داستان کوتاه قاضی عادل از لئون تولستوی

5

روزگاری در یک کشور دوردست قاضی نام‌آوری بـود کـه در شـناختن دروغگویان و شیادان و همچنین به اعتراف کشیدن دزدان همتا نداشت.

پادشاه آن کشور که بوآکا نامیده می‌شد تـصمیم گرفت که به طور ناشناس به دیدار او رفته شخصاً مشاهده کند که آنچه از قدرت تـشخیص و توانایی وی در دادگری گفته می‌شد واقـعیت دارد یا خیر؟

بنابراین سوار بر اسب و در لباس بازرگان به شهری که قاضی نامبرده در آنجا خدمت می‌کرد عزیمت نمود.

هنگامی که پادشاه به شهر موردنظر رسید گدای عاجزی را دید که به او نزدیک شده و دامن ردایش را گـرفت. بوآکا پولی به وی داده و سواره به آهستگی دور شد اما گدای مزبور دنبال شاه دویده مجدداً گوشه لباسش را به چنگ گرفت. پادشاه که آشفته و متحیر شده بود از او پرسید که:

-دیگرچه می‌خواهی؟

-خواهش می‌کنم مرا همراه خودتان تـا مـیدان شهر ببرید زیرا عاجز هستم و می‌ترسم که زیر پای اسبها و شتران لگدمال شوم.

بوآکا قبول کرده گدا را بر ترک خود سوار نمود تا به میدان رسیدند ولی گدا از پیاده شدن امتناع کرد.

شـاه گـفت:

-ما به میدان شهر رسیده‌ایم خواهش می‌کنم پیاده شوید.

گدا خودداری کرده با سماجت پاسخ داد:

-برای چه پیاده شوم؟ این اسب مال من است و اگر تو مدعی خلاف هستی نزد قاضی برویم!

در ایـن مـوقع رهگذران و جمعی از اهالی که گرد آنان حلقه زده شاهد گفتگو بودند فریاد کردند که:

«نزد قاضی بشتابید او بین شما داوری خواهد کرد.»

بوآکا و گدای مزبور به بارگاه قاضی رفتند. عـده‌ای در آسـتانه دادگـاه اجتماع کرده بودند و قاضی آنـان را به ـنوبت بـرای رسیدگی به شکایات‌شان به مقابل خود فرامی‌خواند.

پیش از آنکه نوبت پادشاه برسد، قاضی یک دانشمند و یک روستایی را نزد خود خواند. آن دو بر سر یک زن دعـوی داشـتند و هریک مدعی همسری او بود. بعد از آنکه قاضی بـه ادعای آنـان گوش کرد لحظه‌ای سکوت نموده چنین دستور داد:

-این زن را نزد من بگذارید و فردا دوباره در دادگاه حاضر شوید.

آنگاه یک قـصاب و یـک روغـن‌فروش را برای رسیدگی به شکایت پیش‌ خواند

لباس‌های قصاب تماماً آغشته به خون بـود و جامه روغن‌فروش پر از لکه‌های چربی، روغن‌فروش مشت قصاب را بدست گرفته بود و قصاب در مشت خود سکه‌های پول بدست داشت.

قصاب بـدینسان بـیان دعـوی کرد:

-من از این شخص مقداری روغن خریده‌ام و پولی از دخل بیرون کشیدم کـه بـه او بپردازم اما روغن‌فروش مشت مرا فراچنگ گرفته می‌خواست پولها را از کف من بدزدد، بدین جهت نزد شـما آمـده‌ایم درحـالی‌که من پولم را در مشت دارم و او مشت مرا در چنگ گرفته است پول متعلق به من است و ایـن شـخص یـک دزد بیشتر نیست!

روغن‌فروش در رد ادعای قصاب چنین گفت:

-باور نکنید او دروغ می‌گوید، قصاب نزد من آمـده بـود کـه مقداری روغن بخرد، هنگامی که یک کوزه را از روغن پرکرده بودم قصاب از من خواست کـه یـک سکه طلا را برای او خرد کنم، من پول‌ها از دخل دکان بیرون ریخته روی پیشخوان گـذاشتم امـا قـصاب پیشدستی کرده پول‌ها را چنگ زد و پا به فرار گذاشت دنبالش دویده مشت او را بدست گرفتم و بدینجا آوردم.

