نگاهی به زندگی و سبک هنری ارنست همینگوی
ارنست میلر همینگوی 1 در یکی از شهرهای ایالت ایلی نوی به نام اوک پارک متولد شد. در همین ایالت تحصیل کرد. در اوایل جوانی شغل روزنامهنگاری داشت، در جنگ اول و دوم چهانی و در جنگ اسپانیا شرکت کرد. در جنگ اول به عنوان راننده آمبولانس و در جبهه ایتالیا استخدام و به شدت زخمی شد. تجربههایش در این جنگ، رمان معروف «وداع با اسلحه 1929» را به وجود آورد و در رمان «ناقوس برای که میزند؟1940» نیز تجربه نبرد به نفع جمهوریخواهان و علیه سلطنت طلبان طرفدار فرانکو است. چند مجموعه داستان منتشر کرد که از میان آنها «در زمان ما»، «مردان بدون زنان» و «پرنده بیسهم» است که همه این داستانها را در مجموعه مستقلی با نام «نخستین چهل و نه داستان» به همراه نمایشنامه «ستون پنجم» جمع آورد. داستان «ده سرخپوست» از این مجموعه انتخاب و ترجمه شده است. رمان کوتاه «پیرمرد و دریا، 1952» آخرین کتابی که پیش از مرگ انتشار داد، جایزه نوبل را نصیب او کرد. این کتاب را به عنوان شاهکار او به حساب میآورند.
شاید کمترین نویسندهای از نویسندگان امروز دنیا باشد که تحت تأثیر دو نویسنده امریکائی، فاکنر، همینگوی قرار نگرفته باشد. این تأثیر بیشتر از لحاظ جنبههای فنی این دو نویسنده است. تأثیری که همینگوی بر نویسندگان گذاشته، بیشتر از جهت سبک و شیوه نوشتن اوست، سبکی که از دو خصوصیت ممتاز و والا بهرهمند است. اولین شگرد سبک همینگوی، شیوه ساده و عامه فهم نثر اوست که در عین زلالی و سادگی، لب و موجز است و از جملههای حاشیهای و اضافی پاک شده و قید و صفتها از آن بیرون ریخته شده.
«همینگوی میخواهد در نوشتهاش هیچ «حیله» ای به کار نرفته باشد، کلماتی که بار عاطفی قراردادی دارند نیامده باشد، صفت و قید به حداقل رسیده باشد، هر آنچه خود خواننده میداند یا باید بداند حذف شده باشد، بدین ترتیب میخواهد نوشتهاش، باز به گفته خودش، مانند کوه یخی باشد که در دیا شناور است: وقار حرکت کوه یخ به این دلیل است که فقط یک هشتم آن روی آب دیده میشود 1.
جملهها کوتاه است و در عین کوتاهی کارساز و مؤثر است. گفته شده که این شیوه جمله پردازی را همینگوی از خانم گرترودا ستین نویسنده امریکایی آموخته است. در این شیوه نوشتن جملههای تکراری و پی در پی میآید که با حرف عطف «و» به هم میپیوندد و تصویرهای ارائه شده در سر تا سر بند مرتب تکرار میشود تا در ذهن خواننده کاملا بنشیند. همینگوی در رمانهای ممتازش مثل «خورشید باز هم میدمد»، «وداع با اسلحه» و «ناقوس برای کی میزند» از چنین شگردی در نوشتن بندها بهره گرفته است. چنین جملههای فشرده و روانی همراه تصویرها، اغلب «شعر آزاد» را القا میکند. به تکهای از آغاز رمان وداع با اسلحه توجه کنید:
«آخرهای تابستان آن سال، ما در خانهای در یک دهکده زندگی میکردیم که در برابرش رودخانه و دشت و بعد کوه قرار داشت. در بستر رودخانهها ریگها و پاره سنگها زیر آفتاب، خشک و سفید بود. آب شفاف بود و نرم حرکت میکرد و در جاهایی که مجرا عمیق بود، رنگ آبی داشت. نظامیها از کنار رودخانه در جاده میگذشتند و گرد و خاکی که بلند میکردند، روی برگهای درختها مینشست. تنه درختها هم گرد و خاکی بود و آن سال برگها زود شروع به ریختن کرد و ما میدیدیم که قشون در طول جاده حرکت میکرد و گرد و خاک برمیخاست و برگها با وزش نسیم میریخت و سربازها میرفتند و پشت سرشان جاده لخت و سفید به جای ماند و فقط برگ روی جاده به چشم میخورد.
دشت سرشار از محصول بود و باغهای میوه فراوان داشت و در آن سوی دشت، کوههای لخت قهوهای رنگ دیده میشد. در این کوهها جنگ جنگ بود و ما شبها برق توپها را میدیدیم. در تاریکی مثل رعد و ب رق بود، ولی شبها سرد بود و هیچ نشانهای از آمدن توفان نبود» 1.
کلمهها همراه مفاهیم خودشان تکرار میشود و تصویرها خصوصیتهای امپرسیونیستی جملهها را تکرار میکند تا احساس و شوری عینی به خواننده منتقل شود و خواننده چگونگی صحنه را با قدرت احساس کند. همیگوی در بیان و انتقال حس، قدرت فوق العادهای دارد و این انتقال با جمله پردازی و انشانویسی تحقق پیدا نمیمکند بلکه انتقال تجربه به شیوهای موجز و با کمترین عبارت صورت میگیرد.
«چنانکه فاکتر بعدها گفت، او هرگز کلمهای به کار نمیبرد که خواننده ناچار شود معنیش را در کتاب لغت پیدا کند. از این لحاظ همینگوی کاملا «غیر روشنفکر» یا «بدوی» بود. آنچه همینگوی از جویس آموخت این بود که نویسندگی «سخن پردازی» نیست.» 2
دومین شگرد سبک همینگوی شیوه به کارگیری گفت و گوهاست. در داستانهای کوتاه و رمانهای او، گفت و گوها فشرده، کوتاه و مؤثر است و تقریبا عاری از هر گونه توضیح و تفسیر و سرشار از رازها و مسائل سر بسته. این شیوه گفت و گو به بهترین صورت در رمان «وداع با اسلحه» و در بسیاری از داستانهای کوتاه او از جمله در داستان «تپهها همچون فیلهای سفید» که در نوع خود بینظیر است، دیده میشود.
