کتاب « چرکنویس »، نوشته بهمن فرزانه
از قاسم میپرسم:
ــ اسم هنرپیشه زن فیلم «کنتس پابرهنه» چی بود؟
بدون مکث جواب میدهد:
ــ اوا گاردنر. خدای نکرده مگر فراموشی آوردهاید؟ از شما بعید است. شما که حتی اسامی سیاهی لشکرها را هم بلد هستید. نکند باز میخواهید مرا امتحان کنید؟ ولی تا حالا که قبول شدهام. دیگر لزومی ندارد به خودتان زحمت بدهید. من حتی اسم مرسدس مک کمبریج را هم بلد هستم، چه برسد به اوا گاردنر!
اخم میکند و از اتاق بیرون میرود. نمیدانم چرا یاد مریلین مونرو میافتم. فیلم «نیاگارا» چه قشنگ بود. اسم هنرپیشه مرد آن فیلم چه بود؟
نمیخواهم دوباره از قاسم سؤال کنم؛ به شک میافتد. ممکن است تصور کند که با فراموشی عمدی خواستهام امتحانش کنم. با خودم میگویم اصرار در فراموشی این اسامی بیبروبرگرد او را به شک میاندازد. هر وقت برگشت به بهانهای اسم مریلین مونرو را پیش میکشم و اسم هنرپیشه مرد آن را عوضی میگویم تا حرفم را تصحیح بکند و خوشحال شود که مچ مرا گرفته است. لابد خواهد گفت: دلم خنک شد، بگذارید یک دفعه هم من برنده این بازی باشم.
من و او در کنار هم بزرگ شدهایم.
روزی مادربزرگم مشهدی ابوالفضل را صدا کرد و به او گفت:
ــ مشهدی، برو به دِه، و زن و بچهات را بردار و بیاور اینجا. لزومی ندارد بیش از این در خانه سکینه بمانید. همین طور که میبینی خانه ما شلوغ است. دو نفر اضافه برایمان فرقی نمیکند. زنت میتواند تو آشپزخانه به عمه جان کمک کند. پسرت هم میتواند همبازی نوه من بشود. چند سال دارد؟
ــ همسن و سال بهرام خان است.
ــ به مدرسه میرود؟
ــ نخیر.
در کلاس پنجم ابتدایی بودم که مادربزرگ تصمیم گرفت حمامی در خانه بسازد. سیفاللهخان که پیشکار مادربزرگ و پدرم بود، آمد تا اندازهها و هزینه را تخمین بزند. او به مغازهها رسیدگی میکرد و امور مالی خانواده را در دست داشت.
ساختمان حمام شروع شد. با یک توالت و روشویی جداگانه. توالت مستخدمین در آن طرف انباری بود. همگی ما تا آن موقع به «حمام زرنگار» سر پیچ شمیران میرفتیم. ولی مادربزرگم میگفت: تو زمستان توی این برف و گِل و شُل نمیشود رفت، برگشتن سخت است، سرما میخوریم.
یک روز مشهدی ابوالفضل به لویزان رفت و زن و بچهاش را، به اضافه دو سه تا چمدان و بقچه، همراه آورد.
مادربزرگم آنها را پذیرفت.
ــ ماشاءالله چه زن و بچه خوشگلی داری. بچه جان اسمت چیست؟
ــ قاسم.
ــ قاسم جان این نوه من است، بهرام.
و آن چنان بود که قاسم آمد و همبازی و مونس و پیشکار و راننده من شد.
اندکی بعد از سیزده بدر ساختمان حمام به پایان رسید و عمهام آن را افتتاح کرد. در همان زمان صاحب تلفن هم شدیم. یک تلفن سیاهِ چسبیده به دیوار در سالن کوچک، همان جا که مادربزرگم در زمستانها کرسی میگذاشت. و درست در همان ایام بود که مادربزرگم به پدرم گفت:
ــ آقا با شما حرف دارم.
و به او گفت که از ارثیه پدربزرگم دو سه تا مغازه و چند قطعه زمین به عموهایم رسیده و آن باغ و خانه به پدر و عمهام، و حالا، چون آنها به پول احتیاج دارند، بهتر است تا پدرم سهمشان را بخرد.
این کار به سرعت اجرا شد و خانه و چهار هزار متر باغ به پدرم رسید.
