بریدهای از رمان آیلیتا (آئلیتا)، نوشته الکسی تولستوی
با محو شدن امپراتوری شوروری، سبک خاص علمی تخیلی نویسی و فانتزی این دوران هم فراموش شد. در ایران البته در هجوم علمی تخیلینویسهای بسیار شاخص و توانای غربی، در دهه 60 کمتر کسی بود که علمی تخیلی شرقی بخواند. اما این علمی تخیلیها هم برای خودشان سبک دلپذیر خاص، روایتگری و ایدئولوژی خاصی داشتند.
رمان آیلیتا را در تعطیلات دوستداشتنی تمامنشدنی بین کلاس سوم و چهارم ابتدایی خواندم.
روجلد این کتاب را از یاد نمیبرم. فعلا که کتاب اصلی را از دست دادهام و چاپ دیگری از این کتاب را توسط که انتشارات جیبی به سال 1344 با ترجمه ژاله پیامی منتشر شده بود، در دست دارم.
(به عنوان یک نکته جانبی هشداردهنده و تلنگرزننده، شمارگان چاپ این کتاب، تنها در یک نوبت ده هزار نسخه بود! الان اگر کتابی در چند نبوت چاپ به این شمارگان برسد، یک فتح مسلم برای مؤلف، مترجم و شرکت انشاراتیاش خواهد بود!)
کتاب آیلیتا را الکسی تولستوی نوشته است. البته کتاب گذر از رنجها و نیز کودکی نیکیتای تألیف شده توسط او؛ بسی مشهورتر هستند. مخصوصا اولی که ایدئولوژیک است و حتی در این سالها هم این کتاب روی تصمیمگیریهایی برخی از بزرگان به صورت غیرمستقیم تاثیر گذاشته است.
از الکسی تولستوی، علمی تخیلی مشهور دیگری هم خواندهام که این در چاپی که من خواندهام اشعه مرگ نام داشت. اما عنوان چاپ قدیمی آن هذلولیوار مهندس گارین است.
رمان علمی تخیلی آیلیتا از چند جهت برای من جالب است:
-کسانی که علمی تخیلی آسیموفی دوست دارند، شاید این رمان را دوست نداشته باشند. در همین بریده کتاب میبینید که چطور طی دهها میلیون کیلومتر با سرعتی نزدیک به نور با ابتکارات یک مهندس و تلاش چند کارگر ممکن شده است. آسیموف اگر میخواست غیرممکنی را شدنی نمایش بدهد با مقدمه و لعابهای بهتری این کار را میکرد و توجیهات فنی قانعکنندهای به آن میافزود.
-رمان آیلیتا بازتابدهنده دانش گذشته ما از سیاره مریخ است. زمانی که هنوز به کانالهای سطح مریخ به دیده شک مینگریستیم و تصور میکردیم ممکن است دستساخته موجودات هوشمندی باشند.
-فتح سیاره سرخ برای شورویها بسیار راهبردی بود. علیرغم مشکلات اقتصادی فراوان در دو دهه آخر حیات کمونیسم؛ باز هم آنها از این آرمان صرفنظر نکرده بودند. تصور اینکه بعد از ناکامی در فتح مریخ بتوانند مریخ را تصور کنند، برای شهروندان شوروی سابق، بسیار هیجانانگیز بود.
-رمان آیلیتا ، یک رمان عشقی و درام هم هست و در خلق یک عاشق و معشوق بینسیارهای نسبتا موفق عمل کرده است.
-رمان آیلیتا یک رمان آرمانشهری هم است. مسافران مریخ در آنجا هم چونان زمین، بیکار نیستند …
– یک اقتباس سینمایی صامت در سال 1924 بر اساس این رمان ساخته شده است. در یوتیوب میتوانید این اثر را به صورت کامل تماشا کنید.
بریدهای از کتاب آیلیتا:
یک اعلان عجیب
در کوی «فلق سرخ» ، اعلان عجیبی نصب کرده بودند . کاغذی خاکستری رنگی با میخ به دیوار کهنه خانه ای غیر مسکونی چسبانده شده بود .
آرشیبالد سکیلز -مخبر یک روزنامه آمریکائی- که از آنجا عبور می کرد ، زن جوان پا برهنه ای را که در مقابل اعلان ایستاده و پیراهن چیت پاکیزهای به تن داشت ، مشاهده کرد . زن جوان در حالی که لب می جنباند ، آگهی را می خواند . چهره فریبا ولی خسته اش ، تعجبی نشان نمیداد . دیدگان آبی اش که انعکاسی گنگ از جنون داشت، یکسان باقی مانده بود . یک دسته موی تابدار را در پشت گوشش مرتب کرد، سبد سبزی اش را که در پیاده رو نهاده بود ، برداشت و عرض کوچه را پیمود.
