کتاب « آدولف هیتلر و نقش من در سقوطش »، نوشته اسپایک میلیگان
بخش اول: قضیه از کجا شروع شد
سوم سپتامبر ۱۹۳۹. آخرین دقایق صلح رو به پایان بود. من و پدرم نشسته بودیم و مادرم را در حال حفر پناهگاه تماشا میکردیم. پدرم گفت: «مادرت زن کوچولوی بینظیریه، پسرم.» و من اضافه کردم: «و هر روزم داره کوچولوتر میشه.» دو دقیقه بعد، مردی به نام چمبرلین (۱) که تقلید صدای نخستوزیر را میکرد، توی رادیو حرف زد: «ما امروز از ساعت ۱۱، با آلمان وارد جنگ میشویم.» (از ما گفتنش خیلی حال کردم.)
مادرم گفت: «جنگ؟!» و پدرم جواب داد: «احتمالاً اول از دهن خودمون در اومده.» همسایههای دیواربهدیوارمان هول کردند. دفترچههای حساب پساندازشان را سوزاندند و خاکسترش را ریختند توی راهآب.
بلافاصله صدای نالهٔ اولین آژیر حملهٔ هوایی بلند شد. مادرم خطاب به پدرم داد زد: «عزیزم، تویی داری ناله میکنی؟!» پدرم جواب داد: «نه، صدای عزاداری یهودیاس. زود باش! کاسهٔ گدایی رو بذار جلو در!» البته کمی بعد کاشف به عمل آمد که صدای بوق ساعت ناهار کارخانهٔ کفش «باتا» بوده. بوق آن کارخانه بهقدری هرجومرج در شهر به راه انداخت که دست آخر مقامات دستور تغییرش را دادند. عمو ویلی که مقاطعهکار کفن و دفن بود و چند سالی میشد که کار نمیکرد، شروع کرد به ساختن قارچهای چوبی کوچولو. او قارچهایش را برای مارشال نیروی هوایی، سروان هریس، فرستاد و درخواست کرد آنها را بریزند روی سر آلمانیها تا بهشان ثابت شود علیرغم گذشت پنج روز از جنگ، نیروی هوایی بریتانیا به شکوفایی رسیده و از پس آلمان نازی برمیآید. نیروی هوایی قارچها را با یک یادداشت بدین مضمون: «انداختن قارچهای چوبی روی سر آلمانیها در جریان حملهٔ هوایی، ممکن است موجب بروز آسیب غیرضروری شود.» برای عمو ویلی پس فرستاد.
برادرم دزموند هم که شور میهنپرستی پیش از بلوغ برش داشته بود، چپ و راست از ماشین جنگی بریتانیا نقاشیهای فانتزی میکشید. وقتی نقاشیهایش را نشان پدرم داد، او نه گذاشت و نه برداشت و گفت: «پسرم، این اختراعات تو عامل نجات بریتانیا تو این جنگه!» و حتی یک لحظه درنگ را جایز ندانست؛ نقاشیها را چپاند توی کیف، کیف را زد زیر بغلش و دوتایی سوار تراموای خط ۷۴ شدند و صاف رفتند به کاخ وایتهال. بعد از کلی بگومگو و کمی هم زد وخورد، دست آخر موفق میشوند نقاشیها را به یک کلنل کنجکاو که مدام با دماغش ورمیرفته، نشان بدهند. کلنل گیج و سرگشته نقشهٔ زیردریاییهای نفربر، زپلینهای تانکبر، و سربازهای مجهز به اسکیتهای موشکدار را که همه پشت منوهای کهنهٔ رستوران کشیده شده بود، تماشا میکند و بعد از کلی فکر کردن میگوید: «خب، من سوپ وینزور میخورم با رستبیف و سبزیجات، بیزحمت.» بعد هم پدر و پسر را به طرف در، پنجره، و در نهایت خیابان راهنمایی میکند. پدرم اعتراض میکند که: «ای احمقای بیشعور! با دست رد زدن به این اختراعات، دو سال جنگ رو به درازا کشوندین!»
