معرفی یک کتاب خوب علمی – تخیلی: پانزده زندگی اول هری آگوست
کتابی که امروز معرفی خواهم کرد، گرچه بیشتر در ژانر علمی – تخیلی میگنحد، اما مطمئنم که این کتاب را دوستداران سایر ژانرها هم دوست خواهند داشت.
هیچ پیش آمده که در زندگی آرزو کرده باشید که با همین دانش و معلومات کنونی به سالها قبل، مثلا دوران کودکی و نوجوانی برگردید.
بیشتر ما، به صورتهای مختلف این آرزو را در ذهن پروردهایم: اگر همین مهارت شغلی را چند سال پیشتر میداشتم، اگر میدانستم که حوادث اقتصادی – سیاسی چنین تغییری ایجاد میکنند، اگر میتوانستم به گذشته برگردم و هیچ وقت با او آشنا نشوم و از او پرهیز کنم (یابرعکس از دستاش ندهم!)
حالا تصور کنید که کسی پیدا شود که بسیار ماهرانه همین آرزوی مشترک را در داستانی پخته بپرورد و به آن رنگ و لعاب بدهد.
کتابی که از آن صحبت میکنم؛ کتابی است به نام پانزده زندگی اول هری آگوست که توسط کلیر نورث که اسم مستعار کاترین وب است، در سال 2014 منتشر شده است.
این کتاب آنقدر موفق بوده و با استقابل منتقدین روبرو شده که توانسته جایزه جان دبلیو کمپل را برای بهترین داستان علمی – تخیلی برباید و نیز نامزد دریافت جایزه آرتور سی کلارک شود.
داستانِ کتاب خیلی «ساده» است: کسی هست به نام هری آگوست؛ شبِ سال نوِ 1919 به دنیا میآید، زندگیاش را میکند، سال 1989 میمیرد، بعد دوباره همان شب سال نو 1919 به دنیا میآید، اما این بار تمامِ خاطراتِ زندگیِ قبلیاش را به خاطر دارد. همیشه هم به همین شکل است. همیشه میمیرد و همیشه شب سال نو 1919 باز به دنیا میآید. هر بار که از نو متولد میشود چیزی در دنیا تغییر نمیکند ولی او تمامِ خاطراتِ زندگی(های) سابقش را دارد. همه همان کارهای سابقشان را میکنند و دنیا به همان مسیرِ سابقش میرود و میرود.
کمکم میفهمد آدمهایی مثلِ او کم نیستند و خود را معمولاً «کالَهچَکره» مینامند (که تقریباً به معنای زمانِ تکرارشونده در هندوکیشی است).
کالهچکرهها محفلی را تشکیل دادهاند به نامِ «باشگاهِ کرونوس». اما این باشگاه محدود به زمان و مکانِ خاصی نیست. از حول و حوشِ بابلِ باستان شروع میشود تا آیندهی دور میرود. در همه جای دنیا هم شعبه دارند.
کالهچکرهها چطور با هم ارتباط میگیرند؟
خیلی «ساده و سرراست». فرض کنید همیشه سال 1919 به دنیا میآیید و میخواهید دربارهی تطورِ زبانِ انگلیسی در قرن هفدهم چیزی از کالهچکرههای آن دوران بپرسی. در این زندگیات وقتی به دنیا میآیی، میروی سراغِ کالهچکرهای که سال 1919 نزدیکِ مرگش است و به او میگویی دفعهی بعد که به دنیا میآید (مثلاً سال 1840) از کالهچکرهای که در سال 1840 پیر است بخواهد که دفعهی بعد که به دنیا میآید (مثلاً سال 1750) از کالهچکرهای که سال 1750 پیر است بخواهد که دفعهی بعد که به دنیا میآید (مثلاً 1665)، از کالهچکرهای که… الی آخر، فلان سؤال را بپرسد!
