معرفی کتاب « بیشعوری: درمان خطرناکترین بیماری تاریخ بشریت »، نوشته خاویر کرمنت
مقدمه نویسنده
مثل هر کس دیگری، من هم در تمام زندگیام با بیشعورها (۱) سروکار داشتهام؛ اما در بیشترِ این اوقات مثل بیشترِ افرادِ جامعه، درگیر مفاهیم و تعاریفِ قدیمیِ بیشعوری (۲) بودهام. من هم مثل دیگران بیشعوری را به عنوان بیماری نمیشناختم و فکر میکردم بیشعوری نوعی کمبود شخصیت است که صرفاً با اراده میتوان آن را اصلاح کرد یا از بین برد.
اما حالا من ماهیت بیشعوری را میشناسم. بیشعوری نوعی اعتیاد است و مثل سایر اعتیادها به الکل و مواد مخدر یا وابستگی دارویی، آثار سوء و زیانباری برای شخصِ معتاد و اجتماعی دارد که در آن زندگی میکند. بدترین خصوصیت این اعتیاد آن است که بیشعورها ذرهای هم از بیشعوریشان آگاه نیستند. این امر البته در مورد خود من هم صادق بود.
آشکارکردنِ ضعفها و اشتباهاتِ خود، برای هیچکس کار آسانی نیست. من تا مدتها از نوشتن این کتاب و حتی صحبتکردن درباره موضوعاتِ آن ابا داشتم، زیرا دوست نداشتم تمام دنیا بفهمد که من آدم بیشعوری بودهام. اما سرانجام وجدان، دوستان و بیمارانم من را متقاعد کردند که قبلاً همه دنیا فهمیدهاند که من بیشعور بودهام و نوشتن یا ننوشتن در مورد آن از این جهت بیفایده است، ولی شاید بتوانم با نوشتنِ سرگذشت خودم به بیشعورهای دیگر کمک کنم تا بهبود یابند. ازاینرو، در نهایت فروتنی تصمیم گرفتم تا سرگذشت دردناکِ اعتیاد خود به بیشعوری، و نیز راهِ دشوار رهایی از آن وضعیت رقتبار را برای استفاده دیگران بنویسم.
اکنون میتوانم در گذشتهام نظر کنم و بهوضوح خودم را ببینم که چطور سالهای سال با بیشعوری زندگی کردم. به عنوان یک بیشعور درمانشده، رنج و مشقتِ لازم برای درمانشدن را درک میکنم. چیزی که هیچ آدم عاقلی دوست ندارد آن را تجربه کند، ولی وقتی آدم گرفتار بیشعوری شد، چاره دیگری برایش وجود ندارد. دیر یا زود زندگی در مقابلت قد علم میکند و میگوید: «تو بیشعوری». شما هم در مقابل تکذیبش میکنید، لگدش میزنید، لعنتش میکنید، سرش فریاد میزنید، کتکش میزنید، با او جروبحث میکنید، سعی میکنید فراموشش کنید و فحشش میدهید، اما زندگی جا نمیزند. یا شما قبل از آنکه او به حسابتان برسد به حساب خود میرسید، یا او به حساب شما خواهد رسید؛ ازاینرو با صداقت و تأسفِ فراوان باید اقرار کنم که: من بیست سال آزگار یک بیشعور تمامعیار بودم! در این مدت، دوستان و اعضای خانوادهام از بیشعوری من آزار فراوان دیدند و در بسیاری از مواقع من آنها را از خودم فراری دادم. حتی بیماران من هم از بینزاکتی و خودپسندیهای زایدالوصف من خیلی میرنجیدند. اگر من زودتر به بیشعوریام پی میبردم و در سنین پایینتر برای درمانم دستبهکار میشدم، اگر نگویم همه، دستکم بسیاری از این عوارض قابل پیشگیری بودند.
به عقیده من، هیچگاه برای تشخیصِ نشانههای بیشعوری خیلی زود یا خیلی دیر نیست. بر همین منوال، هیچگاه نیز برای اصلاحِ عادات بدی که دوستان را میرنجاند، به روابط کاری و تجاری آسیب میرساند و باعث جرّوبحث و دعوا و مرافعه با بسیاری از مردم میشود، خیلی زود یا خیلی دیر نیست.
خود من تا چهلسالگیام کوچکترین نشانهای از بیشعوریام احساس نکرده بودم. مثل بیشترِ بیشعورها، من هم به اینکه آدم نیرومندی هستم و همیشه به هر چیزی که میخواهم میرسم، مباهات میکردم. از همان دورانِ دبیرستان یاد گرفتم که چگونه ندای وجدانم را خاموش کنم و هرگونه احساس گناهی را در نطفه خفه کنم. در دوران رزیدنتی، فهمیدم که میتوانم هر چیزی را با توپوتشر از پرستاران، بیماران و دیگران بخواهم؛ یعنی درحقیقت معمولاً با این شیوه دیگران را مجبور میکردم که دقیقاً مطابق خواست من رفتار کنند. تازه، بعد از اینکه به عنوان پزشک متخصص شروع به کار کردم، باز هم فوتوفنهای بیشتری در پرخاشگری و زرنگبازی به دست آوردم.
