معرفی کتاب ” یک روز پس از شادی ” نوشته رنه بازن + کتاب صوتی رایگان
دربارهٔ رنه بازن
رنه بازن، نویسندهٔ فرانسوی، در ۲۰ دسامبر ۱۸۵۳ در آنژه (۲) زاده شد و در ۲۰ ژوئیهٔ ۱۹۳۲ در پاریس درگذشت. پس از آنکه تحصیلات حقوقیاش را به نحو درخشان به پایان رساند در دانشگاه کاتولیک زادگاهش به تدریس پرداخت (۱۸۷۵). ولی دیری نگذشت که احساس کرد در آتش اشتیاق وقف خود به ادبیات میسوزد. در سال ۱۸۸۴ به دنبال ترک تدریس، با چاپ رمانی که یادآور محیطهای خانوادگی بود به خواستهٔ دل پاسخ داد. سپس یک لکهٔ جوهر را که کارتیه لاتن (۳)، محلهٔ دانشجویی پاریس، محیط آن بود نوشت و متعاقباً آثار دیگری آفرید. از همان ایام چاپ سفرنامههایی را در مجلهٔ معروف و قدیمی لاروو ده دوموند (۴) آغاز کرد و تا سال ۱۹۲۶ به این کار ادامه داد. کتاب خانوادهٔ نوئله (۵) که در همان ایام به چاپ رساند شرح پریشانی و سردرگمی دهقانی است که چون زمین خود را از دست داده نمیداند چه کند. ولی انتشار کتاب زمینی که میمیرد، اثری یادآورِ نتیجههای غمبار ترک دیار و خانمان، شهرت واقعی را نصیب بازن کرد. چاپ این اثر که انتشار دو رمان دیگر موسوم به خانوادهٔ اوبرله (۶) و گندمی که سبز میشود را به دنبال داشت، در سال ۱۹۰۴ درهای آکادمی فرانسه را به رویش گشود. کتاب خانوادهٔ اوبرله یادآور وفاداری آلزاسیها به فرانسه است، همان طور که رمان حاضر (که در زبان اصلی بالتوس لورنی نام دارد) از دلبستگیهای عمیق و ریشهدار مردم لورن که به رغم قریب به نیم قرن زندگی در زیر سیطرهٔ پروس، چشم به راه رسیدن فرانسویان و پیوستن به مادر وطن هستند، حکایت میکند. کتاب دیگری از بازن موسوم به داویده بیرو (۷) (۱۹۱۲) اثری بسیار تأثیرگذار بود. بازن در این رمان به نمایش وضع خانم معلمی میپرداخت که پس از تحولهای زمان که کارِ تعلیم و تربیت را از حوزههای کلیسایی بهدر میآورد و در اختیار دولت مینهاد، از ابراز عقاید مذهبی خود در کلاسهای درسش دست بر نمیداشت. چاپ این رمان، سبب ایجاد جنبش داویدهها شد که خود واکنشهای گوناگون و بسیار برانگیخت.
رنه بازن که در کتابهای خود بیش از آنچه بخواهد خواننده را سرگرم کند درصدد بود او را به تفکر و تأمل وادارد، بهشدت ناسیونالیست و کاتولیک بود و بر خانوادههای بورژوای سنتی تأثیری عظیم مینهاد.
فردینان برونهتییر (۸) ناقد برجستهٔ فرانسوی در بارهٔ بازن نوشته است: «در دستهای شما، رمان اجتماعی همواره رمان و هنر خواهد ماند».
و رنه دومی (۹) ناقد نامدار دیگر در بارهٔ بازن چنین گفتهای دارد: «او، نقاش زندگی ولایتی، که بسیاری دیگر فقط توانستهاند نقصها و جنبههای خندهدار آن را ببینند، طعم جاذبههای آرامش و تأملهایش را میچشاند. از روستایی که کاریکاتوری خام عرضه میشود، بازن الگوی واقعی را بر میکشید».
تا جایی که میدانیم کتاب زمینی که میمیرد دستمایهٔ دو کارگردان سینمایی فرانسه شده است. نخست ژان شو (۱۰) در سال ۱۹۲۶ فیلمی با شرکت مادلن رنو (۱۱) ساخت. ده سال بعد هم ژان واله (۱۲) از آن فیلمی عرضه کرد.
