معرفی یک کتاب تخیلی تاریخی از دیوید بنیوف خالق سریال گیم آو ترونز: شهر دزدها
دیوید بنیوف را بیشتر به عنوان خالق سریال Games of thrones و نگارش فیلمنامهٔ آثاری نظیر تروی، بادبادکباز ، ایکسمِن و ساعت بیست و پنجم میشناسیم. او نویسندگی 45 قسمت از سریال گیم آو ترونز را برعهده داشته است.
اما وی پیش از اینها کارش را با نوشتن ادبیات داستانی آغاز کرده بود. بوریس فیشمن، منتقد نیویورک تایمز یکبار دربارهٔ او نوشت:
دلم میخواهد از این آدم متنفر باشم؛ چون به طرز اعصابخردکنی خوشتیپ است، کتابهایی مینویسد که نمیشود یک لحظه زمین گذاشت و ازشان فیلمهای عالی ساخته میشود، آب پرتقال صبحش را کنار همسر بینظیری چون آماندا پیت مینوشد و بااینحال هنوز چهلسالگی را رد نکرده! متوجه منظورم هستید؟
نمیدانم میانهتان با کتابهای تاریخی تخیلی (هیستوریکال فیکشن) چطور است. این کتابها یک کلیت تاریخی واقعی را با یک داستان و شخصیتهای تخیلی درهممیآمیزند و بسته به مهارت نویسنده ممکن است خواندنشان از هر کتاب تاریخی جالبتر از آب دربیاید.
در مورد جنگ جهانی دوم تا دلتان بخواهد کتاب در این ژانر داریم. در مورد دهشت قحطی و گرسنگی در شوروی در سالهای جنگهای جهانی هم کتابهایی را به خاطر میآورم.
اما در سال 2008 دیوید بنیوف با الهام گرفتن از خاطرات پدربزرگ یهودیتبارش رمان شهر دزدها را منتشر کرد. داستان این کتاب در نخستین هفته سال 1942 رخ میدهد.
دو شخصیت اصلی نوجوان داستان این کتاب در شهر لنینگراد محاصره شده، به دنبال خطایی وادار میشوند که برای مراسم عروسی دختر یک افسر روس، تعدادی تخممرغ پیدا کنند. تخممرغ در آن زمان کالایی فوقالعده کمیاب و گرانبها بود. اگر آنها موفق به این کار نمیشدند باید به زندان میرفتند.
از اینجا داستان شروع میشود و آنها کارشان را با مراجعه به بازار سیاه شروع میکنند. بازار سیاهی که در آن بنیوف برای دراماتیزه کردن شرایط فاجعهبارش، به چیزهایی اشاره میکند که ما واقعا نمیدانیم واقعی هستند یا حاصل تخیل ا. مثلا در کتاب او جایی به شیرینی یا آبنبات تهیه شده از کتاب اشاره میکند که از چسب جلد کتابها تهیه میشد. این محصول فوقالعاده بدمزه بود، اما مقداری پروتئین داشت که میتوانست باعث بقای موقت شهروندان نگونبخت شود.
مترجم کتاب -رضا اسکندری آذر- در مقدمه کتاب مینویسد:
آنچه پیش از هر چیز توجهام را به رمان شهر دزدها جلب کرد، امتیازش در وبسایت Goodreads بود. بنا به تجربه میدانستم کتابهای با امتیاز بالای ۶. ۳ از ۵، ارزش بررسی کردن را دارند، اما با دیدن امتیاز ۲۸. ۴ که حاصل رأی حدود ۰ ۸ هزار کاربر کتابخوان بود، فوری دست بهکار خواندن نسخهٔ اصلی شدم و خیلی زود تصمیمم برای ترجمهٔ اثر قطعی شد.
ویژگی اصلی سبک نگارش دیوید بنیوف در این رمان، آمیختن طنز با وقایع تاریخی هولناک حملهٔ آلمان نازی به روسیه است که باعث میشود این دو فاکتور متضاد گهگاه با مرزی غیرقابلتشخیص در هم بیامیزند.
به گفتهٔ منتقد نیویورک تایمز: «هیچیک از رمانهای نوشته شده در سالهای اخیر، با این سرعت و اطمینان، بهتناوب بین طنز و ویرانی جابهجا نمیشود.»
بریدهای از آغاز کتاب شهر دزدها:
ممکن نیست به عمرت چنان گرسنگی و سرمایی را تجربه کردی باشی. وقتی میخوابیدیم، البته اگر میتوانستیم بخوابیم، خواب غذاهایی را میدیدیم که هفت ماه قبل با بیخیالی میخوردیم. نان کرهای، توپ پورهٔ سیبزمینی، سوسیس، همهاش را بدون توجه و احترام میخوردیم، مزهمزه نکرده با بیتوجهی قورت میدادیم و آخر سر کلی خرده نان و چربی دنبه توی بشقابمان جا میگذاشتیم. قبل از ژوئن ۱۹۴۱، یعنی قبل از حملهٔ نازیها، فکر میکردیم فقیریم، اما ماه ژوئن در مقایسه با زمستان سال ۱۹۴۲ بهشت برین بود.