حاضران در دادگـاه از خـود می‌پرسیدند که پول متعلق به کدام یکی است؟

قاضی در سکوت دادگاه قدری به فکر رفت و لحظه‌ای بـعد چـنین دسـتور داد:

-پول را اینجا بگذارید و فردا در دادگاه حاضر شوید.

هنگامی که نوبت به دعوای بوآکا و گدا رسید پادشاه مـاجرا را حـکایت نمود، قاضی تا پایان داستان گوش کرده سپس از گدا توضیح خواست. گـدا گـفت:

-تـمام اینها که گفته شد دروغ است و حقیقت امر اینست که من سوار بر اسب خودم از شهر رد می‌شدم ایـن شـخص کنار کوچه نشسته بود و از من خواست که او را سوار کرده تا میدان شـهر هـمراه ببرم من هم قبول کرده او را برترک اسب سوار نمودم و بجایی که خواسته بود رساندم ولی در آنجا از پیـاده شـدن امتناع کرد درحالی‌که ادعای مالکیت اسب را می‌نمود، ادعایی که که باطل و خـلاف واقـع است.

قاضی با خود اندیشید: «به هر تقدیر حقیقت را کـشف خـواهم کـرد»

سپس لحظه‌ای تأمل نموده آنگاه دستور داد کـه اسـب را نزد او باقی گذارند و هر دو نفر فردا در دادگاه حاضر شوند.

فردا صبح جماعت کثیری بـرای اسـتماع احکام قاضی در محضر دادگاه گـرد آمـدند.

نخست دانـشمند و مـرد روسـتایی پیش رفتند. قاضی رو به دانشمند کرده بـه او گـفت که زنش را همراه ببرد و دستور داد که بمرد روستایی پنجاه ضربه شلاق بـزنند.

دسـتور اجرا شد: دانشمند به اتفاق همسرش راه افـتاده و روستایی را پنجاه ضربه شـلاق زدنـد.

آنگاه قاضی قصاب را به جلو خـوانده چـنین رأی داد:

-پول خودت را تصاحب کن.

و روغن‌فروش را به پنجاه ضربه شلاق محکوم نمود.

سرانجام نـوبت بـوآکا و گدای عاجز رسید. قاضی آن دو را بـرای رسـیدگی به ـجلو خواند از شاه پرسـید کـه آیا می‌تواند اسب خـود را از مـیان بیست اسب دیگر تشخیص دهد؟ بوآکا جواب داد:

-بلی تشخیص می‌دهم.

آنگاه همین سؤال را از گدا بعمل آورد. گـدا نـیز پاسخ مثبت داد.

قاضی از جای خود بـلند شـده به شاه دسـتور داد کـه بـدنبال او بیاید.

قاضی و شاه بـاصطبل وارد شدند. شاه از میان بیست اسب دیگر فوراً اسب خودش را شناخت.

قاضی سپس گدا را به اصطبل خـواند و به ـاو دستور داد که اسب خودش را معرفی کـند گـدا نـیز اسـب مـوردنظر را تشخیص داده معرفی نـمود.

آنـگاه قاضی به مسند خود در دادگاه بازگشت و شاه را مخاطب قرار داده چنین گفت:

اسب مال تست آنرا تصاحب کـن.

هـمچنین دسـتور داد که مرد گدا را با پنجاه ضربه شـلاق کـیفر دهـند.

هـمه حـاضران کـاردانی و کیاست قاضی را تحسین کردند اما هیچ‌کس نفهمید که قاضی از کجا به حقیقت پی‌برده است؟ بعد از رأی اخیر قاضی به قصد بازگشت به خانه خود از دادگاه خارج شد و بوآکا بدنبال او راه افتاد خود را بـوی رساند.

قاضی از بوآکا پرسید:

-دیگر چه می‌خواهی؟ آیا از قضاوت من ناراضی هستی!

