کتاب « من مجردم، خانوم! و چند داستان دیگر »، نوشته مرتضی کربلایی لو
من مجردم، خانوم!
زنگ آیفون صدا کرد. مینا دستهایش را که مخلوط تخممرغ و سبزی به آنها چسبیده بود، آب کشید. دوید و گوشی آیفون را برداشت: «کیه؟»
صدای مردی آمد: «منو از بنگاهِ خانه تو` فرستادن.»
مینا یک لحظه فکر کرد و یادش آمد که خانه را برای اجاره به بنگاه سپردهاند. با این حال اسم «خانه تو» صمیمیتر از آن بود که انتظارش را داشت. مانده بود به آن مرد غریبه چه بگوید. ظاهرا چارهای نبود. گفت: «بفرمایین!» و دربازکن را زد. آپارتمان آنها در طبقه هشتم بود. آسانسور خراب شده بود و تا آمدن آن مرد پنج شش دقیقهای فرصت بود.
روی نوک پا به سمت آشپزخانه دوید و شعله زیر ماهیتابه را کم کرد. بوی کوکو توی کل ساختمان پیچیده بود. پنجره را باز کرد تا بوی روغن و سبزی بیرون برود. چشمش به شیشههای ادویه و آرد افتاد. هنوز روی میز بودند. سریع، درهایشان را بست و توی قفسه چید. یک قاشق روغن از حلبی درآورد و توی ماهیتابه گذاشت تا آب شود. انگشتش را با دندان گرفت. «وای! رختخوابها رو زمینه.»
به اتاق خواب رفت. گذرا نگاهش به ساعت افتاد. عقربهها یازده و نیم را نشان میداد. ملافهها را توی کمد روی هم تلنبار کرد و درش را فشار داد و بست. پنجره اتاق را باز کرد، مبادا بوی رختخوابها هنوز مانده باشد. تازه یادش آمد که باید لباسهای زیرش را از حمام بردارد. به سمت حمام رفت. کلید هواکش را زد. هواکش به کار افتاد. یک نایلکس مشکی برداشت و لباسهایش را آن تو کرد. «چرا این موقع روز آخه؟ همهش تقصیر جواده. باید به بنگاهیها میگفت فقط عصرها…»
زنگ در زده شد. «وای!» مرد پشتِ در آپارتمان آنها رسیده بود. درِ حمام را بست. چنگ انداخت و چادرش را از روی جارختی برداشت و سرش کرد. برای آخرین بار چرخی زد و یک نگاه به اتاق خواب انداخت. راضیکننده نبود. تو دلش گفت: «یه بهونهای میآرم.»
نفس عمیقی کشید. دستگیره را چرخاند و در را باز کرد. مرد جوان سلام کرد.
گفت: «سلام. بفرمایین!»
مرد جوان کمی سر خم کرد و گفت: «سعیدی هستم. ببخشین این موقع روز مزاحم شدم. متأسفانه عصرها توی دانشکده کلاس دارم.»
دل مینا کمی آرام گرفت. طرف دانشجو بود. در را بیشتر باز کرد تا جوان داخل شود.
جوان گفت: «بنگاهی بهم گفت که شما فقط عصرها مشتری میپذیرین. واقعا منو ببخشین.»
مینا مترصد بود که از شوهرش هم حرفی به میان بکشد. گفت: «عصرها همسرم جوادآقا خونه هستن. بیشتر به همین خاطره. ولی حالا شما استثنائا…»
«اینجا دقیقا چند متره؟»
مینا نگاهی به در و دیوار انداخت انگار که اولین بار است خانه را میبیند. گفت: «والله، اینارو جوادآقا بهتر میدونه. ولی اگه اشتباه نکنم صد و ده متری باید باشه.»
جوان دستی به بینیاش کشید. چشمهایش را ریز کرد و اطرافش را از نظـر گذراند. مبلها، میز تلویزیون و دکورها را نگاه کرد، انگار که میخواهد خانه را با اسباب و اثاثیهاش اجاره کند. گفت: «خوبه. اجازه هست یه نگاهی به خونه بندازم؟»
مینا گفت: «خواهش میکنم. اینجا آشپزخونهشه.»
جوان اعتنایی نکرد. آشپزخانهاش اُپِن بود و نیازی به گفتن نداشت که آنجا آشپزخانه است. به سمت پذیرایی رفت. همین طور که میرفت پرسید: «از همسایهها راضی هستین؟»
«همهشون خوبن.»
لوستر را نگاه کرد و گفت: «صاحبخونه چی؟»
مینا گفت: «آدم باخداییه.»
«پس برا چی میخواین برین؟»
مینا یاد حرف جواد افتاد: «خونه خریدیم.»