ذکر این نکته مهم است که من همیشه فکر میکردم اینها ویژگیهایی مثبت و نشانه اعتمادبهنفس هستند. در جایگاه یک پزشک، باید در تستهای روانشناسی و روانکاوی متعددی شرکت میکردم و پاسخ همه آنها این بود که من شخصیتی قوی دارم و دارای چنان «اعتمادبهنفس» بالایی هستم که از دیگران بینیازم میسازد. نمرات من در خودسازی بالا بود، زیرا تمرکزم خوب بود، مصمم بودم، اختیارم دست خودم بود و خودسنجی میکردم. این به معنای آن بود که کسی نمیتوانست با من دربیفتد و اگر هم هوس چنین کاری به سر کسی میزد، بهراحتی میتوانستم سرِ جای خودش بنشانمش. افتخارم این بود که میتوانم قبل از اینکه دیگران علیه من کاری کنند، من علیه آنها اقدام کنم.
این ویژگیهای شخصیتی خیلی به من کمک میکرد، بهطوریکه در جایگاه پزشک متخصص در مقعدشناسی (۳) کارم خیلی گرفته بود. با زن بسیار جذابی ازدواج کردم و دوتا بچه فوقالعاده آوردیم. تمام همکارانم به من احترام میگذاشتند و در بیمارستان و محافل پزشکی جایگاه ویژهای داشتم. در اجتماع هم به من به عنوان کسی که در حرفهاش از نفوذ و اعتبار بالایی برخوردار است نگاه میشد. درکل زندگیِ خوبی بود و من از زندگی و از خودم راضی بودم.
اما همهچیز در قلمروی دکتر خاویر کرمنت (۴) به خوبی و خوشی پیش نمیرفت. گهگاهی این حس ناخوشایند به سراغم میآمد که رفتار احترامآمیز همکارانم با من، بیشتر از روی ترس است تا احترام واقعی. اما اینطور وانمود میکردم که چندان فرقی هم نمیکند و این امر ناشی از هیبت من است. اینطور به نظر میرسید که تا سروکله من پیدا میشود، بعضی از همکاران گفتوگویشان را قطع میکنند و متفرق میشوند و دوستانم هر روز بیشازپیش از اینکه نمیتوانند با من باشند، عذرخواهی میکنند. وقتی در یک میهمانی حرف میزدم، بعضیها با بیقراری و ناراحتی به زمین خیره میشدند و چیزی نمیگفتند. انگار نمیخواستند حتی یک کلمه از حرفهای من را هم بشنوند؛ اما من اینطور به خودم میقبولاندم که این، مشکل خود آنهاست و شاید مشکلات شخصی مشغولشان کرده است.
همسرم یک بار جشن تولد غافلگیرکنندهای برایم ترتیب داد، اما غافلگیرکنندهترین چیز این بود که فقط شش نفر در آن مراسم حضور یافتند که تازه سه تای آنها هم زن و بچههای خودم بودند. اما من آن را به پای حسادت دوستانم نسبت به موفقیتهای چشمگیرم گذاشتم. برایشان متأسف بودم که حقارتها و بیکفایتیهایشان باعث میشود که در مقابل من چنین واکنشهایی نشان دهند، اما زیاد خودم را ناراحت نمیکردم و این قبیل خصوصیات را جزء سرشت آدمها میدانستم. بعد هم سعی میکردم با بزرگواری این قبیل وقایع را فراموش کنم.
سرانجام یک روز از خواب خرگوشی تکانی خوردم. تنها پسرم بعد از ساعتها بگومگو با من، اعلام کرد که نمیخواهد به کالج برود و میخواهد در نیروی دریایی ثبتنام کند. تکپسرم به جنگ من آمده بود! باورم نمیشد! در طی بیست سال گذشته هیچکس جرئت نکرده بود با من دربیفتد و آخرین کسی که چنین خبطی را مرتکب شده بود سالها انگشت ندامت به دندان میگزید.
من میخواستم پسرم پزشک موفقی مثل خودم بشود، اما او داشت خیرهسری میکرد. از کوره دررفتم و گفتم اگر در نیروی دریایی ثبتنام کند هرچه دیده از چشم خودش دیده. او هم در مقابل چشمان من چیزی را حواله داد که هرچند غریب بود، نحوه استعمال آن برای یک مقعدشناس ناآشنا نبود! بعد هم در را به هم کوبید و از خانه بیرون رفت. او به همسرم گفته بود که تصمیم گرفته تاآنجاییکه امکان دارد از من دور بشود و به حرفش هم عمل کرد. او در رشته آموزش هوافضا ثبتنام کرد.
با این کارِ پسرم اعصابم خیلی به هم ریخت و درهم شدم. با دلخوری از زن و دخترم پرسیدم که نظرشان درباره این ماجرا چیست و منتظر بودم تأیید کنند که من پدر دلسوزی هستم و آن پسره کار احمقانهای انجام داده است.
با بغض گفتم: «چطور دلش آمد از خواسته منی که اینقدر دوستش دارم سرپیچی کند؟»
بعد پاسخی شنیدم که خیلی برایم غیرمنتظره بود. اول دخترم زیر لب گفت: «شما فقط و فقط خودتان را دوست دارید».
چند لحظه بهتم زد. بعد در آخرین امید چشم به همسرم دوختم، اما او هم حرفِ دخترمان را تأیید کرد و گفت: «راست میگوید. اصلاً راستش را بخواهی، چند سالی میشود که زندگی مشترک ما به آخر خطش رسیده. لطفاً همین امشب از این خانه برو».
نمیتوانستم آنچه را در حال وقوع بود باور کنم. فقط در عرض چند ساعت دنیای شخصی من نیستونابود شده بود.
