معرفی کتاب « ده تعهد مردان »، نوشته تام مسی
مقدمه
بعدازظهر یک روز تعطیل، پدری جوان از تلویزیون مشغول تماشای فوتبال بود. پسر هشتسالهاش در اتاق تمام سعیاش را میکرد تا پدرش را راضی کند با او بازی کند. روی میز جلوی مبل روزنامهای باز بود که در آن، یک آگهی تمامصفحه، تصویر دنیا از دید ماهواره را نشان میداد. در این هنگام فکر خوبی برای مشغولکردن پسر به ذهن پدر رسید. یک قیچی برداشت و صفحه را از روی قسمتهای مختلف برید. بعد آنها را با نوارچسب به پسرش داد و گفت: «بیا، اینها را کنار هم بگذار و به هم بچسبان و به بابا نشان بده که چقدر باهوشی.» بعد به تماشای فوتبال نشست.
در مدتی که به اندازهای باورنکردنی کوتاه بود، پسرک با تصویری که تکههایش با چسب کنار هم چسبانده شده بود و از پسری به آن سن بعید بود، برگشت. پدر گفت: «شگفتانگیز است پسرم. چطور توانستی به این سرعت تکههای دنیا را به هم بچسبانی؟»
پسرک جواب داد: «آسان بود، بابا. آنطرف روزنامه تصویر یک آدم بود. من هم تکههای تصویر او را به هم چسباندم و تصویر دنیا خودش درست شد.» پدر، پسرک را محکم در آغوش کشید و گفت: «درست است پسرم، وقتی تکههای آدم را به هم بچسبانی، تکههای دنیای او هم به هم میچسبد.»
در زندگی لحظههای بهیادماندنی زمانی از راه میرسد که حقیقتِ اتفاقهایی را که ممکن است اطراف شما یا برای شما بیفتد، درک کنید؛ اما مهمتر از همه، اتفاقهایی هستند که در درون شما رخ میدهند. وقتی تکههای آدم را به هم بچسبانید، تکههای دنیای او هم به هم میچسبد.
این کتاب به شما کمک میکند تکههای زندگیتان را کنار هم بگذارید. به شما دیدگاههایی عملی میدهد برای برقراری تعادل در زندگی، و هدفمند زیستن مبتنی بر آنچه بیشتر از همه برایتان مهم است و آن را از ته دل میخواهید. به خود جرئت دل به دریا زدن بدهید. کیفیت روابطتان را بهگونهای ارتقا دهید که دیگران احساس مهمبودن کنند. به سلامت خود اهمیت دهید و به تأثیر رعایت نظم و انضباط در ایجاد عادتهایی که زندگیتان را غنیتر میکنند، پی ببرید. از افسوسخوردن دست بردارید و در لحظهٔ حال غرق شوید تا به سطوح جدیدی از بازدهی فردی دست یابید. از طریق سرگرمکردن خودتان با تفریح و خنده، بازدهی و خلاقیت خود را افزایش دهید. و درنهایت، کسی بشوید که تفاوت میآفریند و دنیا را به مکانی بهتر تبدیل میکند.
برای کمک به شما در بهکارگیری اصول این کتاب، مجموعهای از پرسشها و اقدامات را در پایان هر فصل گنجاندهام. توصیه میکنم در ابتدا کتاب را صفحه به صفحه بخوانید تا از لحاظ ذهنی با محتویات آن آشنا شوید. سپس بهتدریج دوباره به کتاب رجوع کنید و هفتهای یک بار، یا هر ماه، یا هر زمان که صلاح میدانید، یک فصل آن را با دقت مطالعه کنید. بهترین راه کسب دانش، عملکردن است.
۱. متعهد شوید خودتان باشید و خودتان را بشناسید
«سرنوشت اتفاقی نیست، انتخابی است.»
ـ ویلیام جنینگز برایان (۱)
صدای آنسوی خط میگفت: «سلام، این یک دستگاه پیامگیر است. درواقع در اینجا باید دو سؤال از شما بکنم. چه کسی هستید و چه میخواهید؟، پیغام بگذارید و راجع به این دو پرسش فکر کنید.»
شما چه کسی هستید؟ اغلب ما براساس نقشهای اجتماعیمان به این پرسش پاسخ میدهیم: «من پدر هستم»، «من برادر هستم»، «من پسر هستم»، «من شوهر هستم». یا خود را براساس آنچه بهمنظور امرار معاش انجام میدهیم توصیف میکنیم: «من مهندسم»، «من مشاورم»، «من نجارم»، «من فروشندهام»، «من موسیقیدانم». اما ما هر که باشیم، هویتمان با چیزی فراتر از نقش یا دستاوردهایمان معلوم میشود.
