کتاب « چه کردند ناموران »، نوشته کاوه میرعباسی
صد رحمت به ببر
قدیمها به بعضی آدمها میگفتند حکیم یا فرزانه یا خردمند؛ شغل این حضرات درست مشخص نبود، ساعت کار دقیقی هم نداشتند، محل کارشان هم همهجا بود و هیچ جا. عدهای میگفتند خردمندها شبانهروزیاند و وقت و بیوقت میشود سراغشان رفت و از آنها اندرز خواست. نکاتی هم درباره حکیمان و فرزانگان همواره در ابهام ماند: خرد و حکمت ذاتی است یا اکتسابی؟ اشخاص از شکم مادر فرزانه به دنیا میآیند یا با تلاش و مرارت به این نعمت دست مییابند؟ چهطور میشود فهمید هر کس چهقدر خرد دارد و آیا فرزانگی فلانی به حکمت آن دیگری میچربد یا نه؟ و صدها و بلکه هزارها سؤال از این قماش که تا امروز پاسخی نیافتهاند و احتمالاً جوابی هم برایشان پیدا نمیشود چون روزگار خردمندان سرآمده و مشاغلی نظیر مشاور و کارشناس و رایزن و مستشار و صاحبنظر و متخصص و غیره جایگزینشان شده، و کمتر آدم عاقلی دنبال تحقیق راجع به موضوعات منسوخی میرود که دانستنشان دردی از کسی دوا نمیکند. ولی اگر خیلی اصرار داشته باشید بدانید خردمند جماعت کارش چی بود و اصلاً به چه درد میخورد، باید گفت آنها نقش آچار فرانسه را داشتند. این جواب هر چند ابدا جامع و مانع نیست ولی نسبتا مقبول به حساب میآید و کم و بیش مطلب را روشن میکند و چون توصیفی بهتر از این سراغ نداریم، ناچارید همین را بپذیرید، انگار آش کشک خالهتان باشد.
خردمندان هم مثل همه چیزهای دیگر اقسام مختلف داشتند و در سایزها و کالیبرهای متفاوت یافت میشدند؛ از خردمندان خرده پا و گمنام گرفته تا خردمندان سترگ و نامور که نه فقط در زمانه خود بر عرصههای گوناگون تأثیر گذاشتند بلکه تا قرنها بعد نیز منشأ اثر ماندند. خلاصه اینکه، بین صاحبان حکمت نیز از S پیدا میشد تا XXXL و حتی گندهتر. از بعضیها فقط چند جملهای نقل قول کردهاند، بیآنکه از گوینده سخن اسمی ببرند؛ در عوض، آموزههای خردمندانی دیگر، قرنهای متوالی راهنمای پندار و گفتار و کردار و اطوار میلیونها انسان بودهاند و هستند. منباب مثال، حضرت کنفوسیوس که تاکنون چه بسیار جنجالها و جدالها و جدلها به اسم او در چین برپا نشده و چه بسا در آینده فتنههای تازهای برانگیزد، چرا که چون آتشفشانی است موقتا خاموش و خفته؛ اما وای به روزی که دوباره بیدار شود!
در زمستان سال ۵۵۰ یا ۵۵۱ پیش از میلاد، در ولایت لو که بخشی از استان امروزی شنتانگ است، کنفوسیوس به دنیا آمد. هیچ جای تعجب ندارد، اگر زندگانی مردی که بیش از بیست قرن “بزرگترین آموزگار دیرین” مردم سرزمینش قلمداد شده با افسانههای فراوان آمیخته باشد. پدرش شولیانگ هی فرمانده منطقه “تسو” بود و تا هفتاد سالگی یک دوجین دختر داشت ولی دریغ از یک پسر! او برای آنکه حسرت به دل از دنیا نرود، دوشیزهای به نام چینگ تسای را به همسری گرفت. در روایات آمده که زوجه جوانش مرتب دعا میکرد خداوند به او فرزندی ذکور بدهد. شبی خواب دید فرشتهای بر بالینش آمد و گفت: «تو صاحب پسری خواهی شد! پسری خردمند. باید او را در درخت توتی تو خالی به دنیا بیاوری.»
شولیانگ هی فورا مفهوم این پیام غیبی را فهمید و زنش را به غاری برد در تپهای به نام “درخت توت تو خالی”. وقتی کودک زاده شد، اژدهاها و حوریان جنگلی بر آستانه غار پاسداری میدادند و معجونهای معطر به اطراف میپاشیدند؛ مادر کودک هم آوازی دلکش شنید و صدایی در گوشش پیچید که میگفت: «به هنگام تولد طفل نظرکرده، از ملکوت نغمههای موزون بر زمین جاری شد.»
