نوستالژی کتابی: کتاب اسب سیاه ، نوشته سام ساویت
خاطرههای شیرینی که باعث میشوند اندکی درنگ کنیم و به گذشته بنگریم، بسته به سن و منطقه و شرایط اجتماعی و علایق ما بسیار متفاوتند.
یکی از چیزهایی که من را به گذشته پرت میکند، رفتن به سمت کتابخانهام است. هر کتابی را که برمیدارم، چیزهایی متعددی به ذهنم بازگشت میکنند.
به یاد میآورم که کتاب را کی خریده بودم، از کدام کتابفروشی و چه کسی همراهم بود و چه کتابهای دیگری را همراهش خریده بودم.
این کتاب اسب سیاه که در عنوان پست به آن اشاره کردم، در یک تابستان داغ دوران کودکی خریداری شد. تیرم برای خرید یک کتاب علمی – تخیلی تازه به سنگ خورده بود و این کتاب را انتخاب کردم.
کتاب را که خواندم، دیدم زیاد بد نیست. راستش خواندن این کتاب در آن بازه زمانی تمرینی بود برای من که متوجه شوم همیشه آدم نمیتواند سرگرمیهایش را مطابق میل خودش تنظیم کند.
چند ماه پیش به صورت تصادفی، در شرایطی که اصلا داشتن این کتاب یادم رفته بود، کتاب را دوباره پیدا کردم و روجلد آن همه چیز را به یادم آورد.
متاسفانه کتابفروشیای که من بسیاری از کتابهای دوران کودکی را از آن خریده بودم و در شهر بندرانزلی واقع بود، دیگر وجود خارجی ندارد. به گمانم کتابفروش آقایی به نام جمالی بود که فرهنگی بود و این البته سرنوشت بسیاری از کتابفروشیها و انتشاراتیها ماست. یادش به خیر یک زمانی در شهرهای کوچک و متوسط هم تعداد زیادی کتابفروشی با کتابهای متنوع غیردرسی وجود داشت. در یک کلام عجیب پسرفت کردهایم؛ عجیب!
در قسمت مشخصات این کتاب در پایین برایتان مینویسم به تیراژ 5 هزار جلدی آن توجه کنید. البته کتابی واقعا باید جزو کتابهای بسیار محبوب و عامهپسند باشد تا در نوبتهای چاپ متعدد به این تعداد شمارگان چاپ برسد.
مشخصات کتاب و قسمتی از آغاز کتاب اسب سیاه:
انتشارات توسن
v نام کتاب: اسب سیاه
v نویسنده: سام ساویت
v مترجم: پرویز نجم الدینی
v تیراژ: 5000 جلد
سیم خاردار
باد بسیار سردی از جهت شمال غربی میوزید. لحظه ای که ویکی جردن در مقابل خانه اش از اتوبوس مدرسه پیاده شد، باد تازیانه های سرد خود را به صورت او نواخت.
وپکی، در حالیکه کتابهایش را محکم به سینه داشت و به جلو خم شده بود با احتیاط کامل از شیب لغزندهٔ جلوی خانه بالا رفت. راکی، سگ شکاری ایرلندیش او را دید از بالای توده ای برف بیرون پرید و به استقبال او رفت. جلو خانه منتظر ماند تا ویکی به آنجا رسید و وقتی دخترک در را باز کرد قبل از او وارد خانه شد.
ویکی دستی به صورت سگ کشید. چکمه هایش را به وسط سالن انداخت و بدون اینکه پالتویش را در بیاورد، یکراست سراغ ظرف کلوچه که در قفسه دوم آشپزخانه بود رفت. آنجا چشمش به یادداشتی که روی میز قرار داشت افتاد. در حینی که کلوچه اش را با ولع زیاد میجوید شروع به خواندن آن کرد:
‘’ ویکی عزیزم، پت بیرون است. وقتی به حیوانها غذا دادی او را به طویله برگردان، و این برای تمرین بسکتبال رفته و من هم ساعت 6 به خانه بر می گردم – مادرت. ‘’
ساعت، چهار و پانزده دقیقه را نشان میداد و تا بیست دقیقه دیگر هوا تاریک میشد. پس او میبایست فوراً دست بکار شود.