مع هذا ، اعلان در خور توجه بیشتری بود . یک نفر با کنجکاوی آنرا خواند. نزدیکتر رفت ، چشمانش را مالید ، یکبار دیگر آنرا خواند و بالاخره گفت :
Twentey three که لابد معنی اش این میشد : «راست راستی آدم شاخ در می آورد !».
مضمون آگهی چنین بود:
«مهندس لس از کسانی که مایلند روز ۱۸ اوت با او به کره مریخ سفر کنند ، دعوت می نماید بین ساعت شش تا هشت ، با او تماس بگیرند . اسکله ژوانوسکایا – شماره ۱۱ – داخل حیاط .»
سکیلز بیاختیار نبض خود را گرفت : طبیعی بود. نگاهی به ساعتش انداخت : چهار و ده دقیقه ۱۷ اوت …۱۹۲ بود .
سکیلز در این شهر عجیب ، با شجاعتی آرام ، انتظار همه چیز را داشت . ولی اعلانی که با ین دیوار فرسوده نصب شده بود، تشویش شدیدی در او به وجود آورد .
باد در کوچه فلق سرخ می وزید . پنجره های خانه های بلند که شیشه بعضی از آنها شکسته و برخی دیگر را با تخته برای همیشه بسته بودند ، به نظر بیجان می رسیدند. حتی یک کله از آنها بیرون نمی آمد. زن جوان ، سبد خود را در پیادهرو آن طرف کوی نهاده، سکیلز را می نگریست . چهره دلچسب خسته اش آرام بود. و عضله های صورت سکیلز در هم رفت . پاکت کهنهای بیرون آورد و نشانی «لس» را روی آن نوشت.
در همان لحظه مردی درشت هیکل و چهارشانه در مقابل آگهی توقف کرد، سربرهنه بود و لباس سربازی به تن داشت ، پیراهن بیکمر از ماهوت و مچ پیچ. بیکار و بلاتکلیف دست در جیب کرده بود. همینکه شروع به خواندن آگهی کرد ، پشت گردن قویاش راست شد. با قیافهای راضی گفت :
«این یکی با تجهیز کافی مستقیما به مریخ می رود!»
و چهره سوخته و بی خیالش را بسوی او گرداند. اثر سفید یک زخم بشکل خطی مایل روی شقیقه اش کشیده شده بود . چشمانش خاکستری مایل به قهوه ای بودند و مثل دیدگان زن جوان نوری غریب در آنها می درخشید.
(سکیلز از مدتها پیش متوجه این نور چشمهای روسی شد. وقتی در یک مقاله ای اشاره کرده بود : «… این دیدگان که فاقد هرگونه مفهوم مشخص است و گاهی تمسخر آمیز و زمانی نمودار تصمیمی جنونآسا است و بالاخره این حالت نامفهوم برتری تأثیر بسیار نامطبوعی در اروپاییها به جا میگذارند.)
سرباز مجددا گفت :
خوب ، راستی اگر من همینطوری با او پرواز کنم ، چه اشکالی دارد .» و خنده بچگانه ای کرد و سراپای سکیلز را بسرعت برانداز کرد .
ناگهان پلکها را چین داد ، لبخندش محو شد. با دقت زن جوان را که در آن سوی کوچه در کنار سبدش همچنان بی حرکت ایستاده بود نگریست.
مرد، حرکتی به چانه خود داد و گفت :
ماشا، آنجا ایستاده ای چه کنی؟ (زن جوان چند بار پلکها را بهم زد.) خوب، بر گرد منزل. (زن با پاهای خاک آلودش چند قدم برداشت، آهی کشید، سر بزیر افکند.)
-برو، برو، من بزودی برمی گردم .
زن جوان سدش را برداشت و رفت.
سرباز گفت :
-به دنبال یک ضربت و زخم به نیروی ذخیره منتقل شده ام. پرسه میزنم ، آگهی ها را می خوانم ، خسته کننده است!
سکیلز از او پرسید: در نظر دارید به آدرسی که در این آگهی داده شد. مراجعه کنید؟
-حتما.
-ولی آخر بی معنی است که انسان بخواهد پنجاه میلیون کیلومتر در خلاء پرواز کند.
-بله درست است، راه دوری است.
-اینها یا حقه بازی است و با هذیان.
-شاید.
سکیلز به نوبه خود پلکها را بهم زد و سرباز نگریست . دید بله، او هم با تمسخر و اندک حالت تفوق بدو می نگرد. از خشم سرخ شد و در مسیر رودخانه نوا براه افتاد. با اطمینان خاطر و قدمهای بلند پیش می رفت. در یک میدان، روی نیمکتی نشست، دست خود را درون جیبش کرد .
مثل همه دودی های کهنه کار ، و ناظرها کیسه توتونش لای آستر لباسش بود. به یک ضرب شست پیپش را پر کرد، پکی زد و پاها را دراز کرد .