بعد وقتی سؤالت به کالهچکرهی زمانِ مناسب رسید او جواب را مثلاً در یک جعبهی ماندگار و بادوام مینویسد و نزدِ باشگاهِ کرونوس میگذارد تا تو بخوانی. تا تو جوابت را بگیری چند «چرخهی حیات» گذشته و تو بارها مردهای و زنده شدهای و احتمالاً علاقهات را به جواب از دست دادهای؛ ولی بههرحال چنین امکانی برایت فراهم است. طبعاً سؤالکردن از آیندگان راحتتر است اما شنیدنِ جواب همان دشواریها را دارد و آنها باید نسل به نسل جواب را به گذشتهی خودشان انتقال بدهند.
متوجهِ ظرافتش شدید؟ چقدر زیباست! ولی این باشگاه و کالهچکرهها برای خودشان قوانینی دارند:
کالهچکرهها حق ندارند تاریخ را تغییر بدهند. نباید به چشم بیایند. نباید هیتلر یا لنین یا چنگیزخان را بکشند و دنیا را جای بهتری کنند. نباید اینترنتِ عمومی را دههی هفتاد میلادی راه بیندازند. نباید سببسازِ هیچ تغییرِ بزرگی بشوند. اگر چنین کاری کنند همنوعانشان مجازاتشان میکنند (خودتان بخوانید که چطور).
داستان با این تصویر آغاز میشود: دختری به بسترِ مرگِ یازدهمِ هری آگوست میآید و میگوید دنیا به پایان میرسد اما چند «نسل» است که زودتر از همیشه رخ میدهد. گویا کالهچکرهای از روزگارِ هری آگوست مشغولِ دستکاری در کارِ جهان است اما هویتش را مخفی کرده. حالا باشگاه کرونوس و هری آگوست باید دنبالِ این فرد باشند. اما اینها ظاهرِ داستان است.
حواشیِ داستان است که جان را جلا میدهد:
عدالت یعنی چه؟ کیفرِ مجرم و گناهکار؟ جبر و اختیار چه میشود؟ چرا هیتلر هر بار اینهمه آدم میکشد؟ چرا هر بار باید فلان کس به بهه مان کس تجاوز کند؟ آیا باید جلویش را گرفت؟ عاشقشدن و کینهجویی و وطندوستی و مذهب و مسلکِ سیاسی و غیره و غیره یعنی چه؟ کالهچکرهها چه نظری دارند؟
روایتِ داستان کمابیش کُند است، اما دلیلش این است که التذاذِ داستان قطرهقطره نصیبِ خواننده شود، که خواننده نثر و روایت و ژرفای داستان را مزمزه و حلاجی کند. پانزده زندگی اول هری آگوست را بخوانید بخوانید بخوانید و به همه بگویید بخوانند بخوانند بخوانند.
ذرهذرهی این کتاب ذهنتان را قلقلک میدهد. نویسندهی این کتاب 28 سالش بود که پانزده زندگی اول هری آگوست را منتشر کرد (الان 31 سالش است). اما نثری فاخر دارد. واژههایش شگفتانگیز، جملاتش پخته و ادیبانه و روحافزا، تصاویرش نفسگیر است. بخشهایی از داستان مملو از جزئیاتِ علمی است و بخشهایی مملو از قصهگوییهایی که عمقِ خیالپردازیاش ترسناک است. کلر نورس، این دخترِ حیرتانگیزِ شگفتیآورِ زیباذهنِ خارقالعادهی نابغهی بریتانیایی، حتا یک داستانش هم عادی نیست. یک کتابش راجع به دختری است که به محضِ آنکه از جلوِ چشمِ کسی دور میشود فراموشش میکنند، یک کتابِ دیگرش راجع به کسی است که بدنِ دیگران را اجاره میکند، آن یکی دربارهی دنیایی است که هیچ جُرمی مجازات ندارد مگر جریمهی نقدی.
این کتاب توسط انتشارات هیرمند در 565 صفحه با ترجمه مهرآیین اخوت با بهای 37 هزار تومان منتشر شده است.