دماسنج بیرون پنجره 18o بالای صفر را نسان میداد. اما وقتی او به بیرون خانه رفت جس کرد هوا 18o زیر صفر است. ریزش برف دوباره شروع شده بود. آسمان خاکستری، رو به تاریکی مینهاد و نوار باریکی از مه در امتداد مرتع دیده میشد.
اردکها که سر به بالهایشان داشتند مانند توده ای از گلوله های برفی در گوشه ای از مرغدانی کنار یکدیگر جمع شده بودند. چرا آنها هم مانند بز او، تدی، که به هنگام گذشتن و یکی از کنارش حتی زحمت بیرون آوردن سرش را به خود نداده بود به درون خانه های گرمشان نمیرفتند؟ هوا واقعاً سرد بود.
درون طویله هوای گرمتری داشت. در اطاقک اصطبل باز بود. و یکی از اینکه پت بیچاره چنین لحظاتی را در هوای سرد بیرون میگذراند دلش به حال او میسوخت. هوا سردتر از آن بود که کسی بخواهد سوارش شود و گذشته از آن، بعد از یک روز سخت میبایست استراحتی به او داده میشد.
ویکی دو شاخه بخاری را به پریز برق وصل کرد. سپس به نظافت اصطبل پرداخت و با شن کشی، کرکها و پشمهای تراشیده شده را در گوشه ای جمع نمود. وی بمحض اینکه غذای پت را میداد او را به داخل اصطبلش میآورد. پت از نواله گرم برای شام امشب حتماً خوشش میآید. مخلوطی از جو، سبوس، ملاس و آب گرم لذیذترین و مطبوع ترین غذای او را شامل میشد. حتی ویکی، خودش هم یک بار طعم آنرا چشیده بود.
داشتن اسبی مانند پت باعث میشد ویکی خود را دختر خوشبختی حس کند. پت سیاه و براق بود. ستارهٔ سفیدی بر پیشانی داشت. این اسب متعلق به پدرش بود ولی از اولین روزی که آنرا به مزرعه راندام آوردند ویکی همیشه آرزو میکرد که پت مال خودش میشد.
آن اوایل پت کمی بیمار بود و سرفه های شدیدی میکرد. دان جردن بطور شبانه روزی به تیمار او پرداخت و با غذاهای مخصوصی تقویتش کرد. ویکی نیز مانند پرستار دلسوزی از هیچ کمکی دریغ نداشت. در آن ایام، او را برای قدم زدن در جادهٔ خاکی و طویلی که از کنار مزرعهٔ آنها میگذشت و زیباترین روستاهای استان وست چستر را به هم مرتبط میساخت، با خود میبرد. هر وقت که اسب دچار تنگی نفس میشد مدتی میایستاد. صورتش را روی گردن اسب میگذاشت و هنگامیکه سرفه های مداوم، بدن نحیف و لاغر حیوان را به رعشه میانداخت خود را عقب میکشید. دکتر دامپزشک، آقای ریگان، مرتب به خانهٔ آنها سر میزد و سرانجام بعد از چند ماه طولانی رفته رفته حال پت رو به بهبودی نهاد.
در آن زمان ویکی میپنداشت دنده های قفسهٔ سینه پت از اسبهای دیگر بیشتر است. اما وقتی بیماری او برطرف شد آن دنده های اضافی نیز محو شدند و پوششی که مانند اطلس سیاه میدرخشید جای پوست نازک او را گرفت. گردن او خوش هیبت و کمانی شد. گوشهای تیزش در بالای سرش خودنمائی میکردند و سلامت او را خبر میدادند. وقتی آرام تر نفس میکشید. گامهای زنده تری بر میداشت. در این هنگام ویکی او را زیباترین و مهربانترین، دوست داشتنی ترین و عجیب ترین اسب دنیا میدانست. ویکی شنیده بود شخص بیمار، پرستارش را دوست دارد و او را میپرستد و میپنداشت پت هم نسبت به او چنین احساسی را دارد.