شبها باد چنان بلند و شدید میوزید که وقتی متوقف میشد یکه میخوردی. لولاهای قاب پنجرهٔ کافهٔ سوختهٔ نبش خیابان برای چند ثانیهٔ شوم دست از نالیدن برمیداشت، طوریکه انگار شکارچی نزدیک، و جانوران کوچکتر غرق در وحشت ساکت شده بودند. با رسیدن نوامبر، همان قابهای پنجره هم کنده و به جای هیزم سوزانده شد. در تمام لنینگراد حتی یک تکه چوب برای سوزاندن باقی نمانده بود. تابلوهای چوبی، نیمکتهای چوبی پارکها، تختههای کف ساختمانهای مخروبه، همهشان توی بخاری کسی سوخته بودند. کبوترها ناپدید شده و مردم همهشان را گرفته و توی یخ ذوبشدهٔ رودخانهٔ نِوا آبپز کرده بودند. هیچکس مشکلی با کشتن کبوترها نداشت. بیشتر سگها و گربهها بودند که مشکلساز میشدند. در ماه اکتبر، مدام شایعاتی از این دست میشنیدی که یک نفر سگ خانواده را روی آتش کباب و چهار قسمتش کرده تا خانوادهاش را شام بدهد؛ اولش با شنیدن این حرفها میخندیدیم و سر تکان میدادیم؛ باورمان نمیشد و به این فکر میکردیم که اگر گوشت سگ را به اندازهٔ کافی نمک بزنی، خوشمزه میشود یا نه. نمک فت و فراوان بود، حتی وقتی هیچچیز توی شهر نمانده بود، هنوز نمک داشتیم. ژانویه که از راه رسید، همهٔ آن شایعات به حقیقت محض تبدیل شد. به غیر از کسانی که پارتی کلفت داشتند، هیچکس غذای کافی برای تغذیهٔ حیوان خانگیاش نداشت؛ بنابراین حیوانات مسئول تغذیهٔ ما شدند.
دو فرضیه دربارهٔ آدمهای چاق و لاغر وجود داشت. برخی میگفتند آنهایی که قبل از جنگ چاق بودهاند، شانس بهتری برای زنده ماندن دارند: یک هفته گرسنگی نمیتوانست از یک آدم فربه اسکلت بسازد. برخی دیگر میگفتند آدمهای لاغر به کمخوری عادت دارند و بهتر میتوانند شوک ناشی از گرسنگی را تحمل کنند. من جز دستهٔ دوم بودم، البته توفیق اجباری بود؛ از بدو تولد نیقلیان بودم. دماغ گنده، موی سیاه و پوستی پر از جوش؛ باید اعتراف کنم که دل هیچ دختری را نمیبردم، اما جنگ حتی از آنکه بودم، دلبرترم کرد. بقیه با کم و کمتر شدن جیرهٔ غذایی تحلیل میرفتند و آنهایی که قبل از حملهٔ آلمان جثهای مثل مردان قویهیکل سیرک داشتند، نصف شده بودند. این میان، من عضلهای نداشتم که بخواهد آب برود. درست مثل موشهای حشرهخواری که حین سلطهٔ دایناسورهای غولآسا با لاشخوری گذران عمر میکردند، من هم ساخته شده بودم برای تحمل قحطی.
شب سال نو نشسته بودم روی بام مجتمع کایروف؛ مجتمعی که از پنج سالگی درش زندگی میکردم. این ساختمان تا سال ۱۹۳۴ اسمی نداشت، تا اینکه سیاستمدار معروف سرگئی کایروف تیر خورد و نصف اماکن شهر به احترامش نام او را به خود گرفت. نشسته بودم و طیارههای بیضوی خاکستری چاق خودی را تماشا میکردم که زیر ابرها پخش بودند و انتظار بمبافکنهای نازی را میکشیدند. در این دوره از سال، خورشید لنینگراد فقط شش ساعت از شبانهروز توی آسمان است و طوری عرض افق به افق را با سرعت طی میکند، انگار سگ دنبالش گذاشته. هر شب چهارنفری مینشستیم روی بام و درحالیکه خودمان را در چند لایه ژاکت، کت، و هر لباس دیگری که پیدا میکردیم میپوشاندیم، مجهز به سطل شن، انبر آهنی، و بیلچه در شیفتهای سهساعته پاس میدادیم. ما گروه آتشنشان بودیم. نازیها به این نتیجه رسیده بودند که حملهٔ زمینی به شهر برایشان هزینهبر است؛ بنابراین تصمیم گرفتند دورهمان کنند، گرسنگیمان بدهند، بمبارانمان کنند و آتشمان بزنند.
