معرفی کتاب « رودهای ژرف »، نوشته خوزه ماریا آرگداس
یادداشت مترجم انگلیسی
خوزه ماریا آرگداس یکی از معدود نویسندگان آمریکای لاتین است که محیط طبیعی روستاییشان را دوست داشته و وصف کردهاند، و در زمره بزرگترین نویسندگان هر زمان و مکانی است. او زیبایی چشمانداز پرو و نیز خشونت شرایط اجتماعی در ارتفاعات آند را از چشم سرخپوستانی که جزئی از آناند میدید.
او موفق شد ساختار جمله، ضرباهنگ، و حتی بعضی از واژگان مردمان آند را در زبان اسپانیایی خود وارد کند. گرچه امکان ندارد که همه ریزهکاریهای نوشتار او را به انگلیسی برگردانیم، من رودهای ژرف را با این اعتقاد ترجمه کردم که به مردم انگلیسی زبان این امکان را بدهم که با او و با تجربه واقعیت زندگی در پرو، آنطور که امروزه هنوز در آنجا حاکم است، آشنا شوند، هرچند وقایع رمان در حدود پنجاه سال پیش رخ دادهاند. من سعی کردهام که، دستکم تا اندازهای، ویژگیهای زبان کهچوایی ـ اسپانیایی را به سادهترین شیوه ممکن حفظ کنم، و در این کار کوشیدم به حدی وسواسی به متن اصلی وفادار باشم. شعرها و ترانههای چوایی که در این کتاب آمدهاند با انتقال برداشت نسبتاً آزاد نویسنده از آنها به انگلیسی ترجمه شدهاند.
از کارلین بارائونا (۱) و خوزه سابوگال وایسه (۲) به خاطر یاریشان در ترجمه گویشهای اسپانیایی و پرووی سپاسگزارم. همچنین میل دارم از مارتین ولف (۳) و کلر ایزنهارت (۴) که متن انگلیسی را خواندند و پیشنهادهای ویرایشی سودمندی کردند سپاسگزاری کنم.
ف. ه. ب.
پیشگفتار
«شاید تعجب کنید اگر بگویم که مرا نامادریام بزرگ کرده است. مادرم دو سال و نیمه بودم که مُرد. پدرم دوباره زن گرفت؛ زن تازهاش از پیش سهتا بچه داشت. من از همه کوچکتر بودم. چون کوچک بودم پدرم مرا در خانه نامادریام که مالک نیمی از شهر بود گذاشت؛ او عده زیادی خدمتکار بومی داشت، که تحقیر سنتی نسبت به روحیه و سرشت سرخپوستان را، بیآنکه از آن آگاهی داشته باشد، نسبت به آنان روا میداشت.
از آنجا که او همان احساس تحقیر و کینهای را که نسبت به سرخپوستان داشت نسبت به من نیز احساس میکرد، تصمیم گرفت که من با آنها در آشپزخانه زندگی کنم، و همانجا بخورم و بخوابم ـ تختخواب من تغاری چوبی بود از آن نوع که برای ورز دادن خمیر نان به کار میرود… با آرمیدن در روی یک پوستین و پوشاندن خودم با پتوی نسبتاً کثیف، ولی گرم و نرم، شبها را به گفتگو و چنان زندگی راحتی میگذراندم که اگر نامادریام میدانست مرا از آنجا به پهلوی خودش میبرد…
من سالها به این شکل گذراندم. وقتی پدرم برای دیدار میآمد، مرا به اتاق غذاخوری میکشاندند و گردوخاک لباسهایم را میتکاندند، ولی یکشنبه که میگذشت، پدرم به مرکز استان برمیگشت و من هم به تغارم و شپشهای سرخپوستان. سرخپوستها، به خصوص زنهایشان، مرا چون یکی از خودشان میدیدند، با این تفاوت که چون سفیدپوست بودم به تسلی بیشتری نیاز داشتم و این را آنها کاملاً برایم فراهم میکردند. ولی تسلی و دلداری باید در درون خود غم و قدرت، هر دو را، داشته باشد؛ چون آنها که زجر میکشیدند کسانی را که رنج میبردند حتی بیشتر دلداری میدادند. از وقتی حرف زدن را یاد گرفتم دو موضوع غمانگیز در طبیعت من جایگیر شد: (۱) دلسوزی و عشق بیمنتهای سرخپوستان، عشقی که به یکدیگر و نیز به طبیعت، به کوهستانها، رودخانهها، و پرندگان احساس میکردند؛ و (۲) نفرت آنها نسبت به کسانی که گیرم ناآگاهانه و ظاهراً به پیروی از نظمی مستقر مایه زجر و آزار آنها میشدند. کودکی من چنین گذشت، سوخته و سیاه گشته بین آتش و عشق.
