معرفی کتاب « قلبی به این سپیدی »، نوشته خابیر ماریاس
فکر میکنم فاکنر بود که گفت وقتی در عمق تاریکی کبریت روشن میکنید به خاطر این نیست که بهتر ببینید، میخواهید متوجه شوید چهقدر دورتان تاریک است. بهنظر من ادبیات دقیقاً همین کار را میکند. جوابی به سؤالها نمیدهد، حتا واضحترشان هم نمیکند، بلکه اغلب کورکورانه هجمهٔ تاریکیها را کشف میکند، و آنها را بهتر مینمایاند.
این جواب خابیر ماریاس بود به سؤال خبرنگاری که در گفتوگوی آنلاین از او پرسید «هدف از نوشتن چیست؟» این جمله، هم پاسخ صریح به آن پرسش رعبآور بود و هم ماهیت کار ماریاس را بهوضوح شرح داد، بهخصوص کارش در قلبی به این سپیدی (۱). چون این رمان سؤالات بسیار عمیق و اضطرابآوری را در مورد دانستن مطرح میکند: دربارهٔ کنجکاوی بشر، رازداریها، نیاز ما به دانستن حقیقت و (به همان اندازه) نیاز به ندانستن آن، و دربارهٔ زبان، چون دانستن در واژگان متبلور میشود و واژگان، که فقط نویسندگان آنها را خوب میشناسند، لغزنده و غیرقابلاعتمادند و میل به جعل همان حقایقی دارند که منظورشان است.
اغلب رماننویسها یک کتاب «موفق» دارند و با آن به مخاطبان بیشتری معرفی میشوند؛ کتابی که این کار را برای ماریاس انجام داد، تمام جانها نام داشت که در ۱۹۸۹ منتشر شد. این کتاب لذات سادهٔ داستان سنتی را بیشتر از برخی کارهای بعدی ماریاس در خود دارد. کتاب قصهٔ یک استاد دانشگاه اسپانیایی است که به آکسفورد میآید و با همکارش به رابطهٔ احساسی میرسد و با گونهٔ «رمان دانشگاهی» آشنا میشود و از نویسندههای طنز انگلوساکسون بسیار خوشش میآید. قلبی به این سپیدی در سال ۱۹۹۲ منتشر شد، خوانندهها مثل تمام جانها از آن استقبال کردند، اما گویی ماریاس در این کتاب تلاش نمیکند تا خود را با خوانندهٔ عام همساز کند. با اینکه رشتهٔ پیرنگ داستان در چند کلمه خلاصه میشود؛ مترجمی که تازه ازدواج کرده به راز مهلک پس پردهٔ سه ازدواج پدرش پی میبرد، کتابی است بهمراتب پیچیدهتر و سختتر از کتاب قبلی. جملهٔ طولانی و گرهدار آغازین رمان ناگهان کار را یکسره میکند:
نمیخواستم بدانم اما تصادفی فهمیدم یکی از دخترها، وقتی دیگر دختر نبود و تازه از ماهعسل برگشته بود، به دستشویی رفت، جلوِ آینه ایستاد، دکمهٔ بلوزش را باز کرد، و تفنگ پدرش را به سوی قلبش نشانه رفت، آن موقع پدرش همراه باقی اعضای خانواده و سه میهمان در اتاق ناهارخوری بودند.
ببینید در میانهٔ ملغمهٔ زمانها در این جمله چه مسیر خشن و ناپایداری را طی کردیم. جمله با «نمیخواستم بدانم» شروع شد، در گذشتهای نامعلوم، بعد با «اما تصادفی فهمیدم» ادامه یافت، سپس با «وقتی دیگر دختر نبود» بیشتر عقب رفت و پس از آن «تازه از ماهعسل برگشته بود» ما را دقیقتر در میان این قاب زمانی قرار میدهد و… بیدرنگ درمییابیم که نباید منتظر یک روایت خطی متعارف باشیم، و تلویحی از طریق یکی از موضوعات اصلی رمان به این موضوع پی میبریم: فناپذیری تجربهٔ بشر، این واقعیت که هر حادثهای بهمحض وقوع متعلق به گذشته میشود، این واقعیت که هر چیزی پیوسته در مسیر فقدان است.
