تاثیر روزنامهها در پیشبرد انقلاب مشروطیت
پس از طـلوع مـشروطیت، روزنـامه که محصور کارخانهٔ حکومت ملی است، یکی بعد از دیگری در افق مطبوعات ایران ظاهر شد کـه معروفتترین آنها روزنامهٔ مجلس، ندای وطن، کلید سیاست، آینهٔ غیبنما، حبلالمتین، روحالقدس، کـشکول، تمدن، ندای اسلام، الجـمال، الجـناب، صبحصادق، حی علی الصلاح، صراط مستقیم، کوکب دری، نوروز، محاکمات، ترقی، فواید عامه، جامجم، زبان ملت، مساوات، آدمیت، خرم، عراق عجم، تدین، اتحاد، مجلهٔ استبداد، صوراسرافیل و…بود.
اول روزنامهای که پش از تأسیس مجلس مـنتشر شد روزنامهٔ مجلس به مدیریت سید محمدصادق طباطبایی بود. این نامهٔ ملی به علاوهٔ مقالات سودمند، مذاکرات مجلس را مینوشت و در اندک زمانی به شهرت دست یافت و تا زمانی که منتشر میشد رویـه و مـسلک خود ار از دست نداد و دامنش به اغراض خصوصی و خیانت آلوده نشد.
دولتآبادی در تاریخ زندگانی یحیی، شرحی راجع به امتیاز روزنامهٔ مجلس نگاشته است که ما برای آنکه سوءتفاهمی روی ندهد، در اینجا آنچه را از مـطلعین شـنیدهایم، نقل میکنیم.
نویسندگان و مؤسسین این روزنامهها که با یک حسن نیت و شور وطنی قدم در دایرهٔ مطبوعات گذاردند، بعضیها به واسطهٔ نداشتن سرمایهٔ معنوی یا مادی نتوانستند بیش از چند روزی دوام کـنندو از مـیان رفتند و بعضی دیگر چون مورد توجه مردم واقع نشدند پای خود را عقب کشیدند، عدهای روزنامه را وسیلهٔ معاش خود قرار داده و به استفادههای ناچیزپرداختند.
فقط چند روزنامهای بود که از روی اصول صحیح و مـسلک آزادیـخواهی مـنتشر میشد و مظهر انقلاب نوین و عـلمدار مـشروطیت بـود و از نظر حقشناسی، ما صفحات این تاریخ را به نام نامی و اسم گرامی آن و نویسندگان شریف و وطندوست آنها مزین کنیم.
اول، روزنامهٔ مجلس که ذکـر آن شـد.
دوم، روزنـامهٔ حبلالمتین تهران بود که به طور یومیه بـه مـدیریت سید حسن حبلالمتین و سردبیری شیخ یحیی کاشی که یکی از نویسندگان معروف مشروطیت بود، منتشر میشد و در حقیقت نمایندهٔ روزنامهٔ حـبلالمتین کـلکته بـود و همان شیوه و رویه را در ترویج افکار نو و منافع مشروطیت و مصالح مـلت تعقیب میکرد و تا روزی که مجلس به توپ ستمگران منهدم شد، منتشر میشد.
سوم، روزنامهٔ ندای وطن بود کـه مـجدالاسلام کـرمانی مرد فوقالعاده باهوش و مطلع و نویسندهٔ زبردست مینگاشت و مدتی دوام کرد و شهرت بـسیار یـافت، ولی چون نویسندهٔ او متهم به استفادهجویی گشت، وجههٔ خود را در میان مشروطهطلبان از دست داد و رونقی را که در روزهای اول داشت از بـین بـرد.
روزنـامههای انقلابی
سه روزنامه در مطبوعات طلوع کرد که به واسطهٔ اهمیتی که در تـحول اوضـاع و تـأثیری که در افکار داشت باید حقاً آنها را در مقام بالاتری قرار داد و آنها را رهبران انقلاب و آزادی پنداشت و بـه مـقام مـهمی که در جریان مشروطیت و مبارزه با استبداد حائز بودند، پی برد و مؤسسین و نویسندگان آنها را در ردیف قـائدین انـقلاب و مردان جاویدان جای داد و مندرجات آنها را اسناد تاریخی انقلاب ایران شناخت و به تأثیری کـه در تـهییج افـکار داشتند، پی برد و به مبارزهای که برای حفظ اصول مشروطیت و آزادی ملت نمودند، آگاه شـد و آنـها را چون ستارههای درخشانی که درعالم مطبوعات نوین ظهور کرد و با انوار خود قـلوب را بـه روشـنی و حرارت بخشید، شناخت
روزنامهٔ صوراسرافیل
سه نفر از جوانان مشروطهخواه و آزادمردان واقعی، میرزا جهانگیرخان، میرزاقاسمخان و مـیرزا عـلیاکبرخان دهخدا دست برادری به هم دادند و روزنامهٔ صوراسرافیل را تأسیس کردند.
