« کتاب مقدس نئون »، نوشته جان کندی تول
رمان « کتاب مقدس نئون »، نقطهٔ اوج زنجیرهای از رخدادهایی عجیب و طعنهآمیز را به تصویر میکشد. حدود بیست سال پیش از چاپ این کتاب، جان کندی تول، خودروی خویش را در نقطهای دورافتاده نزدیک خلیج ساحلی شهر بیلاکسی، میسیسیپی، پارک کرد. او یک سرِ شلنگی را داخل اگزوز ماشین گذاشت و سر دیگر آن را از پنجرهٔ عقب وارد خودرو کرد. درهای ماشین را قفل کرد و چشمان خویش را به روی دنیایی که در مقابل آن بسیار با ذکاوت و حساس بود، بست. دنیایی که گویا قادر به تحملش نبود. روز خودکشی، ۲۶ می ۱۹۶۹ بود و جان، بومی نیواورلئان، تنها سی ویک سال داشت.
شرایط و اتفاقاتی که منجر به انتشار کتاب مقدس نئون شده بود، آمیزهای است از جوهرهٔ خالص عشق ویکتوریایی، مرگ غمانگیز جوانی که امید میرفت نویسندهای بنام شود، تصمیمگیریِ بهجای مادری داغدیده که به شهرت رسیدن فرزند محبوب و از دست رفتهاش حتا پس از مرگش میتوانست مرهمی بر دل امیدوار و فداکارش باشد و همچنین درگیریهای قضایی درزمینهٔ حقوق وراثت و حق چاپ و نشر.
پس از مرگ جان کندی تول، وکیل میزان داراییهای او را هشت هزار دلار برآورد کرد، ولی هیچ اشارهای به دو رمان او نشده بود. مادر او تلما دوکوینگ تول، که مانند اغلب نیواورلئانیها چند رگه بودـ اصالتاً حاصل وصلت مهاجران جدید کرئول فرانسوی و مهاجران ایرلندی قرن نوزدهمـ در سن شصتوهفت سالگی یکباره به خود آمد و دید مجبور به مدیریت کارهای یک خانه، مراقبت از یک همسر ناتوان و کشیدن بار غمی جانکاه است. از دست دادن فرزند برای همهٔ والدین به خودی خود دردی بزرگ است؛ اما اینکه تنها فرزندت خودکشی کرده باشد، دیگر رنجی است ابدی. تلما میگوید جان که او «عزیز دل» خطابش میکند، از همان ابتدا هم کودکی استثنایی بود. زمانی متولد شد که تلما سی و هفت سال داشت و دکترها به او گفته بودند که هرگز صاحب فرزند نمیشود. جان، باهوش و خلاق بود و در موسیقی و هنر استعداد زیادی داشت. دو سال را در مدرسه ادبیات و نگارش به شکل جهشی خواند و سپس، بورسیهٔ تحصیلی دانشگاه تولین و مدرسهٔ کلمبیا را کسب کرد. در طول دو سال خدمت در ارتش پورتوریکو، کتاب اتحادیهٔ ابلهان (۱) را به پایان رساند که رمانی طوفانی و پرسروصدا درباره زادگاهش نیواورلئان است؛ شهری بسیار متفاوت که بیشتر از آنکه شهری آمریکایی باشد، مدیترانهای بود و بیش از آنکه حال و هوای جنوبی داشته باشد، لاتین بود. در سال ۱۹۶۳ او اثرش را برای سیمون و شاستر فرستاد و همانجا بود که داستان او، توجه رابرت گاتلیب که سردبیر بود را جلب کرد. به تشویق گاتلیب، جان دو سال وقت گذاشت تا اصلاحاتی را در کار اعمال کند اما به مرور غمگین و غمگینتر شد و در نهایت امیدش را از دست داد.
