کتاب پیدایش (Origin، خاستگاه، سرچشمه، منشأ یا سرمنشأ)، نوشته دن براون
سخن ویراستار
بر سر آن بودم به محض پایان بردن بازخوانی متن کتاب به عنوان ویراستار کلامی چند در وصف نویسنده و قابلیتهای زبانی و دانش کامپیوتری و فراتر ذهن خلاق او و به خصوص آگاهیهای هنریاش بنویسم و یادآور شوم که نویسنده با این دستمایههای گرانبها داستانی را آفریده که خواننده را شیفته که کم است ـ مسحور ـ باز هم فکر میکنم ناچیز توصیف کردهام؛ آری، واژه را بازیافتم، میخکوب کرده است. اما وقتی قصه به سر رسید، بیخویشتن خویش نشستم، چند دقیقهای و شاید دقایقی چند تا این رمان بلند زیبا در تک تک سلولهای جانم بنشیند، جاری شود، سیلان پیدا کند و به فیضان برسد و چون فیضان آن را حس کردم، احساس کردم میتوانم نه به کمال و نه به جمال؛ که آنچه احساس کردهام، به روال بنویسم.
باز هم دن براون، قهرمان قصههای خود، رابرت لانگدون آمریکایی مقیم مادرید اسپانیا را در ماجرایی پرشگفت و شگرف وارد میکند و لانگدون نه یک هفتتیرکش حرفهای، نه یک ماجراجوی بزن بهادر و نه یک کارمند پپهٔ بایگانی که یک استاد دانشگاه است؛ مردی اخلاقی، دانا، زیرک، خردورز و شیفته دانشجویانش و مفتخر به برجستهترین آنان، ادموند کرش که حاصل سی سال تدریس اوست.
ادموند کوتاه زمانی پس از فارغالتحصیلی در عرصه کامپیوتر شگفتیها میآفریند و بدیعهها و بداههها دارد که ثروتی هنگفت برای او به ارمغان میآورد، آنقدر هنگفت که در دنیای سرمایهداری مغرب زمین با گشادهدستی زندگی میکند و نبوغش را به کار میگیرد یا نبوغش یقهاش را میچسبد تا دریافتی نو از زندگی داشته باشد و حکمت دیرین را که گاه موجب نکبت امروزین شده، مورد پرسش قرار دهد.
حوادث داستان در اسپانیا رخ میدهد که پس از سقوط حکومت امویان و بیرون رانده شدن مورهای مسلمان از آن سرزمین، هنوز گروههای مسلمان در کنار یهودان و مسیحیان در کمال آرامش و دوستی با یکدیگر زندگی میکنند و ادموند متاثر از دانشمندان زیستشناسی چون لامارک و سپس داروین باب تازهای را در زیستشناسی مطرح میکند که تکملهیی شورانگیز بر نظریه این دو دانشمند است و دریچهیی را به روی آینده میگشاید که این شیوه خلق رمان، داستان را در طبقهبندی داستانهای علمی ـ تخیلی جای میدهد، هرچند که دریغ میآیدم که واژه تخیل و فانتزی یا ایماژ را در مورد آن به کار گیرم که آنقدر این ذهنیت ملموس و محسوس است که ما خود را در آستانهٔ دستیابی به آن یافتههایی میبینیم که دن براون برای نه یکصد سال آینده که قریب به چهل سال آینده مشاهده میکند و این تکمله با این پرسش آغاز میشود «از کجا میآییم؟ به کجا میرویم؟»
داستان «از کجا میآییم» بر خوانندگان دانشپژوه پوشیده نیست، همان یافتههای لامارک و داروین است با افزودههایی چند و نوآوردهایی جذابتر و علمیتر و شاید بتوان گفت از آن دو، گامهایی چند به دورتر و دورتر رفته تا به سرآغاز برسد؛ آغازی که ابتدا جز هیچ، هیچ نیست و سرانجام از همان هیچ است که همه چیز سر برمیآورد و تکیهگاه نویسنده در این پژوهش، ثمره تلاشهای دانشمند دیگری در نیمه دوم قرن بیستم است که میکوشد آن شرایط اولیه را که هیچ و هیچ بوده است، دیگربار پدید آورد ـ منتها در آزمایشگاه ـ و چون به نتیجه نمیرسد تنها یک لوله آزمایش از آن تلاش باقی میماند و شگفتا که چون دست ادموند به هر ترتیبی به آن میرسد، درمییابد که حیات به گونهای تکسلولی در این لوله آزمایش پیدایی گرفته است؛ خیالی یا واقعی، باورپذیر مینماید و بدینگونه راز منشأ، مستقل از آن خرد کل و بدون حضور او فهم میشود، اما نبوغ ادموند کرش رهایش نکرده و در جستجوی مقصد است: «به کجا میرویم؟»
