کتاب « صداهای شب »، نوشته عایشه کولین
برای مادرانگیها و دخترانگیهایی که خیلی دیر شده است، خیلی.
(مترجم)
سفر
در حالی که در درونم غوغایی به پاست از پنجره بیرون را نگاه میکنم. پشت آن شیشه، دیواری سفید وجود دارد که زمان را متوقف میکند. افق دیده نمیشود. با دلتنگی از اینکه در مکانی بدون افق حبس شدهام، میپرم بر روی کیفهای روی هم تلنبار شده و سر جایم برمیگردم. به خاطر برفی که معمولاً میبارد و سفرها را خراب میکند، تقریباً دو ساعتی میشود که بر روی صندلیهای ناراحت فرودگاه اِسن بوآ (۱) نشستهام و پاهایم خواب رفته است. از دری که به منظور ورود و خروج مسافران باز و بسته میشود، سرما به داخل میدود و به درونم نفوذ میکند. از روی زمین سنگی رطوبت به پاهایم نفوذ میکند. مثل پرندهای به گوشهٔ صندلی پلاستیکی خزیدم. از گرسنگی سرم گیج میرود، حالت تهوع دارم و با صبری درویشوار انتظار میکشم. برای اینکه از صدای بلندگوهای عزیز فرودگاه نشنوم که میگوید: “مسافران عزیز به خاطر برف شدید سفر کنسل شده است”، راضی هستم که چند ساعت دیگر همین جا بنشینم. فقط به شرط اینکه روز تمام نشده از این سالن سرد، نمناک و ناخوشایند رها شوم. فقط کافی است که این سفر غیرمنتظره که امروز شروع شده قبل از اینکه به روز بعد بکشد تمام شود.
روی کیف سفریام که بر روی صندلی کنار دستیام گذاشتهام، تعدادی روزنامه و مجله چپاندهام. آنهایی که سرپا ایستادهاند چپچپ به وسایلم نگاه میکنند. از آنجایی که توان ندارم آنها را جای دیگری قرار بدهم، نادیدهشان میگیرم. از بیحوصلگی کم مانده است که منفجر بشوم. برای اینکه وقت بگذرانم هر کدام از مجلهها را با توجه به اینکه بارها و بارها خواندهام دوباره میخوانم حتی این بار آگهیهای ترحیم آنها را هم میخوانم. حتی عکسها و جدولهایش را هم یک نگاهی میاندازم. از کتابی که همراه خودم دارم خیلی وقت است که صرفنظر کردهام. از وقتی که نزدیکیهای صبح با صدای تلفن از جا پریدم و مدام در راه بودم از شدت خستگی نمیتوانم توجهام را به کتاب بدهم.
سفرم ساعت پنج صبح با پرواز ساعت هشت از ارزروم شروع شد. از آنکارا عبور کردیم و به استانبول رسیدیم. وقتی که مجبور شدم سمینار را نیمه رها کنم و به استانبول برگردم، از یکی از شاگردان دوستم آتا برای اینکه به جای من در سمینار شرکت کند، خواهش کردیم بیاید. پروندههایم را برای اینکه به او برسانم پیشِ مسئول پذیرش هتل که دختری جوان بود به امانت گذاشتم.
این بار خدا از تلفن همراه که من هیچوقت از آن خوشم نمیآمد که هیچ، نفرت هم داشتم راضی باشد. فکر نمیکردم که یک روز به خاطر داشتن این وسیلهٔ نفرتانگیز که وقت و بیوقت و جا به جا زنگ میخورد و خبرها را میرساند خدا را شکر کنم. به جای اینکه آتا را سر صبح بیدار کنم، در حالی که هواپیمای آنکارا را عوض میکردم بهوسیلهٔ تلفن همراه شمارهاش را گرفتم و کارم را حل کردم و فهمیدم که چقدر این کار آسان است.
آتا گفت: “استاد، البته که متن شما را میخوانم اما من که نمیتوانم جای شما را پر کنم. خیلی بد شد که میروید.”
گفتم: “مجبور بودم. مگر دلم میخواست که بروم! پسرم هر کاری که از دستت برمیآید انجام بده. من تو را برای این کار مامور کردم.”