بریدهای از کتاب:
فصل ۱
دومین فتنه، در سال ۱۹۹۶، در زندگیِ یازدهم ام شروع شد. طبقِ معمول، مشغولِ مردنم بودم و در گیجیِ خوشایندِ مورفین پرسه میزدم که دخترک انگار یخ بر ستونِ فقراتم گذاشته باشد مرگم را منقطع کرد.
او هفت سالش بود، من هفتاد و هشت سالم. موهای لَختش طلایی بود و به شکلِ دُماسبیِ بلندی روی پشتش یَله کرده بود، موی من یا دستکم بقایای موی من سفید بود. روپوشِ بیمارستان پوشیده بودم که طراحیاش هم تداعیگرِ تواضعی بیثمر در برابرِ مرگ بود؛ او لباسِ مدرسهٔ آبیِ روشن پوشیده بود با کلاهِ جیرِ فرانسوی. از پهلو روی تختم نشست و پاهایش را آویزان کرد و به چشمهایم خیره شد. به دستگاهِ نوارِ قلب که به سینهام وصل بود و خودم آژیرش را خاموش کرده بودم نگاه کرد و نبضم را گرفت و گفت: «یککم دلم برات تنگ شده بود، دکتر آگوست.»
زبانِ آلمانیاش را با لهجهٔ برلینیِ رسمی حرف میزد، اما به هر کدام از زبانهای جهان که با من صحبت میکرد کارش کماکان محترمانه قلمداد میشد. پشتِ پای چپش را خاراند؛ معلوم بود بارانِ بیرون باعث شده جورابهای ساقبلندِ سفیدش پایش را اذیت کند. موقعِ خاراندن گفت: «باید یک پیغامی به زمانِ گذشته بفرستم. اگر البته بشه گفت که زمان اهمیتی داره. الان که بالاخره میمیری، ازت میخوام این پیغام رو به باشگاههای خاستگاهت برسونی؛ همونطور که پیغام از آینده به من رسیده.»
خواستم چیزی بگویم، اما کلمات توی دهانم نمیچرخید و در هم میآمیخت. چیزی نگفتم.
گفت: «دنیا به آخر میرسه. پیغام از کودک به بالغ و از کودک به بالغ رسیده و از نسلهایی که هزاران سال در زمان جلوتر هستند به عقب اومده. دنیا به پایان میرسه و ما هم نمیتونیم مانعش بشیم. در نتیجه، حالا همهچیز به تو بستگی داره.»
متوجه شدم زبانِ تایلندی تنها زبانی بود که به شکلی منسجم بر زبانم جاری میشد و تنها کلمهای که انگار توانست بر زبانم بیاید این بود که چرا؟
بلافاصله اضافه کردم نه اینکه چرا دنیا به آخر میرسد.
اصلاً چرا این مسئله اهمیت دارد؟
لبخند زد؛ لازم نبود بگوید که منظورم را فهمیده است. به جلو خم شد و در گوشم زمزمه کرد: «دنیا به آخر میرسه؛ مثلِ همیشه. اما سریعتر از قبل.»
این آغازِ پایان بود.
فصل ۲
بهتر است از آغاز، آغاز کنیم.
باشگاه، فتنه، زندگیِ یازدهمم، مرگهایی که از پیِ آنها میآمد ــ و هیچکدامشان هم آرام نبود ــ همه بیمعنا هستند؛ اخگری از جنسِ آشوب هستند که میدرخشند و میمیرند، مکافاتِ بی علت هستند. مگر آنکه آغازش را درک کنید.
نامِ من هری آگوست است.
پدرم روُری اِدموُند هولنه است و مادرم الیزابت لیدمیل؛ هرچند تا زندگیِ سومم از هیچکدام از اینها خبر نداشتم.