و کلنل در جوابش میگوید: «چه خوب! چون داشتم از بیکاری میمردم.» پدرم کاخ وایتهال را با چانهای بالا و پاهایی بالاتر ترک میکند؛ چهار دست و پایش را گرفته و انداخته بودندش بیرون.
او جنگ را خیلی جدی گرفته بود. کمی که گذشت نویل چمبرلین هم قضیه را جدی گرفت؛ به حدی جدی که بیهوا استعفا داد. نتیجهگیری سیاسی پدرم این بود: «خوبه! جا رو خالی کرد واسه یه آدم لایقتر!» بعد هم فوری یک نامه نوشت و برای احراز پست نخستوزیری اعلام آمادگی کرد. صبح یک روز یکشنبه که مادرم داشت توی کلیسا از طرف همهٔ اهل خانواده فلّهای پیش کشیش اعتراف میکرد، پدرم یونیفورم کهنهٔ ارتشیاش را کشید به تنش و اتاق نشیمن خانه را به مقر فرماندهی عملیات ترکیبی بدل کرد. دیوارهای نشیمن پر شد از نقشههای پارهپوره. روی میز یک نقشهٔ چاپ ۱۹۲۷ از مسیر اتوبوسهای شرکت واحد قرار داشت. عمو ویلی با استفاده از قارچهای چوبی بهجای توپهای ضدتانک، جابهجای نقشه را علامتگذاری کرد تا خط دفاعی محلهٔ بروکلی را مشخص کند. پدرم مخ شیرفروش را کار گرفت: «اینجا،» همانطورکه میگفت اینجا، با نوک انگشت تِپتِپ کوبید روی نقشه: «اینجا، همونجاییه که حملهشونو به انگلستان شروع میکنن.»
شیرفروش گیج و منگ گفت: «ولی اونجا که افریقاس!»
«اِ؟… خب، بعله!» پدرم زود خودش را جمعوجور کرد: «به هر حال حملهشونو از همینجا شروع میکنن ـ افریقا ـ گرفتی چی شد؟»
شیرفروش صادقانه جواب داد: «راستش نه، نگرفتم.» که بلافاصله آن جایش که نباید گرفته شود، چلانده شد، از خانه انداخته شد بیرون و چند تا شلاق هم حرام اسبش شد، که تا دم در خانهشان چهارنعل بدود. پدرم پشت سر گاریاش که با سرعت صوت دور میشد، عربده کشید: «دفهٔ دیگه دو پیک کمتر بزن!»
صبح روز بعد یک پاسبان جلوی در ظاهر شد.
پدرم درحالیکه کلاهخود فولادیاش را میزد بالا، گفت «بهبه! صبح عالی بخیر سرکار. به موقع رسیدین.»
«به موقع برای چی آقا؟»
پدرم که مستأصل از خنده پیچوتاب میخورد، گفت: «به موقع برای اینکه بنده درو واسهتون باز کنم.»
پاسبان گفت: «خیلی بامزه بود، آقا.»
پدرم درحالیکه اشک خنده را از چشمهایش پاک میکرد، جواب داد: «میدونستم خوشتون میاد، سرکار. حالا بفرمایید چه خدمتی از بنده ساختهس؟ دزدی؟ قتل؟ منظورم اینه که نیروی پلیس دوران بدی رو داره میگذرونه، اصلاً چرا یه حکم جلب واسه این رفیقمون هیتلر ننویسیم؟»
«قضیه این موانعیه که چیدین وسط خیابون.»
«اوه؟! خب، مشکلشون چیه، سرکار؟ ناسلامتی کشور در حال جنگه، التفات دارید که؟»
«من مشکلی ندارم آقا؛ رانندههای تراموا دارن. پدرشون درمیاد تا موانع شما رو بزنن کنار که تراموا بتونه راهشو بره. بیچارهها هر دفه باید از تراموا پیاده بشن.»