قبل از آغاز جنگ، هزارودویست نفر توی کایروف ساکن بودند. با رسیدن شب عید، این تعداد به چهارصد نفر رسید. بیشتر کودکان پیش از آنکه نازیها در سپتامبر حلقهٔ محاصره را تنگ کنند، از شهر تخلیه شدند. مادر و خواهر کوچکم تایسیا، به شهر ویازما رفتند تا پیش داییام بمانند. شب قبل از رفتنشان، با مادرم دعوایم شد ـ تنها باری که دعوا کردیم، یا دقیقتر بگویم، تنها باری که جلوی مادرم درآمدم. روشن بود که او میخواست من هم همراهشان بروم، از مهاجمین دور شوم و به قلب مملکت پناه ببرم؛ جایی که دست بمبافکنها بهم نرسد. اما من نمیخواستم پیتر(۲) را ترک کنم. برای خودم مردی بودم و میتوانستم از شهرم دفاع کنم، میتوانستم نوسکی(۳) قرن بیستم بشوم. احتمالاً موضعم آنقدرها هم مضحک نبود. حرفم این بود: اگر همهٔ مردهایی که بنیهٔ دفاعی دارند از شهر فرار کنند، لنینگراد به چنگ فاشیستها میافتد؛ و بدون لنینگراد، بدون شهر کارگرانی که برای ارتش سرخ تانک و سلاح میساختند، روسیه چه شانسی برای پیروزی داشت؟ مادرم فکر میکرد این حرفم احمقانه است. هنوز هفده سالم نشده بود، کارم جوشکاری زره تانک در کارخانه نبود و سنم هم تا سال آینده به نامنویسی در ارتش قد نمیداد. دفاع از لنینگراد هیچ ربطی به من نداشت؛ من فقط یک شکم گرسنهٔ دیگر بودم که باید با غذا پر میشد. همهٔ این توهینهایش را نشنیده گرفتم.
بهش گفتم: «من یه آتیشنشونم.» که حقیقت هم داشت. شورای شهر دستور داده بود ده هزار واحد آتشنشانی تشکیل شود و من فرماندهٔ مفتخر تیپ طبقهٔ پنجم مجتمع کایروف بودم.
مادرم هنوز چهل سال نداشت، اما موهایش خاکستری شده بود. نشست روبهرویم آن طرف میز آشپزخانه و یکی از دستهایم را بین دو دستش گرفت. زن ریزنقشی بود، قدش به زور به ۱۵۵ سانت میرسید و من از بدو تولد ازش حساب میبردم.
خیلی بیتعارف گفت: «تو یه احمقی!» شاید به نظرتان توهینآمیز بیاید، اما مادرم همیشه مرا «احمق کوچولو»ی خودش صدا میزد و در آن مقطع آن را یک اسم مستعار محبتآمیز میدانستم. گفت: «این شهر قبل از تو اینجا بوده و بعد از توئم همینجا میمونه. من و تایسیا بهت نیاز داریم.»
حق با او بود. اگر پسری بهتر از من داشت، حتماً همراهش میرفت؛ و اگر تایسیا یک برادر بهتر داشت… تایسیا به حد پرستش دوستم داشت، هر بار که از مدرسه برمیگشتم، میپرید روی سروکولم و شعرهای احمقانهای را که بهعنوان تکلیف شب برای ادای احترام به شهدای انقلاب روسیه نوشته بود، برایم میخواند و از قیافهٔ دماغگندهام توی دفترش کاریکاتور میکشید. در حالت عادی دلم میخواست خفهاش کنم. هیچ تمایلی نداشتم همراه مادر و خواهر کوچکم توی مملکت آواره شوم. من هفده سال داشتم و پر بودم از باور به سرنوشت قهرمانانه. خطابهٔ رادیویی مولوتوف در نخستین روز جنگ (ما طرف حق هستیم! دشمن شکست خواهد خورد! ما پیروز خواهیم شد!) روی هزاران پوستر چاپ شده و به هر دیواری در شهر چسبانده شده بود. من به «طرف حق» باور داشتم. محال بود از دشمن فرار کنم؛ محال بود لحظهٔ پیروزی را از دست بدهم.
مادر و تایسیا صبح روز بعد رفتند. بخشی از راه را با اتوبوس، بخشی را با کامیونهای ارتش و فرسخها را با چکمههای دهانبازکرده روی جادههای روستایی پیاده طی کردند. سه هفته طول کشید، اما دست آخر صحیح و سالم به آنجا رسیدند. مادرم نامهای نوشت و سفر، خستگی و وحشتش را برایم شرح داد. شاید میخواست از اینکه تنهایشان گذاشتم عذاب وجدان بگیرم. اتفاقاً گرفتم، اما میدانستم نبودشان به صلاح همه است. نبرد بزرگ در راه بود و خط مقدم جای آنها نبود. در روز هفتم اکتبر نازیها ویازما را تسخیر کردند و دیگر نامهای از مادرم دریافت نکردم.
دلم میخواست بگویم با رفتن آنها دلم برایشان تنگ شد. برخی شبها تنها بودم و دلم هوای دستپخت مادرم را میکرد، اما از کودکی رؤیای مستقل شدن داشتم. قصههای موردعلاقهام دربارهٔ بچهیتیمهای باهوشی بود که راهشان را میان جنگل تاریک پیدا میکردند، با حل هوشمندانهٔ مسائل از همهٔ خطرات جان سالم به در میبردند، با بهرهگیری از قدرت عقل بر دشمنانشان پیروز میشدند و در گیرودار پرسه زدنها ثمرهٔ تلاششان را پیدا میکردند. نمیشد گفت خوشحال هستم ـ گرسنهتر از آن بودیم که خوشحال باشیم ـ اما اعتقاد داشتم اینجا دستکم معنایی برایم وجود دارد. اگر لنینگراد سقوط میکرد، روسیه سقوط میکرد؛ اگر روسیه سقوط میکرد، فاشیسم همهٔ دنیا را میگرفت. این اعتقاد همهمان بود. هنوز هم بر این باورم.
