معرفی کتاب « دور دنیا در هشتاد روز »، نوشته ژول ورن
دربارهٔ نویسنده و رمان
ژول وِرن (۱) در سال ۱۸۲۸ م. در نانتِ فرانسه به دنیا آمد و در سال ۱۹۰۵ م. پس از ۷۷ سال زندگی، چشم از جهان فروبست.
در نوجوانی چون شیفتهٔ جهانگردی بود، در یک کشتی مسافربری اقیانوسپیما پیشخدمت شد، اما قبل از شروع سفر، پدرش او را به خانه بازگرداند. پس از پایانِ تحصیلاتِ متوسطه، به توصیهٔ پدرش به پاریس رفت و در رشتهٔ حقوق به تحصیل پرداخت، اما با پایان تحصیلات، به دلیل علاقهٔ شدید به نویسندگی، به جای وکالت به نوشتن روی آورد و چند نمایشنامه نوشت، اما موفقیتی به دست نیاورد. از اینرو در یک تالارِ نمایش، شغلی گرفت و به مطالعهٔ کتابهای علمی در کتابخانهٔ ملی پاریس پرداخت. در همینجا بود که به فکر نوشتنِ داستانهای علمی افتاد.
اولین اثر او پنج هفته در بالُن بود که در سال ۱۸۶۳ م. منتشر شد. از آن پس نیز به دلیل استقبال خوانندگان، هر سال دو رمان علمی منتشر میکرد. در سال ۱۸۶۶ م. یکی از بستگانِ ورن، پای او را هدف گلوله قرار داد و او را تا آخر عمر معیوب کرد. ورن در سالِ ۱۸۷۶ م. یک کشتی بخار خرید و آن را محل کار خود قرار داد. از آن پس با همین کشتی، در اروپا از بندری به بندر دیگر میرفت و با استقبال دوستدارانش رو به رو میشد.
ورن، با تخیلی شگفتانگیز بسیاری از اختراعات و کشفیات علمی همچون: خودرو، چرخبال، زیر دریایی، رهنورد، تلفن و غیره را مدتها پیش از پیدایی آنها، در آثارش به بشر نوید داده است.
وی رمانهای علمی فراوانی منتشر کرد که مهمترین آنها عبارتند از: سفر به مرکز زمین (۱۸۶۴ م)، جزیرهٔ اسرارآمیز (۱۸۷۰ م) و بیست هزار فرسنگ زیر دریا (۱۸۷۰ م)، اما به نظر بسیاری از منتقدان، بهترین اثر او، دور دنیا در هشتاد روز است که وی آن را در سال ۱۸۷۳ م. منتشر کرد.
عجیب اینکه ورن تا آن زمان به هیچ یک از کشورهایی که در رمانِ دور دنیا… وصف کرده است، سفر نکرده و اطلاعاتِ لازم دربارهٔ این کشورها را از طریق مطالعه به دست آورده بود. امروزه اگر چه سرعت وسایل نقلیه و مدت سفر به دورِ دنیا در زمانِ ورن، برای ما بسیار ابتدایی به نظر میرسد، اما در آن دوران، سفر به دور دنیا در هشتاد روز، تقریبا غیرممکن به نظر میرسید و برای همه شگفتانگیز بود.
م. ف.
دیدار با ارباب
در سال ۱۸۷۲ م. مردم چیز زیادی دربارهٔ آقای فیلاس فاگ (۲) نمیدانستند. فقط میدانستند که او آدمی محترم و باوقار است. آقای فاگ در خانهٔ شمارهٔ هفت خیابان ۸ سَویل رُ (۳) در لندن زندگی میکرد. او تا آنجا که میتوانست کم حرف میزد و سکوتش او را مردی مرموز جلوه میداد.
تا آن زمان کسی ندیده بود که آقای فاگ به ساختمان بورس اوراق بهادار، دادگستری و یا یکی از ادارههای شهر برود. فقط میدانستند که او عضو باشگاه اصلاحطلبان و آدمی ثروتمند است، اما اینکه ثروتش را از کجا به دست آورده، جزء اسرار بود.
آقای فاگ هم هرگز چیزی در اینباره نمیگفت.