هر وقت فریاد میزد: ‘’ هی، اسب سیاه ‘’ پت به تاخت به سوی او میآمد، چیزی نمیماند که به سر و کول دخترک بپرد ولی همیشه بموقع خود را عقب میکشید. سپس پوزه کرک دارش را به دخترک میمالید و گاهگاهی هم او را به زمین میانداخت. به نظر میرسید که چانه اش خارشی داشت و سر ویکی را برای دفع این خارش جای مناسبی دیده بود.
ویکی خوراک گرم اسب را در ظرف مخصوص او ریخت. به بیرون طویله رفت. دستهای دستکش دارش را دور دهان حلقه کرد و فریاد زد: ‘’ هی اسب سیاه! بیا اینجا. غذایت حاضر است.
کلمات او در تند باد و کولاک محو شد. خودش هم با سختی آنها را میشنید. برف با شدت و تراکم بیشتری میبارید و با اینکه زمین را پوشانده بود ولی ویکی توانست رد پای پت را که به حصار مرتع منتهی میشد تشخیص دهد. رد پا را دنبال کرد و از آن نیز به عنوان راهنمای مسیر خود استفاده نمود.
پت را هیچ جا نمی دید. چند بار دیگر او را صدا زد. به گمانش رسید که شیههٔ او را شنیده است ولی مطمئن نبود. تا آن لحظه هیچ هراسی به دل راه نداد. فقط یکبار حس کرد گلویش گرفته شد و لرزشی به او دست داد.
‘’ پت. هی پت – پت ‘’
سرمای شدیدی را در پشت و گردن خود حس میکرد. از زیر حصار رد شد و در کنار نرده ها بطرف مرتع بالائی براه افتاد. جائی که یقین داشت حتماً پت را آنجا خواهد یافت. ‘’ پت حتماً آنجاست. ‘’
آری اسب آنجا بود. مانند مجسمه ای رو به جهت وزش باد ایستاده بود. ویکی ابتدا خیالش از بابت پیدا کردن او آسوده شد. ولی چرا پت پشت به جهت وزش باد نایستاده بود؟ چرا حرکت نمیکرد و سینه اش را سپر تازیانههای باد سرد و یخ زا کرده بود؟ در حالیکه سرش پائین بود آمدن دخترک را نظاره میکرد. تند باد یال سیاهش را به این سو و آن سو پریشان میساخت. هنگامی که ویکی به او نزدیکتر شد دید که تکههای یخ دور دهانش شکل گرفتهاند و برای اینکه چشمانش را از آسیب تکههای یخ و برفی که باد با خود میآورد حفظ کند آنها را نیمه بازگذاشته بود.
ویکی فریاد زد: ‘’ پت! چرا نمی آئی؟ ‘’ ولی خیلی زود جواب خود را یافت. پت در دام سیمهای خاردار قرار داشت.
برفی که در خلال این چند ماه زمستان زمین را پوشانده بود سیمهای خاردار را از نظر مخفی ساخته بود و اسب بیچاره بدون اینکه از وجودشان خبر داشته باشد پا در میان آنها گذاشته بود. سیمها بالا آمده بودند و در چند رشته بدور پاهای اسب پیچیده بودند.
ویکی تمام داستانهای وحشتناک در مورد گرفتار شدن اسبها در سیم خاردار را بیاد آورد. سرگذشت اسبهائی که به چنین دامی دچار شده و چون میخواستند خود را نجات دهند در اثر پاره پاره شدن بدنشان و خونریزی شدید از رمق میافتادند. وقتی اسبی به این سرنوشت دچار میگردید وحشت زده میشد و حتی بعضی از آنها باعث مرگ خود میشدند.
یکماه پیش یکی از اسبهای خوب ماک لین در میان سیمهای خاردار به دام افتاد و آنچنان مجروح و زخمی شده بود که چاره ای جز کشتن آن نداشتند. مادیان واتکینزها، لولی، شش ماه قل میان سیمهای خاردار افتاد و به شدت مجروح شد. حتی پس از گذشت این مدت طولانی هنوز زخمایش خوب نشده بودند.
و حالا پت، پت محبوبش، طعمهٔ این کابوس وحشتناک شده بود. ویکی آرزو میکرد که هر چه زودتر از این خواب بیدار شود و بفهمد تمام این صحنه ها رویائی بیش نیستند. ولی افسوس که این رویا و کابوس نبود.