همینگوی هرگز توضیح نمیدهد و با ترحمانگیزی مستقیم، اثر خود را به انحطاط احساساتی بودن نمیکشاند. صحنههای شدید با تصویر واقعیتها، موثر واقع میشود نه برای جلوههای احساساتیگری «سانتی مانتالیسم» آنها.
اگر همینگوی علاقمند است که تجربههایش را به خواننده انتقال دهد قصد و نیتش را آشکار نمیکند، قصد و نیت او در متن داستان پنهان است و با حس و تظاهر جسمانی به خواننده انتقال داده میشود. همینگوی میتواند همه چیزی باشد، به جز نویسندهای فیلسوف. اما به اینحال زیر سطح آثارش فلسفه کامل و استواری نهفته است:
«در اغلب داستانهای کوتاه همینگوی واقعه و حادثه به کناری گذاشته میشود یا تمرکز داستان بر حادثه منحصر به فرد (همان طور که در داستانهای گی دو موپاسان و پیروان او دیده میشود.) کمترین صورت میگیرد و نقش حادثه به حداقل ممکن میرسد. داستانهای همینگوی روایت ساده و بیآرایش از عملی است که هنرمندانه ساخته شده و در پس ظاهر آن معنای دیگر نهفته است. همینگوی بیشتر به دنبال تکوین و تحول روحی و حالتهای درونی شخصیتهای داستانش میرود. در واقع شالوده داستانهای همینگوی بر روانکاوی استوار است، اما نویسنده کوشیده است این روانکاوی از بیخ و بن پنهان بماند. این خصوصیت در مفهوم ضمنی داستانها نهفته است و تنها در سبک و شکل و ترکیب ساختمانی داستانها بیان میشود 1.
بطور کلی داستانهای کوتاه او را زیر سه عنوان میتوان آورد:
یک: داستانهای کوتاهی که در امریکا میگذرد و اغلب شخصیت آنها، مردی است به نام «نیک آدامز» داستانها، اغلب به مسائل بدوی و عقب ماندگیهای ساکنان ایالت میشگان اختصاص دارد و به جنایت کاران و کانگستران و خشونتهای انسانی میپردازد. مثل داستانهای «ده سرخپوست» و «آدمکشها.»
دو: داستانهای کوتاهی که به آمریکاییهایی که زندگیشان در اروپا میگذرد، اختصاص یافته است یا به حوادثی که در کشورهای اروپایی روی میدهد و همینگوی از تجربیات جنگی خود در این داستانها استفاده میکند، مثل داستانهای «پیرمرد برسرپل» و «در کشور دیگر.»
سوم: در گروه سوم داستانهای کوتاه همینگوی، از زندگی امریکاییها در افریقا و شکار حیوانات و وقایع و مسائلی که در این قاره برای آنها پیش میآید، صحبت میشود، مثل داستانهای «برفهای کلیمانجارو» و «زندگی خوش کوتاه فرانسیس مکومبر.»
در اینجا از فصلی که اچ.ای.بیتس در کتابش «داستان کوتاه جدید» تحت عنوان «نوزایی نویسندگی امریکایی» آورده، قسمتی را ترجمه میکنم:
«آنچه همینگوی در داستانهای کوتاهش انجام داده، پیوند تصویر مستقیمی است میان چشم و شیئی و خواننده. به منظر آن که به این مهم برسد، سراسر جنگل درازنویسی و پرگویی را از میان برداشت و به عرصه پاک بنیانی رشد رسید. همه توضیحات، مباحثهها، حتی تعبیر و تفسیرها را دور ریخت، همه زینت آلات، مجازی را کنار گذاشت، کلیشههای بیجان و مقدس را دور کرد تا در نهایت از بیان واژههای تنک و ورزیده، منظرهای پیدا شد:
«راه عبور سخت و هموار و در صبح زود هنوز گرد و خاکی نبود. پایین راه، تپهها با درختهای بلوط و شاه بلوط قرار داشت، و دور دست پایینتر دریا بود. در آن سوی دیگر کوههای برفی بود.» 2
تصویر کامل میشود. دوباره توجه کنید:
«تپههای آن سوی دره «ابرو» 3 دراز و سفید بودند. در این سوی نه سایهای بود و نه درختی بود و ایستگاه میان دو خط آهن زیر آفتاب بود. چسبیده به پهلوی ایستگاه سایه گرم ساختمان بود و پردهای مکه از مهرههای خیزران ساخته شده بود، پیش در باز آویزان بود تا جلو مگسها را بگیرد.» و تصویر با زمینه در اینجا کامل میشود:
«مرد پیری با عینک دوره فولادی و لباس بسیار خاک آلود کنار راه نشست. روی رود پلی انداخته بودند و گاریها، بارکشها، مردها، زنها و بچهها از آن میگذشتند. گاری- هایی که با استر کشیده میشدند با تقلا از کناره سربالایی رود بالا میرفتند و سربازها با فشاری که به میلههای چرخها میدادند به آنها کمک میکردند. بارکشها در دنده آخر زده بودند و از آن میگذشتند و میرفتند و دهقانها که تا زانویشان در خاک فرو میشد به سختی میرفتند. اما مرد پیریی آنکه بجنبد آنجا نشسته بود. وی خستهتر از آن بود که دورتر برود.» 1
تصویرهای ارائه شده، به طبیعی خود زندگی است. هیچ دستی در آن برده نشده، رنگهای اضافی نیست، شیشههای رنگینی وجود ندارد، استعارهای در کار نیست. هر چیزی که میتوانست سایه بیندازند یا صحنه را تاریخ گذاری کند با قاطعیت رد شده. همینگوی با ارائه عمل میگوید: «این تصویر است، همهاش همین است، به آن چشم بدوزید.»