تا چند روز آنچه را رخ داده بود در ذهنم بالاوپایین میکردم. قلباً معتقد بودم که حق با من است، مثل همیشه که بهرغم اعتقاد دیگران حق با من بود. یکی داشت کسانی را که خیلی دوستشان داشتم از من دور میکرد. آنها را علیه من تحریک کرده بود. دلم میخواست بفهمم کار چه کسی است تا حسابش را برسم.
قبلاً هم بارها با کسانی روبهرو شده بودم که در مقابل اعتقادها و رفتارهای من دستبهیکی کرده بودند. در چنین مواقعی فقط و فقط با اتکا به اراده قویام توانسته بودم وقار و شخصیت خودم را حفظ کنم. بالاخره به این نتیجه رسیدم که این مورد با بقیه موارد فرق چندانی ندارد. بزرگترین دغدغهام این بود که درنهایت با پیروزی به نزد خانوادهام بازگردم، اما هر کاری که در این راه میکردم با شکست مواجه میشد. آنها نمیخواستند مرا ببینند و با من حرف بزنند. ما از هم دورتر و دورتر میشدیم. سرانجام با درماندگی چیزی را قبول کردم که قبولش برای هر بیشعوری سخت است: به کمک کس دیگری نیاز دارم!
بنابراین با یکی از همکارانِ روانپزشکم به مشاوره نشستم. همهچیز را برایش تعریف کردم و از او پرسیدم که اشکال از کجاست و چه به سر خانوادهام آمده است، آیا مریض شدهاند؟ خواهش کردم که حقیقت را رُکوراست به من بگوید، زیرا من آدم قویای هستم و توانایی رویارویی با هر خبر و پیشامد ناگواری را دارم.
دوستم کمی درنگ کرد و بعد درحالیکه توی چشمهای من نگاه میکرد، گفت: «آنها مریض نیستند، حالشان خیلی هم خوب است».
مدتی طول کشید تا منظورش را از این حرف بفهمم، چیزی که رویارویی با آن برایم خیلی سنگین بود.
ـ «م م منظورت این است که… پس من مریضم؟».
ـ «نه… تو هم مریض نیستی. تو فقط بیشعوری».
من که از این پاسخ بیادبانه جا خورده بودم، با عصبانیت گفتم: «من اینجا نیامدهام که توهین بشنوم. اگر نمیتوانی مشکلم را حل کنی، میروم» و رفتم.
در شش ماهی که پس از آن سپری شد، انگار که تمام دنیا تبدیل به جهنم شده بود؛ یا دستکم مطب مقعدشناسی من عین جهنم سوزانی شده بود. دلم برای خودم میسوخت و خودم را قربانی نیروی ناشناختهای میدیدم که باعث شده بود کسانی که دوستشان داشتم، درکم نکنند و نادیدهام بگیرند و کسانی که از آنها کمک خواسته بودم، مسخرهام کنند. یک روز عصبانی بودم و روزِ دیگر غمگین؛ اما هیچوقت شاد یا حتی راضی نبودم. خوب نمیخوابیدم و همیشه بیقرار بودم. هر تأخیر، تعلیق و وضعیت پیچیدهای را طوری میدیدم که انگار در خدمت دشمنی اسرارآمیز است. نمیدانم پرستاران بخش یا بیمارانم در آن زمان چطور مرا تحمل میکردند. واقعاً یک هیولا شده بودم.
سرانجام یک روز بعدازظهر که تنها بودم به این واقعیت پی بردم که زِمام زندگی از دستم خارج شده است. درواقع، این حقیقت برایم آشکار شد که من هیچگاه زمام زندگیام را واقعاً در اختیار نداشتهام، بلکه فقط با تکبر اینطور میپنداشتهام که همهچیز در کنترلِ من است. کشفِ این واقعیت موجب آرامش نسبیام شد، بهطوریکه آن شب راحتتر از شبهای تمام آن شش ماه به خواب رفتم.
روز بعد، هنگامی که مشغول معاینه مقعدی بودم، ناگهان قطعات باقیمانده این پازل به هم پیوستند. همانطورکه داشتم مقعد بیمارم را معاینه میکردم به کشفوشهودی درباره خودم رسیدم:
«من بیشعورم!»
همکارِ روانپزشکم به من اهانت نکرده بود؛ او فقط خواسته بود به من کمک کند! فوراً با او تماس گرفتم، بابت رفتار نامناسبم عذرخواهی کردم و تقاضا کردم که دوباره همدیگر را ببینیم. ازآنجاکه یکی از قرارهای ملاقاتش لغو شده بود، توانستم بعدازظهرِ همان روز ببینمش. همینکه روی صندلی نشستم بیدرنگ گفتم:
ـ تو راست میگویی. من بیشعورم.
خمیازهای کشید و گفت: «این را که همه میدانند».
ـ خب، تو چطور آن را درمان میکنی؟
ـ چی را درمان میکنم؟
ـ بیشعوری من را دیگر.
همکارم گفت: «بیشعوری که مرض نیست. یکجور خصیصه است و به همین خاطر هم قابلدرمان نیست».
ـ منظورت چیست که قابلدرمان نیست؟
ـ ببین! چه تو بیشعور باشی، چه نباشی، واقعیت این است که خیلی از مردم بیشعورند. بیشعوری چیزی است مثل چپدستبودن. قابل درمان هم نیست.