خلاصه، کوچکتر از آن بودم که عضو ارتش شوم، اما آنقدر بزرگ بودم که روزها چالهخاکریز درست کنم و شبها روی بام پاس بدهم. اعضای تیپ آتشنشانی، دوستان ساکن در طبقهٔ پنجم بودند: دختری به نام وِرا اوسیپووْنا، که یک نوازندهٔ بااستعداد ویولنسل بود و دوقلوهای موقرمز آنتوکولسکی که تنها استعدادشان، دوتایی یکصدا و هموزن گوزیدن بود. اوایل جنگ روی بام سیگار میکشیدیم، مثل سربازها ژست میگرفتیم ـ قوی و دلیر و مصمم با چانههای چالدار ـ و در جستوجوی دشمن آسمان را نگاه میکردیم. با رسیدن به پایان دسامبر، یک نخ سیگار هم در لنینگراد باقی نمانده بود؛ دستکم نه سیگاری که از تنباکو ساخته شده باشد. بعضی بدبخت بیچارهها برگ درختها را خرد میکردند، میپیچیدند توی کاغذ و اسمش را هم گذاشته بودند سیگارِ «پاییز لایت» و ادعا میکردند برگهای درست و حسابی دود خوبی میدهد؛ اما در کایروف، صرفنظر از درختهای همان حوالی، این گزینهٔ مناسبی نبود. ما همهٔ وقت آزادمان را صرف شکار موشهایی میکردیم که فکر میکردند ناپدید شدن یکبارهٔ گربههای شهر، پاسخ خداوند به تمام دعاهای دیرینهٔ آنهاست؛ تا اینکه دست آخر خود موشها هم فهمیدند حتی توی آشغالها چیزی برای خوردن باقی نمانده.
بعد از چند ماه حملهٔ هوایی، قادر بودیم انواع هواپیماهای آلمانی را از روی صدای موتورشان تشخیص بدهیم. آن شب صدا متعلق به جانکرهای مدل ۸۸ بود که چند هفتهای میشد جایگزین هواپیماهای هاینکل و دورنیری شده بود ـ جنگندههای روس بهخوبی آن دو مدل قبلی را تارومار کرده بودند. شهرمان در روشنایی روز به چنان ویرانهای بدل شده بود که ظلمت شب نوعی زیبایی به محاصرهاش میبخشید. اگر ماه پیدا بود، از روی بام کایروف میشد سرتاسر لنینگراد را ببینی: نوک سوزنی برج دریاسالاری (که رویش رنگ خاکستری پاشیده بودند تا از دید بمبافکنها مخفی بماند)؛ دژهای پیتر و پال (که منارههایشان با تور استتار و پوشانده شده بود)؛ گنبد کلیساهای سنت آیزاک و کلیسای جامع «منجی غلتیدهدرخون». خدمهٔ ضدهواییهای مستقر روی بام ساختمانهای مجاور را هم میشد ببینی. ناوگان بالتیک در رودخانهٔ نِوا لنگر انداخته بود و قراولهای غولآسای خاکستری با توپهای بزرگشان توپخانهٔ نازی را به گلوله میبستند.
از همه دیدنیتر، نبرد جنگندهها بود. هواپیماهای جانکر ۸۸ و سوخو در آسمان چرخ میزدند و تا زمانیکه در ستون نورافکنهای قوی گیر نمیافتادند، از زیر نامرئی بودند. زیر بال سوخوها ستارههای بزرگ سرخ رنگآمیزی شده بود تا ضدهواییها به اشتباه هواپیمای خودی را نزنند. هر چند شب یکبار، نبرد هوایی را مثل صحنهٔ تئاتر در پرتوی نورافکنها تماشا میکردیم. هواپیماهای سنگینتر و بهطبع کندتر آلمانی بهسختی قوس برمیداشتند تا تیربارچیهایشان سوخوهای تند و تیز روسی را هدف بگیرند. وقتی یکی از جانکرهای آلمانی سقوط میکرد، لاشهٔ هواپیما مثل فرشتهای طردشده از بهشت سقوط میکرد و فریاد پیروزی از روی بام همهٔ ساختمانهای شهر به هوا میرفت؛ خدمهٔ ضدهوایی و آتشنشانی دستهجمعی مشتهایشان را به احترام خلبان پیروز در هوا تکان میدادند.