همینگوی چنین پالایش شیوه نگارشی را ماورای صرف توصیف، انجام میدهد. یک قرن رمان زیر سنگینی عظیم قرارداد تجملی به کار گیری گفت و گو تلو تلو میخورد. رمان به طریقی آن را تحمل کرده بود؛ داستان کوتاه در خطر سرنگونی دایم بود. در این قرار داد حرفهای شخصیتها، تکیههای خاص خود را داشت، با چاشنی، حالت یا معنایی که نویسنده بر آن تأکید میورزید، بیان میشد. مثلا: «مرد با علایم بارز از خشم تکرار کرد»«زن با جسارت و لحن مالیخولیایی صدایش یادآوری کرد»، «با تأمل اظهار کرد»، «با لحن ترسیدهای با لکنت گفت»، «به طور معترضه گفت»، «مرد با خندهای آهسته خودش را به میان انداخت» و غیره. لایههایی این چنین در هر نوع رمان، از رمان، از رمانهای دیکنز گرفته تا پاورقی نویسهای امروزی برای تقویت گفت و گو میآمده است. همینگوی همه آنها را جارو کرد. به جای آنها چیزی نگذاشت بجز خود قدرت دلالت کننده شان، البته با توجه به انتخاب، پیوستگی، و نظم واژهها، خواه شخصیت با خشم، تأثر، نا امیدی، مهربانی، به تندی، آرامی، به کنایه یا تلخکامی حرف میزد، خواه نه، همه خصوصیات لحن و احساس شخصیتها به ظاهر به شیوهای ساده و بیتشریفات و در تنظیم اتفاقی واژههای گفت و گو قرار داده شده بود. مثل: دختر گفت: «حالم خوبه. هیچ چیزیم نیس. حالم خوبه.»
[آخرین حرف دختر در داستان تپههایی همچون فیلهای سفید]، همینگوی چیزی نمیخواهد بجز طلب مشارکت خواننده در درک این لحنها و احساسها. نمونه کامل این روش، در داستان معروف «تپههایی همچون فیلهای سفید» دیده میشود.
در این داستان مردی دختری را برای عمل سقط جنین به شهر ما درید میبرد. واقعیت این است که در سراسر داستان هیچ جا صحبت از آن نمیشود، نه از ترس و تلخکامی دختر حرفی زده میشود، نه در واقع از احساسهای دیگر. دختر و مرد در ایستگاه منتظر قطار سریع السیر مادرید هستند. هوا بسیار گرم است. آبجو میخورند و حرف میزنند. درون دختر چیزی خرد شده! چیزی که نه تنها گذشتهاش را ضایع میکند بلکه آیندهاش نیز از دست میرود. دختر وحشتزده است، و داستان یکی از هولناکترین داستانهایی است که همینگوی یا نویسنده دیگری تاکنون نوشته است. با اینحال داستان به شیوه گفت و گو ارائه میشود. همینگوی هیچ سعی نمیکند که بر افکار، احساس یا نتیجهگیری خواننده اثر بگذارد.
این داستان و داستانهایی نظیر آن، مثل: «آدمکشها»، «از پا در نیامده» و «پنجاه اسکناس هزاری» در نهایت روش همینگوی را افسانه کرد. افسانه اینه، همینگوی خشن و غیر روشنفکر و یخلا و بیخیال است. واقعیت غیر از این بود. همینگوی آن چنان نویسنده روشنفکر آگاهی بود که نظیرش هیچوقت نیامده بود. داستانهای او، مگر اینکه خیلی اشتباه بکنم، تحت تأثیر آثار نویسندگانی مانند تور گه نف، موپاسان، شروود آندرسن، استفن کرین، و متنهای معتبر انگلیسی چون عهد جدید است. افسانه خشن بودن همینگوی از عدم درک همینگوی از شخصیتهای داستانهایش سرچشمه میگرفت، شخصیتهایی چون مشت زنها، گاوبازها، کانگسترها. سربازها، این شخصیتها، آن نوع آدمهائی را ترسیم میکردند که اهل تفکر نبودند. این شخصیتها، غرایز نرهگاوی را داشتند. دنیا پر از چنین آدمهایی است، همانطور که همینگوی دریافته بود، فایدهای نداشت که افکار روشنفکر مآبانه را توکلهشان چپاند.
بنابراین همینگوی با زبان درشت، غریزی و لاقیدانه آنها، دربارهشان مینوشت. واضح است که بزرگترین خطری که نوشته او را تهدید میکرد، احساساتی شدن بود، خطری که همینگوی سخت کوشید که از آن پرهیز کند و در نهایت به سوی دیگر افتاد، یعنی به کیفیت مقابل آن. برای اینکه همینگوی، نویسندهای عمیقانه عاطفی است. در زیر لایه سبکش که به ظاهر سخت و بیلطافت است، عمیقانهترین وزن و آهنگها مثل انفجار گرم گدازه آتشفشان جریان داشت. گذشته از این، همینگوی نویسندهای تراژیک، پر حرارت، ستیزه جو و مجذوب وحشتهای دایمی مرگ بود.