گرچه مـا در جـریانات تـاریخی به نام این سه آزادمرد فداکار مکرر برخواهیم خورد و از فداکاریهای آنها و تأثیر روزنامهٔ صوراسرافی در انـقلاب مـشروطیت و تـحول اوضاع و مبارزه با استبداد سخن خواهیم گفت: این حقیقت را ناگفته نمیگذاریم کـه روزنـامهٔ صوراسرافیل در نظر آزادیخواهان چنان مقام و منزلتی دارد که در خانهٔ هر یک از مشروطهخواهان واقعی نمرات تدوینشدهٔ آن جریدهٔ مـلی چـون کتاب مقدسی نگاهداری میشود و فرزندان ایران از نام مؤسسین فخر و مباهات میکنند و تـاریخ مـشروطیت روزنامهٔ صوراسرافیل را چون درخشندهترین آثار انقلاب مـشروطیت ضـبط کـرده است. مدیر فداکار و آزادیخواه او، میرزا جهانگیر را در ردیـف بـزرگترین آزادمردان فداکار شناخته و نام جاویدان او را سرلوحهٔ شهدا ثبت کردهاست و ما خود را موظف مـیدانیم کـه به طور اختصاز تاریخچهٔ زنـدگانی او را بـرای هموطنان بـنگاریم و مـردم را بـه شرححال مردی که یکی از مفاخر ایـران اسـت، آشنا کنیم.
حال شرح زندگانی او را که میرزا نصراللّه خان جهانگیر نوشتهاند، در ایـنجا نـقل میکنیم: اگر کسی بخواهد معیاری از آدمـیت حقیقی بهدست آورد و میزانی از حـس شـرافت و عزت نفس حاصل کند بـاید تـاریخ زندگی شهید راه وطن میرزا جهانگیرخان شیرازی را در مدنظر آورد؛ زیرا که نه تنها در دماغش دارایـ حـب شرافت و در نهادش سودای عشق وطـن ودیـعه نـهاده شدهبود، بلکهوجودش بـه زیـور کمالات صوری آراسته و اعـمالش از اخـلاق رذیله مبری، فاضلی دانا و عالمی گویا بود که قلمش اثر صوراسرافیل داشت و سخنش نـظیر وحـی جبرییل. این جوان فرزانه سزاوار آن اسـت کـه نامش در جـریدهٔ بـزرگان عـالم برده شود و در عداد نـوادر دهر شمرده گردد.
انتقالات آن زندهٔ جاوید را بر سبیل اجمال زینت کتاب دوستداران وطن مینمایم. وی در سـنهٔ 2921 هـجری در شهر شیراز متولد شد، خانوادهٔ او در شـیراز مـردمان فـقیری بـودند. در اوان کـودکی پدرش که آقا رجـبعلی نـامیده میشد وفات نمود و برای او ضامن معاش و کفیل زندگانیای جز عمه و جده باز نماند. از عهد صباوت آثـار جـودت و ذکـاوت از ناصیهاش پیدا و دلایل ترقی از جبههاش هویدا بـود. پنـجساله بـود کـه بـا عـمه و جدهٔ خود به تهران مسافرت نمود و چهاردهساله بود که به شیراز بازگشت، در آنجا به تحصیل علم رغبت نمود، با اینکه در منتهای فقر و فلاکت بود از طلب دانش بـازنماند و همت و اقدام او بر ضیق معاش و سایر موانع غلبه نمود. مقدمات ادبیات و منطق و ریاضی را نزد اساتید زمان بخواند و بدانست و بفهمید. (به تصویر صفحه مراجعه شود)
در سنهٔ 1131 باز با عمهٔ خود بـه تـهران رفت و در دارالفنون و دیگر مدارس عالیهٔ تهران به تحصیل علوم و فنون جدیده مجاهدت کامل نمود. شبانهروز خود را با وجود تنگی مؤنه وقف بر مباحثه و مطالعه میکرد، تا اینکه یکی از دانـشمندان زمـان گردید. این همان هنگامی بود که رفته رفته آتش آزادیطلبی در ایران شعله کشیده و در مقابل استبداد و قاهریت سلاطین دورهٔ قاجار، نفوسی توانا احداث شـدهبود.
مـیرزا جانگیرخان که سرنوشت او به وصـول اعـلی مرتبه شرف و نیکنامی مقدور شدهبود در انجمنهای سری و مجامع خفایی ایرانیان راه یافت و با اکابر و بزرگان سیاسی ایران رابطهٔ کامل حاصل نمود و یکی از ارکان عمدهٔ آزادیـطلبان بـه شمار رفت. در سنهٔ 4231 هـجری کـه آزادیطلبان ایران فیروزی یافته، اساس سلطنت ایران را به مشروطیت عادله بنا نهادند، محمدعلیشاه، شاه ایران که میخواست مانند اجداد خود بر نفوس رعایا قهریت و فرمانروایی مطلقه داشته باشد از این رو بـا پارلمـانت و هواخواهان مشروطیت راه مخالفت میپیمود و معاندت مینمود. آن دزد شهوتپرست که طمع داشت آزادی و آسایش یک ملت را قربان حرص و آز فرعونیت خود نماید، برای اختلال اساس پارلمانت مجاهدتهای وافی ارزانی میداشت و در تمام پهنهٔ ممکلت ایـران بـذر نفاق و فـساد میکاشت. هواخواهان مشروطیت قلیل، طرفداران پادشاه کثیر و نفوس اکثر عامه مبتلای جهل و نادانی بودند، روس و انگلیس نیز بـرای حمله و دفاع هندوستان صفحهٔ ایران را نطع شطرنج خود نموده بودند. ایـن هـمه دردهـایی بود که اندام وطن بیچاره را احاطه کرده بود.