۱. اورنی ـ او ـ موتون (۱۳)
در لورن آلمانیزبان، کاملاً در نزدیکی مرز، در حاشیهٔ جنگل، مزرعهٔ بزرگی است. نمای اصلیاش رو به فرانسه است. چون بر فراز تپهای قرار دارد از آن، در خیلی دورها، دشتهایی که انسانهایی برایشان جنگیدهاند دیده میشوند؛ وانسان اگر از سمت شرقی فقط سیصد متر ـ در میان باغچهها، درختهای بزرگ، سرخسها و گاهی هم درختهای سیب ـ به سمت عقب قدم بردارد، به جنگل وارنت (۱۴) که جزو سار (۱۵) است میرسد.
این مزرعه، اورنی ـ او ـ موتون نام دارد، مجموعه بنایی است که دست کم از چهار نسل پیش ـ بقیهاش را چه کس میداند؟ ـ یک خاندان واحد در آن به سر میبرد، زمینهای عمیقاً پیشرفته در دشت را زیر کشت میبرد، در مرتعهای دامنه به درو میپردازد، میوههای پراکندهای را که جنگلها در برابر بادهای بسیار سرد شرق از آنها محافظت میکنند، میچیند. اورنی؟ این نام زمانی به آن داده شده که سلتها (۱۶) در آنجا میزیستند و روم بر آن حکم میراند و مردمان به زبان لاتین سخن میگفتند: هوروم (۱۷)، یعنی انبار. و دور تا دور آن، اورنیها هستند! فقط در ناحیهٔ مس (۱۸) دستکم هفت بار میتوان بهاین نام برخورد: در نزدیکی پلتر (۱۹)، در نزدیکی نوییی (۲۰)، در نزدیکی شسنی (۲۱)، در نزدیکی پونتوا (۲۲)، در نزدیکی آمهلهکور (۲۳) و جاهای دیگر. ولی نزدیکترین مزرعه، همسایهٔ ناپیدا، که یک فلات، یک دره و باز یک فلات آن را از اورنی ـ او ـ موتون جدا میکنند، و از لحاظ ظاهر اندک شباهتی به آن دارد، بروله (۲۴) خوانده میشود. این مزرعه، جای مزرعهای بینام و همواره محروم از داشتن هویت را گرفته که در سال ۱۶۳۵، زمانی که سوئدیها و چریکهای بیشمار، سرگرم غارت لورن بودند، به آتش کشیده شده بود. ولی اورنی ـ او ـ موتون که محکم بر دماغهای جای گرفته، مراقب تمامی خطهاست. جادهٔ کارلنگ (۲۵) به سارولوئی (۲۶) که در امتداد مرز کشیده شده، از پشت این مزرعه و اندکی بالاتر از آن میگذرد؛ راههای جنگلی که از آنجا آغاز میشوند به داخلهٔ خاک آلمان میرسند.
اورنی، تنها، نیرومند و مسکون است.
دریغ! مردی که بر آن فرمان میراند فرزندی ندارد. در آن منطقهٔ بارورِ لورن، او، پسر ارشد کسانی که این مزرعه را برایش بهارث گذاشتهاند، در عین جوانی مالک آن جا شده، در زمینهای بالتوس (۲۷)، یگانه فردِ دارای حقوق است. زنش، زیبارویی از مردم پانی (۲۸)، که در بیست سالگی ازدواج کرده، هنگام زادن پسری که باقی نمانده، در گذشته است. دخترانی دیگر در صدد برآمدهاند مقبول طبع ارباب لئو (۲۹) قرار گیرند و چون او مردی ثروتمند بوده، دیرزمانی هم از ازدواج مجدد او، گاه با این دختر، گاه با دختری دیگر صحبت به میان آمده و مطمئناً این دختران جوان نیز رضایت میدادهاند که در اورنی ـ او ـ موتون خانم خانه شوند. ولی ارباب لئو نخواستهاست.
اکنون او پیر است. تمام دوران جنگ ۱۹۱۴ را تنها، با جوانان یا افرادی قوزی، لنگ و رنجور که بسیج آلمان برایش باقی گذاشته بوده در اورنی خود گذرانده، مثل دوران سیسالگیاش کار کرده است و بهزودی شصت ساله میشود. مطمئنترین و پایدارترین یاورش، گلوسیند (۳۰)، پیر دختری است خاموش و از خودگذشته، دارای چشم پاک و دل شجاع، برای ابد غمبار مانند بسیاری از زنان لورن که دو جنگ (۳۱) را دیدهاند و پیروزی نیز نتوانسته تسلیشان دهد.