درونمایه مرگ، مشغله دایمی ذهن همینگوی بود. داستانهایش به ظاهر با درونمایههای گوناگونی سر و کار دارد: مشت زنی، گاوبازی، اعماق غیر قانونی سرگرمی شکار، جنگ، ماهیگیری؛ همهشان در ارتباط با موضوعهای جسمانی است، اما در واقعیت، همینگوی فقط یک درونمایه دارد: مرگ. مرگ به استثنای چند داستان کوتاه، درونمایه همه داستانهای اوست. سراپای موضوع رمان «مرگ در بعد از ظهر» مرگ است. نقطه اوج رمان «وداع با اسلحه» به طور انعطاف ناپذیری به جهت مرگ حرکت میکند. برای همینگوی تصور تو امان فعالیت جمسانی و مرگ جسمانی، چنان زیر نفوذ همند که هرگز قدرت جاذبهاش قطع نمیشود. همانطور که خودش در «مرگ در بعد از ظهر» میگوید:
«تمام داستانها اگر به حد کافی ادامه یابد، به مرگ ختم میشود و داستانگوی راستینی نیست که بخواهد مرگ را از آدم پنهان کند.» بنابراین مرگ درونمایه بازگشت کننده است. وحشت از آن، همینگوی را مرعوب میکند، همانطور که فکر احساساتی شدن او را میترساند، تا اینکه در آخر به سوی آن کشیده میشود: مرگ کانگستری در «آدمکشها»،
مردی که در حال مردن از قانقاریاست «در برفهای کلیمانجارو»، وحشت از مرگ در «تپههایی همچون فیلهای سفید»، مرگ برای گاوباز در «ازپا درنیامده» و مرگ برای پسرک اسپانیایی در داستان «پایتخت جهان».
در بعضی از طرحهای کوتاهش برای مدت کمی، همینگوی از مرگ فرار میکند، اما دیر یا زود جاذبه متناقص همیشگی که میان زندگی و جسم وجود دارد، دوباره او را به سوی مرگ میکشاند.
ده سرخپوست
نیک 2 بعد از چهارم ژوئیهای، دیر وقت همراه جو گارنر 3 و خانوادهاش در ارابهای بزرگ به خانه میرفت، از کنار نه سرخپوست مست توی جاده گذشتند. نیک یادش میآمد که نه تا بودند برای اینکه جوگارنر که در گرد و غبار جاده میراند، اسبها را نگه داشت، پرید پایین تو جاده و سرخپوستی را از رد چرخ بیرون کشید. سرخپوست با صورت روی شن، به خواب رفته بود. جو او را توی بوتهها کشید و به اتاقک ارابه برگشت.
جو گفت: «از شهر تا اینجا با این یکی میشن نه تا.»
خانم گارنر گفت: «سرخپوستکها».
نیک در صندلی عقب ارابه با دو پسر گارنر نشسته بود. از صندلی عقب مراقب بود و دید که سرخپوست را به دنبال خود در کناره جاده به کجا کشید.
کارل 4 پرسید: «بیلی تیبشا 5 بود؟»
«نه»
«شلوارش عینهو بیلی بود.»
«همه سرخپوستها از این جور شلوارها میپوشن.»
فرانک 6 گفت: «اصلا ندیدمش. پدر رفت پایین تو جاده و دوباره برگشت، پیش از اینکه من چیزی رو ببینم، خیال کردم داره یه ماری رو میکشه.»
جو گارنر گفت: «فکر میکنم امشب سرخپوستها ماریهای زیادی رو بکشن.»
خانم گارنر گفت: «سرخپوستکها»
آنها ارابه را پیش راندند. جاده از شاهراه اصلی پیچ میخورد و به طرف تپهها بالا میرفت. اسبها ارابه را سخت بالا میکشیدند و پسرها پایین آمدند و راه افتادند. جاده شنی بود. نیک از بالای تپه کنار ساختمان مدرسه برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.
چراغهای پتوسکی 1 و دورتر در راستای آن خلیج کوچک تراورس 2، چراغهای لنگرگاه اسپرینگز 3 را دید. دوباره سوار ارابه شدند.
جو گارنر گفت: «این قطعهرو باید شن بریزن.»
ارابه از میان جنگل میگذشت. جو و خانم گارنر تنگ هم در صندلی جلو نشسته بودند. و نیک میان پسرها. جاده ب ه جای همواری رسید.
«درست همین جا بود که پدر راسورو زیر گرفت.»
«جلوتر بود.»
جو بدون آنکه سرش را برگرداند گفت:
«هر جا باشه فرق نمیکنه، راه به خوبی هر جای دیگهایه که آدم راسوییرو زیر بگیره.»
نیک گفت: «دیشب دوتا راسو دیدم.»
«کجا؟»
«پایین دریاچه. تو ساحل دنبال ماهیهای مرده میگشتن.»
کارل گفت: «شاید راکون 4 بودن.»
«راسو بودن. خیال میکنم دیگه راسورو بشناسم.»
کارل گفت: «باید هم بشناسی، تو دختر سرخپوستیرو بلند کردی.»
خانم گارنر گفت: «این جوری حرف نزن کارل.»
«آخه هر دوتاشون یه بورو میدن.»
جو گارنر خندید.
خانم گارنر گفت: «خنده تو ببر جو، نمیخواهم کارل این جوری حرف بزنه.»
جو پرسید: «نیکی، دختر سرخپوست بلند کردی؟»
«نه.»
فرانک گفت: «پدر بلند کرده، دختر پرودنس میچلو 5 بلند کرده.»
«دختر اون نیست.»
«هر روز میره میبیندش.»
نیک که توی تاریکی میان پسرها نشسته بود، از اینکه با صحبت از پرودنس میچل سر به سر او میگذاشتند، در خود احساس سبکی و خوشحالی میکرد.
گفت: «او رفیق دختر من نیست.»
کارفل گفت: «گوش ندین به حرفهاش، من هر روز هر دوتا شون نو میبینم.»
مادرش گفت: «کارل نمیتونه یه دختر تور بزنه، حتی یک زن سرخپوستو.»
کارل چیزی نگفت.
فرانک گفت: «کارل رابطه خوبی با دخترها نداره.»
«تو دیگه خفو شو.»
جو گرانت گفت: «کارل تو حق داری، دخترها با یه مرد هیچوقت جائی نمیرن، مثلا با بابابت.»