میرزا جهانگیرخان به همداستانی چند نفر از دانشمندان نظایر خـود در قـبال این همه بدبختی ها و مصائب قد برافراخته، روزنامهای موسوم به صوراسرافیل ایجاد نـمود. تـا آنـ وقت ادبیات و انشای ایرانی عموماً روزنامههای خصوصاً به طرز نگارش قدیم سراسر الفاظ مسجع بـا طمطراق و بیحقیقت و معنی و خالی از سود و اثر بود. این روزنامه سبک و مسلکی دلکش انـشایی جدید و نو پیشگرفت کـه دل از عـارف و عامی میربود و همهکس بر قوت قلم آن جوانمرد آفرین میسرود. این روزنامه در عالم ادبیات زبان فارسی تغییری بزرگ بداد و آن را که در مقامی پست بود، به درجهٔ رفیع نهاد. گذشته از آن به واسطهٔ سـحر قلم و قوت انشاء در نفوس مردگان جهل و نادانی اثر صوراسرافیل داشت، پردهٔ ظلمت و جهل که اخلاق و افکار عامه را فرو پوشانیده بود پاره نمود، حقایق عالم را با عباراتی خوش و انشایی دلکش به سمع ابـنای وطـن میرسانید و مقالات سیاسی را با قلمی آتشین مینگاشت.
از آنجایی که طرفداران حقیقت همواره مطرود و منفور جهال بودهاند، روزنامهٔ صوراسرافیل به مشکلاتی دچار شد، چندین بار عالمنمایان ظاهرپرست او را تکفیر نمودند، چندین بـار بـساط روزنامهنویسیاش را فرو پیچیدند، بزرگتر دشمنی که در برابر او یافت میشد محمدعلی، شاه ایران بود که از اثرات خامهٔ او دلی پر از خون داشت و از ایراد هیچگونه خصومت فرونمیگذاشت، لیکن تمام این موانع و مشکلات در مـقابل هـمت مردانهٔ میرزا جهانگیرخان هیچ بود که با عزمی راسخ و تصمیمی استوار روزنامهٔ خود را انتشار میداد و نفوذ سیاست شاه و کهنهپرستان را مبالغی به عقب میانداخت.
یکی از مقالات وطنی که در حماسه و بـرانگیختن اولاد ایـران در بـرابر پادشاه نگاشته است، عیناً در ایـنجا نـقل مـیکنیم، تا میزانی از محبت وطن و علم و ادب و سخنوری آن جوانمرد به دست بیاوریم: ای ایران، ای بیشهٔ شیران و کمینگاه دلیران، بوی خون مردان عرصهٔ جـنگ را تـهییج مـیکند و رنگ آن مرگ را در مذاق گردان هیجان به شـیرینی انـگبین جلوه میدهد، آیا بوی سیلابهای خون هخامنشیها هنوز در هوای تو منتشر نیست؟ و آیا خاک تو هنوز ار رنگ خون ما جـوانان غـیور دورهـء اشکانیان و ساسانیان گلگون نمیباشد؟ سر من دور میزند، چشمهای من جز رنگ سـرخی نمیبیند، خون پدران غیور من در عروقم به تندی برق حرکت میکند و مشامم از بوی
پس از طلوع مشروطیت، روزنامه که محصول کـارخانهءحکومت مـلی اسـت، یکی بعد از دیگری در افق مطبوعات ایران ظاهر شد که معروفتترین آنـها روزنـامهٔ مجلس، ندای وطن، کلید سیاست، آینهٔ غیبنما، حبلالمتین، روحالقدس، کشکول، تمدن، ندای اسلام، الجمال، الجناب، صـبح صـادق، حـی علیالصلاح، صراط مستقیم، کوکب دری، نوروز، محاکمات، ترقی، فواید عامه، جامجم، زبـان مـلت، مـساوات، آدمیت، خرم، عراقعجم، تدین، اتحاد، مجلهٔ استبداد، صوراسرافیل و…بود.
خون پر است، چرا؟ زیرا که فرزندان تـو را دزدان خـانگی و دشـمنان خارجی تهدید میکنند و اولاد تو دامن پاک مادر و مقبرهٔ اجداد و خونبهای پدران خود را در خطر نزدیک مـشاهده مـینمایند و تو با اندوه و یأس سر به زانوی بیکسی گذارده و با چشم ناامیدی در پسـران شـجاع خـود میبینی، زیرا که به غیرت و شجاعت و عصمتپرستی آنها مطمئن نمیباشی نه؟ سر بردار تو هنوز غـریب نـیستی، تو هنوز بیمعین نماندهای، تو هنوز بیست کرور از فرزندان دارای اول و پسران زال و اولاد کاوه در آغوش مـادر داریـ، تـو هنوز به پاکی نژاد و صفای خون آنها معتقدی، بله اطمینان ما به پاکی خود بـرای تـحریک هر عرق مردانگی و غلیان خونهای عروق ما و جانبازی در راه تو کافی است، زنـدگی مـا بـه حکم تقدیر ازلی محدود و اجل ما تغییر ناپذیر است، دقیقهای از آن کسر و ثانیهای به آن مزید نـخواهد شـد، فـرضاً که اینطور نباشد آیا مرگ چیست جز نقل و تحویل، و آیا زندگی کـدام اسـت جز میدان جنگ، و آیا غنیمت مبارزه این میدان چه خواهد بود جز تحصیل شرف و افتخار، اجـداد مـا در تمام ادوار عمر ملیت خود در همین میدان خونآلوده کننده و برای تحصیل همین غـنیمت بـزرگ جانهای خود را فدا کرد خون پاک و نسب عـالی و عـرق غـیرت خود را بالوارثه در میان اولاد خود گذاشته و گذشتند، آیـا امـروز اخلاف آن اسلاف سرهای خود را گوی میدان شرف و آبدان خویش را فرش جولانگاه افتخار نـخواهند کرد؟ فـرزندان ایران پنجهزار سال در مقابل یـونانیها در بـرابر رومیها در مـقابل تـرکها و مـغولها با نهایت سربلندی و کمال استحقاق بـه نـدای رسا فریاد زدند: دین ما، وطن ما، ملت ما، امروز که بـه واسـطهٔ خیانت دزدان اهلی و جاسوسان خانگی دین، وطـن و ملیت خود را نزدیک اسـت بـه دست غربا بسپارند آیا دیـگر حـیات برای آنها چه معنی خواهد داشت و آیا زندگی عالی خود را به امید تـحصیل کـدام شرف دیگر میگذراند.