بر بدن نوزاد نود و نه نشانه و این جملات را دیدند: «اصول میآورد و امور خلقالناس را سامان میدهد. میخشکاند چشمههای اشک را، به بند میکشد شعلههای رشک را. میتاراند پلیدی و پلشتی و کین، سلطانی بیسریر خواهد بود بر زمین. نامش به نیکی یاد میشود، با احکامش دلها شاد میشود. پیروان مییابد فراوان، از زود هنگام تا دیر زمان. اندرزهایش بخشنده امید، آوازه و اعتبارش نیز جاوید»
در آن ایام هنوز تلگراف اختراع نشده بود وگرنه ملکوتنشینان، این طومار بلندبالا را در دو کلمه خلاصه میکردند: «افتخار در انتظار!»
لابد ملاحظه فرمودید که در زمان کنفوسیوس ـ و تا قرنها بعد ـ بازار جفنگبافی رونق داشت. ظاهرا این مستمرترین جریان تاریخ است.
این قصههای بامزه به کنار، واقعیت این است که کنفوسیوس از همان خردسالی زیرکی خارقالعادهاش را آشکار ساخت. هنوز سه سال نداشت که پدرش را از دست داد و از کودکی ناچار شد برای تأمین معاش کار کند. گفتهاند، در پانزده سالگی تصمیم گرفت به جرگهٔ خردمندان در آید. در نوزده سالگی ازدواج کرد و خداوند یک پسر و دو دختر به او داد، اما عهد و عیال هم بر هدفش در زندگی تأثیر نگذاشت و همچنان مصمم ماند که مردی تحصیلکرده و حکمرانی حکیم شود. کوتاه زمانی پس از تشکیل خانواده، کنفوسیوس رسما سمت انبارداری گرفت و کمی بعد سرپرست امور مراتع و احشام شد. در بیست و دو سالگی آموزشگاهی راه انداخت و فعالیتش را در مقام معلم و حکیم شروع کرد. در آنجا، اصول درستکرداری و فرمانروایی را تعلیم میداد. شاگردانش جوان بودند. کنفوسیوس از ثروتمندان شهریههای بالا میگرفت ولی هرگز کسی را به علت نداری جواب نکرد. گر چه با فقرا کنار میآمد ولی با دانشآموزان خنگ و کندذهن ابدا مدارا نمیکرد. به گفتهٔ خودش، “وقتی یک وجه قضیه را مطرح میسازم و شاگرد نمیتواند سه وجه دیگرش را شخصا دریابد، حاضر نیستم درس را تکرار کنم” (حتما کنفوسیوس فقط به موضوعات چهارضلعی میپرداخت).
شهرتش فراگیر شد و اعتبارش بالا رفت. او را آموزگاری فاضل و مدیری با لیاقت به شمار میآوردند. تا سی سالگی تاریخ چین را تمام و کمال آموخت و بر پایه این دانش اصول حکمرانی، اخلاق و درسترفتاری را وضع کرد و تا پایان عمر با یقین راسخ به آنها معتقد و پایبند ماند.
در ۵۱۷ قبل از میلاد دو جوان اشرافزاده از اهالی ایالت لو به جمع شاگردانش پیوستند و به دعوت آنان کنفوسیوس به پایتخت امپراتوری سفر کرد، به کتابخانه سلطنتی دسترسی یافت و بر دانستههای تاریخیاش افزود و با هنر موسیقی آشنا شد و چنان به آن دل بست که اگر آهنگی زیبا میشنید، مزه خوراکیها را تشخیص نمیداد. مورخان نوشتهاند: «هرگاه صدای ساز و آواز از منزل کنفوسیوس بلند میشد، همسایهها فورا میفهمیدند باز زنش غذا را سوزانده.» به اعتقاد “فرزانهترین آموزگار دیرین چینیها”، حکومت مطلوب باید همانند موسیقی موزون باشد.