نمیدانم آیا باید بگویم پدرم به مادرم تجاوز کرد یا نه. قانون در تصریحِ این مسئله دشواری داشت؛ اگر هیأتِ منصفهای در کار میبود، شاید فردِ زیرک میتوانست به نحوی رأیشان را برگردانَد. شنیدهام که مادرم فریاد نزد و دفاعی نکرد و حتا وقتی پدرم در شبِ لقاحم در آشپزخانه سراغش آمد، نه نگفت. در آن بیست و پنج دقیقهٔ ننگینِ مملو از عواطف ــ مشروط بر آنکه خشم و حسادت و غضب را در نوعِ خود عاطفه بدانیم ــ با سوءاستفاده از دخترکِ خدمتکار از همسرِ بیوفایش انتقام گرفت. از این لحاظ میشود گفت که مادرم به کاری مجبور نشد. ولی او دختری بیستساله بود که در خانهٔ پدرم زندگی و کار میکرد و تمامِ آیندهاش به پولِ پدرم و خوشطینتیِ خانوادهاش وابسته بود؛ نتیجتاً میتوانم استدلال کنم که فرصتِ مقاومت نداشت و همانقدر به زور وادار به این کار شد که اگر کارد بر گلویش میگذاشتند.
وقتی علایمِ بارداریِ مادرم ظاهر شد، پدرم برای خدمتِ وظیفهاش به فرانسه رفته بود تا مابقیِ جنگِ جهانیِ اول را در مقامِ سرگردی کمابیش بیاهمیت در گاردِ اسکاتها خدمت کند. در زد و خوردی که کلِ یک هنگ ممکن بود در عرضِ یک روز از بین برود، بیاهمیت بودنِ فرد دستاوردی حسادتبرانگیز به حساب میآمد. در نتیجه، وظیفهٔ بیرون انداختنِ مادرم از خانهاش در پاییزِ ۱۹۱۸ (بدونِ آنکه هیچ توصیهنامهای برای کار در جای دیگر به او بدهند) بر عهدهٔ مادربزرگِ پدریام، کوُنستانس هولنه، افتاد. مردی که بعدها پدرخواندهام شد ــ و هنوز هم او را پدری حقیقیتر برای خود میدانم تا هر قوم و خویشِ خونیِ دیگر ــ مادرم را با گاریِ کوچکش به بازارِ محلی برد و چند شیلینگ توی کیفش انداخت و با یک توصیهنامه او را راهی کرد تا از دیگر بانوانِ تنگدستِ کشور یاری بگیرد. دخترعمویی داشت به نام آلیستِر که صرفاً در یکهشتم از موادِ ژنیاش با مادرم مشترک بود، اما مازادِ ثروتش جبرانِ کمبودِ پیوندهای خانوادگی را میکرد. او هم در کارخانهٔ کاغذسازیاش در ادینبورو شغلی از قماشِ نظافت به مادرم داد؛ بااینهمه، وقتی شکمش بزرگتر شد و انجامدادنِ وظایفش دشوارتر، یکی از کارمندانِ خردهپا که دو سه پله از مدیران فاصله داشت او را فرستاد پیِ کارش. مادرم از سرِ استیصال کاغذی برای پدرِ خونیام نوشت، اما مادربزرگِ شریرم که نامهها را بازرسی میکرد قبل از آنکه پدرم استدعاهای مادرم را بخواند نامه را نابود کرد. نتیجتاً، در شبِ سالِ نوِ ۱۹۱۸ مادرم آخرین پنیهایش را صرفِ خریدِ بلیتِ قطار از ادینبورو وِیْوِرلی به نیوکاسل کرد و جایی حدودِ شانزدهکیلومتریِ شمالِ بِرویکـاِپانـتویید دردِ زایمان به سراغش آمد.