شاخ و برگ زیزفونهای کهن صدا می کرد . هوا مرطوب و گرم بود . پسر بچه ای بی شلوار ، با لباسی کثیف از پارچه خالدار در میدان بازی می کرد. و لابد از مدتی پیش – روی تل ماسه نشسته بوده است. باد گاه بیگاه موهای روشن و نرمش را بلند میکرد. سر ریسمانی را به یک دست گرفته بود و پای زاغی پیر و بهت زده باه نتهای دیگر ریسمان بسته شده بود. پرنده قیافه ای ناراضی داشت و درست مثل پسر بچه سکیلز را تماشا می کرد.
ناگهان، در یک آن، چنان پنداشت که ابری به روی ضمیرش لغزیده است. سرش گیج رفت، آیا خواب میدید؟… پسر بچه، زاغ، خانه های خالی، خیابان های خلوت، نگاههای عجیب رهگذران و اعلان کوچکی که به دیوار چسبانده شده بود و دعوت سفر به سوی فضاهای کیهانی.
سکیلز پک بلندی زد. توتون تند بود. نقشه پطروگراد را گشود و در حالیکه ته پیپش را روی آن می گرداند، به جستجوی اسکله ژاوانوسکابا پرداخت.
در کارگاه لس
سکیلز وارد حیاطی مملو از آهن آلات و بشکه های سیمان شد . علفی پژمرده ، روی تل های خرده ریز و در میان کلافهای درهم برهم سیم و اشیاء در هم شکسته ، نمو می کرد. در انتهای حیاط، شیشه های خاک آلود انباری وسیع ، غروب آفتاب را منعکس می کردند. در آستانه دری کوچک و نیمه باز ، کار گری خم شده و در یک سطل سرنج به هم میزد. سکیلز از او پرسید آیا می شود مهندس لس را دید ۔ یا نه . کارگر با سر اشاره ای در جهت انبار کرد و سکیلز وارد آن شد.
انبار به زحمت روشن شده بود . در روی میز پوشیده از نقشه و کتاب، لامپی درون یک مخروط از آهن سفید می سوخت. در انتهای انبار، چوب بستهایی تا سقف بالارفته بودند در آنجا کوره ای روشن وجود داشت که کارگری آنرا دم می داد . از ورای داربستهای متعدد ، سطح شیئی کروی از فلز، با برآمدگی های فراوان ، برق ئمی زد . از دریچه دودره باز ، اشعه سرخ آفتاب که غروب می کرد و ابرهایی که از دریا صعود می کردند دیده می شد .
کارگری که کوره را دم می داد ، به صدای آهسته گفت : شما را میخواهند . مستیلاوسرگه ئویچ.
از پشت داربست ها، مردی با قد متوسط و هیکل قوی ظاهر شد. موهای پرپشتش که کلاهی تشکیل می دادند، کاملا سفید بودند. چهره اش جوان ، اصلاح شده و دارای دهان بزرگی با خطوط مشخص و دیدگان روشن و ثابتی بود که به نظر میرسید از چهره پیشی گرفته اند. مرد ، پیراهن کتانی چرب وسینه باز و شلواری وصله شده که با ریسمائی به تن محکم شده بود در بر داشت. با نقشه ای لکه دار به دست ، در حالی که پیشتر می آمد ، سعی می کرد سینه پیراهن خود را با دگمه ای که وجود خارجی نداشت ببندد . با صدایی که اندکی خفه بود پرسید:
-اعلان را خوانده اید و می خواهید با من صحبت کنید ؟
و در حالیکه یک صندلی در زیر لامپ برق به سکیلز تعارف می کرد ، روبروی او سر میز نشست. نقشه خود را روی آن نهاد و شروع به حاضر کردن پیپ خود نمود .
او مهندس مستیلاو سرکه ئویچ لس بود.
چشم به پایین دوخت و کبریتی کشید . شعله از پائین خطوط نیرومند چهره ، دو چین اخم آلود در گوشه لبها ، سوراخهای عریض بینی و مژه های بلند و سیاه او را روشن کرد . سکیلز از نتیجه بررسی خود راضی بود. برای او شرح داد که تصمیم به رفتن با او را ندارد ولى اعلان را در کوچه فلق سر خوانده است . عقیده داشت که وظیفه ایجاب می کند. او خوانندگان خود را از این مسافرت عجیب و هیجان آور فضائی مطلع سازد .
لس بدون اینکه چشم از او بردارد و شرء به هم زند، گوش می کرد.
-حیف که نمی خواهید همراه من سفر کنید ، صد حیف – سر تکان داد – مردم مثل سگ هار از من فرار می کنند، تا چهار روز دیگر کره زمین را ترک میکنم و تا امروز نتوانسته ام همسفری برای خود پیدا کنم.
دوباره کبریتی کشید و پکی زد
– چه توضیحی می خواهید از من بشنوید ؟
-نکات برجسته بیوگرافی شما.