جان، در این اثناء در کالج نیواورلئان تدریس میکرد، تحصیلاتش را در مقطع دکتری ادامه میداد و بیشتر وقتش را در خانه میگذراند. دستمزد اندکش، شرایط را سخت کرده بود. پاپاش ناشنوا بود و تدریس خصوصی سخنوری تلما که دستمزد اندکش همیشه مکمل درآمدشان بود، دیگر چندان مشتری نداشت. جان، همیشه بهشدت محافظهکار و مرموز بود، مهارتی چشمگیر در تقلید داشت و دربارهٔ مردم و اتفاقات اطرافش نظراتی کنایهآمیز صادر میکرد، ولی دانستههای دیگران از زندگی خصوصی او بسیار ناچیز بود. حتا تنها تعداد کمی از دوستانش میدانستند که او یک نویسنده است و در این میان نیز، بهندرت کسی باخبر بود که رمانی را برای یک ناشر فرستاده است. در طول ترم پاییز سال ۱۹۶۸، همکارانش متوجه تفکرات پارانوئیایی پیشرونده در او شدند و از ژانویه ۱۹۶۹، جان دیگر در کالج و خانه دیده نشد. خانوادهاش دیگر خبری از او نداشتند، تا آن روز شوم ماه مارس که پلیس آمد و به آنها اطلاع داد که پسرشان خودش را کشته است. او دستخطی را از خود به جای گذاشته بود که رویش نوشته شده بود: «برای والدینم»، و مادرش پس از خواندن، آن را معدوم کرد.
هفتههایی که برای تلما با اضطرابِ جستوجوی جان گذشته بود، حال جای خود را به سالها رنج مادرانه از خودکشی تنها فرزندش داد. احساس طردشدگی داشت و حتا این حس که به او خیانت شده است. فرزندی که او سه دههٔ گذشتهٔ زندگیاش را وقفش کرده بود، اکنون مرده بود و همسر ناشنوایش نیز در سکوت به انزوا کشیده شد. زندگی پیش چشمش بیحرکت شده بود و در منجلابی از ناامیدی فرو رفته بود؛ تا اینکه روزی اتفاقی صفحههای تایپشدهٔ اتحادیهٔ ابلهان را پیدا کرد و انگیزهای جدید در جانش رویید. پنج سال پس از آن تاریخ در اندوهی جانفرسا گذشت. هیچکدام از هشت ناشری که او در این مدت کار را برایشان فرستاده بود، حاضر به پذیرش اثر نشدند. همسرش درگذشت و سلامتی خودش نیز رو به افول بود. او بعدها گفت: «هربار که رمان برگشت میخورد، قسمتی از وجود من میمرد.» پیام آن یادداشت آخری جان هرچه که بود، مادر را متقاعد کرده بود که ردشدنهای مکرر رمان از سوی ناشران، زندگی را برای فرزند عزیز او غیرقابلتحمل کرده بوده است.
در سال ۱۹۷۶، در کمال خوشحالی متوجه شد که شخصی به نام واکر پرسی مشغول تدریس نگارش خلاق در دانشگاه لویولا (۲) است. یک روز به دفتر کار او رفت، رمان را به دستش داد و قاطعانه گفت: «این یک شاهکار است.» اگرچه در ابتدا درک این گفته برای پرسی سخت بود، اما قاطعیت تزلزلناپذیری که در کلام آن زن بود، او را قانع کرد که اثر را بخواند. درحالیکه از آنچه بر آن برگههای کهنه و پوسیده خوانده بود به وجد آمده بود، انتشارات دانشگاه ایالت لوئیزیانا را مجاب به چاپ اتحادیهٔ ابلهان کرد. در سال ۱۹۸۱ رمان برندهٔ جایزهٔ پولیتزر شد و تا امروز این رمان به بیش از ده زبان زندهٔ دنیا ترجمه شده است.
شهرت خیلی دیر به سراغ جان کندی تول رفت، اما هوش سرشار او که عاقبت رسماً تایید شد، افراد زیادی را به سراغ مادرش فرستاد و مصاحبههای فراوانی انجام شد. در همایشهای عمومی، او صحنههایی از رمان را بهصورت نمایش اجرا میکرد و درباره پسرش به بحث مینشست. پیانو مینواخت و آهنگهای قدیمی مانند «سمت آفتابی خیابان»، «راهی به آن سوی نیواورلئان» و «گاهی خوشحالم» را میخواند. نتیجهٔ سالها تدریس سخنوری را میشد در اجراهایش دید؛ وقتی که بادقت واژگان را کنار هم میچید و جملاتی اینچنین میساخت: «من تمام عالم را برای خاطر فرزندم پیاده طی خواهم نمود». و این جملهای بود که با آن امضا میکرد و نتیجهٔ لذتی بود که با تاخیری طولانی برایش به ارمغان آمده بود.