و ادموند پاسخی دارد باورکردنی و لمسشدنی. همان پاسخی که مولانای ما در قرن هفتم هجری (چهاردهم میلادی) به آن رسیده است و به راستی عرفان ما چه زیبا از طریق اشراق همبال با عقاب تیزپرواز علم اوج میگیرد، چنانکه مولانا میگوید:
از جمادی مُردم و نامی شدم
وز نما مُردم ز حیوان سر زدم
مردم از حیوانی و آدم شدم
پس چه ترسم کی ز مردن کم شدم
بار دگر چون بمیرم از بشر
تا برآرم چون ملایک بال و پر
از مَلَک هم بایدم پران شوم
آنچه در وصف تو ناید آن شوم
و نابغهٔ قصه ما آنچه در وصف نیاید را به توصیف مینشیند و آنگاه آنچه یافته است به گونهای مستند در لپتاپ خویش میریزد و به نزد سه چهره بزرگ سه دین ابراهیمی که به سفر پیدایش باور دارند و در کتابهای مقدسشان بدان پرداختهاند، به نمایش میگذارد تا بیمی در دل آنان بیفکند، با حذف خالق گیتی.
آنچه این رمان را از دیگر رمانهای این ژانر متمایز میکند، نظم ذهنی لانگدون، قهرمان و شخصیت اصلی رمان یا به عبارتی روشنتر خود نویسنده، دن براون است. براون، لانگدون را در پایگاه استاد دانشگاه نشانده است و به همین روی هر آموزهٔ حِکمی که از زبان او بیرون میتراود، منطقی و بر دل نشستنی است و به سخن دیگر از این استاد فرهیختهٔ دانشگاه جز به حکمت سخن گفتن و درست اندیشیدن و یافتن نایافتههایی که از چشم انسانهای متعارف و متوسط ناپیداست، دور از ذهن نمینماید. در جایی میگوید: «عظمت هر انسان به اندازه مسئولیتی است که میپذیرد.» و این کلام حکمتآموز چه خوش در ذهن خوانندهٔ نکتهاندوز مینشیند و در جای دیگر مخاطبش را به پرهیز از عصبیت و تعصب کورکورانه دعوت میکند و میگویدش حقیقت متعلق به همگان است و هیچکس حقیقت مطلق نیست، چه بسا کسی را که “غلط مطلق” میخوانی، وقتی جای خود را با او عوض میکنی، درمییابی “درست مطلق” است و مثال زیر را میآورد:
I+XI=X
آنان که با اعداد رومی آشنایند، میدانند که این معادله نادرست است زیرا «یک + یازده» قطعا «ده» نمیشود و حال کافی است جای خود را تغییر دهید و از منظر کسی که این معادله را نوشته است به آن بنگرید، بالطبع این معادله را وقتی در طرف مقابل میایستید، بدینگونه میخوانید:
X=I+IX
که معادلهیی کاملاً درست است زیرا ۹+۱=۱۰ است.
در جایی دیگر میگوید: «دینی که عقایدش [نه اصولش] را تغییر نمیدهد، مثل ماهیای میماند که در برکهای رو به زوال است.» و با خواندن این عبارت بیآنکه در اندیشه دینفروشی باشم و بخواهم نان را به نرخ روز بخورم، از خاطرم گذشت که در میان فِرَق اسلامی این تشیع است که باب اجتهادش را گشوده و میتواند با حفظ مبانی و اصول، احکام و شریعت را مطابق نیازهای روز تغییر دهد و احکامی را صادر کند که دین را روزآمد گرداند.