خانم گارنر طوری خودش را به جو چسباند که سر و صدای ارابه بلند شد:
«خب، باید همینوهم بگی. آخه به موقعش با خیلی از دخترها بودی.»
«شرط میبندم که پدر هیچوقت با یه زن سرخپوست رفیق نمیشده.»
جو گفت: «تو هم این جوری فکر میکنی، بهتر پرودی 1 باشی نیک.»
زنش آهسته چیزی بهش گفت و جو خندید.
فرانک پرسید: «به چی خندیدی؟»
زنش نهیب زد: «نگی بهشون، گارنر.»
جو دوباره خندید. گفت: «نیکی میتونه پردونسو برای خودش نگه داره. من دختر خوب دیگهای تور میزنم.»
خانم گارنر گفت: «این شد یه حرفی.»
اسبها به سختی ارابه را روی شن میکشیدند. جو توی تاریکی شلاقشان میزد.
«هی بجنبین. فردا باید بار بیشتری رو بکشین.»
در سراشیبی تپه دراز، یورتمه رفتند، ارابه به تلق تلق افتاد. کنار خانه دهقانی همه پیاده شدند. خانم گارنر در را باز کرد، رفت تو، و با چراغی به دست بیرون آمد. کارل و نیک بارها را از پشت ارابه خالی کردند. فرانک جلو ارابه نشست که آن را به طویله ببرد و اسبها را ببندد.
نیک از پلهها بالا رفت و در آشپزخانه را باز کرد. خانم گارنر داشت بخاری را روشن میکرد. روی چوب نفت میریخت.
نیک گفت: «خداحافظ خانم گارنر، از اینکه منو آوردین، متشکرم.»
«تشکر نداره، نیک.»
«با شما بهم خوش گذشت.»
«دلمون میخواد پیش ما بمونی، شامی باما بخوری»
«بهتره برم. فکر میکنم بابا منتظر من باشه.»
«خب، پس برو به کارل بگو بیاد خونه.»
«باشه.»
«شب به خبر نیک.»
«شب به خیر خانم گارنر.»
نیک از مزرعه به طرف طویله رفت. جو و فرانک داشتند شیر میدوشیدند.
نیک گفت: «شب به خیر. با شما خوش گذشت.»
جو گارنر گفت: «شب به خیر نیک، نمیخوای بمونی و چیزی بخوری؟»
«نه، نمیتونم. به کارل میگین مادرش کارش داره؟»
«آره، شب به خیر نیک.»
نیک از میان چمن زیر طویله، پا برهنه توی جاده راه افتاد. جاده هموار بود و شبنم پاهای برهنهاش را خنک میکرد. از پرچینی در انتهای چمن بالا رفت و توی آبکندی راه افتاد. پایش گلی و شلی میشد، و آن وقت به کناره خشک جنگلی رسید که از آنجا نور کلبه را دید. زیر نور فانوس بزرگ مشغول خواندن است. نیک در را باز کرد و تو رفت.
پدرش گفت: «تویی نیکی، امروز خوش گذشت؟»
«خیلی خوش گذشت، بابا. چهارم ژوئیه خوبی بود.»
«گشتهای؟»
«بی برو برگرد.»
«کفشهاتو چکار کردی؟»
«جا گذاشتمش تو ارابه گارنر.»
«بیابریم تو آشپزخونه.»
پدر نیک با فانوس جلو رفت. ایستاد. در جایخی را برداشت. نیک به آشپزخانه رفت. پدرش توی بشقاب یک تکه مرغ سرد و کوزه شیری را آورد و گذاشت جلو نیک. فانوس را روی میز گذاشت.
گفت: «کلوچه هم داریم، میخوای برات بیارم.»
«عالیه.»
پدرش روی صندلی کنار میز چوبی روغنی نشست. سایه سنگینی روی دیوار آشپزخانه افتاد.
«بازی رو کی برد؟»
«پتوسکی، پنج به سه»
پدرش غذا خوردن او را تماشا میکرد. لیوانش را از کوزه شیر پر کرد. نیک نوشید و دهانش را با دستمال پاسفره پاک کرد. پدرش رفت کلوچه را از طاقچه بیاورد. تکه بزرگی برای نیک برید.
کلوچه زغال اخته بود.
«بابا، تو چکار کردی؟»
«صبح رفتم ماهیگیری.»
«چیزی گرفتی؟»
«فقط ماهی خاردار،»
پدرش کلوچه خوردن نیک را تماشا میکرد.
نیک پرسید: «بعد از ظهر چیکار کردی؟»
«گشتی تا کلبه سرخپوستها زدم.»
«کسی رو دیدی؟»
«همه سرخپوستها رفته بودن شهر مست کنن.»
«اصلا هیچکی رو ندیدی؟»
«پرودی، رفیق دختر تو دیدم.»
«کجا دیدیش؟»
«تو جنگل، با فران و وشن برن 1 بود. اتفاقی بهشان برخوردم. با هم بودن.»
پدرش به او نگاه نمیکرد.
«چیکار میکردن؟»
«وانستادم ببینم چیکار میکنن.»
«بهم بگو چیکار میکردن.»
پدرش گفت: «نمیدونم. من فقط شنیدم چیزی رو اون طرف، میکوبیدن.»
«چطور فهمیدی که خود اونها هسن.»
«اونها رو دیدم.»
«انگار گفتی اونها رو ندیدی.»
«اوه، آره، من دیمشون.»
نیک پرسید: «کی باهاش بود؟»
«فرانک ووش برن.»
«اونها بودن…اونها بودن…»
«چی بودن؟»!
«خوشحال بودن؟»
«خیال میکنم این جوری بودن.»
پدرش از پشت میز بلند شد و از در توری آشپزخانه بیرون رفت. وقتی برگشت نیک به بشقاب چشم دوخته بود. داشت گریه میکرد.
پدرش کارد را برداشت که تکهای از کلوچه را ببرد:
«بازم میخوای؟»
«نیک گفت: نه»
«بهتره یه تکه دیگه بخوری.»
