معرفی کتاب « روزگاری جنگی درگرفت »، نوشته جان استن بک
سخن ناشر
جان استنبک (۱)، زادهٔ ۱۹۰۲، رماننویس شهیر آمریکایی است که آثار واقعگرایانهاش تصویری از زندگی انسان معاصر را به نمایش میگذارد. تلاش بیوقفهٔ او برای انعکاس واقعیات تلخ و پر از گزند طبقات فرودست و دور شدن از فضای رمانتیک حاکم بر ادبیات آمریکا، باعث شد که آثار وی طی چند دهه تبدیل به روایتی از تاریخ نانوشتهٔ مردمان این سرزمین شود.
توصیف بی نظیر استن بک از خانوادهای آواره و مصیبتزده در کتاب خوشههای خشم (۱۹۳۹)، شاهکاری را به ادبیات آمریکا افزود که در همان سال با ستایش منتقدین، جایزه ادبی پولیترز را به خود اختصاص داد.
استنبک نویسندهای پرکار بود و آثاری چون در نبردی مشکوک (۱۹۳۶)، موشها وآدمها (۱۹۳۷)، راستهٔ کنسروسازان (۱۹۴۴)، اتوبوس سرگردان (۱۹۴۷)، شرق بهشت (۱۹۵۲)، روزگاری جنگی درگرفت (۱۹۵۸)، زمستان نارضایتیها (۱۹۶۱)، سفرهای من با چارلی (۱۹۶۲)، همچنین مروارید، اسب سرخ، مرگ و زندگی و درهٔ دراز در کارنامهٔ درخشان او دیده میشود.
تجربیات شخصی نویسنده، از کارگری تا نویسندگی، پل ارتباطی او با لایههای تحتانی اجتماع بود.
کشور ما از دیرباز با آثار استنبک آشنا بوده است، زیرا زبان او روایتگر درد مشترکی از تمامی انسانها، فارغ از هر نژاد و ملیت است.
انتشارات نگاه مفتخر است، در مجموعهای بیمانند، آثار این نویسندهٔ بزرگ را با ویرایش جدید، تقدیم به دوستداران ادبیات جهان کند.
موسسه انتشارات نگاه
گزارشهای این کتاب اول بار در «نیویورک تریبیون» و روزنامههای دیگر به چاپ رسیده است.
پیشگفتار
جان استنبک در ۱۹۰۲ از مادری ایرلندی و پدری آلمانیتبار، در سالیناس کالیفرنیا زاده شد. در ۱۹۱۹ به دانشگاه استنفورد راه یافت. در ۱۹۲۵ بدون گرفتن دانشنامه، دانشگاه را رها کرد و به نیویورک رفت. مدتی در آنجا خبرنگار بود. پس از آن، بهعنوان کارگر کشاورزی، شاگرد نجار، داروساز، سرایدار، کتابدار، بنا و ناوهکش و روزنامهنگار کار کرد.
نخستین اثری که به چاپ سپرد فنجان زرین بود؛ سال ۱۹۲۹. قبل از آن سه رمان نوشته بود که از بین رفتند. پس از آن بهترتیب، چمنزارهای بهشت، ۱۹۳۲؛ به خدایی ناشناخته، ۱۹۳۳؛ تورتیلافلت، ۱۹۳۵؛ در نبردی مشکوک، ۱۹۳۶؛ موشها وآدمها، ۱۹۳۷ را نوشت. درسال ۱۹۳۷ سفری به کشورهای اسکاندیناوی و شوروی کرد. در سال ۱۹۳۸ دو مجموعه به نامهای اسب سرخ و درهٔ دراز منتشر کرد. در همین سال گزارشهایی از مبارزات کارگران با پلیس را برای چاپ در «سانفرانسیسکو نیوز» نوشت که پایهٔ اثر بزرگش، خوشههای خشم، شد. در همین سال «خون نیرومندی دارند» را نوشت. «خوشههای خشم» در ۱۹۳۹ بهچاپ رسید و به اودیسهٔ پرولتاریایی معروف شد. در ۱۹۴۱ «دریای کورتز» و «دهکدهٔ از یاد رفته» انتشار یافت. ماه پنهان است در ۱۹۴۲، بمبها را رها کنید در ۱۹۴۲، چگونه ادیت مک گیلدی با لوی استیونس دیدار کرد در ۱۹۴۳. تابستان ۱۹۴۳، از طرف روزنامهٔ «نیویورک هرالد تریبیون» به عنوان خبرنگار به شمال آفریقا و ایتالیا رفت. اولین کسی بود که در جریان جنگ قدم به کاپری گذاشت. در ۱۹۴۴ در سواحل جنوب فرانسه پیاده شد؛ و در انگلستان برای «دیلی اکسپرس» جریان جنگ را گزارش کرد. حاصل این دوره از فعالیت خبرنگاری او یادداشتهای روزانهای است کتاب حاضر که نخستین بار در ۱۹۵۹ در انگلستان چاپ شد و بعدها، در ۱۹۷۵، انتشارات پنگوئن آن را منتشر کرد. در این یادداشتها، استنبک، مراحل نخستین حرکت سربازان آمریکایی را برای شرکت در جنگ شرح میدهد و ضمن آن با قلم ِ موشکاف و قدرت روانشناسی شگرفی، سربازان آمریکایی را معرفی میکند؛ و همراه با سربازان به آفریقا و ایتالیا میرود.
در میان نویسندگان پر آوازهٔ جهان، سهم کسانی که به جنگ پرداختهاند، بسیار بالاست. برخی از آنها، جنگ را محور اصلی آثارشان قرار دادهاند و برخی، در میان آثار با ارزشی که در زمینههای مختلف زندگی و مرگ انسانها پدید آوردهاند؛ ضمناً به جنگ، این پدیدهٔ دیرینه سال مرگ و زندگی آدمیان، با دید خودویژهای نگاه کردهاند. نویسندگانی مانند: همینگوی، ماریا رمارک، سیلونه، روبرمرل، آندره مالرو، سناگزوپری، مالاپارته و جورج اورول. این نویسندگان یا به عنوان خبرنگار جنگی یا شرکت کنندهٔ مستقیم، در جنگها و معرکههای اسپانیا، ویتنام و سراسر صحنههای جنگی جهان، حضورداشتهاند. استنبک از جملهٔ کسانی است که بهعنوان خبرنگار جنگی درجنگ جهانگیر دوم برای روزنامههای آمریکایی گزارش تهیه کردهاست. شیوهٔ گزارش جنگ او در جبهههای انگلستان، آفریقا وایتالیا، که استنبک در آنها حضور مستقیم داشته، چیزی فراتر از گزارش سادهٔ روزنامهیی است. او، در کتاب حاضر، مسائل جسمی و روانی و عاطفی مردم درگیر جنگ، به ویژه سربازان آمریکایی، را از درون یادداشتهای روزانهٔ خود بیرون میریزد و با پرداختن بهریزهکاریها، برخورد واقعی آدمها را با جنگ و پیامدهای آن برملا میکند. درست است که او جنگ را تفسیر نمیکند، اما ضمن گزارشهایش به بهترین شکل چهرهٔ بیگذشت جنگ را عیان میسازد. این کتاب میتواند برای نویسندگان کشور ما سندی باشد تا به کمک آن ضمن شناختن ماهیت انهدامها و درهم شکستگیهای میلیونی ناشی از جنگ امپریالیستی، ادبیات ما را در زمینهٔ جنگ تحمیلی، که سالها کشور ما را درگیر خود کرد، پیریزی کنند. جنگ عراق علیه ایران، که قهراً دفاع بینظیر مردم قهرمان ما را در پی داشت، یکی از پیچیدهترین و خونبارترین جنگهایی است که جهانخواران برای دستیازی مجدد به منافعی که از دست داده بودند، بهراه انداختند. برخی از مسائل و دقایق این جنگ با هیچ جنگی در جهان سنجیدنی نیست. حالا دیگر ما هم زمینهای برای پرداختن به جنگ، در مفهوم گستردهٔ آن، داریم.
فعالیتهای ادبی استنبک پس از جنگ؛ به این ترتیب است: انتشار راستهٔ کنسروسازان، ۱۹۴۵؛ اتوبوس سرگردان، ۱۹۴۷؛ مروارید، ۱۹۴۷؛ عضویت فرهنگستان هنر و ادبیات آمریکا و دریافت نشان عالی از دولت نروژ، ۱۹۴۷؛ سفر به شوروی، ۱۹۴۷؛ انتشار یادداشتهای روزانهٔ روسی براساس دیدههایش از شوروی، ۱۹۴۸؛ شرق بهشت، ۱۹۵۲؛ پنجشنبهٔ شیرین، ۱۹۵۴؛ سلطنت کوتاه پپین چهارم – گزارش طنزگونهٔ تاریخی از جمهوری پنجم فرانسه، ۱۹۵۷؛ سفرهایی باچارلی، ۱۹۶۰.
در سال ۱۹۶۲ جایزهٔ نوبل را به او دادند که سروصداهای فراوانی به دنبال داشت و کسان بسیاری به بحث دربارهٔ ارزش کارهای او کشیده شدند. استنبک در سالهای آخر زندگیاش چنان در فعالیتهای پولسازی غوطهور شد که از تجاوز آمریکا در ویتنام دفاع کرد، و این رفتار از نویسندهای که یادداشتهای ایام جنگ دوم جهانی را نوشته چقدر بعید مینماید. دفاع او از آمریکا خشم خوانندگان آثارش را در سراسر جهان برانگیخت. بااینهمه، بیارجی کارهایش در سالهای پایانی زندگیاش نمیتواند ارزش آثار قبلی او را که یکبار برای همیشه به وجود آمدهاند، انکار کند.
