پیشنهاد تماشای یک سریال تازه: شهر و شهر
اگر یادتان باشد، تابستان سال پیش در «یک پزشک» به شما مطالعه کتاب «شهر و شهر» از «چاینا میه ویل» را پیشنهاد کرده بودم.
حالا خوشحالم که به اطلاع شما برسانم که یک اقتباس تلویزیونی خوب از این سریال توسط شبکه بی بی سی 2 صورت گرفته است.
سریال شهر و شهر در قالب یک مینیسریال 4 قسمتی ساخته و پخش شده است.
انتظار داریم که مثل سایر مینیسریالهای بی بی سی که کیفیت بسیار بالایی دارند، شهر و شهر هم اثری بسیار خوب از آب درآمده باشد.
آن طور که من چک کردم از دیروز 4 قسمت سریال وارد سایتهای دانلود خارجی شده است، اما هنوز وارد سایتهای دانلود ایرانی نشده است. خوشبختانه زیرنویس انگلیسی این سریال هم منتشر شده است. دوستانی که میخواهند سریال را با زیرنویس فارسی ببینند، باید مدتی منتظر روند ترجمه بمانند.
در حدی که چیز خاصی از سریال لو نرود باید بگویم که داستان این کتاب و سریال در مورد دو شهر است که در یک منطقه جغرافیایی بر هم منطبق هستند!
مردمِ این «دو» شهر از کودکی آموزش میبینند که ساختمانها و خیابانها و ماشینها مردمِ آن یکی شهر را نبینند یا اگر هم به اشتباه چیزی به چشمشان خورد نادیده بگیرند و فراموشش کنند.
لباسهای مردمِ این دو شهر طبعاً بنا به مُدِ رایج در شهرِ خودشان با هم فرق میکند، معماریِ ساختمانها و علائمِ جادهای و تابلوهای مغازهها و امثالهم هم در این دو شهر با هم فرق دارند. رفتوآمدِ میانِ دو شهر ممنوع است، مگر به اجازهی مقاماتِ «بریچ» که تنها ساختمانِ مشترک میانِ دو شهر است و حُکمِ مرزِ میانشان را دارد. اما ندرتاً چنین اجازهای را به کسی میدهند.
یکی از وظیفههای اصلیِ بریچ رسیدگی به جرائمِ میانشهری است، نظیرِ قاچاقِ کالا از یکی به یکی دیگر. نامِ یکی از این دو شهر بِسِل است و نامِ آن یکی اُلکوما.
داستان با پیداکردنِ جسدِ زنی در بسل آغاز میشود که از ساکنانِ الکوماست و کارآگاهِ قصهی ما برای حلِ پروندهی مرگش باید به بریچ مراجعه کند.
در سریال شهر بسل شبیه شهرهای بلوک شرق با فناوری سالهای 1970 به تصویر کشیده شده است. شهر دیگر یعنی اُلکوما تنها در اپیزود اول سریال دیده میشود. این شهر از نظر فناوری پیشرفته و مملو از ساختمانهای با نمای شیشهای و لامپهای نئون است. حتی طیف رنگی کلی دو شهر هم با هم متفاوت هستند.
نقش شماره یک سریال را دیوید مورسی بازی میکند؛ او ایفاگر نقش کارآگاه داستان است.
فضای فانتزی خاص در کنار یک پیرنگ پلیسیـجنایی جلوهای ویژه به این اثر بخشیده است که آن را در هر دو ژانر به اثری منحصر به فرد بدل میکند. استفاده از عناصر آشنا و امروزی در زمینهای نامتعارف و غریب فضایی ایجاد میکند که دلالتهای سیاسی اجتماعی و وجودی اثر را ملموستر میسازد و به خواننده اجازه میدهد به راحتی معادلهای معنایی اثر را در زندگی روزمرهٔ خود و در فضای فرهنگی و تاریخی خود بیابد.
ندیدنِ عامدانه که به عنوان یک قانون سیاسیـاجتماعی در بسل و الکوما (شهرهای فرضی این رمان) اعمال میشود را میتوان در هر سازوکار قضایی/حقوقی/اخلاقی که وجوهی از زیست روزمره را قاعدهگذاری میکند به نحوی تشخیص داد. قانون درونی شدهٔ ندیدن در شهروندان این دو شهر نوعی گفتمان انضباطی غالب است که کار و وظیفه ذاتیاش این است که با تمام ابزارهای نظارتی و ارزشگذاری ممکن خود را به عنوان گفتمان غالب حفظ کند. و نکتهٔ جالب توجه رمان در این است که اثر این معانی را نه در یک قالب عمدتاً فلسفی بلکه در ژانری مطرح میکند که کمتر برای بیان چنین مضامینی به کار رفته است: ژانر پلیسیـجنایی.
