحالی پرسیدم: «مرد محترمی است؟»
مهمانخانهدار چشمکی زد و جواب داد: «من فقط مردان محترم را به مهمانخانهام راه میدهم.»
ــ بسیار خب، پس قبول.
لبخندی صورتش را پوشاند و گفت: «پشیمان نمیشوی. شام خیلی زود آماده میشود.»
***
ده دقیقه بعد به همراه پنج، شش دریانورد دیگر به اتاق مجاور خوانده شدم، آنجا میز شام را چیده بودند. اتاقِ بدون آتش ـ کافین گفت از پس چنین تجملاتی بر نمیآید ـ مثل ایسلند (۲۷) سرد بود. اما غذا حسابی داغ و پُرسها پر و پیمان بودند. دستم را به طرف بشقاب گوشت و سیبزمینی و لیوان چای داغ و لبسوز دراز کردم. وقتی مهمانخانهدار با بشقابی کوفتهٔ کلهگنجشکی وارد شد، همگی دو سه تا برداشتیم، به جز دریانوردی که بیشتر از پنج کوفته را قاپید.
مهمانخانهدار سرزنش کنان گفت: «اینقدر زیاد میخوری که دچار کابوس میشوی.» صدایش زدم و در گوشش گفتم: «این همان زوبینانداز نیست؟»
کافین بلند خندید و گفت: «آه نه. او چیزی جز استیک نمیخورد. آن را هم نیمپز دوست دارد.»
کمی عصبی پرسیدم: «پس کجاست؟»
مهمانخانهدار جواب داد: «به زودی میآید، نگران نباش.» بعد لبخند مسخرهای زد و به آشپزخانهاش برگشت.
بعد از شام، جایی در اتاق اصلی پیدا کردم و به فکر و خیال در مورد همتختی مرموزم ادامه دادم. دیگر داشت دیر میشد، نمیفهمیدم زوبینانداز در چنان توفان وحشتناکی که دیوارهای مهمانخانه را میلرزاند، مشغول چه کاری بود. با دست به کافین که شلنگانداز به طرف دیگر اتاق میرفت، اشاره کردم.
پرسیدم: «ارباب، این زوبینانداز چه جور آدمی است که در این هوای خراب تا نزدیک نیمهشب بیرون میماند؟»
مهمانخانهدار به سؤالم خندید و گفت: «شاید نتوانسته سرش را بفروشد.»
من که خونم از عصبانیت به جوش آمده بود، گفتم: «گوش کن، کافین، منظورت این است که او سعی میکند سرِ خودش را بفروشد؟»
ــ دقیقا. اما بازار پر است.
پرسیدم: «از چه؟»
کافین با خنده جواب داد: «سَر، دیگر. مگر سر در دنیا زیاد نیست؟»
فریاد زدم: «ارباب، من و شما باید بفهمیم به هم چه میگوییم، آنهم بدون معطلی. میخواهم این زوبینانداز را درست بشناسم و بدانم که اگر شب با او روی یک تخت بخوابم در امنیت هستم یا خطری تهدیدم میکند. از این حرفهایی که دربارهٔ سر زدی، سردرد گرفتم.»
کافین دستش را روی شانهام گذاشت و گفت: «آرام باش. این دریانورد تازه از دریاهای جنوب برگشته و چند مومیایی به عنوان تحفه با خودش آورده. او میخواهد همین امشب آن سرها را بفروشد، چون فردا یکشنبه است و هیچکس روز یکشنبهٔ مقدس آنها را نمیخرد. یکشنبهٔ پیش چهار سر را مثل یک رشته پیاز به ریسمان کشیده بود و میخواست بیرون برود که مجبور شدم بهش بگویم فکر خوبی نیست.»
بالاخره به راز سرها پی بردم. اما نمیتوانم بگویم باعث شد احساس بهتری نسبت به این کاسبی پیدا کنم. حتما مهمانخانهدار متوجه نگرانیام شد.