البته این مطلب را میتوان بهسادگی موضوعی پروستی توصیف کرد و در واقع طول و پیچیدگی جملات ماریاس موجب میشود سبک آثار او را با نوشتههای پروست، هنری جیمز و تامس برنارد مقایسه کنیم. یادمان نرود که ماریاس در ابتدای کارش، مترجم قابلی بود و شاید یکی از ترجمههای معروفش ترجمهٔ اسپانیایی تریسترام شندی بود. از آنجا که بههیچوجه در زمرهٔ رماننویسان طنزپرداز قرار نمیگیرد، آدم وسوسه میشود میزان کشش و علاقهٔ ماریاس را به لارنس استرن کم نشان دهد، ولی اینطور بهنظرم میرسد که او به همان اندازه به نویسندگان بزرگ قرن بیستم نیز ارادت دارد. ماریاس هم مثل استرن به ظرفیت رمان برای تفسیر پیچیدگی تجربهٔ ذهنی بشر بسیار شک دارد و معتقد است این کار در رمان به شیوهای بسیار ناشیانه و انتزاعی انجام میشود. او هم مثل استرن به این نکته معتقد است که برخی از حوادث کوچک و گذرای زندگی ما مهمترین اتفاقاتاند و به قدری ذهن ما را اشغال میکنند که با طول زمان رخدادشان تناسبی ندارند، بنابراین برخی نویسندگان باید شیوههای خلاقانهتری به کار ببندند که در مورد این حوادث ناپایدار و درعینحال جدی حق مطلب را ادا کنند.
اما در اینجا این شباهت کموبیش به پایان میرسد: ماریاس برخلاف استرن تمایل به بیان داستانکهایی دارد که بیشتر عبوساند تا خندهدار. مثلاً یکی از شیوههایش استفاده از قالب متمایز تکرار است. بسیاری از رماننویسها از تکرار وحشت دارند و گمان میکنند خواننده آن را به حساب تنبلی یا بیدقتی نویسنده میگذارد. اما ماریاس میداند که فرآیندهای ذهنی ما اغلب تکراری است و میخواهد این ویژگی را با وسواس هر چه تمامتر ترجمه و تفسیر کند. به همین دلیل است که راوی قلبی به این سپیدی میگوید:
چیزی که اتفاق میافتد عین همان چیزی است که اتفاق نمیافتد، چیزی که فراموش میکنیم یا میگذاریم از ذهنمان بگریزد همان است که میپذیریم و مغتنم میشماریم، چیزی که تجربه میکنیم همان چیزی است که هیچوقت امتحان نمیکنیم، و بااینحال همهٔ عمرمان را در حال انتخاب و انکار و گزینش هستیم، تا خطی ترسیم کنیم که این چیزهای مشابه را از هم جدا کرده و داستانمان را به ماجرایی منحصربهفرد و ماندگار و تعریفی بدل کنیم.
حدود دویست و پنجاه صفحه بعد، وقتی راوی، پنهانی مکالمهٔ حساس همسرش و پدر او را میشنود، و دستکم از رازهای پدرش باخبر میشود:
گاهی حس میکنم چیزی که اتفاق میافتد عین همان چیزی است که اتفاق نمیافتد، چیزی که فراموش میکنیم یا میگذاریم از ذهنمان بگریزد همان است که میپذیریم و مغتنم میشماریم، چیزی که تجربه میکنیم همان چیزی است که هیچوقت امتحانش نمیکنیم، و بااینحال تمام عمرمان را در حال انتخاب و انکار و گزینش هستیم، تا خطی ترسیم کنیم که این چیزهای مشابه را از هم جدا کرده و داستانمان را به داستانی منحصربهفرد تبدیل کنیم که بهیادماندنی باشد و بتوان آن را بازگو کرد، چه حالا چه در پایان راه. بنابراین میتواند پاک یا محو شود، ابطال هر چیزی که هستیم و هر کاری که میکنیم (ص. ۲۷۲).