میکاییل مورکاک منتقد ادبی گاردین در وصف شهر و شهر چنین مینویسد:
میهویل با ظرافت استعارهای از زندگی مدرن میسازد که در آن عادت به «ندیدن» ما را قادر میسازد که چیزهایی که مستقیماً بر زندگی آشنای ما تأثیر ندارند را نادیده بگیریم. اما نمیخواهد که ما داستان او را به عنوان یک تمثیل بدانیم بلکه آن را در قالب یک داستان پلیسی جنایی که در موقعیتی عجیبوغریب روی میدهد به ما عرضه میکند… میهویل در این رمان بار دیگر خود را به عنوان نویسندهای اصیل و باهوش اثبات میکند.
با اینحال گستره معنایی رمان محدود به نقل قول فوق نیست و اثر بر خوانشهای متنوعی گشوده است که میتواند برای سلایق مختلف برانگیزاننده باشد.
آشنایی با چاینا میهویل
چاینا میهویل، متولد ۱۹۷۲ در نورویچ انگلستان، فارغالتحصیل روابط بینالملل از London School of Economics است. پایاننامه دکترای او با عنوان مابین حقوقهای برابر: یک نظریه مارکسیستی در روابط بینالملل در سال ۲۰۰۵ در انگلستان و در سال ۲۰۰۶ در آمریکا منتشر شد.
با این حال میهویل شهرتش را نه از سابقه آکادمیک بلکه از نوشتن داستانهای فانتزی به دست آورده است. آثار او گاه در زمره آثار علمیتخیلی دستهبندی میشود، هر چند که او بیشتر خود را به سنت داستانهای ناروال weird fiction منتسب میداند.
فضای فانتزی ناب، بینش عمیق و دلالتهای سیاسیـاجتماعی و گاه وجودی آثارش موجب شده که اغلب با نویسندگانی چون کافکا و جورج اورول قیاس شود، هر چند که برخی منتقدان برآنند که میهویل برای همپایه شدن با این نویسندگان هنوز راه درازی در پیش دارد. با این حال او را از مهمترین فانتزینویسان حال حاضر جهان میدانند.
در دو دهه اخیر دریافت جوایز بسیار یا نامزدی دریافت این جوایز در کنار نقدهای مثبت منتقدان و استقبال هوادارن او را به یکی از مطرحترین چهرههای ادبیات فانتزی تبدیل کرده است.
آثار میهویل از ۱۹۹۸ تا به امروز جوایز زیر را ربودهاند یا نامزد دریافت این جوایز بودهاند:
International Horror Guild، Bram Stoker، Arthur C. Clarke Award, British Fantasy Award.
Hugo Award, Nebula، World Fantasy Award, Locus Award, British Science Fiction, Philip K. Dick Award.
شهر و شهر در سال ۲۰۰۹ در انگلستان و ایالات متحده منتشر شد و این افتخارات را کسب کرد:
Locus Award برای بهترین رمان فانتزی
Arthur C Clarke Award
World Fantasy Award
BSFA Award
Hugo Award برای بهترین رمان
و نامزد دریافت جایزه Nebula Awarad
بریدهای از کتاب:
فصل اول – بسل
نمیتوانستم خیابان یا بخش زیادی از شهرک را ببینم. بلوکهای خشتیرنگ از همه طرف ما را احاطه کرده بود و زن و مردهایی که با لیوانی در دست مشغول خوردن صبحانه بودند با موهای بههمریختهٔ اول صبح از پنجرهها خم شده بودند و ما را تماشا میکردند. معلوم بود این فضای باز بین ساختمانها زمانی قرار بوده سر و شکلی بگیرد. شکل آن شبیه مسیر بازی گلف بود ــ انگار یک بچه بخواهد نقشهٔ جغرافیا بکشد. شاید خواسته بودند درختکاری کنند و یک آبگیر کوچک بسازند. یک بتهزار کوچک هم بود که البته قلمههایش خشکیده بود.