در جایی دیگر همین لانگدون متفکر به نقل از وینستون چرچیل، صدراعظم دهه ۱۹۵۰ بریتانیا که در خردورزی و زیرکی شهره است و به راستی انگلستان را در برابر حمله نازیسم حفظ کرد، مینویسد: «کسانی که گذشته را به خاطر نسپارند، مجبور به تکرار آن هستند.» و این سخن، سرودهٔ زیبای رودکی را در خاطرم زنده گرداند که میگوید:
هر که نامُخت از روزگار
هیچ ناموزد ز هیچ آموزگار
و باز مینویسد:
«آنان که شرح حال مینویسند، تاریخ با آنان مهربان خواهد بود، چون خودشان تاریخ را رقم میزنند.» که تلمیحی زیرکانه است که هر شرح حال خودنگاشتهای را چندان نباید باور کرد.
لانگدون قهرمان این رمان شورانگیز، برخلاف دیگر متفکران که کمتر که هیچ، هرگز تن به مبارزه آن هم از نوع تن به تن آن نمیدهند، وقتی ناگزیر از دفاع از خویش است، با ذهن شفافی که دارد، قاتل حرفهای را به رغم آنکه در موقعیت بهتری قرار گرفته، به کام مرگ فرومیغلتاند و با خواندن این بخش چه آرامشی در وجودم جاری گشت زیرا این قلم دریافت لااقل اگر مرد مبارزهٔ تن به تن نیست، ذوق خواندن و تجسم کردنش را داراست.
بر سر آن نیستم که همه آنچه خواندهام و بسیار لذت بردهام، کپسولوار در این چند صفحه آغازین قصه کنم که دریغ است شما را از همه آن شور و آن همه هیجان و آن همه حادثه محروم گردانم که لحظه لحظهٔ وقوعشان قلب را به تپش و ذهن را به کنجکاوی میکشاند؛ اما بایدم به روشنی بگویم ادموند و به گونهای دقیقتر، دن براون را آن سودا نیست که در مسیر این مبدأ و مقصد حضور خداوند را نفی کند که اثبات میکند، کماکان که پاپ کنونی وقتی عذابهای بیم داده شده در تورات و انجیل را غیرواقعی خواند، نه از شوق دینداری کم شد و نه بر شدت دست یازیدن به گناه افزوده گشت و چه بسا مفهوم عشق الهی محسوستر و قابل فهمتر گردید.
این نکته را نیز بگویم، ویراستار در سراسر داستان براساس اصل همذات پنداری، شیفتهٔ لانگدون بود، چراکه این قلم با سی سال تدریس در دانشگاههای مختلف خود را به قهرمان قصه نزدیکتر میدید تا هر چهره دیگری خواه آدمیرال آویلای انتقامگیرنده، یا فقیهان و علمای دینی یا شاهزاده اسپانیایی و…
و باز این نکته را به توصیه به خوانندگان بیفزایم که بیسبب این و آن را متهم به قتل و توطئه نکنید، نه شاهزاده را زیر سؤال ببرید و نه والدسپینو را و نه ویراستار را و نه هیچ یک را…
مهدی افشار
بریدهای از کتاب:
سرآغاز
همچنان که قطارِ چرخدندهای قدیمی مسیرش را در سربالایی سرگیجهآور چنگ میزد، ادموند کرش (۱) به قله دندانهدار بالای سرش نگاه کرد. در دوردست، صومعه سنگی بزرگ، که در سینه صخرهای شیبدار بنا شده بود، در هوا معلق به نظر میرسید، گویی با قدرت جادو به آن پرتگاه عمودی جوش خورده بود.
این پرستشگاه جاودانه، واقع در کاتالونیای اسپانیا، بیش از چهار قرن میشد که نیروی بیامان جاذبه را تحمل کرده و از هدف اصلیاش هرگز پا پس نکشیده بود: جداسازی ساکنانش از دنیای امروزی.