لس گفت:
-بیوگرافی من هیچ چیز فوق العاده ندارد و نمی تواند توجه کسی را جلب کند ، متعلق به خانواده بسیار فقیری هستم و با وجود این مدرسه رفته ام . از دوازده سالگی برای اعاشه خود کار می کنم. پس از آن جوانی و سالهای تحصیل . شاغل کارهای متعددی بوده ام . چیزی که بتواند توجه خوانندگان شما را جلب کند وجود ندارد ، مگر…، ناگهان لس ابرو در هم کشید و چین های گوشه لب ، مشخص تر شدند : « بله … از مدتی پیش روی این دستگاه کار می کنم و با پیپش به چوب بست ها اشاره کرد – ساختمان آنرا از دو سال پیش آغاز کرده ام . همین!
سکیلز در حالیکه چشم به نوک مداد خوددوخته بود ، پرسید:
تصور می کنید در عرض چندماه فاصله بین زمین و مریخ را طی کنید؟
فکر می کنم در نه یا ده ساعت ، نه بیشتر.
سکیلز گفت :
بسیار خوب!
آنگاه سرخ شده آرواره های خود را حرکت داد . با ادبی گویا گفت :
«خیلی ممنون خواهم شد اگر به من اعتماد کنید و مصاحبه مان را جدی تلقی نمائید .»
لس آرنجهای خود را بروی میز نهاد و خود را غرق در دود کرد . دیدگانش در میان دود برق زدند.
-روز هیجدهم اوت ، مریخ به زمین نزدیک خواهد شد و در چهل میلیون کیلومتری آن قرار خواهد گرفت. من باید این مسافت را طی کنم. حالا ببینیم که این مسافت از چه چیز تشکیل یافته است: نخست ارتفاع جو زمین ، هفتاد و پنج کیلومتر . ثانیا فاصله ای که در خلاء دو کره را از هم جدا می کند، چهل میلیون کیلومتر . ثالثا ارتفاع جو مریخ ، شصت و پنج کیلومتر . فقط این ۱۳۰ کیلومتر جو در مسافرت من حائز اهمیت هستند.»
برخاست، دستها را در جیب شلوار خود فرو برد . سرش در سایه و دود قرار داشت و تنها سینه و بازوان پشم آلویش با آستینهای بالازده و پیراهنش در روشنائی بودند .
آنچه که معمولا پرواز می نامند، پرواز یک پرنده، برکگی که سقوط می کند و با هواپیما است . ولی این پرواز نیست، شنا در فضا است. پرواز صرف، سقوط جسمی است که تحت تأثیر قوه ای که آنرا بیشتر می راند ، حرکت می کند . مثلا موشک . در خلاء چون مقاومتی وجود ندارد و هیچ چیز از پرواز جلوگیری نمی کند، موشک با سرعتی که هر آن رو به افزایش میرود ، جلو خواهد رفت . شاید اگر عوامل مغناطیسی مانعی ایجاد نکنند ، بتوانم به سرعت نور نزدیک شوم . دستگاه من تصادفا بر پایه اصول رعایت شده در موشک ساخته شده است . من باید ۱۳۰ کیلومتر جو را بپیمایم . جو زمین و مریخ. بالا رفتن و پائین آمدن ، یک ساعت و نیم طول خواهد کشید . یکساعت برای خارج شدن از منطقه جاذبه زمین در نظر گرفته ام . بعد، در خلاء ، می توانم به سرعتی که فکر کنید ، پرواز نمایم . اما دو خطر وجود دارد :
افزایش خیلی ناگهانی سرعت می تواند باعث از هم گسیختن رگهای خون گردد . ثانیا اگر با سرعتی فوق العاده وارد جو مریخ شوم ، ضربه هوا، همان نتیجه را خواهد داد که اگر وارد شن می شدم . دستگاهم با محتویات آن، آنا تبدیل بگاز خواهد شد . در فضای بین کرات، اجزاء کراتی که هنوز خلق نشده اند و یا نابود کشته اند در حرکت هستند. آنها بمحض اینکه وارد هوا شوند، آنا می سوزند. هوا قشری است تقریبا غیرقابل نفوذ اما جوزمین ، لابد یک بار مورد نفوذ قرار گرفته است .
لس دست خود را از جیب خارج ساخت ، آنرا روی میز زیر لامپ برق گذاشت و انگشتان خود را بصورت مشت تا کرد.