بوآکا چنین پاسخ داد:

-نه خیر، کاملاً راضی هستم اما می‌خواستم بدانم شما چگونه تشخیص دادید که آن زن همسر دانشمند است و متعلق بـه مرد روسـتایی نیست و آن پول متعلق به قصاب است و از آن‌ روغن‌فروش نیست و اینکه اسب مال من است و به گدا تعلق ندارد؟

قاضی چنین پاسخ داد:

-در مورد زن بدین طریق حقیقت را کشف کردم که امروز صبح او را به نزد خود خـوانده دسـتور دادم که در دوات مرکب بریزد، آن زن دوات را برداشته ابتدا شسته و کاملاً تمیز نمود و آنگاه مرکب در آن ریخت بدینسان معلوم شد که او در اینکار ورزیده است و پیداست که زن یک روسـتایی هـیچگاه سابقه‌ای در این امر نمی‌تواند داشـت، از ایـنجا فهمیدم که دانشمند در ادعای همسری آن زن صادق بوده است.

درباره آن پول بدین نحو احراز واقع شد که شب گذشته سکه‌های پول را در تشتکی پر از آب گذاشته امروز صبح دقت نـمودم کـه آیا قطرات چربی در سـطح آب جـمع شده است یا خیر؟ هرگاه پول‌ها به روغن‌فروش تعلق می‌داشت دستهای آغشته به روغن او سکه‌های پول را چرب می‌کرد و لکه‌های چربی از سکه‌ها به آب انتقال می‌یافت و چون بعد از یک شب توقف سکه‌ها در آب بامدادان سطح آب را همچنان پاکیزه و بدون چـربی دیـدم یقین کردم که پول مال روغن‌فروش نبوده و به قصاب تعلق داشته است.

بوآکا باکنجکاوی تمام پرسید که در مورد اسب حقانیت را چگونه تشخیص داده است؟

و قاضی اینطور بیان کرد:

-درباره اسب موضوع قدری پیچیده بـود. بـدین توضیح کـه گدا با نظر صائب و باهوش فوق‌العاده خود حتی زودتر از شما اسب موردنظر را از میان بیست اسب دیگر شـناخت اما توجه داشتید که من دو نفر شما را باهم و یکباره وارد اصطبل نـکردم و راسـتی آنـکه من بدین منظور شما را به اصطبل نیاوردم که کدام یک از شما دو نفر اسب خود را تشخیص خواهد داد بلکه می‌خواستم ‌ بـدانم که اسب کدام یک از شماها را خواهد شناخت؟ هنگامی که تو به اسب خودت نزدیک شدی اسـب سـرش را بـه سمت تو گرداند و حال آنکه وقتی گدا به اسب نزدیک می‌شد اسب گوشهایش را آویخته یک پایش را بـلند کرد مثل اینکه می‌خواست به او لگد زده یا از خودش دفاع کند از اینجا فهمیدم کـه تو صاحب اسب هـستی و گـدا باادعای دروغ می‌خواسته است که آنرا از چنگ تو بیرون بیاورد!…

بوآکا که از حدت ذهن و کاردانی قاضی به شگفت آمده بود خود را معرفی کرده چنین گفت:

-ای قاضی عادل، بدان که من بازرگان نبودم بـلکه سلطان این مملکت هستم و بدین قصد به شهر شما آمدم که به چشم خود ببینم آنچه از دادگری شما گفته می‌شود آیا براستی همین‌طور است؟

و اکنون که بدین حقیقت واقف شدم به من بگویید که در ازای چـنین شـایستگی و این خدمت انسانی چه پاداشی به شما می‌توانم داد؟

قاضی کرنشی نموده پاسخ داد:

«از اینکه افتخار زیارت شما نصیب این خدمتگزار گردیده و مورد تشویق سلطان قرار گرفته‌ام خود بهترین پاداش خدمت است!»

منبع: نشریه وحید- بهمن 1350


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

قسمت دیگری از عکس‌های تاریخی کمتر دیده شده: یک عکس ارزش هزار کلمه را دارد!