ای ایران، ایـ مـادر پیـری که سالیان دراز از خـون عـروق و شرائین خود، ما را شـیر دادی و از گـوشتهای بدن خویش به تغذیهٔ بدن ما پرداختی، آیا ما باز زنده خواهیم ماند و فـرزندان نـاخلف تو دامن عصمت تو را به دسـت اجـانب خواهند داد؟ آیا چـشم مـا خـواهد دید که حجاب عـفت تو را خارجیها میدرند؟ حاشا و کلا این نخواهد شد.
قسم به خداوند جبار و منتقم قادر قهار هـنوز خـونهای معاصرین ضحاک در شرائین ما جاری اسـت و هـنوز احـساسات مـردان عـهد قباد و خسرو و نـادر و آقـا محمدشاه در اعصاب ما متمکن میباشد، ببین که سرهای ما چگونه به ابدان سنگینی میکند، ببین کـه چـهطور خـونهای ما از تنگی مجاری خود فریاد میکند و بـبین کـه دلهـای مـا چـهسان در سـینهها میطپد ببین که بازوی ما از کسالت صلحجویی تا چه حد خسته شده است، ببین که سینههای ما برای نفس و ابدان ما بـرای ارواح تنگ گردیده چرا؟…زیرا که چشمهای غضبآلوده کننده پدران خود را که از آسمانها خیره بر ما مینگرند میبینیم، زیرا که ملامتهای آنان را نسبت به بیتعصبیهای خود در حفظ وطن یعنی خونبهای اجداد خویش مـیشنویم.
مـا پنجهزار سال تجربه و دوسال جانبازی و دادن هزاران جان پاک و صرف میلیونها مال و وقت آخرالدوای ضعف و رنجوری تو را تحصیل کرده و در تحت نام نامی شورای ملی برای تو آماده کردهایم، بگیر و بنوش و جـوانی خـود را از سر شروع کن و به تربیت فرزندان خویش بپرداز، آنکه میگوید من این جام حیات را از کف این محتضر گرفته به زمین خواهم ریخت، او از دنـائت نـسب و پستی مولد خویش خبر مـیدهد، او از قـدرت قدمت تاریخ و نجابت ملی و شرافت نسبی بیاطلاع است، خلل در ارکان مجلس شوری با حیات آخرین طفل نابالغ ملت ایران مباینت دارد. امروز اولاد ایران از سرحد بـلوچ تـا آذربایجان و از طرف شط العـرب تـا خراسان در تاریکی هر جنگل در صفای هر جلگه در قلهٔ هر کوه در عمق هر دره به عرش رعد و صولت شیر فریاد میزنند، مرگ نیست جز نقل و تحویل، زندگی نیست جز میدان جنگ، غـنیمت نـیست جز کسب شرافت و تحصیل افتخار، آنکه مجلس شوری ندارد وطن ندارد، آنکه وطن ندارد شرف ندارد، و آنکه شرف ندارد مرگ برای او هزار بار از زندگی شیرینتر است (شمارهٔ هجده صوراسرافیل)
مـجاهدتهای آنـجوانمرد، تنها مـنحصر به نگارش روزنامه نبود. در چندین انجمن علنی و سری شریک و انباز و لحظهای از خدمت به وطن باز نمیشد. جـز به طریق رسمیت، روزنامه لوایح غیر رسمی در مواقع مخصوصه انتشار مـیداد، رشـحهٔ قـلمش کار هزاران توپ و تفنگ از پیش میبرد و مرکب مدادش جویهای خون، روان میکرد.
سنین عمر صوراسرافیل به سی و دو شـماره رسـید که بغی و عدوان محمدعلیشاه نیز از پرده برافتاد. در بیست و سوم جمادیالاولی سنهٔ 6231 به معاونت بـرخی از مـلت فـروشان سیاهکار که همواره لکهٔ دامان قومیتاند، یعنی معدودی از وطنفروشان تبهکار و چند مقر پارلمانت ایران بـود به توپ ریزی خراب نمود. هواخواهان آزادی وطن جمعی کشتهٔ میدان و پارهای گرفتار زنـدان و گروهی متواری و پنهان شـدند، جـوانمرد میرزاجانگیرخان با یک نفر دیگر از خطبا و سخنسرایان فصیح ملت که موسوم به میرزا نصراللّه وملقب به ملکالمتکلمین و از اهل اصفهان بود از گروه گرفتاران بودندهنگامی که آن جوانمرد را دستگیر کردند، به عمارت باغشاه کـه جایگاه دزدان آزادی بشری یعنی شاه و هواخواهان او بود همیبردند، او با سری پر از افتخار یک ذره عجز نیاورده و در طول راه زبان به نصیحت ملت گشوده و مستمعین را به مجاهدت و کوشش ترغیب مینمود.