(خطابه افتتاحیه توسط این نویسنده پرووی پیش از خواندن قسمتی از اثرش در یک گردهمایی همگانی از رماننویسان در آرهکیپا (۵) در ۱۴ ژوئن ۱۹۶۵.)
خوزه ماریا آرگداس سه نوع اثر ادبی نگاشته است. یکی رمان است، مانند رودخانههای ژرف به زبان اسپانیایی. دوم شعر است که تقریباً همه به زبان کهچوایی (۶) است؟ بسیاری از شعرهای او پس از مرگش در کاتاتای (۷) گردآوری شدند. پس از ۱۹۵۳ وی به عنوان سرپرست موزه و قومنگار زندگی روستایی کسب معاش میکرد. وقتی گزارشهای فنی و قومشناختی او را با رمانهایش مقایسه کنیم، درمییابیم که مضمون تقریباً همیشه یکی است، ولی زبان گزارشهای تحلیلی، یعنی اسپانیایی رایج، برای او زبان سومی است، یکی از سه زبان که او خود آن را خلق نکرده است. وقتی آرگداس اولین بار در سالهای سی از ارتفاعات پرو فرود آمد قصد داشت نویسندهای به زبان کهچوایی شود. ولی در ضمن کار در اداره پست و درس خواندن پارهوقت در دانشگاه هر که را دید او را دلسرد کرد؛ درواقع هیچ نویسندهای کهچوایی نمینوشت، نخستین قصههای او به زبان اسپانیایی بهخوبی مورد استقبال قرار گرفتند؛ معدودی از روشنفکران در لیما که به آند و فرهنگ آن علاقه داشتند او را تشویق کردند که بنویسد و منتشر کند؛ میگفتند بجاست که به زبانی بنویسد که افراد بانفوذ شهر میخواندند و میفهمیدند.
ولی آنطور که او خود با حسرت سالها بعد به من گفت آنچه سرانجام او را از نقشهاش برای نوشتن به زبان کهچوایی منصرف کرد حرفهای بدبینان لیمایی نبود، بلکه سخنان موییسس سائنث (۸)، انقلابی مکزیکی و در آن زمان، سفیر کشورش در پرو بود. اینجا پای نماینده پرزیدنت کاردناس (۹)، هوادار بومیان، متعلق به یک انقلاب موفق نوین در آمریکای لاتین در میان بود ــ مردی که تا آنجا در اندیشه اهالی آند در اکوآدور و پرو بود که دربارهشان کتابها بنویسد. سائنث به او اطمینان داد که زبانهای بومی در زمان ما هیچ شانسی برای اینکه رسانهای ادبی در کشورهای آمریکای لاتین بشوند ندارند. پیش از آنکه آرگداس در ۱۹۶۹ به دست خود کشته شود، در آن حال که دوباره نوشتن قصه را پس از وقفهای طولانی و بیحاصل در قصهنویسی (گرچه از حیث مردمشناسی فعال) از سر گرفت از این تصمیم زودرس افسوس میخورد.
شعرهای کهچوایی آخرین دورانش، گرچه از حیث شمار معدود بودند ولی از مضمونهایی سخن میگفتند که در رمانش در سطح ظاهر نمیشوند؛ و این شعرها برای او بسیار مهم بودند. او خود بارها آنها را منتشر کرد، و گاهی اما نه همیشه، ترجمهای اسپانیایی با آنها همراه میکرد.
معدودی از کارهای خوزه ماریا آرگداس به انگلیسی ترجمه شدهاند و باز هم تعداد کمتری از آثار بلند او در سالهای شصت به انگلیسی برگردانده شدهاند؛ شجاعت فرانسس باراکلو (۱۰) در دست زدن به این ترجمه در خور ستایش و قدردانی ماست. دلایل مهمی برای این درنگ و تردید وجود دارند؛ آرگداس وقتی مینوشت به ما فکر نمیکرد. شگفتزده نمیشد اگر یک شاعر اسکاتلندی به او میگفت او Los Rios Profundo [رودهای ژرف] را غیرقابل ترجمه مییابد. او زبان کهچوایی را در رمان کنار گذاشته بود، ولی هنوز میدید که دارد نه فقط درباره مردم آند، بلکه برای آنها و خطاب به آنها مینویسد.