ارباب لئو در سالن بزرگ مزرعه است. شامگاه پنجشنبهٔ مقدس، هفدهم آوریل ۱۹۲۴، اندکی زودتر از معمول از مزارع بازگشته، زیرا هوا هنوز کمی روشن است و به قدر کافی میتوان دید «تا در مزارع کار کرد». از دو پنجرهٔ بزرگ، در آسمان فرانسه، ابرهای بزرگ مدوّر، یاران خورشید فراری، دیده میشوند که بخش زیرینشان روشن است و از آتش خورشید سرخی گرفته. در بیرون هوا بسیار سرد است. گلوسیند در اطراف شومینه میچرخد، تکههای نیمسوز را پیش میبرد، کفِ ظرفی سفالی را که در آن انواع گیاهان را میجوشاند میگیرد. لئو بالتوس روی صندلی کوتاهی در مقابل آتش نشسته، رو به جلو خم شده، دستها را به سوی آتش دراز کرده. زانوان را بالا آورده؛ پیکر درشتِ خمیده و روی هم جمع شدهاش از آنچه هست بزرگتر مینماید. شانههای کسانی را که کیسههای غلات را به دوش بگیرند دارد، و سری گرد با موهای خاکستری انبوه و کوتاه، صورتی بیریش، با خطوط ضخیم، چشمهایی زرد، ابروهای صاف. برادر کوچکترش که در کنار او، در سمت چپ او، است در گذشته به او میگفته: «لئو، تو نقاب لاتنهای پیر را داری، بیجهت نیست که تو را «رومی» میخوانند».
ژاک بالتوس، که شش سال کوچکتر از او است، لباسی نیمهبورژوایی به تن دارد، لب نیمکتی از چوب آلبالو که به کنار آتشدان کشانده نشسته است، یک پا را روی پای دیگر انداخته، پشتش کاملاً صاف است، لاغر و پر غرور است، الگویی از بزرگان لورنی که در سوار نظام خدمت میکنند. مویش که در وسط سر کمپشت و در دو طرف انبوه و پفکردهاست، رنگی طلایی دارد، و سبیلش طلاییتر است. بیش از برادر بزرگترش چین و چروک بر صورتش دیده میشود؛ چشمهای آبیاش حرکاتی سریع دارد؛ لبان برجسته و بیش از حد پیشآمدهاش نقصی است که سبیل انبوه وآویخته در طول گونهها، آن را تا حدودی میپوشاند. ژاک بالتوس نیز مانند برادرش در سپاه آلمان با ما نجنگیده. حرفهاش او را در سال ۱۹۱۴ معاف کرده: معلم دورهٔ ابتدایی در کنده ـ لا ـ کروا (۳۲) است.
گفتوگو که شاید از یک ساعت پیش شروع شده، دیگر به صورت جسته و گریخته ادامه مییابد. تقریباً تمام گفتنیها را گفتهاند. ژاک گاهی به برادرش که تکان نمیخورد نگاه میکند و گاهی به دخترش که آنجا در تاریکی قرار دارد که نه کلمهای به زبان میآورد و نه حرکتی از او سر میزند. دختر، بلند بالا و باریک، ایستاده است، سینه به دیوار چسبانده، پیشانیاش شیشههای پنجره را که بالا هم هست لمس میکند. از کاری که به او محول شده یا خودش به خود محول کرده، جدا نمیشود. انتظار کسی را میکشد که باید در تاریکی تقریباً کامل حیاط و زمینهای دامنه آشکار شود. دیگر از بیرون روشنایی به صورتش نمیتابد؛ نور چراغ و شعلهٔ آتش، فقط نقطههایی زرین بر موهای طلایی اوران (۳۳) که به شیوهٔ کهن دور سر پیچیده شده میافکند. اگر رهگذری دختر جوان را که این چنین به تاریکی چشم دوخته است از پشت شیشه ببیند نمیتواند او را زیبا بیابد. دختر، فقط دلپسند است؛ حدس زده میشود که شجاع، پاک و عمیقاً دلرحم است. ولی در درجهٔ اول شهامت دارد. فردی مطمئن به خود است و با وجود جوانی، کاملاً بر خود تسلط دارد. دارای چشمانی کاملاً جوان، کاملاً روشن و کاملاً آبی است که در آنها پولکهای زرد میلرزند و او آنها را به نحوی شگرف هدایت میکند. آنها به چشمان کسی که حرف میزند دوخته میشوند و به داوری میپردازند؛ و اگر پس از این داوری مورد پسند قرار نگیرید، هر قدر هم به دنبال آنها بگردید دیگر آنها را نخواهید یافت. او به نحوی عالی قادر است احساس شدیدش را پنهان بدارد. کم حرف میزند. در مورد چیزی که دوست داشته باشد میتواند خیلی خوب و حتی با ذوق و بذلهگویی حرف بزند و به نحوی بیپایان انتظار بکشد و قهرمان باشد. وسیلهٔ دفاع، علاقهها و نیز کراهتهایی دارد، دختری دقیق و پرشور است.