مامور کردن! چیزی مثل اسیر کردن است. برای اینکه وقت بگذرد، سعی کردم لغت دیگری که با “م” شروع شود و به کلمهٔ مامور هم بیاید پیدا کنم؛ مامور و امانتدار، مامور و محزون، مامور و ممنوع، مامور و محتاج، مامور و ممنون… اه این که ممکن نیست! کسی نیست که هم مامور باشد و هم ممنون. میدانم، چون من هم یک مامور هستم. مامور بودن یک کار و یا یک شغل نیست، در مملکت من یک وضعیت انسانی است. هستند مامورانی که این دنیا را با مقدار کمی پول بگذرانند، مامورانی که یاد گرفتهاند صبور باشند و چشم و دل سیر. البته اگر از آن دست مامورهایی نباشند که خوب بلدند چکار کنند و از جنس مخالف نباشند.
خدا میداند برای چندمین بار از روی کیسهام روزنامهٔ آخری را برداشتم و خواندم. ساعتهاست که اینجا نشستهام. صدای زنی که آن لحظه برای من به شیرینی عسل بود از بلندگو میگوید: “دقت کنید، دقت کنید، پرواز ۱۳۱ به مقصد استانبول آمادهٔ پرواز است. مسافران لطفاً به سمت کنترل پلیس تشریف ببرند.”
از جا میپرم. با درماندگی به مجلههایی که به خاطر گیر کردن گوشهٔ پالتویم به کیسهٔ آنها روی زمین ولو شدهاند نگاه میکنم. کتابم را که از روی زمین برداشتهام داخل ساکم میگذارم و کیفم را روی شانهٔ چپم جا به جا میکنم و با عجله میدوم. در لحظهای که میخواهم از پلهها پایین بیایم یک لحظه مکث میکنم؛ اصلاً دوست ندارم از دستشویی تنگ و باریک هواپیما استفاده کنم. یعنی وقت دارم که به دستشویی فرودگاه بروم؟ خدا میداند چندمین نسکافه را الان تمام کردم! دهانم مزهٔ زهر میدهد. دلم میخواهد مزهٔ دهانم را تازه کنم و آبی به صورتم بزنم. با قدمهای سریع برمیگردم، دری را که تصویر یک زن روی آن است هل میدهم و وارد میشوم و درست در آیینهٔ رو بهرویم تصویرم را میبینم.
خدای من! زیر نور ضعیف توالت، داخل آیینه جادوگری پیر، خسته و عصبانی و رنگ و رو پریده به چشم میخورد. این من هستم؟ زیر چشمانم کبود است، موهایم که از شش صبح یک شانه به آنها نخورده در هم گره خورده است. میان دو ابرویم خط بزرگی مثل جای یک چاقو به چشم میخورد. ریملهایی که دیشب نتوانسته بودم به خوبی آنها را پاک کنم، گولهگوله روی مژههایم چسبیدهاند. احساسات متناقضی که بعد از تلفن بدموقع صبح بهم دست داد هنوز در وجودم است. خستگی و ناامیدی در چشمانم، لبهایم و تمام خطور چهرهام هویداست.
برای اینکه بخواهم آن خستگی و زشتیای را که در چهرهام است از بین ببرم، بارها به صورتم آب میپاشم. کیسهٔ سفریام که آدم را به یاد یک سوسیس چاق میاندازد در کنار کیفم روی شانه جا به جا میکنم و از دستشویی خارج میشوم. با عجله به سمت پلهها میروم تا از قسمت کنترل پلیس رد شوم.
ما، مسافرانی که از صبر کردن خسته شده بودیم بعد از اینکه از اولین مرحلهٔ این کار خستهکننده عبور کردیم و از کنترل پلیس رد شدیم، جلوی در صف بزرگی تشکیل دادیم. بعد از اینکه شناسنامههایمان را به مامور جوان جلوی در نشان دادیم خیلی آرام و یکییکی از در میگذریم و سوار اتوبوس میشویم. در حالی که کنار هم قدم میزنیم به سمت اتوبوس میرویم. باد مثل سیلی به صورتمان برخورد میکند. شمارهٔ صندلیام را پیدا میکنم و سوسیس بزرگی را که در دست دارم جاساز میکنم و بالاخره مینشینم.
حسابی از این صندلیای که بوی عرق و توتون را در آن واحد با هم دارد کفری هستم و اصلاً تحمل اینکه یک هموطن در کنارم بشیند را ندارم. مسافرانی که بر روی شانهها، کلاهها و روسریهایشان برف نشسته، یکییکی به آن سمت میروند.