و در سیبری ، در میان بخهای جاویدان ، ماموتهائی از زمین خارج ساختم که در شکافهای زمین مرده بودند . لای دندانهایشان علف بود ، چون آنها در محلی که اکنون پوشیده از یخ است ، چرا می کردند . از گوشتشان خوردم . آنها فرصت نداشته اند فاسدشوند، چون طی چند روز یخ زده و زیر برفها پنهان شده اند . می توان احتمال داد که کج شدن محور زمینی آنا انجام یافته است . زمین بیک جسم فضایی برخورده و یا قمر دیگری کوچکتر از ماه داشته است . زمین آنرا جذب کرده ! قمر افتاده است پوشش کرۂ ارضی را خرد کرده و در این حال محور آنرا منحرف نموده است . شاید همین ضربه باعث نابودی قاره ای که در مغرب افریقا در اقیانوس اطلس قرارداشت شده باشد. بنابراین برای اینکه از ذوب شدن خود و دستگاهم جلوگیری کنم ، باید بشدت ترمز نمایم . بهمین جهت است که در نظر دارم خلاء را در شش یا هفت ساعت طی نمایم . تا چند سال دیگر، مسافرت به مریخ به صورتی در خواهد آمد که از سفر مسکو تا نیویورک مشکل تر نخواهد شد .»
لس از جلو میز دورشد و کلیدی را چرخاند . چراغهای قوسی شکل در زیر سقف روشن شدند . سکیلز در روی دیوارهای چوبی، نقشه ها و اشکال هندسی ، نقشه های جغرافیائی ، قفسه های مملو از وسائل رؤیت و آلات اندازه گیری ، لباسهای مخصوص ، جعبه های کنسرو ، البسه پوستی ، و در یک گوشه انبار ، یک تلسکوپ روی نردبانی کوچک مشاهده کرد.
لس و سکیلز به داربستهایی که در اطراف یک دستگاه تخم مرغی شکل فلزی قرار داشتند ، نزدیک شدند . سکیلز نظرا حساب کرد که دستگاه بیضی شکل لااقل هشت متر ارتفاع و شش متر قطر دارد . در وسط ، روی محیط آن، کمربندی از فولاد به شکل چتر به طرف پایین می آمد. این ترمز و در عین حال چتر نجاتی بود که مقاومت دستگاه را در جو افزایش می داد . زیر چتر ، سه دریچه مسدود وجود داشت : روزنه انسان . قسمت تحتانی دستگاه به دهانه تنگی که بوسیله فنر دولا از فولاد که در جهت مخالف هم تعبیه شده بودند ، ختم می شد . این بمنزله تامپونی برای تضعیف ضربه به هنگام سقوط بر روی کره بود.
لس در حالیکه با مداد خود روی بدنه پوشیده از پیچ و مهره دستگاه ضرب گرفته بود، شروع به تشریح جزئیات دستگاه کیهاننورد کرد . دستگاه از فولادی که مقاومت فوق العاده داشت و نقطه ذوبش خیلی بود، ساخته شده و از داخل بوسیله میله و بندهای سبک فلزی محکم شده بود. این بدنه خارجی آن بود . پوشش داخلی آن از شش ورقه کائوچو ، نمد و چرم تشکیل یافته بود. این تخم مرغ دوم که از چرم پنبهدوزی شده بود ، شامل دستگاههای کنترل و هدایت بود. مخازن اکسیژن ، صندوقهای جذب گاز کربنیک، بالش های گرد برای دستگاهها و آذوقه . برای کنترل وضع قرار گرفتن دستگاه در فضا، دریچه هایی بشکل لوله های کوتاه فلزی مجهز به شیشه های منشور کار گذاشته بودند .
دستگاه هدایت شونده درون دهانه ای که دور آنرا فنر فرا گرفته بود ، تعبیه شده بود . دهانه از فلزی که از لحاظ سختی مافوق برنز نجومی بود ، ساخته شده بود . در پهنای آن لوله هایی کار گذاشته بودند . هر یک از آنها در بالا عریض تر شده، اطاقک سوخت تشکیل میدادند . هر یک از این اطاقکها دارای یک شمع برای روشن کردن که از Magneto مشترکی منشعب می شد، و همچنین یک لوله سوختگیری بودند . همچنانکه سیلندرهای یک موتور با بنزین کار میکنند، اطاقکهای سوخت با اولترالیویت، پودر منفجره خیلی نرم با قدرت خارق العاده که بوسیله لابراتوار کارخانه ن. پطرو گراد کشف شده بود، کار می کردند . قدرت اولترالیویت مافوق همه موادی بود که تا آن موقع در این زمینه می شناختند . مخروط انفجار، بینهایت تنگ بود و برای اینکه محور مخروط انفجار با محورهای لوله های دهانه ، مطابقت داشته باشد، اولترالیویت را که به اطاقکهای سوخت میرفت ، از یک محوطه مغناطیسی عبور میدادند.
بطور کلی، دستگاه هدایت کننده براساس موشک ساخته شده بود . ذخیرۂ اولترالیویت برای صدساعت کفایت می کرد . با کاستن و با افزودن تعداد انفجارها در ثانیه، سرعت صعود و یا نزول دستگاه را میشد تنظیم کرد . قسمت تحتانی آن خیلی سنگینتر از قسمت فوقانی اش بود، بهمین جهت هم ، هنگامی که وارد مدار جانبه کره ای می شد ، همیشه دهانه دستگاه بسوی آن می گشت .
