کتاب قمارباز ، نوشته فئودور داستایفسکی
عاقبت از سفر دوهفتهایام بازگشتم. گروه ما سه روز بود که به رولتنبورگ (۱) آمده بودند. خیال میکردم با بیصبری در انتظار بازگشتِ مناند، ولی اشتباه کرده بودم. ژنرال بسیار بیخیال بهنظر میرسید. از سرِ نخوت چند کلمهای با من حرف زد و بعد مرا به خواهرش حواله کرد. پیدا بود که توانسته بودند از جایی پولکی وام بگیرند. حتا بهنظرم رسید که ژنرال کمی از حضور من خجالت میکشد. ماریا فیلیپونا (۲) یک سر داشت و هزار سودا. چند کلمهای سرسری با من حرف زد، ولی پول را گرفت و شمرد و به گزارشم تا آخر گوش کرد. برای ناهار منتظر مزنتسف (۳) و مردکی فرانسوی و یک آقای انگلیسی بودند. طبق معمول، به شیوهٔ مسکوییها، همین که پولکی دستشان رسیده بود مهمان دعوت کرده بودند. پولینا الکساندرونا (۴) وقتی مرا دید پرسید اینهمه وقت کجا بودم، ولی منتظر جوابم نشد و رفت. البته بهعمد. ولی من باید هر طور شده سنگهایم را با او وا بکَنم. شورش را درآورده. دلم از دستش خیلی پُر است.
اتاقکی در طبقهٔ چهارم هتل به من دادهاند. اینجا همه میدانند که من جز همراهان ژنرالم. پیداست که اینها در این مدت توانستهاند توجه همه را به خود جلب کنند. همه خیال میکنند که ژنرال از اربابهای کلهگنده و بسیار پولدار روسیه است. پیش از ناهار ضمن خُردهفرمایشهای دیگر دو اسگناس (۵) هزارفرانکی به من داد که خُرد کنم. این اسگناسها را در دفتر هتل خرد کردم. حالا، دستکم یک هفتهای به ما طوری نگاه میکنند که انگاری میلیونریم. میخواستم میشا و نادیا را به گردش ببرم، اما پایین پلهها که رسیدم از بالا صدایم کردند. به دفتر ژنرال احضار شده بودم. لازم دیده بود نگران باشد که من بچهها را کجا به گردش میبرم. این آدم واقعاً نمیتواند در چشمِ من نگاه کند. البته هیچ بدش نمیآمد که بکند، ولی من هربار با نگاهی چنان نافذ، یعنی گستاخ، جوابش را میدهم که انگاری شرم میکند. باد به بروت خود انداخت و مقادیری کلمات قلنبه و عبارات بزرگتر از دهانش در پی هم ردیف کرد و کوشید جملههای طویل بسازد و اجزا آنها را درست درهم اندازد، ولی نتوانست. عاقبت درماند و خلاصه به زبان خودش به من فهماند که باید بچهها را جایی دور از کازینو، مثلاً در پارک، به گردش ببرم و عاقبت اوقاتش تلخ شد و به لحن عتاب افزود: «آخر میترسم هوس کنید و با آنها به کازینو بروید و آنها را هم به پای میز رولت ببرید.» و اضافه کرد: «ببخشید، ولی میدانم که شما هنوز خیلی سبکسرید و بعید نیست که… شاید قمار کنید. بههرحال گرچه مربی شما نیستم، و هیچ میلی هم ندارم که این وظیفه را به عهده بگیرم، دستکم حق دارم میل داشته باشم که شما… به اصطلاح حیثیت مرا لکهدار نکنید…»
من با خونسردی جواب دادم: «آخر با جیب خالی که نمیشود قمار کرد. آدم باید پولی داشته باشد که ببازد!»
ژنرال کمی سرخ شد و گفت: «فوراً حسابتان را تسویه میکنم!» و اندکی در کشوهای میزش دنبال چیزی گشت و یادداشتهای دفترچهاش را بررسی کرد و معلوم شد که نزدیک صد و بیست روبل به من بدهکار است.