اولین فکری که به مغزش خطور کرد این بود که برود و کسی را برای کمک بیاورد. ولی یادش آمد کسی در خانه نیست و همه بیرون رفته اند. از آن گذشته آنجا هم ماندن بیهوده بود و میبایست برای نجات پت کاری می کرد.
ویکی از همان راهی که آمده بود به خانه برگشت. نه سردی و نه تازیانه های باد را حس نمیکرد. ‘’ سیم بر. باید بروم سیم بر را بیاورم. ‘’ و بالاخره همانجائی که پدرش همیشه آنرا میآویخت و کنار علف کش پیدایش کرد. شب کمک کم شروع میشد و طوفانی به همراه داشت.
‘’ پت، از جایت تکان نخور. منتظرم باش. نترس! صبر داشته باش. ‘’
اسب همانجا بیحرکت ایستاده بود. ولی لرزش دید سراپایش را فرا گرفته بود. چند ساعتی میشد که در همان حالت قرار داشت. کم کم وحشت و سرما را در وجودش حس میکرد.
پت یک اسب مسابقه ای و از نژادهای خیلی خوب بود. این نژاد از اسب حساس تر از انواع دیگر هستند. تمام غرائز حیوانی از قبیل قوهٔ تشخیص، جنگیدن و فرار از خطر، در پت وجود داشت ولی عامل دیگری خارج از هرگونه غریزه ای او را آنجا ثابت نگه داشته بود.
ویکی کنار شکم اسب خم شد. باد کلاه پالتویش را عقب زد و موهای سیاهش را آشفته ساخت. وضع از آنچه فکر میکرد خطرناک تر بود.
باغچه قدیمی سابقاً در این محل قرار داشت. پائیز گذشته پدر ویکی آن را به مرتع متصل کرده بود. روزها وقت صرف کرد تا حصار قدیمی و سیم های خاردار زنگ زده را که حدود بیست سال آنجا بودند، جمع آوری کند. ویکی و برادرش، واین، نیز به او کمک کردند و تمام سیمهای خاردار را جمع آوری کردند با این حال ویکی نمیدانست چرا این قسمت را فراموش کرده بودند.
پت هنگامیکه در میان برفها قدم میزد به آنها گیر کرد و از برف بیرونشان آورده بود. حال دو رشتهٔ کلافه ای از سیم خاردار دور پاهای جلو و عقبش پیچ خورده بود و او را در دام خود داشتند. فاصلهٔ آنها از شکم اسب فقط شش اینج بود. پت به هیچ وجه نمیتوانست پاهایش را حرکت دهد زانوهایش میلرزید و کم کم خم میشد.
ویکی سیمی را که بالاتر از همه قرار داشت در میان دهانهٔ سیم بر گذاشت و با تمام قدرتی که داشت دستهٔ سیم بر را فشار داد. سرانجام سیم قطع شد و دو انتهای آنها مانند فنر از یکدیگر دور شدند. پت تکانی خورد ولی وقتی سیمهای قطع شده به پایش ضربه ای زدند دوباره آرام ایستاد. ویکی به خود گفت: ‘’ آرام باش. نباید تند کار کرد. عجله نکن. ‘’
سیم بر بر روی دومین سیم خاردار قرار گرفت. فشار دستههای آن کف دستهای ویکی را درد آورد. او فشار بیشتری وارد ساخت ولی سیم پاره نشد. ضخیم تر از آن بود که دستهای ضعیف او بتواند آنرا پاره کنند. دهانهٔ سیم بر را روی نقطهٔ دیگری گذاشت و بار دیگر فشار آورد. ولی بیفایده بود.
سیم بر را به گوشه ای پرت کرد و سیم را محکم به چنگ گرفت. خواست با دستهایش سیم را پاره کند و آنرا به جلو و عقب خم میکرد پیچ و تابش میداد اما تاثیر نداشت. در حالیکه دندانهایش از شدت سرما روی هم قفل شده بود فریاد زد: ‘’ پاره شو، ترا به خدا پاره شو ‘’ سیم خاردار زنگ زده در اثر تقلای نا امیدانهٔ دستهای خونین او رنگ قرمز به خود گرفت ولی ویکی متوجه زخمی شدن دستهایش نشد.