وقتی چنین پرسشی از شما شود، به احتمال قوی باید با توصیف امتیازها، استعدادها، یا مهارتهای منحصربهفردی که در دنیا جلوهگر میسازید… یا نوع شخصیتی که دارید… یا آنچه روحتان را برمیانگیزد… یا آنچه به شما معنا و مفهوم و هدف میدهد، پاسخ دهید. دراصل، تمام این چیزها بهنوعی بازتابندهٔ هویت شماست: کسی که تصور میکنید هستید.
تصور میکنید چه کسی هستید؟
«هرچه بیندیشی، همانی.»
ـ کتاب آسمانی
روزی یک قورباغه و یک عقرب کنار رودخانهای نشسته بودند. عقرب از قورباغه پرسید میتواند پشت او سوار شود و او را به آنسوی رودخانه ببرد؟ قورباغه گفت: «راستش نه.» عقرب علت را پرسید و قورباغه جواب داد: «چون تو عقرب هستی و عقربها قورباغهها را نیش میزنند. اگر مرا نیش بزنی، میمیرم!» عقرب گفت: «شوخیات گرفته جناب قورباغه؟! اگر تو را نیش بزنم خودم هم میمیرم!»
قورباغه لحظهای فکر کرد و گفت: «باشد، حرفت منطقی بهنظر میرسد. بپر بالا.» حدس بزنید در حین عبور از رودخانه چه اتفاقی افتاد. عقرب قورباغه را نیش زد! قورباغه باورش نمیشد.
در میانهٔ سومین تلاش برای روی آب ماندن گفت: «باورم نمیشود! تو مرا نیش زدی. خودت هم که الآن میمیری. آخر چرا؟» عقرب شانه بالا انداخت و جواب داد: «چون من عقرب هستم و کاری که عقربها میکنند همین است؛ قورباغهها را نیش میزنند!»
این حکایت مضحک قدیمی توصیفکنندهٔ رفتار نامعقول انسان است. انسانها هر کاری بتوانند انجام میدهند تا رفتارشان با آنچه در مورد خود تصور میکنند یا عقیده دارند متناسب باشد، بدون اینکه در نظر بگیرند این کار درنهایت ممکن است تا چه اندازه مخرب یا مصیبتبار باشد. اگر میخواهید بهطور پیوسته زندگیتان تغییر کند، باید افکار و عقایدتان را در مورد خودتان تغییر دهید.
در زندگی اولین گامی که باید با تمام قوا بردارید، بسطدادن هویت فردی مثبت است. اینکه خودتان را چگونه میبینید و چه احساسی نسبت به خود دارید اثر خارقالعادهای بر آنچه در زندگی انجام میدهید، میگذارد. شما هرگز از تصوری که از خودتان دارید، فراتر نمیروید. آنچه باور دارید، چیزی است که به آن دست مییابید.
چگونه میتوانید تصوری را که از خود دارید تغییر دهید؟ از طریق گفتگوی مثبت با خود، بهنحوی که مسیر زندگیتان تغییر کند. واژههای من هستم قدرتمندترین واژهها در واژهنامهٔ شما هستند. این واژهها مظهر ماهیت خلقت هستند. درواقع، مظهر وجود خالق هستند. لابد داستان حضرت موسی (ع) و مواجههٔ او با آتشی را که در کوه افروخته شده بود بهخاطر دارید. به موسی (ع) دستور داده شد به سفری متهورانه برود و برای او این پرسش مطرح شد که، «وقتی به آنان بگویم خداوندِ پدرانشان مرا فرستاده، اگر از من اسم او را بپرسند چه بگویم؟» ندا آمد: «به آنان بگو من هستم تو را فرستاده است!»
وقتی شما در جملات خود از واژهٔ من استفاده کنید، در مقام تعیینکنندگی قرار میگیرید. تمام سلولهای بدنتان بهپا میخیزند و گوشبهفرمان میشوند و وقتی به استفاده از عبارات تأکیدی مثبت مثل، «من آدم شجاعی هستم» یا «من آدم اصیلی هستم» یا «من آدم بسیار خوبی هستم» رو بیاورید، کمکم از درون شروع به ایجاد تغییرات مثبت میکنید. هرقدر این عبارات را بیشتر و بیشتر تکرار کنید، ضمیر ناخودآگاهتان، که غول خفتهٔ قدرتمند درون ذهن شماست، بیدارتر میشود و واکنش نشان میدهد تا شما اطمینان حاصل کنید این ویژگیها در دنیای مادی، عینیت دارند.
