معرفی کتاب «همینگوی»، نوشته فرناندا پیوانو
۱۹۶۱- خاک سپاری
صبح روز پنجشنبه ۶ ژوئیهٔ ۱۹۶۱ مرکز کوچک کوهستانی کچام (۲۸) در آیداهو (۲۹) را ازدحامی به هم ریخته بود که به هیچ وجه ربطی به هجوم همیشگی گردشگرها نداشت. چهار روز قبل از آن، در سپیده دم یکشنبه دوم ژوئیه، همینگوی خودش را کشته بود و روز ششم ژوئیه، از همه جای دنیا، دوستان و روزنامه نگاران و کنجکاوان آمده بودند تا برای آخرین بار با او وداع کنند.
بیوهٔ او، مری (۳۰)، به روزنامهها گفته بود که یک حادثه بوده است. تنها در ۶ دسامبر ۱۹۶۶، در مصاحبه ای با اوریانا فالاچی (۳۱) در مجلهٔ «لوک»(۳۲) بود که اقرار به خودکشی او کرد. وقتی در ونیز دیدمش، گفت که انگار سال ها در تاریکی دالآنی طولانی زندگی کرده است و برایم تعریف کرد که چگونه همینگوی توانسته بود به زیرزمینی برود که او تمام تفنگ ها را در آن پنهان کرده بود، تفنگ دو لولی را که سال ها با آن کبوتر میزد برداشته بود، چند فشنگ را سوا کرده بود، در اتاق را قفل کرده بود، از اتاق نشیمن رد شده بود، تفنگ را روی زمین گذاشته بود و دوتیر به پیشانی اش شلیک کرده بود. تکههای مغزش به سقف پاشیده بود.
لباس خواب سرخی به تن داشت که در دریای خونی که در آن درغلتیده بود سرخ تر شده بود. دیدارکنندگان ۶ ژوئیه آن را ندیدند؛ فقط مری آن را دید که منقلب شد و دکتر جورج زاویر (۳۳) که او را در کچام معالجه میکرد. فرزندان و خویشاوندان از اطراف و اکناف سررسیدند؛ پاتریک (موس) (۳۴) از افریقا، جان/جک (بامبی) (۳۵) از اورگان (۳۶)، گریگوری (جی جی) (۳۷) از میامی (گریگوری میگفت سه برادر بعد از آنکه در ۱۹۴۱ با پدر برای ماهیگیری به مونتانا (۳۸) رفته بودند، این بار اولی بود که به این خاطر دورهم جمع میشدند)، برادر همینگوی لستر (۳۹) از فلوریدا کیز (۴۰)، خواهرش مارسلین (۴۱) از دیترویت (۴۲)، اورسولا (۴۳) از هونولولو، مادلن (۴۴) از میشیگان و کارول (۴۵) از لانگ آیلند (۴۶). بنا به گفتهٔ برادرش لستر صبح ششم ژوئیه «همه» آمده بودند.
تنها عدهٔ کمی توانستند ناظر مراسم خاک سپاری باشند. حتّی از دوازده نفر حاملان افتخاری تابوت، تنها شش نفر اجازهٔ شرکت در مراسم کاتولیکی را یافتند. برای ورود به گورستان دعوت نامه لازم بود؛ آنهایی که نداشتند پشت در ورودی، در ازدحام ماندند.
مری، سیاه پوش و درحالیکه سه پسر شوهرش همراهی اش میکردند بر سر گور آمد و قبل از آنکه بنشیند صلیب کشید. گور ارنست نزدیک گور تیلور ویلیامز (۴۷)، معروف به خرسیاب، قرار داشت که یکی از دوستان قدیمی همینگوی بود و به او شکار خرس را یاد داده بود و دو سال پیش از آن روی تپه های سبز به خاک سپرده شده بود. کمی بعد پدر روحانی رابرت. جی. والدمن (۴۸) با دو جوان نوحه خوان آمد و مراسم درحالی که صدای گزارشگر در فضا میپیچید، نخست به لاتین و بعد به انگلیسی آغاز شد تا اولین آیات کتاب جامِعَهٔ عهد عتیق خوانده شود. مری از کشیش درخواست کرده بود تا بند «خورشید همچنان میدمد» را بخواند که عنوان کتاب معروف از آن گرفته شده بود. امّا پدر روحانی آن را جا انداخت. مری سخت رنجید و بعداً تعریف کرد که میخواسته مراسم را قطع کند. امّا مراسم ادامه پیدا کرد، حتّی وقتی آن دو نوحهخوان جوان از شدت هیجان بر روی صلیب بزرگ گل های سفید که تابوت را میپوشاند افتادند، مراسم باز ادامه پیدا کرد. سه بار دعای مریم مقدس و سه بار دعای پدر ما را خواندند و بعد تابوت را از مفرغ پوشاندند و در گور رها کردند.
از آن لحظه خاطرهٔ همینگوی به کتاب هایی که نوشته بود سپرده شد و به خاطرهٔ همهٔ کسانی که او را دوست داشتند.
خاطرات
بدینگونه دفتر زندگی چهرهٔ قهرمانی که درمجموع الگو و برگردانی از داستانهایش بود، بسته شد. بیماری، شکننده و لرزان و لاغرش کرده بود، و چهرهاش مانند یک شبح تکیده شده و گود افتاده بود. امّا همینگویی که قصد داریم یادش را زنده کنیم این نیست. کاملاً بجاست اگر به آنان که دوستش دارند و به کتابهایش عشق میورزند، همان تصویر متعارف همینگویی را ارائه دهیم که بارانی میپوشید و کمربندش را همفریبوگارتوار (۴۹) کمی سفت میبست و وقتی میخواست «خشن» باشد، مثل کلارک گیبل (۵۰) خندهای کجکی گوشهٔ لبش مینشست. همینگویی که چنان محکم در آغوشت میگرفت که صدای خرد شدن استخوانهایت بلند میشد و با گامهای سبک مشتزنهای سابق راه میرفت. یا بهقول خودش از اعقاب سرخپوستان بود و درست مثل آنها استوار و حامی، آمادهٔ کمک به افتادگان و بهدور از قدرتمندان بود. وقتی کسی را تنها برای خوردن قهوه دعوت کرده بودند بهعنوان همدردی از سر میز برمیخاست و میرفت و مینشست توی بار. او که تا دینار آخر پولش را خرج میکرد و تحمل پایانناپذیری در برابر دردهای جسمانی و روانی داشت و هنگام سرخوردگی از دوستان تا سرحد قساوت، تحملش را از دست میداد. کسی که او را بشناسد میداند که همینگوی جز این نبود.
یا اینطور هم بود: نه اینکه گل بیخار و خسی باشد. خوبی بیاندازهاش، بزرگمنشی که مانند رؤسای قبایل سرخپوستان داشت، وفاداری خللناپذیرش، آکنده از لحظههای خشم بودن و بدگمانی فراوان که در سرشتش بود و ریشخندهای زهرآلود، لطافت و ملایمت را از او گرفتند. زندگی و کار کردن با او دشوار بود و درعینحال زیبا. وقتی سوءظنها برطرف میشد (شاید بهخاطر پیشدرآمدهایی بر بیماری تعقیب که در ماههای آخر عمر آزارش میداد) و خودجوش میشد، از نویسندگان حرف میزد، از متقدمان و دیگران و همینطور از همکارانش، از رفقای آن سفر سخت، از آن سافاری (۵۱) مخاطرهانگیز و از آن ماجرای بسیار خطرناک و عنانگسیختهای که نوشتن کتاب است.