سکیلز پرسید :
دستگاه به خرج چه کسی ساخته شده است ؟
لس او را با نوعی تعجب نگریست ::
-به خرج دولت …
لس و سکیلز بطرف میز باز گشتند . پس از اندکی سکوت، سکیلز با تردید پرسید :
-تصور می کنید در روی کره مریخ موجودات زنده خواهید یافت؟
این مسئله را صبح جمعه ۱۹ اوت خواهم فهمید .
برای هر سطر از خاطرات سفرتان، ده دلار پیشنهاد می کنم. یک امتیاز هم خواهید داشت. شش صفحه دویست سطری . چک آنرا می توانید در استکهلم نقد کنید . موافقید ؟
لس شروع بخندیدن کرد و سر تکان داد . موافق بود .
سکیلز در گوشه میز نشست تا چک را بنویسد .
لس در حالیکه پکی به پیش می زد گفت :
حیف که نمی خواهید با من سفر کنید . ولی در حقیقت راه نزدیکی است ، مثلا نزدیک تر از رفتن پیاده تا استکهلم .
رفیق سفر
لس ایستاده و شانه به لولاهای در گشاده انبار تکیه داده بود پیپش خاموش شده بود .
بین انبار و اسکله ژوانوسکا یا ، زمین بایری وجود داشت. از آن سوی رودخانه ، خطوط نامشخص درختهای جزیره پتروفسکی دیده می شد. در پشت درختها ، خورشیدی غم انگیز غروب می کرد بدون اینکه بتواند خاموش شود . ابرهای طویل با کناره هائی که با تور غروب روشن شده بودند ، شبیه جزایری بودند که در آبهای آسمانی زنگاری شنا کنند . چند ستاره در آسمان روشن شدند سکوت بر روی کره فرتوت زمین سنگینی می کرد .
کارگر کوزمین که لحظه ای پیش سرنج در درون سطلی بهم می زد، نزدیکتر شد، در آستانه در توقف کرد و به سیگار روشنش را به ظلمات پرتاب کرد. زیر لب گفت :
ترک زمین کار مشکلی است. ترک کردن خانه مشکل است وقتی انسان دهکده اش را ترک کرد تا سوار ترن شود، ده بار سر بر می گرداند . هر قدر هم که کلبه چوبی آدم پوشیده از کاهگل باشد، چون متعلق به انسان است به آن عادت کرده است . اما ترک کردن زمین …!
خوخلوف، کارگر دیگر گفت :
-آب می جوشد. بیا چائی بخور کوزمین.
کوزمین آهی کشید و گفت : «بله اینطور است.» و بطرف کوره رهسپار شد . خوخلوف – مرد خشن – و کوزمین در کنار کوره روی صندوقی نشستند. چائی می خوردند، نان را با احتیاط می بریدند ، گوشت یک ماهی را از استخوانهایش جدا می ساختند و بدون عجله می جویدند. آنگاه کوزمین حرکتی به ریشش داد و بصدای پست گفت :
-دلم به حالش می سوزد. در این دور وزمانه تقریبا از این مردها دیگر یافت نمی شود.
-در تدفین اش عجله نکن.
-خلبانی برایم تعریف می کرد که هشت کیلومتر – آنهم توجه داشته باش که در تابستان – بالا رفته ، با وجود این درون دستگاهش منجمد شده است. آنوقت انسان بخواهد بالاتر پرواز کند؟ آنجا سرما و سیاهی است.»
خوخلوف با قیافه ای گرفته تکرار کرد.
-و من بتو می گویم که در تدفین او عجله نکن.
-هیچ کس نمی خواهد با او سفر کند، کسی حرفش را باور نمی کند . حالا بیش از یک هفته است که اعلان نصب شده و هنوز خبری نیست.
-ولی من به او اعتماد دارم.
-به مریخ خواهد رسید؟
-بله، بله، خواهد رسید. آنوقت است که در اروپا ، مردم بنه وبه خود مبادرت باین سفر خواهند کرد.
-کی این کار را خواهد کرد؟
-کی، بیا، اینرا از من داشته باش، مریخ مال کیست؟ مال شورویها
– بله، عالی می شود.
کوزمین روی صندوق اندکی جابجا شد. لس به آنها نزدیک شد، نشست و یک فنجان پر از چای داغ برداشت:
-خوخلوف، نمی خواهی با من بیائی؟
خو خلوفجواب داد:
-نه مستیلاو سرگه ئویچ، نمی خواهم، می ترسم.
لس لبخندی زد، یک جرعه چای نوشید و نگاه کوزمین افکند:
-شما چطور دوست من؟
-مستیلاو سرگه ئویچ، با کمال میل می آمدم، ولی زن بیمار و چند تا بچه دارم، چطور می توانم رهایشان کنم ؟
لس در حالیکه فنجان خالی خود را روی میز می نهاد و لبها را با دست پاک می کرد گفت؛
-بله، مجبورم تنها بروم. برای ترک زمین داوطلب زیاد نیست.