یک سندیکالیست به نام داگلاس کرانیچ و همسرش، پرودِنس، تنها کسانی بودند که در وقتِ تولدم در دستشوییِ زنانهٔ ایستگاه حاضر بودند. به من گفتهاند که رییسِ ایستگاه بیرونِ در ایستاد تا هیچ زنی، بیخبرازهمهجا، واردِ آنجا نشود. دستهایش را در پشتش به هم گره زده بود و کلاهِ لبهدارش را که تاجی از برف بر آن نشسته بود طوری روی چشمهایش کشیده بود که همیشه حالتی باشلقمانند و بدیُمن به ذهنم متبادر میکرده است. در چنان وقتِ دیری و در روزِ جشنی اینچنین، هیچ پزشکی در زایشگاه حاضر نبود و پرستار هم سه ساعت طول کشید تا بیاید. زیادی دیر آمد. وقتی پرستار آمد، خون لای برفها بلور بسته بود و پرودنس کرانیچ مرا در دستانش گرفته بود. مادرم مرده بود. از وضعیتِ فوتِ او تنها گزارشِ داگلاس را دارم، اما تصور میکنم از شدتِ خونریزی مرده و در گوری دفن شده با نوشتهٔ «لیسا، مرگ: ۱ ژانویهٔ ۱۹۱۹ ــ بادا که فرشتگان او را به نور رهنمون شوند». وقتی گورکَن از خانم کرانیچ پرسید چه بر سنگ بنویسند، فهمید که او از نامِ کاملِ مادرم بیاطلاع است.
بحثی درگرفت که با من، با این بچهٔ ناگهان یتیمشده، باید چه کار کنند. تصور میکنم خانم کرانیچ از تهِ دل وسوسه شده بود که مرا برای خود نگه دارد، اما واقعبینی، بهعلاوهٔ هزینههای این کار، برضدِ این تصمیم قد عَلَم کرد؛ بگذریم از تفسیرِ جَزمی و واو به واوِ داگلاس کرانیچ از قانون و برداشتِ او از مفهومِ مالکیت. داگلاس کرانیچ گفت که بچه پدر دارد و پدر بر بچه حق دارد. پرداختن به این مسئله بیمورد میشد اگر مادرم نشانیِ پدرخواندهٔ آیندهام، پاتریک آگوست، را با خود نداشت؛ ولی خوشبختانه نام و نشانِ او همراهش بود؛ چون علیالظاهر قصد داشته از او برای دیدنِ پدرِ خونیام، روُری هولنه، کمک بگیرد. پرسوجوهایی کردند مبنی بر آنکه این مرد، یعنی پاتریک، پدرم هست یا نه و همین کار ولولهای در دهکده به پا کرد؛ زیرا از ازدواجِ پاتریک و مادرخواندهام، هَریِت آگوست، مدتها میگذشت و فرزندی نداشتند و ازدواجِ بیثمر در دهکدهای مرزی که تا دههٔ ۱۹۷۰ حتا اشاره به پیشگیری از بارداری جزوِ محرّمات تلقی میشد همیشه محلِ مباحثات و مشاجراتِ لفظیِ تندی بود. مسئله چنان شوکآور بود که بهسرعت راهِ خود را به مِلکِ اربابیِ دهکده، عمارتِ هولنه، گشود؛ یعنی محلِ اقامتِ مادربزرگم، کونستانس، و دو عمهام، ویکتوریا و الکساندرا، و پسرعمهام، کلمنت، و لیدیا، همسرِ غمزدهٔ پدرم. به گمانم، مادربزرگم فیالفور بنا به وضعیتِ تولدم در ایستگاه ظنین شد که من بچهٔ چه کسی بودم؛ اما حاضر نشد مسئولیتی بپذیرد. عمهٔ کوچکم، الکساندرا، بود که از خود فِراسَت و عطوفتی نشان داد که بقیهٔ قوم و خویشش فاقدش بودند و فهمید اگر هویتِ مادرِ مردهام آشکار شود ظنِ همه بلافاصله متوجهِ خانوادهٔ او میشود. اینچنین پیشِ پاتریک و هریت آگوست رفت و پیشنهادی داد: اگر آنها بچه را به فرزندی بپذیرند و مثلِ فرزندِ خودشان بزرگ کنند، کاغذبازیهای اداری رسماً در نزدِ خانوادهٔ هولنه امضا خواهد شد و آنها گواه میشوند تا تمامِ شایعاتِ مربوط به رابطهٔ نامشروع مسکوت شود؛ زیرا هیچکس در آن دهکده آن اندازه مرجعیت و اقتدار نداشت که ساکنانِ عمارتِ هولنه داشتند. در چنین صورتی، خودِ او شخصاً حواسش هست که به جبرانِ مشقّاتشان و نیز حمایت از بچه مستمریِ ماهانهای بگیرند. وقتی هم بچه بزرگ شود اطمینانِ میدهد که اوضاعِ زندگیِ بچه و چشماندازِ آیندهاش به لحاظِ مالی شایسته باشد، اما طبعاً نه پر از ریخت و پاش. اینچنین بچه به سرنوشتِ رقّتانگیزِ نامشروعهای دیگر مبتلا نخواهد شد.