کرش با خود گفت دست بر قضا آنها نخستین کسانیاند که از حقیقت آگاه میشوند؛ و به فکر افتاد که چه واکنشی نشان میدهند. به گواه تاریخ، مخوفترین آدمهای روی زمین داعیه رهبانیت داشتند… بهویژه زمانی که خدایانشان تهدید میشدند. حالا من آمدهام نیزهای آتشین به لانه زنبور پرتاب کنم.
وقتی قطار به قله رسید، نگاه کرش به فرد تنهایی افتاد که روی سکو منتظرش بود. قواره فرتوت مردی در جامه سنتی کشیشهای کاتولیک پیچیده شده بود؛ قبایی ارغوانی داشت و ردایی سفید و شبکلاهی بر سر. کرش شکل و شمایل ترکه میزبانش را از روی عکسها شناخت و جوشش ناگهانی آدرنالین را در وجودش احساس کرد.
والدسپینو شخصا به استقبالم آمده است.
اسقف آنتونیو والدسپینو (۲) شخصیت باابهتی در اسپانیا داشت؛ نهتنها دوست و مشاور معتمد شخص پادشاه، بلکه از پُرهیاهوترین و تأثیرگذارترین مدافعان حفظ ارزشهای قدیمی کاتولیک و معیارهای سیاسی سنتی بود.
همزمان با خروج کرش از قطار، اسقف با لحن جدی گفت: «به گمانم ادموند کرش شمایید؟»
کرش، که لبخندزنان دستش را پیش میبرد تا دست استخوانی میزبانش را بگیرد، گفت: «اتهامتان را میپذیرم. جناب اسقف والدسپینو، لازم میدانم بابت ترتیب دادن این جلسه از شما سپاسگزاری کنم.»
«من هم برای اینکه چنین درخواستی داشتید تشکر میکنم.» صدای اسقف پُرتوانتر از انتظار کرش بود، صدایی شفاف و نافذ، همچون ناقوس. «کم پیش میآید با اهالی دانش مشورت کنیم، بهویژه با شخصی در حد و اندازه شهرت شما. از این طرف، لطفا.»
همچنان که والدسپینو کرش را به آن سوی سکو هدایت میکرد، هوای سرد کوهستان در قبای اسقف پیچید.
والدسپینو گفت: «باید اعتراف کنم با تصوری که از شما داشتم تفاوت دارید. انتظار آدمی دانشمند را داشتم، اما شما سرتاپا…» به کتوشلوار براق کیتون کی ۵۰ و کفش چرم شترمرغ مدل بارکر مهمانش با تحقیر نگاه کرد. «ژیگولویید. درست میگویم؟»
کرش مؤدبانه لبخند زد. «ژیگولو» چند دهه پیش منسوخ شده.
اسقف گفت: «سیاهه دستاوردهای جنابعالی را دیدهام، اما هنوز درست نمیدانم چهکار میکنید.»
«متخصص نظریه بازی و مدلسازی کامپیوتری هستم.»
«یعنی برای بچهها بازی کامپیوتری درست میکنید؟»
کرش احساس کرد اسقف میخواهد با زیرکی خود را به نادانی بزند. از آن مهمتر، کرش میدانست والدسپینو دانشپژوه بسیار آگاهی در فناوری است و بیشتر مواقع دیگران را از خطرهای آن برحذر میدارد. «نه، قربان، راستش تئوری بازی حوزهای در ریاضی است که دست به بررسی الگوها برای پیشبینی آینده میزند.»
«آه، بله. فکر کنم جایی خواندم که چند سال پیش بحرانی مالی را در اروپا پیشبینی کرده بودید. وقتی کسی به حرفتان گوش نکرد، به هر زحمتی بود برنامهای کامپیوتری ابداع کردید که اتحادیه اروپا را از میان مردگان بیرون کشید. نقلقول مشهورتان چه بود؟ ‘در سی و سهسالگی، همسنم با مسیح که دست به معجزه رستاخیزش زد.’»
کرش خود را جمعوجور کرد. «قیاس مذبوحانهای بود، عالیجناب. جوان بودم.»
«جوان؟» اسقف آرام خندید. «مگر الآن چند سال دارید؟ شاید چهل.»
«دقیقا.»
