معرفی کتاب « سپید دندان »، نوشته جک لندن
دربارهٔ نویسنده
جک لندن در سال ۱۸۷۶ میلادی در سانفرانسیسکوی آمریکا به دنیا آمد. از همان کودکی مزهٔ فقر و نداری را چشید، طوریکه مجبور شد برای کمک به خانوادهاش شغلهای گوناگونی را تجربه کند: در ۱۰ سالگی روزنامه فروشی میکرد و در ۱۴ سالگی در کارخانهٔ کنسروسازی مشغول کار شد. در ۱۶ و ۱۷ سالگی در بندر سانفرانسیسکو، دریانوردی همهکاره و مأمور گشت در دریا بود. در ۱۸ سالگی خانه به دوش شد و به سر تا سر آمریکا سفر کرد. بعد ظاهرا به خاطر کارِ توانفرسا در کارگاه لباسشویی، تصمیم گرفت هر طور شده نویسنده شود. در ۲۰ سالگی به بچهٔ سوسیالیستِ اُکلند معروف شد. در همین سال با ولع شروع به خواندن آثار داروین، مارکس و نیچه کرد، ضمن اینکه در این دوران گاهی تمام شبانهروز قلم میزد. در ۲۱ سالگی همراه با هجوم جویندگان طلا به کلاندایک در کانادا، به دنبال کشف طلا رفت، اما دو سال بعد، اولین داستانش را به پنج دلار به ماهنامهای فروخت. در ۲۴ سالگی با پولی که از راه فروش داستانهایش به دست آورد، اولین مجموعهٔ داستانش را به نام پسر گرگ (۱) منتشر کرد و در ۲۵ سالگی از طرف سوسیالیستها نامزد شهرداری اُکلند شد، در ۲۶ سالگی اولین رمانش به نام دختر برف (۲) را به چاپ رساند، اما شهرت اصلی او بیشک مدیون رمان آوای وحش (۳) بود که در ۲۷ سالگی منتشر کرد و تاکنون به ۶۸ زبان زندهٔ دنیا منتشر شده است. یک سال بعد از این رمان نیز رمان مشهور دیگرش سپید دندان را منتشر کرد که تا حدودی شبیه رمان آوای وحش است. در ۲۸ سالگی خبرنگار جنگی شد و در ۲۹ سالگی نویسندهای کاملاً حرفهای با درآمد کافی بود و آثارش در سر تا سر آمریکا خوانندگان زیادی داشتند. جک لندن در دوران زندگی کوتاهش بیش از پنجاه کتاب منتشر کرد که برخی از مشهورترین آنها عبارتند از: گرگ دریا (۴) (۱۹۰۳)، پاشنهٔ آهنین (۵) (۱۹۰۷)، مارتین ایدن (۶) (۱۹۰۹)، جان بارلی کرن (۷) (۱۹۱۳) و درهٔ ماه (۸) (۱۹۱۳). با اینحال به عقیدهٔ اکثر منتقدان، بهترین آثار جک لندن، داستانهایی هستند که او دربارهٔ سگها نوشته است و البته در این میان شاید دو اثر آوای وحش و سپید دندان، از همه جذابتر و عمیقتر باشند.
جک لندن در سال ۱۹۱۶، یعنی هنگامیکه از راه قلم ثروت زیادی به هم زده بود، در اثر سکته و نارسایی قلبی درگذشت.
م. س.
فصل اول
سرزمین وحش
۱: ردِّ گوشت
جنگل سیاهِ درختانِ صنوبر در دو طرفِ آبراهه چهره درهم کشیده بود. آبراهه یخ زده بود و سکوتِ عمیقی بر سرزمین وحشی و یخزدهٔ شمال، سرزمین مرده و متروک حکمفرما بود.
اما در این سرزمین، زندگی هم وجود داشت. در آنسوی آبراههٔ یخزده، دستهای از سگ ـ گرگها (۹) با زحمتِ زیاد سورتمهای را میکشیدند. هوا چنان سرد بود که بخارِ نفس سگها هنوز از دهانشان درنیامده در هوا یخ میبست. زیرِ سورتمه، که از چوبِ کلفت درختِ غان بود، سرسره نبود. برای همین سورتمه کاملاً روی برف قرار داشت. روی سورتمه هم صندوق دراز و باریکی را که مستطیل شکل بود محکم بسته بودند، اما روی سورتمه چیزهای دیگری مثل چند پتو، یک تبر، قوری قهوه و یک ماهیتابه هم بود.
در جلوی سگها یک مرد و در عقب سورتمه هم مرد دیگری بود. هر دو چکمههای زمستانی به پا داشتند و با زحمت پیش میرفتند. در درون جعبهٔ مستطیلی شکلِ روی سورتمه هم، مرد دیگری خوابیده بود؛ مردی که شمال وحشی مقاومتش را درهم شکسته و برای همیشه از رنج و زحمت راحتش کرده بود.