غیر از اینها، ملال تلخ واژگان در این تکنیک به چشم میخورد؛ بهنظر میرسد یکی از چیزهایی که ماریاس در پی گفتن آنهاست، این نکته است که فارغ از تعدد تجربههایمان و شدت و جدیتشان، در میان همان الگوهای فکری و واکنشی گیر کردهایم. آدم معمولاً وقتی رمانی از ماریاس را میبندد حس میکند تجربیات بشر ثابت و تغییرناپذیرند و انسانها هم بهندرت تغییر میکنند. با اینکه مُبدع این رسم و روال استرن است، ولی ماریاس آن را چنان آرام و با تأسفِ تمام بازگو میکند که ردی از طنز سبکسرانهٔ استرن در آن نمیبینیم.
نکتهٔ «آنچه تجربه میکنیم با آنچه هرگز تجربه نکردهایم یکسان است» پیامد دیگری نیز دارد، این بار نه برای شخصیتهای داستان ماریاس که برای زیباییشناسی ادبی و آن اینکه او را به خط جداکنندهٔ داستان از غیرداستان شکاک میکند؛ شکی که بین او و بسیاری از نویسندگان اروپایی دیگر وجود دارد که بر قلهٔ قرون بیستم و بیست و یکم جای دارند. یک نمونهٔ بارزش میلان کوندراست (و راوی ما بیزار است از اینکه در زمان نگارش قلبی به این سپیدی این رمان دستبهدست میشد) و دیگری دبلیو. جی. شبالد. ماریاس مثل شبالد دوست دارد عکسها را در داستانهایش بگنجاند (هم در تمام جانها و هم در چهرهٔ فردای تو عکسهایی هست)، که خواننده را در مورد واقعی یا دروغی بودن عکسها بلاتکلیف میگذارد. و باز هم مثل شبالد به تصویر و تحلیل علاقهمندتر از روایت است و آنقدر علاقهمند که میتوان دربارهاش بحث کرد. جملهٔ معمول ماریاس با توصیف یک حادثه شروع میشود اما این گفتار بهسرعت به چیزی تودرتو بدل میشود.
این چیزی بیش از یک پرش سبکشناختی است؛ بخشی از تلاش کاملاً جدی ماریاس برای حفظ ساختار زنده و بسیط رمان است. بیپردهٔ بگویم، در اولین قرنهای تولد رمان، گمان میرفت یکی از مزایای مهمش این است که تمایزی میان خاصوعام قایل نیست. با خواندن داستان یک شوالیهٔ آواره به نام دن کیشوت، میپنداشتید که داستان هر زن یا مرد معمولی (از جمله خودتان) را خواندهاید که دچار توهمات و رؤیاهای مخدوش است. مدرنیسم این قطعیت را کنار گذاشت و موضوع اختیار رمان را مطرح کرد. ادعایش این بود که رمان میتواند برای هر خوانندهای فارغ از فرهنگ، سیاست یا جنسیت حرفی برای گفتن داشته باشد. بیشتر رماننویسها بعد از تحولات مدرنیسم خوشخیالانه مثل گذشته به کار ادامه دادند، گویی مدرنیسم وجود نداشته است، اما بسیاری از نویسندگان به بازسازی روی آوردند و رابطهٔ رمان بین عوام و خواص را از نو تنظیم کردند، و کاربرد جملات نامطمئن و چابک از جمله کارهایی بود که ماریاس برای این روند انجام داد. این جملات بهاصرار میخواهند به ما بقبولانند که رابطهٔ بین دو تن، روان، سیال و پیوسته در حال دگرگونی است.