محمدعلیشاه یعنی همان سبع دنی کـه از قـلم آن جوانمرد حکیم، دلی پر از غیظ و سری پر از خشم داشت، همان لحظه به قتلش فرمان داد. چون او را به قتلگاه آوردند که به جرم وطنپرستی سر از تنش جدا سازند، دست برده مشتی خاک برگرفت و چـنین گـفت: «ای خاک ایران گواه باش که خون من در راه تو ریخته میشود». آنگاه به آزادگی جان سپرد.
روزی که محمدعلیشاه شروع به حمله و توپریزی به عمارت مجلس شورای ملی سرد، وطنپرستان ایـران در هـمان کعبهٔ امید و قبلهٔ اهل دل یعنی همان عمارت پارلمانت اجتماع کرده و حاضر در میدان جانبازی شدهبودند، میرزا جهانگیرخان به عمهٔ پیرش وصیتنامهای نوشت و فرستاد که ذیلاً در اینجا درج مینماییم: (به تصویر صـفحه مـراجعه شـود) با آن همه مهر و محبتی کـه بـا مـن دارید و مرا مثل فرزند از زمان ولادت در دامان خود پروراندید و خود دانستهام که مرا از اولادهای خود بیشتر دوست داشتهاید، میل دارم که چـند سـطر ذیـل را به دقت بخوانید و آنچه را نوشتهام رفتار فرمایید. عـمهٔ عـزیز مهربانتر از مادرم، عقیدهٔ مرا به خوبی میدانید که دلبستگی به زندگانی و عمر نداشتم و همیشه مرگ با شرف و افتخار بـا از زنـدگی بـد بهتر میدانستم، زیرا که همواره شنیدهاید که میگفتم مکررات، خـواب و خوراک اهمیتی ندارد و از این تکرار آدم حساس خسته و کسل میشود، امروز سعادت و اقبال فرزندان ایران بسته به تکمیل مـعنی مـشروطیت اسـت ولی فرزند امالخاقان (امالخاقان لقب مادر محمدعلیشاه بوده) که ننگ تـاج و تـخت چند هزارسالهٔ ایران است برای استقلال کامروایی سبعانهٔ خود میخواهد این سعادت ما را به یک بـدبختی و ذلتـ دائمـی مبدل نماید، از دیروز تا به حال نقشهای که ترسیم کرده آفتابی شـد، فـردا مـا به فداکاری حاضر میشویم اگر از پیش نبردیم و کشته شدیم و خبر مرگ من به شـما رسـید، غـمگین نشوید و هول نکنید، زیرا که در راه آزادی ایران یک افتخاری برای شما و فرزندان شما بـه یـادگار گذاشتم. مردن که از لوازم طبیعت است،
آدم که باید بـمیرد چـرا بـا درد مرض مرده باشد و به جانبازی از تألم نشأه زندگی بد در یک چشم به هم زدن نـمیمیرد-جـهانگیر
میرزا جهانگیرخان به آزادگی جان داد و آوازهٔ شرافت او جهانگیر شد.
اگر که زنده دلی سـعدیا بـه عـشق بمیر که عادت حیوانی ست این چنین مردن
دهخدا نقل میکند: میرزا علیاکبرخان دهخدا نـقل مـیکند که پایهٔ تقوا و علاقمندی اداره کنندگان روزنامهٔ صوراسرافیل را به مشروطیت میرساند. در یکی از نـمرههای صـوراسرافیل مـقالهٔ تندی بر ضد روحانیون نوشته شده بود. جمعی از آخوندهای مفسدهجو طباطبایی را ملاقات کرده و او را بر ضـد نـویسندگان آن نـامه خشمگین میکنند و به او میگویند که مندرجات مقالهٔ صوراسرافیل بر خلاف موازین شـرع مـبین و توهین به اسلام است. مرحوم طباطبائی که گاهی عصبانی میشد، به قول معروف از کوره در میرفت، بـه بـهبهانی میگوید: آقا شما مقالهٔ صوراسرافیل را خواندهاید؟ بهبهانی با خونسردی جواب میدهدبلی. طباطبایی با عـصبانیت مـیگوید: نویسندگان این مقاله کافرند و به اسلام تـوهین کـردهاند و واجـبالقتلند.
این خبر به محمدعلیشاه میرسد و او که آرزومـند بـود نفاقی ما بین مشروطهخواهان پیشبیایدو به مقصود نهایی خود نزدیکتر شود، یک دسـته سـوار، در حدود دویست نفر برای مـحافظت ادارهـ و مدیران و کـارکنان روزنـامهٔ صـوراسرافیل که در خیابان علاءالدوله بود، میفرستد.