در این لحظه چشم به راه است؛ وجودش را فقط یک فکر، که دو برادر بالتوس را نیز، اما نه به یک اندازه، منقلب میکند فرا گرفته. دو برادر بین عبارتهایشان که همان تکرار بیمها و امیدهایی است که قبلاً بیان کردهاند، و مانند کشتیهای در حالِ سفر که میگویند: «در عرشه خبری نیست»، فقط به منظور حفظ تماس به زبان میآید، فاصلههای طولانی میافکنند. ظلمتی که بر دشت سایه انداخته هر زمان غلیظتر میشود. پایینترین ابرها به زحمت اندکی سرخی بر حاشیه دارند.
ـ ژاک، میگویی که در ساعت دو خانهات را ترک کرده؟ در کدام جهت؟
ـ کابهیو (۳۴) ی نجار او را دیده که به طرف شما میآمده.
ـ در اورنی دیده نشده. بیشهها بزرگند: سگها در آنها گم میشوند.
ـ حالا دیگر هر روز سر به صحرا میگذارد، قطعههای نانش را هم توی پیشبندش میگذارد.
ـ هر قطعهای که به این ترتیب تلف میکند چهقدر است؟
ـ یک لیور (۳۵)، یک لیور و نیم.
مرد دهقان، دو دستش را که رو به شعله گرفته بود در هم فشرد.
ـ ژاک، این وضع را تحمل میکنی!
ـ میخواهی چه کنم؟ اندوه او را عوض کرده!
ـ اگر من بودم درستش میکردم!
ـ لئو، تو چیزی نمیدانی: مدت درازی است که زنت را از دست دادهای، لذا اطمینان داری که این کار را میکردی. من که باور نمیکنم.
معلم مدرسه، که او نیز خشک ولی دارای ظرافت بیشتر بود، ضمن تماشای شعلهٔ رقصانِ بخاری، لبخند اندوهباری زد. مدت درازی بعد، دنبالهٔ صحبت را گرفت:
ـ لئو، همیشه با او زندگی خوبی داشتهام.
گلوسیند پیر با شنیدن این حرف سر برگرداند؛ دختر جوان که چشم به راه بود بی آن که برگردد حرکتی کرد؛ ولی هیچگونه پاسخ یا دنبالهای در کار نبود. ساعت در قاب چوبی رنگ کاریشدهاش هفت بار زنگ زد. ارباب اورنی ـ او ـ موتون از جیب کوچکش یک ساعت درشت نقره، ساعتی موروثی، بیرون آورد و با کلیدی که به زنجیر فولادی آویخته بود آن را کوک کرد. صدای گاوی که از طویلهٔ مجاور بر میخاست و جدارهها از شدت آن میکاستند، سالن را پر کرد و بشقابی را که در جاظرفی دارای توازن بود لرزاند. مرد دهقان گفت:
ـ گوساله را امروز صبح رد کردم.
سپس کمی سکوت برقرار شد و ناگهان چند سیلاب جوان، روشن و سعادتبار، این سکوت را در هم شکست:
ـ این هم مانسوئی (۳۶)!
دخترِ چشم به راه، پنجره را ترک کرد، به سوی در دوید، بازش کرد. هوای سرد وارد شد، ذرههای کاه را که روی زمین راه کشیدند و گرد و غباری را که به دور چراغ چرخیدند، با خود آورد.