یک رادیوی کوچک روی بام داشتیم. شب سال نو با آن به نوای قطعهٔ انترناسیونال(۴) که از برج اسپاسکی مسکو پخش میشد، گوش میدادیم. وِرا از جایی یک نصفه پیاز پیدا کرده بود. آن را روی بشقابی که کفَش روغن آفتابگردان ماسیده بود، چهارقاچ کرد. خدمت پیاز که رسیدیم، روغن کف بشقاب را هم با نان جیرهمان پاک کردیم. نان جیرهبندی مزهٔ نان نمیداد. اصلاً مزهٔ خوراکی نمیداد. بعد از آنکه نازیها انبار غلهٔ بادایف را بمباران کردند، نانواییهای شهر دست به خلاقیت زدند. هر چیزی را که میشد بدون مسموم کردن مردم به دستورپخت نان اضافه کرد، زدند تنگش. کل شهر در قحطی بود، هیچکس به اندازهٔ کافی چیز برای خوردن نداشت؛ با این حال همه فحش بارِ نان میکردند و از این مینالیدند که مزهٔ خاکاره میدهد و وقتی توی سرما میماند، عین آجر سفت میشود. خیلیها حین تلاش برای جویدن نان، دندانهایشان شکست. حتی حالا… حالا که چهرهٔ همهٔ عزیزانم را فراموش کردهام، هنوز مزهٔ آن نان را به یاد دارم.
نصف پیاز و یک قرص صدوبیست وپنج گرمی نان تقسیم بر چهار، غذای شاهانه ای بود. پیچیده توی پتو به پشت دراز کشیده بودیم، حملات هوایی هواپیماها را که در مسیرهای طولانی در باد حرکت میکردند، تماشا میکردیم و به صدای مترونوم رادیو گوش میدادیم. وقتهایی که اخبار و موزیک پخش نمیشد، ایستگاه رادیو صدای مترونوم پخش میکرد. آن صدای تیک تیک تیکِ بیپایان به ما میگفت که شهرمان هنوز سقوط نکرده و فاشیستها هنوز بیرون دروازه اند. مترونوم ایستگاه رادیو، قلب تپندهٔ پیتر بود و نازیها هرگز موفق نشدند متوقفش کنند.
وِرا بود که متوجه فرود آن سرباز از آسمان شد. یکباره بنا کرد داد زدن و با انگشت اشاره کردن، و ما همه بلند شدیم تا دید بهتری داشته باشیم. یکی از نورافکنها زوم شده بود روی چتر نجاتی که داشت روی شهر فرود میآمد. چتر ابریشمی مثل یک گل لاله بالای سر سرباز باز شده بود.
اولِگ آنتوکولسکی گفت: «آلمانیه.» و درست هم میگفت. میتوانستیم یونیفورم خاکستری نیروی هوایی آلمان نازی را تشخیص دهیم. این چترباز از کجا آمده بود؟ صدای نبرد هوایی یا شلیک ضدهوایی به گوش هیچکدام مان نخورده بود. نزدیک به یک ساعت هم بود که صدای عبور بمبافکنی را از بالای سرمان نشنیده بودیم.
وِرا گفت: «شاید حمله به شهرو شروع کردن.» هفتهها بود شایعاتی میشنیدیم که نازیها در حال تدارک برای یک حملهٔ چتربازی عظیم اند. یک حملهٔ نهایی برای این که خار آزاردهندهای به اسم لنینگراد را از پشت ارتش پیشرویشان بکشند بیرون. هر لحظه انتظار داشتیم بالا را نگاه کنیم و هزاران سرباز نازی را در حال فرود روی شهر ببینیم؛ کولاکی سفید از چترهای سفید که صفحهٔ آسمان را میپوشاند. اما دهها نورافکن همزمان تاریکی را میشکافتند و اثری از خیل چتربازها نبود. فقط همین یکی را میدیدیم و نظر به کالبد شل و وارفتهٔ چتربازِ آویزان از بندهای چتر، پیدا بود که مرده است.
فرود چترباز را که در ستون نورافکن منجمد شده بود، تماشا کردیم؛ ارتفاعش آنقدر کم بود که میدیدیم یکی از پوتینهای سیاه به پایش نیست.
گفتم: «داره میاد طرف ما.» باد داشت میکشیدش سمت خیابان واینُوا. دوقلوها به یکدیگر نگاه کردند.
اولگ گفت: «هفتتیر مدل لوگِر.»
دوقلوی دوم، گریشا، گفت: «سربازای نیروی هوایی که لوگِر نمیبندن به کمرشون!» او پنج دقیقه زودتر از قُل دیگر به دنیا آمده و اطلاعاتش دربارهٔ سلاحهای نازی دقیق بود. «اونا والتر پی.پی.کِی دارن.»
وِرا بهم لبخند زد: «شکلات آلمانی.»
دویدیم طرف ورودی پلههای بام، ابزار و یراق آتشنشانی را رها کردیم و پلکان تاریک را دو تا یکی دویدیم پایین. همهمان احمق بودیم، البته که بودیم. کافی بود پایمان روی یکی از آن پلههای بتنی سر بخورد؛ آن وقت بدون وجود ذرهای چربی یا عضله برای گرفتن ضرب سقوط، حتماً استخوانهایمان خرد میشد و شکستگی استخوان در آن شرایط فقط یک معنا داشت: مرگ. اما هیچکدام عین خیال مان نبود. ما جوان و جاهل بودیم و یک سرباز نازی داشت روی خیابان واینُوا سقوط میکرد و هدایایی از داس فاتالند(۵) با خودش میآورد.