پیرمرد که لبخند میزد، باد تند ادامه یافت و جامهاش را به رقص درآورد. «زمین باید به فروافتادگان میرسید، اما در عوض سراغ جوانان رفته است؛ بخواهم تخصصیتر بگویم، سراغ آنهایی که جای نفْسشان در نمایشگرهای ویدئویی غور میکنند. باید اقرار کنم هیچگاه تصور نمیکردم منطقم اجازه دهد با جوانی که چنین اتهامی به گردن دارد ملاقات کنم. میدانید به شما چه میگویند؟ پیشگو.»
کرش پاسخ داد: «البته در مورد شما پیشگوی خیلی خوبی نبودم، عالیجناب. وقتی تقاضا کردم در صورت امکان با شما و همکارانتان خصوصی ملاقات کنم، فقط بیست درصد احتمال میدادم بپذیرید.»
«همانطور که به همکارانم گفتم، مؤمنان همیشه میتوانند از گوش دادن به حرفهای کافران استفاده کنند. وقتی صدای شیطان را میشنویم بهتر میتوانیم صدای خدا را درک کنیم.» پیرمرد خندید. «البته مزاح میکنم. لطفا شوخطبعی من را ببخشید، از سر پیری است. هر چند وقت یک بار، چنین چیزهایی از دهانم بیرون میپرد.»
اسقف والدسپینو با گفتن این حرف به بالا اشاره کرد. «بقیه منتظرماناند. از این طرف، لطفا.»
کرش به مقصدشان نگاه کرد، دژ غولآسایی از سنگ خاکستری واقع در لبه پرتگاهی عمودی که هزاران پا پایینتر به فرشینه سرسبزی از کمرکشهای پُردرخت میرسید. کرش که با دیدن آن ارتفاع قلبش فرومیریخت، نگاهش را از بلندی برگرداند و اسقف را در امتداد مسیر ناهموار کناره پرتگاه تعقیب کرد؛ افکارش را نیز به جلسه پیش ِ رویش سوق داد.
کرش تقاضا کرده بود به حضور سه تن از متخصصانی شرفیاب شود که بهتازگی در همایشی در آنجا شرکت کرده بودند.
پارلمان ادیان جهان.
از سال ۱۸۹۳، هر چند سال یک بار، صدها متخصص از حدود سی دین جهانی در مکانی گرد هم میآمدند تا یک هفته را صرف گفتگوی بین ادیان کنند. شرکتکنندگان دسته وسیعی بودند از کشیشهای مسیحی، خاخامهای یهودی، شیخهای مسلمان، پوجاریهای هندو، بهیکشوهای بودایی، جینها، سیکها و دیگران. هدفِ تعریفشده پارلمان «افزایش هماهنگی میان ادیان دنیا، ساخت پل بین عرصههای گوناگون دینی، و گرامی داشتن اشتراکات همه عقاید» بود.
کرش با خود گفت چه تلاش والایی؛ هرچند آن را عملی واهی میدانست، کنکاش بیفایدهای برای یافتن تشابهات تصادفی در ملغمهای از داستانها، افسانهها و اسطورههای باستانی.
همچنان که اسقف والدسپینو او را در گذرگاه هدایت میکرد کرش از کناره کوه به پایین نگاه انداخت و بهطعنه با خود گفت موسی از کوه بالا رفت تا کلام خدا را بپذیرد… و من برای کاری کاملاً متفاوت از کوه بالا آمدهام.
به خودش گفته بود انگیزه کرش در بالا رفتن از این کوه وظیفهای اخلاقی به حساب میآید، اما میدانست خورجینی سرشار از غرور وجود دارد که آتش اشتیاق به این دیدار را میافروزد؛ شیفته بود خشنودی از نشست رو در رو با سران و خبر دادن از مرگ قریبالوقوعشان را احساس کند.
شما فرصت بسیار زیادی داشتید تا برایمان بگویید حقیقت چیست.
اسقف ناگهان نگاهی به کرش انداخت و گفت: «شرح کوتاهی از زندگیتان را دیدم. گویا فارغالتحصیل دانشگاه هارواردید؟»
«بله، دوره لیسانس.»