پدرم شاکی شد: «همهتون احمقید! اصلاً حالا که اینطوره واسه شخص چرچیل کاغذ مینویسم!» و نوشت. منتها چرچیل هم بهش گفت باید موانع را از وسط خیابان بردارد.
پدرم گفت: «اونم یکیه احمقتر از بقیهشون! اگه مراقب حرف زدنش نباشه، میرم طرف آلمانیا!»
من با زندگی نظامی بیگانه نبودم. در دوران حکومت بریتانیا در هند به دنیا آمده بودم و شجرهنامهٔ خانوادهام تا دورهٔ محاصرهٔ لاکنو از هر دو طرف به سربازها میرسید. پدر پدربزرگم، گروهبان جان هنری کِتلبَند، در شورش هند کشته شده بود، البته به دست زنش، و آخرین حرفی که قبل از مرگش زده بود «اوخ!» بود. پدر پدر پدربزرگم هم در بیمارستان ارتش حین عمل آپاندیس زیر دست یک دکتر مست از دست رفته بود و روی سنگ قبرش حک کرده بودند:
خدایش بیامرزاد
به یاد و خاطرهٔ گروهبان تامس کتلبند
به شمارهٔ پرسنلی ۱۳۷۴۲۰۴۵۹
در راه پادشاه و وطن، از عفونت آپاندیس درگذشت.
و ظاهراً حالا نوبت به من رسیده بود.
یک روز پاکتنامهای با مهر (O.H.M.S (۲ افتاد روی پادری. با خودم گفتم، وقت آپاندیس مام رسید. عمو ویلی درحالیکه با نوک چوب به نامه سیخونک میزد، گفت: «محض رضای خدا بازش نکن! دفهٔ قبلی که یکی از این نامهها رو باز کردم، چشم وا کردم دیدم تو بینالنهرینم و یه قشون تُرک، پاتیلای وازلینو بالا سرشون تکون میدن، دنبالم میکنن، و داد میزنن: نرو لورنس، ما عثمانیا عاشقتیم.»
پدرم ساعتش را نگاه کرد و گفت: «وقت یه پیشروی دیگهس.» و گام بلندی به جلو برداشت. چند هفته گذشت و چندین نامه با مهر نظاموظیفه آمد دم خانهمان. کمی بعد نامهها شد روزی دو تا، با مهر فوری.
مادرم درحالیکه کیسههای زغال را کول میکرد و میبرد توی زیرزمین، گفت: «حتماً اعلیحضرت خیلی روت حساب باز کرده که اینقد کاغذ برات مینویسه، پسرم.» یک روز یکشنبه که مادرم داشت خانه را رنگ میکرد، پدرم یکی از نامهها را برای نمونه باز کرد. داخلش یک دعوتنامهٔ چشمگیر برای شرکت در جنگ جهانی دوم بود، با حقوق هفتگی هفت شیلینگ و شش پنس به همراه غذا و جای خواب. مادرم همانطورکه پدرم را از پلهها میبرد بالا تا حمامش کند، گفت: «چه شیک! از بین تموم آدمای بریتانیا تو رو انتخاب کردن، پسرم. این افتخار بزرگیه!»
من هم غشغشزنان با یک هوک راست ضربهفنیاش کردم.
بالاخره یکجوری توانستم روز مرگم را بیندازم عقب. برایتان توضیح میدهم. قبل از جنگ، من معتاد به بدنسازی بودم. هر روز صبح جمعیتی را میدیدید که حین هالتر زدنم در زمین چمن لیدیوِل دندههای هیکل تار عنکبوتیام را از بالا به پایین و محض اطمینان یک بار هم از پایین به بالا میشمردند. بعضیوقتها دخترهای کارمند شرکت کَتفورد هم میایستادند به تماشا؛ میانشان یکی بود که هیکل محشری داشت ـ عین کوههای هیمالیا منتها به حالت افقی! دیدن این دختر چنان هورمونهای جنسیای در بدنم آزاد میکرد که مجبور میشدم وزنههای دوبله سوبله بزنم تا چشمش را بگیرم. خلاصه وزنههای هالتر را به ۱۶۰ پوند (میکند به عبارت ۷۰ دلار) افزایش دادم و زور زدم با فریاد «یا حضرت مسییییح!» ببرم بالای سرم. همان لحظه دردی جانکاه از ستون فقراتم تیر کشید و زد به کشالهٔ رانم، از آنجا زد به ساق پایم، از آنجا زد به کف زمین چمن، و از آنجا هم رفت و رفت تا رسید به ایستگاه اتوبوس. درحالیکه زور میزدم لبخندم را نگه دارم، و چشمهایم از شدت درد چپ شده بود، عین افلیجها سینهخیز خودم را رساندم به رختکن. دخترها پشت سرم جیغ میکشیدند و قهقهه میزدند.
