معرفی کتاب « ته دره »، نوشته هرتا مولر
مقدمه
تقریباً هر نویسندهٔ موفقی با اثری تحسینبرانگیز به دنیای ادبیات معرفی شده و پلههای ترقی را طی کرده است. هرتا مولر نیز با خلق این اثر به جادهٔ موفقیت پای گذاشت. مولر جوایز ادبی فراوانی، هم در آلمان و هم در عرصهٔ بینالمللی، کسب کرده که از آن میان، علاوه بر جایزهٔ پرهیاهوی نوبل سال ۲۰۰۹، میتوان به جایزهٔ «آسپکته» اشاره کرد که در سال ۱۹۸۴ و برای تحسین کتاب حاضر به وی اهدا شد. اگر به سایر آثار مولر نگاهی بیندازیم، رگههایی از ماجراهای این کتاب را در آنها میبینیم؛ به زبانی دیگر، سایر آثار داستانی مولر را میتوان متأثر از کتاب حاضر دانست.
نوشتههای مولر با عبارتها و جزییات بهظاهر ساده بیان میشوند، اما چند سطری که پیش برویم، خود را در اعماقی از شگفتیهای ادبی مییابیم. در کتاب حاضر نیز با دنیایی از این شگفتیها مواجه میشویم، دنیایی آشوبزده از تصاویر دوران کودکی مولر. ماجراهای این کتاب از زبان کودکی روستایی بیان میشود، کودکی که دیدههایش از دنیای واقعی با خیالهای کودکانهاش درآمیخته است و از زندگی در محیط خفقانبار جامعهٔ کمونیستی رومانی و دمخوربودن با مردمانی سرگردان و آشفتهحال میگوید.
این کتاب برای نخستینبار در سال ۱۹۸۲ در بخارست رومانی منتشر شد و چند سال بعد در برلین به تجدید چاپ رسید. بین این دو نسخه، تفاوتهایی هم از نظر ترکیب و هم از نظر ترتیب داستانها وجود دارد، که ترجمهٔ حاضر منطبق بر نسخهٔ چاپ برلین است.
در پایان لازم است بدانید مولر از قاعدهٔ نقطهگذاری خود استفاده میکند که البته با قوانین سجاوندی تطبیق ندارد، به این صورت که سعی میکند جریان داستان را در ذهن خواننده با ویرگول، نقطه و پاراگرافبندی هدایت کند. در ترجمه نیز سعی شده، تا حد امکان و تا جایی که خواندن را با مشکل مواجه نکند، از قاعدهٔ نقطهگذاری نویسنده تبعیت شود.
مهرداد وثوقی
سخنرانی مراسم تدفین
در ایستگاه راهآهن، بستگان همراستا با قطاری که دود میکرد میدویدند. با هر گامی که برمیداشتند دستهای خود را در بالای سر تکان میدادند.
مرد جوانی پشت یکی از پنجرههای قطار ایستاده و شیشه را تا زیر بغلهایش پایین داده بود. دستهای گل سفید پژمرده روی سینه به چنگ داشت.
زن جوانی کودکی را از ایستگاه بیرون میبرد. زن گوژپشت بود و کودک ساکت.
قطار به جبهه میرفت.
تلویزیون را خاموش کردم.
پدر توی تابوتی در وسط اتاق خوابیده بود. روی دیوارها از بس قابعکس بود دیوار دیده نمیشد.
در یکی از عکسها، پدر صندلیای را دودستی گرفته بود و قدش به نیمههای آن میرسید. رختی به تن داشت و پاهای خمیدهاش از چاقی چین برداشته بود. سر کچلش مثل گلابی بود.
عکسِ کناری دامادی پدر را نشان میداد. از نیمههای سینه به بالایش دیده میشد. از سینه به پایینش دستهگل سفید پژمردهای بود که مادر به دست داشت. سرهایشان آنقدر به هم نزدیک بود که گوشهایشان به هم گرفته بود.