«نه، دیگه چیزی نمیخوام.»
پدرش میز را تماشا کرد.
نیک پرسید: «کجای جنگل بودن؟»
«پشت چادر.»
نیک به بشقاب نگاه میکرد.
پدرش گفت: «بهتر بری بخوابی نیک.»
«خیلی خب.»
نیک به اتاق خودش رفت. لباسش را کند و به بستر رفت. صدای رفت و آمد پدرش را از اتاق نشیمن شنید. نیک روی تخت دراز کشید و صورتش را توی ناز بالش فرو کرد. فکر کرد: «دلم شکست، اگه این جوری احساس کنم دلم باید بشکنه.»
لحظه بعد شنید که پدرش چراغ را خاموش کرد و به اتاقش رفت. شنید که باد از میان درختهای بیرون میوزد و حس کرد که از در توری، سرما تو میآید. مدت درازی با صورت، روی بالش ماند، و بعد پرودنس را از یاد برد و عاقبت به خواب رفت. وقتی در شب بیدار شد، صدای باد را توی درختهای شوکران برون کلبه شندی و صدای موج- های دریاچه را که از ساحل میآمد و دوباره خوابش برد. صبح باد طوفانی شدیدی میوزید و موجهای روی ساحل داشت بالا میآمد و نیک پیش از آنکه به یاد بیارود که دلش شکسته، مدت درازی بیدار مانده بود.
تفسیر از: جارویس تورستن
داستان «ده سرخپوست» ظاهری واقع گرایانه دارد، اما داستان اساسا مشکلتر از آن است که در بدو امر دریافته شود، زیرا بیشتر ریزهکاریها و جزئیات، به نماد گرایی نیز توجه دارد؛ بنابراین میتوان از آن به عنوان داستان واقع گرای نمادین نام برد.
بسیار از خوانندگان متوجه میشوند که بخشی از معنای داستان در سرخوردگی از عشق میگردد. «نیک» از پدرش میشنود که پرودنس میچل به او وفادار نمانده است و احساس میکند، که دلش شکسته است، که هرگز تسلا نمییابد. اما همانطور که موجها در طول شب، ساحل را میشوید، گذر شب بخشی از غصهاش را محو میکند:
«و نیک پیش از آنکه به یاد بیاورد که دلش شکسته، مدت درازی بیدار مانده بود.»
پایان داستان بر این نکته اشاره دارد که دلشکستگی نیک زیاد دوام نمی آورد. برای اینکه تحمل از دست دادن پرودنس پیش از این آسان شده است.
اما اگر این موضوع همه آن چیزی باشد که خواننده از داستان درمییابد، باید گفت که برخورد همینگوی برای گرهگشائی (noisulcnoC) حساب شده نیست؛ بیشتر از نیمی از داستان با سواری نیک در ارابه گارنرها به خانه میگذرد. در حقیقت در این بخش است که آگاه میشویم که نیک رفیق دختر سرخپوستی دارد و وقتی درباره دخترک سر به سر او میگذارند احساس سرخوشی میکند. ممکن است خواننده بگوید، درست هم بگوید، که این صحنه، صحنه تکاندهنده با «پدر» را شدت میدهد. اما داستاننویسی ماهری میتوانست با زمان بسیار کوتاهتری این امر را تحقق بخشد. گذشته از این اگر داستان فقط از سرخوردگی عشق صحبت میکرد، باید از خودمان بپرسیم که برای چی از سرخپوستها اینقدر صحبت میشود. باید نویسنده را از خطا و اشتباه مبرا داریم و داستان را بیشتر بررسی کنیم.
همینگوی توجه ما را با تکرار سه بار عنوان داستان خودش در جملههای آغازین داستان جلب میکند که در طول جاده نه سرخپوست مست بودند. دهمین سرخپوست عنوان داستان باید برودنس میچل باشد. پافشاری نویسنده بر تعداد سرخپوستها باید ما را ظنین کند که عنوان داستان به چیزی اشاره دارد، به شعر عامیانه معروفی به نام «ده سرخپوست کوچولو». آغاز و پایان بیتهای این شعر چنین است:
«ده تا سرخپوست کوچولو توصیف و اساده بودن یکی شون رفت خونه، و آنوقت شدن نه تا نه تا سرخپوست کوچولو رو دروازه تاب خوردن یکی شون گوز معلق شد پایین و آنوقت شدن هشت تا هشت تا سرخپوست کوچولو میخواستن برن آسمون یکی شون زرتش قمسور شد، و آنوقت شدن هفتا.
دو تا سرخپوست کوچولو با تفنگ ور میرفتن یکی شون تیر زد به اون یکی، و آنوقت شد، یکی یک سرخپوست کوچولو، تنهایی زندگی میکرد سرخپوست رفت عروسی کرد، و انوقت دیگه هیشکی نبود.»
توی شعر یکی یکی سرخپوستها تحلیل میروند و دست آخر به آنجا میرسد که «و آنوقت دیگه هیشکی نبود.» ا.همینگوی در داستانش از دست رفتن معنوی و اخلاقی سرخپوستها را مطرح میکند. پرودنس با رفتار غیر اخلاقی و بیوفاییش به نیک، دهمین سرخپوست میشود، به بیارزشی نه سرخپوست مست توی جاده که همین موضوع، دیدگاه سفیدپوستها را در داستان منعکس میکنند.
در بحث ما تا اینجا چنین به نظر میرسد که داستان دو درونمایه- (emehT) دارد، یکی که بر سرخوردگی عشقی نیک تمرکز یافته است. و دیگری که تباهی سرخپوستها را پیش میکشد. برای اینکه ارتباط این دو درونمایه را پیدا کنیم نیازمندیم که طرز برخوردهای شخصیتهای گوناگون داستان را نسبت به سرخپوستها مورد بررسی قرار دهیم.