از برخی از آثار استنبک فیلم سینمایی هم تهیه شده؛
زمستان نارضایی ما، کلبهٔ بیدود، کیتی قدیسهٔ عذرا و زندهباد ساپاتا از نوشتههای دیگر اوست.
استنبک در سال ۱۹۶۸ درگذشت.
مترجم
سرآغاز
روزگاری جنگی درگرفت. اما در گذشتهای چندان دور که جنگهای دیگر و حتی جنگهایی از انواع دیگر، آن را از اهمیت انداختند. بهطوری که حتی کسانی که در آن شرکت کردهاند چه بسا فراموشش کرده باشند. جنگی که من از آن حرف میزنم، پس ازجنگ سپر و کمان «کرِسی»(۲) و «اَژَنکور»(۳) و قبل از قارچ کوچک آزمایشی بمبهای اتمی هیروشیما و ناگاساکی اتفاق افتاد.
من در آن جنگ سهمی داشتم. میشود گفت با آن درگیر شدم و چون درکسوت خبرنگار جنگی بودم طبعاً نمیجنگیدم و جالب توجه است که چیز زیادی دربارهٔ آن به یاد نمیآورم. خواندن این گزارشهای قدیمی که به وقت خود با هیجان فرستاده شدهاند تصویرها و عواطفی کاملاً از یاد رفته را تداعی میکنند.
شاید درست، یا حتی لازم باشد که حوادث را فراموش کنیم و مطمئناً جنگ از آن نوع حوادثیاست که جنس دوپا، مادهٔ فسادش را در خود دارد. اگر قادر بودیم که از حوادث بیاموزیم در آن صورت زنده نگهداشتن خاطرهها میتوانست سودمند باشد، ولی ما از حوادث نمیآموزیم. آوردهاند که در یونان باستان دستکم هربیست سال یک بار جنگی در میگرفت تا هر نسل ناگزیر معنای جنگ را دریابد؛ و امّا ما باید آن را فراموش کنیم وگرنه هیچوقت دوباره توانایی آن را پیدا نمیکنیم که از حماقت مرگبار بگریزیم.
با اینهمه، جنگی که من از آن حرف میزنم، به یادماندنی است، چرا که در نوع خود آخرین جنگ بودهاست. جنگ داخلی ما، آخرین نوع «جنگنجبا» نامیده شده و جنگ جهانی دوم آخرین نوع جنگهای طولانی جهانگیر. جنگ آینده، اگر آنقدر ابله باشیم که بگذاریم رخ دهد، آخرین نوع هرگونه جنگی خواهد بود، کسی بهجا نخواهد ماند تا چیزی به خاطر آورد و اگر حماقت به خرج دهیم، بهمفهومی زیستشناسانه، سزاوار بقا نخواهیم بود. بسیاری از انواع، به دلیل خطاهای خود در ارزیابی دگرگونیها، از پهنهٔ گیتی محو شدهاند. دلیلی وجود ندارد که فکر کنیم ما از این قانون تخطیناپذیر طبیعت مصون هستیم. قانونی که بهموجب آن امکانات، تجهیزات و در بسیاری موارد تکامل فزون از اندازه، نشانههای بروز نابودیاند. مارکتواین (۴) درکتاب «یکیانکیکانتیکَتی» از معمای هراسآور و محتمل فاتحی سخن میگوید که بر اثر سنگینی مردهٔ مغلوب کشته میشود.
اما اینهمه، فقط یک فرض است. مهم نیست که امکان وقوع آن تا چه اندازه است. موضوع عجیب این است که جنگی که من به طور مبهم به یاد میآورم، دیگر تبدیل به پندار محوی شده است. دوستم جک واگنر در جنگ جهانی اول و برادرش مکس در جنگ جهانی دوم شرکت داشتند. جک در دفاع شخصیاش از جنگی که میشناخت، به رغم بیزاریِ برادرش، پیوسته به عنوان جنگ بزرگ یاد میکرد و البته جنگ بزرگ همان جنگی است که آدم در آن شرکت دارد.
آیا جنگ را میشناسید؟ و جهتها، نقطهنظرها، هراسها و سرانجام شادیهای آنرا بهخاطر میآورید؟ تعجبآور است که در میان افراد شرکتکننده در آن، عدهٔ زیادی به یادش بیاورند.
من این بررسیها و داستانها را بازبینی نکردهام، چرا که آنهارا با شتاب نوشتهام یا از آن سوی دریاها گزارش کردهام تا مستقیماً در نیویورک هرالدتریبیون و روزنامههای بسیار دیگر به چاپ برسند. آن روزها بازار کتاب خبرنگاران جنگی داغ بود، اما من در مقابل این وسوسه مقاومت کردم. من اعتقاد داشتم که جز داستانهایی که در بیست سال آینده دارای اعتبار خواهند بود، بقیه باید در صفحات زرد روزنامههای کهنهٔ بایگانی شده خاک بخورند. اینکه حالا آنها را بیرون کشیدهام به هیچ وجه تنها بهانهٔ من نیست. با خواندن آنها، پس از اینهمهسال، نه فقط دریافتم که چه مقدار از آنها را فراموش کردهام، بلکه همچنین متوجه شدم که این یادداشتها عبارتند از نمایشهای روزمره، نقطهنظرهای قدیمی، انگیزههای احساساتی و شاید، در پرتو همهٔ چیزهایی که تاکنون رخ داده است، تمامی عنصر کار غیرحقیقی و انحرافی و یکجانبه.
حوادثی که در اینجا آمده است اتفاق افتادهاند. اما حافظهام با بازخوانی این گزارشها، در مورد چیزهای دیگری جان میگیرد که اگر چه رخ دادهاند اما گزارش نشدهاند. گزارش نشدن آنها، بخشی بهدلیل نظم عادی امور و بخشی نیز از روی سنت بوده است. اما عمدتاً دلیلش این است که چیزی عظیم و پوک به نام «تلاش جنگی» وجود داشت. هرچیز که با تلاش جنگی تداخل پیدا میکرد یا رو در روی آن قرار میگرفت به خودی خود بد بود. داوری این موضوع در مقیاسی وسیع، برعهدهٔ خود خبرنگار بود. اما اگر او غافل میشد و حتی یکی از قواعد را زیر پا میگذاشت، در آن صورت سر و کارش با ادارهٔ سانسور فرماندهی نظامی، روزنامهها و بالاخره از لحاظ انضباط نیرومندتر از همهٔ اینها، شهروندان جنگطلب، فرماندهان غیرجنگی باشگاه حاجی لکلک وابسته به مجلهٔ تایم و «نیویورکر» بود که خبرنگار را به مسیر درست میانداختند؛ یا اینکه پیشنهاد میدادند به عنوان عنصری خطرناک برای تلاش جنگی از منطقه رانده شود. گروههای شهروندان از لحاظ تاکتیکی و لجستیکی کمک میکردند؛ بنیاد مادران به وجود آمد تا بر مسائل اخلاقی نظارت کند و منظور من از مسائل اخلاقی تنها مسائل اخلاقی جنسی نیست بلکه چیزهایی از قبیل قمار و لاتبازی هم هست. رازداری فینفسه حوزهٔ کاملی بود. شاید تمام هیجانهای تعصبآمیز ما در بیست سال اخیر در مورد رازداری زادهٔ این دوره باشد. سرو کار ما با رازداری، سرآغازی کاملاً مشروع در هراسی دارد که در آن اطلاع از واحدهای نیروی دریایی غالباً به جلب توجه گلهٔ گرگهای زیردریایی دشمن میانجامید. تمام اینها خارج از دسترس بود؛ البته تا زمانی که قضایا سرانجام، به منظور حفظ دقیق اسرار، در اختیار کتابخانههای جهان قرار میگرفت. پیداست که اسرار به دقت حفظ شده، همانهاییاند که همه از آن سر در میآورند.
قصدم این نیست که نشان دهم خبرنگار جنگی با شتاب و فشار وارد از سوی این مقررات، هدایت شده باشد. خبرنگار اغلب کتاب راهنمایش را در مغز خود داشت و حتی محدودیتهایی، به نفع تلاش جنگی، از خود ابداع میکرد، وقتی که وایکینگپرس بر آن شد تا این گزارشها را به صورت کتاب منتشر کند، به من پیشنهاد کردند، حالا که همهٔ محدودیتها برطرف شده، بهتر است عبارت «جایی در فلان و بهمان» را بردارم و به جای آن اسم محلی را که واقعه در آنجا رویداده بگذارم. این امر ناممکن است. من آن چنان رازنگهدار بودم که نام محل وقوع حادثه را به خاطر نمیآورم.