این امر بیدرنگ آرگداس را از دیگر نویسندگان متعلق به جنبش ادبی هوادار سرخپوستان در مکزیکو، اکوادور، یا کشور خودش متمایز میکند. او نه تنها زبان کهچوایی را بهخوبی میدانست و التزامی عاطفی به آن و کسانی که به آن زبان سخن میگفتند داشت، بلکه برخلاف دیگر رماننویسان هوادار بومیان از توانایی ادبی آن نیز آگاه بود. یک بار در سال ۱۹۶۶ گفت «ما مردمی که به زبان کهچوایی سخن میگوییم خیلی خوب میدانیم که کهچوا و آیمارا (۱۱) زبانهایی با امکانات مفهومرسانی وسیع هستند. این امکانات دال بر تکاملی به یک اندازه گسترده در اندیشه و تجربه انسانی است.»(۱۲) وی نه تنها رنج مردمان ساکن آند را میدید، بلکه کار مردمشناختی خود را به نفع این منطق به کار میبست که اگر شرایط حتی نصفهنیمه هم مساعد بود آنها احتمالاً میتوانستند فرهنگ غالب را خودی و اهلی کنند و ویژگیهای اروپایی را در شکلهای نمادین آندی جایگزین سازند.
وقتی کوهستاننشینان آندی اسپانیایی حرف میزنند، کلام خود را بر شالودههای دستوری کهچوایی استوار میکنند. مساله بقای واژگان نیست، بلکه حفظ ساختار جمله است؛ حتی وقتی همه واژهها اسپانیایی هستند، آنها را بر طبق قواعد نحوی کهچوایی دوباره مرتب میکنند، و گوینده معمولاً خود از این امر آگاه نیست زیرا زبانهای مادری آندی را در مدارس ابتدایی تدریس نمیکنند. دانشآموزان و کسانی که در منطقه کاراییب و جاهای دیگر به زبان آمیخته صحبت میکنند و خوانندگان جورج لَمینگ (۱۳) و اِرول هیل (۱۴) در تصور اهمیت کار بزرگ آرگداس دشواری کمتری دارند ــ نه فقط از حیث برانگیختن دلسوزی خواننده اسپانیاییزبان نسبت به ستمدیدگان بلکه همچنین از حیث انتقال دادن این حس که آن تیرهروزان هم احساس دارند، جهانبینیای خاص خود دارند که در آن انسانها، کوهها، جانوران، باران، حقیقت همه برای خود ابعادی دارند، نیرومندند، افشاکنندهاند، ولی احساس و جهانبینیشان با مردمان شبهجزیره ایبری (اسپانیا و پرتقال) به کلی متفاوت است.
در خلق چنین زبانی، آرگداس تنها آنچه را شخصیتهایش میگفتند ترجمه نکرده است، از کاریکاتوری مانند طرز صحبت اسپانیاییهای همینگوی هم خشنود نیست ــ او همان طرز حرف زدن را انتخاب کرد که به سبب آن اسپانیاییزبانهای آندی مورد تمسخر قرار میگیرند، و آنها را در رمانش بهکار برد، تا عجیب و غریب بودن آن، «نادرست بودن» آن، خواننده طبقه متوسط را متوجه کند که او از بافت کلامی دیگری محروم مانده است. من به خصوص گفتگویی را به یاد میآورم که در آن یک دوست، یک منتقد ادبی سرشناس و سازماندهنده بررسی زبانشناختی زبانهای آندی به آرگداس انتقاد کرد که شخصیتهای او، مثل کوهنشینانی که هر روز با آنها برخورد میکنیم اصرار داشتند که یک فعل (decir، به معنی گفتن) را در هر جمله دوبار تکرار کنند. این افراد با تکرار diciendo، dijo «به قول معروف، او گفت» یا diciendo، dicen «به قول معروف، آنطور که میگویند» تداوم روایت را میگسلند. آرگداس توضیح داد که ویژگی زبانهای آندی ایجاب میکند که گوینده در هر جمله نشان دهد که آیا آنچه میگوید درباره شایعات است، گزارش یک شاهد عینی است، یا تنها یک نقلقول است. در مورد اخیر باید علامت نقلقول را هر بار با گفتن nispa «به قول معروف» پس از نقلقول به زبان آوریم. بنابراین اگر بخواهید این را هم نشان دهید که از چه کسی نقلقول میکنید به نظر بیگانه عجیب میآید: nispa ninchis «به قول معروف، میگوییم»؛ nispa ninku «به قول معروف، میگویند.»