ــ نگران نباش. تخت خیلی بزرگی است، آنقدر بزرگ است که دو آدم بالغ میتوانند بدون آزار یکدیگر روی آن بغلتند. ساعت را ببین، دیگر از نیمهشب گذشته است. احتمالاً زوبینانداز شب را جای دیگری میگذراند و تمام اتاق در اختیار تو خواهد بود. خب دیگر با من بیا.
لحظهای از ترس پا به پا کردم و بعد دنبال مهمانخانهدار از چند ردیف پلهٔ زهوار در رفته بالا رفتم و وارد اتاق کوچکی در طبقهٔ بالای مهمانخانه شدم. همانطور که قول داده بود، تخت بسیار بزرگی بود که آن را به دیوار انتهای اتاق چسبانده بودند. کافین شمع را روی یک صندوق دریایی کهنه و شکسته که هم به عنوان میز توالت بود و هم برای شست و شو، گذاشت و بعد شب خوشی را برایم آرزو کرد.
به سرعت اتاق را به دنبال نشانهای از سر فروش غایب گشتم. کیسهٔ سنگینی پر از لباس در اتاق بود، تعدادی قلاب ماهیگیری بالای بخاری آویزان بود و زوبینی هم به دیوار تکیه داده شده بود. تمام این چیزها برای گذران زندگی کسی که کارش زوبیناندازی به نهنگهاست، کاملاً عادی بود، اما از یافتن چیزی غیرعادی که روی صندوق دریایی افتاده بود، ترسیدم: مستطیلی از جنس زبر، نمناک و کثیف. اول فکر کردم یک پادری است، اما سوراخی وسطش بریده بودند. در تمام عمرم چنین چیزی ندیده بودم.
***
بعد از کمی بالا و پایین رفتن در اتاق سردم شد. احتمالاً ساعت یک صبح بود و کافین حق داشت؛ زوبینانداز آن شب جای دیگری خوابیده بود. من که احساس سرما و خستگی شدیدی میکردم، لباسهایم را در آوردم، شمع را فوت کردم و زیر شمدها گلوله شدم. مدتی طول کشید تا خستگی از استخوانهایم در برود. داشت خوابم میبرد که صدای تاپ تاپی از راهرو به گوشم خورد. با وحشت چشمهایم را باز کردم. صدا ادامه داشت. صدای پا بود. از زیر شمدها سرک کشیدم و چشمم به نور زیر در افتاد.
با ترس و لرز گفتم: «همان سرفروش است.» اولین واکنشم این بود که رواندازها را تا روی صورتم بالا کشیدم. وقتی شجاعتم را جمع کردم و دوباره سرم را از زیر شمدها بیرون آوردم، دیدم در تاب میخورد و شمعی در تاریکی پایین و بالا میرود. قبل از آنکه صورتش را ببینم، شمع را روی زمین گذاشت و مشغول جست و جوی ساکش شد. فقط میتوانستم شکل مبهم و سایهٔ تهدیدآمیزش را روی دیوار ببینم. خیلی دلم میخواست قبل از اینکه از وجودم باخبر بشود، یک نظر صورتش را ببینم، اما همین که برگشت و شمع را تا چانهاش بالا آورد، از شدت وحشت تقریبا زبانم را قورت دادم.
رنگ صورتش زرد و بنفش بود با خطوط ضخیم و سیاه متقاطع و نقشهای اهریمنی. اولش فکر کردم دعوا کرده و به شدت کبود و مجروح شده است. لابد مهمانخانهدار مرا با خلافکار شری همتختی کرده بود. بعد داستان شکارچی نهنگی را به یاد آوردم که به دست آدمخواران دریاهای جنوب اسیر شده بود و او را خالکوبی کرده بودند. احتمالاً این مرد بیچاره هم از چنین سرنوشتی رنج میبرد. این فقط ظاهرش بود که مرا میترساند. با این وجود، انسان در هر پوستی میتواند درستکار باشد. با خودم گفتم تهرنگ بنفش چهرهاش لابد در اثر تماس با آفتاب تند استوایی اینطور شده است.