طول حیاط را دویدیم و از روی دروازههای قفلشده پریدیم توی خیابان. چراغهای خیابان خاموش بود. کل شهر در تاریکی فرو رفته بود ـ هم برای اینکه کار برای بمبافکنهای نازی سختتر شود و هم از این رو که بیشتر نیروی برق به کارخانههای مهماتسازی اختصاص داده شده بود ـ اما روشنایی ماه به حدی بود که دید داشته باشیم. خیابان واینوا شش ساعت بعد از آغاز حکومت نظامی، خلوت و سوتوکور میزد. هیچ خودرویی در میدان دید رؤیت نمیشد. تنها واحدهای نظامی و حکومتی به بنزین دسترسی داشتند و خودروی تمام شهروندان همان ماههای اول جنگ مصادره شده بود. شیشهٔ مغازهها به شکل ضربدری با چسب آرماتوربندی شده بود، رادیو اعلام کرده بود با وجود نوارچسب، شیشهها مقاومت بیشتری در برابر موج انفجار پیدا میکنند. شاید این موضوع حقیقت داشت، هرچند خودم از جلوی مغازههای زیادی رد شده بودم که از قاب پنجرهشان چیزی جز دو نوار چسب آویزان نبود.
توی خیابان آسمان را نگاه کردیم، اما نتوانستیم مهمان آلمانیمان را پیدا کنیم.
«کجا رفت پس؟»
«به نظرتون روی بوم یکی از خونهها فرود اومده؟»
نورافکنها داشتند آسمان را جستوجو میکردند، اما همهشان روی بام ساختمانهای بلند مستقر بودند و هیچکدام نمیتوانست آنقدر زاویه بگیرد که خیابان واینوا را روشن کند. ورا یقهٔ پالتویم را کشید. این پالتوی کهنهٔ نیروی دریایی را از پدرم ارث برده بودم و هنوز هم به تنم زار میزد، اما از همهٔ لباسهایم گرمتر بود.
برگشتم و مهمان مان را دیدم که داشت به این سمت خیابان کشیده میشد. سرباز نازی ما؛ با آن تکپوتین سیاهش که روی سطح یخزدهٔ خیابان کشیده میشد و چتر بزرگ سفیدش که هنوز در جریان باد پف کرده بود و میکشیدش سمت دروازهٔ مجتمع کایروف. چانهاش افتاده روی سینه، موهای تیرهاش یخ بسته و صورتش در نور مهتاب سفید و بیخون میزد. بیحرکت ایستادیم و نزدیک شدنش را تماشا کردیم. آن سال زمستان چیزهایی دیده بودیم که بهتر است هیچ بنیبشری به چشم نبیند. فکر میکردیم کسی نمیتواند غافلگیرمان کند، اما در اشتباه بودیم و اگر سرباز نازی اسلحه میکشید و شلیک میکرد، هیچکدام قادر نبودیم به موقع بجنبیم. اما سربازِ مرده، مثل یک نازی خوب و باتربیت، همانطور به مردن ادامه داد و وقتی باد دست از سرش برداشت، چترش از پف افتاد و پخشِ زمین شد و خلبان برای اینکه تا جای ممکن تحقیر شود، چند قدمی هم دمر روی زمین کشیده و بعد متوقف شد.
چهار نفری دور جسد جمع شدیم. مرد بلندقد و خوشبنیهای بود و اگر با لباسهای غیرنظامیحین قدم زدن توی پیتر میدیدیمش، بیبروبرگرد تشخیص میدادیم که جز آقازادههاست؛ چون بدنش داد میزد که هر روز گوشت میخورد.
گریشا زانو زد و اسلحه را از کمرش باز کرد. «والتر پی.پی.کِی. دیدی گفتم؟»
سرباز نازی را به حالت طاقباز غلتاندیم. صورت رنگپریدهاش خراشیده شده بود؛ پوستش روی آسفالت کشیده شده و محل ساییدگی هم درست به اندازهٔ خود پوست رنگپریده بود. جسد آدم بعد از مرگ کبود نمیشود. نمیشد تشخیص بدهی حین مردن ترسیده بوده، احساس مبارزه داشته، یا در کمال آرامش بوده. هیچ ردی از زندگی یا شخصیت روی صورتش دیده نمیشد. مثل جسدی بود که از بدو تولد، همان شکلی مرده باشد.
اولِگ مشغول درآوردن دستکشهای چرمی سیاه شد و ورا رفت سراغ عینک خلبانی و دستمالگردن. غلافی پیدا کردم که دور قوزک پای خلبان بسته شده بود و یک چاقوی زیبای سنگین با محافظ انگشتی نقرهای و یک تیغهٔ ۱۵ سانتی تکلبه از داخلش کشیدم بیرون که حروف حک شدهٔ روی آن را نتوانستم در نور مهتاب بخوانم. چاقو را در غلاف جادادم و بستمش دور قوزک پای خودم. بعد از ماهها بالأخره احساس کردم تقدیرِ سلحشورانهام به واقعیت پیوسته.