قوانین، چه موضوعه چه بدیهی، بیستسال بعد دستوپاگیر میشوند. سعی میکنم پارهای از آنها را به یاد بیاورم. در ارتش آمریکا ترس وجود نداشت؛ و از میان تمام افراد شجاع، افراد پیادهنظام از همه شجاعتر و اصیلتر بودند. دلیل این امر از لحاظ تلاش جنگی روشن است. سرباز پیاده نظام در تمام جنگ کثیفترین، کسلکنندهترین و کمارجترین کار را داراست. علاوه بر خطرها و کثیف بودن نوع کار، ناگزیر است به اعمال احمقانهٔ فراوانی دست بزند. بنابراین باید به او بقبولاند که تمام این کارهای بیمعنی، عملاً لازم و عاقلانه است و اینکه او، انجام دهندهٔ آن کارها، یک قهرمان است. البته هیچکس حتی از سر اتفاق، این واقعیت را بررسی نکرد که سرباز پیادهنظام حق انتخاب نداشته است. اگر حق انتخاب میداشت یا بیدرنگ اعدام میشد یا برای ابد او را به زندان میفرستادند.
قانون دوم این بود که ما فرماندهان ستمگر، جاهطلب یا اهمالکار نداشته باشیم. اگر این جنون سردرگمی که ما پارهای از آن بودیم به شکست میانجامید، این نه فقط قبلاً پیشبینی شده بود بلکه جزئی از یک استراتژی مهمتر به حساب میآمد که پیروزی به دنبال خود داشت.
قانون معتبر سوم این بود که پنج میلیون مرد و نیمچه مرد کاملاً طبیعی، جوان، پرحرارت و پر از حیات در دورهٔ تلاش جنگی، ناگزیر مشغلههای عادی خود را با دخترها کنار گذاشته بودند.
اینکه تصویرهای دختران لخت و عوری که «مکش مرگ ما» نامیده میشدند همراه آنها بود باعث تعجب کسی نمیشد. چنین قراری قانون بود. وقتی تدارکات ارتش چندمیلیون کاپوت و اقلام دیگر ضد بیماریهای مقاربتی سفارش داد، گفته شد به خاطر جلوگیری از نفوذ رطوبت روی صندوقهای تیربار به کار میروند. شاید هم همینطور بود.
از آنجا که ارتش و نیروی دریایی، مثل تمام ارتشها و نیروی دریاییها متشکل از افراد خوب و بد، زیبا و زشت، ستمگر و مهربان، سنگدل و رحیم، قوی و ضعیف بود، به ظاهر حفظ قاعدهٔ کلی نجابت، امری دشوار مینمود؛ ولی درواقع چنین نبود. همهٔ ما جزئی از تلاش جنگی بودیم، همراه آن؛ و نه فقط همراه آن بلکه همگام با آن بودیم. به تدریج این جزئی از وجود ما شد که حقیقت هر چیز، به خودی خود یک راز بود؛ و ناچیز شمردن آن کارشکنی در تلاش جنگی به حساب میآمد. منظورم از این حرف این نیست که خبرنگاران دروغگو بودند. بههیچوجه. حوادث نقل شده در این کتاب، همه به وقوع پیوستهاند. غیرحقیقی، درست در چیزهای اشاره نشده وجود دارد.
وقتی که تیمسار پاتون در بیمارستان سرباز بیماری را سیلی زد و هنگامی که نیروی دریایی ما، در گالا، پنجاه و نه نفربر ما را منهدم کرد، تیمسار آیزنهاور شخصاً از خبرنگاران جنگی تقاضا کرد جریان را گزارش نکنند، چرا که برای روحیهٔ مردم میهن خوب نبود. البته خبرنگاران جریان را لاپوشی نکردند. خبر از وزارت جنگ به یک خبرنگار محلی درز کرد و موضوع به هرحال چاپ شد. اما هیچیک از افراد جبهه، در این خیانت کوچک به تلاش جنگی، شرکت نداشت.
در این میان، داستانهای قراردادی عجیبی ساختند و چنانکه باید و شاید گزارش کردند. یکی از عجیبترین آنها مربوط میشد به سرهنگ یا تیمساری از نیروی هوایی که کارش ایجاب میکرد به رغم میل خودش در زمین باشد، و از اینکه نمیتوانست با «بچههای» خودش مأموریتی علیه ضدهوایی آلمان انجام دهد، دمغ بود. داشت خون خونش را میخورد. در زمین میخکوب شدن وظیفهای جدی و دشوار بود. بسیار دشوارتر از مأموریتهای پرواز. نمیدانم این داستان از کجا آغاز شد، ولی به نظر نمیآید از سوی افراد زیر پرچم شایع شده باشد. من هرگز دستهٔ بمباندازی ندیدهام که این وظیفهٔ دشوارتر را در یک چشم به هم زدن به عهده نگیرد. اینها ممکن است کمی وحشی بوده باشند اما تا این حد خنگ نبودند.
با مرور بیشتر این گزارشهای قدیمی، بیش از پیش متوجه شدم که جملهها بهدست سانسور تعویض شدهاند. نمیدانم چهچیزی تغییر یافته بود. خبرنگاران با سانسورکنندگان درگیر نمیشدند. آنها کار مهمی داشتند. نمیدانستند چه اقدامی ممکن است علیه آنها صورت گیرد. کسی هم نمیتوانست آنها را به جرح و تعدیل وادارد. بنابراین برای بقای نفس، خودشان دست به سانسور میزدند. سانسورکنندگان نیروی دریایی مخصوصاً نسبت به نام مکانها، خواه اهمیت نظامی داشتند خواه نداشتند، حساس بودند. این مطمئنترین روش بود. یک بار که با سانسور درگیر شدم زمانی بود که از راه شرح جنگ سالامیس که بین یونان و پارس در ۴۸۰ قبل از میلاد درگرفت، گزارشی فرستادم. از آنجا که این گزارش متضمن نام مکانها – هرچند نامهای کلاسیک – بود مأموران سانسور نیروی دریایی تمام داستان را حذف کردند.
ما واقعاً سعی میکردیم قوانین سانسور را رعایت کنیم، گرچه میدانستیم خیلی از آنها بیمعناست، اما دانستن اینکه این قوانین کدامند دشوار بود. همیشه برای تغییر دادن آنها بهکمک افسر فرمانده راهی وجود داشت.
درست وقتی که آدم فکر میکرد دیگر میداند چه چیزی را گزارش کند، میزد و فرماندهی تغییر میکرد و نمیشد اصلاً چیزی فرستاد.
خبرنگاران، افرادی سادهلوح و کنجکاو و با این همه مسئول بودند. ارتشها بهحکم طبیعت، وسعت، پیچیدگی و فرماندهی، محکوم به اشتباه کردناند. اشتباهاتی که میتوان آنها را در گزارشهای رسمی توضیح داد یا تحریف کرد. در نتیجه، فرماندهان نظامی نسبت به گزارش دهندگان کمی عصبی هستند. آنها نسبت به کسانی که در کارشان فضولی میکنند، بهویژه متخصصان، خشمگیناند. حقیقت این است که بسیاری از خبرنگاران جنگی حرفهای نسبت به هر ارتشی یا عضو نیروی دریایی، جنگهای بیشتر و متنوعتری را دیدهاند. مثلاً «کاپا» در جنگ اسپانیا، جنگ اتیوپی و جنگ اقیانوس آرام حضور داشت. «کلارکلی» در کورِگیدور و قبل از آن در ژاپن بود.
اگر افراد ارتش و نیروی دریایی خبرنگاران را دوست نداشتند، کاری هم نمیتوانستند بکنند. چرا که خبرنگاران رابط با مردم بهحساب میآمدند. بهعلاوه بسیاری از آنها زبانزد همگان بودند و طرفداران زیادی داشتند. درسراسرکشور تشکیل اتحادیه داده بودند. خیلی از آنها سبکها و شیوههای مخصوص خودشان را به وجود آوردند. چندتایی از آنها گل سرسبد بودند؛ ولی تعدادشان زیاد نبود. «ارنی پایل» چنان محبوب و مورد علاقهٔ خوانندگان وطنی بود که خیلی از افسران ارشد از نظر شهرت به گرد او هم نمیرسیدند.
من به این جرگهٔ افراد سرد و گرم چشیده، به عنوان یک جانی (Johnny) نورسیده، به عنوان گاوی مقدس و نوعی جهانگرد، ملحق شدم. بهنظرم آنان حس میکردند که قلمرو صعبالحصولشان را تهدید میکنم. با این همه هنگامی که فهمیدند از روی کارشان نسخه برنمیدارم و خبرهای مستقیم را گزارش نمیکنم با من خیلی مهربان شدند و تصمیم گرفتند کمکم کنند؛ و چیزهایی را که نمیدانستم یادم دادند. مثلاً کاپا بهترین توصیهٔ رزمی را که تا آن زمان شنیده بودم کرد: «هرجا که هستی بمون، اگه اونا تورو نزدن یعنی که ندیدنت.» بعدها کاپا درست وقتی که قرار بود از آن شغل پر زحمت و بیهوده بازنشسته شود، مجبور شد به ویتنام، در یک منطقهٔ سنگلاخی، پا بگذارد. و ارنی پایل با خستگی مداومش، در جریان یک سفر از پیش طرحریزی شده، با گلولهٔ یک تکتیرانداز، که بین چشمانش نشست، به بازنشستگی دست یافت.