ـ مامان هم پشت سرش است!
دخترِجوان بیرون پرید. معلم برخاسته و تا درگاه به دنبال دختر رفته بود. لئو بالتوس نیز با ناراحتی از این که به خاطرِ زن برادری نیمهدیوانه دو ساعت وقت و مقداری حرف تلف کرده، برخاست. چند صدای درهم، همهمهوار، بی آن که بتوان حدس زد چه میگویند، به درون آمد. به جای یک مرد، سه تن که از پلکان بالا میآمدند آشکار شدند: مانسوئی، جوان پا برجا، دارای رفتار راحت، که خدمت نظامش را تازه تمام کرده بود؛ چوپان بسیار پیر که ریش تا زیرِ چشمهایش را پوشانده بود، فرورفته در شنل؛ یک نوجوان کوتوله، تنومند، کارگر مزرعه. هر سه در تاریکی به آن سوی میز رفتند. گذرشان دیده میشد، ولی کسی نگاهشان نمیکرد. نگاه همه متوجه دو زنی بود که باید وارد میشدند. ژاک بالتوس خودش را در امتداد دیوار عقب کشیدهبود. مادر و دختر که دست به دست هم داده بودند به فضای روشن قدم گذاشتند. هر دو یک قد و قامت داشتند، یکی بسیار موطلایی، دیگری تقریباً موسیاه و رنگپریده، که سیاهی درشتی دورِ چشمهایش هاله زده بود.
دختر جوان گفت:
ـ مانسوئی پیدایش کرده! لازم هم نبوده صدایش بزند. مامان او را در دشت دیده. گفته: «اگر به دنبال ماری نانی میگردید در جاده است!» مانسوئی شنیده، مامان عزیز را در جاده یافته. مامان به خانهمان در کنده ـ لا ـ کروا میرفته. خیلی گرمش شده بوده، چون عجله داشته. مامان، خودتان میدانستید که دیر کردهاید، نه؟
این را میگفت تا مادرش را که به نشان رضایت سر خم میکرد تبرئه کند. مادر جواب داد:
ـ حتماً در جنگل، در چهارراهها، به جاهایی دورتر از حد معمول رفته بودم. فکر میکنم که او از آن طرف برمیگردد. اگر در فرانسه بود، الان در اتاق کوچک خودش، روی تخت حاضر و آمادهاش که ملحفههایش کشیده شده است پیش ما بود و برای این که استراحت کند گل نوشکفتهای هم در کنارش بود.
دختر جوان در را بسته بود. مادر تنها نزدیک در ایستاده بود، مثل این که بخواهد درسی را از بر جواب بدهد، با سهولت حرف میزد، چیزهایی را که به نظر دیگران غیرعاقلانه میرسید میگفت. خیلی به نظر نمیرسید کسانی را که آن جا، در سالن، بودند به جا بیاورد. شوهرش که دختر جوان به او پیوسته بود، کنار دیوار سمت راست ایستاده، خاموش و معذب بود.
صدای محکم ارباب، کوشید زن هذیان زده را از توّهم به در آورد. لئو خیلی او را نمیشناخت. هرگز، حتی موقع ازدواج ژاک، نتوانسته بود به عالم این زن پی برد؛ به جز با خشم او را نیمچه خانمی که چند سال از عمرش را در پانسیون خواهران روحانی گذرانده بود نمیدید؛ این امر را که نیکولا بالتوس، برادرزادهٔ مفقودش، امید بربادرفتهٔ وارث اراضی، به زندگی روستایی بیرغبتی نشان داده بود، تأثیر این زن میدانست.
ـ خوب! ماری بینوای من، از او ردی پیدا کردهاید؟
زن لرزید و مثل شاهدی که بخواهد به قاضی جواب دهد و سعی داشته باشد که فقط اصل مطلب را بگوید، جواب داد:
ـ بله، لئو، هنوز از مرز نگذشته.
ـ فکر میکنید هنوز در آلمان است؟
ـ بله لئو، شاید، یا در جایی دیگر.
ـ دوست بینوای من، بهزودی شش سال میشود که دیگر از او نشانی نیست.
ـ همین امروز شش سال شد: به همین جهت بود که به جاهای دورتر از حد معمول رفتم.