از شروود آندرسون (۵۲) میگفت که استاد نسل او بود و نمیتوانستی به حسابش نیاوری (عین همین حرف را ویلیام فالکنرهم به من زد.) امّا بحثهای ادبیاش همیشه به شکسپیر ختم میشد: شکسپیر نقطهٔ آغازین و مقصد نهایی او بود، شاعری که همهٔ اینها را دربر داشت: «فاجعه و نیکبختی، اشرافیت و عوام، پلیدی و زیبایی.»
اینها که فقط بعضی از جنبههای شکسپیرند به وجه معنایی ادبی همینگوی – نویسندهٔ رمانهای فاجعهانگیز، درضمن عشقی و همیشه هم آغشته به مسائل اخلاقی – تعلق داشتند. رواقیگری (۵۳) که از اوان کودکی یکی از ویژگیهایش بود و با گذشت زمان به افسردگی مبهمی نزدیک شده بود، زمینهساز موازین شرافتخواهانهاش شد که براساس آن نیروی آدمی همواره باید با شهامت و سخاوت توأم باشد، گرچه عدالت کمتر پیروز میشود (حتّی هیچگاه.) تقریباً همه کتابهایش برپایهٔ نبرد بین نیکی و پلیدی است که پلیدی را جبن و ریا نمایانگر است و نیکی را وفاداری و شهامت. نبردی که در آن شکارچی تقریباً همیشه مغلوب حیوان یا هر آنچه شکار شده است، میشود.
الهامبخش موازین شرافتخواهانهٔ او، که در دنیایی زیر یوغ مرگ در تکاپو بودند (آنچه را همینگوی بهسادگی، جاودانه روسپی (۵۴) مینامید) و تنها الوهیت قابل پرستش در آن عدم است، شاید اردوگاه سرخپوستان باشد که او همراه پدرش که پزشک زنان بود، به آنجا میرفت و شاهد صحنههای قهرمانانهٔ رواقیگری بود که هرگز پایان خوشی نداشتند. حتّی سرگذشت خود او هم، باوجود جایزهٔ نوبل، افتخارات، شهرتی بهسان یک ستارهٔ سینما و اخلاص بیدریغ صدها تن از دوستان، پایان خوشی دربر نداشت.
با چشمهایی که مدام از خیانتهای دهشتناک و پیدرپی جسمش شگفتزدهتر میشد، با چهرهای که سایهٔ پریشانی ناشناختهای را برخود داشت، با حرکات آرام کسی که بیهودگی شتاب را آموخته و با استواری جسمانی کسی که شکنندگی روانی را آزموده است، خاموش و صبور، افتخارات زندگی را پشت سرگذاشت.
او در خود، آیینی از اصالت وجود را گرد آورده بود: توانایی بیمانندی که قادر بود زندگی را در سطح بسیار والایی از دانایی، آگاهی، وقار و خصوصاً تلاشی عظیم نگه دارد و آن را بهدور از اخلاقگرایی و اخلاقیت، بهدور از اجبار و هر قاعدهای تحقق بخشد. انگار قواعدی برای او از خود زندگی زاده میشوند. در تنهایی بیانتهایش، انگار زندگی برای او آغازی نداشته، امّا همیشه بوده و او یک بازیگر است؛ یعنی نه همچون آن کسی که قرار بوده زندگی کند، بلکه مانند کسی که فراخوانده شده است تا چند صباحی آن نقش را بازی کند؛ و کسی که تنها فراخوانده شده است شاید هرلحظه از صحنه به دور انداخته شود و در این تزلزل به نظر میآید که با ایجاد یکه بارویی در درون که از کسی انتظار ترحمی یا کمکی نمیرود، از خود دفاع کند.
شاید همین به او که اینهمه آسیبپذیر بود، چنین احساس اطمینانی را القا میکرد: چون ملوانی پس از گذراندن سی سال در دریا، یا کوهنشینی پس از گذراندن عمری در کوهستان، یا همچون مزدور پیری پس از دهها جنگ، مردانی که در تجربه، قوام ماورای انسانی یافتهاند و حضورشان بهتنهایی احساسی از پشتگرمی برمیانگیزد.
چنین بود که همینگوی، غوطهور در تنهایی، با دریاها و جنگلها، هواپیماها و کشتیها، با گیاهان گرمسیری و گلهای شگرفش، با قبیلهٔ سگ و گربههایش، با مهمانخانههای مجلل و فوج مهمانهایش، با سازشناپذیری ضد استبدادیاش، عشق تحملناپذیرش به ورزشهای خشن، رؤیاهایش از ماجراهای جنگی بهعنوان سرباز وظیفه، شناخت گستردهاش از روحیهٔ زنها، ناشکیباییاش در مقابل سالوس، خیل همسران و عشاق، طرز رفتارش تا خوانندگانی که او را میفهمیدند احساس کنند عضو باشگاهی اختصاصیاند و آنان که او را نمیفهمیدند حس مبهمی از تقصیر و محرومیت داشته باشند و انتخابش در مورد دوستان ممتاز که چیزهای «درست» میگفتند و هرگز «اشتباه» نمیگفتند و بدگویی از دیگران نمیکردند، صحنهٔ ادبی دنیا را پشتسر گذاشت و در اواخر سالهای دههٔ پنجاه، چنانکه از عنوان روزنامههای آن زمان برمیآمد، خود را بهعنوان بزرگترین نویسندهٔ زمانه طرح کرد.
نثر تابناک و تقلیدناپذیرش بیرون از دایرهٔ زمان، گفتوگوهایش که در آن کلمات همچون دانههای مروارید میبارند و از بیپیرایگی حقیقت انکارناپذیری سرشارند، نوآوریهایش درسبک و محتوا، شیوهاش در توصیف باتأسی به واقعیتی که ناشی از نگرانی در برانداختن روبناهاست، اختصار بیوقفه و افسونگر کلماتش، همپایگیهای مداوم او در نبودن تابعها بهطور کل، مقصودم آن تداوم موزونیهای اوست، بیآنکه برمنطق تابعها تکیه کند، بهعنوان گوهرانی باقی خواهند ماند، گوهرانی اندک برای یک زندگانی کوتاه، تابنده از طراوتی بیهمتا، زیرا که براثر تفکر، بازاندیشی، اصلاحات و برشهای بجا بهدست آمده بود که هرگونه مانعی را در بیان نهایی شگرفش از میان برمیداشتند: دنیایی که در آن تصویر واقعیت آغشته به فاجعه بود و نیز از عشق به زندگی. و چه نیک میدانند این را آنان که مانند او روز را، حال هرچه بادا باد، آوازخوانان آغاز میکنند.
بیدار که میشد آواز میخواند. شب خودکشی هم قبل از خوابیدن آواز خواند. آن شب به چه اندیشیده بود؟ شاید با وحشت به مأموران اف.بی.ای یا توهمات ناشی از افسردگیاش اندیشیده بود که واقعاً هم بهخاطر دخالتهایش در امور نظامی تعقیبش میکردند، و حتّی وقتی مری او را با نام جعلی به درمانگاه مایو برد تا از هجوم تنفرانگیز رسانههای گروهی در امان باشد، به دنبالش بودند. یا شاید به عشاق گمشدهای اندیشیده بود که دیگر نمیتوانست داشته باشد، به همسر نازنین دوران جوانی، به همسر ثروتمند زمان بلوغ، به همسر متکبر رقابتجو، به همسر فروتن و زیرک اواخر عمر، شاید به آن نامزد برهنهٔ ماسایی (۵۵) یا به دلباختگان دستیافتنی و نیافتنی، به پرستار اوان جوانی، به فانوسهاس افسونگر پامپلونا (۵۶)، به وارثهٔ ماجرای عاشقانهٔ کوبا، به آن دختر ونیزی اشرافزاده، یا به دوستان باوفای رخت بربستهای که او را نویسنده کرده بودند، به مکسول پرکینز (۵۷)، به چارلز اسکریبنر (۵۸)، به قساوتش در حق شروود آندرسون یا به سرخوردگیاش از گرترود استاین (۵۹).