همسایهمان خانم وینداست نگاهی انداخت و گفت: «بعله، بعله، فتقت زده بیرون. شوهر خودمم مادرزاد فتق داشت. تو دورهٔ نامزدی به هر ضرب و زوری بود ازم مخفی نگهش داشت، اما تو ماه عسل دیگه نتونست پنهونکاری کنه. همونجا بود که فهمیدم با یه فتقبند چرمی مدلپیشرفته خودشو سرپا نگه میداشته. البته واسه ماه عسل مجبور شده بود بده چرمکار مدلشو واسهش تغییر بده.»
من که از ترس زهرهترک شده بودم، فوری خودم را رساندم به دکتر هندوی درمانگاه هارتسآفاوک که توی محلهٔ بروکلیرایز مطب داشت. دکتر درحالیکه انگشتهایش را ـ که لک ادویهٔ کاری رویشان داشتند ـ مثل سیخک داغ و گداختهٔ شومینه فرو میکرد توی کشالهٔ رانم، گفت: «بعله، میلیگان! فتقت زده بیرون. قشنگ معلومه.» این تشخیص عضوی از جامعهٔ پزشکی بریتانیا برمیگردد به سیوپنج سال قبل، و جالب اینکه من هنوز بعد از سیوپنج سال فتقم بیرون نزده. شاید هم فعلوانفعالات بدنم بهطورکلی کند است. فتق! از فکر این کلمه غدهای از وحشت درون بدنم شکل گرفت. آخر چرا؟! من سه سال تمام نوازندهٔ ترامپت گروه موسیقی ریتز رِوِلز بودم، گروهی نوازندهٔ جوشجوشی که تنها عامل کنار هم نگهدارندهشان روغن مو بود. برای اجرای هر برنامه ۱۰ شیلینگ دستمزد میدادند که ۹ شیلینگش را میدادم به مادرم و او هم ۷ شیلینگش را میداد به صندوق کمک به مستمندان محله. هیچوقت این کارش را درک نمیکردم؛ ما خودمان جزء مستمندان محله بودیم.
نوازندگی ترامپت فشار خیلی زیادی به بدن ـ از کشالهٔ ران بگیر بیا بالا تا قفسهٔ سینه ـ وارد میکند؛ بنابراین هر بار که برنامه اجرا میکردیم، فتقبند میبستم. یک جوراب کهنه برمیداشتم و آنقدر کهنه پارچه میچپاندم توش که شق و رق میایستاد. بعد میگذاشتمش روی نقطهٔ احتمالی بیرون زدن فتق و با چند رشته بند میبستمش دور کشالهٔ رانم و همین باعث میشد خشتکم عین رول کالباس باد کند و تماشاچیان مرا با یک نرهاسب آماده برای نسلکشی اشتباه بگیرند. باید کاری میکردم. منظورم این است که اگر خانمی مرا در آن وضعیت میدید، دیگر نمیتوانستم سرم را توی شهر بالا بگیرم. این شد که شروع کردم به کاستن از حجم برآمدگی. برای نیل به این مقصود، چند لا تسمهٔ چرمی بستم دور کمرم و سفت کشیدم. البته این کار چندان افاقه نکرد، فقط صدایم یک اکتاو رفت بالاتر. هنوز هم ظاهر ناجوری داشت، تا اینکه مادرم به دادم رسید. او تکهای از یک پردهٔ سیاه را دوخت جلوی کتم که برامدگی را بپوشاند، اما لبهٔ کتم را رساند تا نیمههای رانم. من هم غرق شرمندگی برای ناظرین توضیح میدادم که: «این جدیدترین مد کت تو امریکاس؛ خوانندهٔ معروف، کَب گالووِی یکی از همینا تنش میکنه.»