مـن و مـیرزاجهانگیرخان در بالاخانهٔ اداره نشستهبودیم و به کار روزنامه مشغول بودیم، دیدیم عدهٔ زیادی سوار دو طـرف خـیابان مقابل ادارهٔ روزنامه صف کشیدند و صـاحب منصب آنها نزد مـا آمـد و گفت، چون اعلیحضرت استنباط فـرمودهاند کـه جان شما در خطر است، ما را برای حفاظت جان شما فرستادهاند و ما در اختیار شـما هـستیم و منتظر اوامر شما میباشیم، مـا بـه او جـواب دادیم، ما مـشروطهخواه و مـطیع قانون هستیم و هر تـصمیمی را کـه مجلس شورای ملی بگیرد ولو حکم قتل ما باشد با کمال میل استقبال میکنیم و از لطـف شـما ممنون هستیم، تشریف ببرید و به شـاه عـرض نمایید: پنـجتومان کـه فـقط دارایی ما بود و مـیخواستیم با آن پول برای روزنامه کاغذ بخریم، به صاحب منصب داده و گفتیم چون سوارهای شما خستهشدهاند این پول را بـرای خـوردن چای میان آنها تقسیم کنید.
خـبر گـفتوگوی مـا بـا صـاحب منصب مذکور بـه گـوش مرحوم طباطبایی میرسد و آن سید خوشفطرت چنان متأسف میشود که مدتی گریه میکند و حس قانون دوستی مـیرزاجهانگیرخان و مـرا تـقدیر میکند و میگوید تا ایران اینگونه مردان دارد هـرگز نـخواهد مـرد و مـشروطه جـاویدان خـواهد ماند.
روزنامی مساوات
نویسندهٔ این نامهٔ ملی سیدمحمدرضا مساوات شیرازی بود و ما از شروع به انقلاب در تمام وقایع مهم و گزارشهای تاریخی به نام مساوات برخوردیم و تا آخر انـقلابات مشروطیت و حوادث مهمی که پیش خواهدآمد و در صحنههایی که ظاهر میشود، او را خواهیم دید و از فداکاریها و از خودگذشتگیهای او سخن خواهیم گفت.
سیدمحمدرضا مساوات مردی بود فطرتاً آزادیخواه، انقلابی، بیباک، شجاع، باشهامت، باگذشت، تندخود و جـسور و یـکی از برگزیدگان و مؤسسین انقلاب مشروطیت ایران است.
روزنامهٔ مساوات با شجاعت بینظیری به دشمنی و مخالفت (به تصویر صفحه مراجعه شود) با پادشاه مستبد و درباریان ستمگر برخاست و شاه را بزرگترین دشمن مـشروطیت و آزادی مـعرفی کرد و چنان چه خواهیم دید عرصه را به درجهای به محمدعلیشاه تنگ کرد که او مجبور شد بر علیه مساوات به عدلیه ملتجی شود و مـحاکمه و مـجازات مدیر آن را تقاضا کند.
سید مـحمدرضا مـساوات یکی از کسانی بود که محمدعلیشاه تبعید او را از مجلس تقاضا کرد و بعد از بمباران مجلس اگر گرفتار شدهبود به طور یقین جان به سلامت نمیبرد و کشته مـیشد.
روزنـامهٔ روحالقدس
این نامهٔ انـقلابی را سـلطانالعلمای شیرازی معروف به روحالقدس منتشر مینمود. روحالقدس مردی بود انقلابی در تمام معنی کلمه و تمام صفات برجستهای را که انقلابیون معروف جهان دارا بودند حائز بود، سری نترس داشت و بسیار تندخو و شجاع و جـسور بـود.
او مؤمن به مشروطیت و دشمن استبداد بود وخود را وظیفهدار به حفظ حقوق ملت میدانست، با اینکه به اصول روزنامهنگاری آشنایی نداشت و از دنیای متمدن و دستگاه ملل راقیه بیاطلاع بود، از روزی که قلم در دسـت گـرفت، چون عـاشق دلداده با همان سبک سادهٔ مخصوص به خودش که از یک روح پاک و بیآلایش سرچشمه میگرفت به مخالفت با شـاه مستبد قیامکرد و او را دشمن آزادی و انسانیت خواند و مـانع تـرقی ایـران معرفی کرد واز میان بردن او را برای بقای مشروطیت لازم و واجب شمرد.
روحالقدس به قول قدما صاحب سیف و القلم بـود و چـنانچه خواهیم دید در موقع جنگ مجلس چنان رشادتی از خود نشان داد که موجب حیرت دوسـت و دشـمن شـد. زیر زنجیر حبس با شهامت و استقامت زیست و در موقع مرگ، شجاعانه جان داد و نام خود را در میان پهـلوانان آزادی، جاویدان نمود.