بهتزده شده بودم. پرسیدم: «پس اگر علم روانپزشکی نتواند مشکلِ بیشعوری یک نفر را حل کند، فایدهاش چیست؟»
ـ ببین! بیشعوری بیماری خاصی نیست. مثلِ یکجور طرز بیان است. همانطورکه علم مقعدشناسی نمیتواند برای معالجه کسانی که سرشان با کونشان بازی میکند کاری کند، روانپزشکی هم نمیتواند برای کسانی که شعور ندارند کاری بکند. اصلاً میدانی ما چقدر روانپزشکِ بیشعور داریم؟
آنوقت بود که فهمیدم نباید چشم امید به یاری کسی داشته باشم. ندایی درونی به من میگفت که او در اشتباه است. اعتقاد داشتم بیشعوری یک نوع خصوصیت اخلاقی بد نیست، بلکه بیماری و نوعی اعتیاد است به رفتار ابلهانه و وقیحانه که سرانجام ما را چنان بیچاره میکند که حتی از درکِ تعصب و تکبر و خودپسندیمان هم ناتوان باشیم.
بنابراین من برنامهای را برای مراقبت، درمان و بهبودی خودم آغاز کردم که چند سال طول کشید و درنهایت چیزی را ثابت کردم که همکارم معتقد بود محال است: بیشعورها قابل درمانند! چیزی که در وهله اول غیرقابل باور مینماید و برای بیشعورهایی که هنوز درمان نشدهاند به کشف دوباره اصول و ویژگیهای انسانی میماند.
افسوس میخورم که چرا زودتر روند درمانیام را آغاز نکردم تا آنقدر به دیگران آزار و زیان نرسانم. البته توانستهام برخی از کارهایم را جبران کنم، بهطوریکه همسرم دوباره مرا پذیرفته و با هم زندگی خوب و شیرینی داریم. دخترم با من آشتی کرد و الآن در کالج درس میخواند. پسرم هم خلبان نیروی دریایی شده است و دارد به من درسِ پرواز یاد میدهد.
مقعدشناسی را مدتهاست که رها کردهام و الآن کارم معاینه بیشعورهاست. حالا من روانپزشکیام که تخصصش کار روی بیشعوری و کمک به بیشعورها برای رهایی آنها از این عارضه است. البته شاخه سنتی روانپزشکی هنوز از این تلاش ابتکاری چندان حمایتی نکرده است، اما کار من رونقِ بسیاری دارد و شعار اصلی من همهجا پیچیده است که «بیشعورها امیدوار باشند!». حالا من دائم در کنفرانسها سخنرانی میکنم و با درمانگرهای زیادی که روی سایر اعتیادها کار میکنند، در ارتباطم.
البته کتاب بیشعوری چیزی بیش از روایتِ بهبودی شخصیِ من است. جرقه امیدی است برای آنهایی که با بیشعوری خو گرفتهاند. اعلامیه رهاسازی است. دیگر لازم نیست کسی از باشعور شدنش ناامید باشد. بیشعوری نوعی بیماری مشخص، مثل سایر بیماریهاست که با راهها و وسایل تعریفشده، قابلدرمان است. طیکردن راهی که منجر به درمان من شد برای هیچ بیشعوری غیرممکن نیست و این همان راهی است که من تاکنون هزاران بیشعور را به آن راهنمایی کردهام و بهاینترتیب به آنها کمک کردهام با موفقیت درمان شوند.
فقط به یک چیز نیاز است و آن هم شهامتِ توقفِ بیشعور بودن است؛ که خب البته مشکلترین بخش ماجرا هم معمولاً همین است! برای این منظور باید راهنما یا درمانگر خوبی داشته باشید. در همین رابطه یکی از دوستان من به نام کالوین استابز (۵) که مدیر یک درمانگاه روانپزشکی است، داستان جالبی تعریف میکرد. او از زنی میگفت که در جستوجوی مفهوم زندگی به کوههای هیمالیا رفته بود و پس از سالها جستوجو، مردی را در غاری یافت. با خودش گفت: «آهان… یک مرتاض در حال تمرکز و مراقبه (۶) در غار»؛ و به آن مرد گفت: «آیا شما راه رستگاری را به من نشان میدهید؟» و مرد چیزی نگفت.
زن نشست و به تقلید از مرد، در خود فرورفت. در پایان آن روز، وقتی که برخاست تا برود پرسید: «پیشرفتی داشتم؟»، مرد باز هم چیزی نگفت.
صبح فردا زن بازگشت و دوباره شروع به مراقبه کرد و وقتی که آفتاب داشت غروب میکرد، عازم رفتن شد. آنوقت یک بار دیگر پرسید: «پیشرفتی داشتم؟»، مرد هیچچیز نگفت.
هفتهها و ماهها همین ماجرا عیناً تکرار شد. سرانجام غروب یک روز، حوصله زن سر رفت و بر سر آن پیرمرد فریاد زد که: «حقهباز! این همه روز اینجا در انتظار رستگاری نشستم و آخرش هم هیچ اتفاقی نیفتاد. شش ماه از عمرم را تلف کردم و هیچ چیزی نشانم ندادی. به تو هم میشود گفت مرتاض؟» بعد هم کوله هفتمنیاش را به طرف پیرمرد که همانطور توی غار نشسته بود پرتاب کرد. بهرغم آن ضربه سنگین، مرد توانست روی پاهایش بایستد و تلوتلوخوران گفت: «من مرتاض نیستم و این انگها به من نمیچسبد. تو هم اگر خیال کردهای که من مرتاضم، مقصر خودت هستی نه من».