در تابستان، خانه بار دیگر پر از بچه شد. حال، قاسم هم اضافه شده بود. ردیف مینشستیم و تلفنبازی میکردیم. من در گوش فری میگفتم: مادربزرگ به مشهدی ابوالفضل گفته که برود گلها را آب بدهد، ولی محبوبه دلدرد گرفته چون زیادی آش خورده و مدام در مستراح ته باغ است. و همین طور، قرار است که پنجشنبه فاطمه خانم ما را به سینما ببرد، چون فیلم «هنسای عرب» را میدهند.
فری آن را در گوش جهانگیر میگفت و جهانگیر در گوش….
آخر سر، جمله اول تبدیل شده بود به: مشهدی میخواهد آبپاش را بردارد و با طلعت خانم بروند به سینما تا «محبوبه عرب» را آب پاشی کنند!
سالهای بعد، اغلب فکر میکردم که زندگی چقدر به تلفنبازی شباهت دارد. چطور وقایع و گفتهها تغییر شکل میدهند. همه چیز «یک کلاغ چهل کلاغ» میشود.
فاطمه خانم، من و قاسم را به سینما «مایاک» میبرد و ما محو تماشای طاق سینما میشدیم که پوشیده بود از رشتههای پارچهای رنگی. (بعدها فهمیدیم که «مایاک» به زبان روسی یعنی فانوس دریایی و آن رشتههای رنگین هم پرتوهای فانوس بودهاند.) از «هنسای عرب» خوشمان نیامد چون به عربی بود ولی ما، به هر حال، برای تماشای طاق فاطمه خانم را به سینما مایاک میکشاندیم و یک روز هم، دیگر هنسای عرب نبود، «کنیز» بود، و ما شیفته ایوون دوکارلو، شش مرتبه پشت سرهم فاطمه خانم را به آنجا کشاندیم.
پدرم شبها به من درس انگلیسی میداد و من هم به قاسم درس میدادم. قاسم میگفت: برای من، فارسی، همان خواندن و نوشتن کافی است، ولی دلم میخواهد انگلیسی را خوب یاد بگیرم.
پنج شش سال بعد که استر ویلیامز مشهور شده بود، دو تایی به سینما البرز رفتیم و فیلم «دوشس آیداهو» را دیدیم. روز بعد او پرسید:
ــ این هم شد اسم؟ والله من که چیزی سر در نیاوردم. در این فیلم همیشه «روز» بود از «آهو» هم خبری نبود. پس چرا اسم آن را گذاشته بودند: «دوش آمد آهو»؟
و من برایش شرح میدادم که «دوش» نبود و دوشس بود و «آهو» هم نبود، آیداهو بود. دوشس یک لقب اشرافی است. مثل شاهزاده خانمهای ما و آیداهو هم ایالتی است در آمریکا.
در همان ایام عاشق دختری شده بود که در زرگنده زندگی میکرد. خودش را خوشگل میکرد. موهایش را آب میزد و شانه میکرد و میگفت: من رفتم سراغ دوشس زرگنده!
ولی در آن سالهای قبل از استر ویلیامز، هفتهای دو بار و گاه چهار بار، یعنی یک روز در میان، ما را با فاطمه خانم یا محبوبه به دیدن «ضربت غول ارغوانی» و «شیپور اسرارآمیز»، «دزد بغداد» و «علی بابا و چهل دزد» میفرستادند.
ما عاشق دزد بغداد و علی بابا شده بودیم. یادم نیست چند بار فاطمه خانم بیچاره را به سینما البرز و ایران کشاندیم.
من و قاسم مدام در استخر بودیم و مادربزرگم میگفت: دو تا گاندی داریم. لاغر مردنی و کاکاسیاه.
و فاطمه خانم میگفت: شکل دزد بغداد شدهاند! تو را به خدا دیگر مرا به آن سینما نبرید. دفعه دیگر میرویم به دیدن «شیرین و فرهاد» هندی.