طرز تلقی شما از زندگیتان و نحوهٔ توصیف آن مهم است. اگر از شما بپرسم نظرتان نسبت به زندگیتان چیست، چه تصویری به ذهنتان متبادر میشود؟ این تصویر، استعارهی زندگی شماست. این جریان زندگی شما، آگاهانه یا ناآگاهانه، در ذهن شما میماند. برفرض اگر زندگیتان را به مثابهٔ میدان نبرد مینگرید، پیروزی برایتان بسیار مهم خواهد بود. اگر زندگیتان را به مثابهٔ یک ضیافت مینگرید، تمرکز عمومی شما بر تفریح خواهد بود. دیدم پشت خودرویی نوشته بود، «زندگی مزخرف است و آخرش مرگ است.» زندگی فردی را متصور شوید که چنین چیزی را نوشته است. یک ضربالمثل قدیمی میگوید: «حرفهای ما، ما را دربرمیگیرند و مثل حجابی دور ما میپیچند.» من نمیخواهم حرفهایی مثل حرفهای آن مرد مرا در بر گیرد، شما چطور؟ مراقب استعارههایی که برای توصیف زندگیتان بهکار میبرید باشید، چون واژههایی که ضمیمهٔ تجربیاتتان میکنید، به تجربیاتتان تبدیل میشود.
توقعات، روابط و اهداف شما، همه متأثر از استعارهٔ زندگیتان هستند. زندگیتان را چگونه توصیف میکنید؟ آیا مبنای موجودیت خود را بر خطاها و جنبههای منفی میگذارید؟ اگر چنین است، وقت آن رسیده که دراینباره به کاری متفاوت رو بیاورید. اگر میخواهید اوضاع و احوال زندگیتان ترقی کند، باید دراینباره فکر و صحبت کنید.
نظر دیگران دربارهٔ شما چیست؟
«کارهای پیشپاافتادهٔ شما به درد دنیا نمیخورد.»
ـ نلسون ماندلا
پدرم در رکود اقتصادی شدید اواخر دههٔ ۱۹۲۰ و اوایل دههٔ ۱۹۳۰، در یک خانوادهٔ بسیار فقیر روستایی بزرگ شد. او شاگرد کلاس هشتم بود که بهقصد کارکردن در مزارع پنبه برای کمک به خانوادهاش، مدرسه را رها کرد. او فردی صادق و سختکوش و نیکسیرت بود اما بهدلیل نوع تربیتش، در سراسر زندگی ذهنیت فقرمحور داشت و تصورش از خودش، آدمی فقیر بود.
یادم میآید روزی که تصمیم گرفتم به دانشگاه بروم، او علت را از من پرسید. گفت: «پسرم، من همیشه کارگر فقیری بودهام. پدرم هم کارگر فقیری بوده؛ پدر او هم همینطور.» او میخواست این عقیدهٔ نادرستش را به من منتقل کند که من هم سرنوشت محتوم آنان را خواهم داشت؛ و برای «شبیهشدن به آنان»، به دانشگاه نیازی نبود. از دیدگاه او بهترین راه برای من کار پیداکردن و روزگار گذراندن با رضایت کامل از «کارگری فقیر بودن» بود. این، یکی از اولین و قدرتمندترین نصایحبرانگیزانندهای بود که در زندگیام شنیدم. تصمیم جدی گرفته بودم که این الگو را درهم بشکنم. به راهم ادامه دادم و چهار مدرک دانشگاهی گرفتم تا ثابت کنم برای «ما» هم امکان موفقیت وجود دارد. سوءتفاهم نشود؛ من هیچ مشکلی با فقیر بودن یا کارگر بودن ندارم. اما اینکه بگذارید عقیدهٔ دیگران یا اوضاع و احوال بر ارزشهای شما سایه بیفکند، فاجعه است.
بدون شک در زندگیتان با موقعیتهای ناخوشایند روبهرو شدهاید. شاید به شما القا شده باشد که ارزشی ندارید یا چیزی نیستید. شاید در کودکی، هنگام مسابقه همیشه روی نیمکت مینشستهاید، یا آخرین نفری بودید که برای بازیهای گروهی انتخاب میشد. بدون در نظر گرفتن وضعیت عینی، شما هنوز هم ارزشمند هستید. تصور کنید یک اسکناس صد دلاری تانخوردهٔ نو به شما میدهم. آیا قبولش میکنید؟ به احتمال قوی بله! اما اگر مچالهاش کنم که مثل اولش نو و تانخورده نباشد چطور؟ هنوز هم آن را میخواهید؟ البته که میخواهید! و اگر آن را از کف خیابان پیدا کرده باشم و دوباره آن را روی زمین بیندازم و لگدمال کنم تا کثیف شود، چطور؟ هنوز هم آن را میخواهید؟ معلوم است.
صد دلاری، صد دلاری است؛ صرفنظر از اینکه نو و تانخورده باشد یا کثیف و پارهپوره، چون بانک مرکزی گفته ارزشی معادل صد دلار دارد. شما هم مثل همان اسکناس صد دلاری هستید. صرفنظر از اصل و نسب، گرفتاریها، تقلاها یا شکستهای گذشته، انسانی ارزشمند هستید. بهپا خیزید و همان فرد برجستهای بشوید که هستید!
کتاب ده تعهد مردان
نویسنده : تام مسی
مترجم : مژگان انصاریراد
انتشارات لیوسا
تعداد صفحات: ۱۳۶ صفحه