زن که پاک از کوره دررفته بود گفت: «خب اگر تو مرتاض نیستی، پس چه کوفتی هستی و اینجا چه غلطی میکنی؟» آنگاه مرد سرش را با غرور بالا گرفت و گفت: «من جذامیام و به این خاطر در این غار زندگی میکنم که از محل زندگیام تبعید شدهام».
چه بیشعور باشید و چه درگیر با بیشعورها، با انتخاب این کتاب دستکم راهنمای خوبی انتخاب کردهاید و راه را عوضی نرفتهاید.
بخش یکم: چه کسی بیشعور است و چرا یک نفر باید بخواهد بیشعور باشد؟
فصل یکم: سرگذشت فرِد
«اگر بیشعورها عاشق میشوند فقط به یک دلیل است: میخواهند در هیچچیز کم نیاورند، ازجمله عشق».
وینیفرد، (۷) عاشقِ شکستخوردهٔ یک بیشعور
از میان تمام مشاغل عالم، شغل وکالت چنان با بیشعوری درگیر است که بجاست این کتاب را با یک مورد از آن آغاز کنیم. سرگذشت فرِد (۸) را از زبان خودش میشنویم.
***
روی صندلیِ کارم ولو شدم و آنقدر خسته بودم که نمیتوانستم بقیه روز را تاب بیاورم. ساعت تازه نُهوربع بود، اما انگار بدبیاری ساعت سرش نمیشد. داشتم از دست میرفتم، انگار با ده نفر دعوا کرده بودم.
وقتی که از خواب پا شده بودم سردماغ بودم، اما وقتی خواستم صبحانه بخورم حالم گرفته شد. من هر روز دقیقاً یک جور خوراک برای صبحانه سفارش میدهم: تخممرغ آبپزِ سهدقیقهجوشیده، ژامبون، نان تُست، آبمیوه و قهوه. دیگران هم میدانند که وقتی میگویم تخممرغی میخواهم که سه دقیقه جوشیده باشد، منظورم این است که دقیقاً سه دقیقه جوشیده باشد. آن روز هم صبحانه مطابق معمول برایم آماده شد، اما تخممرغ بیشتر از حد جوشیده بود. تقریباً سی ثانیه بیشتر جوشانده بودندش! مِگ، (۹) پیشخدمت رستوران را صدا زدم و بهش نشان دادم که تخممرغ بیشتر از حدش جوشیده است. نگاه چندشآوری به من انداخت و گفت: «خب پس دوباره ترتیبش را میدهیم»؛ و بعد با لحنی عصبی ادامه داد: «اصلاً برش میگردانیم توی قابلمه و ناپزش میکنیم. دوست دارید تخممرغتان چقدر عسلی بشود قربان؟».
به او گفتم اگر بخواهد از این خوشمزهبازیها برای من درآورد از انعام امروزش خبری نخواهد بود. پنج دقیقه بعد، بعد از اینکه برای سومین بار از او خواستم تا فنجان قهوهام را پر کند، تمام کتری را روی لباس من خالی کرد! مگ گفت که این کارش عمدی نبوده است، اما من که بچه نبودم.
اگر صبحانه به اندازه کافی مزخرف نبود، در عوض طیِ مسیر تا سرِ کار واقعاً مزخرف بود. به خاطر اینکه در جایی که سرعت مجاز ۳۵ مایل در ساعت بود، ۵۰ مایل در ساعت رانده بودم، یک افسر پلیس متوقفم کرد و دو تا برگ جریمه داد دستم. دومی به دلیل نبستنِ کمربندِ ایمنی. از کوره دررفتم و ازش پرسیدم چرا به جای من، آن بیشعوری را که دو مایل جلوتر نزدیک بود با ماشینش من را لِه کند، جریمه نمیکند. او هم درعوض آن دو جریمه را از من گرفت و به دلیل سرپیچی از دستور پلیس، به مبلغ آنها اضافه کرد. حالا دیگر آنقدر مبلغ جریمهها بالا رفته بود که باید برای پرداختشان از جایی قرض میکردم.
وقتی سرِ کارم رسیدم، ماشینم را در جای همیشگی پارک کردم. اما همینکه پیاده شدم پایم توی یک تاپاله بزرگِ اسب فرو رفت. حتماً یکی داشت سربهسرم میگذاشت، اما من وقت نداشتم که پیدایش کنم. خیلیها در مظان اتهام بودند.
این پایانِ ماجرا نبود. همانطورکه داشتم به دفترم که در بالاترین طبقه ساختمان بود میرفتم، آسانسور گیر کرد و من بین طبقه سوم و چهارم ماندم. زیاد طول نکشید که آسانسور به راه افتاد، اما در همین بین شنیدم که یک نفر در طبقه چهارم میگفت: «فرِد توی آسانسور گیر کرده. نمیشود کاری کرد تا شب همانجا بماند؟». باید یادم میماند که بعداً خدمه بخش نگهداری و تعمیرات را به خاطر اینکه گذاشته بودند آسانسور خراب شود، اخراج کنم.
قبلاً هم گهگاهی بدبیاریهایی مثل این داشتهام، اما حالا آنقدر زیاد شدهاند که کلافهام میکنند. من همیشه از شکست بیزار بودهام. تقریباً تا پیش از این دوران، هرگز طعم شکست را نچشیده بودم. اما حالا دائم باید طعم تلخ آن را احساس کنم و این امر خیلی افسرده و مأیوسم میکند. مطمئن نیستم که آیا هنوز جَنَمش را دارم که آن کاری را که لازم است انجام بدهم یا نه.