چمنها پر بود از علف هرز و ردّ چرخ و مسیری از ردپاهایی که از بین زبالهها میگذشت. پلیسها مشغول بودند. من اولین کارآگاه نبودم ــ باردو ناستین و چند تای دیگر را دیده بودم ــ ولی ارشد بودم. به دنبال گروهبان رو به محلی که بیشتر همکارانم جمع شده بودند یعنی جایی بین یک نیمچه برج متروک و زمین اسکیت که محدودهاش با سطلهای آشغال بشکه مانند مشخص شده بود، رفتم. میشد صدای باراندازها را از پشت آنجا شنید. یک مشت بچه جلوی افسر روی دیوار نشسته بودند و مرغهای دریایی بالای سر جمعیت قیقاج میرفتند.
«بازرس!» سر برگرداندم به طرف صدا. کسی قهوه تعارفم کرد، من فقط سر تکان دادم و به زنی که آمده بودم ببینمش نگاه کردم.
کنار شیب زمین اسکیت افتاده بود. هیچ سکونی به پای سکون مردهها نمیرسد. باد موهایشان را در هم میریزد، همانطور که موهای او را در هم میریخت، اما اصلاً هیچ واکنشی نشان نمیدهند. در وضعیت زشتی افتاده بود، پاهایش جوری کجومعوج بود انگار تازه میخواهد بلند شود، و بازوهایش هم به شکلی عجیب در هم پیچیده بود، صورتش اما رو به زمین بود.
زن جوانی بود، با موهای قهوهای دماسبی که مثل یک بتّه از پس کلهاش بیرون زده بود. تقریباً لخت بود. فقط جورابهای بلند دررفته و یک لنگه کفش پاشنهبلند پایش بود. گروهبان انگار متوجه شده باشد دنبال چه میگردم از جایی که برای مراقبت از لنگهٔ دوم ایستاده بود برایم دست تکان داد.
چند ساعتی از کشف جسد میگذشت. رفتم که جنازه را وارسی کنم. نفسم را حبس کردم و تا نزدیک زمین خم شدم که صورتش را ببینم، اما تنها چیزی که توانستم ببینم یک چشم باز بود.
«شوکمان کجاست؟»
«نرسیده بازرس…»
«یکی بهش زنگ بزنه بگه بجنبه.» و زدم روی ساعتم. مسئولِ به قول ما بازسازی صحنهٔ جرم من بودم. تا وقتی شوکمان که مسئول آسیبشناسی بود نمیآمد کسی نباید جنازه را حرکت میداد، اما کارهای دیگری هم بود که تا آن موقع میشد به آنها رسید. چشمانداز اطراف را بررسی کردم. جای نسبتاً پرتی بودیم و سطلهای آشغال ما را پنهان میکرد. اما میتوانستم احساس کنم که اهالی منطقه ما را مثل حشرات میدیدند. در هم میلولیدیم.
یک تشک خیس از لبهاش بین دو صندوقچهٔ فلزی زنگزده که با زنجیرهای قراضه به هم بسته شده بودند افتاده بود: «این روش افتاده بود.» پاسبان لیزبت کوروی بود، زن جوان باهوشی که چند بار با او کار کرده بودم: «نمیشه گفت که کاملاً مخفی شده بوده، اما بههرحال اینجوری شبیه یه کپّه آشغال به نظر میومده.» یک مستطیل اطراف جسد دیده میشد که از بقیهٔ سطح تیرهتر بود و قاعدتاً باید ردّ فضای زیر تشک میبود. ناستین هم چمبک زده به زمین خیره مانده بود.
کوروی گفت: «بچههایی که خبر دادن، نصفهنیمه گفتن.»
«چطور پیداش کردن؟»
کوروی به زمین که ردّ خفیف پنجهٔ حیوان رویش بود اشاره کرد.
«بچهها نذاشتن تکهتکه بشه. وقتی دیدنش فوری زنگ زدن. مأمورهای ما هم تا رسیدن…» به دو مأموری که نمیشناختم نگاه کرد.
«اونا جابهجاش کردن؟»
سر تکان داد: «که ببینند زنده است یا نه.»
«اسمشون چیه؟»
«شوشکیل و بیریامیف.»
به بچههایی که تحتالحفظ بودند اشاره کردم: «اینا پیداش کردن؟» دو دختر بودند و دو پسر. پانزده شانزده ساله، خونسرد سرشان را پایین انداخته بودند.
«بله، علافها.»
«صبح به این زودی…؟»
گفت: «چه پشتکاری دارن، نه؟… شاید میخوان جایزهٔ علافهای برتر ماه رو بگیرن. یهکم قبل از ساعت هفت اینجا بودن. ظاهراً زمین اسکیت برنامهٔ مشخصی داره. چند ساله که این زمین ساخته شده، قبلاً چیزی نبوده اما افراد محله برنامهٔ خودشون رو پیاده کردن؛ از نصفهشب تا نه صبح فقط علافهای عملی؛ از نه تا یازده دارودستههای محلی؛ از یازده تا نصفهشب اسکیت بورد و کفش اسکیت.»