اولگ کیف پول خلبان را پیدا کرد و حین شمردن مارکهای آلمانی نیشش باز شد. ورا کورنومتری را که خلبان روی آستین مچ کتش بسته و بزرگی اش دو برابر یک ساعت مچی بود، چپاند توی جیبش. گریشا یک دوربین دوچشمی تاشو توی یک قاب چرمی پیدا کرد؛ همینطور دو خشاب اضافه برای اسلحهٔ کمری مدل والتر و یک بطری کتابی مشروب. در بطری را باز کرد، بو کشید و داد دستم.
«کونیاکه؟»
یک جرعه لب زدم و سر تکان دادم: «آره، کونیاکه.»
ورا پرسید: «مگه تو قبلاً کونیاک خوردی که مزهشو میدونی؟»
«آره، قبلاً خوردم.»
«کِی؟»
اولگ گفت: «بذار منم امتحان کنم.» و بطری دست به دست شد. چهارتایی دور جسد چمباتمه زدیم و لیکوری را که ممکن بود کنیاک، برندی یا آرمانیاک باشد، زدیم به بدن. هیچکدام تفاوت اینها را تشخیص نمیدادیم. این لیکور هر چه بود، شکمهایمان را حسابی داغ کرد.
ورا به صورت خلبان نازی خیره شد. قیافهاش نه ترحم و نه ترس، که کنجکاوی و احساس تحقیر در خود داشت. متجاوز آمده بود روی شهرمان بمب بیندازد، اما عوضش خودش را انداخته بود. ما باعث سقوط هواپیمایش نشده بودیم، ولی بههرحال احساس پیروزی میکردیم. در مجتمع کایروف هیچکس دیگری به جسد نزدیک نشده بود. فردا صبح، رشادت ما نقل محفل کل مجتمع میشد.
ورا پرسید: «به نظرت چطوری مرده؟» روی جسد اثری از رد گلوله نبود، موها و چرم لباسش نسوخته بود و در کل اثری از خشونت و درگیری دیده نمیشد. صورتش سفیدتر از آن بود که به زندهها بکشد، اما چیزی هم پوستش را نشکافته بود.
جواب دادم: «یخ زده.» این جمله را با اطمینان و آتوریتهٔ کافی گفتم؛ چون میدانستم حقیقت دارد و هیچ راهی برای اثباتش نداشتم. این خلبان در ارتفاع چند هزار پایی لنینگراد، نیمه شب از کابین هواپیمایش پریده بود بیرون. دمای هوا حتی نزدیک به سطح زمین آنقدر پایین بود که حتی لباسهای ما هم جواب نمیداد. آن بالا در آن ارتفاع، بیرون از کابین گرمش، محال بود شانسی برای زنده ماندن داشته باشد.
گریشا بطری کتابی را برد بالا: «پس میزنیم به سلامتی سرما!»
بطری دوباره دست به دست شد. البته این بار نوبت به من نرسید. قاعدتاً باید صدای موتور خودروی نظامی را از دو بلوک آنطرفتر میشنیدیم. شهر بعد از ساعت حکومت نظامی عین سطح ماه ساکت بود، اما سر ما گرم لب زدن به لیکور آلمانی و گفتن انواع به سلامتیها بود. تنها وقتی متوجه خطر شدیم که جیپ مدل گاز پیچید توی خیابان واینوا و با صدای تایرهای سنگینش روی آسفالت و چراغهایی که روی ما زوم کرده بود، آمد طرف مان. مجازات نقض حکومت نظامی بدون مجوز، اعدام صحرایی بود. مجازات ترک پست از واحد آتشنشانی، اعدام صحرایی بود. و مجازات غارت اجساد… خودت حدس بزن. دادگاهها مدتها بود تعطیل بودند. حالا افسرهای پلیس در خط مقدم اجرای قانون قرار داشتند. زندانها تقریباً پر بودند و ظرفیت شان داشت بهسرعت تکمیل میشد. این وسط کی غذای اضافه داشت که شکم دشمن ملت را پر کند؟ اگر قانون را میشکستی و گیر میافتادی، باید خودت را مرده فرض میکردی. فرصتی برای رسیدگی قانونی به جرائم نبود.
این بود که شروع کردیم به دویدن. کایروف را مثل کف دست مان بلد بودیم. کافی بود از دروازه بگذریم و وارد ظلمات سرد مجتمع درندشت شویم تا حتی اگر سه ماه آزگار هم بگردند، نتوانند پیدایمان کنند. صدای فریاد «ایست! ایست!» سربازها را پشت سرمان میشنیدیم، اما اهمیتی نداشت. صدا آسیبی به ما نمیزد، فقط گلوله بود که تفاوت ایجاد میکرد و هنوز کسی ماشه را نچکانده بود. گریشا قبل از همه به دروازه رسید؛ بین ما او نزدیکترین موجودِ ممکن به «ورزشکار» بود؛ جست زد روی میلههای آهنی و خودش را کشید بالا. اولگ پشت سر او و من درست پشت سر اولگ بودم. بدنهایمان ضعیف بود، عضلاتمان از فقر پروتئین تحلیل رفته بود، اما ترس باعث شد به سریعترین وجه ممکن خودمان را به دروازه برسانیم.