ـ دیگر بیش از این نمیتوانید! این قیافه را ببینید! این چشمهای گودافتاده را! و این پیراهن را که مسلماً بیشتر از شلوار کار من پوشیده از لکههای گل است! فکر نمیکنید برای زنی که هنوز هم خیلی بیرنگ و رو به نظر نمیرسد شرط احتیاط نیست که نیمی از روز را در جنگلهای سار به پرسه زدن بگذراند؟
ـ لئو، مادرهایی که به دنبال فرزندانشان میگردند از هیچ چیز نمیترسند.
ـ خوب، شما باید به کنده برگردید. و گرنه میگفتم که با ما شام بخورید.
ـ آه، نه، تشکر!
ـ میدانم که دیگر همنشینی را دوست ندارید. کمی قهوه بنوشید؛ تا به مدرسه برسید کمی تقویتتان میکند. شب کاملاً تاریکی است: مانسوئی، فانوس را روشن کن و همراهشان تا جاده برو!
بلافاصله مانسوئیاز جمع سه مردی که، خاموش، شاهد ورود زن برادر ارباب بودند جدا شد، آشپزخانه را به طور اریب طی کرد، درِ رو به روی بخاری را که به اتاقهای دیگر مزرعهٔ بزرگ مشرف بود گشود، چند لحظه بعد در حالی برگشت که یکی از فانوسهای اصطبل، فانوسی قدیمی، به شکل برج، مشبک، با حلقهٔ فلزی، دارای سقفی چند طبقه و دود زده، وسیلهای ساخته شده برای مقاومت در برابر ضربه، که مختصر نوری هم از آن بیرون میزد، در انتهای دست راستش بود. مرد جوان هنگامی که از مقابل ماری بالتوس میگذشت، چنان راحت که گویی به راستی پسر او است، فانوس را به نشان سلام بالا برد. اوران لبخندی زد. خداحافظی به سرعت انجام گرفت. لئو بالتوس، برادر و زن برادرش را تا سه قدمی آن سوی درگاه بدرقه کرد. آنها را که لحظهای در سرازیری پیش رفتند و بعد بالا آمدند تا جادهٔ کارلنگ به سارولوئی را در پیش بگیرند نگاه کرد. زن، خسته از راهپیمایی طولانی، کاملاً در کنار شوهر، کمی میلنگید. مانسوئی پیشاپیش میرفت و فانوس را تکان میداد و وقتی سنگی یا خمی بود، راه را روشن میکرد. اوران در کنار او بود.
صدای قدمبرداشتن و یا صحبت این چهار مسافر شب شنیده نمیشد، زیرا آنها به صدای آهسته صحبت میکردند و علف و رطوبت زمین هم صدای پاها را خفه میکرد. بالای سرشان، ستارهها از پس ِ حجاب مه میدرخشیدند. یکی از شبهای بهاری بود که جوانههای نیمه باز و نخستین برگهای لطیفتر و کندتر از باران را خیس میکرد.
در انتهای راه به جادهٔ کارلنگ رسیدند، راهی در ارتفاعات، سمت راستش کوههای جنگلی وارنت، و سمت چپ، در دو کیلومتری اورنی ـ او ـ موتون، دهکدهای که بالتوس در آن زندگی میکرد، یعنی همان کنده ـ لا ـ کروا که خانههایش به شکل ۸ بر دامنههای فلاتی مزروعی بنا شده است. مانسوئی به اصطلاح به روشن کردن راه ادامه میداد. ولی فانوس که به دست چپش آویخته بود و شیشهاش رو به عقب برگردانده شده بود فقط اندکی روشنایی به بالتوس و ماری که از پی میآمدند میداد؛ خودش در تاریکی قرار داشت و در کنار او اوران با قدمهای موزون و همآهنگ با زیر و بالای زمینهای شخم خورده پیش میرفت.