حتا نقطهگذاریها هم نقش ایفا میکنند. ماریاس بهندرت، از دونقطه، نقطهویرگول یا نیمجمله استفاده میکند، در عوض بیشتر از ویرگول ضعیف و ناپایدار بهره میبرد و تمام مدت مانعِ میان خاصوعام را حفظ میکند و از گسست و نشت ناگزیر بینشان لذت میبرد.
قلبی به این سپیدی را همینطوری باز کردم و بهسرعت چشمم به نمونهٔ زیر افتاد:
لوییزا ناگهان عصبانی شد، اما نتوانست بگوید عصبانیتش از این بود که به او نگفته بودم چیزی را که شنیده بودم قبول داشتم، یا اینکه از دست گیلیرمو یا شاید هم میریام دلخور است یا حتا به طور کلی از دست مردها، زنها بیشتر از مردها احساس همبستگی میکنند و اغلب یکجا از دست همهٔ مردها عصبانی میشوند (ص. ۱۳۷).
بیشتر نویسندهها چیز قویتری، مثل دونقطه یا خط تیره بین «به طور کلی از دست مردها» و «زنها بیشتر از مردها» قرار میدهند. در نهایت ما بهنرمی از تعبیر شخصی شخصیت («نتوانستم بگویم») به کلیتی فخیم (زنها بیشتر از مردها احساس همبستگی میکنند) حرکت میکنیم: دو حالت گفتار بهکلی متفاوت. ولی ماریاس با جدا کردن آنها فقط با استفاده از ویرگول، به خوانندگانش در خلال گذر از این برزخ اجازهٔ هیچ مکث، فضا یا تأملی نمیدهد. واقعیت این است که خیلی زود با آهنگ ملایم اما پیچیدهٔ این نثر خو میگیریم، به حدی که دیگر توجه نمیکنیم این برزخها هر چند وقت یکبار اتفاق میافتند، و بیآنکه بفهمیم بارها ما را از حالت روایی به حالت برهانی و استدلالی میبرند. رمانهای ماریاس را از این زاویه میتوان نیمی داستان نیمی مقاله توصیف کرد. در واقع یکی از موفقیتهای بزرگ رمانهایش این است که ما را متوجه میکند در اصل تفاوتی بین این دو فرم وجود ندارد.
شاید این تحلیل باعث شود قلبی به این سپیدی رمانی بسیار خشک بهنظر برسد. خواننده با خواندن جملات ماریاس، یا التزامش به ماترک مدرنیسم متعالی توی دلش خالی میشود، باید بداند که هیچیک از ویژگیهای رمانهای ماریاس تااینحد خواستنی نیست، ویژگیهایی که بیشک بدون آن نوشتهٔ هیچ رماننویسی نمک ندارد، ردی طبیعی از ابتذال روایی. رمان با خودکشی خونین و تکاندهندهای شروع میشود. قتل یا تهدید به قتل نقطهٔ کانونی پیرنگ داستان است. اگر این یک داستان پلیسی نیست پس دقیقاً یک رمان است (در عوض، سهگانهٔ حماسی ماریاس یعنی، چهرهٔ فردای تو، را میتوان مجموعه رمان جاسوسی به حساب آورد، اگر خوانندهٔ کتاب خوشش بیاید). مرجعهای فرهنگ پاپ فراوان است و راوی متفکر و اهل اندیشهٔ ما هم طرفدار پروپاقرص جری لوییس و مجموعههای خانوادگی تلویزیونی از آب درمیآید. خلاصه بگویم از داستان خوب هم خوشش میآید، هر چند گاه اینطور بهنظر میرسد که سعی میکند این موضوع را مخفی کند، ولی خوب بلد است از این دست داستانها تعریف کند. شک ندارم که همین ویژگی و به همان نسبت هوشمندی دقیق و بجایش است که قلبی به این سپیدی را همارزش گنج قرار میدهد.