در زمان چاپ اتحادیهٔ ابلهان بود که به شکل اتفاقی، در میان زنجیرهٔ اتفاقاتی که در داستان جان کندی تول به وفور یافت میشود، با تلما آشنا شدم. بهعنوان یکی از شاگردان کلاس نگارش خلاقِ سال ۱۹۷۶ پرسی، بیواسطه اولین اظهارنظرهای او را دربارهٔ آن بانوی شگفتانگیز و رمان عالی پسرش شنیده بودم. پس از آنکه نخستین نقد من بر آن رمان منتشر شد، تلما تماس گرفت تا بابت ستودن آن رمان قدردانی کند و مرا برای دیداری دعوت نماید. متوجه شدیم که خانههایمان فقط سه بلوک با هم فاصله دارد. پس از رها شدن او از غمی که یک دهه بر زندگیاش سایه گسترده بود، ما یک یا دو بار در هفته همدیگر را ملاقات میکردیم و در مورد ادبیات، نمایش، اپرا، زندگی و کار پسرش، و امیدواریاش دربارهٔ ساخت فیلمی بر مبنای آن رمان صحبت میکردیم. او تعدادی نامه و خاطراتش از جان را در یک دفتر سیمی قدیمی گردآوری کرده بود که آنها را برایش تایپ کردم. از آنجایی که برای قدم برداشتن به واکر نیاز داشت، بهندرت از خانه بیرون میآمد؛ اما یک غروب بهیادماندنی، همراه گروه ما برای نخستین اکران یک برداشت موسیقایی از رمان، به بیتن روژ آمد. آن اجرا و توجهی که کارگردان، بازیگران و تماشاچیان به او میکردند، پیرزن را به وجد آورده بود.
در طول این سالها او به یاد آورد که جان رمان دیگری نیز پیش از آن رمان نوشته بوده است. این رمان را که کتاب مقدس نئون نامگذاری شده بود میان نوشتههای دیگر پسرش یافت. وقتی جان تنها پانزده سال داشت و تازه رانندگی آموخته بود، از مادرش دعوت کرده بود همراهش به بزرگراه هوایی برود تا چیز جالبی را نشانش دهد. مقابل ساختمانی یکدست بتونی توقف کرده بود و به تعداد زیادی نشانهٔ نئونی اشاره کرده بود که طرحی شبیه یک کتاب را ساخته بودند و «انجیل مقدس» بر یک صفحهٔ آن و «کلیسای تعمید دهندهٔ شهر» بر صفحهٔ مقابلش نوشته شده بود. آنشب هر دو به آن مظهر تفاخر که حالا دیگر رنگ و رویی نداشت، خندیده بودند. اما او نمیدانست که جان از آن موضوع برای عنوان و موضوع اولین تلاش خلاقانهاش بهعنوان یک نویسنده الهام گرفته است. تقریباً در همان دورهٔ زمانی، جان مدتی برای ملاقات با اقوام یکی از همکلاسیهایش با او به یک منطقهٔ کشاورزی رفت که شبیه به شهری است که داستان کتاب مقدس نئون در آن اتفاق میافتد.