جو گارنر هیچ علاقهای برای شناختن سرخپوستها از خود نشان نمیدهد. برای او آنها مزاحمند و اشیایی هستند چون کندههای درخت که جاده را بند میآورند. نهمین سرخپوست را از رد چرخهای ارابه به میان بوتهها میکشد، واقعیت را به زبان میآورد:
«از شهر تا اینجا با این یکی میشن نه تا.»
جو گارنر در نمییابد که سرخپوستها مست نتیجه فرعی تمدن سفید پوستان هستند. آنها از ویسکیهای آدمهای سفیدپوست مست شدهاند، در رد چرخهایی افتادهاند که بر اثر چرخ ماشینهای سفیدپوستان به وجود آمده، بیاغراق صورتهایشان با کثافت بیشتر آنها آلوده شده. سرخپوستها به طور طعنه آمیزی به شهر رفتهاند تا «روز استقلال» را جشن بگیرند، روزی که آغاز شکست ملت و مردمانی بود و ذلیلی آنها را به همراه آورد.
اگر برای جو گارنر، سرخپوستها د حکم شیئی هستند، برای خانم گارنر آنقدر مطرود و غربتی هستند که از آنها فقط با عنوان «سرخپوستکها» نام میبرد و دوبار هم تکرار میکند. به عنوان همسر و مادر، همچون کسی که نمونه اخلاق و مسؤولیت است، میتواند بیزاری خود را فقط با کلمه تحقیر آمیز «سرخپوستکها،» نشان بدهد؛ همین مسأله میرساند که سرخپوستها را، به عنوان فردی انسانی به شما نمیآورد، بلکه آنها را عضوی از نژاد پستی میبیند. ظاهرا خانم گارنر نمیخواهد آنها را جزو انسان به حساب بیاورد. این گفته جو گارنر مجددا بیسروپا بودن سرخپوستها را برای گارنرها نشان میدهد:
«همه سرخپوستها از این جور شلوارها میپوشن.»
حتی ممکن نیست که سرخپوستها را از لباسشان از همدیگر تشخیص داد. (ضمنا لباس را حکومت برای سرخپوستها تهیه کرده، چون در شرایطی که آنها را منزل داده، این مسوولیت را بر خود فرض دانسته است.)
رفتار پسرهای گارنر، کارل و فرانک بازتاب گرایشهای پدر و مادرشان است. فرانک تلویحا مقایسهای میان کشیدن سرخپوست به خارج جاده و کشتن مار به عمل میآورد و چند لحظه بعد از آن، کارل میگوید که نیک باید راسو را بشناسد چون رفیق دختر سرخپوستی دارد و راسو و سرخپوست یک جور بو میدهند. نسبت دادن بوی بد به نژاد پست، داوری ظالمانه و شناخته شدهای است. خانم گارنر، کارل را برای بیادبیش سرزنش میکند، اما البته کارل از پدر و مادرش این نحوه برخورد را که در فحوای کلامش منعکس شده یاد گرفته، جو گارنر حتی آن را خندهدار میداند و میخندد.
سنگدلی گارنرها نسبت به سرخپوستها، در تصویری که همینگوی از نوع (epyt) خانواده دهقان امریکایی داده، برجسته میشود، دهقانانی سخت کوش، خوش نیت و مهربان. آقا و خانم گارنر با خوشی عروسی کردهاند. رابطه خانوادگیشان خوب است. نسبت به نیک خیلی مهربانند، او را با خود به جشن میبرند و وقتی به خانه میرسند، میخواهند او را برای شام نگه دارند.
نیک از همان آغاز داستان نه تنها، با طرز فکر گارنرها درباره سرخپوستها موافق نیست، بلکه رفیق دختر سرخپوستیدارد و احساس غرور میکند که او را از این بابت دست میاندازند. (برای اینکه از عشق او نسبت به خودش مطمئن است). عشقش به پرودنس ساده است و ستایش انگیز، عشق پسری به دختری، ناآگه از تفوق نژادی و بیخبر از فرض والایی و پستی. عشق آرمانیس که گارنرها به آن کمبها میدهند، بیپیرایه به نظر میرسد، حتی خانم گارنر با بیرحمی غیرعمدی میگوید:
«کارل نمیتونه یه دختر تور بزنه، حتی به زن سرخپوستو.»
درباره گرایش پدر نیک نسبت به سرخپوستها کمی مشکل میتوان حکم داد. ظاهرا پدر نمیخواهد که نیک فکر کند که سرخپوستها ارزش عشق ورزیدن را ندارند، زیرا که نیک رفیق دختر سرخپوستی دارد و گفت و گویی که بعد از آمدن نیک به خانه درمیگیرد، میرساند که پدر نیک با این وابستگی روی موافقت دارد اگر چه به نحوی پاسخ می دهد:
«همه سرخپوستها رفته بودن شهر مست کنن.»
ما و چه شباهتی میان این اشاره با دیدگاه گارنرها نمیبینم. نیک آشکارا دیدگاه پدرش را بازتاب میدهد، اما با این اختلاف که پدرش قبلا با واقعیت اجتماعی از در سازش درآمده است.
همینگوی با تمهیدهای گوناگون میخواهد القا کند که پدر نیک، جایی را برگزیده که دلخواهش بوده و پسرش را همانطور تربیت کرده که میخواسته، وقتی نیک به کلبه نزدیک میشود، پدر در حال مطالعه است، رفتار پدر با پسر، نرم و دوستانه است (مثلا نیک را برای جاگذاشتن کفشهایس توبیخ نمیکند.) او را مؤدب بار آورده. اگر پشت جنگل زندگی میکند، به نظر نمیرسد خصوصیات پشت جنگلی را داشته باشد. چنین به نظر میرسد که صحنه کوتاه در خانه گارنرها به این منظور آمده که نشان بدهد نیک خوب تربیت شده. همینگوی بر رفتار پسندیده نیک تأکید میورزد. نیک حواسش هست که از خانم گارنر برای بردن او به جشن تشکر کند؛ پیغام او را به کارل میرساند و از جو گارنر هم تشکر میکند. وقتی نیک در خانه غذا میخورد، دهانش را با دستمال سر میز پاک میکند. اگر درست تربیت نشده بود، مسلما رفیق دختر سرخپوست انتخاب نمیکرد.