وقتی آرگداس بر کاربرد این قواعد، که زبان ادبی او را زمخت یا مهجور مینمود اصرار میورزید، هدفش انتقال ضرورتها و مقتضیات دستوری، ولی در بافت و متن کلام، همچنین مقتضیات اخلاقی کلام آندی به مخاطبان اسپانیاییزبان بود. (۱۵) در آفرینش هنریاش، وی از افشای شخصیت و طرح داستان فراتر میرود؛ این امر شامل زبانی که با آن ما را با مردم آند ارتباط میدهد هم میشود. آلبرتو اسکودار (۱۶)، از شاگردان علاقهمند هنر آرگداس نتیجه میگیرد: نویسنده مجبور بود که رویارویی به نهایت خطرخیزی را با زبان اسپانیایی بپذیرد، که در نتیجه آن بیان او رساتر و زندهتر گشت.
طبقات متوسط شهرنشین این پیام را با چندگانگی فوقالعادهای پذیرا شدهاند. از یکسو به او افتخار میکنند. آرگداس حتی در حیات خویش یکی از مفاخر ملی بود، بهرهمند از جایزهها، ترجمهها، و دعوتهای پیوسته برای بازدید از خارج و سخنرانی در آنجا. آنگاه که او در ۱۹۶۶ تلاش ناموفقی برای خودکشی کرد، رادیو اطلاعیههای رسمی درباره وضع او پخش کرد و صدها نفر در بیمارستان گرد آمدند؛ وزیران هیأت دولت از او عیادت کردند و وعدههای سر خرمن دادند و آرزو کردند که ای کاش زودتر خوب شود. از سوی دیگر، آرگداس پیوسته اهالی کوهستان را به یاد آنها میآورد که سعی میکردند فراموششان کنند و جامعه را قانع کنند که به زودی کامیون، اقتصاد پولی، رادیو ترانزیستور، و مهاجرت به شهرها نیاز به اندیشیدن به مردمان آند، تکلم به زبانهای آندی، کشت محصولات آندی، و دعا کردن به درگاه ارتفاعات پوشیده از برف آند، یعنی نیاکانشان، را منتفی میسازد.
آرگداس را پیوسته هم جناح راست و هم جناح چپ به منزله آدمی احساساتی، خیالپرداز، و گذشتهگرا مورد انتقاد قرار میدادند. در سالهای اخیر قسمت اعظم کارهایش را در خارج از کشور مینوشت. یکی از کارهای مهمش را به دکتر لولا هوفمان (۱۷)، روانکاو یونگی ساکن سانتیاگو، شیلی، اهدا کرد. من این امتیاز غمبار را داشتم که شاهد یک حمله دستهجمعی به او بودم از سوی همکارانش که بسیاری از آنان دوستان و شیفتگان او بودند، وقتی به زبان کهچوایی آواز میخواند. ولی نسبت به او بیرحمی کردند آنگاه که بهشان گفت طرحهای «توسعهشان» نسخهبرداری شده از مدلهای بیگانه است، آنچه را انسان آندی میتواند برای خود بکند به حساب نمیآورد، بیرون از دایره ادراک او و نیازهای او و ارضای آنهاست. شب بعد از این حمله، که در ضمن آن معدودی از او دفاع کرده بودند، آرگداس شعری سرود که ترجمه انگلیسی آن تقریباً چنین میشود. «پیامی به بعضی دکترها»:
میگویند ما چیزی نمیدانیم، عقبماندهایم.
و میخواهند سرهای ما را با سرهای دیگری، سرهای بهتر، عوض کنند.