وقتی تلما پیشنهاد انتشار کتاب مقدس نئون را مطرح کرد ـپس از آنکه کتاب اتحادیهٔ ابلهان به جایگاهی که لایقش بود رسیدـ وکیل به او یادآوری کرد که طبق قوانین لوئیزیانا (همان سیستم ناپلئونی که در آن استنلی کوالسکی (۳) فیلم «اتوبوسی به نام هوس (۴)» را به بازیگری بلانش دوبوآ (۵) ساخته است)، نیمی از حقوق اینکار به برادر همسرش و فرزندان او تعلق میگیرد. آنها در انتشار رمان قبلی حقوق خویش را واگذار کرده بودند ولی معلوم نبود که همین کار را برای رمان پرفروش دیگری انجام دهند. نامههایی که پیرزن برای اعتراض به دادگاه عالی ایالتی و کنگرهٔ لوئیزیانا نوشت، همگی بیجواب ماند و نتوانست از آن قانون وراثتی سلیقهای و غیرمنطقی راه گریزی بیابد. یک بیماری کشنده عصارهٔ جانش را میمکید و در چنین شرایطی بود که تصمیمی دردناک و متناقض گرفت و از انتشار شاهکار دیگر پسرش جلوگیری کرد. در دیداری از من خواست که مراقب باشم پس از مرگش تصمیمی که گرفته است عملی شود. تعهد سرشار از عشقش آنچنان برایم تکاندهنده بود که قول دادم پس از فوتش «نگهبان» آن رمان باشم و راهش را ادامه دهم. کمی پیش از مرگش در آگوست ۱۹۸۴، او تغییرات لازم را در همین راستا در وصیتنامهاش اعمال کرد.
وقتی وکیلش تماس گرفت تا خبر فوت او را بدهد، گفت که او «با اعتماد کامل» رمان کتاب مقدس نئون را به من سپرده است. علیرغم اینکه خواستهٔ او ممکن است از دید دیگران متکبرانه و غیرمتعارف بهنظر برسد، اما چون قول داده بودم به او وفادار بمانم، در سه سال پس از آن تاریخ، در جلسات دادخواستهایی متفاوت که در مورد اموال او بود شرکت کردم. البته نتیجه نهایی، شکست تلاشهای تلما تول ـکه در آرامگاه ابدیاش به خواب رفته بودـ در کنترل سرنوشت اولین رمان فرزندش بود. در سال ۱۹۸۷ یکی از قضات نیواورلئان رأی بر تفکیک آن رمان از باقی داراییها داد و این بدان معنا بود که چنانچه طرفین دعوا نتوانند مشکل را میان خویش حل و فصل نمایند، رمان در حراجی عمومی شرکت داده میشود. نمیتوانستم شاهد چنین نمایشی باشم، بههمیندلیل شکست را در دفاع از خواستهٔ تلما پذیرفتم و کتاب مقدس نئون منتشر شد.
رمانی که قصد خواندن آن را دارید، اثری شگفتانگیز است که توسط یک نویسندهٔ نوجوان خلق شده است. نویسندهای که میتوانست ثروتمند باشد ولی به دلایلی که احتمالاً هیچگاه برای کسی روشن نخواهد شد، پانزده سال پس از نگارش رمان کتاب مقدس نئون به زندگی خود پایان داد. داستان او پرسشها و فرضیههای فراوانی را به ذهن متبادر میسازد. آثار دیگر جان کندی تول کجا هستند؟ اگر زندگیاش طولانیتر بود، چه آثار دیگری خلق میکرد؟ یقیناً این پرسشها نیز مانند این پرسش که دلیل یا دلایل حقیقی خودکشی او چه بوده است، بیجواب میمانند. در جستوجوی نوشتههای احتمالی دیگر از جان به مرور دقیق نوشتهها و وسایل تلما پرداختم ـ مقالههایش، نسخههای گرانبهای چاپ شده از رمان اتحادیهٔ ابلهان به زبانهای دیگر، هدایا و یادگاریهایی که متعلق به بیش از هشت دهه از زندگی او بودند و مهمترین آنها نامههایی بود که جان برایش نوشته بود و دیگر متعلقات پسرشـ هیچ نوشتهٔ دیگری یافت نشد، به جز شعری که در دورهای که جان در ارتش بود به رشتهٔ تحریر درآورده بود و نیز تعدادی مقاله و برگههای امتحانی از دورهای که در کالج تدریس میکرد. احتمالاً اگر اثری هم در بازهٔ زمانی میان نگارش کتاب مقدس نئون و اتحادیهٔ ابلهان نوشته شده باشد، به دست خود جان نابود شده است. زیرا پذیرفتنی نیست که مادری که آنقدر به عقاید و نبوغ فرزندش ایمان داشت، حتا کلمهای یا تلاشی از او را نادیده گرفته یا سربهنیست کرده باشد.