جاناتان کو، ۲۰۱۲
قلبی به این سپیدی
نمیخواستم بدانم اما تصادفی فهمیدم که یکی از دخترها، وقتی دیگر دختر نبود و تازه از ماهعسل برگشته بود، به دستشویی رفت، جلوِ آینه ایستاد، دکمهٔ بلوزش را باز کرد، و تفنگ پدرش را به سوی قلبش نشانه رفت، آن موقع پدرش همراه باقی اعضای خانواده و سه میهمان در اتاق ناهارخوری بودند. صدای گلوله را که شنیدند، حدود پنج دقیقه بعد از آن بود که دختر میز شام را ترک کرد، پدرش تکان نخورد، چند ثانیهای در همان حالت ماند، خشکش زده بود، دهانش همچنان پُر از غذا بود، جرئت نداشت آن را بِجَود یا قورت بدهد، اصلاً هم دلش نمیخواست آن را داخل بشقابش بریزد؛ بالاخره بلند شد و دواندوان به سمت دستشویی رفت، آنها که دنبالش رفتند دیدند جسد غرق در خون دخترش را بغل کرده و سر او را در دستهایش گرفته، مدام قلنبهٔ گوشت را از این لپش به آن یکی میداد و هنوز نمیدانست با آن چه کند. دستمالش را که توی دست گرفته بود پایین نگذاشت تا چند دقیقهای گذشت و متوجه شد لباس دخترش روی بیده افتاده. آنگاه با تکهدستمالی که توی دستش بود آن را پوشاند، دستمالی که قبلاً لبش را با آن پاک کرده بود، انگار از منظرهٔ لباسزیر دخترش بیشتر از جسدِ رهاشده و نیمهعریان او شرمنده بود، همان که کمی پیشتر تنش بود. همان بدنی که پشت میز نشسته بود، وارد راهرو شد و آنجا ایستاد. پدر با حالتی غیرارادی، شیر آب دستشویی را بست، دستشویی از آب سرد پُر شده بود. احتمالاً دخترش وقتی جلوِ آینه ایستاده، دکمهٔ بلوزش را باز کرده و تفنگ را روی قلبش نشانه رفته، گریه کرده بود، چون، هنوز هم که کف زمین سردِ دستشوییِ به آن بزرگی افتاده بود، چشمانش پُر از اشک بود، اشکهایی که کسی موقع ناهار متوجهشان نشده بود و امکان هم نداشت بعد از اینکه روی زمین افتاده توی چشمش جمع شده باشد. برخلاف عادتی که داشت و برخلاف عادت همگان، در را چفت نکرده بود و این مسئله پدرش را به این فکر انداخت (اما کموبیش بدون اینکه به آن فکر کند، بالاخره توانست لقمهاش را قورت بدهد) که شاید دخترش، وقتی داشت گریه میکرد انتظار داشت کسی بیاید در را باز کند و جلوِ او را بگیرد، نه بهزور، فقط با حضورش، با نگاه کردن به بدن زنده و عریان او یا با گذاشتن دستی بر شانهاش. اما هیچکس (به غیر از خود او، به این دلیل که دیگر بچه نبود) موقع ناهار به دستشویی نرفت. سینهای که اصابت گلوله آن را متلاشی نکرده بود کاملاً سالم، بالغ و سفید و همچنان سفت بود و نظر همه را به طور غریزی جلب میکرد، شاید بیش از هر چیز به خاطر اینکه چیز دیگری وجود نداشت یا چیزی جز خون دیده نمیشد. از زمانی که پدرش آن سینه را دیده بود سالها میگذشت، نه از زمان تغییر شکلش، نه از زمانی که به بلوغ رسیده بود، و به همین دلیل، هم ترسیده بود و هم معذب بود. دختر دیگر، خواهرش، که هم شاهد تغییرات بلوغش بود و احتمالاً بعدتر هم او را دیده بود، اولین کسی بود که به او دست زد، با حولهای (حولهٔ آبی رنگورورفتهٔ خودش که معمولاً همان را برمیداشت) به پاک کردن اشک از صورت خواهرش مشغول شد، اشکهایی که با عرق و آب قاطی شده بود، چون قبل از آنکه شیر بسته شود، آب توی دستشویی میریخت و قطراتش همانطور که روی زمین افتاده بود روی صورت، سینهٔ سفید و دامن مچالهشدهاش میپاشید. عجله داشت خون را بند بیاورد، انگار این کار باعث میشد خواهرش بهتر بهنظر برسد، اما حوله زود خیس شد و رنگ خون به خود گرفت. به جای آنکه بگذارد خون جذب حوله شود و قفسهٔ سینهٔ خواهرش را بپوشاند، با دیدن رنگ قرمز حوله آن را برداشت (بالاخره حولهٔ خودش بود) و روی لبهٔ وان گذاشت، حوله همان جا آویزان مانده بود و چکه میکرد. همینطور حرف میزد، اما تنها چیزی که میتوانست به زبان بیاورد، اسم خواهرش بود. برای یکی از میهمانها که به آینه زل زده بود و موهایش را بهسرعت مرتب میکرد، یک لحظه بیشتر طول نکشید اما همان مقدار کافی بود که بفهمد روی آینه هم آب و خون پاشیده (از عرق خبری نبود) و هر چیزی که آن را نشان میداد به همین شکل دیده میشد، از جمله صورتش که داشت به آن نگاه میکرد. مثل دو میهمان دیگر در آستانهٔ در ایستاده بود، جرئت نمیکرد تو برود، با در نظر گرفتن حساسیتهای اجتماعی، حس میکردند فقط اعضای خانواده حق دارند این کار را بکنند. آن سه فقط کنار در ایستاده بودند و به داخل زل زده بودند، طوری که بزرگترها با بچهها حرف میزنند کمی به جلو خم شده بودند، و از روی بیمیلی یا احترام جلو نمیرفتند، احتمالاً از روی بیمیلی، با وجود اینکه یکیشان (همان که توی آینه به خودش نگاه میکرد) پزشک بود و البته برایش عادی بود که بیپروا پیش برود و بدن دختر را معاینه کند یا دستکم، زانو بزند و دو انگشتش را روی رگ گردن او بگذارد و نبضش را کنترل کند. اما این کار را نکرد، حتا وقتی پدر، که حالا دیگر رنگپریدهتر و غمزدهتر بهنظر میرسید رو به او، به بدن دخترش اشاره کرد و با لحن ملتمسانه و کاملاً وارفتهای گفت «دکتر»، و بیآنکه منتظر جواب دکتر بماند، فوری به او پشت کرد. نهتنها به او و بقیه بلکه به دخترهایش هم پشت کرد، به همانی که هنوز زنده بود و آنکه هنوز نمیتوانست مرگش را باور کند، آرنجهایش را روی لبهٔ روشویی و پیشانیاش را کف دستهایش گذاشت، و هر چه را که خورده بود از جمله تکهگوشتی را که بدون جویدن قورت داده بود بالا آورد. پسرش، برادر دخترها که از آنها خیلی کوچکتر بود بالای سرش خم شد، اما تمام کمکی که از دستش برآمد این بود که دنبالهٔ کت پدرش را بگیرد، انگار میخواست موقع بالا آوردن مسلط باشد و تعادلش را حفظ کند، اما بهنظر کسانی که شاهد این صحنه بودند بیشتر اینطور بهنظر میرسید حالا که دیگران نمیتوانند به او کمک کنند انگار دنبال کمک گرفتن از پدرش بود. کسی آرام سوت میزد. پسر شاگرد