طی اقامتش در پایتخت با لائوتسه، فیلسوف بزرگ بنیانگذار تائوئیسم هم ملاقات کرد، که در عظمت رقیب و همتایش بود و در تفکر متضاد و نقطه مقابلش. لائوتسه اصلاً کنفوسیوس را تحویل نگرفت و داخلآدم به حساب نیاورد. اما کنفوسیوس، برعکس، خیلی تحت تأثیر لائوتسه واقع شد و به نظرش رسید که فیلسوف بسیار باکلاسی است. البته هیچ بعید نیست این مطلب را تائوئیستها جعل کرده باشند، چون به هر حال فقط در چین تعدادشان به میلیونها میرسد و بین اینهمه آدم بالاخره چند تا خالیبند هم پیدا میشود.
هنگامیکه کنفوسیوس همراه انبوهی از مریدانش از کوهستان “تائی” میگذشت شاهد صحنهای شد که عمیقا منقلبش کرد و به یکی از مضامین اصلی خطابههای او بدل گردید؛ البته بعد از دستکاریها و دخل و تصرفهای فراوان که لازمه هر بازآفرینی ادبی است. زنی کنار گوری نشسته بود، پیشانی بر خاک میسایید و شیون میکرد. کنفوسیوس به سویش رفت و علت اشک و زاری و اندوهش را جویا شد. زن گفت که پدر شوهر و شوهرش در سالهای قبل به دست ببر درندهای که در آن حوالی کنام دارد کشته شدهاند و حالا همین مصیبت بر سر پسرش آمده. مرد خردمند شگفتزده پرسید: «خب، چرا اینهمه سال در این مکان پر خطر ماندهاید و به جایی دیگر نرفتهاید؟»
زن سوگوار جواب داد: «برای آنکه حاکم این ناحیه مردی عادل است و در این دوره و زمانه حاکم عادل و با انصاف کم پیدا میشود.»
کنفوسیوس با الهام از آنچه دیده و شنیده بود این روایت را ساخت: نزدیک روستایی کوهستانی، ببری زندگی میکرد که گاه و بیگاه به مردم روستا حمله میبرد و آرامششان را به هم میزد. روستاییان تصمیم گرفتند به شهر مهاجرت کنند تا از آزار ببر در امان باشند. یک سال نشده، به زادگاهشان برگشتند در حالیکه یکصدا میگفتند: «صد رحمت به ببر! حاکم ظالم چنان دماری از روزگارمان در آورد که حاضریم پنجههای ببر را هم ماچ کنیم. این زبانبسته در ده سال آنقدر اذیتمان نکرد که جناب حاکم در چند ماه. هم جانمان را گرفت و هم مالمان را برد؛ ناموسمان هم تأمین نداشت.»
از آن به بعد، محال بود کنفوسیوس جایی سخنرانی کند و ماجرای “صد رحمت به ببر” را شرح ندهد؛ جوری که هم حوصله پیروانش را با تکرار دائمی این حکایت سر برد و هم حاکمان ظالم را پاک بیآبرو کرد. لابد خودتان بهتر میدانید که جبار جماعت مثل گربه دزده است که تا چوب بلند شد حساب کار را میکند. امرای زورگوی معاصر کنفوسیوس هم تا روایت “صد رحمت به ببر” را میشنیدند، فورا میگفتند: «پدرسوخته منظورش منم، چون همه نشونیهایی که داده نشونیهای خودمه!» قضیه به قدری بالا گرفت که بزرگان کشور دست به دامن امپراتور شدند و از او خواستند هر طور صلاح میداند کنفوسیوس را سر جایش بنشاند. شخص اول مملکت پس از رایزنی با مشاوران نخبهاش به این نتیجه رسید که اگر بخواهند جلوی زبان “آموزگار فرزانه و محبوب مردم” را بگیرند و رویش را کم کنند، بهترین راه این است که خودش را به حکمرانی جایی بگمارند تا حساب دستش بیاید و الکی زرِ مفت نزند (باید ببخشید! مشاوران امپراتور یک کم بیادب بودند). فرمان ملوکانه همراه این پیغام به کنفوسیوس ابلاغ شد: «گفته بودی حکومت مطلوب باید مثل موسیقی موزون باشد. این ساز فرمانروایی! گر تو بهتر میزنی، بستان بزن!» به این ترتیب، او در ۵۲ سالگی به حکومت شهر “چونگتو” منصوب گردید.