همتختیام سراغ کیسهاش رفت و تبر سرخپوستی بسیار بزرگی از آن بیرون کشید. تبر در نور شمع برق میزد. بعد کلاه پوست بیدسترسش را از سر برداشت و پای تخت انداخت. یکبار دیگر احساس کردم وحشت تمام وجودم را فرا گرفت. زوبینانداز به جز یک دسته موی عجیب که از بالای سرش آویزان بود، تمام سرش را تراشیده بود. اگر این دریانورد بیچاره آنقدر بدشانس بوده که به چنگ آدمخواران افتاده، پس آن تبر سرخپوستی و مدل موی شیطانی به چه کارش میآمد؟ چنان ترسیده بودم که زبانم بند آمده بود. به گمانم اگر دو طبقه بالاتر نبودیم، خودم را از پنجرهٔ گوشهٔ اتاق به بیرون پرت میکردم. همانطور که زیر رواندازها به خود میلرزیدم، مرد مرموز مشغول در آوردن لباسهایش شد تا روی تخت بپرد. هر تکه لباسی را که میکند، خالکوبیهای بیشتری را میدیدم. تمام پوست بدنش نقاشی شده بود. حالا حقیقت را حدس میزدم. او یک وحشی بود، مسافری قاچاقی که با قایق از یکی از جزایر آدمخواران به اینجا آمده بود و در لباس مبدل یک زوبینانداز زندگی میکرد. احتمالاً مشغول جمع کردن سرهای بیشتری برای فروش بود، به آن تبر نگاه کن…
پیش از آنکه بتوانم جیغ بکشم، مرد سلاح را به لبهایش گذاشت، شمع را تا انتهای آن بالا آورد و ابر بزرگی از دود را بیرون دمید. حتما تبر کوچک توخالی بود و وحشیها به عنوان چپق از آن استفاده میکردند. بعد شمع را خاموش کرد، روی تخت پرید و دستش را به طرف شمدها دراز کرد.
فریاد کشیدم.
در حالیکه سعی میکرد مرا بگیرد و نگه دارد، با لهجهٔ غریبی نعره زد: «تو کی هستی؟»
فریاد زدم: «ارباب! کمک، یک نفر به دادم برسد!»
تبر در هوا درخشید و من به طرف در دویدم. کافین چراغ به دست آنجا ایستاده بود. لبخندی زد و گفت: «نترس. این کویکوئگ (۲۸)، یک مو هم از سرت کم نمیکند.»
داد زدم: «نیشت را ببند، باید میگفتی که مرا با یک آدمخوار همتخت کردهای.»
نخودی خندید و گفت: «او یک جزیرهنشین است، فقط همین.» بعد از بالای شانهام صدا کرد: «کویکوئگ، از نظر تو اشکالی ندارد که این مرد امشب اینجا بخوابد؟»
کویکوئگ غرغری کرد و گفت: «میفهمم.» شمع را روشن کرده بود، روی تخت نشسته بود و به چپق تبریاش پک میزد. زوبینانداز اشارهای به من کرد و گفت: «بیا بالا.»
لحظهای در او دقیق شدم. نگاه متین و موقرانهای داشت، از اینکه از او ترسیده بودم کمی احساس حماقت میکردم. او هم مثل من آدم بود، نه بهتر و نه بدتر.
گفتم: «ارباب، شما دیگر بروید. وقتش است کمی بخوابم.»
کویکوئگ شمدها را برایم پس زد تا روی تخت بروم، بعد خودش را تا لبهٔ دیگر تخت عقب کشید. شمع را خاموش کردم، هرگز در عمرم به این خوبی نخوابیده بودم…
موبی دیک
نویسنده : هرمان ملویل
مترجم : نوشین اباهیمی
سلام
متاسفانه لینک فایل صوتی دارای خطاست