آیا او زیاد مسافرت کرده بود؟ شاید! چون هیچکس به اندازهٔ او دربارهٔ جهان اطلاعات نداشت. لابد او حداقل در عالم خیال، به همه جای دنیا سفر کرده بود. با اینحال، سالها بود که آقای فاگ از لندن آن طرفتر نرفته بود. در واقع او فقط به باشگاه میرفت و در آنجا روزنامه میخواند یا شطرنج بازی میکرد. البته این بازی بیشتر برای او جنبهٔ سرگرمی داشت تا چیزی دیگر.
آقای فاگ تنها زندگی میکرد و در ظاهر، قوم و خویشی نداشت. هر روز، به تنهایی و در ساعتی مشخص، پشت میز همیشگیاش در باشگاه اصلاحطلبان ناهار و شام میخورد. سپس سر ساعتِ یازده و نیم شب به خانه میرفت. در واقع او درست دوازده ساعت در خانه و دوازده ساعت در باشگاه بود.
آقای فاگ یک خدمتکار داشت که مجبور بود از هر نظر منظم باشد و کارهایش را به موقع انجام دهد. آن روز یعنی دوم اکتبر، آقای فاگ خدمتکارش جیمز فاستر (۴) را اخراج کرده بود، چون فاستر به جای اینکه آب را برای اصلاح صورت او ۸۶ درجه گرم کند، ۸۴ درجه گرم کرده بود. به همین دلیل قرار بود آن روز صبح خدمتکاری جدید به دیدن آقای فاگ بیاید.
***
آقای فاگ شَق و رَق روی صندلیاش نشسته بود و به عقربههای ساعت نگاه میکرد. این ساعت با ساعتهای دیگر فرق داشت، چون علاوه بر ساعت، دقیقه و ثانیه، روزهای ماه و همچنین سال را نیز نشان میداد. آقای فاگ میخواست طبق معمول، سر ساعت یازده و نیم به باشگاه اصلاحطلبان برود.
در همین موقع کسی در زد. سپس خدمتکارِ اخراجی ـ جیمز فاستر ـ وارد اتاق شد و گفت: «خدمتکارِ جدیدتان قربان.» پشت سر جیمز، مردی تقریبا سی ساله وارد اتاق شد و تعظیم کرد.
آقای فاگ پرسید: «شما فرانسوی هستید، نه؟ اسمتان هم جان است.»
خدمتکار جدید گفت: «جان نه قربان، ژان. ژان پاسپارتو. (۵) این نام به من میآید، چون برای گذران زندگی کارهای مختلفی کردهام. البته کارهای شرافتمندانه قربان، کارهایی مثل:
آوازخوانی، پرش ارتفاع، آکروباتبازی در سیرک، معلمی ژیمناستیک؛ بعد هم در پاریس مأمور آتشنشانی شدم و آتشسوزیهای خطرناکی را خاموش کردم. حالا هم بیکارم. شنیدهام شما آرامترین مرد کشورتان هستید. به همین دلیل هم اسم و رسمم را گذاشتم کنار و خدمتتان رسیدم تا کمک کنم با آرامش بیشتری زندگی کنید.»
آقای فاگ گفت: «اما اسم شما کاملاً با کار من هماهنگی دارد! شما را چندین نفر به من معرفی کردهاند. در ظاهر آدم با تجربهای هستید و قبلاً هم خدمتکار آدم محترمی بودهاید. حتما شرایط مرا برای کار در این خانه میدانی؟»
ــ بله قربان.
ــ بسیار خب. ساعت چند است؟
پاسپارتو نگاهی به ساعتِ بغلی نقرهای و گندهاش کرد و گفت: «یازده و بیست و پنج دقیقه قربان.»
آقای فاگ گفت: «ساعتتان عقب است.»
ــ میبخشید قربان، امکان ندارد!
ــ چرا، ساعتتان چهار دقیقه عقب است. بسیار خب، از این لحظه یعنی از ساعت یازده و بیست و نه دقیقهٔ صبح روز چهارشنبه، دوم اکتبر سال ۱۸۷۲ م. در استخدام من هستید.»
سپس بلند شد، کلاهش را با دست چپش برداشت و بدون آنکه حرف دیگری بزند از خانه بیرون رفت.
پاسپارتو به آرزویش میرسد
پاسپارتو در گفت و گوی چند دقیقهای خود با ارباب جدید، او را خوب سبک و سنگین کرده بود.