در یکی دیگر از عکسها پدر شقورق جلوی پرچین ایستاده بود. زیر پوتینهایش برف بود. برف از بس که سفید بود پدر در فضایی خالی دیده میشد. دستهایش را به نشانهٔ احترام نظامی بالا برده بود. روی یقهاش آرم و علائمی دیده میشد.
در عکس کناری، پدر بیل روی شانه داشت. در پشت سرش ساقهٔ ذرتی دیده میشد که سر به آسمان کشیده بود. پدر کلاه به سر داشت. کلاهش سایهای پهن انداخته و صورتش را پوشانده بود.
در عکس بعدی، پدر پشت فرمان کامیونی نشسته بود. کامیون پُر از گاو بود. پدر هر هفته گاوها را به کشتارگاه شهر میبرد. صورت پدر لاغر و گوشههایش نوکتیز بود.
در تمامی آن عکسها، پدر ژست نصفهونیمهای به خود گرفته بود. در تمامی آن عکسها، پدر طوری دیده میشد که انگار نمیدانست باید چهکار کند. بااینحال پدر همیشه میدانست چهکار کند. برای همین همهٔ آن عکسها دروغ میگفتند. همهٔ آن عکسهای کذایی، همهٔ آن عکسهای کذایی اتاق را منجمد کرده بودند. میخواستم از روی صندلی بلند شوم، اما لباسم از سرما به چوبش چسبیده بود. لباسم شفاف و مشکی بود. تکان که میخوردم چرقچرق صدا میکرد. بلند شدم و به صورت پدر دست کشیدم؛ از همهٔ اشیای توی اتاق سردتر بود. تابستان بود. مگسها لاروهایشان را توی هوا میتکاندند. دهکده در کنار جادهٔ پهن شنی پیش رفته بود. جاده داغ و قهوهای بود، بازتابش چشمها را میسوزاند.
گورستان پُر از سنگ و صخره بود. روی گورها هم سنگ گذاشته بودند.
نگاهم را که پایین میانداختم پاشنههای کفشم را میدیدم که به بالا برگشتهاند؛ یعنی تمام آن مدت، روی بندهای کفشم راه رفته بودم. بندها دراز و آهسته پشت سرم افتاده بودند، سرهایشان تاب برداشته بود.
دو مرد ریزنقش تلوتلوخوران تابوت را از روی نعشکش بلند کردند و با دو ریسمان کهنه توی گور فرستادند. تابوت تاب میخورد. دستها و ریسمانها مدام بلندتر میشدند. گور با وجود خشکسالی پُر از آب بود.
یکی از آن مردهای ریزنقش گفت، پدرت خیلیها را کشته است.
گفتم، جنگ بوده دیگر. برای هر بیستوپنج نفری که میکشت یک نشان افتخار میگرفت. چند تا نشان با خودش به خانه آورد.
مرد ریزنقش گفت، توی مزرعهٔ شلغم به زنی هم تجاوز کرده بود، با همدستی چهار سرباز دیگر. زن روس بود.
مرد ریزنقش گفت، اواخر پاییز بود. برگهای شلغم از سرما سیاه شده و لول خورده بودند. بعد مرد ریزنقش قلوهسنگ بزرگی روی تابوت انداخت.
مرد ریزنقش بعدی ادامه داد، برای سال نو، به سالن اُپرایی در شهر کوچکی در آلمان رفتیم. صدای آوازهخوانها به نافذی جیغهای زن روس بود. یکی بعد از دیگری از سالن بیرون آمدیم. پدرت تا پایان ماند. تا هفتهها بعد، به همهٔ آوازها و همهٔ زنها، شلغم میگفت.
مرد ریزنقش زهرماری میخورد. شکمش صدای شُرشُر میداد. مرد ریزنقش گفت، هرچه من خوردهام این گورها هم آب به خود کشیدهاند.
سپس مرد ریزنقش قلوهسنگ بزرگی روی تابوت انداخت.
سخنران مراسمِ تدفین کنار صلیب مرمری سفیدی ایستاده بود؛ به سمتم آمد. دو دستش را توی جیبهای کتش برده بود.