یا شاید به داستانی فکر کرده بود که دیگر نمیتوانست بنویسد، به یکی از همان داستانهای فاجعهآمیز عشق و مرگش که اینبار مرگ از آنِ خودش بود و عشق تأثیرانگیزتر از زندگی، با تصاویری که ذهن او را میانباشتند، شیرهای تنبل کنارهٔ سواحل دلانگیز زرین رؤیای همهٔ شبها، جهنم آتش و خون در فوسالتا (۶۰) که شبها باعث میشد چراغ را خاموش نکند، دهشتهای جنگ در آلمان در میان سیلابی از ویسکی، جلوهٔ گلها و عطر دلاویز فینکا ویجیای (۶۱) برای همیشه ازدست رفتهاش، دریای بیکرانش که در افق به نکاح آسمان درمیآمد، تشریفات گاوها در پامپلونای مورد پرستش او، تسخیر ماهیهای هرچه بزرگتر و حیوانهای هرچه باصلابتتر، سرزمینهای لطیف مدیترانه و سالنهای رقص ازدست رفتهٔ پاریس، زمزمهٔ گفتگوهای فهمناپذیر یا آدمهای نامحسوس اشباح مانند.
راز آخرین فکرش را با خود بهگور برد و زمانی که فشنگ مغزش را به سقف پراند، خاموش شد. مغز نویسندهای را که با قدرتمندان ستیزهجو بود و به چاپلوسان بیاعتماد؛ با آنان که محتاجش بودند، مهربان و با همه سخاوتمند بود. برای ازرا پاند (۶۲) ۱۰۰۰ دلار فرستاد تا او را بعد از تیمارستان برای بازگشت به ایتالیا یاری کند و ۱۰۰۰ دلار برای دوسپاسوس (۶۳) وقتی مریض شد، فرستاد. به زنی مهمانخانهدار در کورتینا کمک کرد تا در بیمارستان بستری شود. هزینهٔ مادر خود را مادام که زنده بود داده بود و همینطور هزینهٔ تحصیل برادر و یکی از خواهرهایش را. از ناشران ایتالیایی درخواست کرده بود تا ترجمهٔ آثارش را منحصراً در اختیار من بگذارند، چون نازیستها مرا بهخاطر او دستگیر کرده بودند. به جانفرانکو ایوانچیک (۶۴) کمک کرده بود تا ملکی در کوبا بخرد. به من گفته بود که هزینهٔ زندگی سیودو نفر را در سانفرانسیسکو دپائولا (۶۵) میدهد، امّا از طرف دیگر در برابر حملات منتقدان ادبی که از قبول نوآوریهای او و محتوای آنها سرباز زده بودند با ریشخند بسیار شدیدی عکسالعمل نشان داده بود.
بهاینترتیب منتقدان بیشازاندازه از او متنفر بودند، بهجز بعضیها که بیشازحد او را میپرستیدند: بیاعتنایی هرگز در او نشکفت و همانطور هم در میان دیگر دوستان نویسنده، که غالباً شهرت فراگیر و کیفیت ناشی از روانی در سبک زندگینامهٔ متهورانه او را نمیپذیرفتند. گفتند که شهرت پایهاش بر ادا و اطوارهای نمایشی است، که صراحت شکلی از خطابت است، که زندگینامه یک خودستایی است: درصورتیکه زندگینامهنویسان با گردآوردن اظهارات مغرضانه و گستاخانهٔ همسران ترکشده و انتقامجو دربارهٔ او، بهدلیل آنکه در زندگی دست رد به سینهشان زده بود، انتقام خود را گرفتند. همکاران در نامههای همینگوی به کاوش پرداختند، نامههایی که خود او، بهخاطر لافزنیهای بچگانه در آنها برای جلبتوجه دختر موردعلاقهاش، بارها تقاضا کرده بود تا چاپ نکنند که مبادا مسخره بشود.
کودکی
در شصتودو سالگی مرد، چراکه در ۲۱ ژوئیهٔ ۱۸۹۹ به دنیا آمد. پدرش کلارنس ادموندز (۷۵) ملقب به «اد»(۷۶) او را بهدنیا آورد که پزشک زنان بود و دوستدار طبیعت، و تفریحش خشک کردن حیوانات. همسرش گرِیسهال (۷۷) بود، زنی سرخورده در فراگیری صدای بم که سال پیش از آن دختر اول خود مارسلین را زائیده بود. او را در اول اکتبر، در اولین کلیسای جماعت ربانی با نامهای ارنست (از پدر بزرگ) و میلر (۷۸) (از عم مادری) غسل تعمید دادند.
کودکی یک ساله بود که خانواده او را از زادگاهش اوکپارک (۷۹) ایلینوی (۸۰)، به خانهٔ تابستانی در میشیگان در ساحل دریاچهای برد و با دشتهای باز و مناظر تپهها، آب نیلگون و غروبهای دوردست مأنوس کرد، و همچنین با زندگی سختی که در پرتو چراغ نفتی میگذشت، بیآنکه اثری از دستشویی باشد و همسایگانی که با آنها دوست شود، و بازیهایی بر روی شنهای مرطوب، بیهیچ تنپوشی.
زبان که باز کرد سرگرمی مورد علاقهاش شنیدن قصههایی بود که یکی برایش تعریف کند، بهخصوص دربارهٔ حیوانات، یا اینکه دوروبریها را با اسمهایی نامگذاری کند که از خودش درمیآورد. در دوسالگی او را به سیرک بردند تا اولینبار فیل را ببیند، امّا بهگفتهٔ خواهرش مارسلین، به جای آنکه به اکروباتها و دلقکها نگاه کند، سرگرم تماشای شیرها و یوزپلنگهای توی قفس شد. در چهارسالگی او را به کودکستان فرستادند؛ امّا همزمان به باشگاه طبیعتدوستان نیز میبردند که تحت مدیریت پدرش بود؛ بهاینترتیب خیلی زود شروع به شناختن پرندههای جنگلی و جمعآوری نمونهٔ علفها کرد. در پنجسالگی برای اولینبار زندگیاش به خطر افتاد: وقتی در دهکده یک سطل شیر را به تنهایی به مزرعهٔ مجاور مزرعهٔ پدرش میبرد، پایش لغزید و ترکهای در گلویش فرو رفت و لوزههایش را زخمی کرد (لوزهها را بعدها به هنگام بازگشت از جنگ در ایتالیا بیرون آوردند.) کودک بیآنکه از خونریزی بترسد این قدرت را داشت تا به خانه برود. در آن هنگام بود که پدر به او یاد داد تا برای غلبه بر درد سوت بزند و از همان موقع بیماری حلق و گلوی او شروع شد که تمام عمر آزارش داد. براساس این رواقیگری و معالجاتی که پدرش برای معالجهٔ سرخپوستان اردوگاه در مواقع اضطراری به کار میبرد و او شاهدش بود، یک بار هنگام قایقرانی با خواهرش مادلن (سانی)، قلاب ماهیگیری را به سینهاش فرو کرد و از خواهر خواست تا آن را بشکند، که البته مادلن این کار را نکرد و باعث دلآزردگی برادر کوچک شد.