«صحیح. چند وقت پیش خواندم اولین بار است در تاریخ هاروارد که عمده دانشجویان ورودی به جای آنکه پیرو مذهب خاصی باشند بیشتر ملحدند و مرتد. شاخص آماری کاملاً معنیداری است، آقای کرش.»
کرش میخواست پاسخ بدهد چه بگویم، دانشجویانمان دارند زبلتر میشوند.
باد شدیدتر شده بود که آنها به عمارت سنگی قدیمی رسیدند. داخل ساختمان، زیر نور ضعیف بخش ورودی، هوا سنگین بود و رایحه تند کندر سوزان میآمد. آن دو در پیچ و خمهای راهروهای تاریک پیش میرفتند و کرش با تعقیبِ میزبان رداپوشش میکوشید چشمهایش را با محیط سازگار کند. سرانجام پشت دری چوبی رسیدند که استثنائا کوچک بود. اسقف در زد، سرش را پایین انداخت و، با اشاره به مهمانش که دنبالش بیاید، وارد شد.
کرش مردد پایش را از آستانه در رد کرد.
از تالاری چهارگوش سر درآورد که بر دیوارهای بلندش کتابهای قطور جلدچرمی قدیمی شکفته بود. قفسههای دیگری از کتاب نیز بودند که بدون تکیهگاه و مثل رگبرگ از دیوارها بیرون زده بودند، در جایجایش رادیاتورهای چدنی با دنگدنگ و فسفس به سالن حس وهمآلودی داده بود و آنجا را زنده نشان میداد. کرش نگاهش را بالا برد و راهگذر تارمیدار مجللی دید که دور تا دور طبقه دوم را احاطه کرده بود؛ بیهیچ تردیدی میدانست کجا آمده است.
مبهوت از اینکه اجازه ورود به آنجا را یافته با خود گفت کتابخانه معروف مونتسرات. شایع شده بود متون منحصربهفرد و نایابی در این سالنِ مقدس نگهداری میشود و فقط راهبانی اجازه دسترسی به آنها را دارند که عمر خود را وقف خداوند کرده و تارکنشین آن کوه شدهاند.
اسقف گفت: «خواسته بودید جوانب احتیاط رعایت شود. اینجا خصوصیترین مکان ماست. کمتر غریبهای پایش به اینجا رسیده است.»
«چه افتخار بزرگی. متشکرم.»
کرش دنبال اسقف به میز چوبی بزرگی رسید که دو مرد سالخورده پشتش منتظر نشسته بودند. مرد سمت چپی، که چشمهایی خسته و ریش سفید گوریدهای داشت، فرتوت به نظر میآمد. کتوشلوار مشکی چروکی پوشیده بود، پیراهن سفیدی به تن داشت و کلاهی شاپو بر سر.
اسقف گفت: «ایشان خاخام یهودا کوِش (۳) هستند، فیلسوف یهودی برجستهای که نوشتههای زیادی درباره کیهانشناسی کابالایی دارند.»
کرش به آن سوی میز رفت، با خاخام کوِش محترمانه دست داد و گفت: «از دیدنتان خرسندم، قربان. کتابهای کابالای شما را خواندهام، نمیتوانم بگویم درکشان کردم، اما آنها را خواندهام.»
کوِش سرش را مهربانانه تکان داد و دستمالش را آهسته به چشمهای اشکبارش زد.
اسقف با اشاره به مرد بعدی ادامه داد: «و ایشان نیز علامه بزرگوار، سید الفضل (۴) هستند.»
عالم محترم بلند شد و گوشتاگوش لبخند زد. کوتاهقد و فربه بود، با چهرهای بشّاش که با چشمهای نافذ و تیرهاش تضاد داشت. دشداشه سفید ساده پوشیده بود. «جناب کرش، من هم پیشگوییهای شما درباره آینده بشر را خواندهام. نمیتوانم بگویم موافقشان هستم، اما آنها را خواندهام.»
کرش لبخند ملیحی زد و با او دست داد.