سخنران مراسمِ تدفین گُل سرخی یکوجبی توی جادکمهایاش گذاشته بود؛ مخملی بود. همین که به کنارم رسید یک دستش را از جیب بیرون آورد؛ مشت بود. میخواست انگشتهایش را صاف کند اما نتوانست. چشمهایش از درد بیرون زده بود. آهسته زیر گریه زد و گفت، توی جنگ که نمیشود با هممیهنان یکیبهدو کرد. نمیشود دستور داد.
سپس سخنران مراسم تدفین قلوهسنگ بزرگی روی تابوت انداخت.
حالا نوبت مرد چاقی بود که آمد و کنارم ایستاد. سرش مثل لامپی بود که صورت نداشت.
گفت، حرفهای زیادی پشت سر پدرت و زن من میزدند. همین که به تلوتلو میافتادم تهدیدم میکرد و پولهایم را کش میرفت.
روی سنگی نشست.
سپس زن لاغر سالخوردهای سراغم آمد، روی زمین تُف کرد و دشنامم داد.
تشییعکنندگان در سوی دیگر گور ایستاده بودند. جا خوردم و ناخودآگاه سرم را پایین انداختم چون بدجوری نگاهم میکردند. احساس کردم بدنم یخ کرده است.
هیچکس چشم از رویم برنمیداشت. نگاههایشان عاری از احساس بود. سیاهی چشمهایشان از زیر پلک به تنم خنجر میزد. مردها اسلحه به شانه گرفته بودند، زنها هم تسبیح میانداختند.
سخنران مراسم تدفین با گُلسرخش بازی میکرد. گلبرگی به سرخی خون را کند و به دهان برد.
با دست به من اشاره کرد. میدانستم که نوبت من شده که سخنرانی کنم. همه نگاهم میکردند.
یک کلمه هم به ذهنم نرسید. چشمهایم از توی حلقم به مُخم میآمد. دستم را به دهان بردم و انگشتهایم را گزیدم. جای دندان روی پشت دستهایم دیده میشد. دندانهایم گُر گرفته بود. خون از گوشههای دهانم بیرون زد و روی شانههایم ریخت.
باد یکی از آستینهای لباسم را برد. با آن سیاهیاش توی هوا میچرخید و میرقصید.
مردی عصایش را روی سنگ بزرگی تکیه داده بود. با تفنگش نشانه گرفت و به آستین شلیک کرد. آستین که جلویم به زمین افتاد دیدم خونی است. تشییعکنندگان کف زدند.
بازویم دیگر پناهی نداشت. احساس میکردم توی هوا کرخ شده است.
سخنران اشارهای کرد. دیگر کسی کف نزد. گفت، ما به جامعهٔ خود افتخار میکنیم. موفقیتهایمان ما را از انحطاط بازمیدارد. اجازه نمیدهیم کسی به ما توهین کند. اجازه نمیدهیم کسی به ما تهمت بزند. به نام میهن آلمان، تو را به مرگ محکوم میکنیم.
تفنگهایشان را به سمتم نشانه رفتند. صدای شلیک وهمناکی توی سرم پیچید.
افتادم اما زمین نخوردم. توی هوا معلق ماندم و از بالای سرشان پرکشیدم. بیآنکه صدایی دربیاید درها را باز کردم.
مادرم تمامی اتاقها را خالی کرده بود.
توی اتاقی که جسد را گذاشته بودند میز درازی وجود داشت. میز قصابی بود. بشقاب خالی سفیدی رویش بود، همینطور گلدانی با دستهای گل سفید پژمرده.
مادر لباس مشکی شفاف پوشیده بود. کارد بزرگی به دست داشت. مادر جلوی آیینه ایستاد و موهای خاکستریاش را دستهدسته با کارد بزرگ برید. موها را دودستی بهسمت میز برد. یک سرشان را توی بشقاب گذاشت.
گفت، تا آخر عمر سیاه میپوشم.
سر دیگر موها را آتش زد. موها از یک سر میز به سر دیگرش میرسیدند. موها مثل فتیله میسوختند. آتش زبانه میکشید و پیش میرفت.