درامر گروه گفت: «پس اونم باید عین خودت یهوری باشه.» کتوشلوار مخصوص شب را ۸۳ شیلینگ از عمو اَلْف، ساکن کتفورد، خریده بودم. کتوشلوار حسابی تنگ بود، دستوبال ما هم. به همین دلیل خریده بودمش. چند هفتهای داخل آن فتقبند چرمی، عین بوقلمون کبابی که دستوبالش را با نخ میبندند و میکشند به سیخ، ترامپتنوازی کردم.
بعد از یک ماه باسنم از فشار فتقبند پینه بست و مجبور شدم بروم پیش دکتر، که او هم درجا ارجاعم داد به یک دامپزشک؛ دامپزشک هم بدون فوت وقت گزارشم را بهعنوان منحرف جنسی چرم فِتیش (۳)، داد به پلیس. این شد که درد پشتم به قوت خودش باقی ماند؛ یعنی به حدی زیاد بود که گاهی نمیتوانستم از جایم تکان بخورم. در واقع دیسک مهرهٔ کمرم زده بود بیرون؛ وضعیتی که در آن دوران علم پزشکی هنوز درکی ازش نداشت. اما ابتلا به کمردرد درست مصادف شد با فراخوان خدمت سربازی، و این موضوع همان اندازه مسخره بود که شب زفاف، مستأجر اتاقنشینت در خانهات را بزند و بگوید موعد شستن رختهای چرکش گذشته؛ (و قضیه دربارهٔ من دقیقاً صدق میکرد؛ موعد شستن رختهای چرکم گذشته بود.)
در بیمارستان دولتی لویشام بستریام کردند تا زیر نظر باشم. گمانم عملیات زیر نظر گرفتن را یک پرستار از روزنهای که توی سقف تعبیه شده بود، انجام میداد، چون هر چه چشمچشم میکردم کسی را اطرافم نمیدیدم. متخصصینی که دنبال حفظ امنیت شغلیشان بودند، در دستههای چهارتایی برای معاینهام میآمدند. ابتدا با نوک انگشت ـ اینطوری اینطوری ـ سیخونکم میزدند و بعد یک قدم میرفتند عقب تا ببینند چه اتفاقی میافتد. تکان که میخوردم، یکیشان میگفت: «اِه؟! هنوز زندهس!» بعد با چکش لاستیکی از فرق سر تا نوک پایم را مثل گوشتکوبیده میکوبیدند و خطاب به هم میگفتند: «نظرتون چیه دکتر؟» چند روز بعد کارتی به دستم رسید که رویش نوشته بود: قولنج کلیوی.
پیرمرد تخت کناری خم شد و با صدایی دورگه گفت: «از اینجا فرار کن پسرم. من اومدم اینا واریسمو عمل کنن، اشتباهی آپاندیسمو درآوردن.»
جواب دادم: «ممنون از لطفتون. در ضمن اسم من میلیگانه.»
پیرمرد گفت: «منم ایثل (۴) مارتینم.»
«ایثل؟! رو برگهتون که نوشته دیک.»
«آره، وقتی اومدم اینجا اسمم دیک بود، منتها یه جایی این وسطمسطا…» به جهتی مشخص اشاره کرد.
پرسیدم: «یعنی همهشو کندن انداختن دور؟!»
پیرمرد جواب داد: «راستش، منو با یه بابایی که میخواست خودشو اخته کنه اشتباه گرفتن. حالا آدم چطوری میتونه به زنش بگه من اونی که تو فکر میکنی نیستم؟»
«لازم نیس بهشون بگید، کافیه نشونشون بدید.»