در محیطی چنین آکنده از خشونت و سختی، اولین هدیهٔ مهمی را که دریافت کرد میکروسکوپی بود که با آن از سر تفریح اجزای بدن حشرات را بررسی میکرد، همانگونه که بعدها روحیات شخصیتهایش را میکاوید، و بهزودی زبان مخصوصی ابداع کرد که فقط با خواهر کوچکش مادلن بههنگام صحبت از آن استفاده میکرد، و این شاید پیشدرآمد زبان سادهای بود که وقتی بزرگ شد برای حرف زدن با دوستان بهکار میبرد. تازه ده سالش شده بود که اولین تفنگشکاری را به او هدیه دادند و بلافاصله طرز استفاده از آن را طوری خوب یاد گرفت که حسادت همسالآنش را برانگیخت. برادرش لستر تعریف میکند یک روز عدهای از بچهها که به بیست تا بلدرچین ذخیرهاش حسادت میکردند کتکش زدند و همین ماجرا باعث شد که مشتزنی یاد بگیرد تا از خودش در برابر قلدریهای احتمالی دفاع کنند و این برخلاف آموزش مذهبی پدربزرگِ پدری بود که میگفت: «همیشه باید طرف دیگر صورت را گرفت»(۸۱)، که شاید همین باعث پیدایش انفعال در پدر شده و همینگوی در نوجوانی سخت از آن منزجر گشته بود.
عادتهای سخت و طاقتفرسا را زود بهکار گرفت تا در بوتهٔ تجربه و در هماهنگی کامل با زمان او را بدل به قهرمانی از نوع همفری بوگارت یا کلارک گیبل کنند: پابرهنه در جنگل راه رفتن، خوابیدن در دشت بیرون از خانه ییلاقی، شبانگاه برهنه در دریاچه شنا کردن و با بیپروایی در آب شیرجه زدن. وقتی والدین، مزرعهای را آن طرف ساحل دریاچه خریدند عادت کرده بود تا با یک بوق شاخی با دهقانی که برای شندرقازی که پدر به او میداد تا روی زمین کار کند، ارتباط برقرارکند. لباسهای زهوار دررفته میپوشید و بیشتر ژندهپوش بود: یک زندگی تقریباً وحشی. انگار میخواست خودش را از ضربهای روحی خلاص کند که شاید وقتی مادر لباس دخترانه به او پوشانده و بعد عکسش را گرفته بود، در او بهوجود آمده بود: چون همیشه آرزو داشت دوقلو داشته باشد. دختر اولش مارسلین فقط یک سال بیشتر از ارنست داشت و مادر مدتها به آنها لباس مشابه میپوشانید.
به عقیدهٔ بعضیها (ازجمله پسرش گریگوری ملقب به جیجی که در خاطراتش نوشته)، همین امر باعث وارد آمدن ضربهای روحی به کودک شد و او را بهسوی ماکیزم کشاند که امروزه بهنظر میآید به او وصله خورده است و فمینیستها (۸۲) را از کوره بهدر میبرد، اعصاب بعضیها را خراب میکند و بهعقیدهٔ هارولد لُب (۸۳)، دوستی که در «خورشید همچنان میدمد» بهعنوان رابرت کوهن (۸۴) مورد استهزا قرار گرفت، بهعنوان عکسالعملی زودرس دربرابر تمسخر رفقایی که لباس پسرانه پوشیده بودند، بهوجود آمد. نشانههایی از این خواست مادر را میتوان در بعضی از تصاویری دید که در کتاب خاطرات خواهرهایش به چشم میخورد. یکی از تصاویر، دو دختربچه را نشان میدهد، یکی بور و دیگری سبزه، با کلاههای بزرگ گل و بتهدار و لباسهای نخی با نواردوزی در حاشیه. تصویر دیگر دختربچهای را نشان میدهد با موهای بور بلند تا روی گردن، فرق باز کرده و به پهلو خوابانده، صورتی گرد، چشمهایی درشت، بدنی ظریف، غوطهور در روبانهای معلق و لباسهای زنانهٔ بزرگ از جنس کتان سفید.
حتّی این مسئله که در آغاز قرن در تمام کشورهای دنیا رسم بر این بود که به تن پسربچهها در سالهای اول کودکی لباس دخترانه بپوشانند تا از آنها عکس بگیرند، وقتی متوجه تفاوت جنسی خود شد، در خانهای که تنها مرد غیر از پدرش بود (برادرش وقتی متولد شد که همینگوی شانزده ساله بود)، احتمالاً از عکسالعمل همینگوی نسبت به این خشونت مادرانه نکاست: کودک شاهد تولد خواهر کوچک اورسولا و بعد مادلن بود و بلافاصله هردو را با اسمهای ابداعی خود نامگذاری کرد. شاید آنچه که ماکیزم آیندهٔ او را برانگیخت همین وضعیت او باشد که تنها پسر بین یک عده دختر بود، یا فکر میکنم که یک روانشناس شاید بگوید بهعلت استبداد مادر بود، یا شاید یک طبیعتشناس بگوید این تنها بهخاطر تأثیر زندگی در دشت بود که خیلی زود به شکار و ماهیگیری کشانده شد.
امّا اینها همه حدسیاتاند. فراسوی هرگونه اظهارنظری، وقتی همینگوی خصوصیات شخصیتهای خویش را تحقق بخشید، ماکیزم جزو تاریخِ آداب و سنن دهههای سی و چهل بود.
۱۹۴۸- دیدار از کورتینا – ونیز (۸۵)
در پاییز ۱۹۴۸ وقتی برای اولین بار بعد از ۱۹۲۳، به ایتالیا آمد – البته بهجز سفر کوتاهی که با ماشین و بهاتفاق گای هیکاک (۸۶) در ۱۹۲۷ داشت – شهرت ماکیزم او و معروفیتش بهعنوان نویسنده به اوج رسیده بود. با یک بیوک آمد و در تمام مدت اقامتش با آن به گردش رفت، در جنوا (۸۷) رانندهای را به اسم ریکاردو (۸۸) استخدام کرد و با چهارمین و آخرین همسرش مری به استرسا (۸۹) و از آنجا به کورتینا دامپزو (۹۰) رفت که با همسر اولش هَدلی و دوست دختر او رناتا بورگاتی (۹۱) زمستان سال ۱۹۲۳ را گذرانده بود.
به خاطر او هتل کونکوردیا را که در آن فصل پاییزی بسته بود باز کردند و از آن سفرههای خوانسالاری انداختند که خیلی بابطبع همینگوی بود. کسی به او گفته بود که اساسهای آلمانی در جریان یک یورش به مؤسسه انتشاراتی اینائودی (۹۲) ترجمهٔ «وداع با اسلحه» را پیدا کرده و من را دستگیر کرده بودند و این کتابی بود که موسولینی در ایتالیا مافوق ممنوع اعلامش کرده بود (چه بهخاطر کینهٔ شخصی دیکتاتور، که هرگز فراموش نکرد در شمارهٔ ۲۷ ژانویهٔ ۱۹۲۳ «تورنتو استار»(۹۳) مورد تمسخر واقع شده است، همینگوی برای آن روزنامه تقریباً در سنین نوجوانی از اروپا گزارش میفرستاد، و چه بهخاطر توصیف شکست کاپورتو (۹۴) که درنظر ناسیونالیسم موسولینی یک افترا بهشمار میآمد، گرچه درواقع توصیفی بود از عقبنشینی یونانیها در طی جنگ یونان – ترکیه در سال ۱۹۲۲.)
وقتی همینگوی این را فهمید کارتپستالی برایم فرستاد و به کورتینا دعوتم کرد. دستخطش را نمیشناختم، فکر کردم شوخی بیمزهٔ یکی از دوستان است و جواب ندادم: دو مرتبه کارتپستال دیگری فرستاد که معطلش نکردم و بلافاصله با اولین قطار صبح عازم شدم و وقت ناهار با قطار کوچک افسانهای دولومیتی (۹۵) که الآن از دور خارج شده است، رسیدم.