«چیزی هم داشتن؟»
«یکی از پسرها یه چاقوی خیلی کوچیک داشته، شیر رو هم نمیبره عملاً اسباببازیه. هر کدومشون هم یه جویدنی داشتن، همین.» با بیاعتنایی شانه بالا انداخت: «البته جنس تو جیبشون نبوده، پای دیوار پیدا کردیم، ولی فقط اونها این اطراف بودن.»
به سمت یکی از همکارانمان رفت و کیفش را باز کرد. بستههای کوچک علف صمغآلود را درآورد. اسم خیابانیاش فِلد بود ــ معجونی از Catha edulis که تنباکو و کافئین و چیزهای قویتر به آن اضافهشده، و همینطور رشتههای پشمشیشه یا چیزی شبیه آن که لثه را خراش دهد و مواد وارد خون شود. اسمش یک ابهام سهزبانه داشت: کَت (khat) جایی بود که در آن پرورش مییافت، و حیوانی که اسم انگلیسیاش: «کَت» بود به زبان ما میشد فلد. امتحانش کردم و کاملاً جنس بنجلی بود. به سمت نوجوانها رفتم که در ژاکتهای پفکردهشان از سرما میلرزیدند.
یکی از پسرها با لهجهٔ بسلی نزدیک به انگلیسی هیپهاپ گفت: «چه خبر آقا پلیس؟» مستقیم در چشمهایم نگاه کرد اما رنگش پریده بود. نه او و نه هیچکدام از دوستانش سرووضع مناسبی نداشتند. از آنجا که نشسته بودند نمیتوانستند جنازهٔ زن را ببینند، هر چند که اصلاً به سمت او نگاه هم نمیکردند.
حتماً میدانستند که ما فلد را پیدا کرده بودیم و میدانستیم که جنس مال آنهاست. میتوانستند اصلاً به روی خودشان نیاورند و فرار کنند.
گفتم: «من بازرس بولدو هستم، گروه جنایی.»
نگفتم تئودور هستم. از این نظر در سن بدی هستم ــ مسنتر از آنم که به اسم کوچک خودم را معرفی کنم، و آنقدر پیر نیستم که یک حریف سرراست در مناظره باشم، در آنجا لااقل قواعد واضح هستند.
«اسمت چیه؟» پسرک کمی اینپا و آنپا کرد. انگار میخواست لقبی که در خیابان به او داده بودند را بگوید اما نگفت.
«ویلیم باریچی.»
«تو پیداش کردی؟»
سر تکان داد که بله. دوستانش هم بعد از او سر تکان دادند: «خوب بگو.»
«ما اومدیم اینجا چون، چون که… و» مکث کرد. من چیزی دربارهٔ مواد نگفتم. سرش را پایین انداخت: «… و دیدیم که یه چیزی زیر تشک هست. تشک رو کنار زدیم.»
«چند تا چیز بودن…» ویلیم که مکث کرد دوستانش نگاهش کردند، معلوم بود که خرافاتی است.
گفتم: «گرگ؟»
گفت: «آره همون، یه دسته جونور گَر داشتن اونجا موسموس میکردن… و خوب ما فکر کردیم که…»
گفتم: «چقدر بعدش شما اینجا بودید؟»
شانه بالا انداخت که: «نمیدونم، چند ساعت؟»
«کسی این اطراف نبود؟»
«یهکمی قبل چند نفر اونجا بودن.»
«کاسب بودن؟» باز شانه بالا انداخت.
«یه وَن هم اونجا روی چمنها بود. اومد اینجا و یهکم بعد رفت. ما با کسی حرف نزدیم.»
«ون از کِی اینجا بود؟»
«نمیدونم.»
یکی از دخترها گفت: «هنوز هوا تاریک بود.»
«خیلی خوب ویلیم، و شما. میخوایم بهتون صبحونه بدیم و نوشیدنی داغ، آگه میخواید.» به سمت نگهبانها رفتم و پرسیدم: «با پدر مادرهاشون حرف زدیم؟»
«تو راه هستن قربان، غیر از والدین اون.» به یکی از دخترها اشاره کرد: «پیداشون نکردیم.»
«بازم سعی کنید، اینار رو هم بیارید مرکز.»