شیرین و فرهاد فیلمی بود سیاه و سفید که فقط یک صحنه آن رنگی بود و ما که چندین بار به دیدن آن رفتیم تمام آن سیاه و سفید را به خاطر همان صحنه رنگی تحمل میکردیم. آن صحنه هم عبارت از این بود که شیرین و فرهاد داشتند در کنار استخری آواز میخواندند و میرقصیدند و بعد قرص ماه شب چهارده در آسمان به آنها دهنکجی میکرد. از آسمان جدا میشد و در آب استخر فرو میرفت و به آنها لبخند میزد و رقص و آواز اوج میگرفت.
و ما به محض رسیدن به خانه ادای شیرین و فرهاد را درمیآوردیم و میرقصیدیم و با کلمات مندرآوردی آواز هندی میخواندیم؛ طبعا با انگشت به روی چانه.
فاطمه خانم هم غر میزد که این چه نوع شیرین و فرهادی است؟ هندیها که شیرین و فرهاد ندارند. بعد هم من خیال میکردم که آخر سر فرهاد تیشه را به سرش میزند و خودکشی میکند، ولی در اینجا از تیشه خبری نبود. آخر سر با هم عروسی کردند! نه، خوشم نیامد. اصلاً گریهدار نبود.
تابستانها خانه شلوغ میشد فاطمه خانم میگفت: به دادم برسید من از عهده این «گله» بر نمیآیم. مرا به سینما نفرستید. دیگر از هر چه کلئوپاتراست دلم به هم میخورد. پنج دفعه مرا به آنجا کشاندهاند. در حالی که «رابین هود» را فقط یک بار دیدهایم. آخر ما هم دل داریم. دیدن ارول فلین به آن خوشگلی یک دفعه کافی نیست. ماشاءالله مثل پنجه آفتاب میماند.
آن را هم پنج دفعه دیدیم. هم به خاطر این که رنگی بود و هم به خاطر آن همه تیر و کمان بازی و سراسر زد و خورد و شمشیر بازی.
به خانه برمیگشتیم و ادای ارول فلین را درمیآوردیم.
پدرم گاه به گاه میگفت:
ــ چرا دماغت را با گوشه پیراهنت میگیری؟ مگر دستمال نداری؟
و بعد به مادربزرگم میگفت:
ــ از وقتی این پسره را به اینجا آوردهاید چه چیزهایی که از او یاد نگرفته! پریشب دیدید داشت کتلت را با قاشق میخورد!
و من یا آب دماغم را بالا میکشیدم یا با گوشه پیراهن میگرفتم. دستانم هم از گردو پوست کردن مثل دستان قاسم سیاه شده بود. «چه چیزهایی که از او یاد نگرفته.» ولی من هم به قاسم فارسی و انگلیسی یاد میدادم. پس این به آن در.
همان طور که کنار استخر گردو پوست میکندیم او میگفت: This is my hand و بعد به من نگاهی میانداخت:.Your eyes are black
کسانی که به خانه میآمدند و تا آن موقع قاسم را ندیده بودند از او میپرسیدند:
ــ تو کی هستی؟
ــ من برادر ناتنی بهرام خان هستم.
و همگی هاج و واج نگاهش میکردند و میپرسیدند.
ــ برادر ناتنی؟ چرا این قدر مزخرف میگویی؟ بهرام که برادر ندارد. چه تنی و چه ناتنی. بعد هم یک چیزی بگو که با عقل جور دربیاید. یک پدر و مادر خوب بلدند چه اسمی روی فرزندشان بگذارند. یکی را که نمیگذارند بهرام و یکی دیگر را قاسم. میگذاشتند بهرام و شهرام یا، چه میدانم، فوقش بهمن. چون قاسم که اصلاً با بهرام جور درنمیآید.
ــ خیلی خوب. من برادر شیری آقا بهرام هستم.
باز، همگی به او خیره میشدند و او بلافاصله جواب میداد:
ــ من همبازی ایشان هستم.
من و قاسم از درختها بالا میرفتیم، زردآلو میدزدیدیم و مشهدی ابوالفضل میگفت: «من نمیفهمم این زردآلوها همهاش مال شماست، چرا آن را میدزدید؟»
او هم مثل سایر بزرگترها نمیفهمید که دزدی مزه دیگری دارد.
سالهای سال بعد که پیشکار و راننده و آشپز ماهری شده بود، در جواب همه میگفت:
ــ من مستخدم او هستم. بله، نوکر ایشان…
چرکنویس
نویسنده : بهمن فرزانه
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات : ۱۸۴ صفحه