بار دیگر لبخند زد و سر تکان داد:
-دیروز دختر خانمی به سراغم آمد. گفت: «موافقم، با شما می روم، نوزده سال دارم، آواز می خوانم ، می رقصم، گیتار میزنم. دیگر نمی خواهم روی زمین زندگی کنم. از انقلابها به تنگ آمده ام. آیا باید ویزای خروجی گرفت؟»
گفتگویمان خیلی طول نکشید. دختر خانم نشست و شروع بگریه کرد: مرا فریب دادید، فکر نمی کردم اینقدر دور بروم. آنگاه جوانی آمد صدای بم داشت و دستهایش مرطوب بود. می گفت: «خیال کردید من احمقم ؟ رفتن به مریخ محال است. به عنوان چنین آگهی هائی بدیوار میزنید؟» به زحمت او را آرام کردم.
لس آرنجها را روی زانوان تکیه داده، چشم به آتش دوخته بود. در این لحظه چهره اش خسته بنظر می رسید، پیشانی اش خط افتاد. لابد پس از یک کشمکش طولانی اراده، رفع خستگی می کرد. کوزمین برای آوردن توتون رفت. خو خلوف سرفه کنان به او گفت:
شما چه مستیلاو سرگه ئویچ، شما نمی ترسید؟
لس، نگاهش را که از حرارت آتش گرم شده بود بسوی او برگرداند :
-نه؛ نمی ترسم . از موفقیت خود اطمینان دارم. اگر موفق نشوم، ضربه آنی و بی درد خواهد بود. از چیز دیگری نمی ترسم . مجسم کنید که حسابهایم غلط باشند، وارد مدار جاذبه مریخ نشوم و از کنار آن بگذرم. آذوقه سوخت، اکسیژن و غذا برای مدتی طولانی دارم. در نظر بیاورید که در تاریکی پرواز کنم . در مقابلم ستاره ای بدرخشد . هزار سال بعد، جسد یخ زده ام در اقیانوسهای آتش آن سیاره سرنگون خواهد شد. در این هزار سال، جسدم در ظلمات پرواز خواهد کرد! اما این مدت بی پایان که زنده خواهم بود،چون مدتی طولانی در این جعبه زندگی خواهم کرد. این روزهای بی پایان از یأس غیر قابل جبران، تنها در همه کیهان! از مرگ وحشت ندارم بلکه از تنهائی ، این تنهائی بی پایان در ظلمات ابدی می ترسم. بله، این واقعا وحشتناک است. حقیقتا دلم نمی خواهد تنها بروم.
و لس در حالیکه چشم بهم میزد، نگاه خود را به آتش دوخت.
لبهایش با حالتی از لجاجت منقبض شدند .
کوزمین در آستانه در ظاهر گشت و او را آهسته صدا کرد:
-مستیلاو سرگه ئویچ، شما را می خواهند.»
-کی؟ لس بسرعت برخاست
-نمی دانم. یک سرباز
مردی بدنبال کوزمین وارد انبار شد. او همان مردی بود که نیم تنه ماهوت بدون کمر به تن داشت و در کوی فلق سرخ اعلان را می خواند. با حرکت کوچکی که بسر خود داد، به لس سلام کرد داربست ها را نظاره نمود و به میز نزدیک شد .
احتیاج بیک رفیق سفر دارید ؟ لس یک صندلی به او تعارف کرد و خود روبرویش نشست.
« بله بدنبال یک همسفر می کردم. عازم کره مریخ هستم.
می دانم، در آگهی این مطلب قید شده است. این ستاره را سابق به من نشان داده اند. البته دور است. می خواستم شرایط را بدانم آیا پول و غذا می دهید؟
آیا صاحب خانواده هستید؟ متاهلم ولی بچه ندارم.
با ناخنهایش روی میز ضرب گرفته با کنجکاوی دور و بر خود را می نگریست. لس به اختصار شرایط سفر را برایش شرح دادو او را از خطر احتمالی آگاه ساخت. باه و پیشنهاد کرد آتیه خانواده اش را تأمین کند و مقداری پول و مواد غذائی بعنوان مساعده به او بدهد.
سرباز سر تکان می داد، تصدیق می کرد ولی با بیتوجهی گوش میداد. پرسید:
-و آیا میدانید که در آنجا انسان زندگی میکند یا غول؟
لس بشدت پشت گردن خود را خاراند و شروع به خندیدن کرد.