مغازه، که گاه سفارشهای آنها را تا موقع ناهار نمیآورد و موقعی که صدای گلوله شنیده شد مشغول باز کردن جعبههایی بود که با خودش آورده بود از کنار در سرک کشید، هنوز سوت میزد، از همان سوتهایی که پسرها موقع راه رفتن میزنند، اما یکباره ساکت شد (همسن پسر کوچک بود) وقتی چشمش به کفشهای پاشنهکوتاه ولوشده افتاد که از پا درآمده بودند، و دامنی که چین خورده و بالا رفته و خونی شده بود. رانهایش هم خونی بود. از آنجایی که او ایستاده بود فقط همینها را میتوانست ببیند. نه سؤال کرد چه اتفاقی افتاده و نه راهش را پس کشید و چون کسی متوجهش نشد و هیچجوری نمیتوانست بفهمد آیا بطری خالی هست که بخواهد بردارد و ببرد یا نه، تصمیم گرفت به سوت زدنش ادامه دهد (اینبار برای اینکه ترسش را از بین ببرد یا از مقدار شوکش کم کند) و به آشپزخانه رفت، خیال میکرد که دیر یا زود سروکلهٔ مستخدم دوباره پیدا میشود، همان که معمولاً دستورهای لازم را به او میدهد و همان که نه جایی که باید ایستاده بود و نه کنار بقیه توی راهرو، برعکس آشپز که عضو همیشگی خانواده بود، هی میرفت توی دستشویی و بیرون میآمد و دستهایش را با پیشبندش پاک میکرد یا شاید هم صلیب میکشید. مستخدم که دقیقاً در زمان شلیک گلوله داشت پشت میز مرمر ظرفشویخانه مینشست و تازه ظرفهای خالی را آورده بود و به همین دلیل صدای گلوله را با بههم خوردن ظرفهایی که آورده بود اشتباه گرفت، و داشت ظرف دیگری را با دقت فراوان اما ناشیانه سرجایش میگذاشت. پسر پادو هم همان وقت با باز کردن جعبهها کلی سروصدا راه انداخته بود. آن روز صبح به مستخدم گفته بودند کیکبستنی بخرد چون برای ناهار میهمان دارند، و زمانی که کیک آماده شد و بهموقع توی بشقاب قرار گرفت و تزیین شد، و موقعی که زن حدس زد آدمهای توی اتاق غذاخوری وعدهٔ دوم غذایشان را هم تمام کردهاند، کیک را برد و روی میزشان گذاشت، در کمال تعجب دید که هنوز چند تکه از گوشت توی بشقابها مانده و چاقوها و چنگالها و دستمالسفرهها همینطوری روی میز رها شدهاند و حتا یک میهمان هم آنجا نیست (فقط یک بشقاب کاملاً تمیز شده بود، انگار یکیشان، دختر بزرگتر، از بقیه زودتر غذایش را تمام کرده بود و حتا بشقابش را تمیز کرده بود، یا شاید هم اصلاً برای خودش گوشت نکشیده بود). بعد فهمید که، طبق معمول، اشتباه کرده و قبل از آنکه بشقابهای غذا را ببرد و بشقاب جدید بیاورد دسر را آورده است، اما جرئت نکرد بشقابهای کثیف را جمع کند و گوشهای بگذارد، شاید میهمانان غذایشان را تمام نکرده باشند و بخواهند به خوردن ناهار ادامه بدهند (شاید بد نباشد کمی میوه هم بیاورد). چون به او دستور داده بودند که وقت صرف غذا توی خانه نچرخد و فقط بین آشپزخانه و اتاق غذاخوری در رفتوآمد باشد تا مزاحم کسی نشود، جرئت نکرد برود ببیند آن چند نفری که دور درِ دستشویی جمع شده بودند در مورد چه باهم نجوا میکردند، هنوز نمیدانست چرا آنجا ایستادهاند، بنابراین سرجایش ایستاد و منتظر ماند، دستهایش را پشتش گذاشت و به بوفه تکیه داد، با نگرانی به کیکی نگاه میکرد که وسط میز گذاشته بود و با خودش