گفت: «حالا چهجور تسویهحساب کنیم؟ ببینیم میشود چند تالر (۶). بیایید عجالتاً این صد تالر را داشته باشید. باقیاش هم جایی نمیرود.»
من پول را گرفتم، و چیزی نگفتم.
«خواهش میکنم از حرفهای من نرنجید. چون میدانم خیلی زودرنج تشریف دارید… این تذکرِ مرا به حساب… به اصطلاح هشدار بگذارید. و خوب، من از این بابت حق دارم که…»
قبل از ناهار که با بچهها به هتل بازمیگشتم، به موکب چنینوچنانی برخوردم. دارودستهٔ ما بودند که سواره به تماشای نمیدانم کدام ویرانه میرفتند. دو کالسکهٔ بسیار فاخر، اسبهای بسیار اصیل… مادموازل بلانش (۷) در یکی از کالسکهها بود با ماریا فیلیپونا و پولینا. مردک فرانسوی و آقای انگلیسی و ژنرال، سوار اسب، کالسکهها را همراهی میکردند. رهگذران به تماشا میایستادند. اینها با این بازیهاشان توجه همه را به خود جلب کرده بودند. ولی این کارها برای ژنرال عاقبت خوبی نخواهد داشت. من حساب کردم که با چهار هزار فرانکی که من آورده بودم و آنچه از قرارِ معلوم توانسته بودند از جایی وام بگیرند، باید هفت هشت هزار فرانکی داشته باشند. ولی اینها پولی نبود که با ریختوپاش مادموازل بلانش به جایی برسد.
مادموازل بلانش هم با مادرش در هتل ما ساکناند. مردک فرانسوی هم همین جاست. پیشخدمتها (Mr. le Comte(۸ خطابش میکنند. مادر مادموازل بلانش هم برایشان (Mme. la Comtesse(۹ است. حالا چه عیب دارد؟ خدا میداند، شاید هم واقعاً کنت و کنتس باشند.
من میدانستم که وقتی همه برای ناهار جمع شویم آقای کنت مرا درخور اعتنا نخواهد شمرد. ژنرال البته خیالش را هم نکرده بود که لازم باشد ما باهم آشنا شویم، یا حتا مرا به او معرفی کند. از قضا این جناب کنت خودش زمانی در روسیه بوده است و میدانست موجودی که (outchitel(۱۰ نامیده میشود آدم به حساب نمیآید. خلاصه اینکه به احوال من خوب آشنا بود. ولی من بیاعتنا به این ملاحظات سرخود به اتاق غذاخوری رفتم. ظاهراً ژنرال فراموش کرده بود که دستورات لازم را بدهد. لابد میخواست مرا سر یک (table d’hôte(۱۱ بفرستد. ولی من ناخوانده سر میز حاضر شدم و ژنرال چپچپ نگاهم کرد، اما چیزی نگفت و ماریا فیلیپونا که زن مهربانی بود فوراً جایی به من نشان داد. اما سابقهٔ آشنایی من با مستر آستلی (۱۲) باعث شد که کار به خیر بگذرد و بیآنکه بخواهند، ناچار مرا جز خودشان شمردند.
من اولبار در پروس با این انگلیسی، که همهچیزش غیر از همه است، آشنا شده بودم. در قطار بودیم و من میرفتم که خود را به گروهمان برسانم و در یک کوپه روبهروی هم نشسته بودیم. بار دوم وقتی به فرانسه وارد میشدیم او را دیدم، یعنی دوبار ظرفِ دو هفته، و سرانجام در سوئیس و حالا بیآنکه انتظارش را داشته باشم در رولتنبورگ او را بازمییافتم. من به عمرم مردی به حجبوحیای او ندیده بودم. به قدری کمرو بود که آدم خیال میکرد بیشعور است. او خود البته به این معنی آگاه بود، زیرا در حقیقت آدم بسیار زیرکی است، و از این گذشته بسیار مهربان و خُلق آرامی دارد. من در اولین برخوردمان در پروس او را به حرف کشیده بودم. میگفت تابستانِ همان سال به نورد کاپ (۱۳) سفر کرده است و خیلی دلش میخواهد به بازار مکارهٔ نیژنی نوگارود (۱۴) برود. نمیدانم چهطور با ژنرال آشنا شده بود. گمان میکنم سخت عاشق پولیناست. وقتی پولینا به سالن آمد رنگ او سرخ شد، مثل لبو. بسیار خوشحال بود که من سر میز کنار او نشستهام و گمان میکنم از همان وقت مرا دوست صمیمی خود میشمرد.