بنابراین میراث جان کندی تول به دو رمان درخشان او محدود شد، که یکی از آنها نمایشی طنزآمیز از دنیای مدرن است و دیگری تصویر شگفتانگیز و پراحساسی است که توسط یک نویسندهٔ بسیار جوان از دنیایی کوچک و سرشار از هراس و پر از تعصبات کوتهفکرانهٔ مذهبی به نگارش در آمده است. کتاب مقدس نئون سی و پنج سال پیش نوشته شده است، ولی ارتباطی نزدیک و قوی با دنیایی دارد که در آن تعصبات مذهبی نهتنها با صبوری و دلایل محکم کمرنگ نشده است، بلکه بیشتر هم رشد کرده است. این دو رمان، در گستردگی و عمق، نشان از نبوغی بیهمتا دارند.
دابلیو، کنث هلدیچ
نیواورلئان، لوئیزیانا
یک
این، اولین باری است که با یک قطار سفر میکنم. حدود دو یا سه ساعت است که روی این صندلی نشستهام. نمیتوانم بیرون را خوب ببینم. الان هوا تاریک است؛ اما وقتی قطار شروع به حرکت کرد، خورشید تازه داشت غروب میکرد و میتوانستم برگهای قرمز و قهوهای رنگ و چمن آفتابزده را در سرازیری تپه ببینم.
هرچه قطار از خانه دورتر میشود، حالم کمکم بهتر میشود. احساس مورموری که درون پاهایم بالا و پایین میرفت در حال کمرنگ شدن است. پاهایم را کاملاً حس میکنم و دیگر مانند دو قطعه یخ که متعلق به باقی بدنم نیستند، بهنظر نمیآیند. به اندازهٔ قبل وحشتزده نیستم.
مردی رنگینپوست از میان صندلیها میگذرد. او تکتک چراغهای بالای صندلیها را میشکند. اکنون تنها یک چراغ کوچک قرمزرنگ در انتهای واگن سوسو میزند. واقعاً ناراحتم که اطراف صندلیام دیگر روشن نیست، چون در تاریکی شروع به فکر و خیال در مورد اتفاقاتی میکنم که در خانه افتاد. آنها احتمالاً بخاری را نیز خاموش کردهاند. چقدر اینجا سرد است. کاش یک پتو داشتم تا روی زانوهایم بکشم و روکشی برای این صندلی تا پارچهٔ مخملش گردنم را نخراشد.
اگر روز بود، میتوانستم ببینم کجا هستم. در تمام زندگیام هیچگاه اینقدر از خانه دور نشده بودم. احتمالاً الان دویست مایلی از خانه فاصله دارم. وقتی هیچچیز را نبینی، مجبوری به صدای تقتق قطار گوش دهی. گاهی صدای سوتی را از دوردستها میشنوم. بارها پیش از اینچنین صدایی را شنیده بودم ولی هرگز فکر نمیکردم که روزی خودم مسافر یکی از این قطارها باشم. صدای تقتق آزارم نمیدهد. صدایش شبیه آوای بارش قطرات باران روی سقف حلبی در شباهنگامی آرام و سوت و کور است که تنها صدایی که در آن به گوشت میرسد آوای رعد و باران است.
اما الان قطار خودم را دارم. اسباببازیای که وقتی سه ساله بودم، برای کریسمس هدیه گرفتم. درست زمانی که پاپا در کارخانه کار میکرد و ما در شهر، در خانهٔ سپید کوچکی زندگی میکردیم که سقفی حقیقی داشت و میتوانستیم هنگام باران با خیال راحت زیر آن بخوابیم، نه شبیه سقف حلبی خانهای که روی تپه داشتیم و از سوراخهای میخهایش آب میچکید.