این هم نوعی برد و باخت است. من در تمام زندگیام دست به هر کاری زدهام تا همیشه برنده باشم. وقتی بچه بودم در تمام بازیها و ورزشها از همه سر بودم. البته خب، بعضی وقتها هم مجبور میشدم برای برندهشدن کلک بزنم که خُب آن هم جزء مزهٔ کار محسوب میشد. دوست داشتم با برادرهایم سرشاخ شوم تا برنده بشوم. شیرینترین لحظههایم وقتهایی بود که میتوانستم سر پدر و مادرم را طوری شیره بمالم که مجبور شوند دقیقاً همان کاری را بکنند که من خواسته بودم.
در دوران دبیرستان، هم در فعالیتهای فوقبرنامه و هم در ورزش، پرشوروشر و اهل رقابت و روکمکنی بودم. یاد گرفته بودم چطور رقیبانم را با جنجال و هیاهو از میدان بهدر کنم و جوری مغلطه کنم که هیچکس نتواند مچم را بگیرد. در هر کاری، اول به دنبال فوتوفنی میگشتم که بتوانم با آن از دیگران جلو بیفتم و در کسب اینطور پیروزیها مهارت پیدا کرده بودم. اصلاً برای همین بود که زندگی میکردم.
در دوران بلوغ، دخترها هم جزء رقابتهایی قرار گرفتند که حتماً باید در آنها برنده میشدم. از تسلط بر آنها کیفور میشدم. دلم میخواست همه دخترهای لوند، دخترهای سانتیمانتال، دخترهای قدبلند، دخترهای قدکوتاه و بهویژه دخترهایی را که پا نمیدادند، به چنگ بیاورم. بعد از هر شکار هم به سراغ طعمه بعدی میرفتم.
خوب که فکر میکنم حدس میزنم دلیل اینکه اینقدر از کمآوردن فراری بودم، رفتاری بود که برادرهای بزرگترم با من داشتند. آنها همگی مرا به دلیل بچگی و کوچکتر بودنم مسخره میکردند و من هم درعوض سعی میکردم که از حدومرز خودم بالاتر بروم. هیچچیز برایم شیرینتر از آن نبود که روی آنها را کم کنم و البته هرچه سنم بالاتر میرفت و بزرگتر میشدم، در این کار بیشتر و بیشتر موفق میشدم.
وقتی کوچک و درمانده بودم با خودم عهد کرده بودم که تمام کارهایشان را تلافی کنم و به عهدم وفا کردم.
فکر میکنم پدرم هم هر بار که میدید من کارهای برادرهایم یا هر کس دیگری را که بزرگتر بود تلافی میکنم خیلی خوشش میآمد. چند بار شنیده بودم که با صدایی که بهسختی شنیده میشد گفته بود: «همین روزهاست که این انچوچک، گهی مثل پدر پیرش بشود».
در دانشگاه، حقوق خواندم، با درجهٔ عالی فارغالتحصیل شدم و برای همکاری به یک مؤسسه حقوقی بزرگ دعوت شدم. بعد از بیست سال، حالا من یکی از شرکای اصلی آن مؤسسه هستم و درآمد سالانهام ششرقمی است، درحالیکه برادرهایم همگی به شغل پدرمان چسبیدهاند و به طور شراکتی کاری را که پدر پایهاش را گذاشته بود ادامه میدهند.
البته برنده بودن همیشه کار آسانی نیست. هرچند در دانشگاه به اندازه کافی به ما رقابتِ بیرحمانه و ازپشتخنجرزدن یاد داده بودند، بهزودی فهمیدم که در دنیای بیرحم و خودخواهِ واقعی بیشتر از حدی که آموخته بودیم به آن درسها نیاز است. ضمناً فهمیدم که نباید به دیگران کوچکترین فرصتی برای عرضاندام و موفقیت داد و هرگز هم ندادم. برای موفقیت در زندگی باید حقههای زیادی آموخت و کوچکترین فرصتی را از دست نداد. بهویژه اگر لازم شد باید هرکاری را، هرچقدر هم که کثیف باشد، تلافی و مقابلهبهمثل کرد.
با این اوصاف، کاملاً برای موفقیت آماده بودم. مرتب روی خودم کار میکردم تا پست و بهویژه رذل باشم.
به کلاسهای بهبود روابط اجتماعی رفتم و یاد گرفتم چطور بهراحتی اعتماد مردم را برای سوءاستفاده جلب کنم. یاد گرفتم دروغ بگویم، حقه سوار کنم و رکوراستترین حقایق را طور دیگری وانمود کنم. یاد گرفتم که چه وقت باید یک نفر را به زمین زد و چه وقت به آسمان برد. با این هنرها، اگر وکیل نمیشدم قطعاً میتوانستم یک نمایشگاه اتومبیل را بهخوبی اداره کنم.
وکیل دادگستری موفقی شدم. بهزودی از قدرتی که به دست آورده بودم سرمست شدم؛ بهویژه وقتی بیشتر لذت میبردم که میتوانستم قانون را به سمتی که میلم بود منحرف کنم. هرچه منحرفتر بهتر. استفاده از قانون در یک مورد مشروع، هنر نیست و هر آدم تازهکاری از پسِ آن برمیآید، اما فقط یک استادکارِ خبره میتواند آن را در راستای منافع خودش و حتی اهداف خلاف قانونش به کار گیرد.