مردک فرانسوی سر میز بیشازاندازه خود میفروخت و با همه سرسنگین بود، انگاری از دماغ فیل افتاده بود. به خاطر دارم که در مسکو که بود زیاد لاف میزد: بادکنک رنگین، پُرزرقوبرق و توخالی! سر میز بیشازاندازه در خصوص مسائل مالی و سیاست روسیه اظهارنظر میکرد. ژنرال یکی دوبار جرئت کرد و به گفتههای او خُرده گرفت، اما بسیار با ملایمت و احتیاط، به اندازهای که اعتبار خود را زیاد به خطر نیندازد.
حال عجیبی داشتم. کلافه شده بودم. گیرم تا وسط غذا مثل همیشه با خود کلنجار میرفتم. در دل میگفتم: «چرا دنبال این ژنرال افتادهام؟ حال آنکه میبایست مدتها پیشْ او و دارودستهاش را گذاشته، و پی کار خود رفته باشم.» گاهی نگاهی به پولینا الکساندرونا میانداختم، اما او ابداً اعتنایی به من نمیکرد. عاقبت طاقتم تمام شد و با اوقاتی تلخ تصمیم گرفتم زباندرازی کنم.
اول بیمقدمه شروع کردم ناخوانده و به صدای بلند در بحثشان دخالت کردن. از همه بیشتر میخواستم در روی آن مردک فرانسوی بایستم و با او دهنبهدهن شوم. ناگهان رو به ژنرال کردم و به صدای بسیار بلند و لحنی شمرده، و خیال میکنم حتا حرفش را بریده، گفتم: «امسال تابستان روسها ابداً نمیتوانند در هتلها سرِ table d’hôte شام بخورند.» ژنرال هاجوواج به من زل زد.
من ادامه دادم: «اگر کسی یکذره عزتِ نفس داشته باشد بیچونوچرا خود را در معرض ناسزاهای همسفرههای خود قرار میدهد و باید بیحرمتیهای فوقالعادهٔ آنها را تحمل کند. در پاریس و در کنار راین (یعنی آلمان)، حتا در سوئیس، سر tables d’hôte لهستانیهای بیسروپا و فرانسویهایی که از این بابت چیزی از آنها کم ندارند و با آنها همدردی میکنند، به قدری زیادند که آدم، مخصوصاً اگر روس باشد، نمیتواند لب از لب بردارد، که مثلاً اظهارنظری!»(۱۵)
من این حرفها را به زبان فرانسه زدم. ژنرال مبهوت و دودل به من خیره مانده بود و نمیدانست باید به خشم آید یا فقط از اینکه من اینجور زبان درآوردهام و حد خود را نمیشناسم تعجب کند.
مردک فرانسوی با بیاعتنایی و تحقیر به من گفت: «لابد کسی جایی درسی به شما داده، بله؟»
در جوابش گفتم: «من اول در پاریس با یک لهستانی دعوا کردم، بعد، یک افسر فرانسوی را هم که از لهستانی پشتیبانی میکرد از نیش زبانم بینصیب نگذاشتم. اما بعد، وقتی تعریف کردم که میخواستم در فنجان قهوهٔ عالیجناب کاردینال تف بیندازم یک عده از فرانسویها از من طرفداری کردند.»
ژنرال با تعجبی همهنخوت پرسید: «گفتید میخواستید تف بیندازید؟» و حتا نگاهی به اطرافیان انداخت، که این چه میگوید. مردک فرانسوی با ناباوری رو به سوی من گرداند و براندازم کرد.