آقای فاگ حدودا چهل ساله بود. قیافهاش اشرافی و جذاب بود. قدی بلند و موهایی بور داشت. در صورتش چین و چروکی دیده نمیشد و تمام دندانهایش سالم بود. در ظاهر آدمی آرام، منظم و متعادل و در واقع نمونهٔ کاملی از آدمهای خونسرد و دقیق بود. همیشه کوتاهترین راه را بر میگزید و حرکت بیموردی نمیکرد. او هیچوقت مضطرب و عصبانی نمیشد و با اینکه هرگز عجله نمیکرد، همیشه سر وقت میرسید. میشد حدس زد که چرا تنها زندگی میکند، بله، در زندگی جمعی همیشه اختلافِنظر هست.
***
ژان پاسپارتو سالها بود که به دنبال اربابی دوستداشتنی میگشت. ژان، مردی آرام، مهربان و صاف و ساده بود. قیافهای بشاش و چشمان آبی معصومانهای داشت. چهارشانه و تنومند بود و اندام عضلانیاش نشان میداد که با ورزشهای دوران جوانی، اندامش را به خوبی پرورش داده است. موهایش خرمایی رنگ و وز وزی بود و برای آرایش آنها فقط کافی بود که سه بار به سرش شانه بکشد. با اینحال، باید منتظر میشد و میدید که آیا سرعت و روحیهٔ دست و دلباز او با روحیهٔ آقای فاگ جور در میآید یا نه.
آیا پاسپارتو میتوانست آنطور که آقای فاگ توقع داشت، دقیق و موقعشناس باشد؟ ده نفر صاحبکار قبلیاش، آدمهایی ایرادگیر و عاشق ماجراجویی و سفر بودند که این با روحیهٔ آرامشطلب پاسپارتو جور در نمیآمد. دوران جوانیاش با آوارگی گذشته بود و اکنون دوست داشت در جایی آرام ساکن شود و ریشه بگیرد. به همین دلیل، اربابی مثل فاگ که آدمی منظم بود و هیچوقت به سفر نمیرفت، دقیقا همان کسی بود که او به دنبالش میگشت.
***
وقتی ساعت، یازده و نیم را اعلام کرد، پاسپارتو شروع کرد به بازدید از سر تا سر خانه. خانه تمیز و مرتب بود. پاسپارتو حَظ کرد. بعد به اتاق خودش در طبقهٔ سوم رفت. اتاقش زنگِ برقی و لولهای داشت که با آن اربابش میتوانست از اتاق خودش با او صحبت کند. روی طاقچهٔ بخاری دیواری هم ساعتی الکتریکی قرار داشت که زمان آن با زمان ساعت آقای فاگ در اتاق خواب یکی بود و زنگ هر دو ساعت در یک زمان به صدا در میآمد. بعد متوجه دستور کار دقیقی شد که بالای ساعت اتاقش نصب شده بود. در این دستور کار، همهٔ کارهای روزانهٔ او از ساعت هشت صبح که آقای فاگ از خواب بیدار میشد تا ساعت یازده و نیم پیشازظهر که به باشگاه اصلاحطلبان میرفت و بعد تا ساعت یازده و نیم شب که به خانه بر میگشت، از قبل مشخص شده بود:
ساعت هشت و بیست و سه دقیقه: چای و نان سوخاری
ساعت نُه و سی و هفت دقیقه: آب گرم برای اصلاح صورت
ساعت ده و بیست دقیقه: آرایش سر
…
پاسپارتو فهمید که آقای فاگ فاصلهٔ باشگاه تا خانه را نیم ساعته طی میکند و معمولاً نیمهشب به رختخواب میرود. همچنین لباسها و کفشهای آقای فاگ شماره داشت و جدول زمانبندی شدهای در کمد لباسها نصب شده بود که نشان میداد آقای فاگ در هر موقع از سال باید از چه لباسها و کفشهایی استفاده کند.
در اتاق خواب آقای فاگ، گاوصندوقی بود که اشیای قیمتیاش را در آن نگه میداشت. در آن خانه تپانچه یا وسایل شکار و جنگ وجود نداشت و این نشان میداد که صاحبخانه، مردی بسیار آرام است.