گفت با اینکه گرم است ولی نباید کیک را بلافاصله به یخچال برگرداند. برای خودش آوازی را زیرلب زمزمه کرد، نمکدانی را که روی زمین افتاده بود برداشت، توی یک لیوان خالیْ شراب ریخت، لیوانی که مال همسر دکتر بود، همانی که دوست داشت زود نوشیدنیاش را تا ته سر بکشد. چند دقیقهای کیک را تماشا کرد، کیک کمکم داشت وا میرفت، هنوز نمیتوانست تصمیم بگیرد، صدای زنگ درِ جلویی را شنید، و از آنجا که یکی از وظایفش جواب دادن به زنگِ در بود، کلاهش را مرتب کرد، پیشبندش را صاف کرد، نگاه کرد ببیند جورابهایش پایین نیامده باشد و به سمت راهرو رفت. بهسرعت به سمت چپش نگاهی انداخت، به آنها که نسبت به حرفهای آهسته و دادوفریادشان کنجکاو شده بود، بااینحال پایش شُل نشد و طبق وظیفه به سمت راست رفت. در را که باز کرد رد محوی از خنده و بوی تند ادوکلن توی صورتش خورد (پاگرد در تاریکی فرو رفته بود) که یا مال پسر بزرگ خانواده بود یا شوهرخواهر جدید که تازه از ماهعسلش برگشته بود، چون هر دو باهم وارد شدند، احتمالاً یا همدیگر را توی خیابان دیده بودند یا جلوِ در ورودی (حتماً آمده بودند قهوه بخورند، هر چند هنوز قهوهای در کار نبود). مستخدم تحتتأثیر سرحالی و خوشحالی آنها لبخندی به لبش آمد، اما کنار رفت تا آنها بیایند تو و همان موقع متوجه شد حالت صورتشان بهیکباره تغییر کرد و بهسرعت از داخل راهرو به طرف آنها که دورِ درِ دستشویی جمع شده بودند رفتند. همسر، شوهرخواهر، پشتسرش دوید، رنگش پرید، یک دستش را روی شانهٔ برادر گذاشت، انگار میخواست مانعش شود تا نبیند چه اتفاقی افتاده، یا انگار قصد داشت محکم نگهش دارد. ایندفعه دیگر مستخدم به اتاق غذاخوری نرفت، دنبال آنها رفت، مثل آنها تند رفت و موقعی که به درِ دستشویی رسید، باز هم متوجه شد، حتا اینبار بیشتر، که بوی خوب ادوکلن از یکی از آن دو یا مال هر دوشان است، انگار شیشهاش شکسته بود یا شاید یکیشان ناگهان عرق کرده بود و بوی ادوکلنش بیشتر شده بود. جلو نرفت، همان جا کنار آشپز و میهمانها ایستاد و دید، از گوشهٔ چشم نگاهی کرد، دید که پسرک شاگردمغازه داشت میرفت، هنوز سوت میزد، از آشپزخانه به طرف اتاق غذاخوری رفت، داشت نگاهش میکرد، اما آنقدر ترسیده بود که نمیتوانست سرش داد بزند یا فحشی نثارش کند یا هیچ توجهی به او نشان دهد. پسر، همهجا را که خوب دید زد، حتماً توی اتاق غذاخوری دنبال چیزی میگشت، بیآنکه خداحافظی کند یا بطریهای خالی را با خود ببرد رفت، چند ساعت بعد که کیک وارفته را برمیدارند، داخل کاغذی میپیچند و توی سطل زباله میاندازند، میفهمند یک تکهٔ بزرگ آن کنده شده، با اینکه هیچکدام از میهمانها به آن لب نزدند، تازه لیوان شراب همسر دکتر هم خالی است. همه گفتند بیچاره رانز، شوهرخواهر، همسر، پدرم، برای دومینبار بیوه شد.
قلبی به این سپیدی
نویسنده : خابیر ماریاس
مترجم : مهسا ملک مرزبان
ناشر: نشر چشمه
تعداد صفحات : ۲۸۰ صفحه
ممنون از مطالب خوبتون