اسقف، با اشاره به دو همکارش، برای حسنختام حرفهایش گفت: «و مهمانمان آقای ادموند کرش، همانطور که میدانید، دانشمند بسیار محترمی در علوم کامپیوتری، نظریه بازی، مخترع و بهنوعی پیشگو در دنیای فناوری هستند. با توجه به سابقه ایشان، متعجبم که درخواست کردند با ما سه نفر صحبت کنند. از این رو، پاسخ را به آقای کرش واگذار میکنم تا توضیح دهند چرا به اینجا آمدهاند.»
اسقف والدسپینو، پس از این حرف، بین دو همکارش نشست، انگشتهای دو دست را در هم فروبرد و با چشمهای منتظر به کرش خیره شد. از دید کرش، آن نشست سهنفره حکم دادگاه را پیدا کرده بود و حال و هوای پدیدآمده بیشتر به استنطاق شباهت داشت تا نشست دوستانه محققان. کرش تازه متوجه شد که اسقف برای او حتی صندلی هم نگذاشته بود.
کرش با برانداز کردن سه مرد سالخورده پیش رویش، حس کرد بیشتر سردرگم شده تا اینکه ترسیده باشد. پس این تثلیث مقدسی است که درخواست کردم. سه مجوس.
کرش، برای لحظهای مکث با هدف به رخ کشیدن توانش، پشت پنجره رفت و به چشمانداز نفسبُر پایین خیره شد. تکهای از زمینهای علفزار باستانی که با نور آفتاب روشن شده بود تا آن سوی درهای عمیق امتداد داشت و طوری فرو نشسته بود که قلههای ناهموار رشتهکوه کلسرولا را نشان میداد. کیلومترها آن سوتر، جایی فراسوی دریای بالئار، توده تهدیدآمیزی از ابرهای طوفانزا در افق در حال متراکم شدن بودند.
کرش با خود گفت چه بهنگام؛ و تلاطمی را حس کرد که اندکی بعد در آن سالن و در دنیای بعد راه میانداخت.
ناگهان چرخید و سخنانش را رو به آنها آغاز کرد: «آقایان، به گمانم جناب اسقف والدسپینو درخواست رازداری من را با شما در میان گذاشتهاند. پیش از آنکه ادامه دهیم، لازم میدانم به استحضار برسانم مواردی که خدمتتان عرض میکنم باید کاملاً و مطلقا محرمانه بماند. به زبان سادهتر، از همه شما تقاضا میکنم سکوت اختیار کنید. موافقید؟»
هر سه نفر سرها را به نشانه رضایت ضمنی تکان دادند. هرچند کرش میدانست شاید حرف زایدی زده باشد. این اطلاعات را انتشار که نه… دفن میکنند.
کرش ادامه داد: «امروز اینجا آمدهام چون پی به کشفی علمی بردهام، کشفی که به گمانم برایتان تکاندهنده خواهد بود، بحثی که سالهای زیاد دنبالش بودهام، به این امید که به دو پرسش از اصلیترین سؤالهای زندگی ما انسانها پاسخ بدهد. اکنون که موفق شدهام، بیشتر به این خاطر خدمت رسیدهام که گمان میکنم این اطلاعات به شیوهای عمیق بر معتقدان دنیا تأثیر میگذارد، شاید باعث تکانهای شود که فقط بتوان به آن، به عبارتی، صفت اختلالآمیز داد. در حال حاضر، تنها من هستم که از اطلاعاتی که قرار است برایتان افشا کنم خبر دارد.»
کرش دستش را در کتش فروبرد و گوشی هوشمند بزرگی بیرون آورد، گوشیای که برای رفع نیازهای منحصربهفردش طراحی کرده و ساخته بود. گوشی قابی موزاییکی به رنگهای درخشان داشت و کرش آن را مثل تلویزیون مقابل آن سه عَلَم کرد. هنوز لحظهای نگذشته بود که با استفاده از آن دستگاه به سِروِری فوق سری متصل شد، رمز عبور چهل و هفتحرفیاش را وارد کرد و نمایش زندهای برایشان تدارک دید.