همهٔ ما، قصههای کوچک ظریفمان را با نسخهبرداری تعمیم میدادیم. با مرور این یادداشتهای قدیمی، یکی از آنها را که مربوط به خودِ من است به یاد میآورم. من، همیشه، از اینکه چیزی را به چشم دیدهام، تن میزدم. توصیف یک صحنه را، بیکموکاست، در دهن کسی دیگر میگذاشتم. یادم نیست چرا این کار را میکردم. شاید حس میکردم از زبان یکی دیگر پذیرفتنیتر است، یا شاید به این خاطر که حس میکردم یک مزد بگیر و فضول آغاسی جنگی هستم که از بودن در محل شرمنده بودم. شرمندگی به این خاطر که میتوانستم هر وقت بخواهم به وطن برگردم، ولی سربازها نمیتوانستند. اما درهر حال خبرنگار، بیشتر وقتها نه ایمن بود و نه راحت، بخش عمدهٔ خدمات به آذوقه، ترابری و کارهای اداری مربوط میشد. حتی یگانهای رزمی، پس از به پایان بردن مأموریت استراحت میکردند. در صورتی که خبرنگاران میدانستند اگر در صحنهٔ کارزار حاضر نباشند روزنامههاشان عصبانی میشوند. در نتیجه، تلفات خبرنگاران نسبت بالایی را تشکیل میداد.
این فقط از روی شانس بود که آدم مدت درازی خبرنگار بماند و در متن حوادثی که رخ میداد باشد. با خواندن این گزارشها، از میزان تلفات گزارشگرها به هراس میافتم. تنها مشتی ارواح وراج که شبها وحشت میپراکندند و روزها را از ناله میانباشتند، زنده ماندند.
برگردیم سر قاعدهها. رسم این بود که وانمود کنی همیشه میترسی؛ به گمانم من واقعاً میترسیدم؛ ولی البته رسم هم چنین بود. در عین حال، انگار این موضوع نشان میداد که سربازان تا چه اندازه شجاعند. سربازان دقیقاً به شجاعت و بزدلی هرکس دیگری بودند.
ما، بیشتر از کسانی که مطالب ما را دستکاری میکردند، خودمان آنها را دستکاری میکردیم. نسبت به آنچه که جبههٔ وطنی نام داشت احساس مسئولیت میکردیم. هرگونه احساس همگانی، به جز اینکه جبههٔ وطنی باید به دقت از جمیع جهاتِ مورد نیاز جنگ پاسداری شود، دهشتناک بود. ما احساس میکردیم که باید از سرویسهای نظامی در مقابل انتقاد حمایت کنیم وگرنه آنها مثل آشیل (۵) قهر میکردند و به درون چادرهاشان میخزیدند.
بیتردید انضباط و خودسانسوری، بین خبرنگاران جنگی، امری اخلاقی و میهنپرستانه بود، اما ضمناً، در عمل، نوعی بقای نفس هم به حساب میآمد. برخی موضوعات تابو بودند و بعضی افراد نباید مورد نقد یا حتی سؤال قرار میگرفتند. گزارشهای گزارشگر سادهلوحی که قاعدهها را نادیده میگرفت در میهن چاپ نمیشد؛ تازه، توسط فرماندهی از صحنه خارج میشد و یک خبرنگار بیرون از صحنه کاری ندارد.
مثلاً ما میدانستیم که یک افسر ارشد خیلی معروف، مرتباً نمایندههای مطبوعات را عوض میکرد؛ چون که عناوین کافی بهاو نمیدادند. یک فرمانده را میشناختیم که گروهبانی از رستهٔ مخابرات را برکنار کرد، به خاطر اینکه عکسی ناجور از نیمرخ او مخابره کرده بود. تعدادی از افسران خوب صف، به دلیل حسادت ارشدهاشان، از پستهای خود برکنار شدند؛ چونکه مورد تحسین فوقالعادهٔ گزارشگران و همچنین مورد علاقهٔ فراوان افراد خود بودند. مرخصیهای استعلاجی همیشگی که بخش عمدهای را تشکیل میداد، روابط تماشایی بین یگان موزیک و زنهای ارتشی (WAAC)، معافیتهای پزشکی به دلیل عقبماندگی، خشونت، بزدلی، حتی انحراف جنسی، امری رایج بود. با این همه گزارشگری را نمیشناسم که حتی از یک مورد اینگونه اطلاعات استفاده کرده باشد. گذشته از اخلاقیات زمان جنگ، این امر میتوانست خودکشی شغلی به حساب آید. مردی که تفنگ از دست وا مینهاد، و جهان را به متارکهٔ جنگ میخواند، در کار راههٔ خود نابود میشد و وظیفهاش به پایان میرسید.
باری ما از جنگ تنها تکهای را مینوشتیم ولی در عین حال باور داشتیم، با تعصب باور داشتیم، که این بهترین کاری بود که میتوانستیم بکنیم. شاید به همین دلیل، داستانها و رمانهایی نظیر «برهنهها و مردهها (۶)» که سربازان سابق پس از جنگ نوشتند، عدهٔ کثیری را که بهدقت از تماس باغوغای جنونآمیز جنگ برکنار مانده بودند شوکه کرد.
به هر حال ایدههای فراوانی برای نوشتن داشتیم؛ مثل قهرمانی، ایثار، تیزهوشی و مهربانی که میشد دربارهٔ همهٔ آنها نوشت. شاید در حذف بخشی از تصویر کلی حق با ما بود. بیتردید اگر همهٔ آنچه را که میدانستیم با زبان میدان کارزار گزارش میکردیم جبههٔ میهنی آشفتهتر از آن میشد که بتوانیم راهش بیندازیم. بهعلاوه، در مقابل هر هیاهوی خودخواهانهای یک «برَدلی (۷)» وجود داشت و دربرابر تبلیغهای دیوانهوار خطابههای نظامی، مردان بزرگی مانند «تری آلن» و تیمسار «روزولت». در حالی که در جبهه، بین پهلوانپنبههای بوگندو، حقهباز و دهنگشاد، قهرمانهای واقعی، مردان مهربان و تیزهوش هم بودند که میدانستند، یا خیال میکردند که میدانند، برای چه میجنگند و تمام خواب و قرارشان را بر سر راه خود میگذاشتند.
به اعتقاد من، خبرنگاران به شخصه افرادی اخلاقگرا و مسئول بودند. خیلی از آنها مردانی شجاع و برخی هم افرادی بس ایثارگر بودند. اما حالا پس از آنکه ماجرا بایگانی شده گمان میکنم که ما از افسران و افراد زیرپرچم نه بدتر بودیم و نه بهتر. ما فقط از تسهیلاتی بیش از سرویسهای جنگی برخوردار بودیم، خواه صاحبمنصبان و خواه افراد زیر پرچم. ما جزو همردیفها به حساب میآمدیم که از ستوان تا سرهنگدوم را دربرمیگرفت. اجازه داشتیم از جیرهٔ افسران استفاده کنیم، کاری که سربازان نمیتوانستند بکنند. اما ضمناً با سربازان هم قاتی بودیم که افسران نمیتوانستند باشند.
یکی از مجالس رقص افسران را، در آفریقای شمالی، به خاطر میآورم. رقصی خنک و بیمزه که افسران جزء با پرستارهای عضو ارتش با آهنگ صفحههای قدیمی یک گرامافون بوقی میرقصیدند، و در همان نزدیکی، کنار آسایشگاهها، یکی از زیباترین «کومبا» های جازی که شنیده بودم آدم را حالی به حالی میکرد. خبرنگاران، طبعاً به طرف موسیقی بهتر میرفتند.
مسلماً صف امتیازات خود را داشت، اما این امتیازات در ما، گاهی به افسار گسیختگی میکشید. وقتی که کارها انجام میشد و گزارشهایما روی سیم فرستنده بود؛ نشانی بازارهای سیاهِ گوشت، لیکور و زنانی را که میشد گیر آورد کشف و مبادله میکردیم. تاکسیهای غیرمجاز را میشناختیم. بامبول میزدیم، میدزدیدیم، تمارض میکردیم. از زیر کار در میرفتیم و به طور کلی تا آنجا که مقدور بود برای خودمان بساط آسایش فراهم میکردیم. خیلی زود یاد میگرفتیم که با دادن یک پیک ویسکی به یک گروهبان ترابری، میتوان در هواپیما جلوتر از یک تیمسار – با انبوه فرمانهای ستاد کل – نشست.
از ارتش چیزهای زیادی نمیدزدیدیم: ناچار نبودیم، همه چیز به ما داده میشد. بهعلاوه در مقابل ما متخصصان ارتشی بودند.
در تدارکات تیمساری را به یاد میآورم، وقتی که گزارش گم شدن مواد یک انبار مهمات را میخواند از خشم منفجر شد: «سرباز آمریکایی بدترین دزد جهان است. میدانید چه خواهد شد؟ وقتی که آنها همه چیز ما را میدزدند، بعد شروع میکنند به دزدی کردن از آلمانها، و آنوقت خدا به داد هیتلر برسد.»
یکبار روی دریا در ناوشکنی ناگهان تمام سلاحهای کمری افسران، از کالیبر ۴۵ گرفته تا تپانچه، مفقود شد. تمام سوراخ سنبههای کشتی، حتی مخازن سوخت و آب را، از سر تا ته گشتند ولی حتی یک اسلحه هم پیدا نشد. نوعی اجبار برای دزدی وجود داشت. زندانیها برای ساعت، دوربین عکاسی، سلاح کمری (کالاهای تجارتی با مارک GI) با مهارتی حرفهیی سرو دست میشکستند. اما خبرنگاران چندان چیزی بلند نمیکردند. اول اینکه، همان طور که گفتم، به خاطر آنکه مجبور نبودیم و دوم اینکه محل ما مدام در حال تغییر بود و نمیتوانستیم لوازم را با خودمان اینطرف و آنطرف ببریم. خدا میداند چقدر سر نیزه، ملافه و ماسکهای ضد گاز به دستم افتاد. به ندرت آنها را با خودم به جایی که میرفتم میبردم، اگر هم میبردم برنمیگرداندم. در انباری هتلهای لندن، از پانزده سال پیش، چمدانهای غنایمی توسط خبرنگاران جا گذاشته شده که کسی دنبال آنها نیامدهاست. من شخصاً دو تا از این چمدانها را میشناسم.