کسی کنارم نمینشیند. از اینکه قرار است روی این صندلی سهنفره تنها بنشینم خوشحال میشوم. ظاهرا آدمی میتواند به دلایل خیلی کوچک از چیزهایی پیش پا افتاده احساس شادمانی بکند! وقتی که دومین اتوبوس هم خالی میشود و مسافران سوار هواپیما میشوند خوشحالیام در سینه میماند. همانطور که میترسیدم روی صندلی کنار من، درست مثل صندلیام که بوی سیگار و عرق میدهد زنی جوان نشسته است که با دختر زر زرویش سر و کله میزند. زن به بچهای که کنار پنجره نشسته و مدام به صندلی جلویش لگد میزند التماس میکند: “نکن عزیزم، نکن مادرجان، ببین عمویی را که آن جلو نشسته است ناراحت میکنی.”
بچه میگوید: “جیش دارم.”
“قبل از اینکه هواپیما بلند شود اجازه نمیدهند بلند شویم اما بعد بلافاصله میبرمت توالت.”
“الان برویم، الان برویم. خیلی جیش دارم.”
نمیدانم چرا، اما زن با صدایی ملتمسانه برای من توضیح میدهد که: “دروغ میگوید به خدا! تازه بردمش جیش بکند. مدام دوست دارد با او مشغول باشی. جیش نداردها فقط میخواهد جلب توجه بکند… بچه بزرگ کردن کار خیلی سختی است.”
میگویم: “فکر میکنید نمیدانم؟! من هم یک دختر بزرگ کردم.”
“واقعاً؟ دخترتان چند سالش است؟”
“بزرگ است. دانشجوست.”
مادر جوان میگوید: “آه ای خدا… من هم آن روزها را میببینم؟”
“میبینید…”
نمیتوانم جملهام را تمام کنم. بچه بازوی مادرش را میگیرد و چیزی به او میگوید و از آنجایی که با صدای بلند حرف میزند بقیه به سمت ما برمیگردند. همیشه از نگاههای غریبه معذب شدهام. انگار همه دارند به من نگاه میکنند و اصلاً این را دوست ندارم؛ نگاههای کنجکاوانه به یک دختر کوچک که در حال صحبت با مادرش است. چیزی که میدانم او، من هستم. یک مادر، یک دختر کوچک… نگاهها… چقدر عجیب است که بعضی از خاطرات در تمام عمرمان مثل سریش به پیشانیمان میچسبند. در برابر چشمانم یک کشتی بخار که به سمت جزیره میرود جان میگیرد.
“مادر، چرا این آدمها فقط به ما نگاه میکنند؟”
“به تو نگاه میکنند دخترم چون آرام نایستادی.”
“اما من که آرام ایستادهام مادر.”
“من به تو چه گفته بودم… پا گذاشتن بر روی صندلی نداریم، نگفته بودم؟ ببین ایستادهای.”
“وقتی که مینشینم نمیتوانم دریا را ببینم.”
در کنار مادرم مچاله میشوم اما هنوز هم همه دارند ما را نگاه میکنند.
“مادر ببین، نشستم. اما هنوز هم دارند ما را نگاه میکنند.”
“به لباست نگاه میکنند.”
“لباسم را پدرم برایم آورده است.”
این را با صدای بلند میگویم تا هر کسی که کنارمان نشسته است بشنود. انگار در همان سن و سال هم میدانستم که این تنها یکی از همان دو هدیهای است که در تمام عمرم پدرم به من داده. دلم میخواست تمام عالم بدانند که آن را پدرم برای من هدیه آورده است. دوباره داد میزنم: “از اروپا آورده است.”
“هیسس… اینطوری داد نزن.”
این بار کنار گوش مادرم زمزمه میکنم: “چرا این مرد اینطوری به ما زل زده است؟”
“گفتم که لباس به تو خیلی میآید به این دلیل است که نگاهت میکنند.”