«دربارهش فکر میکنم.»
«گمونم از این به بعد فقط همین کار از دستتون برمیاد.»
پدرسوختههای بیمارستان نتوانستند مشکلم را تشخیص بدهند، برای همین با یک نامه که درمان الکتریکی را برایم توصیه میکرد، مرخصم کردند. روی سربرگ نامه نوشته بود: حامل این نامه… که گمانم منظورشان من بودم. حالا سه ماه از زمان فراخوان خدمتم میگذشت. برای بزرگداشت این سعادت، ملبس به لباس فلورانس نایتینگل (۵) زیر تختم قایم شدم. صبح روز بعد یک نامه به دستم رسید که ازم خواسته بود خودم را به مرکز پزشکی یورکشایر گری الثام معرفی کنم. پدرم گفت: «پسر جون، گمونم دیگه وقتشه بری. کلکامون داره ته میکشه. به هر حال وقتی معاینهت کنن و وضعیتتو ببینن، چارهای ندارن غیر از اینکه معافت کنن و بفرستنت خونه.» روی کارتم نوشته بود باید رأس ساعت ۳۰: ۹ خودم را معرفی کنم و همینطور: لطفاً رأس ساعت تشریف بیاورید. من هم رأس ساعت ۳۰: ۹ تشریف بردم و دقیقاً رأس ساعت ۱۵: ۱۲ راهم دادند تو. به همهٔ مشمولینی که مورد پزشکی داشتند، گفتند لباسها را دربیاورند. این دستورشان باعث رونمایی پاهای نیقلیان سفید پشمالوی تودهای از نوجوانان رنگپریده شد. گروهبان مسئول مشمولین، جلوی عکاس روزنامه را گرفت: «محض رضای خدا عکس نگیر! اگه مردم بفهمن اینا سربازای مملکتان، بارشونو میذارن رو کولشون و از مملکت درمیرن!» نوبتم که شد، رفتم جلوی دکتر تاس صورتخاکستری ایستادم.
پرسید: «حالت چطوره؟»
گفتم: «خیلی ممنون.»
پرسید: «از نظر خودت سالمی؟»
گفتم: «از لحاظ عقلی نه؛ چون با پای خودم اومدم اینجا.»
درحالیکه لبخندی اهریمنی روی صورتش داشت با جوهر قرمز خونی روی کارتم نوشت: «درجه یک.»
پرسیدم: «کلاه مشکی بهم نمیدین؟»
جواب داد: «کلاها رو فرستادن لباسشویی.»
کار از کار گذشته بود. روزی که آمدند دم در خانه که ببرندم جبهه، روز بسیار افتخارآمیزی برای خاندان میلیگان بود. درحالیکه پلیسهای نظاموظیفه کشانکشان از روی تخت میکشیدندم پایین، فریاد میزدم: «تو رو خدا! من واسه جبهه رفتن خیلی جوونم!» در ایستگاه قطار ویکتوریا، افسر مسئول نقلوانتقالاتِ ریلی یک حکم سفر، یک پر سفید، و یک عکس از هیتلر داد دستم که رویش نوشته بود: این دشمن شماست. همهٔ کوپههای قطار را دنبال صاحب عکس گشتم، منتها پیدایش نکردم. ساعت ۳۰: ۴ روز دوم ژوئن ۱۹۴۰، در یک صبح تابستانی با ابرهای پرسای چنگکدار به شکل دم زیبای مادیانها روی آسمان آبی، رسیدیم به شهر بِکسهیل و من پیاده شدم. البته کار آسانی نبود؛ چون قطار توی ایستگاه بکسهیل توقف نداشت.
آدولف هیتلر و نقش من در سقوطش
نویسنده : اسپایک میلیگان
مترجم : رضا اسکندریآذر
ناشر: نشر هیرمند
تعداد صفحات : ۲۱۰ صفحه