سرانجام سیم خاردار با ضربهٔ شدیدی که دخترک را روی زمین انداخت دو تکه شد. ویکی به سختی نفس میکشید. هر چند هوا بی نهایت سرد بود ولی قطرات عرق را روی پیشانی اش حس میکرد.
وقتی انگشتانش را برای یافتن سیمی که دور پای پت پیچیده بود به میان برفها فرو کرد، همهٔ انها بی حس شدند. به راحتی میتوانست حدس بزند که سیم دور سم اسب پیچ خورده است سیم بر را برداشت و روی برفها نشست. برفهائی که مانند زنبور به چشمانش هجوم میآوردند مانع دید او میشدند. با سیم کلنجار رفت. از چند نقطه آنرا قطع کرد و بالاخره پت آزاد شد. منتهی از قسمت جلو.
ویکی خواست از جایش بلند شود ولی به علت خستگی، سرش گیج رفت. فوراً افسار اسب را به چنگ گرفت و بالاخره سرپا ایستاد. صورتش را روی گردن اسب گذاشت و گفت: ‘’ آرام باش پت. کارمان تقریباً تمام شده فقط کمی دیگر مانده است. ‘’
خیلی آرام به شانهٔ اسب فشار آورد و او را کمی چرخانید. اسب خیلی راحت قدم برداشت. ولی هنوز میترسید و کاملاً خیالش راحت نشده بود. پاهای عقبش که هنوز گیر بودند در همان جای قبلی خود قرار داشتند. در اثر این چرخش حالت ثبات و استحکام اولیهٔ خود را از دست داده بودند. ولی پت با دشواری و سعی زیاد خود را کنترل می کرد.
ویکی آرام به او گفت: ‘’ صبر داشته باش پت. هنوز آزاد نشده ای.
بنظر می رسید اسب سیاه میفهمید او چه میگوید و میدانست که ویکی برای نجاتش تقلا میکند.
ویکی دوباره روی برفها زانو زد و سم عقبی را پیدا کرد. دیگر هیچ حسی در دستهایش نداشت. آنها خود بخود مانند اجزای جداگانه ای اتوماتیک وار کار میکردند. تمام هدفشان این بود که پت را از این مخمصه نجات دهند. اعتماد و وفاداری کامل اسب، به ویکی قدرتی میداد که خود نیز از آن بیاطلاع بود.
ویکی آخرین سیم خاردار را هم برید و آنرا از دور پای پت باز کرد. آرام پت را به جلو آورد. با قدمهای آهسته و احتیاط کامل و سرانجام آزادش ساخت.
پت سر خود را بلند کرد و خوشحال از بابت آزادیش گردنش را بالا کشید. وقتی که در جلوی ویکی به طرف طویله میرفت تمام احساسات نهفتهٔ خود را فقط میتوانست با لگد زدنها و خیز برداشتن ها جلوه گر سازد.
ویکی در حالیکه تلو تلو میخورد و سرش گیج میرفت پست سر پت میآمد. وقتی وارد طویله شدند، پت را به گوشه ای بست و با دقت یک پزشک به معاینهٔ اسب پرداخت. هیچ زخمی روی بدن او دیده نمیشد.
این یک معجزه بود. ویکی به سختی میتوانست چنین چیزی را باور کند.
در واقع هیچکس باور نمیکرد که چنین اتفاقی روی داده باشد. ولی انکار آنهم غیر ممکن بود. کف دستهای دخترک چاک خورده بود و هنوز هم خونریزی داشت. آستینهای شکافته شدهٔ پالتویش نیز بهترین گوه این واقعه بودند. برای ویکی این چیزها چندان مهم نبودند. مسئلهٔ مهم آن بود که پت سالم و سرحال است.