شاید این گفتار مشهور فرنگی‌ها که می‌گویند که یک عکس به اندازه هزار کلمه سخن می‌گوید، غلو باشد. گاهی در یک عکس فقط زیبایی می‌بینیم. گاهی هم داخل آن چیزی نیست. بدتر از همه، گاهی چون یک عکس برش محدودی از زمان و مکان است، به نوعی حاوی دروغ است…

هلند کشور لاله‌ها – توضیحات + گالری عکس زیبا

هلند به خاطر مزارع خیره‌کننده لاله‌ که گردشگران را از سرتاسر جهان جذب می‌کند، مشهور است. این مزارع به ویژه در فصل بهار، معمولاً از اواخر مارس تا اوایل اردیبهشت، سرزنده و زیبا هستند.مزارع لاله عمدتاً در منطقه‌ای به نام "Bollenstreek"…

زندگینامه «هرژه» و مروری بر مجموعه کتاب‌های «ماجراهای تن تن»

امروز مصادف است با نخستین بخش از رشته ماجراهای تن‌تن و میلو نوشته هرژه . به همین خاطر این پست را به صورت مشروح اختصاص می‌دهیم به این نوستالژی دوران کودکی‌مان: «نیروهای ویلهلم دوم قیصر آلمان وارد بلژیک شده‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌اند.» این را زنانی…

سلاح‌های مخفی و شگفت‌انگیز آلمان نازی در طی جنگ جهانی دوم

در طول جنگ جهانی دوم، آلمان نازی سرمایه گذاری زیادی در تحقیق و توسعه تسلیحات مخفی انجام داد تا بتواند بر دشمنان خود برتری یابد. برخی از برجسته ترین سلاح های مخفی که توسط آلمانی ها ساخته شده اند عبارتند از:موشک V-2: V-2 اولین موشک…

همه چیز در مورد رمان رابینسون کروزوئه، نوشته دانیل دفو + روجلدهای خاطره‌انگیز این کتاب

رابینسون کروزوئه رمانی نوشته دانیل دفو است که اولین بار در سال 1719 منتشر شد. این رمان داستان مرد جوانی به نام رابینسون کروزوئه را روایت می‌کند که بر خلاف میل خانواده‌اش راهی دریا می‌شود و در جزیره‌ای متروک در سواحل آمریکای جنوبی غرق…

کارخانه متروکی در پرتغال با ماشین‌های کلاسیک قدیمی در آن کشف شد و سوژه عکاسی شد

متروک بودن هم زیبایی خاص خودش را دارد. خانه و هتل و امارت متروک انگار یک تونل زمان است. یک موزه خاک گرفته دست نخورده.اما این بار کارخانه‌ای با ده‌ها ماشین کلاسیک رها شده در پرتغال با کوشش عکاسان سوژه شده.«داخل این ساختمان صنعتی دو…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو /جراح تیروئید / پزشکا /تعمیر فن کویل / سریال ایرانی کول دانلود / مجتمع فنی تهران / دانلود فیلم دوبله فارسی /خرید دوچرخه برقی /خرید دستگاه تصفیه آب /موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /دانلود نرم افزار /
5 نظرات
  1. ihnd می گوید

    حکایت زیبایی بود.
    خسته نباشید.

  2. سین می گوید

    چه داستان قشنگی و چه قاضی و پادشاه خوبی …یک قاضی خیلی خوب تو تاریخ ایران سراغ دارم که او هم مرحوم احمد کسروی هست ..

  3. ali می گوید

    داستان خوبی بود و اینکه برای من همیشه اینجور سوال ها پیش میاد
    چرا برای تشخیص صاحب از اسب کمک گرفتن ولی برای تشخیص شوهر زن از خودش نپرسیدن؟
    -نظر اینجانب تاثیر تفاوت حقوق مردان و زنان بر طرز فکر نویسنده –

  4. علی می گوید

    ممنون. جالب بود که این شکل از داستان ها توی داستان های اون سمت هم دیده میشه، چون فکر میکردم اکثر این شکل روایات مربوط به حکایت های ایرانی و عربی است!

  5. مصطفی می گوید

    زیبا بود

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.