مردم آن کریسمس برای دیدن ما میآمدند. همیشه در خانه میهمان داشتیم. آنها در حالی وارد میشدند که دستهایشان را ها میکردند و آنها را به هم میساییدند. کتهایشان را طوری میتکاندند، انگار که بیرون برف میبارید؛ اما آن سال خبری از برف نبود. آنها مهربان بودند و برایم چیزهایی میآوردند. یادم میآید که واعظ به من کتاب داستانهای انجیل را هدیه داد. این بیشتر بدین خاطر بود که پاپا و مادرم در آن زمان به اعضای کلیسا پول میدادند و اسمهایشان را هم روی پولهای لولهشده مینوشتند و هر دو، عضو کلاس نهضت بزرگسالان بودند که هر یکشنبه، رأس ساعت نه و چهارشنبه شب ساعت هفت به شکل عمومی برگزار میشد. من در بخش بازی کودکان پیشدبستانی بودم، ولی ما هیچوقت بازی نمیکردیم. مجبور بودیم به داستانهایی گوش کنیم که تعدادی خانم مسن از روی کتابهای قدیمی میخواندند و ما از آنها هیچ سر در نمیآوردیم.
سالی که قطار را هدیه گرفتم، مادر بسیار مهماننواز شده بود. هرکس تکهای از کیک میوهای که او به پختش افتخار میکرد، برمیداشت. میگفت آن را از روی یک دستورالعمل قدیمی خانوادگی پخته است. ولی بعدها فهمیدم که کیک را از طریق پست سفارشی از شرکتی در ویسکانسین گرفته بود که اسمش شرکت کهنپختِ انگلستان با اختیارات محدود بود. موقعی متوجه این موضوع شدم که یاد گرفته بودم بخوانم. کیک را کریسمس چند سال بعد که دیگر میهمانی نداشتیم و مجبور بودیم همهٔ آن را خودمان بخوریم، در جعبهٔ پست دیدم. البته هیچکس از ماجرا خبر نداشت، جز من و مادر و شاید مرد پستچی که کر و لال بود و نمیتوانست این موضوع را با کسی مطرح کند.
یادم نمیآید آن کریسمس کودکی هم سن و سال خودم آن اطراف دیده باشم. درحقیقت، اصلاً هیچ کودکی هم قد من آن اطراف زندگی نمیکرد. وقتی که کریسمس تمام شد، در خانه ماندم و با قطارم بازی کردم. بیرون خیلی سرد بود و اوایل ژانویه برف بالاخره شروع به باریدن کرد. آن سال، با وجود اینکه همه فکر میکردند خبری از برف نخواهد بود، برف سنگینی بارید.
همان سال بهار بود، خاله مِی که خالهٔ مادرم بود آمد که با ما زندگی کند. او اضافهوزن داشت ولی چاق نبود، حدود شصت سال داشت و از جایی خارج از ایالت که کلوپهای شبانه داشت میآمد. از مادرم پرسیدم چرا موهایش مثل موهای خاله مِی براق و زرد نیست، و او در پاسخ گفت که بعضی آدمها شانس دارند. این حرفش باعث شد دلم برای او بسوزد.
به جز قطار، خاله مِی از همهچیز بیشتر در ذهنم مانده است. او آنچنان بوی عطر میداد که گاهی نمیتوانستی بدون گرفتن بینیات نزدیکش شوی و واقعاً تنفس برایت سخت میشد. هرگز کسی را با مو و لباسهایی شبیه او ندیده بودم و گاهی فقط مینشستم و تماشایش میکردم.
وقتی چهار سالم بود، مادر برای همسران کارگران کارخانه میهمانیای ترتیب داد و خاله مِی اواسط میهمانی در حالی وارد اتاق نشیمن شد که پیرهنی به تن داشت که بیشتر بالاتنهاش را نمایش میداد. خیلی زود پس از این اتفاق، میهمانی تمام شد. در ایوان نشسته بودم. شنیدم که خانمها هنگام خروج با هم در مورد آن صحبت میکردند. آنها خاله را با اسامیای خطاب میکردند که هیچگاه پیش از آن نشنیده بودم و واقعاً معنای حقیقی آن را تا وقتی ده ساله شدم نمیدانستم.
مادر بعد از آن وقتی در آشپزخانه نشسته بودند به او گفت: «تو حق نداری اون مدلی لباس بپوشی. تو عمداً به من و همهٔ دوستای فرانک توهین کردی. اگر میدونستم قراره اون مدلی رفتار کنی، هیچوقت نمیذاشتم با ما زندگی کنی.»