مادر گفت، توی روسیه موهایم را از بیخ زدند. این کار کمترین تنبیه ممکن بود. با تشنگی دستوپنجه نرم میکردم. شبها توی مزرعهٔ شلغم میرفتم. نگهبان مسلح بود. اگر مرا میدید میکشت. هیچ صدایی از مزرعه نمیآمد. اواخر پاییز بود و برگهای شلغم از سرما سیاه و لول شده بودند.
دیگر مادر را ندیدم. موها همانطور میسوختند. تمامی اتاق را دود گرفته بود.
مادر گفت، آنها تو را کشتند.
دیگر یکدیگر را نمیتوانستیم ببینیم، از بس دود توی اتاق بود.
صدای گامهایی شنیدم که به من نزدیک میشدند. با دستهای باز دنبالش میگشتم.
ناگهان دست استخوانیاش را توی موهایم برد. سرم را تکان داد. جیغ کشیدم.
ناگهان چشمهایم را گشودم. اتاق دور میچرخید. روی کلافی از گلهای سفید پژمرده دراز کشیده و گیر افتاده بودم.
سپس احساس کردم ساختمان سَروته شده و محتویاتش را روی زمین خالی میکند.
صدای زنگ ساعت بود که میآمد. شنبه بود، پنجونیم صبح.
حمام شوابیها (۱)
شنبهشب است. دیگ حمام مثل شکمی برافروخته شده است. پنجرهٔ تهویه محکم چفت شده است. هفتهٔ پیش از بس هوا سرد بود آرنی (۲) دوساله سرما خورد. مادر پشت آرنی را با زیرپوش رنگورورفتهای میشوید. آرنی کوچولو دستوپا میزند. مادر آرنی کوچولو را کمی از سطح وان بالا گرفته است. بابابزرگ میگوید، طفلک بچه. مامانبزرگ میگوید، بچه به این کوچکی را که نباید حمام برد. مادر توی وان میرود. آب هنوز داغ است. صابون کف میکند. مادر چرکهای گردنش را فتیله میکند. فتیلههای مادر روی آب میماند. وان حلقهای زرد بسته است. مادر بیرون میآید. مادر پدر را صدا میکند، آب هنوز داغ است. پدر توی وان میرود. آب گرم است. صابون کف میکند. پدر چرکهای سینهاش را فتیله میکند. فتیلههای پدر در کنار فتیلههای قبلی روی آب میماند. وان حلقهای قهوهای بسته است. پدر بیرون میآید. پدر مامانبزرگ را صدا میکند، آب هنوز داغ است. مامانبزرگ توی وان میرود. آب ولرم است. صابون کف میکند. مامانبزرگ چرکهای شانهاش را فتیله میکند. فتیلههای مامانبزرگ در کنار فتیلههای قبلی روی آب میماند. وان حلقهای سیاه بسته است. مامانبزرگ بیرون میآید. مامانبزرگ بابابزرگ را صدا میکند، آب هنوز داغ است. بابابزرگ توی وان میرود. آب یخ کرده است. صابون کف میکند. بابابزرگ چرکهای آرنجش را فتیله میکند. فتیلههای بابابزرگ در کنار فتیلههای قبلی روی آب میماند. مامانبزرگ درِ حمام را باز میکند. مامانبزرگ توی وان را نگاه میکند. مامانبزرگ بابابزرگ را نمیبیند. آب چرک وان دور لبهٔ سیاه وان شلپشلپ میکند. مامانبزرگ با خود میگوید، لابد بابابزرگ توی وان است. مامانبزرگ درِ حمام را پشت سرش میبندد. بابابزرگ درِ چاه وان را برمیدارد. فتیلههای کوچک خاکستری مادر، پدر، مامانبزرگ و بابابزرگ دور چاه میچرخند.
خانوادهٔ شوابیها، حمامکرده و تروتمیز، جلوی تلویزیون نشستهاند.
خانوادهٔ شوابیها، حمامکرده و تروتمیز، منتظر فیلم شنبهشبها هستند.
ته دره
نویسنده : هرتا مولر
مترجم : مهرداد وثوقی
ناشر: انتشارات مروارید
تعداد صفحات : ۱۵۶ صفحه