وقتی ما به جزئیات داستان بیشتر دقیق میشویم و متوجه اختلاف ارزشهایی میشویم که میان گارنرها و نیک و پدرش وجود دارد، فرق نمایان مفاهیم طبیعی-زیبا، با عملی-خانگی، میان جنگلها، بامرغزارها.
گارنرها به نظر میرسند که به کارهای عملی زندگی، یعنی تسخیر و دگرگون کردن طبیعت علاقمندند. راسوها که اسباب زحمتند، باید کشته شوند، جادهها باید شن ریخته شوند، و اسبها را نباید زیاد خسته کرد، چون روز بعد باید از آنها کار گرفته شود. نیک و پدرش زندگی مسالمت جویانهای با طبیعت دارند، مثل این است به عنوان چیزی که بیشتر از آن لذت میبرند تا استفاده، باید قدر و منزلت آن را بدانند. پدر نیک به جای اینکه به تماشای بازی فوتبال برود، ماهیگیری و پیادهروی میکند. در بسیاری از جزئیات غیر آشکار و قابل فهم داستان، همینگوی نیک را آدم حساسی نشان میدهد. نیک نسبت به زیبائیهای دنیای اطرافش عکس العمل نشان میدهد. پرودنس تنها به منظور تجربه جنسی مورد قبول نیست، نیک از راسوهایی که در شنزار شکار شدهاند، با لذت حرف میزند، سرش را بر میگرداند و به روشنیهای پتوسکی نگاه میکمند، و پا برهنه با شبنمهای خنکی که روی پایش نشسته، به خانه برمیگردد.
وابستگی نیک و پدرش در صحنه آخر، صادقانه و مهرآمیز است. پدر میداند که سؤال- های نیک به افشای مصیبت باری میانجامد. داوطلبانه چیزی نمیگوید، میداند اطلاعاتی که میدهد، پسرش را میآزارد، اما دروغ نمیگوید. نیک با سؤالهای پی در پی پدرش را از میدان خارج میکند. پاسخهای پدر ناگزیر به دنیای کاملی از افشاگری و پیمان شکنی میانجامد، دنیایی که نیک به اجبار درصدد شناختن آن است و پدرش آرزو میکند که نیک مجبور به شناختن آن نباشد، اما واقعیت به همان نامطبوعی که باید باشد، پیش اوست. وقتی که پدرش به اجبار مجبور میشود که بگوید: «تو جنگل، با فرانک ووشن برن بود. اتفاقی بهشان برخوردم. با هم بودن»، نگاهش از نیک پرهیز میکند. میبینیم که نیک چه جا میخورد که از پدرش نمیشنود که همدم دخترک، فرانک ووشن برن بوده. با چند سؤال بعدی، وقتی کاملا مشخص میشود که پدرش اشتباه نکرده و پرودنس به طور قطع وفادار نمانده، نیک میپرسد:
«کی باهاش بود؟»
پدر با توجه محبت آمیزی به رنج پسرش که از هر شکنجه جسمی بدتر است، او را تنها میگذارد تا فرصتی به او بدهد که دردش را تسکین بدهد. همینگوی با جمله ساده غیر- مستقیم «داشت گریه میکرد.» غصه را نشان میدهد. سؤال آخری نیک «کجای جنگل بودن؟» و جواب پدرش این موضوع را میرساند که پرودنس نسبت به نیک بیوفاست و همان جای جنگل، محل قرار ملاقات گذاشتن پرودنس است. با توجه به این مسأله، پدر دوباره به نیک پیشنهاد میکند که برود بخوابد، جایی که میتواند خلوت کند و با غم خود کنار بیاید.
کنار آمدن با غم به مراتب از آنچه قبلا شنیده و دیده آسانتر است. در آغاز داستان نیک است که به یاد میآورد که نه سرخپوست مست در جادهاند و نیک است که میبیند:
«از صندلی عقب مراقب بود و دید که جو، سرخپوست را به دنبال خود در کنار جاده به کجا کشید.»
در همین جاست که سرنخی از درونمایه داستان به دست داده میشود؛ نیک پیشاپیش به کشفی نزدیک شده که در پایان داستان به آن میرسد، اما تجربهاش با پرودنس است که آنچه قبلا فقط به صورت مجرد دریافته بود، به صورت واقعیت درمیآید.
نویسنده پایین دستتر از همینگوی ممکن بود نیک را وادارد که پرودنس را از سرخود باز کند، نیکی که به هر حال سهیم در ارزیابیهای جامعه خودش است، اما پرودنس است که بیوفایی میکند، تا در نهایت همان بیمسوولیتی اخلاقی را نشان بدهد که نه سرخپوست مست در راه خانه نشان داده بودند. پرودنس مثل آنهاست. نه سرخپوست، مست بودند، پرودنس سر به هواست.
اما آنها نیز قربانی محیطی هستند که آدمهایی مثل گارنرها و تمدن سفیدپوستها بر آنها تحمیل کردهاند. نیک نیز به نوبه خود ناگزیر غرق ارزشهایی است که او را مجبور میکند که دهمین سرخپوست را به نه تای دیگر به یک چوب براند. «و آنوقت دیگه هیشکی نبود.» اما کاش نیک وفادار میماند، او نیز بیوفایی میکند:
«و نیک پیش از آنکه به یاد بیاورد که دلش شکسته، مدت درازی بیدار مانده بود.»
عجزش از زودتر به یاد آوردن اینکه دلش شکسته، نماد توافقی است با بیعدالتی و واقعیت زشت.
از کتاب «جهان داستان»