گفت و گوی پرهزینه
آقای فاگ پس از اینکه پای راستش را پانصد و هفتاد و پنج بار و پای چپش را پانصد و هفتاد و شش بار بر زمین گذاشت، به در باشگاه اصلاحطلبان رسید. این ساختمان عظیم در پال مال (۶) خیابان مشهور لندن، قرار داشت.
آقای فاگ طبق معمول یکراست وارد سالن غذاخوری باشگاه که نُه پنجرهٔ بزرگش رو به باغی زیبا بود، شد. پاییز بود و برگهای درختان طلایی شده بود. آقای فاگ در محل همیشگیاش نشست و مشغول خوردن ناهار شد. ناهار او ماهی آبپز و سس، گوشتِ گاوِ کبابشده، شیرینی میوه و پنیر و چند فنجان چای خوشطعم بود.
***
ساعت دوازده و چهل و هفت دقیقه، وارد تالار پذیرایی با شکوه باشگاه که به دیوارهایش تابلوهایی نفیس آویزان بود، شد و تا ساعت سه و چهل و پنج دقیقهٔ بعدازظهر روزنامهٔ تایمز و عصر را مطالعه کرد. سپس تا موقع شام روزنامهٔ استاندارد را خواند. در ساعت شش و بیست دقیقه، دوباره به تالار غذاخوری رفت و شام خورد. بعد به تالار پذیرایی برگشت و مشغول خواندن روزنامهٔ کرانیکل شد.
نیم ساعت بعد چند نفر از اعضا به باشگاه آمدند و کنار بخاری دیواری نشستند. آنها از دوستان آقای فاگ و آدمهایی ثروتمند و سرشناس بودند: اَندرو اِستورات (۷) مهندس، جان سالیوان (۸) بانکدار، ساموئل فَلِنتین (۹) بانکدار، تامِس فِلَنگان (۱۰) صاحب کارخانهٔ نوشابهسازی و آقای گوتییر رالف (۱۱) یکی از رؤسای بانک اِنگِلند.
یکی از دوستانِ آقای فاگ گفت: «رالف! این قضیهٔ سرقتِ بانک چیه؟»
همگی شروع کردند به بحث دربارهٔ سرقت بانک. سه روز قبل یعنی در ۲۹ سپتامبر، به بانک دستبرد زده بودند. دزد، یک بسته اسکناس بزرگ که حدود ۵۵ هزار پوند بود، از کشوی صندوقدارِ کل بانک به سرقت برده و خبر آن در سر تا سر انگلستان پیچیده بود. هر کدام از حاضران دربارهٔ اینکه آیا دزد دستگیر خواهد شد یا نه، چیزی میگفت.
اَندرواستوارت گفت: «به نظر من دزد فرار میکند. مسلما او آدم احمقی نیست.» اما دولت کارآگاهانی را به بنادر مهم فرستاده بود تا او را به هنگام خروج از کشور، دستگیر کنند. همچنین برای دستگیری دزد، دو هزار پوند جایزه تعیین شده بود.
آقای رالف گفت: «امکان ندارد، چون نمیتواند به هیچ کشوری پناهنده شود.»
آقای استوارت گفت: «اما دنیا هم جای بزرگی است.»
آقای فاگ زیر لب گفت: «بله، بود.»
آقای استوارت پرسید: «منظورتان چیست؟ یعنی دنیا کوچکتر شده؟»
آقای رالف گفت: «البته که کوچکتر شده. من هم با آقای فاگ موافقم. حالا دیگر میشود با سرعتی ده برابر سرعت صد سال پیش سفر کرد. به همین دلیل دستگیری دزد راحتتر از گذشته است.»
ــ اما دزد هم میتواند با همین سرعت فرار کند.
آقای استوارت که هنوز قانع نشده بود، گفت: «شاید دنیا کوچکتر شده باشد، اما همین الان هم حداقل سه ماه طول میکشد تا دور دنیا سفر کنیم.»
آقای فاگ گفت: «هشتاد روز کافی است.»
آقای جان سالیوان گفت: «درست است. هشتاد روزه میشود زمین را دور زد. اخیرا راهآهنِ بین روتال (۱۲) و اللهآباد (۱۳) هم افتتاح شده. روزنامهٔ مورنینگ کرانیکل نحوهٔ سفر به دور دنیا را با جزئیاتش نوشته. ایناهاش.»