به خاطر همهٔ آنچه که ارزش دارد، به خاطر همهٔ آنچه که ممکن است دوباره به دست آورد، اکنون قصههای پیدرپی، داستانهای قشنگ، خاطرات نیمهجدی و نقطهنظرهایی را تقدیم میکنم که در یک دوره به وجود آمدند و بعد برای همیشه از پهنهٔ گیتی محو شدند. بخش کوچک و غمانگیز و مضحکی از جنگی که من دیدهام و آن را قبول ندارم. جنگی با جلوهای ساختگی و غیرواقعی، گو اینکه در اذهان همچون تصاویر جنگهای «کرِسی»، «بانکرهیل (۸)» و «گتیزبرگ (۹)» جای گرفتهاند. با آنکه کل جنگ نشانهای از ناکامی انسان بهعنوان حیوان متفکر است، با اینهمه در این خاطرات جنگی، برخی نشانههای دلاوری، تهور و مهربانی دیده میشود. نشانههایی از انسانی که کشته شد یا معلول زیست اما بذری معیوب را به عنوان یک هبه، برای اطفال خود به یادگار نگذاشت.
اکنون سالهاست که با ترس و تنها ترس پرورده شدهایم. البته ترس محصول خوبی ندارد. فرزندان ترس، سفاکی و نیرنگ و بدگمانیاند که در ظلمت ما جوانه میزنند. درست به همان اندازه که ما با بمبهای آزمایشیمان هوا را میآلاییم، جانهای ما با ترس، بیهویتی و دهشت سرسختانهٔ غدهوار، زهرآگین میشود.
بخشهای گوناگون اینکتاب زیر فشار و تنش نوشته شدهاست. نخستین انگیزهام برای بازخوانی آن، اصلاح، جرح و تعدیل، هموار کردن جملههای ناپخته و حذف تکرارها بوده است. اما ناهمواری آن به نظر من جزئی از آنیبودن آنهاست. آنها همانقدر واقعیاند که ورورهجادوی شریر و پری زیبا؛ و همانقدر حقیقی و آزموده شده و تصحیح شدهاند که هر افسانهٔ دیگری.
بسی پیشتر از اینها، روزگاری، جنگی درگرفت.
انگلستان
کشتی نفربر
جایی در انگلستان، ۲۰ ژوئن ۱۹۴۳. در بارانداز، هزاران سرباز روی بستههاشان مینشینند. غروب است. هنگام نخستین روشنیهای رنگباخته. افراد کلاهخود بهسر، همشکل، مثل ردیفهای طولانی قارچاند. تفنگهاشان جلوی زانوهاشان قرار دارد. نه عینیت دارند و نه شخصیت. در یک ارتش، افراد عبارتند از یگانها، شمارههایی نوشته شده با گچ روی کلاهخود. مثل شمارهٔ پروانه روی آدم ماشینی. بار و بنه، از قبیل کیسهخواب، چادر و کولهپشتی، با نظم چیده شده. بعضی بهتفنگهای اسپرینگفیلد و انفیلد متعلق بهجنگ جهانی اول مسلحاند و برخی دیگر به اِمیک یاگاراند، پارهای دیگر هم کارابینهای تمیز کوچک، سبک و خوشدست دارند که هرکسی دوست دارد آنها را، بعد از جنگ، برای شکار داشته باشد.
روی اسکله، کشتی نفربر، بلند و ستبر، مانند ساختمانی اداری قد برمیافرازد. آدم برای دیدن آخرین مزغل و جلوی عرشه باید گردن بکشد. این یک کشتی بینام است و تا زمانی که جنگ ادامه دارد، یحتمل، بینام خواهد ماند. عدهٔ کمی مقصدش را میدانند. مسیرش را باز هم تعداد کمتری. فشار وارد بر فرماندهان تحملناپذیر است. اگر ناخدا، کشتی و محمولهٔ آن را از دست بدهد هیچگاه راحت نخواهد خوابید. همین حالا هم نمیخوابد. مخزنها پر شدهاند. کشتی منتظر است تا افراد سوار شوند.
روی بارانداز، سربازها خاموشاند. کمتر گفتوگویی هست. کسی نمیخوابد. همین که تاریکی چیره میشود، افراد را از یکدیگر نمیتوان بازشناخت. سرها خسته به جلو خم شدهاند. بعضی از آنها تمام روز، و بعضی دیگر چند روز، در همین وضع بودهاند.
برای اینکه آدم کلاه یا کپی به سر بگذارد شیوههای گوناگونی وجود دارد. یکی با کشیدن کلاه به جلوی سر، یا یک بری گذاشتن آن، خودی نشان میدهد؛ اما با کلاهخود، چنین کاری ممکن نیست. کلاهخود را فقط یک جور میتوان بر سر گذاشت. هیچ راه دیگری وجود ندارد. کلاهخود، دور سر در یک سطح، تا بالای چشم و گوش، و از پشت تا گردن پایین میآید. آدم با آن شبیه قارچی است در پهنهای از قارچها.
حالا چهار تا تخته پل باز میشود. افراد، پاهاشان را، خسته، جلو میکشند و در یک صف میایستند. بهخاطر سنگینی کولهپشتی بهجلو خمشدهاند. پاها، بهعلت انحنای تخته پل، کشیده میشوند. سربازان یکبهیک توی دروازههای بزرگ جانبی کشتی نفربر، ناپدید میشوند.
در داخل، بازرسها آنها را میشمارند. شمارههای با گچ نوشته شده روی کلاهخودها را دوباره از روی فهرست، بازبینی میکنند. جاها قبلاً تعیین شده. نیمی از افراد روی عرشهها میخوابند و نیمی دیگر در اتاقهای رقص و ناهارخوری، جایی که روزگاری، آدمهایی از نوع دیگر در آنجا مینشستند و به چیزهای بسیار مهمی دست یافتند که حالا دیگر وجود ندارد. عدهای در عرشه و راهرو، روی نیمکت و ننو میخوابند. فردا نوبت آنها تمام میشود. آنوقت افراد روی عرشه، برای خوابیدن تو میروند و افراد داخل، بیرون میآیند.
تا زمانی که کشتی پهلو بگیرد، هر شب این جا عوض کردنها انجام خواهد گرفت. تا رسیدن به خشکی، کسی لباسش را در نمیآورد. این، یک کشتی تفریحی نیست.
روی عرشهها، افراد، در حالی که از زیر سایه روشن بیرون، تیره مینمایند بهخواب میافتند. تا جا خوش میکنند خوابشان میبرد. خیلیها، حتی کلاهخودشان را هم بر نمیدارند. روزی خستهکننده بود. تفنگها را در کنار خود، به دست گرفتهاند.
صفها هنوز از روی تختهپل بهطرف کشتی روانند. یکهنگ سرباز رنگینپوست و صدتایی پرستار، با کلاهخودها و کولهپشتیهای صحرایی شان، تر و تمیز به نظر میرسند. دست کم پرستارها را، گذشته از تعدادشان، در اتاقهای خصوصی کشتی جا میدهند: روی تختهپل شماره ۱، فرماندهٔ کل یک جناح بمباردمان و یک گروه دژبان از راه میرسند. همهٔ آنها خستهاند. جاهاشان را پیدا میکنند و به خواب میروند.
اعزام، هنوز ادامه دارد. سیگار کشیدن قدغن است. هر کس که وارد کشتی میشود از نظر اعزام کنترل شده است، تا مطمئن شوند که مال آنجاست. بارگیری خیلی آرام صورت میگیرد. در راهپلهها، تنها صفهای درهم پاها و دستورهای «آهسته» وجود دارد. گروه دایمی دژبان، هر حرکتی را میشناسد. آنها قبلاً هم، با مسئلهٔ آمد و شدی از این دست، مواجه بودهاند.
زمینهای نیمجریبی (۱۰) تنیس روی عرشهٔ بالایی پر از مردان خفته است. مردان، پاها و ساز و برگهاشان. دژبانها، همه جا در پلهها و راهروها، مراقب و گوش بهزنگاند. سوار شدن باید در نهایت آرامش صورت گیرد. یک مانع کوچک، باعث تلف شدن ساعتها وقت میشود. مثل رانندهای لجباز، که در رانندگی خلاف میکند و خیابانی را مدت زیادی بند میآورد. بهرغم گامهای درهم وبرهم، سوار شدن با سرعت زیاد انجام میگیرد. نزدیک نیمه شب، آخرین سرباز وارد کشتی میشود.
افسر فرمانده، در اتاق فرماندهی، پشت میزی دراز، با چند تلفن، مینشیند. آجودان او، افسر خستهٔ موبوری است که گزارش میدهد و ورقههایش را روی میز میگذارد. افسر فرمانده سری تکان میدهد و دستوری صادر میکند.