برخورد با او که در برابر پانزده نفری از مهمانهایش صورت گرفت، خیلی هیجانانگیز بود: همینگوی با آغوش باز در سالن ناهارخوری خالی به طرفم آمد و مرا آنجور که مخصوص خودش بود محکم بغل کرد و این شروع دوستیای بود که تا مرگش ادامه یافت. در ۲۰ اکتبر ۱۹۴۸، بعد از بازگشتم به تورینو برایم نوشت: «به نظرم دختر ملوس و خوشگلی آمدی و مغزت هم خیلی خوب کار میکند… فکر کنم اشتباهی که میکنی دخترم، این است که (در صحنهٔ ادبیات) مبارزه را خیلی ساده قبول میکنی. من هیچوقت به حمله جواب نمیدهم؛ کارم را ادامه میدهم. کار همهچیز است. گاهی (در صحنهٔ ادبیات) آدم خیلی عصبانی میشود. امّا هیچوقت جواب نمیدهم. بهتر بگویم، یادگرفتهام جواب ندهم. صبر میکنم تا بمیرند یا که متوجه اشتباهشان بشوند یا گاهی در سکوت با یک جمله میکشمشان. با محبت فراوان – پاپا.»
همینگوی به جدلی در روزنامهٔ «اونیتا»(۹۶) ی تورینو اشاره میکرد که مرا بهخاطر مقالهای درمورد او که در «آوانتی»(۹۷) منتشر شد مورد حمله قرار داده بود؛ جدلی که خیلی باعث رنجشم شد، آن هم بهخاطر عادت بد و نابخشودنیام که راحت درگیر میشوم. نصایح همینگوی آنقدر برایم با ارزش بود که ازآنپس کمتر به دام اینجور تلههای حرفهای افتادم.
در هتل کونکوردیا، همینگوی صبح زود بلند میشد و به ایوان هتل دلپوکول (۹۸) میرفت تا شیر و قهوه بنوشد. چندجرعه شیرقهوه با کرهٔ فراوان روی نان برشته تازهٔ تنوری میخورد، امّا اینها دیگر خاطراتی دورند. بعد بهجاهایی مشرف به کوهستان میرفت که چندان شناخته شده نبودندتا ناهار بخورد و طرفهای غروب مدت زیادی را در بار هتل پوستا (۹۹) میگذراند و بار گردان آنجا علاقهٔ زیادی به او داشت – همانطور که تمام بار گردانهای دنیا، آنطور که بعدها متوجه شدم، به او علاقه داشتند. روزهای اول خیلی سختش بود که من لب به مشروب نمیزدم و با گفتن: «You shouldn,t do that to me, daughter» (آمدی و با من نسازی، دختر) خودش را تسلی میداد؛ بعد عادت کرد و ظاهراً دیگر اهمیتی نمیداد. وقتی در کونکوردیا بود کنت فدریکو کچلر (۱۰۰) دعوتش کرد به دریاچهٔ خصوصیاش در اتریش تا ماهی قزلآلا بگیرد و همینگوی دعوت را قبول کرد و درهای آریستوکراسی ونتو (۱۰۱) و ونیز به رویش گشوده شدند.
در اکتبر با بیوکش به ونیز آمد و به لقب شهسوار صلیب بزرگ مالتا نایل شد (عنوانی که احتمالاً دستمایهای برای ابداع فرقههای گوناگون شهسواری به شیوهای سخت هزلآلود در داستان از میان رودخانه و بهسوی جنگل (۱۰۲) شد، در هتل گریتی (۱۰۳) اقامت گزید و باعث شهرت هریز بار (۱۰۴) شد. دیوانهوار عاشق ونیز شد و در انتظار اینکه عاشق زیبارویان ونیزی شود. در ۲۷ اکتبر برایم نوشت: «فرناندا، دخترجان اینجا اینقدر خوشمیگذرد که نگو، باورکردنی نیست، نشستن در کنار کانال گرانده (۱۰۵) و نوشتن در نزدیکی همان جایی که آقای بایرون (۱۰۶) و آقای براونینگ (۱۰۷) (مقصودم شاعر است نه آن تولیدکنندهٔ اسلحه) و آقای دانونزیو گابریله (۱۰۸) شاعر، کمدینویس، رماننویس، معجونی از گه و قهرمانی، نوشتهاند، چنان احساسی را به آقای پاپا میدهند که انگار آخر به مکان موعودش رسیده است. فکر میکنم باید قصری خرید (البته با چک بیمحل) و هرروز صبح هم دوئل کرد (برای جلوگیری از افراط در مشروب) و حسابی خوشگذراند. امّا نمیدانم چگونه بیشتر از آنچه تقریباً هر روز زندگی را خوش گذراندهام، خوش بگذرانم، البته غیر از مواقعی که دوستان مورد علاقهام زخمی یا مریض شدهاند، یا درخطر افتادهاند، یا کمبود گلولههای خمپاره داشتیم… پاملا چرچیل (۱۰۹) به مردی تلفن زد. قرار شده همدیگر را ببینند. آقای پاپا.»
در اکتبر ۱۹۴۸ همان سال، با مهمات و سازوبرگ فراوان، به ملک بارون نانییوکی فرانکتّی (۱۱۰) رفت و شروع کرد به شکار مرغابی و این زمینهساز داستان «از میان رودخانه و بهسوی جنگل» شد و در اوایل نوامبر چشمش به دهکدههای چیپریانی (۱۱۱) در تورچلو (۱۱۲) افتاد و بلافاصله با مری به آنجا نقلمکان کرد و آنطور که مری در خاطراتش مینویسد، زیباترین دوران زندگی مشترکشان را در آنجا گذراندند. در این روزهای آرامبخش برایم اغلب نامه مینوشت. یکبار متن یک سخنرانی دربارهٔ کتاب «ناقوسها برای که بهصدا درمیآیند» را که به عهدهٔ من واگذار شده بود برایش فرستادم و همینگوی فکر کرد مقدمهای است برای کتاب او، در ۱۱ نوامبر برایم نوشت:
«تشکر از نامه و از مقدمه که فوراً خواندمش، این هم نظر من:
۱- هرچه تو دربارهٔ من بنویسی و هر نظری که در مورد من داشته باشی، حرفی ندارم. هیچوقت هم سعی نمیکنم دخالتی در نقد بکنم.
در مورد آنچه مربوط به کار تو میشود:
۲- به نظرم مقدمه طولانی و خیلی پراکنده است، یعنی خیلی باعجله نوشته شده و استعدادت را آنطور که باید نشان نمیدهد. امکان ندارد چنین کاری را دوروزه انجام داد. کاولی (۱۱۳) روی چنین چیزی هفتهها کار میکند. راحت میگفتی که احتیاج به وقت بیشتری داری، از چاشنی میزدی و بیشتر دربارهٔ کتاب میگفتی. یادت باشد که کتابهای من، حداقل این یکی را، پیشخدمتها، ملوانها و کارگرها میخوانند که برایشان محافل ادبی اصلاً پشیزی ارزش ندارد. میخواهند از مقدمه چیزی یاد بگیرند. خیلی خوب توانستهای مفاهیم اجتماعی کتاب را نشان بدهی که من سعی کردم با نقل قولی از جان دون (۱۱۴) روشن کنم. نظری که دربارهٔ نحوهٔ بهوجود آمدن این یا آن کتاب داری منطقی و جالب است. جنگ اسپانیا اولین جنگی بود که توانستم به آن عقیده پیدا کنم. برضد و برای چیزی جنگیدیم، نه بر ضد مردمی که درواقع آدمهایی مثل ما بودند (جنگ اول جهانی.)