من جواب دادم: «بله قربان، درست شنیدید. چون دو روز بود خیال میکردم که شاید مجبور شوم برای کار خودمان سفر کوتاهی به رم بکنم، به دفتر نمایندهٔ پدر مقدس در پاریس مراجعه کردم برای گرفتن روادید. آنجا یک کشیشک پنجاهساله مرا پذیرفت. مردکی بود خشکیده و قیافهاش به قدری سرد بود که آدم چندشش میشد، انگاری یخبندان. مؤدبانه اما بسیار سرد تقاضای مرا گوش کرد و گفت منتظر بمانم. گرچه خیلی عجله داشتم، ناچار نشستم و در انتظار روزنامهٔ (Opinion Nationale(۱۶ را از جیب بیرون آوردم و شروع کردم خواندن. سراسر ناسزاهای بسیار زشتی بود به روسیه. در این میان شنیدم که شخصی از راهِ اتاق مجاور به اتاق عالیجناب رفت. کشیشک را دیدم که با کرنشی به او احترام گذاشت. من تقاضایم را تکرار کردم. کشیشک با لحنی خشکتر از پیش گفت که صبر کنم. کمی بعد شخص دیگری آمد، که او هم ناشناس بود، و معلوم شد اهل اتریش است و برای کار خاصی آمده است. حرفهایش را گوش دادند و فوراً روانهٔ بالایش کردند. این را که دیدم سخت غیظم گرفت. بلند شدم و جلو رفتم و با لحن قاطع و محکمی گفتم حالا که عالیجناب مراجع میپذیرد میتواند به کار من هم رسیدگی کند. کشیشک چون حرف مرا شنید با نهایت تعجب قدمی واپس رفت. برایش قابل تصور نبود که یک روس ناچیز به خود جرئت دهد که خود را با مهمانان عالیجناب مقایسه کند. با لحنی همهنخوت، چنان که از فرصتی که برای خوار کردن من یافته است خوشحال است، سراپای مرا برانداز کرد و فریاد زد: “چهطور؟ انتظار دارید عالیجناب قهوهاش را برای شما کنار بگذارد؟” آن وقت من صدایم را از او هم بلندتر کردم و فریاد کشیدم: “قهوهاش را کنار بگذارد؟ من توی آن قهوهٔ عالیجنابتان تف میکنم. اگر همین الان کار گذرنامهٔ مرا درست نکنید خودم میروم سراغ آن عالیجناب!”
کشیشک فریاد زد: “چهطور؟ وقتی کاردینال آنجاست؟” و وحشتزده شتابان خود را به پشت درِ اتاق عالیجناب رساند و دستها را از هم گشود و راه بر من بست، و با این صورت، که به مسیحِ مصلوب میمانست، میخواست نشان دهد که حاضر است بمیرد و نگذارد من به اتاق وارد شوم.
من در جوابش گفتم: “(Je suis hérétique et barbare!(۱۷ و برای این اسقفهای اعظم و کاردینالها و عالیجنابها و از اینجور آدمها تره هم خرد نمیکنم.” خلاصه حالیاش کردم که سر حرف خودم ایستادهام. کشیشک نگاه بینهایت خشمآلودی به من انداخت و گذرنامهام را بهضرب از دستم گرفت و یک دقیقه بعد آن را با مُهر ویزا به دستم داد. “بفرمایید، میخواهید ببینید؟”» و گذرنامهام را با ویزای رم نشانشان دادم.
ژنرال گفت: «ولی شما این را…»
مردک فرانسوی با پوزخندی گفت: «آنچه شما را نجات داد این بود که خودتان خود را نامعتقد و بیفرهنگ وحشی قلمداد کردید. (cela n’était pas si bête!(۱۸»
«آخر چهطور میشود تحمل کرد که ما روسها را به این چشم نگاه کنند! این هموطنان ما همینطور آنجا مینشینند و جرئت نمیکنند جیک بزنند. حتا شاید حاضر باشند انکار کنند که روساند. اینقدر هست که در پاریس، وقتی ماجرای بگومگوی خودم را با کشیشک در هتل تعریف کردم، احترام و توجه همه به من بیشتر شد. خلاصه اینکه یک ارباب چاق لهستانی که سر میزِ ما غذا میخورد و چشم دیدن مرا نداشت، پشمش ریخت و دیگر رنگ و جلایی نداشت. حتا فرانسویان وقتی گفتم که دو سال پیش شخصی را دیدم که یک سرباز سوار فرانسوی، در سال دوازده (۱۹)، فقط از روی هوس خالی کردن خزانهٔ تفنگش به او تیراندازی کرده بود، دندان بر جگر گذاشتند و چیزی نگفتند. این شخص در سال دوازده پسرک دهسالهای بود و خانوادهٔ بیچارهاش نتوانسته بودند از مسکو فرار کنند.»