پاتریک و هریت مدتی بحث کردند و سپس پذیرفتند. من فرزندِ آنها شدم و نامم هری آگوست شد و هیچ از اینها خبر نداشتم تا آنکه در زندگیِ دومم کمکم بر من معلوم شد از کجا آمدهام و چه کسی هستم.
فصل ۳
میگویند زندگیِ آن دسته از ما که حیاتمان چرخههای پیاپی است سه مرحله دارد: انکار و جستوجو و پذیرش.
راستش نامِ این مرحلهها تا حدی زبانبازی و کلمهتراشی است؛ زیرا هر کدام در خود لایههای بسیار زیادی دارند که خود را در آن واژههای وسیعالمعنی گنجاندهاند. برای نمونه، انکار را میتوان به واکنشهای کلیشهای و باسمهایِ گوناگونی تقسیمبندی کرد، نظیر: خودکشی، دلمردگی، جنون، هیستری، گوشهگیری، خودویرانگری. من هم مثلِ قریب به اتفاقِ کالَهچَکرَهها (۱)، در زندگیهای اولم بیشترِ اینها را بالاخره از سر گذراندم و خاطراتشان در درونم مثل ویروس ماندهاند و هنوز گهگاه دیوارههای دلم را از درون میخورند و میخراشند.
گُذار به مرحلهٔ پذیرش در من بیاندازه دشوار بود.
در زندگیِ اولم، زندگیِ بیافتوخیز و بیاهمیتی داشتم. مثلِ تمامِ مردانِ جوان من را هم احضار کردند تا در جنگِ جهانیِ دوم خدمت کنم و من هم در آنجا سربازی بودم سراپا بیاهمیت. از طرفی هم اگر مشارکتِ من در جنگ اتفاقی میانمایه تلقی شود، زندگیِ من پس از آن جنگ هم چیزِ دندانگیری به معنای حیاتم نیفزود. پس از جنگ به عمارتِ هولنه برگشتم و همان سِمَتی را عهدهدار شدم که پاتریک داشت و به زمینهای اطرافِ عمارت رسیدگی کردم. مثلِ پدرخواندهام، من هم طوری بار آمده بودم که عاشقِ زمین باشم و عاشقِ بوی خاکِ بارانزده و جوش و خروشِ ناگهانیِ هوا وقتی تمامِ دانههای گیاهِ رنگینزرد همزمان به آسمان میریختند. شاید تنها از حیثِ تکفرزندی و فقدانِ برادر از مابقیِ جامعه احساسِ جدایی میکردم؛ تصوری دورادور از تنهایی داشتم بیآنکه تجربهای مرتبط با آن داشته باشم که صورتِ واقعیت به آن بدهد.
وقتی پاتریک مُرد سِمَتم جنبهای رسمی گرفت، هرچند در آن وقت ثروت و مکنتِ خانوادهٔ هولنه به دلیلِ اتلاف و سکونِ سرمایه تقریباً بهتمامی از بین رفته بود. در سال ۱۹۶۴، بنیادِ حفظِ مراکزِ تاریخی عمارت را خرید و من را هم به همراهش؛ من هم بخشِ آخرِ سالهای عمرم را صرفِ هدایتِ مردمِ پیاده در میانِ خلنگزارِ انبوه کردم که دورتادورِ خانه را گرفته بود و دیدم که دیوارهای عمارت آرامآرام در درونِ گِلِ سیاه و خیسِ خلنگزار فرومیروند.