به عقیده من باید قاعدتا در آنجا انسان یا موجودی تقریبا نظیر ما وجود داشته باشد. وقتی رسیدیم پی به این مطلب خواهیم برد . قضیه از این قرار است :
از چند سال پیش ، ایستگاه های بزرگی گیرنده اروپائی و امریکائی، علائم عجیبی ضبط می کنند . اول فکر می کردند اینها آثار طوفان در مناطق مغناطیسی زمین هستند . ولی این صداها فوق العاده شبیه علامات الفبائی هستند. کسی می خواهد با ما صحبت کند . از کجا؟ تا کنون در هیچکدام از کرات بجز مریخ آثار حیات مشاهده نشده است. بنابراین این علائم فقط می توانند از مریخ بیایند. نقشه را نگاه کنید . این کره پوشیده از یک شبکه کانال است . (یک نقشه مریخ را که بدیوار چوبی کوبیده شده بود نشان داد .) لابد توانسته اند در آنجا ایستگاههای رادیوئی بسیار قوی نصب کنند. مریخ می خواهد با زمین صحبت کند. فعلا نمی توانیم به این علامات پاسخ دهیم. اما در جواب ایشان بسوی آنها پرواز میکنیم. مشکل است انسان فرض کند ایستگاههای رادیویی مریخ بوسیله غول ها ، موجوداتی که به ما شبیه نیستند ، ساخته شده باشد . مریخ و زمین ، دو گلوله کوچکند که در کنار هم میگردند . هر دو آنها مطیع قوانین مشترکی هستند. گرد زندگی در کیهان موج میزند.
اسپورهابی که بر روی مریخ ، زمین و هزاران ستارهای که در شرف خاموش شدن هستند ، می شینند ، یکسانند. زندگی در همه جا ظاهر می شود و همه جا ، موجودات انسانی ، بر هرچه که زنده است ، حکومت می کنند . نمی توان موجودی کاملتر از بشر خلق کرد .
سرباز با عزمی راسخ گفت :
-با شما می آیم . کی باید با اسبابهایم بیایم ؟
-فردا . باید شما را با مکانیسم دستگاه آشنا کنم . اسمتان چیست ؟
-گوسف ، آلکسی ایوانوویچ .
-شغلتان چیست ؟
گوسف با بی توجهی نگاهی به لس افکند و چشم بزیر دوخت .
انگشتانش روی میز ضرب گرفته بودند.
خواندن و نوشتن بلدم ، با اتومبیل کم و بیش آشنایی دارم. در هواپیماها بعنوان ناظر و دیدهبان پرواز کرده ام. از هفده سالگی جنگ کرده ام. همه اشتغالات من در همین زمینه است ، زخمی شدم. اکنون در نیروی ذخیره هستم . ناگهان کله خود را بشدت خاراند و خنده ای کرد:
«آه، چه وقایقی در این هفت سال گذشته اتفاق افتاد! اگر راستش را بخواهید ! الان می توانستم فرمانده یک فوج باشم، ولی اخلاق بدی دارم! هنگامی که عملیات نظامی پایان می یابد ، نمی توانم در یک جا بند شوم . افکار حزنآور مثل خوره به جانم می افتند. تا مغز استخوان مسموم می شوم . آنگاه تقاضا می کنم به مأموریت بفرستندم و یا صاف و ساده فرار می کنم . (دست به بالای سرش کشید و لبخند زد .) چهار جا را جمهوری کرده ام ، اکنون دیگر حتی نام شهرها را بخاطر ندارم . یک بار سیصد تن گرد آوری کردم و برای آزاد کردن هندوستان رفتیم . میخواستیم به هر نحو شده، موفق شویم . ولی در راه، در کوهها گم شدیم . گرفتار کولاک برف و بهمن شدیم و اسبهایمان را از دست دادیم ، تنها یک عده قلیل از این سفر باز گشتند. آنگاه دو ماه پیش ماخنو گذراندم، دلم می خواست کمی عیاشی و تفریح کنم … اما نتوانستم با اوباش و اراذل کنار بیایم … سپس وارد ارتش سرخ شدم. آن موقع درسوار نظام بودبونی بودم و لهستانی ها را از کیف راندم . آخرین بار ، هنگام فتح پره -کوپ ، زخمی شدم . بعد ، در حدود یک سال در بیمارستانها پلاس بودم . وقتی از اینجا خارج شدم نمی دانستم چه کنم. در آن موقع بود که با دختری آشنا شدم و ازدواج کردم . زنم یک قلب طلایی دارد ، دلم به حالش می سوزد ، ولی نمیتوانم در خانه زندگی کنم . به دشت و صحرا بروم ؟ پدر و مادرم مرده اند ، برادرانم کشته شده اند و زمینمان بلاصاحب افتاده است . در شهر کاری نیست . فعلا جنگی در کار نیست و در آتیه هم وقوع آن بعید است. خواهش می کنم مستیلاو سرگه ئویچ مرا با خود ببر . در مریخ به دردتان خواهم خورد .
لس دست بطرف او دراز کرد و گفت:
-باشد ، خوش آمدید . تا فردا خداحافظ .