مردک فرانسوی برافروخت و با خشم گفت: «ممکن نیست. یک سرباز فرانسوی به یک بچه تیر خالی نمیکند. هرگز!»
من در جوابش گفتم: «بااینحال آنچه گفتم حقیقت دارد و این ماجرا را سروان بازنشستهٔ محترمی برای من تعریف کرد که این بلا در کودکی به سرش آمده بود و جای زخم تیر آن فرانسوی را من خودم روی گونهاش دیدم.»
فرانسوی شروع کرد تندتند حرف زدن و در دفاع از فرانسویان پُرحرفی کردن و ژنرال میخواست از او پشتیبانی کند اما من به او توصیه کردم که دستکم قسمتهایی از یادداشتهای ژنرال پروفسکی (۲۰) را، که در هزار و هشتصد و دوازده به اسارت فرانسویان افتاده بود، بخواند. عاقبت ماریا فیلیپونا موضوع دیگری پیش کشید تا بحث را عوض کند. ژنرال از من سخت ناراضی بود زیرا کار بحثم با مردک فرانسوی به فریاد کشیده بود. بهعکس، این بحث ظاهراً بسیار باب طبع مستر آستلی بود و وقتی از سر میز برمیخاست به من پیشنهاد کرد که یک پیاله شراب با او بنوشم.
آن روز غروب، موفق شدم چنان که میل داشتم، ربعساعتی ضمن گردش با پولینا الکساندرونا حرف بزنم. همه به پارک و ایستگاه رفته بودند. پولینا روی نیمکتی جلو فوارهها نشست و نادینکا (۲۱) را گذاشت که در همان نزدیکی زیر نظرش با بچههای دیگر سرگرم باشد. من هم میشا را رها کردم که کنار حوض، که آبفشانهایش کار میکرد، بازی کند و عاقبت با پولینا تنها ماندم.
صحبتمان را البته از پول شروع کردیم. وقتی من فقط هفتصد گولدن به او دادم پاک اوقاتش تلخ شد. او اطمینان داشت که در مقابل برلیانهایی که من در پاریس برایش گرو گذاشته بودم دو هزار گولدن، اگر نه بیشتر، میآورم.
گفت: «من پول لازم دارم. باید به هر قیمت شده پول فراهم کنم. اگرنه کارم زار است.»
من شروع کردم از او پرسوجو کردن که در مدت غیاب من آنجا چه خبرها بوده است.
«هیچ! فقط دو خبر از پترزبورگ رسید. یکی اینکه حال مادربزرگ خیلی وخیم است؛ و دو روز بعد خبر رسید که از قرار معلوم مُرده است.» پولینا افزود که این خبرها را تیموفییی پتروویچ (۲۲) داده، که آدم دقیقی است. «ما منتظر خبر قطعی هستیم.»
پرسیدم: «پس از این قرار اینجا همه در انتظارند!»
«بله، همه! شش ماه تمام است که همه جز همین انتظاری ندارند و همه امیدوارند!»
«شما هم انتظاری دارید؟»
«من که نسبتِ خویشاوندی با او ندارم. من نادختری ژنرالم. ولی یقین دارم که در وصیتنامهاش مرا فراموش نخواهد کرد.»
من با اطمینان گفتم: «من یقین دارم که پول هنگفتی به شما میرسد.»
«بله، مرا خیلی دوست داشت. اما شما از کجا اینجور اطمینان دارید؟»
در جوابش پرسیدم: «ببینم، مثل اینکه این مارکی هم با همهٔ اسرار خانواده آشناست؟!»
پولینا با نگاه تند و خشکی به من، پرسید: «حالا چه شده که شما به این موضوع علاقهمند شدهاید؟»
«چهطور علاقهمند نشوم؟ اگر اشتباه نکرده باشم ژنرال توانسته از او پول قرض بگیرد.»