وقتی دو جوان به این ترتیب قدم بر میدارند، به یکدیگر نگاه نمیکنند، بلکه چشم به آسمان دوخته، با کلماتی که پدر و مادر که از پشت سر میآیند چیزی از آنها نمیشنوند، به صدای آهسته با ستارگان سخن میگویند، میتوان اطمینان داشت که بین آن دو عشقی وجود دارد. مادر، از پا در آمده، تحت تسخیر خوابهایی دیگر، از مدتها پیش فاقد موهبت مادرانی بود که در ذهن خود از دخترانشان که اندکی بزرگ شدهاند و با خطر عشق مواجه هستند، سؤال میکنند. ماری بالتوس چیزی که در آن شب میدید این بود: در آن شب که از ماه اثری نبود، برای آن که در جادهٔ بالای سرِ کشتزارهای اورنی بهتر راهنمایی شود، مردی برخوردار از اعتماد ارباب وجود داشت و این ارباب به او گفته بود «آنها را تا جاده هدایت کن».
ولی مانسوئی کاری بیش از این کرد. تا مدخل دهکده، پیش از رسیدن به نخستین خانهها که هر کدام فقط یک پنجرهٔ روشن داشتند، توقف نکرد. اینها خانههای زارعان یا پیشهوران بودند، نماهایی روشن و بامهای بلند داشتند، کود و پِهِن در امتداد دیوارها ریخته بود، دو جوی در دو سوی راهی کاملاً سنگفرش شده که از بالا، جایی که مدرسه در آن قرار داشت، سرازیر میشد. هیچ حرف یا حرکت زایدی نبود. شاید مانسوئی دزدانه دست اوران بالتوس را فشرده بود. فقط دیده شد که او بر میگردد، کلاه پشمیاش را از سر بر میدارد: «شب همگی بهخیر» و با قدمهای بلند راه اورنی را در پیش میگیرد.
مانسوئی وقتی در حدود پنجاه یا شصت قدم دور شد شروع به خواندن آواز کرد تا اندکی دیگر هم در نزدیکی فردِ مورد علاقهاش باشد. ماری بالتوس هیچ توجهی نکرد. اوران که سمت چپ پدر و مادرش قرار گرفته بود گفتار ترانهٔ قدیمی فرانسوی را، همان را که خودش به مانسوئی یاد داده بود تا به تلفظ بهتر کلمههای فرانسوی عادت کند، به جا آورد:
اگر روزی، اگر روزگاری
دلدادهای بازگشته پاداش میگرفت
او من نبودم:
زنده باد شاه!
ترانه در میان زمینهای بذر پاشی شده ودر میان درختان وارنت پیش میرفت. ترانهخوان، دیگر خیلی دور شده بود. اوران روزی را به یاد آورد که این جوان محجوب در باغ میوهٔ اورنی به او گفته بود «مادموازل اوران، اطمینان یافتن از دوستیهای شما، به زمان نیاز دارد!» و اوران در پاسخش گفته بود: «مانسوئی، کندی در ابراز علاقه و بعد با قدرت دفاع کردن از آن، خصوصیت هر زن لورنی است!».
اوران به این گذشته که به سه ماه پیش باز میگشت فکر میکرد. نخستین خانههای کنده ـ لا ـ کروا، جای درختهای گلابی کنار جاده را میگرفتند. در پس ِ پنجرههای بسته هیچ آتشی روشن نبود. خیابان خالی و خلوت بود. خیابان به میدانی چهارگوش منتهی میشد که سه برابر عرض خیابان را داشت، به همان نحو به سوی مرتفعترین نقطهٔ فلات میرفت ودر بالا، ساختمانهای مدرسه آن را میبست. اوران، پدر و مادرش، به جلوی پلکان خارجی رسیدند، به سمت چپ، جایی که خانهٔ معلم بود و به مکانی که در گذشته در آن خوشبختی موج میزد قدم گذاشتند.
یک روز پس از شادی
نویسنده : رنه بازن
مترجم : قاسم صنعوی
دانلود کتاب صوتی یک روز پس از شادی (رایگان)
کلیک کنید
معرفی کتاب: کتاب های خوب را با سایت « یک پزشک » بخوانید.
کتاب صوتی: کتابهای صوتی رایگان را از سایت « یک پزشک» دانلود کنید و گوش کنید.
برخی از پستهای این دستهها:
[su_box title=”معرفی کتاب + کتاب صوتی” style=”noise” box_color=”#12176a” title_color=”#ffffff” radius=”7″][su_posts template=”templates/list-loop.php” posts_per_page=”3″ tax_term=”224″ order=”desc” orderby=”rand”][/su_box]
فایل صوتی اشکال دارد