بلندگوها درسرتاسر کشتی میغرند. سوار شدن تمام است. تختهپلها از کشتی به طرف پایین سر میخورند. درهای آهنی بسته میشود. کسی جز سکاندار نمیتواند وارد کشتی شود یا از آن بیرون برود. روی پل، ناخدا آرام قدم میزند: حالتی مسئول دارد. هزاران نفر در اختیار او هستند. اگر اتفاقی بیفتد به گردن اوست.
کشتی مقابل اسکله قرار میگیرد و صدای تنفس سبکی از اعماق آن شنیده میشود. حالا دیگر سربازان از وطن جدا شدهاند، درعین حال هنوز صد قدم هم از آن دور نیستند. بر عرشهٔ بالایی، چند مرد روی نردهها خم شدهاند و بهاسکله و شهر پشت سرشان نگاه میکنند. آب روغنآلود، با جریان مد، لبپر میزند. دیگر هنگام رفتن است. در اتاق ستاد، افسر فرمانده، پشت میزش مینشیند. آجودان خستهٔ موبور کنار اوست. تلفن زنگ میزند، افسر فرمانده گوشی را برمیدارد. لحظهای گوش میدهد و بعد گوشی را میگذارد. به سوی آجودان برمیگردد. میگوید: «این هم از این».
جایی در انگلستان، ۲۱ ژوئن ۱۹۴۳. حالا، مد برگشتهاست. نیمهشب است. روی پلی که برفراز ساختمانهای اسکله قد کشیده، فعالیت عظیمی بهچشم میخورد. طنابها شل شده. برعکس، موتورها کار میکنند. کشتی بزرگ بهدقت وارد لنگرگاه میشود، تقریباً دو سمت ساحل را پر میکند. یدککشهای کوچک منتظر آن هستند. نزدیکش میشوند و وادارش میکنند به طرف راست بپیچد. بعد، مثل کشتیهای در حال غرق شدن، همانطور که آرام به سوی دریا روانند به گوشهٔ آن میآویزند. در میان سربازان خفته، تنها دژبانها شهر تیره را میبینند که لغزان است.
در ته کشتی، در بیمارستان، چیزهایی اتفاق میافتد که برای افراد زیادی پیش میآید. یک سرگرد پزشک بلوزش را درمیآورد، آستینهایش را بالا میزند، دستهایش را با صابون طبی میشوید. یک پرستار ارتشی در لباس اتاق عمل، روپوش سفید دکتر را در دست دارد. سرباز ناشناس، با آپاندیسخطرناک، شکمش را گرفته، پرستار دیگری موهایش را میتراشد. نوری درخشان روی میز عمل جراحی میافتد. سرگرد پزشک دستکش ضدعفونی شده به دست میکند. پرستار، ماسکش را روی بینی و دهانش میزان میکند و بهسرعت بهسوی سرباز خوابیده روی میز، زیر کانون نور، میرود.
کشتی بزرگ، شهر را آهسته پشتسر میگذارد و یدککشها ترکش میکنند. چیزی سیاه درون تاریکی میخزد. در عرشهها و راهروها و درخوابگاههای کشتی، هزاران نفر بهخوابی سنگین فرو رفتهاند. تنها چهرههاشان از میان تاریک روشن نور، نمایاناست. چهرهها نقشی از دستها و پاها و کولهپشتیهای درهم و برهم، افسران و دژبانها، به نگهبانی این خواب عظیم، خواب بس سنگین، خواب خیل خفتگان، ایستادهاند. بوی افراد بهمشام میرسد، بوی ویژهٔ ارتش، بوی پشم و بوی تلخ خستگی و بوی روغن اسلحه و چرم. سربازان، همیشه این بو را میدهند. افراد، گل و گشاد خوابیدهاند. بعضی با دهان باز، ولی خرناس نمیکشند. آنقدر خستهاند که نمیتوانند خرخر کنند. اما نفسهاشان، ضرباندار و شنیدنیاست. آجودان موبور خسته، مانند شبحی در عرشه پرسه میزند. نمیداند اصلاً دوباره خواهد خوابید یا نه. او و افسر دژبان، مسئولند که آهسته پیش بروند. هر دو، جدیاند ومسئول.
مردان خفته، چیزی عظیم را از دست میدهند. همانطور که معمولاً آخرین چیزها از دست رفته است. کارمندان و کشاورزان، فروشندگان، دانشجویان، کارگران، تکنیسینها، گزارشگران و ماهیگیران که کارشان را ول کردهاند تا در ارتش باشند. آنها در همان وضعیت شغلی که بودند برای همین لحظه تربیت شدهاند. این هم تحقق همان چیزیاست که آن را تمرین کردهاند. کشورشان که آنها سربازان مدافع آنند در درون شب مهآلودی فرو میلغزد و آنها در خواباند. کشوری که در طول ماههای آینده تمام فکر و ذکرشان را به خود مشغول خواهد کرد دیگر دیده نمیشود. آنها نتوانستند آن را ببینند. خواب بودند. تا مدتی طولانی آن را نخواهند دید. برخی از آنها هیچوقت. وقت خوبی بود برای بروز احساسات. لحظهای که دیگر باز نمیگردد. اما خب! خیلی خسته بودند. مثل بچههایی که برای دیدن «سانتاکلوز (۱۱)» بیدار خوابی بکشند، ولی از زور خستگی نمیتوانند آن را ببینند. حتماً دلشان میخواست این لحظه را به خاطر داشته باشند. ولی چنین چیزی واقعاً برای آنها پیش نخواهد آمد.
شب دارد از راه میرسد. از روی دریا. هوا ابری است و باران سبکی آغاز بهباریدن میکند. هوایی خوب برای دریانوردی. هیچ زیردریاییای از فاصلهٔ دویست یاردی قادر به دیدن ما نیست. کشتی، رنگ خاکستری و مهآلود دارد. درون مه خاکستری میخزد و در آن حل میشود. در بالا، یک هواپیمای کوچک نیروی دریایی، گشت میزند و گاهی به قدری نزدیک میشود که افراد داخل کابین کوچک معلق آن را میتوان دید.
حالا، کشتی نفربر خاموش است. میشنود، اما حرف نمیزند. امواج رادیوییاش به کار نمیافتد، مگر وقتی که آسیب ببیند یا مورد حمله قرار گیرد.
در طول سفرش کسی چیزی از آن نخواهد شنید. زیردریاییها، زیر دریای تیرهٔ مقابل قرار دارند و بسیاری از افراد روی عرشه، قبلاً هیچوقت اقیانوس را ندیدهاند. دریا نیز تازه، بدون خطرهایی که در کمیناند بسیار تاریک و دهشتآور مینماید. علاوه بر جنگی که در پیش است، موارد دیگری نیز هست که یک نوجوان تازهسرباز را میترساند: چیزهای تازه، مردم تازه و زبانهای تازه.
حالا، افراد قبل از بیدار باش، دارند بیدار میشوند. لحظهٔ حرکت کشتی پشتسر گذاشته شده. آنها، به خاطر مقصدی ناشناخته، مسیری نامعلوم و نوعی زندگی که حتی یک ساعت بعدش معلوم نیست، بیدار شدهاند. کشتی بزرگ، دماغهاش را به درون اقیانوس اطلس فرو میبرد.
بر روی عرشه، دو جوان نوبالغ پشت کوهی ایستادهاند و با شگفتی به دریای بیکران نگاه میکنند. یکی از آنها میگوید:
– میگن آبش تا ته شوره.
دیگری میگوید:
– خب، خواهی دید که اینجورهام نیست.
– چی؟ اینجور نیست؟ چرا؟
دیگری با اطمینان حرف میزند:
– ببین پسر، میدونی که دنیا این قدرها هم با نمک نیست. فقط پیش خودت مجسمش کن!
جایی در انگلستان، ۲۲ ژوئن ۱۹۴۳. اولین صبح، در یک کشتی نفربر. یک بلبشوی حسابی. مسئلهٔ تغذیهٔ هزاران نفر، در یک چنین جای تنگ، در خور تعمق است. دو وعده غذا در روز، به فاصلهٔ ده ساعت. صفهای شلوغ صبحانه از ساعت هفت شروع میشود و تا ساعت ده ادامه مییابد.
شام، از ساعت پنج بعدازظهر تا ساعت ده شب. در این مدت، افراد، در سه ردیف، در راهروهای دراز و باریک، با یغلاویهاشان صف کشیدهاند.
روز اول، این روش ثمربخش نیست. بر اثر ازدحام سنگین، فشار زیاد است و خلقها تنگ. ساعت ده صبح یک سرباز بینوای جنگ شیمیایی، دست بهدامن دژبانی میشود که صفهای درهم ریخته را مرتب میکند:
– لطفاً منو از تو این صف در بیارین سرکار، سه بار صبحونه خوردهم. دیگه جا ندارم. هر دفه که از صف در اومدم منو هل دادهن تو یه صف دیگه.
در این کشتی، نمیتوان با افراد به عنوان فرد رفتار کرد. آنها شماره هایی هستند که یک فضای افقی و عمودی شش در سه را به عرض دو پا اشغال میکنند. برای یک واحدجسمانی، فضای زیادی را باید اختصاص داد. آنها، دستگاههایی هستند که برای جلوگیری از توقفشان باید به آنها سوخت رساند. به پسماند احتراقشان باید توجه کرد و آن را از بین برد. برای تشخیصشان به مثابهٔ افراد، راهی وجود ندارد. در روزهای دوم و سوم، این شیوه جا میافتد. صف، به موقع، آرام جلو میرود. اما روز اول، دیگر، سپری شده است.