گول دروغی را که مادرم به من میگوید میخورم. چون فقط پنج سالم بود. با آن لباس اروپایی و آن تزئینات دمدهٔ رویش خودم را شیکترین بچهٔ عالم حس میکردم. کمی دیگر به دروغهایی که مادرم به من میگفت گوش دادم. بعد از آن یعنی حدودا از نه، ده سالگی به بعد دیگر میدانستم در کشتی، قطار و هواپیما آنها نه به من، بلکه به او نگاه میکنند. به آن بدن مثل مرمرِ او، به موهای رنگ عسلش به آن صورت مثل ماهش که هیچ کس نمیتوانست از آن چشم بردارد. بعد از اینکه متوجه شدم تا وقتی که او در کنارم باشد کسی به من نگاه نمیکند، ناراحتیام مثل گودالی شد که رفتهرفته بزرگتر میشد و با شدت بیشتری مرا از مادرم دورتر میکرد. همانطور که سنم بیشتر میشد زیبایی مادرم مرا به دورترها و دورترها برد و من از این موضوع کینه به دل داشتم؛ بالاخره هم مرا در ساحلی بیسکنه رها کرد. شنهای داغی که بر روی تنم ریخته میشدند مرا میسوزاندند و قلبم را آب میکردند و یک نقطهای در درونم همیشه بدون مادر وجود داشت.
دختری که کنار پنجره نشسته است موهای مجعدی دارد. خدا میداند که موقع شانه کردنش چقدر اذیت میشود. خیلی از دانههای نازک موهایش احتمالاً داخل شانه نمیآید و در همین لحظه پردهٔ دیگری از خاطرات در برابر ذهنم کنار میرود.
“مادر تو را به خدا موهایم را شانه نزن. درد میگیرد مادر!”
“اینطوری که نمیشود عزیزم، یک کم تحمل کن، این روبان را هم ببندم و تمام.”
“چرا موهای من مثل موهای تو صاف نیستند؟”
“تو به پدرت رفتی.”
“من هم موهای صاف میخواهم.”
“بزرگ که شدی به آرایشگاه میروی و صافشان میکنی.”
“چطوری؟”
“با مواد صافش میکنند.”
“من الان میخواهم.”
“به موهای بچهها این چیزها را نمیزنند. در ضمن ببین چقدر قشنگ است… اینطوری فردار… ای کاش موهای من هم همینطوری بود.”
با خودم میگویم دروغگو، زن مو بلوند دروغگو. دروغگو، دروغگو، دروغگو. مادرِ دروغگو!
بچهٔ موفرفری نصفی از خوراکیهایش را روی زمین و نصف دیگرش را روی دامن مادرش میریزد. خدا را شکر از آنجایی که کنار من نیست و نزدیک پنجره نشسته است، سر و وضع من از دستش در امان است. اما از اذیتهایی که میکند من هم بینصیب نمیمانم. در طول سفر چهار بار مجبور میشوم از جایم بلند شوم برای اینکه به این بچه و مادرش راه بدهم. دومین بار که بلند میشوم نگاهی هم به این طرف و آن طرف میاندازم تا بلکه جایی خالی برای فرار پیدا کنم. متاسفانه تمام صندلیها پر است. ظاهراً تمام مسافرانی که ساعتها برای هواپیما منتظر بودهاند به اینجا آمدهاند، در کنار هم. از روی ناچاری دوباره سر جایم مینشینم. سعی میکنم بخوابم. از آنجایی که این بچه مدام حرف میزند و تکان میخورد و تندتند هم به دستشویی میرود، خوابیدن امکان ندارد. از سر بدشانسی کتابم هم داخل کیفم مانده است. و به خاطر این میز نوشیدنیها که روبهرویمان است نمیتوانم به کیفم دسترسی داشته باشم. چشمانم را میبندم و همانطور منتظر میمانم.
بعد از مدتی طولانی چشمانم را باز میکنم. سرم را بلند میکنم و سعی میکنم بیرون را نگاه کنم و تشخیص بدهم که کجا هستیم. با اینکه تا حدودی ارتفاع کم کردیم اما باز هم از شر ابرها خلاص نشدیم. آن بیرون هنوز هم سفید است. اصلاً مهم نیست که هیچ چیزی دیده نمیشود. من اولین سفرم را با هواپیما آنچنان به ذهن سپردم که از هر شهری که عبور میکنیم یاد و خاطرهٔ سفرمان به اِگه (۲) در ذهنم تداعی میشود.
دختر کوچک در حالی که بازوی مادرش را میکشد میگوید: “ابر، ابر، ابر! همه جا پر از ابر است، ببین مادر!”