«شما چه درست حدس میزنید!»
«خُب، اگر از داستان مادربزرگجان خبر نداشت مگر ممکن بود پول به او قرض بدهد؟ نمیدانم شما توجه کردید یا نه، سر میز سهبار از بابولنکا (۲۳) حرف زد. عجب روابط نزدیک و صمیمانهای!»
«بله، درست تشخیص دادید. به محض اینکه بو ببرد که مادربزرگ در وصیتنامهاش برای من هم چیزی گذاشته، از من خواستگاری خواهد کرد. شما همین را میخواستید بدانید، نه؟»
«تازه میخواهد خواستگاری کند؟ من خیال میکردم که مدتهاست در انتظار جواب شماست.»
پولینا برآشفت که «شما خوب میدانید که اینطور نیست.» بعد از دقیقهای سکوت درآمد که «شما با این انگلیسی کجا آشنا شدید؟»
«میدانستم که حالا این سؤال را از من میکنید!»
من ماجرای برخوردهایم را با مستر آستلی در سفر برایش شرح دادم و گفتم: «او آدم کمرویی است اما دل پُراحساسی دارد و لابد یک دل نه صد دل عاشق شماست. اینطور نیست؟»
پولینا جواب داد: «چرا، مرا دوست دارد!»
«و البته ده مرتبه پولدارتر از این فرانسوی است. ببینم، حالا این آقا راستیراستی چیزدار است؟ خاطرتان جمع است که تمَولش مشکوک نیست؟»
«نه، مشکوک نیست. یک (château(۲۴ هم نمیدانم کجا دارد. همین دیروز ژنرال در این خصوص با من حرف میزد و این را تأیید کرد. خُب، خیالتان راحت شد؟»
«ولی من اگر جای شما بودم حتماً با انگلیسی ازدواج میکردم!»
پولینا پرسید: «چرا؟»
من با لحنی قاطع گفتم: «فرانسوی البته جذابتر است اما رذل است. انگلیسی علاوهبر اینکه آدم شریفی است ده مرتبه پولدارتر از اوست.»
پولینا با خونسردی بسیار جواب داد: «بله، اما در عوض فرانسوی مارکی است و خیلی هم زیرک و فهمیده است!»
من با همان لحن گذشته گفتم: «حالا شما اطمینان دارید که واقعاً مارکی است؟»
«البته، کاملاً اطمینان دارم!»
پولینا از این پرسشهای من هیچ خوشش نمیآمد و من میدیدم که میخواهد با جوابهای عجیب و لحن تندوتیزش مرا به خشم آورد. این را فوراً به او گفتم.
«معلوم است! وقتی عصبانی میشوید من جداً کِیف میکنم. همین که به شما اجازه میدهم این سؤالها را از من بکنید و این حدسها را بزنید برای جبران اوقاتتلخیتان کافی است.»
من با خونسردی در جوابش گفتم: «من حقیقتاً به خودم حق میدهم که همهجور سؤال از شما بکنم. خاصه به این جهت که حاضرم هر جور که بخواهید تلافی کنم و به این دلیل که جان خودم را در مقابل شما قابل نمیدانم.»
پولینا قاهقاه خندید و گفت: «شما آخرینبار که در شلانگنبرگ (۲۵) بودیم گفتید حاضرید به یک اشارهٔ من خودتان را با سر به دره بیندازید. و آنجا دره خیلی عمیق بود، هزار فوتی میشد. من عاقبت یک روزی این اشاره را خواهم کرد. گیرم فقط برای امتحان شما. میخواهم ببینم این تلافی که میگویید لاف نیست و راست میگویید. و یقین بدانید که ابداً ملاحظه نخواهم کرد. من از شما متنفرم، مخصوصاً برای اینکه بیش از اندازهتان بهتان میدان دادهام و بیشتر از آن، برای اینکه اینقدر به شما احتیاج دارم. اما عجالتاً لازمتان دارم. باید حفظتان کنم.»
خواست برخیزد. از حرفهایش پیدا بود که سخت از کوره دررفته است. این اواخر همیشه گفتوگوهایش را با من با خشم و ابراز کینه تمام میکرد، کینهٔ جدی!