در سال ۱۹۸۹ همزمان با سقوطِ دیوارِ برلین مُردم؛ تنها، در بیمارستانی در نیوکاسل، مردی طلاقگرفته و بیفرزند و بی مِلک و املاک که حتا در بسترِ مرگ تصور میکرد پسرِ پاتریک و هریت آگوستِ مرحوم بود و سرآخر از مرضی مُرد که در تمامِ عمرش مایهٔ هلاکتش بود: مولتیپِل میِلوما که در سرتاسرِ بدن پخش میشود تا آنکه بدن از کار بیفتد.
طبعاً واکنشم به تولدِ دوباره، دقیقاً در همان جایی که زندگیام شروع شده بود ــ در دستشوییِ زنانهٔ ایستگاهِ بِرویکـاِپانـتویید، در شبِ سالِ نوی ۱۹۱۹، آن هم با تمامِ خاطراتِ زندگیِ پیشینم، همان جنونِ باسمهای و پیشبینیپذیر را در من پدید آورد. وقتی خودآگاهِ بالغِ من با تمامِ عظمتش به بدنِ کودکانهام بازگشت، اولش گیج شدم و بعد درد کشیدم و بعد شک کردم و بعد در ورطهٔ یأس غلتیدم و بعد فریاد زدم و بعد جیغ کشیدم و سرانجام در هفتسالگی من را به آسایشگاهِ سنتمارگو سپردند که خودم هم صادقانه تصور میکردم جای مناسبی برایم باشد. بعد از شش ماه حبس در اتاق، توانستم خودم را از پنجرهای در طبقهٔ سوم به بیرون پرت کنم.
حالا که فکرش را میکنم، میبینم سه طبقه معمولاً آنقدر بلند نیست تا مرگی سریع و کمابیش بیدرد را تضمین کند که آدم توقع دارد؛ خیلی راحت ممکن بود تمامِ استخوانهای پایینتنهام بشکند، اما خودآگاهیِ من دچارِ هیچ مشکلی نشود. خوشبختانه با سر فرود آمدم و تمام شد رفت…
منبع: وبلاگ تلگرامی حسین شهرابی
بنظرم کتاب جالب و خواندنی میاد
ان شالله تو برنامه خرید قرار میگیره
خیلی داستان جذابی داره، حتما تهیه میکنم. مرسی از معرفی
عالی عالی عالی! چقدر ذهنمون تشنه یه داستان علمی-تخیلی نابه.
فیدیبو هم نمونه اش رو گذاشته. منتظرم کاملش بیاد فوری بخونم.
پ.ن: یکی از ایده های داستانی نویسنده این کتاب – دختری که تا از جلوی دید بقیه کنار میره فراموش میشه – توی سری علمی- تخیلی دکتر هو هم اومده.
من کتاب را خواندم. از انتشارات هیرمند و ترجمه مهرآیین اخوت. داستان گیرا است و گسترش دنیای فانتزی (یا شاید علمی-تخیلی) هم به خوبی در سرتاسر کتاب وجود دارد. ایده اصلی را به خوبی گسترش داده و این کار را فقط در یکی دو فصل ابتدایی انجام نداده بلکه به فراخور داستان توضیح می دهد که به نظر من جذابیت اثر بیشتر کرده. نثر کتاب خوشخوان هست و فصلهای کوتاه و منسجم دارد که لذت خواندن را برای من بیشتر کرد. می توان با توجه به وقت کم یک فصل را خواند یا چند فصل پشت سر هم. زیرنویس هایی هم که مترجم در مورد موارد علمی و تاریخی اضافه کرده بسیار به جا و خواستنی است. به شخصه طراحی و صفحه آرای کتاب برایم مهم است و این کتاب نیز طراحی جلد، صفحه آرایی و چاپ خوبی دارد.
پی نوشت: من از شهر کتاب بوستان به آدرس تهران، پونک، مجتمع تجاری بوستان، دور رینگ اصلی با 20 درصد تخفیف تهیه کردم.