از نظر من این جنگ آخری لازم بود، چون آلمانیها دیگر شورش را درآورده بودند و موسولینی داشت ایتالیا را با جاهطلبیهای نظامی اشتباهش خراب میکرد. ولی فقط ضد چیزی جنگیدیم نه به خاطر چیزی. شعارها که همان گند و کثافتهای همیشگی بودند.
از جنگ گریزانم، از ارتش متنفرم، امّا خیلی خوشم میآید مبارزه کنم. خوشم میآید عشقبازی کنم، بجنگم، بنوشم، بخوانم، ماهیگیری کنم، شکار کنم و بنویسم. خیال میکنم جنگیدن و نوشیدن کارهای زشتی باشند، ولی من از هردوی این کارها خوشم میآید. فکر کنم در مورد ترس از مرگ مبالغه میکنی. فکر کنم جریانش اینطوری بوده است. اول ترس از مرگ، بعد توجه و کنجکاوی برای مرگ، بعد احترام برای مرگ (دادوستدی که میکند) و بالأخره تحقیر و انزجار زیاد از مرگ. این وضعیتی است که از دورانهای چین تا این جنگ آخر روی دریا، در هوا و روی زمین بوده است. هیچوقت از مرگ ترسی نداشتهام و هرگز فکر نکرده بودم ممکن است به سراغم بیاید تا آن دفعه که در فوسالتای پیاوه واقعاً بدجوری به هوا پرتاب شدم. فکر میکنم قدرت انفجار (مین خیلی بزرگی بود تقریباً به اندازهٔ یک پیت حلبی پنج گالنی بنزین و درست وسط مواضع کوچک ما افتاد) برای اعصاب و سرم خیلی وحشتناک و ناگوار بود و خیلی طول کشید تا بهبود یافتم. تا مدتهای زیادی نمیتوانستم شبها بدون چراغ روشن بخوابم. امّا در این جنگ آخری هیچچیز نگرانم نکرد غیر از مشکلاتش، اینها را برایت میگویم تا بتوانم تاآنجاکه مقدور است اطلاعاتی بدهم تا بتوانی زمینهای برای نتیجهگیریهایت داشته باشی.
بههرحال مردهشور این مسائل ماوراءالطبیعه را ببرد. هیچوقت کوندرو را نخواندهام، امّا میدانم چه گندی است، نباید نگران اینجور آدمها باشیم. ابداً. یک ضربالمثل قدیمی اسپانیایی میگوید: اگر یک گرم طلا داری و طلاست، میتوانی همیشه با پول عوضش کنی. یک ضربالمثل قدیمی دیگر اسپانیایی میگوید: گاو بالأخره این موهبت را پیدا کرد تا به زبان آدمیان حرف بزند و این امکان را یافت تا هرچه دلش خواست بگوید. آنوقت گفت ماع. به اسپانیایی این زبان قشنگ، خیلی مختصرتر است: «Habla el buey: y dice Mu»
۱۹۳۴ – ۱۹۳۳- مارلین – اولین سافاری – جین
آن سال در نیویورک در نوامبر ۱۹۴۸ دهها نفر به دیدنش آمدند، ازجمله ناشرش چارلز اسکریبنر و پسرش پاتریک و خانم روزنامهنگاری به نام لیلیین راس (۲۰۹) که در کریسمس ۱۹۴۷ با او در سانولی (۲۱۰) مصاحبه کرده بود، چون باید مقالهای دربارهٔ گاوباز بروکلینی سیدنی فرانکلین (۲۱۱) مینوشت و حالا که در این فاصله خبرنگار شده بود و دوست همینگوی، سلسله مصاحبهای با او ترتیب داد و از آن برای مقاله جدلی خود استفاده کرد که در نیویورکر (۲۱۲) ۱۳ مهٔ ۱۹۵۰ چاپ شد و همینگوی و تمام دوستانش را عمیقاً متأثر و دلگیر کرد: مصاحبههایی اندک و تلخکامیهای فراوان.
مارلین دیتریش هم که یکی از دژهای زندگی همینگوی بود به سراغش آمد. با او در سال ۱۹۳۴ آشنا شده بود. همان وقت که این هنرپیشه در اوج زیبایی خود بود، آمد به تالار پذیرایی کشتی بخار Ile-de-France و همینگوی هم در همان روزها از یک سافاری برگشته بود که غیر از رمان «تپههای سبز افریقا» الهامبخش داستانهای موردعلاقهاش «برفهای کلیمانجارو» و «زندگی کوتاه و خوش فرانسیس مکومبر» شده بود. چند سال بعد این هنرپیشه در مقالهای تحتعنوان «The Most fascinating man I know» جریان برخوردش را اینطور تعریف کرد: «برای شرکت در ضیافت شام وارد تالار شدم. آقایان بلند شدند تا صندلی به من تعارف کنند، امّا فوراً متوجه شدم که نفر سیزدهم میز میشوم. بهخاطر خرافاتم معذرت خواستم و برگشتم، در این بین مردی تنومند جلویم را گرفت و تعارف کرد تا نفر چهاردهم بشوم. آن مرد همینگوی بود.» از این نقلقول در تمام زندگینامههای همینگوی بیآنکه در گیومه آورده شود استفاده شده است و معلوم میشود که آغاز یک دوستی عاشقانه، امّا بدون جنبههای جنسی بوده است که تا آخر عمر نویسنده ادامه یافت: این هنرپیشه جزو اولین کسانی بود که به او در درمانگاه مایو تلفن زد.
آن شب مارلین با همینگوی از دخترش ماریا صحبت کرد و همینگوی برایش از سافاری که تازه از آن برگشته بود. با همسر دومش پائولین در ۲۲ نوامبر ۱۹۳۳ به افریقا رفته بود و در مومباسا (۲۱۳) در هفتهٔ اول دسامبر از کشتی پیاده شده و با قطار به نایروبی رسیده بود و در آنجا فیلیپ پرسیوال (۲۱۴) را که در داستانهایش بهعنوان معروفترین راهنمای افریقا عاقبت بهخیر شد، بهعنوان راهنما استخدام کرد. از نامهای که همینگوی در ۱۸ ژانویهٔ ۱۹۳۴ به سردبیر «اسکوایر»(۲۱۵) نوشته است اینطور پیداست که بلافاصله به اسهال خونی دچار شده و خیال داشته است به جزیرهای برای صید ارهماهی برود تا مطالبی را برای نوشتن و فرستادن به مجله پیدا کند؛ همینگوی تعریف میکند که دو کرگدن و چندتا شیر را کشته و چند کلهٔ محشر را برای خودش کنار گذاشته است (بعضی از آنها تا آخر عمرش به دیوارهای فینکا ویجیای کوبا زده شده بودند)، شاید آنها را در کنیا (۲۱۶) شکار کرده بود، شاید هم در تانگانیکا (تانزانیای امروز) که همینگوی با کامیونهایی که چادرها و وسایل دیگر را میآوردند، سوار بریک جیپ ششنفره به آنجا آمده بود.
گروه شامل همینگوی و پائولین، فیلیپ پرسیوال، چارلز تامپسون (۲۱۷) (نام دیگری که در اسطورهسازی همینگوی متداول بود، دوستی اهل کیوست از سال ۱۹۲۸، همپای شکار و ماهیگیری نویسنده، مالک کارخانهٔ سیگارسازی و مغازهٔ آهنآلات فروشی و فروشگاه وسایل دریانوردی) میشد و بنفوری (۲۱۸) دستیار فیلیپ پرسیوال. علاوهبر آن رانندهای بومی و یک نفر تفنگبیار که در خدمت فیلیپ پرسیوال بود. وقتی به منظرگاه کلیمانجارو رسیدند، اولین اردوگاه سافاری را برپا کرده و شروع کردند به شکار. اسهال رودهای همینگوی را از نظر جسمانی رنج میداد و زوزهٔ کفتارها از نظر روانی. بعد وضعیت شکار بهتر شد و شیرها و کرگدنها در این سافاری وارد صحنه شدند که دیگر سفر آفریقای تمامعیاری شد با رعایت کلیهٔ اصولش.
