معرفی کتاب « سلول ۷۲ »، نوشته اورهان کمال
این کتاب ترجمهای است از:
- Koǧuş
Orhan Kemal
Cem Yayinevi
Türkçeden Farsçaya Çeviren:
Arslan Fasihî
درباره نویسنده
اورهان کمال در سال ۱۹۱۴ در بخش جیحانِ آدانا به دنیا آمد. در سال آخر دبیرستان بود که به دلیل فعالیتهای سیاسی پدرش به همراه خانواده مجبور به ترک میهن و اقامت اجباری در سوریه و لبنان شد. پس از بازگشت به ترکیه مدتی در کارخانهای کارگری کرد و بعد کارمند حسابداری همان کارخانه شد. از همان دوران بود که نخست به شاعری و سپس به نویسندگی پرداخت.
بعدها به استانبول آمد و کارِ نوشتن داستانِ کوتاه، رمان، فیلمنامه و نمایشنامه را ادامه داد. مشهورترین آثار او عبارتند از: «خانه پدری»، «سالهای دربدری»، «مرتضی»، «جمیله»، «گناهکار»، «خاک خونین»، «شیاد»، «راه بد»، «دنیای دروغین»، «سلول ۷۲»، «سه سال و نیم با ناظم حکمت»، «پرندگان غریب»، «دختر مردم» و…
یکی از کتابهای او تحت عنوان «سهم برادر» در سال ۱۹۵۷ برنده جایزه ادبی سعید فایق شد و یکی از مجموعه داستانهای کوتاهش به نام «اوّل نان» در سال ۱۹۶۹ جایزه فرهنگستان زبان ترکیه را برد. اکنون یکی از جوایز ادبی ترکیه به نام اورهان کمال نامگذاری شده است.
رمانها و داستانهای کوتاه اورهان کمال به بسیاری از زبانهای دنیا ترجمه شده و در کشورهای مختلف انتشار یافته است. وی از مشهورترین نویسندگان معاصر ترکیه به شمار میرود.
اورهان کمال در سال ۱۹۷۰ در صوفیه چشم از جهان فرو بست. پیکرش را به ترکیه انتقال دادند و در گورستان زنجیرلیکویو به خاک سپردند.
یک
توی سلول سرِ تهسیگار تاس میریختند.
بربادِ (۱) گردنکلفت به ازمیری (۲)، که پشت سر هم تاسهایش را جمع میکرد، گفت:
ـ انقدر تاسامو جمع نکن، پالوندوز!
ازمیری که ریزنقش بود، اما کلهای بزرگ داشت، تند و تند گفت:
ـ تاس میگیری، بایدم جمع کنم!
ـ مرتیکه، مگه میشه تاس نگرفت و بازی کرد؟
ـ من مرتیکه نیستم!
ـ پس چی هستی؟
ـ پسرِ پیشنمازم، این ریخت و قیافه آسمونجلمو نیگا نکن!
ـ زیاد حرف نزن!
ـ اگه بزنم چی کار میکنی؟
ـ چونهتو خورد میکنم!
ـ فکر کردی کله قنده؟
صورتِ برباد یک آن قرمز شد، بعد سفیدِ سفید شد. سرش را به دو طرف تکان داد و گفت «لا اله الا اللّه»، بعد تاسها را تکان داد و ریخت:
ـ سه و یک!
یک بار او، یک بار آن یکی، با عصبانیت و غرغرکنان هر چه را میآمد بر زبان میراندند:
ـ چهار و دو!
ـ پنج و یک!
ـ شیش و یک!
ـ………..
ـ………..
توی همهمه هر روزه زندان صدای مشاجره برباد و ازمیری داشت بلند میشد. آسمانجلهایی که با لباسهای ژنده میآمدند تو و میرفتند بیرون، موجوداتی تکیده و ناخوشایند بودند. یکی از آنها گاهی میچپید توی سلول، نگاهی به اطراف میانداخت، انگار چیزی را که دنبالش بود پیدا نمیکرد و دوباره راهش را میکشید و میرفت. برای چه میآمد، چرا میرفت؟ آنهایی هم که پای دیوارهای کثیف خوابیده بودند ـ دیوارهایی که اینور و آنورش نقاشیهای مستهجن و حرفهای رکیک نوشته بود ـ با چشمهای نیمهباز میرفتند تو فکر و گاه ساعتها دراز میکشیدند و فقط وقتی گرسنه و تشنه میشدند یا دست به آب داشتند از سلول میرفتند بیرون.