دام تزویر
پس از آنکه محمدعلیشاه حس کرد که نیروی جوان مشروطهخواه روزبـهروز قویتر میشود و تمام شـهرها بـه یاری مشروطهخواهان قیامکردهاند و از حقوق ملت دفاع میکنند و روحانیون نجف نیز خواهان مشروطیت و بقای آن هستند و نمیتواند در مقابل افکار عمومی پایداری کند و مخالفت نماید، به ناچار متمم قانون اساسی را امضا کرد و به قـید قسم به قرآن وفاداری خودش را به حفظ مشروطیت اعلام نمود و به این فکر افتاد که از راه تزویر و رشوه و تطمیع، رهبران مشروطیت را بفریبد و با خود همراه کند و این درخت نیرومند جوان را فـاسد و کـرمو کرده از پا درآورد. این بود که در ظاهر خود را حامی مشروطیت قلمداد کرد و نسبت به سران ملیون راه سازش پیش گرفت و محمدحسین میرزا مؤیدالدوله را با اعتبار کافی به خانهٔ ملکالمتکلمین و سیدجمالالدین فرستاد و از آنـها وعـدهٔ ملاقات خواست، ولی آنها از گرفتن پول امتناع کردن و به ملاقات هم تن در ندادند و جواب دادند که اگر شاه از مشروطیت طرفداری کند ما بدون اجر و مزد طرفدار دولت او هستیم و اگر مخالفت کـند مـا مخالف او خواهیم بود. بار دیگر ارشدالدوله را مأمور اینکار کرد و نتیجهای نگرفت. سپس رئیس بانک رهنی روس را واسطه قرار داد و مبلغ گزافی در اختیارش گذارد، او هم کاری از پیش نبرد و نتوانست مخالفین سرسختاش را رام کـند. ایـنک داسـتانی را که دانستن آن برای شناسایی مـردان صـدر مـشروطیت و قدرت ایمن و علاقمندی آنها به آزادی خالی از فایده نیست نقل میکنیم:
آقا شیخ اسداللّه ممقانی که فعلاً نمایندهٔ مجلس دورهٔ پانزدهم شـورای مـلی کـه یکی از آزادیخواهان صدر مشروطیت به شمار میرود، مـیگوید: پس از ایـنکه محمدعلیشاه به واسطهٔ انقلاب کبیر روسیه از ادسا فرار کرد و به اسلامبول آمد، مختارالملک که یکی از محارم و نزدیکان او بود و شـاه بـیش از هـر کسی به او اطمینان داشت و محرم اسرارش بود برای من نـقل کرد: محمدعلیشاه به من مأموریت داد که محرمانه آقا سیدعبداللّه بهبهانی را ملاقات کنم و به هر قسم که ممکن اسـت او را بـه طـرف شاه جلب نمایم و به او اطمینان بدهم که اگر از مشروطه خواهی دسـت بـردارد، مقام و منافع او محفوظ خواهد ماند.
من محرمانه بهبهانی را ملاقات کردم و پیغامهای محمدعلیشاه ار به او گفتم و آنچه در قـوه داشـتم بـرای جلب و نزدیک کردن او به شاه به کار بردم. پس از اینکه بهبهانیحرفهای مرا شـنید چـنین جـواب داد: آقای مختارالملک به شاه بگویید عمواغلی فرضاً هم من دست از مشروطیت کشیدم و با تـو هـمدست شـدم، تو با ملکالمتکلمین چه خواهیکرد؟ آیا تو میتوانی او را از میان ببری و یا با خودت موافق کنی؟
خـانملک کـه به ملک ساسان معروف است و در زمانی که محمدعلیشاه از روسیه فرار کرد و به اسـلامبول رفـت، مـستشار سفارت ایران بود و به طوری که خودش نگاشته مورد مهر او واقع شده بود و اکـثر بـه ملاقات او میرفته، در یک مقالهٔ مفصلی که در روزنامهٔ ماهیانه اطلاعات مرداد 7231 به طبع رسـیده چـنین مـینویسد:
محمدعلیشاه به من گفت ملکالمتکلمین از زمان شاه شهید با انگلیسها ارتباط داشت و برای رسیدن بـه ظـلالسلطان به سلطنت کار میکرد و برای همین منظور سید جمالالدین اسدآبادی را به پطـرسبورغ فـرستاد، ولی امـپراطور روس او را نپذیرفت. بعد از مردن پدرم، با ظلالسلطان به خیال سلطنت افتاد و از هیچگونه تحریک و دسیسه خودداری نمیکرد. مـلکالمتکلمین در بـاغ مـجلس بالای منبر رفت و فریاد کرد محمدعلیشاه فلان فلان شده فرار خواهد کـرد و ایـران جمهوری خواهد شد. من از آنروز سخت عصبانی شدم و کینهٔ این مشروطهطلبها را در دل گرفتم. همین که روسها فـهمیدند کـه از کارکنان انگلیسها رنجیدهام به آتش دامن زدند.
اگر چه هر خوانندهٔ بـا وجـدانی اعتبار قضاوت و گفتههای یک نفر قاتل بـیرحم را نـسبت بـه مقتول مظلوم تشخیص میدهد، ولی زا نظر اهمیت ایـن مـوضوع تاریخی خوانندگان این کتاب را دعوت میکنیم که تاریخ زندگانی ملکالمتکلمین را که به طـبع رسـیده مطالعه کنند تا به حـقایق آگـاه گردند.
نـخست مـلکالمتکلمین در ایـام جوانی پس از مراجعت از مکه به هندوستان کـتابی بـر ضد استعمار انگلیسها به نام منالخلق الی الحق نگاشت و انگلیسها او را از هندوستان بیرون کـردند و کـتابها را ضبط کردند.
دوم به نطق ملکالمتکلمین کـه راجع به معاهدهٔ 7231 در مـجلس شـورای ملی ایراد کرده رجوع شـود تـا از عقیدهٔ او نسبت به انگلیسها آگاهی پیدا کنید.