هر چهار نفرشان به هم نگاه کردند. پسری که ویلیم نبود، با حالتی نامطمئن گفت: «مزخرفه پسر.»
میدانست که براساس یک سیاست خاص باید با دستور من مخالفت میکرد، اما بالأخره تصمیم گرفت با افراد من برود. چای سیاه و نان و کاغذبازی اداری، خستگی و نور چراغ، بههرحال بهتر از برداشتن یک تشک بزرگ خیس در حیاط و در تاریکی بود.
استیون شوکمان و دستیارش حَمد هامیزینیچ رسیده بودند. به ساعتم نگاه کردم. شوکمان توجهی نکرد. وقتی روی جسد خم شد سینهاش خسخس کرد. مرگ را تأیید کرد. و چیزهایی گفت که هامیزینیچ یادداشت کرد.
گفتم: «زمان؟»
شوکمان گفت: «تقریباً دوازده ساعت.» یکی از عضلات جنازه را فشار داد. تکانی خورد. باز به همان صورتی که بود روی زمین ولو شد. احتمالاً اگر حالت مرگش را مجسم کرده بود، سعی میکرد موقع مردن به شکل بهتری روی زمین پهن شود: «اینجا نمرده.» بارها شنیده بودم که کارش خوب است اما هرچه که از او دیده بودم تأیید میکرد که او واقعاً در کارش خبره است.
به یکی از مسئولان فنی صحنه گفت: «تمام؟» او هم دو عکس دیگر از زوایای متفاوت گرفت و سری تکان داد یعنی که تمام. شوکمان با کمک هامیزینیچ جنازه را برگرداند. به نظر میآمد که انگار با آن بیحرکت بودن درهموبرهماش داشت با شوکمان مبارزه میکرد. برگرداندن او مسخره بود، انگار کسی با یک حشرهٔ مرده بازی کند، دست و پایش که کجومعوج شده بود حول ستون فقراتش لق میخورد.
از آن پایین و از پشت زلف چتریاش که تکانتکان میخورد نگاهمان میکرد. چهرهاش در یک حالت هول و هراس ناگهانی ثابت شده بود: انگار تا ابد متعجب بود. جوان بود. آرایش بسیار غلیظی داشت، و روی صورتش که بسیار ضرب دیده بود حسابی مالیده بود. نمیشد گفت چه شکلی بوده، یعنی نمیشد گفت آنهایی که میشناختندش وقتی اسمش را میشنیدند چهجور صورتی را در ذهنشان مجسم میکردند. شاید بعداً، وقتی که در مرگش آرام و قرار گرفت، بهتر بفهمیم. خون صورتش را پوشانده بود، به تاریکی خاک. و نور، نور فلاش دوربینها.
شوکمان به زخم روی سینهٔ جسد گفت: «سلام علت مرگ.»
روی گونهٔ چپ تا انحنای زیر فک یک شکاف قرمز بلند بود. نیمی از طول صورتش بریده شده بود. زخم تا چند سانتیمتر صاف بود، و مثل حرکت قلممو دقیقاً در گوشت صورتش حرکت کرده بود. اما وقتی به زیر فک، به برجستگی زیر دهانش میرسید زشت میشد و در نهایت به یک حفرهٔ بزرگ در بافت نرم پشت استخوان ختم میشد. بینگاه به من خیره شده بود.
گفتم: «چند تا هم بدون فلاش بگیر.»
وقتی شوکمان غرغر کرد من هم مثل بقیه رویم را برگرداندم. مسئولان یونیفرمپوشِ تحقیقات فنی صحنهٔ جرم که ما مِکتِک صدایشان میکنیم، محدودهٔ وسیعتری را جستجو میکردند. آشغالها را زیرورو میکردند، ردّ چرخ ماشینها را وارسی میکردند، نشانهایشان را روی زمین میگذاشتند و عکس میگرفتند.
شوکمان بلند شد: «خیلی خوب. بیاید اینو ببرید.» چند مرد آمدند و جسد را روی برانکار گذاشتند.
گفتم: «چیکار میکنید؟ بپوشونیدش.» یک نفر نمیدانم از کجا پتویی پیدا کرد و جنازه را به سمت ماشین شوکمان بردند.
گفت: «بعدازظهر میرم. میبینمت؟» با سر اشاره کردم که نمیدانم و به سمت کوروی رفتم.
صدا زدم: «ناستین.» وقتی این کار را کردم طوری ایستاده بودم که کوروی در کنار بحث ما بود. کوروی سریع چشم گرداند و نزدیک شد.