یکهو دمِ درِ سلول سر و کله آسمانجلی دیگر پیدا شد که خیلی دراز و لاغر بود. هیجانزده بود. روی پا بند نبود. پس از آنکه با نگاهش توی سلول را به سرعت کاوید، انگار کسی را که دنبالش بود پیدا کرد و داد زد:
ـ ناخدا احمد!!!
این مردِ چهل ساله که اسمش کایاعلی بود به خری آماده عرعر کردن میمانست. همه نگاهش کردند. چه خبر بود؟ با ناخدا احمد چه کار داشت؟
ـ ناخدا احمد، با تواَم!
چشمهای بسته مردِ کوتاه قد و توپری که پای دیوار، پشت سر قماربازها دراز کشیده بود باز شد و با شک نگاه کرد؛ به مجسمه هیتی (۳) میمانست که از سنگ گرانیت تراشیده باشند. بیهیچ شتابی کاهلانه پرسید:
ـ چه خبره؟
اولی سرِ جایش بند نبود:
ـ پاشو بیا، زود باش!
ـ چرا؟
ـ زیر هشت کارت دارن!
«مجسمه هیتی» آرام آرام از جایش بلند شد. با پشتِ دستهای درشتش به سبیلِ سیاه و بزرگش کشید. کوشید حدس بزند زیر هشت چه کارش دارند. چیزی به عقلش نرسید. اصلاً کاری به کارِ زیرهشتیها نداشت. قماربازی نمیکرد، بنگ و تریاک نمیکشید، آدمفروشی هم نمیکرد…
بلند شد. همانطور که پاهای گوشتآلود و بزرگش را به کف بتنی سلول میکشید رفت پیش کایاعلی.
ـ خب، این گُهخورا چیکارم دارن؟
ربطی به کایاعلی نداشت. افسر نگهبان دیده بودش و گفته بود «ناخدا احمدو صدا کن زود بیاد پیش من!» از کجا میدانست چهکارش دارد؟
شانههایش را داد بالا. میخواست بزند به چاک، که دست بزرگ ناخدا کتفش را گرفت:
ـ با تواَم. این گُهخوره واسه چی منو خواسته؟
کایاعلی تکانی خورد و شانهاش را از دست ناخدا در آورد:
ـ من چه میدونم.
ـ کی چغلیمو کرده؟
ـ نمیدونم…
ـ میدونی، نمیگی. کسی هست که چغلیمو بکنه؟
این دیگر زیادی بود. از کجا باید میفهمید که کسی هست یا نیست؟ افسر نگهبان توی حیاط دیده بودش و گفته بود «زود ناخدا رو صدا کن!» بقیهاش دیگر ربطی به او نداشت.
همانطور که به سرعت از تاریک روشن راهپله سنگی میرفت پایین، با خودش غرولند میکرد:
ـ چه میدونم آخه، از کجا بدونم؟ گفت صداش کن، صداش کردم. گناه که نکردم. اگه من صدا نمیکردم به کس دیگهای میگفت صداش کنه. دلت خواست برو، دلت خواست نرو!
ناخدا چشمهایش را به آنجا، به تاریک روشنی دوخته بود که مرد دراز و لاغر در آن ناپدید شد؛ بیآنکه ببیند، نگاه میکرد. یا کایاعلی یا یکی دیگر. مهم این است که چرا به زیر هشت صدایش کردهاند. علاوه بر اینکه کاری به بنگ و تریاک و چاقو و این و آن نداشت، حتی اگر از گرسنگی هم میمرد چیزی از کسی نمیدزدید، مثل بقیه سرِ تهسیگار و این جور چیزها تاس نمیریخت. اما کسانی که به زیرهشت احضار میشدند اغلب چنین «گُهکاری» هایی داشتند.
وقتی ازمیری، که کمی قبل همه تهسیگارهایش را به برباد باخته بود، با عصبانیت پیشش آمد، نگاهش را از تاریک روشنِ راهپله گرفت. به ازمیری نگاه کرد که داشت میگفت «هیشکی مثل این برباد بیناموس نیست. یه تاس ریخت بیچارهم کرد. خوب کاری کردی که باهاش قهر کردی…»؛ اما ندید، یا اینکه حرفهایش را نشنید. مفلس شدنِ این آدم مهم نبود، مهم این بود که بفهمد چرا به زیرهشت احضارش کردهاند. پرسید:
ـ کی زیرهشت چغلیمو کرده؟
ازمیری سر در نیاورد:
ـ چی؟ چغلی؟
ـ نمیدونم. انگار زیرهشت کارم دارن.
ـ چرا؟
ـ گفتم که نمیدونم!
ـ چیزی کش رفتی؟
انگار که فحش ناموسی شنیده باشد، عصبانی شد:
ـ فکر کردی منم مثِ تواَم؟
ـ پس لابد جنس رد کردهٔ.