من هم به مادرم همین را گفته بودم. با هواپیما داشتیم روی جزیره پرواز میکردیم. برای دیدن خانوادهٔ مردی که میخواست با او ازدواج کند. آن روز مادرم موهای فر مرا را بافته بود، به انتهای آنها روبان قرمز زده بود. به تنم لباسی قرمز بود و کفشهایی به رنگ قرمز هم به پا داشتم. متوجه بودم که بیشتر از خودش، دوست داشت که آنها مرا بپسندند. چون مادر من که حتی در موقع گردش هم دوست داشت موهایش را روی شانههایش بریزد، این بار آنها را از پشت سر دماسبی کرده بود و اصلاً هم آنها را رنگ نکرده بود. البته نمیدانستم که منظورش از این کار این است که از چیزی که هست جوانتر به نظر بیاید. آن زمان هم مثل حالا از داخل هواپیما هیچ جایی دیده نمیشد. همانطور که در میان تکههای پنبه پرواز میکردیم مادر مدام به من گوشزد میکرد: “یادت باشد سبکبازی در نیاوری، باشه عزیزم؟ یکی یکی با همه دست بده. به آنهایی که ازت سوال میپرسند درست و محکم جواب بده.”
قول میدادم که مودبانه رفتار کنم. کمی بعد باید با مادرم برای ورانداز شدن میرفتیم. احتمالاً من اولین بچهای بودم که به همراه مادرش برای پسندیده شدن میرفت. در حالی که مادرم برای آشنایی با خانوادهٔ مردی که میخواست با او ازدواج کند میرفت، برای بردن من با خودش هم اصرار داشت. به هر حال من تکهٔ جدانشدنی از او بودم. بههر حال آقای ندیم اورتاچلی (۳) به همراه مادرم باید مرا هم میپذیرفت. در این پاکت من هم بودم و ظاهراً حتی با وجود من نمیشد از این پاکت صرف نظر کرد.
مادرم زن جوان و بسیار زیبایی بود که با وجود داشتن حدود بیست و اندی سال سن هنوز هم مثل دخترهای هجده ساله به نظر میرسید. از پدرم که جدا شد تنها بیست و دو سال داشت. از مادربزرگ پدریام اگر بپرسید میگفت که در پس این چهرهٔ معصوم یک مغز گردوی پر شر و شور نهفته است. چون در حالی که یک بچهٔ دو ساله در بغل داشت، شوهر ثروتمند و خوشتیپش را رها کرده و رفته بود. شوهرش را ول کرده بود اما دانشگاه را نه. دیوانه بود، یک دیوانه زنجیری! همیشه و مدام این حرفها را تکرار میکرد. من هم به امید اینکه پدرم را آنجا ببینم هر ماه به خانهاش میرفتم. پدرم آنجا نبود. نمیدانم چرا اما همیشه در سفر بود. کلاس سوم دبستان بودم که فهمیدم معنای سفر، یعنی داشتن یک همسر و فرزند جدید. خوب به یاد دارم که سالها بعد با لحن بدی از مادربزرگم پرسیدم که مدام به سفر رفتن چه معنایی دارد و چرا پسرش هیچ وقت خانه نیست. گفته بودم: “مادربزرگ، پدر من کاپیتان کشتی است؟”
“این حرف را از کجا درآوردی بچه؟”
“دوستی دارم که پدرش کاپیتان است. پدر او هم مثل پدر من هیچ وقت خانه نیست.”
مادربزرگم گفته بود: “پدر تو مشغول به کار تجارت است” و در حالی که آهی کشیده بود ادامه داده بود: “آه دخترم… آه ای کاش آدم میتوانست به بچههایش حرف حالی بکند اما نمیتواند. من کم به مادرت گفتم. گفتم پرندهای که به هر طرف پر میزند پدر خوبی نمیشود. نتوانستم حالیاش کنم که این مادر است که میتواند خانواده را یک جا نگه دارد. خراب شدن یک خانه را نه پدر می فهمد و نه بچه…”
مادربزرگم مثل همیشه یک نفر دیگر را مقصر کارهای پدرم میدانست و همیشه هم مادرم را متهم میکرد. در حالی که خیلی کنجکاو بودم تا بدانم دلایل جدا شدن مادرم از پدر چه بوده است، اما با این حال دیگر هیچ وقت از مادربزرگم چیزی در این رابطه نپرسیدم.