سپس با صدای بلند شروع به خواندن روزنامه کرد:
«از لندن تا سوئز (۱۴) از طریق مون سِنی (۱۵) و بریندِزی (۱۶)
با قطار و کشتی: ۷ روز.
از سوئز تا بمبئی (۱۷) با کشتی: ۱۳ روز.
از بمبئی تا کلکته (۱۸) با قطار: ۳ روز.
از کلکته تا هنگکنگ (۱۹) با کشتی: ۱۳ روز
از هُنگکنگ تا یوکوهاما (۲۰) با کشتی: ۶ روز.
از یوکوهاما تا سانفرانسیسکو (۲۱) با کشتی: ۲۲ روز.
از سانفرانسیسکو تا نیویورک (۲۲) با قطار: ۷ روز.
از نیویورک تا لندن با کشتی و قطار: ۹ روز که جمعا میشود ۸۰ روز.»
آقای اَندرواستوارت گفت: «ممکن است در جمع ۸۰ روز بشود، اما گزارشگر، حساب هوای توفانی، برخورد کشتیها و چیزهای دیگر را نکرده.»
آقای فاگ گفت: «حتی با در نظر گرفتن همهٔ احتمالها، باز هم میشود هشتاد روز.»
آقای استوارت گفت: «به طور نظری ممکن، اما در عمل غیرممکن است. حاضرم سر چهار هزار پوند شرط ببندم.»
آقای فاگ گفت: «اما عملی است.»
ــ خب، اگر راست میگویی برو و ثابت کن.
آقای فاگ گفت: «هشتاد روزه دور دنیا بگردم؟ باشد، اما به خرج شما.»
آقای استوارت عصبانی شده بود و در حالیکه دستانش میلرزید، گفت: «این کار دیوانگی است، اما وقتی قول بدهم، سرِ قولم میمانم. آقای فاگ! سر چهار هزار پوند شرط میبندم که شما نتوانید هشتاد روزه دور دنیا بگردید.»
آقای فاگ گفت: «بسیار خب من سر بیست هزار پوند، یعنی تمام دارایی خودم در بانک بئرینگ شرط میبندم.»
جان سالیوان گفت: «سر بیست هزار پوند؟! اما ممکن است اتفاقی غیرمنتظره بیفتد و نتوانی به موقع برسی.»
آقای فاگ گفت: «اتفاق غیرمنتظره نداریم.»
ــ پس باید مثل ساعت دقیق باشی و از کشتی بپری توی قطار و از قطار بپری توی کشتی.
ــ میپرم.
حالا دیگر همه به موضوع علاقهمند شده بودند. یکی گفت: «شوخی میکنید؟»
آقای فاگ گفت: «یک نجیبزادهٔ واقعی هیچوقت زیر قولش نمیزند. بسیار خب، قطار دُوِر (۲۳) ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه حرکت میکند. با همین قطار میروم.»
آقای استوارت گفت: «همین امشب؟!»
آقای فاگ گفت: «بله همین امشب.» سپس سالشمار خودش را از جیب بیرون آورد و گفت: «امروز دوشنبه، دوم اکتبر است. من باید شنبه، ۲۱ دسامبر سر ساعت هشت و چهل و پنج دقیقه به لندن برسم و وارد تالار پذیرایی باشگاه شوم.»
بعد اظهار نامهای نوشتند و شش نفر از اعضای باشگاه یعنی آقای فاگ، استوارت، فَلِنتین، سالیوان، رالف و فِلَنِگان آن را امضا کردند. آقای فاگ ساکت بود. او نیمی از ثروتش را شرطبندی کرده و نیمهٔ دیگر را باید برای انجام سفر هشتاد روزهاش به دور دنیا خرج میکرد. در واقع این شرطبندی، یک طرفه، ناعادلانه و به ضرر آقای فاگ بود.
در همین موقع، ساعت دیواری باشگاه ساعت هفت را اعلام کرد.
کتاب دور دنیا در هشتاد روز
نویسنده : ژول ورن
مترجم : محسن فرزاد
ناشر نشر افق
تعداد صفحات ۲۰۸ صفحه