میگویند قلب ما نیز با زمان نمیخواند، آکنده از ترس و اشک است، مثل چکاوک، مثل قلب نرهگاو غولپیکر قصابی شده؛ و بنابراین (به قول آنها) بیحیا و گستاخیم.
میگویند بعضی از دکترها درباره ما اینجور گفتهاند؛ دکترهایی که در سرزمین ما زیاد میشوند، که اینجا فربه میشوند، طلایی میشوند…
مغز من از چی ساخته شده، و ماهیچه قلبم؟
رودخانهها در ژرفایشان میغرند. طلا و شب، نقره و شب ترسناک به صخرهها، به دیوارهای ژرفدرهها که رودخانه در آنها طنین میافکند شکل میدهند، روح و قلب و انگشتان من از صخرههای سیمگون و زرینشب ساخته شدهاند.
آنجا، لب رودخانه چیست که شما نمیشناسیدش، دکتر؟
دوربینت را درآر. با بهترین لنزهایت. خوب نگاه کن، اگر میتوانی پانصد نوع گل از انواع گوناگون سیبزمینی در ایوانهایی که چشمانت نمیبینند میروید؛ در خاک میرویند؛ همراه با شب و طلا، نقره و روز. آن پانصد نوع گل مغز و پوست و استخوان مناند. چرا خورشید لحظهای از رفتن بازایستاد، چرا سایهها ناپدید شدهاند؟ چرا، دکتر؟
چرخبالت را روشن کن و به اینجا صعود کن، اگر میتوانی. پرهای کندرها، پرهای آن پرندگان ریز، سبکبال به پرواز درآمده، اینک رنگینکماناند.
صدها گل کینوا (۱۸) که من در قله کاشتهام رنگهاشان را در نور آفتاب به جلوه درمیآورند؛ بالهای سیاه کندرها و پرندگان ریز دیگر اینک غرق در گلاند. نیمروز است؛ من نزدیک کوههای رفیع، نیاکان قلههایم هستم، برف آنها که جابهجا لکههای زرد یا کژنههای سرخ به خود گرفته است، در نور آفتاب میدرخشد.
از من فرار نکن، دکتر، بیا پیش من!
درست به من نگاه کن. مرا بشناس.
تا کی باید منتظرت بمانم؟
نزدیکتر بیا؛ مرا بردار و به کابین چرخبالت ببر. به سلامتیات مینوشیم از نوشابه هزاران گل مختلف، زندگی هزاران محصول که من در طول قرنها کاشتهام، از دامنه برفگیر کوه تا جنگلهای پر از خرسهای وحشی.
من خستگی ترا که برایت ملال آورده است از تنت درمیکنم؛ سرت را گرم میکنم با نور صدها گل کینوا، یا منظره رقص آنها در نسیم؛ یا قلب نازک چکاوک که همه جهان را در خود بازتاب میکند؛ با آب نغمهخوانی که از دیوارهای تیرهگون ژرفدره بیرون میکشم به تو طراوت و تازگی میبخشم…
آیا من قرنهایی از سال و ماه کار کردم تا کسی که نه من میشناسمش و نه او مرا میشناسد، سر مرا با تیغ کوچکی ببرد؟
نه، برادرم. تیغت را تیز نکن؛ بیا پیش من.
بگذار بشناسمت؛ به چهرهام، به رگهایم نگاه کن؛
بادها از سوی ما به جانب تو میوزند، ما همه را نفس میکشیم؛
زمینی که تو رویش کتابهایت را، ماشینهایت را، گلهایت را میشماری،
از سوی من میآید، حالش بهتر شده، دیگر خشمگین نیست،
زمین رام شده.
ما میدانیم که آنها میخواهند چهره ما را با خاک رس بدریخت کنند، ما را جلوی بچههامان بدریخت نشان دهند.
نمیدانیم چه اتفاقی میخواهد بیفتد. بگذار مرگ به سوی ما گام بردارد،
بگذار این مردم ناشناس بیایند.
ما انتظارشان را میکشیم؛ ما پسرانِ پدرِ
همه کوههای سربهفلککشیده، پسرانِ پدرِ همه رودخانهها هستیم…
جان وی. مورا
کتاب رودهای ژرف
نویسنده : خوزه ماریا آرگداس
مترجم : مصطفی مفیدی
ناشر: نشر نیلوفر
تعداد صفحات : ۳۶۸ صفحه