امّا همینگوی دچار دلپیچهٔ شدید شد و مجبور شدند او را با هواپیمای شش نفرهای که یکی از دوستان فیلیپپرسیوال هدایت میکرد به نایروبی ببرند. بهمحض اینکه حالش بهتر شد برای «اسکوایر» داستانی دربارهٔ بیماری و شکارش نوشت و تاریخ آن را ۱۸ ژانویه ۱۹۳۴ – نایروبی گذاشت که بهعنوان یکی از شاهکارهایش بهجا ماند. بعدها برایم تعریف کرد که داستان را توسط تلگراف فرستاده بود و تمام مبلغ قرارداد را خرج فرستادن تلگراف کرده بود.
داستان در اوت ۱۹۳۶ با عنوان برفهای کلیمانجارو چاپ شد و نسخهٔ سینمایی آن را داریل. اف.زانوک (۲۱۹) تهیه کرد که کارگردانش هنری کینگ (۲۲۰) و بازیگرانش گریگوری پک (۲۲۱)، آوا گاردنر (۲۲۲)، سوزان هِیوارد (۲۲۳) بودند.
همینگوی وقتی بعد از یک هفته معالجه بهبود یافت، به اردوگاه برگشت و شکار را از سرگرفت: گروه از فلات به دشت سرازیر شد و سافاری شکارچیانی که بیش از قبل هماهنگ و آزموده میشدند، ادامه پیدا کرد. امّا حسادت زیاد به مهارت شکارچیگری دوستش چارلزتامپسون همینگوی را غمگین کرد و اینها الهامبخش داستان «زندگی کوتاه و خوش فرانسیس مکومبر» شدند (این داستان در سپتامبر ۱۹۳۶ در کاسموپولیتن به چاپ رسید)؛ نسخهٔ معروف سینمایی آن را زولتان کوردا (۲۲۴) در ۱۹۴۷ با بازیگری گریگوری پک و جون بِنِت (۲۲۵) کارگردانی کرد.
الهامدهندهٔ چهرهٔ مارگوت مکومبر (۲۲۶) زن بسیار زیبایی به نام جین میسون (۲۲۷) بود که همینگوی حتّی وقتی هم که با پائولین ازدواج کرده بود، با او در هاوانا رفت و آمدی مشکوکانه داشت. همینگوی او را در ایل. دو. فرانس (۲۲۸) در ۱۹۳۱ در بازگشت از تعطیلات سان فرمین (۲۲۹) شناخته بود: دانالد آگدن استوارت (۲۳۰)، یکی از چهرههای خورشید همچنان میدمد، او را به همینگوی معرفی کرده بود. جین همسر جورج گرانت میسون، کارگزار هواپیمایی پانامریکن در هاوانا بود و همینگوی فوراً شیفتهٔ زیبایی خیرهکنندهٔ خانم شد؛ امّا بیشتر از آن، شیفتهٔ خصوصیات خشن او شد که نوشندهای قهار بود و اینطور هم که بعدها معلوم شد متخصص ماهیگیری در روی عرشه و در هدفگیری کبوترها.
در نیویورک نقاشی و مجسمهسازی خوانده بود، دوبار هم در محفلی در واشینگتن معرفیاش کرده بودند، با «آقازاده» ای درخور اوضاع و احوالی که داشت ازدواج کرده بود و در استفاده از زیبایی و ثروت خود دست و دلباز بود. روی عرشهٔ ایل. دو. فرانس با همینگوی و دانالد آگدن استوارت دوست شد و هردوی آنها به دنبال یک همصحبت زن میگشتند، چون همسرانشان آبستن بودند و بیشتر اوقات را در اتاقک کشتی میگذراندند: دو مرد زندار و پدر آتی با او که پرتو شادی و خوشی از چشمان آبیاش میدرخشید و برازندگی از زیباییاش، میرقصیدند و مینوشیدند.
این آغاز داستانی بود که جنبهٔ عاشقانه و شهوانی آن هردم بیشتر عیان میشد: در ۱۹۳۲ جین به خاطر یک حادثهٔ سخت ناگوار به بیمارستان نیویورک رفت – شاید اقدام به خودکشی – که مهره پشت او را صدمه زد و همینگوی نتیجه گرفت که بهخاطر سرخوردگی در عشق به او مریض شده است. وقتی پیلار به راه افتاد، خانم اغلب در سفرهای دریاییاش با او بود و روابطش با همینگوی تنگتر شد.
شاید این همان خانمی باشد که پسر همینگوی گریگوری در خاطراتش اشاره میکند. او مینویسد همینگوی با یک زن امریکایی بیرحمانه به پائولین خیانت میکرد. گریگوری با لحن زنندهای ادامه میدهد: اینقدر این زن را می… که اگر چیزی برای مادرم میماند، جای تعجب بود. یک دفعه که مادرم سرزده وارد هتل شد، او از پنجره بیرون پرید و شست پایش شکست… مادرم حق داشت که میگفت: «مهم نیست ارنست عاشق بشود، آخر چرا همیشه باید با دختری که عاشق او شده است، ازدواج کند؟»
معلوم نیست گریگوری مقصودش جینمیسون است یا نه؛ امّا قدرمسلم اینکه جین میسون بود که همینگوی را به دوستی معرفی کرد که او هم توصیههای فنی سفر کنیا را به همینگوی کرد و نشانی دوست دیگری به نام آلفرد واندربیلت (۲۳۱) را به او داد که مقیم دهکدهای حدود سی کیلومتری نایروبی بود؛ درطول سافاری تصویر جین جلوی چشم همینگوی بود، خصوصاً وقتی از طرف دوست دیگر جین، سرهنگ ریچارد کوپر (۲۳۲) که بعداً معشوقه درخور حال جین شد، مورد پذیرایی قرار گرفتند.
شاید پایانی چنین بود که توانست در تفکرات همینگوی زخم کارساز را وارد کند و براساس الگوی جین، زن بیرحم داستان «زندگی کوتاه و خوش فرانسیس مکومبر» را به تصویر بکشد و بعداً براساس الگوی جین و شوهرش، زوج هلن و تامی برادلی را در «داشتن و نداشتن» بیافریند.
۱۹۲۱ – ۱۹۲۰- هَدلی
دفعه اولی نبود که همینگوی تمایلاتی خارج از روابط زناشویی پیدا میکرد، اولین دفعه در زمان همسری با هَدلی است که نویسنده فریفتهٔ لیدی داف توئایسدَن (۲۳۳) شده بود که بِرِت اَشلی (۲۳۴) خورشید همچنان میدمد شد: این عشق بیشتر افلاطونی بود، امّا همینگوی کمی بعد در برابر دلفریبیهای شدید پائولین فایفر (۲۳۵) تاب نیاورد و عاقبت کارش به ازدواج با او کشید.
هدلی از این جدایی خیلی رنج کشید؛ امّا کینهٔ شوهر را بهدل نگرفت، شاید هم به اینخاطر که در آن زمان میدانست تنها عشق واقعی نویسنده است: مسلماً هَدلی نه بهخاطر منافعی با او ازدواج کرده بود و نه سعی میکرد او را در نوشتن کتابهایش کمک کند و نه اینکه از همسر نویسنده بودن مقصودی داشت. هدلی، موقعی که همینگوی جوانی بیش نبود، با او ازدواج کرد، و با درآمد مختصری که داشت به او کمک میکرد. او را صمیمانه دوست داشت و با او خوشبخت بود.