پدر ویکی آن روز عصر دیر به خانه آمد. مقداری در دفتر وکالتش گرفتاری داشت و بین راه هم چون ماشینش خراب شده بود میبایست یکی دو مایل را پیاده طی میکرد. وقتی شرح این جریان را از همسرش شنید فوراً خود را به طبقهٔ بالا و اطاق ویکی رساند. روی لبهٔ تخت دخترک نشست. پرتوی از نور چراغ سالن که به داخل اطاق وارد شده بود موی سیاه و گونه های او را روشن میساخت. به دختر گفت:
‘’ مادرت الان راجع به تو و پت با من حرف زد. ‘’ با مهر خاصی دست باند پیچی شدهٔ ویکی را گرفت و آنرا با محبت پدرانه ای فشرد و در ادامه سخنش گفت: تو دختر شجاعی هستی. من به تو افتخار می کنم. قبلاً هرگز چنین چیزی نشنیده بودم. حتی اگر آن اسب سیاه در یکی از مسابقههای مادیسون مدالی میگرفت نمیتوانست تا این حد مرا تحت تأثیر خود بگذارد. بی حرکت آنجا ایستاد و منتظر شد تا تو آزادش کنی! واقعاً عجیب است! با ارزش ترین چیز اعتمادی بود که او نسبت به تو داشت. حتماً میفهمید که اگر کمی صبر کند، حتماً کمکش میکنی و نمیگذاری به او آسیبی برسد. ‘’
دان جردن سرپا ایستاد و با محبت سرشاری موهای ویکی را نوازش کرد و ادامه داد: ‘’ بهار آینده تصمیمی در مورد یابوئی که خیلی در فکرش هستی میگذاشتند با آنها یکی به دو میکرد و سر به سرشان میگذاشت. خرگوشهائی وجود داشتند که میتوانست فقس آنها را که پست طویله بود بو کند. ندی، بزی که خیلی گستاخ بو نترس بود و راکی سگ ایرلندی را، که همیشه از غازها وحشت میکرد، دوست میداشت ولی روزالی، گربه ای که میخرامید، دزدانه راه میرفت و با سر و صدای زیادی اینجا و آنجا سرکشی میکرد چندان دوست نداشت. او را بیشتر به چشم یک آشنای عادی مینگریست.
پت تاثیر عمیقی در خانوادهٔ جردن گذاشته بود و بیشتر از همه در مورد ویکی که دستور دهنده بود. با این حال پت هیچوقت دوستی مانند خودش نداشت. دوستی که بتواند با او حرف بزند، اصطبل دیگری در کنار اصطبل خودش قرار داشت. بیشتر اوقات، ساعتها بینی اش را به تخته ها و چوبهائی که این دو محل را از هم جدا می کرد میچسباند و بو میکشید. ظاهراً اسبی سرزنده و خوشحال بود ولی به تازگی هوای دوستی را که مانند خودش دم و یال داشته باشد و بتواند به شیهه هایش پاسخ دهد در سر داشت.
ویکی معتقد بود که اگر بتواند به اندازهٔ کافی پول جمع کند و یابوئی بخرد پت نیز حتماً خوشحال خواهد شد.
ویکی کم کم سنگینی خواب را در خود حس میکرد. صدای شاخه های درخت توتی را که روی دیوار خانه و زیر پنجره اش کشیده میشدند میشنید. طوفان هنوز ادامه داشت. اردکها به طویله باز گشته بودند و پت در اصطبلش و در آرامش کامل علفهایش را میجوید.
– یهجاش ویکی چیزی میگه و همزمان انگشت وسطش رو دور انگشت سبابهش حلقهمیکنه و در توضیح نوشته در فرهنگشون این یعنی در دل اون چیز رو آرزوکردن.
– یهجا دیگه هم وقتی دارن یابوی جدید رو میخرن، صاحبش میگه: «کلا یابوی خوب و پرطاقتی هست».
– بهجای دیگه قبل از اینکه یابو مادرش رو توی گل بکوبه زمین، مادرش میگه «وگرنه تمام جانم گلی خواهد شد».
– توی آخرین پاراگراف هم باباش میگه، وقتش هست که جردنها هم دوتا اسب داشته باشند.
و من این کتاب رو نزدیک به سیسال پیش خوندم.
و تشکر از شما.
ممنون برای معرفی کتاب. یه لحظه فکر کردم زیبای سیاه هستش. من بیشتر کتابای کودکی و نوجوانیمو از برادرام گرفتم که همشون خاطرات خوبی برام هستن.