ناستین گفت: «بله بازرس:»
«پیگیرش باش.»
قهوهاش را مزمزه کرد و با ناراحتی نگاهم کرد.
گفت: «روسپی بوده، نه؟ اولین چیزی که به ذهن میرسه همینه. این منطقه، لخت، کتکخورده…» به صورتش و آرایش غلیظ اشاره کرد: «روسپی بوده.»
«یعنی با مشتری دعواش شده؟»
«آره… اما آگه فقط زخمهای بدن بود، میشد گفت که شاید مشتری میخواسته یه کارهایی بکنه که اون مقاومت کرده و… اینجوری آشولاش شده. اما این…» با ناراحتی چانهاش را لمس کرد: «این فرق میکنه.»
«یه روانی؟»
شانه بالا انداخت: «شاید. زخمیاش کرده، کشته و انداختهاش توی آشغالها. یه حرومزادهٔ ازخودراضی. به هیچجاش هم نبوده که ما جسد رو پیدا میکنیم.»
«ازخودراضی یا احمق.»
«ازخودراضی و احمق.»
گفتم: «پس احمق ازخودراضی سادیستی.» نگاهم کرد. شاید.
گفتم: «خیلی خوب، ممکنه. از دخترهای محلی اینجا پرسوجو کن. از این یونیفرمپوشها که منطقه رو میشناسن بپرس. بپرس اخیراً با کسی مشکل داشتن یا نه. یه عکس هم ببر، برای این فولانا دیتیل هم یه اسمی بذار.» اسم عامی بود برای زنان مجهولالهویه.
«اما قبلش میخوام از اون پسره باریچی و دوستاش پرسوجو کنی. باهاشون ملایم باش. یادت باشه که مجبور نبودن به پلیس زنگ بزنن. جدی گفتم باهاشون ملایم باش. یاژک رو هم با خودت ببر.» رامیرا یاژک در کار بازجویی عالی بود: «عصر بهم زنگ میزنی؟» وقتی آنقدر دور شده بود که صدایم را نشنود به کوروی گفتم: «تا چند سال پیش حتی نصف الان بین دخترهایی که کار میکردن قتل و جنایت نداشتیم.»
گفت: «خیلی پیشرفت کردیم.» خیلی از زن مقتول مسنتر نبود.
گفتم: «فکر کنم ناستین از کار روی پروندهٔ یه زن خیابونی زیاد خوشش نیاد، اما میبینی که شکایتی هم نمیکنه.»
گفت: «خیلی پیشرفت کردیم.»
ابرو بالا انداختم که: «خوب؟» به سمت ناستین نگاه میکرد. منتظر ماندم. یادم بود که کوروی روی پروندهٔ گم شدن شولبان کار میکرد، پروندهای که از آنچه که در ابتدا به نظر میرسید بسیار پیچیدهتر بود.
گفت: «فکر میکنم که، خوب، ما باید امکانهای دیگه رو هم در نظر بگیریم.»
«بگو.»
گفت: «آرایشش، همهاش، خوب میدونی، قهوهای تیره است. آرایش غلیظیه اما…» و بهطور ناگهانی گفت: «به موهاش دقت کردی؟» دقت کرده بودم: «رنگ نشده. با من یه دور توی گونتراستراز سر پاتوق دخترها بزن. فکر کنم دو سومشون بلوند هستن، بقیه هم یا سیاه سیاه یا قرمز تند یا همچین مزخرفاتی. و اینکه…» انگشتهایش را در هوا جوری حرکت میداد که انگار موهای زن آنجا بود: «و اینکه موهاش کثیفه ولی از موهای من خیلی بهتره.»
اولویت اصلی برای زنهای خیابانی، آنهم در چنین منطقهای، غذا و لباس برای بچههایشان بود؛ بعد از آن فلد یا کراک برای خودشان؛ غذا برای خودشان؛ و بعد اقلام متفرقه که حالتدهندهٔ مو بهزور شاید تهِ لیستشان جا میگفت. به بقیهٔ افسرها نگاه کردم، و به ناستین که جمعشان میکرد که بروند.
گفتم: «خیلی خوب، این منطقه رو میشناسی؟»
گفت: «خوب اینجا یهکم پَرته. راستش خیلی هم بسل به حساب نمیاد. منطقهٔ مسیر من، لستوف بود. زنگ زدن که چندتامون بیایم اینجا. اما چند سال پیش دوری اینجاها زدم. یهکم میشناسم اینجا رو.»