خیلی دوست دارم که آدمهای لطیف، متشخص و درستکاری را که انگار برای شکستخوردن آفریده شدهاند از میدان به در کنم. معتقدم که بزرگترین وظیفه من در زندگی آن است که به این موجودات احساساتی و رقتانگیز یاد بدهم که کمنیاوردن یعنی چه.
هیچوقت ازدواج نکردهام، اما هرگز بابت این موضوع پشیمان نیستم. هر وقت دلم بخواهد مدتی را با یکی میگذرانم. با این کار از هزینههای خانه و زن و بچه خلاصم و ضمناً اجازه نمیدهم که زنی زندگی را با من شریک شود و آنقدر به من نزدیک شود که بتواند در کارهایم نظر بدهد یا برای کارهایش از نظرم استفاده کند، آن هم بدون پرداخت حقالمشاوره.
بیشتر وقتم را صرف کارم میکنم. میدانم که آنجا برندهام. بسیاری از موکلان من که خودشان بهتر میدانند چه کارها که نکردهاند، طوری به سالن دادگاه پا میگذارند که انگار دارند به جهنم میروند؛ اما با حکم تبرئه از آنجا خارج میشوند. بعضی از آنها را توانستهام هفتهشت بار تبرئه کنم.
عاشقِ هنرنمایی در مقابل هیئتمنصفهام. نهایتِ دستوپنجه نرم کردن با سیستم قضایی همین است که هشت نفر را متقاعد کنید که موکل شما مثل یک بچهٔ شیرخواره پاک و معصوم است؛ حتی اگر پولهایی که از بانک دزدیده، همانجا توی جیبش قلمبیده باشد.
برندهبودن چیزی نیست که فقط از خودم انتظار داشته باشم. همه کارمندان و زیردستانم هم باید همیشه برنده باشند. برای این منظور مثل اسب عصاری از آنها کار میکشم و میدانند که بههیچوجه اشتباهات را تحمل نمیکنم. البته گهگاهی پیش میآید که یکی از آنها بخواهد اشتباهی را که مرتکب شده با این دستاویز توجیه کند که من آنقدر کار سرش ریختهام که به همه آنها نمیرسد. اما من به هیچکدامشان اجازه نمیدهم تقصیر ندانمکاریهایشان را به گردن من بیندازند. چیزی که هیچوقت تحملش نمیکنم، آدمی است که بخواهد در مقابل من تیزبازی درآورد، حالا چه برای من کار کند و چه موکل باشد. رئیس منم و هیچکس حق ندارد برایم تعیین تکلیف کند یا از من ایراد بگیرد.
بااینحال دارم از کشمکش دائمی با کارکنانم خسته میشوم. اصلاً وفاداری و عِرق کاری از بین رفته است. در سه سال گذشته، چند بار مجبور شدهام تمام کارکنان مؤسسهام را عوض کنم. دیگر منشی و تایپیست خوب هم پیدا نمیشود. بعضی اوقات حتی اسم کسانی را که دارم اشکالاتشان را گوشزد میکنم، نمیدانم.
تا پیش از این، همه حسابوکتابهای مؤسسه با من بود و فقط خودم از آنها سر درمیآوردم، اما شرکایم بهتازگی زیاد پاپِیام میشوند. انگار به خاطر اعتبار و اعتدالی که برای مؤسسه فراهم کردهام باید به حضرات پاسخگو هم باشم؛ چیزی که اصلاً زیر بارش نمیروم، بهویژه از وقتی که برای اعتبار و اعتدالِ مؤسسه، بدون اطلاع دیگران، مبالغ هنگفتی به خودم «مساعده» دادهام.
علاوه بر کارکنان و شرکای مؤسسه، مشتریها هم اعصابم را خیلی خرد میکنند. فقط در همین ماه گذشته، سه نفر از موکلانم به اتهام قصور در دفاع، از من شکایت کردند. قبول دارم که در پروندههای آنها شکست خوردهام، اما تنها دلیل این امر فقط این بود که اعضای هیئتمنصفه آنقدر فهم و شعور نداشتند که قصههای زیرکانه من در آنها اثر کند. بعضی از پروندهها اینطوری میشود.
البته مسئلهای نیست و با این پروندههایی که به اتهام قصور علیه من به جریان انداختهاند، با همان شیوههای همیشگیِ خودم برخورد میکنم و کاری میکنم که شاکیانم آرزو کنند هیچوقت کلمه قصور به گوششان نخورده بود. اما اصلاً سردرنمیآورم چرا بعضیهایی که تمام عمرشان بازنده بودهاند، از یک باختِ دیگر اینقدر ناراحت میشوند و کولیبازی درمیآورند؟ آن هم در این حد که من را متهم کنند با طرف مقابل ساختوپاخت کردهام! منی که اصلاً و ابداً اهل اینجور آدمفروشیها نیستم؛ مگر اینکه طرف مقابل پیشنهاد مبلغ خیلی بالاتری بدهد.
حالا شاید دلیل این خستگی من را بتوانید بفهمید. کمکم دارم به این نتیجه میرسم که این وضعیت، بهای برندهشدن به هر بهایی است و احتمالاً من دیگر نمیخواهم این بها را بپردازم.