برای فهمیدن هزاران سوالی که از پدرم در ذهن داشتم و در دلم نگه داشته بودم، یکی از شبهایی را انتخاب کردم که برای امتحان ورودی دانشگاه درس میخواندم. یکی از شبهای تابستان بود. درختان جلوی خانه راه به راه گل داده بودند. از میان پنجرههای باز عطر خوشایند یاسمین به داخل میآمد. وقتی که از درس خسته میشدم در رویاهایم غرق میشدم. یعنی اگر با جوانی که دوست داشتیم ازدواج میکردیم، خوشبخت میشدیم؟ یعنی میتوانستیم از زندگی زناشوییمان حداقل تا وقتی که بچههایمان بزرگ شوند محافظت کنیم؟ البته که تمام فکر و خیالهای بچههایی که پدر و مادرشان از هم جدا شده بودند را من هم با خودم داشتم. سالها بود که نمیتوانستم حس فرزندخواندگی را در حالی که پدر و مادرم از هم جدا شده بودند، از ذهنم بیرون کنم و مدام با خودم فکر میکردم که در حق من بیعدالتی شده است. حتی نام خانوادگیام با تمام اعضای خانواده فرق داشت. بیشتر از همه از این موضوع ناراحت بودم!
مادرم بعد از ساعت ۱۲ سرش را از لای در بیرون آورده و پرسیده بود:” من تا چند دقیقه دیگر میخوابم. میخواهی قبل از خواب برایت یک چایی بیاورم؟”
“بله، خوبه مادر.”
کمی بعد مادرم در حالی که یک فنجان در دست دارد کنار تختم مینشیند.
“آنقدر خودت را خسته نکن، همه چیز رو بسپار به تقدیر. بگیر بخواب دیگر. قسمت هر چه که باشد همان میشود دخترم.”
با نادیده گرفتن صمیمیتی که هیچوقت میان من و مادرم وجود نداشت در مورد پدرم که سالها بود ذهنم را به خود مشغول کرده بود از مادر پرسیدم: “مادر، چرا تو و پدرم از هم جدا شدید؟”
“این سوال دیگر از کجا درآمد این وقت شبی، بعد از این همه سال؟”
“نمی دانم، همینطوری به ذهنم رسید.”
“از آن زمان خیلی گذشته عزیزم، دیگر یادم نمیآید.”
“راستش را نمیگویی. یک چنین چیزی هرگز از یاد آدم نمیرود. من حق دارم درمورد این موضوع همه چیز را بدانم.”
“چه فایدهای برای تو دارد؟”
“اگر تو نگویی تنها چیزهایی که من در ذهن خواهم داشت همانهایی خواهد بود که مادربزرگم به من گفته است. حتماً نمیخواهی که اینطوری شود. ”
“اصلاً برایم مهم نیست.”
“اما من میخواهم بدانم مادر. مادربزرگم گفته است که تو پدرم را رها کردهای.”
“ممکن است.”
“چرا پدرم را رها کردی؟”
“گفتم که یادم نمیآید. سالها از آن موضوع گذشته.”
“مگر ممکن است آدم یک چنین چیزی را فراموش کند؟”
“به نظرت بهتر نیست این موضوع را که به هیچ دردی هم نمیخورد همین جا تمام کنیم؟”
“مادر، خواهش میکنم برای من تعریف کن.”
“دخترم به نظرت الان واقعاً وقت این چیزهاست؟”
“ببین، بگذار یک چیزی بگویم. تا نفهمم که چرا از پدرم جدا شدی نمیتوانم روی درسهایم تمرکز کنم.”
“باشه، بفهم. پدرت آدم بیشخصیت و بیعقلی بود. افسارش همیشه دست مادرش بود. با من که ازدواج کرد، افسار از دست مادرش رها شد و به دست من افتاد و بعد از من هم به دست زن دومش. یک نفر باید همیشه او را هدایت میکرد و راه و چاه یادش میداد. من را هم که میشناسی تحمل حماقت را نداشتم. دلم نمیخواست کسی را هدایت کنم و راه نشانش بدهم. تنها خواستهام این بود که زندگی را تقسیم کنیم، زندگیای که هر کدام از ما فکرش را میکردیم با هم خیلی فرق داشت. هنوز اول راه بودم که منصرف شدم.”