من، که نمیخواستم او را بیآنکه توضیحی بدهد رها کنم، گفتم: «اجازه بدهید بپرسم این مادموازل بلانش کیست؟»
«شما خودتان خوب میدانید کیست. هیچچیزی نسبت به گذشته عوض نشده. به احتمال زیاد مادموازل بلانش خانم ژنرال خواهد شد. البته به شرطی که شایعهٔ مرگ مادربزرگ تأیید شود، چون مادموازل بلانش و مامانجانش و این مارکی، که نسبتِ بسیار دوری با او دارد، همه میدانند که ما دیگر آه در بساط نداریم.»
«و ژنرال واقعاً عاشق اوست؟»
«حالا مسئله این نیست. خوب گوشتان را باز کنید و چیزی را که میگویم به خاطرتان بسپارید. این هفتصد فلورن را بردارید و بروید کازینو بازی کنید و سعی کنید هر چه میتوانید بیشتر برایم ببرید. من خیلی پول لازم دارم، به هر قیمت که باشد.»
این را گفت و نادینکا را صدا کرد و با او به ایستگاه رفت و به دیگران پیوست. من در اولین راهی که پیدا شد به سمت چپ پیچیدم، در فکر و حیرت. از این دستور تازهٔ او که برایش بازی کنم، هاجوواج مانده بودم. قضیه خیلی عجیب بود! اگرچه افکار زیادی ذهنم را مشغول میداشت با اینهمه در تحلیل احساساتم نسبت به پولینا عمیق شدم. حقیقت این است که در این دو هفتهٔ حرمان آسودهتر از حالا بودم که به او رسیده بودم (۲۶)، گرچه طی سفر هم دلم برایش بسیار تنگ میشد و مثل دیوانهها بیقرار بودم و حتا در خواب مدام با او بودم. حتا یکبار (در سوئیس) در قطار به خواب رفتم و ظاهراً به صدای بلند با پولینا حرف زده بودم و این خوابم همهٔ مسافران کوپه را به خنده انداخته بود. امروز بار دیگر با خود میگفتم: «آیا بهراستی دوستش دارم؟» و بار دیگر نتوانستم به این پرسش خود پاسخی بدهم، یعنی بهتر است بگویم که باز، برای صدمینبار، به خود جواب دادم که از او کینه در دل دارم. بله، به او کینه میورزیدم. گاهی میشد (و هربار درست بعد از گفتوگو با او) که حاضر بودم نیمی از عمر خود را بدهم، به شرط اینکه بتوانم خفهاش کنم. قسم میخورم که اگر ممکن میبود که خنجر تیزی را نرمنرمک در سینهاش فرو کنم گمان میکنم که خودداری نمیکردم و از این کار لذت بسیار میبردم. بااینحال به همهٔ مقدسات سوگند میخورم که آن روز که روی قلهٔ شلانگنبرگ بودیم، روی همان تیغهای که همه برای تماشا به آن بالا میروند، اگر به من گفته بود «خودتان را فرو اندازید»، بیدرنگ خود را به دره انداخته بودم، آن هم با لذت. به این معنی یقین داشتم و به این جهت میبایست مسئله برایم یکسویه شود. اینهمه را او خوب میفهمید. میدانست که بهدرستی و روشنی میدانم که وصالش برایم محال است و به یاوه بودن خیال تحقق رویاهایم بهخوبی آگاهم و این را هم میدانم که علم به این حال برایش موجب لذت بسیار بود. اگر اینطور نبود چهطور ممکن بود دختری به زیرکی و مآلاندیشی او با من اینجور خودمانی باشد و بیپرده همهچیزش را برایم بگوید؟ بهنظرم میرسد که او تا امروز به چشم آن شهبانوی باستانی به من نگاه کرده است، که در حضور بندهاش لخت میشد زیرا او را آدم نمیشمرد. آری، اغلب پیش میآید که مرا آدم حساب نکند…
قمارباز (از یادداشتهای یک جوان)
نویسنده : فئودور داستایفسکی
مترجم : سروش حبیبی
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۲۱۵ صفحه