سوم به طوری که خواهیم دیـد، در روزی کـه مجلس با توپ ستمگران مـنهدم شـد و خـطر برای ملکالمتکلمین حـتمی بـود، اردشیر جی به مـجلس آمـد و گفت جان شما در خطر است و باید خود را نجات بدهید، من یک کالسکه در خیابان دوشـان تـپه حاضر کردهام بیایید برویم به سـفارت انـگلیس. ملکالمتکلمین جـواب داد، مـن مـردن را بر پناهنده شدن بـه اجانب ترجیح میدهم.
چهارم ملکالمتکلمین در تمام دورهٔ عمر با ظلالسلطان که او را ظالمتر از ناصرالدّین شاه مـیدانست در کـشمکش بود و ظلالسلطان مکرر ملاها را بر ضـد او تـحریک کـرد و او را تـکفیر کـردند و از اصفهان تبعیدش نـمودند و در مـکتوبی که به میرزا اسداللّه خان مینویسد و عین آن در جلد اول این تاریخ ضبط است چنین میگوید:
فرضاً به طوری که مرقوم فـرمودهاید بـه اصـفهان بـیایم و بـا هـزار رنج و مشقت موفق به کوتاه کردن دست بیرحم ظلالسلطان از گریبان این مردم بیچاره و نادان بشویم، تصور نمیفرمایید که ممکن است ظالم دیگری به جای او برقرار شود و سـودی از کردهٔ خود نبریم. زیرا رجال این دولت همه تربیتشدگان مدرسهٔ ظلم و استبداد هستند و در ستمگری پای کم از یکدیگر ندارند وبه قول معروف، حمام جن است، همه سم دارند، همه سروری خود را در سـتمگری مـیدانند، همه آقایی خود را در بندگی مردم تشخیص دادهاند، همه دشمن علم و آزادی هستند، همه طالب جهل و نادانی مردمند و خون ظلم و بیداگری در عروق همهٔ آنها جاری است.
این است که باید ریـشهٔ درخـت استبداد را از بیخ کند و چون ریشه از میان رفت شاخها به حکم طبیعت خشک شده، ظلالسلطان و امثال او از میان میروند و نظیر آنها هم پیدا نمیشود.
شـک نـیست که در زمانی که مشروطه طـلبان بـا محمدعلی شاه در کشمکش بودند برای از میان برداشتن او شای ظل السلطان را به مخالفت او برمیانگیختند و از مخالفت او به نفع مشروطه استفاده میکردند، ولی منظور آنها این نبود کـه یـک ستمگری چون محمدعلیشاه را از مـیان بـردارند و ستمگر دیگری را چون ظلالسلطان را روی کار بیاورند و اگر به صفحات کتاب آبی رجوع شود، خواهید دانست که در همان ایامی که سران مشروطهخواه عقیده داشتند که یک شورای نیابت سلطنت از رجال آزادیـخواه و مـمکلتدوست تشکیل بدهند و اختیارات سلطنت را به عهدهٔ آن شورا واگذار کنند و ممکلت دوست تشکلیل بدهند و اختیارات سلطنت را به عهدهٔ آن شورا واگذار کنند و سلطان احمدشاه که طفل بود شاه باشد، مطلقاً صحبتیاز ظـلالسلطان در مـیان مشروطهطلبان نـبود و اگر ظل السلطان خیال خام سلطنت در مغز خود میپرروراند، این فکر در مجامع آزادیخواهان راه نداشت و آزدایخواهان از او و از اندیشههای او گـریزان بودند.
پنجم همه میدانند که ملکالمتکلمین در زمانی که سید جمالالدین اسـدآبادی بـه ایـران آمد، جوان بود و بیش از بیست وپنج سال نداشت و سید جمالالدین اسدآبادی در آن زما بزرگتر و معروفترین رجال شرق بـود و مـخالفت سلطنت استبدادی ناصرالدین شاه بود، هیچوقت خود را تنزل نمیداد که به سلطنت ظـلالسلطان کـه بـه مراتب از ناصرالدین شاه پستتر و ظالمتر بود، اقدام کند.
مضحکتر از همه این است که محمدعلیشاه گـفته است که سیدجمالالدین اسدآبادی به دستیاری ملکالمتکلمین به پطرسبورغ رفت تا امپراطور روسـیه را برای خلع ناصرالدین شـاه و بـه سلطنت رساندن ظلالسلطان موافق کند. چگوننه ممکن بود مردانی که مخالف استبداد بودند و از شاه مستبد ناراضی بودند، شکایت خود را نزد مستبدترین امپراتورهای جهان ببرند و مساعدت آن مستبد را برای برانداختن مستبد دیگر بـهکاربرند.
به طوری که صفحات روزنامههای عروهالوثقی شاهد و گواه است و در مکتوبی که سیدجمالالدین اسدآبادی از پاریس به ملکالمتکلمین به عربی نگاشته و ما مصمم بودیم آن مکتوب تاریخی را در این کتاب گراور کنیم، متأسفانه بـه واسـطه فرسوده شدن کاغذ و از بین رفتن رنگ خطوط موفق نشدیم. سید طرفدار حکومت جمهوری بود و تا آخر عمر بر این عقیده ثابت و استوار بوده است و مقام آن آزادمردان بالاتر از این بوده اسـت کـه بخواهند شاه مستبدی را از تخت پایین بکشند و شاهزادهٔ مستبدی را به جای او بنشانند.
منبع: کلک , شهریور و مهر 1384 – شماره 156