خاله مِی انگشتش را روی دکمهٔ لباسی که مادر به تن داشت گذاشت و گفت: «ولی سارا، نمیدونستم که اونا همچین برداشتی میکنن. من اون لباس رو قبلاً هم پیش کلی تماشاچی از چارلستون تا نیواورلئان پوشیده بودم. عکسش رو بهت نشون ندادم، نه؟ وای آگهیها رو بگو، آگهیها! فوقالعاده بودن، بهخصوص در مورد اون لباس.»
مادر درحالیکه برای راضی نگه داشتن خاله کمی شراب اسپانیولی در لیوان او میریخت، گفت: «ببین عزیز دلم، شاید اون لباس واسه رو صحنه خیلی هم معرکه باشه، ولی تو نمیدونی زندگی تو یه شهر کوچیک مثل اینجا یعنی چی. اگه فرانک در مورد مسائلِ اینطوری بویی ببره، دیگه نمیذاره اینجا بمونی. دیگه هیچوقت اینکار رو با من نکن.»
شراب خاله مِی را آرام کرده بود، ولی میدانستم او هیچ توجهی به حرفهای مادر نمیکرد. این برایم بسیار شگفتآور بود که میشنیدم که خاله مِی «روی صحنه» بوده است. سن را از نزدیک در تالار شهر دیده بودم، اما تنها چیزی که روی سن دیده بودم مردانی بودند که سخنرانی میکردند و واقعاً برایم سوال برانگیز بود که بدانم خاله مِی دقیقاً «روی صحنه» چهکار میکرده است. نمیتوانستم او را شبیه یک سخنران تصور کنم، بههمیندلیل یک روز از او پرسیدم که روی سن چه میکرده، و او یک کتابچهٔ خاطرات بزرگ مشکی را از صندوقچهاش بیرون کشید و نشانم داد.
در صفحه اول عکسی در روزنامه بود که دختری جوان و باریکاندام را با موهای مشکی که با یک پر آرایش شده بود نشان میداد. بهنظرم چشمهایش چپ بود، اما خاله مِی میگفت که این مشکل فقط به دلیل ویرایش بد عکس در روزنامه ایجاد شده است. متنی را که زیر تصویر نوشته شده بود، برایم خواند: «خوانندهٔ محبوب، مِی مورگان در ریولی.» سپس گفت که تصویر متعلق به خودش است ولی گفتم ممکن نیست خودش باشد، زیرا موهای او مشکی نیست و بهعلاوه نام او نیز گبلر است، نه مورگان. اما گفت که هر دو مورد به دلیل «اهداف تئاتری» تغییر کرده است. صفحه را ورق زدیم. باقی کتابچه نیز به همان ترتیب بود، با این تفاوت که خاله مِی در هر تصویر فربهتر شده بود و حدوداً از میانهٔ کتابچه به بعد، موهایش نیز بلوند شده بود. وقتی بهسمت انتهای کتابچه میرفتی، از تعداد عکسها کاسته میشد و تصاویر هم آنقدر کوچک شده بودند که تنها چیزی که برایم در آنها قابل تشخیص بود، خاله مِی و موهایش بود.
هرچند آن کتابچه چندان برایم جذاب نبود، ولی باعث شد مهر خاله بیشتر در دلم بنشیند و تاحدودی او برایم مهمتر از پیش شد. زمان شام کنارش مینشستم و به هر آنچه میگفت گوش میدادم. یک روز پاپا دربارهٔ حرفهایی پرسید که من و خاله مِی وقتی با هم بودیم میزدیم و از آن روز به بعد، هرروز این پرسشها ادامه داشت. به پاپا در مورد کُنتی گفتم که پیش از این دستهای خاله مِی را میبوسیده، از او درخواست ازدواج میکرده و از او میخواسته که برای زندگی، همراه او به اروپا برود. و در مورد مردی که زمانی با یکی از دمپاییهای او مشروب نوشیده بود (۶). به پاپا گفتم که آن مرد نباید مست میکرده. و پاپا تمام مدت فقط میگفت: «آهان، آهان». و شب صدای بحث مادر و پاپا را از اتاقشان شنیدم.
کتاب مقدس نئون
نویسنده : جان کندی تول
مترجم : سپیده بهنژاد
ناشر: انتشارات مجید
تعداد صفحات : ۲۰۰ صفحه