لستوف خودش حومه محسوب میشد، حدود شش کیلومتر از مرکز شهر فاصله داشت، و ما حالا در جنوب آن بودیم، نزدیک پل یوویچ، یک منطقهٔ کوچک میان بولکاساند و دهانهای که رودخانه را به دریا میرساند. تقریباً یک جزیره بود، هرچند که از طریق خرابههای منطقهٔ صنعتی به منطقهٔ اصلی متصل میشد. کوردونا پر از ساختمانها، انبارها، و مغازههایی با اجارهٔ اندک بود که گرافیتیهای بیشمارِ درهم و برهم آنها را به هم وصل میکرد. برخلاف زاغههای داخل شهر، به اندازهٔ کافی از مرکز بسل دور بود که خیلی راحت فراموش شود.
پرسیدم: «چند وقت اینجا بودی؟»
«شش ماه، معمولش همینقدر بود. چیزهایی که باید انتظارش رو میداشتیم دزدیهای خیابانی، دعواهای بچهها، مواد و روسپیگری بود.»
«قتل چی؟»
«دورهای که من اینجا بودم فقط دو سه مورد بود. مربوط به مواد. دارودستههای اینجا بلدن چهجوری بدون اینکه پاشون به بخش جنایی بکشه همدیگرو تنبیه کنن.»
«پس بههرحال یکی دخلش درمیاد.»
«آره. شاید هم براشون مهم نیست.»
گفتم: «خیلی خوب. میخوام روی این کار کنی. الان درگیر چی هستی؟»
«چیز واجبی نیست.»
«میخوام یه مدت منتقل بشی اینجا. هنوزم اینجا با کسی تماس داری؟» لبانش را جمع کرد یعنی که نه.
«آگه میتونی رابطهای قدیمیت رو دوباره پیدا کن؛ آگه نه با محلیهای اینجا حرف بزن، خبرچینها رو پیدا کن. میخوام تو محل باشی. حواستو جمع کن و کل منطقه رو بگرد ــ گفتی اسم اینجا چی بود؟»
«پوک است ویلیج.» و بدون اینکه شوخیای شده باشد خندید؛ من ابرویی بالا انداختم.
گفتم: «پس یه روستاست؟ خوب ببین چی میتونی پیدا کنی؟»
«کمیسر مافوقم از این کار خوشش نمیاد.»
«من باهاش حرف میزنم. باشازین بود، نه؟»
«خودت ترتیبش رو میدی؟ پس من میشم نفر دوم نه؟»
«بذار فعلاً اسم روش نذاریم. الان چیزی که ازت میخوام آینه که روی این کار تمرکز کنی. و مستقیماً به من گزارش بدی.» شمارهٔ موبایل و دفترم را به او دادم: «بعداً میتونی جاهای خوب کوردونا رو بهم نشون بدی و…» به ناستین نگاه کردم، او هم همین کار را کرد: «و حواست به اوضاع باشه.»
«شاید هم حق با اون باشه. شاید کار یه احمق سادیستی بوده رییس.»
«ممکنه. عجالتاً بیا سعی کنیم بفهمیم چرا موهاش رو اینقدر خوب نگه میداشته.»
نوعی جدول مقایسهای برایشم غریزی وجود داشت. همه میدانستیم که کمیسر کروان در روزهایی که روی درگیریهای خیابانی کار میکرد، چند پرونده را براساس سرنخهایی که اصلاً منطقی به نظر نمیرسید حل کرده بود؛ و سربازرس ارشد مارکو برگ اصلاً چنین مواردی در سابقهاش نداشت و رکورد خیلی خوبش نتیجهٔ جان کندن و زحمت زیاد بود. ما هم معمولاً برای اینکه توجه همه را جلب نکنیم به: «حدسیات» درونی خودمان که قابل توضیح نبودند زیاد اشاره نمیکردیم. اما بههرحال این حدسیات اتفاق میافتند و اگر دیدید که یک کارآگاه انگشتش را میبوسد و گردنبند مقدسش، وارشا، که قدیس حامی الهامات درونی است را لمس میکند، بدانید که یکی از این حدسیات درونی دارد رخ میدهد.
افسر شوشکیل و افسر بریامیف را برای جابهجا کردن تشک از روی جنازه بازخواست کردم. اول تعجب کردند، بعد حالت دفاعی گرفتند، و سگرمههایشان در هم رفت. بههرحال کارشان را در گزارشم نوشتم. اگر عذرخواهی میکردند احتمالاً از گزارش میگذشتم. خیلی ناراحتکننده و معمول بود که ردپای پوتین پلیس را روی پسماندهٔ خون ببینی که اثر انگشتها را از بین میبرد و نمونهها را خراب میکرد.