***
من فرِد را در چنین وضعیتی دیدم. او باید سه واقعیت مهم را درک میکرد:
۱. او واقعاً برنده نبود، بلکه فقط بیشعور بود. بیشعوری نوعی بیماری است که وقتی شخص گرفتارش شد، رفتار مردمستیزانهای در پیش میگیرد. درواقع فرد از زندگی خسته نشده بود، بلکه از بیشعوربودنش که باعث شده بود همه او را ترک کنند، خسته شده بود.
۲. همینکه شخصی به بیشعوری مبتلا شد، این بیماری بر تمام شئونات زندگی او مسلط میشود. بیشعوری مثل انگل از بدن شخص بیمار تغذیه میکند و جداشدن از آن آسان نیست. وقتی کسی بفهمد با حقهبازی یا زورگویی میتواند پیروزِ میدان باشد، در دوری میافتد که خارجشدن از آن مشکل خواهد بود.
۳. اگر بخواهی از بیشعوری نجات پیدا کنی، باید روی خودت کارهایی انجام بدهی. مهم نیست که دیگران به دلیل ناشی و پرتبودنشان، نمیتوانند کاری برایت انجام دهند. حتی این واقعیت که بسیاری از مردم هم بیشعورند چندان اهمیتی ندارد. اگر بیشعوری، تنها دشمنت خودت هستی و تنها کسی هم که میتواند بیشعوری را از بین ببرد خود تو هستی.
فِرد از آن نوع بیشعورهایی بود که تقریباً غیرقابل درمانند؛ انسانی با ضمیری غیرقابل نفوذ. اولین بار که به او گفتم بیشعور است، کم نیاورد و پاسخ داد:
«بیشعور باباته».
جواب دادم: «راست میگویی. ولی نمیدانستم تو هم پدرم را میشناسی. دوستش بودهای؟».
فرد گفت: «منظورم این بود که فحشت داده باشم».
پرسیدم: «چرا؟».
«چون اگر من بیشعورم تو هم بیشعوری».
گفتم: «خب به همین دلیل هست که میتوانم کمکت کنم».
بعدها فرد برایم گفت تنها دلیلی که باعث شده تصمیم به درمان بگیرد این بوده که من آن روز بهقدری او را گیج کردم که تا پیش از آن هرگز تا به آن حد گیج نشده بود. یعنی سرآغاز مراحل درمانی او از اینجا آغاز شد و این نکته، مسئله مهمی را روشن میسازد. ممکن است مراحل درمان هر بیشعوری با بیشعور دیگر، بسیار متفاوت باشد. هیچ فرمول علمیِ دقیقی در این مورد وجود ندارد. هر بیشعوری خودش مراحل درمانش را مشخص میکند. هرچند همیشه، اقرار به بیشعور بودن و مردمآزاری و آنگاه عزم جدی برای تبدیلشدن به یک آدم باشعور گام اول است.
وقتی نخستین گام برداشته شود، مراحل بعدیِ زیر در جهت درمان بیشعوری امکانپذیر میشود:
* درک ویژگیها و شخصیت کاملاً پوچی که پایه و مایهٔ بیشعوری شماست. به این پوچی در برخی از روشهای درمان بیشعوری، «چاه» گفته میشود و در بقیه «چاله».
* فهمیدن این مطلب که پر کردن این چاه با تغییر رفتار امکانپذیر است؛ تغییر رفتار بهنحویکه دیگران را حقیقتاً به سوی شما جلب کند و آنها را به جای اینکه پوست خربزه زیر پایتان بیندازند، دوستان واقعی شما کند.
* کشف این واقعیت که واقعاً قادر به تغییر چیزی که «زندگی» نام دارد هستید. درحقیقت، هر بیشعوری که خودش را اصلاح میکند بیش از حدِ تصور به بهبود کیفیت زندگی بر روی کرهٔ زمین کمک میکند.
انجام این تغییرات ساده نیست، زیرا به تغییرات بنیادی در نحوه تفکر و رفتار انسانی نیاز دارد. وقتی بفهمید اعضای خانواده و دوستانتان واقعاً در مورد شما چطور فکر میکنند، بهتزده خواهید شد. حتی شاید افسرده شوید و احساس گناه و سرافکندگی کنید. چیزهایی که تحملشان برای درمان بیشعوری احتمالاً سخت و مشقتبار است، اما مطمئن باشید به زحمتش میارزد و مأیوس نشوید.
خوشبختانه ماجرای فرد پایان خوشی داشت. او سرانجام فهمید که در دنیا، آدمهای بازنده خیلی بیشتر از آدمهای برندهاند و او اگر میخواهد محبوب باشد، باید بیشتر با بازندهها باشد. فرد با مگ ازدواج کرد، بی.ام.و.اَش را به همان افسری که جریمهاش کرده بود (و معلوم شد که چشمش دنبال ماشین فرد بوده) فروخت و برای جبران توهین و آزارواذیتهایی که به کارکنانش روا داشته بود، به همهٔ آنها پاداش و اضافهحقوقهای کلانی داد.
بعد هم استعفا داد و به نیروهای حافظ صلح در افغانستان پیوست. جلسه تودیع او بهقدری شلوغ شده بود که در تاریخ مؤسسه سابقه نداشت.
بیشعوری: راهنمای عملی شناخت و درمان خطرناکترین بیماری تاریخ بشریت
نویسنده : خاویر کرمنت
مترجم : محمود فرجامی
ناشر: انتشارات تیسا
تعداد صفحات : ۲۳۲ صفحه