افراد دارند استراحت میکنند، جایی برای جنب و جوش وجود ندارد. در طول سفر، هیچ کاری نمیتوانند بکنند. پاها خیلی زیادند. پاها در یک کشتی نفربر نقش بسیار مهمی دارند. آدم میتواند سرپا دستهایش را به نحوی نگاه دارد. اما پاها، چه درازکش و چه نشسته، مساله است. آنها اینور و آنور، ولو هستند. در هر گوشه و کناری میخ میشوند. از آنها حفاظت نمیشود. چرا که عضوی از آدمیاند؛ با کمترین احتمال زخمی شدن. برای حرکت به سویی باید از میان پاها قدم برداشت. باید از روی پاها گذر کرد.
پاهایی هستند بزرگ و بدشکل، همینطور پاهایی تمیز و کوچک؛ با کفشهای واکسزده یا پنجهبرگشته. بند کفشهای گره زده و درهم پیچیده. سگکهای کوچک مرتب. بهشخصیت هرکس میتوان از روی پاها و کفشها پی برد. پاهایی هستند خسته، عصبی یا چابک. تداعی یک کشتی نفربر، یادآوری پاهاست. شب، روی کشتی باید خاموش خزید تا از میان چند جریبپا، راهی گشود.
حالا افراد شروع میکنند به ناآرامی. سخت است بنشینی و کاری نکنی. بعضیها کتابهای جیبی کوچکی بههمراه دارند. برخی به کتابخانهٔ کشتی میروند و کتاب میگیرند. داستانهای پلیسی و داستانهای کوتاه. هرچه دستشان برسد میخوانند. خیلیها هم مطالعه را سرگرمی نمیدانند. آنها تفریح یگری برای خود دست و پا میکنند.
چند ماه قبل، بخش تدارکات، در میان اقلام مورد مبادله بین سربازان، صدها هزار سری تاس را گزارش داد. به نشانهٔ اینکه بازی «پیچاز (۱۲)» در ارتش بسیار مورد علاقهاست. کسانی که از «پیچاز» به عنوان یک بازی پیشپا افتاده یاد میکنند، تا چنین چیزی را خود ندیده باشند ممکن نیست آن را باور کنند. این بازی در مقیاسی وسیع مثل جریانی قوی رواج داشته. در محبوبیت آن تردیدی نیست. بهدلیل محدودیت جا، ازصفحهٔ بازی، باخانههای مخصوصش، صرفنظرشده. بازی روی پتوی سربازی انجام میشود. بازی نشاطآور و سالمی است. شش دانگ حواس بازیکنها متوجه آن میشود. بعضی از دورهای بازی، روزها ادامه مییابد. در واقع هیچ کس در تمام طول بازی، قطعش نمیکند. بازی دیگری که خیلی محبوب است، بازی کازینوست. رایجترین آن، کازینوی دستهای و کازینوی پنج کارتی است.
مایهٔ خوشحالی است که ارتش نوین ما به فضایل از سکه افتادهٔ پدران خود رو آورده است. کشتی، حسابی مسلح است. تیربارها، از هر چشماندازی جلوه میفروشند.
این کشتی نفربر میتواند در مسیر خود در جهتهای مخالف بجنگد. بر کف کشتی، علاوه بر قایقهای نجات، صدها کلک آمادهٔ به آب انداختناند. این قایقها و کلکها، به غذا، آب و حتی لوازم ماهیگیری مجهزند.
آنهایی که شب قبل روی عرشهها خوابیده بودند، به داخل میروند و بههمین ترتیب افراد داخل، بیرون میآیند. بادخنکی میوزد. سربازان، تکههای چادر را برمیدارند و شروع میکنند به ساختن سرپناههای ابتکاری. عدهای ملافههای کوچک را بین تیرکها و تیرهای آهنی میبندند. عدهای دیگر در میان زورقها آلونکهایی از کرباس درست میکنند تا جلوی باد را بگیرند. داخل این سرپناهها مشغول مطالعه، بازی «پیچاز» یا «کازینو» اند. دریا آرام است. این خوب است. چون که بسیاری از نفرات هیچگاه، پا توی هیچ قایقی نگذاشتهاند. هوا کمی که بد باشد دریازده میشوند. بنابراین یک مسئلهٔ اضافی برای نیروی همیشه خسته و رنجور کشتی بهوجود خواهد آمد.
عرشه را نمیتوان شست. محلی که افراد هنگام شستوشوی عرشه به آنجا بروند وجود ندارد، از این دست، در یک کشتی، نکتههای ظریف بسیاری هست. برای دیدن کشتی دیگر، نفرات نباید به یک طرف هجوم ببرند. چون که سنگینی زیاد به آن سمت کشتی یله میشود و احتمال دارد کشتی را با خطر مواجه سازد. محمولهٔ ما انسان است و باید با احتیاط حمل شود.
هر روز، در کشتی، نظام جمع برقرار است. زنگها بهصدا درمیآیند. گذشته ازهرجومرج روز نخست، افراد آرام، سرجاهاشان میروند.
جایی در انگلستان، ۲۳ ژوئن ۱۹۴۳. یک کشتی نفربر، اجتماع شگفتیاست و مثل یک اجتماع از خود واکنش نشان میدهد. یگانه، جدا افتاده از کل جهان، با خطر همیشگی حمله و انهدام. این واقعیت از ذهن بچهها دور نمیشود. فرقی نمیکند چه تصوری از آن داشته باشند. در هر نقطهٔ زیر آب احتمال وجود زیردریایی هست. هر لحظه ممکن است بر اثر انفجار، کشتی بزرگ بهاعماق آب برود.
از این رو، مسلسلچیها استراحت ندارند. وسایل استراق سمع آماده و مشغول کارند. نیمی از حواس گوش میخواباند و تماموقت گوش بهزنگ است. در شب، هر صدای کوچکی، اهمیت بسیاری دارد. تیربارها هر از گاهی شلیک میکنند تا معلوم شود در وضع مناسبی هستند. افسر تیربار، هرگز استراحت نمیکند. روی سکوی فرماندهی، فرمانده به ندرت میخوابد. فنجان قهوه را به دست دارد.
تحت چنین فشاری، مغز انسانی با هوشیاری واکنش نشان میدهد. ادراکش را داخل واقعیتها میکند و واقعیتها را از نو میسازد. از این نظر یک کشتی نفربر، مرکز شایعههاست. شایعههایی که از دماغه تا عقبهٔ کشتی بال میگشایند. شگفتترین چیز این استکه در همهٔ کشتیهای نفربر، شایعهها مثل همند. یک تصویر کلی در همهٔ آنها هست. داستان شروع میشود، تکرارش میکنند و همه، به جز نیروی ثابت کشتی، چند ساعتی آن را باور میکنند تا شایعهٔ دیگری جای قبلی را بگیرد. جالب است چند تایی از شایعهها را یادداشت کنیم – وقتیکه بهگوشها برسد دیگر بهعنوان فولکلور کشتی نفربر میتوان آنها را مشخص کرد.
در هر کشتی نفربر موارد زیر بدون استثنا شنیده شده، ضمن آنکه در هر کشتی هم آن را باور کردهاند.
۱- امروز صبح، یک زیردریایی ما را دید. نتوانست به ما نزدیک شود. اما به افرادش خبر داد و حالا چیزی دارد به ما میچسبد تا غرقمان کند. گفته میشود این شایعه را افسر بیسیم پخش کرده که با گوش خودش شنیده زیردریایی دشمن دارد همپالکیهای خودش را فرا میخواند. شیء مشکوک همین امشب به ما نزدیک میشود. یک افسر مسئول این قضیه را گفته.
۲- امروز صبح، یک زیردریایی روی آب آمد. نمیدانست ما نزدیکش هستیم. صدایش را با وسایل استراق سمع شنیده بودیم. این بود که تیربارها آماده بودند به آن شلیک کنند و حسابش را برسند.
بهمحض آنکه آب را شکافت، ما را دید و به موقع علامت داد که خودی است.
معلوم نیست چرا نتوانسته با وسایل صوتی از وجود ما باخبر شود. اگر این سؤال بالا بگیرد آن وقت شایع میشود که حتماً دستگاههای استراقش کار نمیکنند.
۳- توی افسران، اتفاقی وحشتناک و ناگفتنی افتاده است. (این شایعه فقط میان سربازان رواج دارد.) جنایتی که آنها مرتکب شدهاند ذکر نشده، اما عدهای از افسران بازداشت شدهاند. میخواهند آنها را دادگاهی کنند. این شایعه، یکخواست قلبی صرف است.
۴- فروشگاه افسران و فروشگاه سربازان، هر دو، در بطریهای قهوهییرنگ نوعی لیموناد میفروشند. سربازان خیلی خوب میدانند که داخل آن بطریها لیموناد است. اما در کشتی شایع میکنند که بطریهای قهوهیی قسمت جدای افسران، حاوی آبجوست. ناخرسندی کوچکی برای این قضیه به وجود میآید، تا اینکه بر اثر شایعهای جدید فراموش میشود.