یک گروه کوچک خبرنگار گوشهٔ فضای باز جمع شده بودند. پتروس یا چنین چیزی، والدیر موهلی، یک مرد جوان که اسمش راخاوس بود و چند نفر دیگر.
«بازرس!»،: «بازرس بورلو!» و حتی: «تئودور!».
پیشترها خبرنگارها معمولاً مؤدب بودند و وقتی از آنها میخواستم مطلبی را مطرح نکنند اغلب رعایت میکردند. اما در سالهای اخیر چند نشریهٔ تند و گاهی بیادب شروع به کار کرده بودند که تحت تأثیر و در بعضی موارد تحت کنترل مالکان بریتانیایی و آمریکایی بودند. چارهای نبود، حقیقت این بود که نشریات محلی رسمی ما هنوز هم ملالآور بودند. نه احساساتی بودن نویسندگان جوان این نشریات نوپا و نه حتی رفتار تند آنها هیچ کدام چندان مهم نبود، بلکه مسئله نگرانکننده این بود که آنها مطیعانه از متنی پیروی میکردند که پیش از به دنیا آمدنشان نوشته شده بود. مثلاً راخاوس که برای هفتهنامهای به نام رِجال مینوشت یک نمونه از اینها بود. مسلماً وقتی برای اطلاعاتی که میدانست به او نخواهم داد مزاحمم میشد، یا مسلماً وقتی سعی میکرد به افسرهای تازهکار رشوه بدهد و گاهی هم موفق میشد، دیگر مجبور نبود مثل همیشه بگوید: «دانستن حق مردم است!»
اولین باری که این را گفت حتی منظورش را هم نفهمیدم. در زبان بسلی کلمهٔ: «حق» آنقدر معانی متعدد داشت که معنایِ قطعی مورد نظر او معلوم نباشد. مجبور بودم در ذهنم آنها را به انگلیسی که تقریباً به آن مسلط بودم ترجمه کنم تا جمله معنادار شود. پایبندی او به کلیشهها بیشتر از نیاز به ارتباط برقرار کردن بود. احتمالاً تا از کوره درنمیرفتم و لاشخور صدایش نمیکردم ول نمیکرد.
به آنها گفتم: «میدونید چی میخوام بگم.» نوار مخصوص صحنهٔ جرم بین ما حائل شده بود: «کنفرانس خبری بعدازظهر در مرکز بخش جنایی برگزار میشه.»
«چه ساعتی؟»
«خبر میدیم، پتروس.»
راخاوس چیزی گفت که توجهی نکردم. برگشتم و کرانههای منطقه را تا انتهای گونتراستراز، بین ساختمانهای آجری کثیف نگاه کردم. زبالهها در باد ویلان بودند. اینجا هر جایی میتوانست باشد. پیرزنی مسن قوزکرده و لخلخکنان آرام داشت از من دور میشد. سرش را برگرداند و نگاهم کرد. حرکتش توجهم را جلب کرد، به چشمانش نگاه کردم. فکر کردم میخواهد چیزی به من بگوید. انگار در یک نگاه لباسهایش، طرز راه رفتنش، طوری که خودش را نگه میداشت و نگاهش را فهمیدم.
به خودم که آمدم فهمیدم که او اصلاً در گونتراستراز نبود، و من هم اصلاً نباید او را میدیدم. دستپاچه و سریع نگاهم را از او گرفتم. او هم با سرعتی یکسان همان کار را کرد. سرم را بلند کردم و به هواپیمایی که از جدیدترین نسل خودش بود نگاه کردم. بعد از چند ثانیه که دوباره نگاه کردم دیگر به پیرزن و دور شدنش توجهی نمیکردم، و به جای اینکه او را در خیابانی که برایش بیگانه بود ببینم، به نمای ظاهری گونتراستراز، این منطقه ماتم زده نگاه میکردم…
فوق العاده کتب زیبا و سرگرم کننده ای بود.
معمولا این نوع اقتباسها از روی کتاب، خوب از آب در نمیاد. امیدوارم سریال هم مثل کتاب عالی از کار در اومده باشه. لینک دانلود رو در زیر آوردم. ممنون از سایت خیلی خوبتون
http://imovie-dl1.biz/post/21060/the-city-and-the-city
میشه لینک imdb بذاری
پیداش نکردم با این اسم