ـ انقدر حرف مفت نزن!
ـ اگه گناهی نداری، واسه چی میخوانت؟ حتما یه گُهکاری کردهٔ…
ناخدا چنان نگاهش کرد که ازمیری تاب نیاورد و توی تاریک روشن راهپله، همان جا که کمی قبل کایاعلی ناپدید شده بود، آب شد و رفت.
ناخدا همانطور مثل مجسمه هیتی سرِ جایش ایستاده بود، دلش نمیخواست پیش افسر نگهبان برود. ترجیح میداد گلوله بخورد، اما به او طعنه نزنند. او مثل بقیه همسلولیهایش نبود. آنها را چند بار در روز احضار میکردند. به نوبت کتک میخوردند یا فحش میشنیدند، بعد در حالی که پسِ کلهشان را میخاراندند، بیشرمانه میخندیدند. انتظار دیگری هم نمیرفت، همهشان آفتابهدزد بودند. بین آنها حتی کسانی بودند که از مسجد کفش دزدیده بودند، مرغدزد هم بینشان پیدا میشد. چه کسی میتوانست او را با آنها یکی بداند؟ او خونی بود. پسرعموهای کسانی را زده بود که سالها پیش پدرش را، وقتی از قهوهخانه بندر بیرون میآمد، کشته بودند. انتقام پدرش را گرفته بود؛ پدری که حتی چهرهاش را ندیده بود. هیچ کس نمیتوانست او را با «آفتابهدزدها» یکی بداند.
کایاعلی با نگرانی دوباره آمد:
ـ بهت گفتم زیرهشت کارت دارن. گفتم رئیس احضارت کرده، پس چرا نمیری؟
حتی تکان هم نخورد:
ـ چی کارم دارن؟
ـ من چه میدونم. به جون مادرم عصبانی میشه ها. از من گفتن؛ دیگه به بقیهش کاری ندارم!
با عصبانیت نزدیک شد، دستش را گرفت و کشید:
ـ یالاّ، راه بیفت!
دو
وقتی افسر نگهبان، با آن صورت سبزه همیشه آویزانش، از او پرسید که در ریزه (۴) چه کسی را دارد، ابروهای سیاه و کلفتش در هم رفت، بعد باز شد، دوباره در هم رفت. چه کسی را داشت؟ به یاد نمیآورد، اما انگار کسی را داشت. او که بود؟ در گذشته، خیلی پیش، صورتی چین و چروک، صورتها… اینها که بودند؟ چه نسبتی با او داشتند؟ زمان زیادی گذشته بود، سالها. آیا ممکن بود سالهای سال در یاد بمانند؟
ـ خُب؟
چشمهایش را به افسر نگهبان دوخت، نگاه کرد، نگاه کرد.
ـ یادت نمیآد؟
نتوانست به خودش بقبولاند و بگوید «یادم نمیآد.» گفت:
ـ کسی رو ندارم.
ـ پس خدیجه قلندر کیت میشه؟
مدتی طولانی به افسر نگهبان نگاه کرد. درست است، چه نسبتی با او داشت؟ مادرش بود؟ انگار مادرش بود… همینطور است، مادرش بود. آهی کشید، تبسمی بر لبانش نشست. بعد به یکباره خودش را جمع کرد. چه خبر بود؟ چه شده؟ نکند مرده؟
با نگرانی به افسر نگهبان نگاه کرد.
افسر نگهبان گفت:
ـ برات صد و پنجاه لیر فرستاده!
مجسمه سنگین هیتی لرزید. دلش باز شد، شادی لحظهای صورتش را لیسید و گذشت. لرزشی خوشایند وجودش را پیمود. نجواکنان گفت:
مادرم؟ مادرم؟ برای من؟ آره، برای من؟
برگشت به طرفی که کایاعلی ایستاده بود، با هیجان نگاهش کرد. سینه پهنش بالا و پایین میرفت. بعد چشمهایش را به طرف افسر نگهبان برگرداند. اشک از چشمههای چشمش میجوشید و از پوست صورتش به پایین میغلتید. دوباره نجوا کرد:
ـ مادرکم، وای مادرک غریبم!
مادرش را در ذهنش مجسم کرد؛ مادرش را که نُه سال، یا شاید هم ده سال، ندیده بود، مادرش را که توی یکی از دهات دورافتاده ریزه زندگی میکرد. مادر پیرش، با آن صورت پر چین و چروک، در خیالش جان گرفت.
کتاب سلول ۷۲
نویسنده : اورهان کمال
مترجم : ارسلان فصیحی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۱۴۳ صفحه شابک