اما دو مردی که هنوز نمرده بودند همچنان با زحمت پیش میرفتند. مژهها و گونههایشان پوشیده از بلورهای یخ بود؛ بلورهایی که از بخار نفسهایشان درست شده بود و چنان صورتشان را پوشانده بود که نمیشد آنها را از هم تشخیص داد. حالا آن دو مثل ارواح بودند؛ مأموران کفن و دفنی که در جهان ارواح، روحی را تشییع میکردند.
مردها ساکت بودند و نفسهایشان را برای فعالیتهای جسمشان ذخیره میکردند.
یک ساعت، و بعد ساعتِ دیگری هم گذشت. روشنایی رنگ پریدهٔ روزِ کوتاه و بیآفتاب، کمکم رنگ میباخت. در همین موقع صدای زوزهٔ ضعیفی از دوردست در سکوت طنین انداخت. سپس صدا به سرعت زیاد شد و اوج گرفت و بعد کمکم محو شد. مرد جلویی سرش را برگرداند و به مرد عقبی نگاه کرد و بعد هر دو سرشان را به علامت تأیید تکان دادند. دوباره صدای زوزه بلند شد. صدا از پشت سر میآمد؛ از زمینهای پربرفی که تازه از آنها گذشته بودند. بعد، صدایی به زوزهها پاسخ داد. این زوزه هم از پشتِ سر و از طرفِ چپ زوزهٔ دوم آمد.
مرد جلویی گفت: «بیل، دارند تعقیبمان میکنند.»
بیل گفت: «اینجا گوشت، کمیاب است. الان چند روز است که من اثری از یک خرگوش ندیدهام.»
***
شب که شد، آنها سگها را به چند درختِ صنوبر در ساحل آبراهه بستند و همانجا چادر زدند. سپس تابوتی را که حمل میکردند کنار آتش گذاشتند تا از آن به جای میز و صندلی استفاده کنند. سگها خُرخُر و به همدیگر پارس میکردند.
بیل گفت: «هنری، انگار خیلی به ما نزدیک شدهاند.»
هنری که نزدیک آتش چمباتمه زده بود و داشت برف را آب میکرد تا قهوه درست کند با سر، حرفِ او را تصدیق کرد، بعد روی تابوت نشست و شروع به خوردن کرد و گفت: «میدانند کجا کمین کنند تا جایشان امن باشد. به زودی ما را میخورند. خیلی باهوشند.»
بیل در حالیکه موقع خوردن لوبیا به عمد دهانش را میجنباند، گفت: «دیدی وقتی داشتم به سگها غذا میدادم چه قشقرقی راه انداخته بودند؟ راستی چند تا سگ داریم؟»
هنری گفت: «شش تا.»
بیل گفت: «اما من وقتی شش تا ماهی برایشان بردم، یکی کم آمد.»
ــ حتما عوضی شمردی.
ــ من شش تا ماهی از کیسه در آوردم اما به یکگوش ماهی نرسید. برای همین برگشتم و دوباره برایش ماهی بردم.
هنری گفت: «اما ما شش تا سگ بیشتر نداریم.»
بیل گفت: «من نمیگویم همهٔ آنها سگ بودند، اما من به هفت تا حیوان ماهی دادم.»
هنری دست از خوردن کشید و سگها را شمرد. بعد گفت: «شش تا هستند.»
بیل گفت: «اما من خودم دیدم یکی از حیوانها در برفها فرار کرد. هفت تا بودند.»
هنری گفت: «انگار سفر بهت سخت گذشته. حتما چشمهایت خوب نمیبینند.»
بیل گفت: «خودم هم اولش همین فکر را کردم، اما وقتی فرار کرد، جاپاهایش را روی برفها دیدم. بعد سگها را شمردم و دیدم شش تا هستند. جاپاهایش هنوز هم روی برفها هست. میخواهی نگاه کنی؟»
هِنری جواب نداد. غذا و آخرین فنجان قهوهاش را در سکوت خورد. بعد با پشتِ دست دهانش را پاک کرد و گفت: «پس فکر میکنی آن…»
اما صدای زوزهٔ بلند و غمناکی در تاریکی حرفش را قطع کرد. هنری با دست به طرف صدا اشاره کرد و گفت: «… فکر میکنی یکی از آنهاست؟»
بیل حرفش را با سر تأیید کرد.
سپس صدای زوزهها یکی پس از دیگری بلند شد و اَلَمشنگه راه افتاد. حالا از هر طرف صدای زوزه میآمد. سگها از ترس بیشتر به هم چسبیدند. بیل هیزم بیشتری در آتش ریخت و پیپش را روشن کرد. بعد در حالیکه با انگشتِ شستش، تابوت را نشان میداد گفت: «به نظرم بابایی که این تو خوابیده خیلی خوشبختتر از من و توست. اگر شانس بیاوریم، شاید سنگ روی نعشمان بگذارند تا سگها تکهتکهمان نکنند. این یاروی توی تابوت، در کشورش برای خودش کسی بوده. حالا چرا آمده این سر دنیا، جاییکه حتی خدا هم فراموشش کرده، نمیدانم.»