تقریباً به بالای دروازه رسیده بودم که برگشتم و دیدم ورا پایش روی یک تکه یخ سر خورده. با چشمهایی گشاد و وحشتزده از آن پایین نگاهم میکرد؛ دستهایش را گذاشت روی زانو تا بلند شود که جیپ کنار جسد خلبان نازی ترمز زد و چهار سرباز پیاده شدند. تفنگ در دست، شش متری با ورا فاصله داشتند، اما من هنوز فرصت داشتم خودم را از دروازه بکشم بالا و توی کایروف ناپدید شوم.
کاش میتوانستم بهت بگویم فکر رها کردن ورا حتی یک لحظه هم به سرم نزد. کاش میشد بگویم رفیقم در خطر بود و من بدون لحظهای تردید رفتم به کمکش. واقعاً در آن لحظه از صمیم قلب ازش متنفر بودم. بهخاطر دستوپاچلفتی بودنش در بدترین زمان ممکن و بهخاطر اینکه آنطور ملتمسانه با چشمهای وحشتزدهٔ قهوهای اش نگاهم کرد و ازم خواست ناجیاش باشم، درحالیکه بین ما بچهها فقط گریشا بوسیده بودش، ازش متنفر بودم. میدانستم که نمیتوانم با خاطرهٔ آن چشمهای ملتمس زندگی کنم، او هم این را میدانست و حتی وقتی پریدم پایین، بلندش کردم و برایش قلاب گرفتم که از دروازهٔ آهنی بکشد بالا، ازش متنفر بودم. بدنم ضعیف بود، اما ورا احتمالاً بیش از چهل کیلو وزن نداشت. در همان حین که سربازها فریاد میزدند و صدای پاشنهٔ پوتینهایشان روی کف آسفالت و گلنگدن کشیدن شان شنیده میشد، ورا را فرستادم بالای دروازه.
ورا از بالای دروازه رد شد و خودم هم بدون توجه به سربازها پشت سرش از دروازه کشیدم بالا. اگر درنگ میکردم، دورهام میکردند، بهم میگفتند دشمن ملتم، وادارم میکردند زانو بزنم و یک تیر خالی میکردند پس کلهٔ هفدهسالهام. من الان برایشان یک هدف آسان بودم، ولی شاید مست بودند، شاید مثل خودم بچههای عادی شهر بودند که به عمرشان با سلاح شلیک نکرده بودند؛ شاید هم به عمد خطا میزدند؛ چون میدانستند من یک وطنپرست و مدافع شهرم و تنها به این دلیل دزدکی از کایروف خارج شدهام که یک خلبان نازی در فاصلهٔ هفتصد متری توی خیابانم سقوط کرده؛ و اصلاً یک جوانک هفدهساله چه دلیلی ممکن بود برای نقض حکومت نظامی داشته باشد، غیر از اینکه دلش بخواهد نگاهی به جسد یک فاشیست بیندازد؟
چانهام رسیده بود بالای دروازه که دست دستکشپوشی را دور قوزک پایم احساس کردم. یک دست قوی، دست یک مرد نظامی که روزی دو وعده غذا میخورد. ورا را دیدم که داخل کایروف ناپدید شد و حتی یک بار هم پشت سرش را نگاه نکرد. سعی کردم میلههای آهنی را رها نکنم، اما سربازها به زور کشیدندم پایین، انداختندم کف پیادهرو، ایستادند بالای سرم و شعلهپوش تفنگهای تاکارُفشان را فشار دادند روی گونهام. هیچ یک از سربازها بزرگتر از نوزده نمیزد و هیچکدام شان از پاشیدن محتویات جمجمهام کف خیابان ابایی نداشت.
«اینیکی کم مونده از ترس خشتکشو کثیف کنه.»
«راستِ کار کلنله. میتونه پهلو به پهلوی آلمانیا بتازونه.»
دوتایی خم شدند، زیر بغلم را گرفتند، بلندم کردند، مشایعتم کردند داخل جیپ که موتورش درجا کار میکرد و هلم دادند روی صندلی عقب. دو سرباز دیگر جسد خلبان را از دست و پا گرفتند و انداختند روی صندلی کنار دستم.
یکیشان گفت: «گرمش کن.» و همگی طوری خندیدند انگار بامزهترین جوک تاریخ بود. بعد چپیدند توی خودرو و درها را کوبیدند.
به این نتیجه رسیدم که فقط به این دلیل هنوز زندهام که می خواهند در ملاعام اعدامم کنند تا برای سایر غارتگرها درس عبرت شوم. تا همین چند دقیقه قبل، خیلی بیشتر از یک خلبان مرده احساس قدرت میکردم و حالا که طول خیابان تاریک را به سرعت طی میکردیم و ویراژ میدادیم تا با چالههای بمب و نخالههای ساختمان برخورد نکنیم، به نظر میآمد خلبان درحالیکه لبهای سفیدش مثل زخمی صورت منجمدش را شکافته بود، دارد بهم پوزخند میزند. مقصد جفت مان یکی بود.
شهر دزدها
نویسنده : دیوید بنیوف
مترجم : رضا اسکندری آذر
انتشارات هیرمند
357 صفحه
معرفی کتاب: کتاب های جدید را با سایت « یک پزشک » دنبال کنید.
یک کتاب بسیار جذاب و عالی. ممنون از شما بابت معرفی این اثر