“با این حال پس چرا از همان اول ازدواج کردی؟”
“زمان جوانی ما اینطور نبود که مثل الان شما ما هم حق و حقوقی داشته باشیم. گردش رفتن با مردها… همصحبت شدن با آنها… اصلاً به ما این فرصت را نمیدادند تا مردی را که از او خوشمان آمده بشناسیم. در یک دورهمی دوستانه آشنا شدیم. چشمم افتاد به خوشتیپیاش. چند باری با هم ملاقات کردیم، به سینما و تئاتر رفتیم. بعد هم مادرش برای خواستگاری از من به خانهمان آمد. فرصت نشد که او را بشناسم.”
“تمام زمستان را با هم به گردش رفته بودید.”
“آخر تو چی در مورد این چیزها میدانی؟”
“همهٔ آن چیزهایی که مادربزرگ برایم تعریف کرده.”
“گردش رفتن برای شناختن یک آدم کافی نیست. وقتی که آدم با یک نفر زیر یک سقف زندگی میکند تازه آن زمان است که میفهمد دور و برش چه خبر است.”
“عاشق پدرم شده بودی.”
“آیدا، من فقط نوزده سال داشتم. اولین بار بود که با پسری بیرون میرفتم. البته که تحت تاثیر قرار گرفته بودم.”
“مادربزرگ و پدربزرگم چطور راضی شدند دختر گرانقدرشان را بدهند برود؟”
“راستش را بخواهی آنها هم بلافاصله مرا ندادند. پدربزرگت خودش قبول کرد که ما نامزد بشویم اما راضی نبود تا بعد از اتمام درسم عروسی کنیم. جوان بودم، به حرف پدرم گوش ندادم. آدم وقتی جوان است فکر میکند همه چیز را میداند، در حالی که هیچ چیز نمیداند. جوانی یک کم هم با خودش حماقت و نادانی به همراه دارد. ”
“تو هم احمق و لجباز بودی مادر؟”
“البته.”
“خوب، حالا که هر دو احمق و لجباز بودید گناه پدرم چه بود؟”
“آدم به تنهایی که جدا نمیشود، اینطور نیست؟”
“میتوانستی صبر کنی تا او به بلوغ ذهنی برسد. یک بچه داشتی. در برابر من مسئولیت داشتی.”
صدایش جدی شد: “ظاهراً مادربزرگت خوب مغزت را شستشو داده. ببین عزیزم، پدرت از درون خالی بود. اگر صد سال دیگر هم زندگی میکرد باز هم حفرهای خالی در وجودش بود که پر نمیشد. درست مثل درهای تاریک و بیانتها. درونش چیزی وجود داشت که با یک نگاهش تمام زیباییها، خوبیها و ارزشها پر میزدند و میرفتند. قبل از آنکه من هم در این حفره غرق شوم پدرت را رها کردم. وگرنه من هم میشدم آدمی که در آن حفره سرم به کار خودم گرم بود و الکی میگفتم و میخندیدم تا عمرم تمام شود. رفتن، در واقع یک جور احساس مسئولیتم به تو را نشان میداد.”
“یعنی از پدرم یک جانور ساختی…”
“بزرگش نکن آیدا، پدرت جانور نبود. فقط جوانی لوس و بیهویت بود، همین.”
“تو که میگویی از پول و پله خوشت نمیآید، پس چرا یک شوهر پولدار برای خودت پیدا کردی؟”
“من گفتم پول را دوست ندارم؟ من گفتم حماقت را دوست ندارم. چه کسی پول را دوست ندارد؟”
“من.”
“شعار است! حالا وارد زندگی شو بعد میبینی. بدون پول که نمیشود. بعد هم ندیم را من پیدا نکردم او مرا پیدا کرد.”
“اما تو هم پیشنهاد ازدواجش را رد نکردی…”
“رد کردن یعنی چه! ناز کردم اما راستش داشتم بازی در میآوردم. از اینکه تنها مبارزه کنم خسته شده بودم. تو داشتی بزرگ میشدی، هزینههایت زیاد میشدند. به دورانی نزدیک میشدی که به نظارت یک پدر احتیاج داشتی. اصلاً برای پدر واقعیت اهمیت نداشتی، نه به سراغت میآمد و نه از احوالت میپرسید. گرچه بیشتر روزهای سال را در خارج از کشور میگذراند.”
“یعنی تو فقط به خاطر اینکه به فکر من بودی با بابا ندیم ازدواج کردی؟”
کتاب صداهای شب
نویسنده : عایشه کولین
مترجم : مریم طباطبائیها
ناشر: انتشارات پوینده
تعداد صفحات : ۳۷۰ صفحه