۵- قسمت جلوی کشتی ضعیف است، تعمیرش کردهاند. در آخرین سفر، یک ناوشکن (گاهی هم یک رزمناو) جلوی آن را به دو نیم کرده. بعداً تعمیرش کردند و راهش انداختند. البته فعلاً وضعش بد نیست. مگر آنکه گرفتار هوای بد بشویم، در آن صورت ممکن است داغان شود. از آنجا که به دلیل وجود دستهٔ مسلسلچی، کسی اجازه ندارد به دماغهٔ کشتی نزدیک شود، نمیتوان آن را از نزدیک دید و فهمید که این حرف درست است یا نه؟
۶- دیشب رادیوی آلمانها، اطلاع داد که کشتی ما غرق شده. آنها معمولاً برای آنکه سروگوشی آب بدهند، این کار را میکنند. والدین، همسران و دوستان، دقیقاً نمیدانند ما در کدام کشتی هستیم. اما وقت آمادهباش ما را میدانند. بنابراین عصبی میشوند. البته هیچ راهی وجود ندارد که بتوان خبر تندرستی را به آنها داد. چون که اجازهٔ ارسال هیچگونه پیامی را نمیدهند. سربازان با فکر کردن به ناراحتی خویشاوندان خود ناراحت میشوند.
۷- نوعی بیماری مرموز در کشتی شایع شده. افسران نسبت به آن ساکتاند تا از هراس همگانی جلو گیری کنند. سرِ مردهها را شبانه پنهانی زیر آب میکنند.
همچنان که روزها میگذرند، افراد بیقرارتر میشوند. حرارت بازی «پیچاز» فروکش میکند. رشتهٔ بازیها دست چند تا کرم ِ بازی میافتد. شایعهها شدیدتر میشوند. جایی در وسط اقیانوس یک هواپیمای گشتی، نزدیک به ما پرواز کرده، با حالت حمایت دور میزند. شایع میشود که به فرماندهٔ کشتی علامت داده تا مسیر را عوض کند.
حتماً چیزی هراسانگیز در جایی پیشآمده، هدف ما تغییر کرده است.
از آنجا که هر سی ثانیه مسیرمان را عوض میکنیم، در مورد خط سیر کشتی هیچ حرفی نمیزنیم. به این ترتیب شایعهها رشد میکند. اگر افسران کشتی فهرستی از شایعهها تهیه میکردند، برای کسانی که به این کار علاقه داشتند جذاب میشد. مطمئناً این امر باعث میشد که افراد دست از تصورات خود بشویند. آنگاه جالب توجه این بود که آیا باز هم فهرستی کاملاً نو، از شایعههای دست اول تهیه میشد یا نه.
جایی در انگلستان، ۲۴ ژوئن ۱۹۴۳. یک واحد کوچک از سازمان خدمات هماهنگی (USO) در این کشتی هست. دخترها و مردهایی که دوش به دوش افراد میروند تا آنها را در محل اعزام سرگرم کنند. میانآنها از نامهای بزرگی که از هیمنهٔ شهرت برخوردارند و قراردادهای رادیویی میبندند، خبری نیست. دخترها بلدند بخوانند، برقصند و دلربایی کنند. مردها هم کارشان شعبدهبازی، لال بازی و بذلهگویی است. ابزار کارشان ناچیز است و از کلکهای نور و صدای تئاترها بیبهرهاند. اما کارشان بسیار شکوهمند است. تئاتر، تنها نهاد در جهان است که چهار هزار سال در حال احتضار بهسر برده اما هرگز از پا درنیامدهاست. تئاتر نیازمند مردمی پرتوان و متعهد است تا آن را زنده نگه دارند. بزرگترین وسیلهٔ گروه هنری، آکوردئون است. لباسهای شب را که توی چمدانها چروک خوردهاند باید تمیز کرد و اتو کشید. روحیهها باید بالا باشد. این یک کار گروهی بسیار سخت است.
تالار تئاتر از تالارهای لبریز از مشتری است. سربازان توی آن میچپند. روی نیمکتها مینشینند، روی میزها میایستند یا در آستانهٔ تالار دراز میکشند. در یک گوشه، از سکوی کوچکی به عنوان صحنه استفاده میشود. امشب، بلندگوها درست کار نمیکنند. وقتی کارشان درست باشد، صداها بلند و کشدار به گوش میرسد. مجری برنامه بلند میشود و در برابر انبوه تماشاگرها قرار میگیرد. لطیفهای میگوید. اما شنوندگان از نقطههای مختلف کشور آمدهاند و هر یک از این نقطهها، طنز مخصوص خودش را دارد. مجری، یک لطیفهٔ نیویورکی میگوید. عدهای به آن میخندند. داکوتاییها و اکلاهماییها، این لطیفه را نمیگیرند. دیرتر از بقیه میخندند، صرفاً به خاطر اینکه میخواهند بخندند. مجری، لطیفه دیگری را میآزماید. این بار کارش موفقیتآمیز است. یک لطیفه ارتشی دربارهٔ دژبانها، لطیفهای موثر. همه، لطیفهٔ دربارهٔ دژبانها را دوست دارند.
مجری، یک رقاص آکروبات – دختری زیبا با ساقهای بلند – و بندبازهای تعلیمیافته را که لبخند میزنند تا شدت فشار وارد بر عضلات خود را پنهان کنند، معرفی میکند. کشتی، آهسته از سویی به سوی دیگر میغلتد. کار دختر به تعادل کامل بستگی دارد، اما با سختکوشی باز هم امتحان میکند. سرانجام وقتی که لحظهای کشتی متعادل میماند، موفق میشود. ساقها، دو ثانیه کاملاً کشیده قرار میگیرند. سربازان محو اویند. دشواری کار را میدانند. دلشان میخواهد موفق شود. وقتی از عهدهٔ نمایش برمیآید، تشویقش میکنند. نمایش بسیار جدی است. دختر، صحنه را میان سوت و هلهله ترک میکند.
بعد از او یک تصنیفخوان میآید. بدون بلندگو، صدایش به سختی شنیده میشود. صدای او در عین لطافت، ضعیف است. وقتی صدایش اوج میگیرد، لطافت آن از بین میرود. اما او زیبا، جوان و جدی است.
بعد نوبت به یک دختر نوازندهٔ آکوردئون میرسد. از شنوندگان میپرسد که چه میخواهند. این گروه قرار است آواز بخواند. تقاضا بیشتر برای ترانههای قدیمی است: «خرمن ماه»، «خانهای در چراگاه»، «وقتی که چشمهای ایرلندی میخندد». افراد در هر بند، کلمات را همراهی میکنند. برای این جنگ، ترانهٔ جنگ وجود ندارد. هنوز چیزی درست نشده. نمایش ادامه دارد. یک هنرپیشهٔ صامت، جریان بازرسی بدنی گماشتهای را طوری بازی میکند که جمعیت هلهله میکند. شعبدهبازی با دم مصنوعی سنتی، از جنس پارچههای ابریشمی رنگین، مشغول تردستی است.
در تمام بازیها، چشمبندی خوب انجام نمیشود. جمعیت به بازی کمک میکند. چون که علاقهمنداست نمایش خوب اجرا شود. با آنکه بازیها چندان اقناعکننده نیست و جمعیت انبوه، جداً دلش میخواهد که راضی شود، با این همه، نتیجه کامل و خوب است. به طوری که وقتی بازی تمام میشود، حس میکنند که نمایشی را دیدهاند.
یکی از افراد واحد، ترسیده. از زمان حرکت کشتی نخوابیده است. از اقیانوس و زیردریایی میترسد. در بستر خود لمیده منتظر شنیدن صدای انفجاری است که قرار است او را بکشد. احتمالاً خیلی هم شجاع است. و هنگام ترس، کارش را خیلی خوب انجام میدهد. احمقانه است بگوییم نباید بترسد. او ترسیده، دست خودش نیست. اما کارش را انجام میدهد. این چیزی است که دست خودش است.
روی عرشه، در تاریکی، سربازان رنگین پوست ولو شدهاند. آرامند. یک صدای بم قوی، به نرمی بندی از سرود «وقتی قدیسان رژه میروند» را میخواند. صدایی میگوید: «داداش! بخونش!»
صدای بم، سرود را از سر میگیرد و چند صدای دیگر همراهیاش میکنند. وقتی که سرود به بند چهارم میرسد، یک صدای گروهی، سرود را دنبال میکند. صداها حالتی ارتعاشی به خود میگیرند که یکی از پی دیگری شنیده میشود. رشتههای صدا شکل میگیرد. چیزی دیده نمیشود. مردان، پخش و پلا، طاقباز و دراز کشیده آواز میخوانند. سرود، با قدرت اوج میگیرد. این یک ترانهٔ جنگی است. میتوانست ترانهٔ جنگی باشد. نه یک ابراز احساسات برای روشناییها و قناریهای آبی رنگ.
عرشهٔ سیاه، با صدا در هم میآمیزد. ترانهای پایان مییابد و ترانهٔ دیگری آغاز میشود. «وقتی که قدیسان رژه میروند» چهار بار خوانده میشود. بار پنجم، صداها به زمزمهای مبدل میشود و بعد عرشه دوباره ساکت میماند. کشتی میلغزد، فلز بر فلز میساید. کشتی دوباره ساکت میشود. تنها لرزش موتور، شلپشلپ آب و زوزهٔ باد در طناب دکلها سکوت را میشکند.
کتاب روزگاری جنگی درگرفت
نویسنده : جان استن بک
مترجم : محمدرضا پورجعفری
انتشارات نگاه
تعداد صفحات: ۲۴۰ صفحه