وقتی همینگوی در ۱۹۲۰ در بیست سالگی با او آشنا شد، هَدلی ریچاردسن (۲۳۶) بیستوهشت سال داشت و در کنار مادری سلطهجو و مستبد و پدری مهربان و منطقی بزرگ شده بود که بهخاطر ورشکستگی مالی خودکشی کرد و زن و چهار کودک خردسال خود را تنها گذاشت.
هَدلی دوازده سال داشت و به موسیقی پناه برد و پیانو یاد گرفت و بهخاطر مراقبت از مادر از تحصیلات دانشگاهی صرف نظر کرد. بعد از مرگ مادر بود که یکی از همدورههای سابق مدرسهاش کتیاسمیت دعوتش کرد تا چند روزی را در شیکاگو بگذراند. هَدلی دعوت را قبول کرد و به آپارتمان یرمیا کنلی اسمیت (۲۳۷) (برادر کتی و بیل اسمیت (۲۳۸) دوست نوجوانی همینگوی) و همسرش دودلز (۲۳۹) رفت. مهمان دیگر در آنجا، همینگوی بود و هنوز در اوایل نوجوانی، تازه هم از ماجرای وحشتناک جنگ در ایتالیا و از سرخوردگی در عشق خانم صلیبسرخی آگنسفون کوروفسکی (الهامدهندهٔ وداع با اسلحه که نخواست با او ازدواج کند) و از ماجرای اسفانگیزش با مادر که از خانه بیرونش کرده بود چون پول درنمیآورد، التیام یافته بود. هَدلی بلافاصله توجه همینگوی را برانگیخت و از این توجه خیلی خوشحال شد و متقابلاً ابراز علاقه کرد. هَدلی خیلی خجالتی و خوددار بود، از آنهایی که آن زمان به دختران متین معروف بودند. درضمن دختر زیبایی بود، از نوع خانهدار آن: صورت گردی داشت و موهای گندمگون چهرههای تیتسیانو (۲۴۰) را و نسبتاً شباهتی با زلدا فیتزجرالد داشت. هشت سال بزرگ تر از همینگوی بود، کم و بیش همان ماجرایی که قبلاً هم با آگنس در صلیبسرخ پیش آمده بود.
همینگوی تمام توانش را برای جلب توجه او بهکار گرفت تا هرگونه مقاومتی را درهم بشکند؛ این شیوهاش بود مخصوصاً وقتی به نظرش میآمد که در آن لحظه دردنیا فقط همان شخص مخاطب او وجود دارد و بس. هَدلی تلاش چندانی برای مقاومت در برابر او از خود نشان نداد. در سه هفتهای که لذت آشنایی ادامه داشت، هَدلی بیشتر از همه از کنیههایی تعجب کرده بود که جوان از خودش درمیآورد و این از امضایش زیر نامههایی که برای دوستان فرستاده است پیداست، بهعنوان مثال: ومج (۲۴۱)، ومینگهی (۲۴۲)، ویمیج (۲۴۳)، همی (۲۴۴)، همینگستاین (۲۴۵) (نامی که بعدها خیلی موردعلاقهٔ دوروتی پارکر (۲۴۶) بود)، استاین و خیلی از اسامی دیگر: علاقه به کنیهها از همان کودکی در او بروز کرد، از همان موقع تفریحش این بود که تمام اسمها را لت و پار کند و خواهرانش را با آنها نام گذاری کند. بعدها هم کموبیش همین بازی را سر دوستان درآورد. در چنین اوضاعی هَدلی هم اسمی برای خودش پیدا کرد، و خودش را هاش (۲۴۷) نامید و فکرش را هم نمیکرد که روزگاری همین اسم در یادداشتهای همینگوی جاودانه بشود.
همینگوی موقعی با هَدلی آشنا شد که دنبال کار میگشت و پیدا نمیکرد. در دسامبر ۱۹۲۰ خانهٔ اسمیت را ترک کرد و رفت تا با بیل هورن (۲۴۸)، دوستش در جبههٔ ایتالیا زندگی کند که اجارهخانهٔ هردو نفرشان را میداد، تا اینکه نویسندهٔ آتی به دنبال یک آگهی استخدام رفت که جویای همکار برای ماهانهٔ «کئوپراتیو کامانولث»(۲۴۹) با حقوق ۴۰ دلار در هفته بودند: همان شغل بود که همینگوی را از مشکلات مادی در شیکاگو رهانید. در اولین شماره یکباره هشتاد صفحه مطلب نوشت.
همینگوی در نامهای در ۲۲ دسامبر ۱۹۲۰ به مادرش مینویسد که روزنامه در ۶۵۰۰۰ نسخه منتشر میشود و تمامش را او مینویسد که هاش – هَدلی از سنتلوئیز آخر هفته را به دیدنش آمده و او را برای شام شب سال نو به سنتلوئیز دعوت کرده است. در آخر نامه برای مادرش مینویسد که احتیاج زیادی به لباس و پیراهن دارد.
این احتیاج، با نگاهی به آینده و آن همه دلاری که زیر دست و پایش ریخته بود و در چه راههای عجیب و غریبی که خرج نشد، آدم را شگفتزده میکند.
در این نامه مثل تمام نامههای دیگر غلطهای املایی عمدی تکرار میشوند (مثلاً «Rooshia» به جای «Russia» یا «gowb» به جای «gob»)، بعضی غلطها هم غیرعمدی است، مخصوصاً در مورد کلمات خارجی (Cognaci به جای Cognac و Multa Subito به جای Molto Presto و از این قبیل) تا رسیدن به «زبان فرانکا» (زبان بینالمللی مدیترانهای)، مخلوطی از ایتالیایی، فرانسه، اسپانیایی، آلمانی که همینگوی در تمام عمر در طی مدتی که در اروپا اقامت میکرد به آن صحبت میکرد و خودش در نامهای به خانواده در ۲۰ دسامبر ۱۹۲۱ این نام را بر آن گذاشته بود. درآمد همینگوی تا ماه ها همان ۴۰ دلار در هفته بود، مشکل مادی او را دچار وسواس میکرد و این وسواس را تمام عمر داشت.
در ۲۴ فوریهٔ ۱۹۲۱ در تلگرافی به یکی از دوستانش میگوید که مدام مینویسد امّا پولدار نمیشود؛ تمام نویسندگان اول فقیرند و بعد پولدار و در مورد او هم جز این نیست.
غالباً با نوشتن نامه به هَدلی و خواندن نامههای عاشقانهٔ همسر آیندهاش که او را «نستو»(۲۵۰) ی بسیار عزیز و «ارنستویکو»(۲۵۱) مینامید خود را تسلی میداد. نامزدی و ازدواج باوجود اختلاف سن خیلی تند صورت گرفت و بهنظر میآمد که مادر همینگوی هم از در آشتی درآمده است و خانه تابستانی میشیگان را برای ماه عسل در اختیار آنها گذاشت و اندکی بعد ۳ سپتامبر ۱۹۲۱ فرارسید و عکسی انداخته شد که در آن عروس را در لباس سفید کوتاه تا سر زانو و توری سفید روی صورت و لبخندی شاد در کنار داماد با جورابهای روشن، کت سیاه، کراوات راهراه و لبخندی کج که بعدها نشانهٔ معروف ماکیزمش شد، نشان میداد.
همینگوی
نویسنده : فرناندا پیوانو
مترجم : رضا قیصریه
ناشر: انتشارات کتاب خورشید
تعداد صفحات : ۳۰۲ صفحه