جوان سرش را به نشانه تحسین جنباند. توجهش به قندانهای روی میز جلب شد. روی مبل نشست و درِ قندان را با احتیاط برداشت و به قندهای تویش نگاه کرد. آهسته گفت: «اینجا رو! قندهاش حبّهای نیس!»
مینا هنوز نزدیک درِ ورودی ایستاده بود. حرف او را نشنید. جوان درِ قندان را آرام گذاشت و پا شد.
«خودتون چقدر اجاره میدین؟»
مینا چادرش را جلوی دهانش گرفت و پرسید: «مگه تو بنگاه بهتون نگفتن اجارهش چقدره؟»
جوان حرف را عوض کرد: «اینجا موکت نداره؟»
مینا نگاهش را روی فرشها لغزاند. «چرا، منتها ما جمعش کردیم. به رنگ مبلهامون نمیخورد.»
جوان پوزخندی زد و از توی پذیرایی بیرون آمد. درِ یکی از اتاقها بسته بود. آن را باز کرد و بیآن که تو برود گردن کشید و داخلش را دید. در را بست و به آن یکی رفت. چشمش به تشک و متکای دونفرهای که روی زمین پهن بود افتاد. گودی به جا مانده از دونفری که تویش خوابیده بودند هنوز دست نخورده مانده بود. مینا نزدیک درِ اتاق آمد و گفت: «باید ببخشین که یهکم به هم ریخته است. میخواستم روتشکیها رو بشورم که…»
«شما خوابگاههای مارو ندیدین، والا این حرفو نمیزدین.»
مینا طوری به او نگاه کرد که انگار میخواست اوضاع به هم ریخته خوابگاهشان را از روی قیافه او بخواند. پیش خودش فکر کرد که اصلاً او ازدواج کرده است یا نه. جوان داشت توی حمام را نگاه میکرد. مینا گفت: «اینجا برا کسی که بچه کوچیک داشته باشه خیلی خوبه. شما چند تا بچه دارین؟»
جوان سریع برگشت و به مینا نگاه کرد. متوجه شد که مینا شوخی نمیکند. به خودش توی آینه نگاهی انداخت. دستی به موهایش کشید. گفت: «من مجردم خانوم!»
مینا لبهایش را یک وری کرد و گفت: «چطور میخواین صاحبخونه رو راضی کنین؟ بعیده بخواد به آدم مجرد اجاره بده.»
جوان به درِ شیشهای گوشه اتاق اشاره کرد: «اون جا بالکنه؟»
مینا رفت و دستگیرهاش را بالا داد. در باز شد. کنارتر ایستاد تا او آنجا را ببیند. جوان هیکلش را به چارچوب در تکیه داد و نگاهی، آن تو انداخت.
آهسته گفت: «اینجا یه دنیای دیگهس!»
مینا توی بالکن را از نظر گذراند. جوان داخلِ بالکن رفت. بالکن با دو ردیف پرده حصیری از فضای خیابان جدا شده بود. نیمه روشن بود و به یک اتاق حصیری کوچک میمانست. یک قفس قناری آن بالا آویزان بود. شیشههای مربای بالنگ و پوست پرتقال و آلبالو کنار هم چیده شده بود. بیشتر از همه دو شیشه بزرگ آبغوره به چشم میزد. آبغوره یکی از شیشهها آنقدر کهنه شده بود که از سرخی به رنگ آب آلبالو میزد و مثل عقیق میدرخشید. تلهموش هم بود، کمی آنطرفتر. کنار تله، بغل نردههای بالکن دو شیشه پت و پهن ترشی دیده میشد. آن مقدار که میشد از پشت شیشههای تراشدارشان تشخیص داد، داخل یکیشان ترشی لیته بود و توی آن دیگری ترشی بادمجان. از میلههای نازک قفس هم چند نخ پر از فلفل قرمز آویخته بود. جوان رویش را برگرداند و این طرف را نگاه کرد. یک ردیف گلدان سبز و تر و تازه دید. وسائل واکس هم بود. کف آنجا هم یک روزنامه انداخته بودند که معلوم بود تویش سبزی پاک کردهاند. چند پر سبزی، بیرون ریخته بود. بالاتر از نردهها و به موازات آن، یک طناب به دو دیوار مقابل هم بسته بودند که لباسهای شسته رویش پهن بود: دو تا پیژامه و یک شورت و زیرپیراهن مردانه. جوان چشمش را به هر طرف که میچرخاند، مینا هم همان جا را نگاه میکرد. مینا گفت: «این حصیرها از همون اول بود. ما هم دست بهش نزدیم.»
کتاب من مجردم، خانوم! و چند داستان دیگر
نویسنده : مرتضی کربلایی لو
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات: ۹۵ صفحه