هنری گفت: «آره، اگر توی مملکت خودش میماند، شاید سالیان سال زندگی میکرد.»
بیل خواست چیزی بگوید، اما تغییر عقیده داد و به دیوار تاریکی که از هر طرف به آنها فشار میآورد اشاره کرد. در تاریکی یک جفت چشم مثل زغالِ گداخته، برق میزد. هنری هم با سر، دو جفت چشم دیگر را به او نشان داد. دور تا دور اردویشان را چشمان فروزان گرفته بود. گاه یک جفت چشم حرکت میکرد و گاهی ناپدید و لحظهای بعد دوباره پیدا میشد.
سگها از ترس لحظه به لحظه بیشتر بیتابی میکردند. از ترس رم کرده بودند و بیشتر به آتش نزدیک میشدند و یا قوز میکردند و لای پای مردان میخزیدند. حتی یکی از سگها از شدت تقلا، در آتش افتاد و از درد و ترس زوزه کشید.
بیل گفت: «واقعا بدشانسیم. چه موقعی مُهماتمان تمام شد.»
هنری به رفیقش کمک کرد تا پوستین و پتوها را روی شاخههای صنوبر پهن کند. بعد پرسید: «چند تا فشنگ برایمان مانده؟»
بیل گفت: «سه تا، اما کاشکی سیصد تا گلوله داشتیم! آنوقت حساب این لعنتیها را میرسیدم.»
بعد با عصبانیت مشتش را برای چشمان فروزان اطرافش تکان داد و گفت: «کاشکی این سرما هم دست از سرمان بر میداشت! الان دو هفته است که پنجاه درجه زیر صفر است. کاشکی اصلاً نمیآمدم. کاشکی این سفر لعنتی زود تمام میشد و دوباره میرفتیم در فُرت مَک گِری (۱۰) کنار آتش لَم میدادیم.»
هنری زیر پتو خزید، اما تازه چرتش گرفته بود که با صدای رفیقش از خواب پرید:
ــ هنری، میگویم آن گرگه که خودش را قاطی سگها کرد و ماهی گرفت چرا سگها بهش حمله نکردند؟ این فکر واقعا دارد عذابم میدهد.
ــ تو زیادی خودت را عذاب میدهی بیل. قبلاً اینطوری نبودی. دیگر خفه شو بگیر بخواب. صبح حالت خوب میشود. حتما رودل کردهای. برای همین داری عذاب میکشی.
بعد هر دو مرد زیر یک روانداز خوابیدند. آتش کمکم خاموش شد و چشمان فروزان نزدیکتر شدند و حلقهٔ خود را در اطرافِ اردو تنگتر کردند. سگها هم از ترس به هم چسبیدند. گاهگاهی که یک جفت چشم فروزان نزدیکتر میشد، سگها با حالتی تهدیدآمیز غرش میکردند، اما چند لحظه بعد چنان جنجالی به راه انداختند که بیل از خواب پرید. بعد یواشکی از رختخواب بیرون آمد و هیزم بیشتری در آتش ریخت. آتش کمکم شعله کشید و حلقهٔ چشمها عقب نشست. بیل نگاهی سرسری به سگها انداخت و دوباره زیرِ پتو خزید.
کمی بعد بیل داد زد: «هنری، هِی هنری!»
هنری از خواب پرید و گفت: «باز چه شده؟»
بیل گفت: «هیچی، باز هم سگها را شمردم. هفت تا بودند.»
هنری برای اینکه نشان دهد حرفش را فهمیده غُرغری کرد و دوباره خر و پفش بلند شد و به خواب رفت.
صبح، اول هنری از خواب بیدار شد. ساعت شش بود، اما هنوز تا روشنایی روز، سه ساعت مانده بود. هنری در همان تاریکی دست به کارِ آماده کردن صبحانه شد. بیل هم پتوها را لوله و سورتمه را برای حرکت آماده کرد.
بیل ناگهان پرسید: «هنری، گفتی چند تا سگ داریم؟»
ــ شش تا.
بیل گفت: «اشتباه میکنی.»
هنری پرسید: «دوباره شدند هفت تا؟»
ــ نه، شدند پنج تا. یکی از سگها نیست.
هنری با عصبانیت داد زد: «اِ!»
بعد سگها را شمرد و گفت: «راست میگویی، چاقالو نیست. حتما او را زندهزنده بلعیدهاند. لعنتیها!»
بیل گفت: «سگ احمقی بود.»
هنری گفت: «اما هیچ سگی آنقدر احمق نیست که با پای خودش پیش آنها برود و خودکشی کند.»
بیل گفت: «حتی با چماق هم نمیشود آنها را از آتش دور کرد. حتما چاقالو یک چیزیش میشده که فرار کرده.»
کتاب سپید دندان
متن کوتاه شده
نویسنده : جک لندن
مترجم : محسن سلیمانی
ناشر: نشر افق
تعداد صفحات: ۱۷۱ صفحه