اما نقشه پلید کسانی که خیال داشتند آن نازنین خردمند را بدنام کنند نگرفت و، به قول بر و بچههای شانگهای، “رو سیاهی به زغال ماند!” زیرا کنفوسیوس طی سه سال حکومت به قدری کارهای مثبت انجام داد که “چونگتو” واقعا گلستان شد و اهالی آنجا رضایتشان از همه نظر فراهم آمد و کلی دعا به جان حاکم جدید کردند. این موضوع خیلی شدید نگرانی حاکمان ظالم و زورگو را برانگیخت و ترس برشان داشت که مبادا خبر آبادانیهای “چونگتو” به سایر نقاط برسد و ساکنان دیگر ولایتها با پررویی خواهان چنین اصلاحاتی بشوند و کار بیخ پیدا کند و به بلوا و آشوب بکشد. به ناچار، دوباره به پابوس امپراتور رفتند و خواهان عزل کنفوسیوس شدند و برای آنکه سرورشان را متقاعد کنند از اغراق و گزافهگویی هم ابدا کم نگذاشتند. لابد خودتان بهتر میدانید که جبار جماعت هوچی است و عادت دارد از کاه کوه بسازد و معمولاً هم از این عمل سود میبرد و به همین دلیل مدام تکرارش میکند. مخالفان آن متفکر بزرگوار فریاد و فغان برداشتند که: «اعلیحضرتا چه نشستهاید؟ اگه کنفوسیوس یک سال دیگه حاکم “چونگتو” بمونه، اونجا رو بهشت برین میکنه و چه بسا مردم پایتخت هم…» امپراتور دهنبین هم بیدرنگ فرمان به برکناری کنفوسیوس داد.
او پانزده سال تمام در به در بود و همراه مریدانش از جایی به جای دیگر میرفت و مردمی را که گوش شنوا داشتند راهنمایی میکرد تا بهتر و صحیحتر زندگی کنند. آنچه او تعلیم میداد اخلاق عملی و شیوه استفاده از عقل سلیم بود و ابدا به موضوعات متافیزیک و مقولههای متعالی کاری نداشت. به همین علت، عوام هم آموزههایش را به آسانی درک میکردند، به کار میبستند، فایدهاش را میبردند و در نتیجه مشتریش میشدند. کنفوسیوس همه فضیلتهای بشری را در وجود “انسان والا” میدید که نقطه مقابلش “انسان حقیر” بود. “انسان والا”ی مطلوب کنفوسیوس در واقع تبلور روحیه کاسبکارانه است که در همهٔ امور، چه مادی و چه معنوی، ضرر و منفعت را میسنجد و کاری را میکند که برایش فایده دارد.
در تمام سالهای سرگردانی، کنفوسیوس چشم به راه بود که نظر امپراتور برگردد و بار دیگر منصبی حکومتی به او بدهد. اما هیچ خبری نشد و کسی به سراغش نیامد بپرسد: «خرت به چند؟» زمانیکه به مرز هفتاد سالگی رسیده بود، بالاخره فرستاده امپراتور جدید برایش پیغامی آورد: به حکمرانی ایالت لو منصوب شده بود. کنفوسیوس کهنسال با لحنی خسته و بیرمق آهی کشید و گفت: «آمدی جانم به قربانت ولی حالا چرا؟» بیبنیه و ناتوانتر از آن بود که بتواند مسئولیتی چنین سنگین را بپذیرد. سال بعد، از رنج هستی خلاص شد.
به مرور زمان، تعداد پیروانش بیشتر و بیشتر شد و بیست و چند قرن مقبولترین رهبر معنوی چینیها بود و نزد ملت منزلتی بلند داشت. در ۱۹۶۶، دانشجویان هوادار مائو، تحت نام “گاردهای سرخ”، به خیابانها ریختند و “انقلاب عظیم فرهنگی پرولتاریایی” راه انداختند. آنها علاوه بر بوروکراتهای حزب علیه کنفوسیوس هم شعار میدادند. به ادعای این جوانان خشمگین و کله شق، تمام مصیبتهایی که در طول تاریخ بر سر طبقات فرودست چین آمده بود تقصیر کنفوسیوس بود و همه آتشها از گور او بلند میشد. آنها به پورلتاریای آگاه فهماندند کنفوسیوس پاچهخوار فئودالها و نوکر بیجیره و مواجب کاپیتالیستها، بورژوازی کمپرادور و امپریالیسم جهانی بوده. فعلاً در چین کسی کاری به کار کنفوسیوس ندارد؛ نه تمجیدش را میگویند و نه تقبیح میشود. موقتا پا در هوا و بلاتکلیف است تا در آینده چه پیش آید!
کتاب چه کردند ناموران
نویسنده : کاوه میرعباسی
ناشر: نشر افق
تعداد صفحات: ۱۷۴ صفحه