کرش گفت: «چیزی که بهزودی میبینید فیلم تدویننشدهای از اعلانی است که امیدوارم، شاید تا یکی دو ماه آینده، با دنیا به اشتراک بگذارم. اما پیش از این کار، میخواستم با چند تن از بانفوذترین اندیشمندان مشورت کنم، تا دریابم این اخبار در میان کسانی که بیشترین تأثیر را خواهند پذیرفت چگونه مقبول میافتد.»
اسقف آه بلندی کشید، به این نشانه که بیشتر کسل شده تا نگران: «چه دیباچه مسحورکنندهای، آقای کرش. طوری حرف میزنید که انگار چیزهایی که قرار است نشانمان دهید پایههای اعتقادات دنیا را به لرزه درمیآورد.»
کرش نگاهی به اطراف آن گنجینه قدیمی متون انداخت. پایههایتان را به لرزه درنمیآورد. کار دیگری میکند.
کرش مردهای رو به رویش را برانداز کرد. آنها خبر نداشتند که کرش برنامهریزی کرده بود، در عرض فقط سه روز، این نمایش را طی حادثهای بهتآور و موبهمو طرحریزیشده منتشر کند. وقتی چنین کاری میکرد، مردم سرتاسر دنیا متوجه میشدند که تعالیم همه ادیان بهراستی در یک نقطه مشترکاند.
همگی راه دیگری رفته بودند.
فصل اول
پروفسور رابرت لنگدان (۵) به سگ دوازده متریای که در میدان قرار داشت چشم دوخت. پشمهای حیوان پوشش زندهای از سبزه و گلهای معطر بود.
با خود گفت دارم به خودم فشار میآورم دوستت داشته باشم، راست میگویم.
لنگدان کمی دیگر به آن جانور فکر کرد، بعد راهش را در گذرگاه معلق ادامه داد و از رشته پیچدرپیچ پلکانی پایین آمد که پلههای ناهماهنگش وظیفه داشتند بازدیدکننده تازهوارد را از روال عادی راه رفتنش خارج کنند. لنگدان که نزدیک بود دو بار روی آن پلههای نامنظم سکندری بخورد در دلش گفت مأموریت تمام شد.
لنگدان، پایین پلهها، با دیدن شیء غولپیکری که بالای سرش پدیدار شده بود، از حرکت بازایستاد.
گل بود به سبزه نیز آراسته شد.
عنکبوت بیوه سیاه عظیمی مقابلش قد کشیده بود که پاهای آهنین بلند و باریکش هیکلی گرد و درشت را دستکم در ارتفاع ده متری بالا نگه میداشت. از زیر شکم عنکبوت شبکهای فلزی شبیه کیسه تخمها مملو از گویهای شیشهای آویزان بود.
صدایی به گوش رسید که گفت: «اسمش مامان است.»
لنگدان نگاه خیرهاش را پایین آورد و مردی قلمی دید که زیر عنکبوت ایستاده بود. مرد کت شروانی زربفت مشکی پوشیده بود و سبیل فر مضحکی تقریبا شبیه سالوادور دالی (۶) داشت.
مرد ادامه داد: «اسمم فرناندو است. ورودتان را به موزه خیرمقدم میگویم.» نگاهش را به مجموعه کارتهای روی میز مقابلش انداخت. «لطف کنید اسمتان را بگویید.»
«خواهش میکنم. رابرت لنگدان.»
نگاه مرد ناگهان به بالا برگشت. «آخ، ببخشید، آقا! نشناختمتان!»
لنگدان که با پاپیون سفید، کت فراک مشکی و جلیقه سفید حالتی شق و رق پیدا کرده بود با خود گفت خودم هم زیاد خودم را نمیشناسم. شدهام شبیه ویفنپوفها. (۷) کت فراک کلاسیک لنگدان تقریبا سی سال قدمت داشت و از دوران عضویت در باشگاه آیوی پرینستون برایش به یادگار مانده بود، اما به لطف برنامه روزانه و تعطیلنشدنی شنا، این جامه انصافا هنوز اندازه قوارهاش بود. لنگدان به خاطر عجلهای که در جمع و جور کردن وسایلش به خرج داده بود، کاور آویز اشتباهی را از کمدش برداشته و لباس رسمی همیشگیاش را جا گذاشته بود.
لنگدان گفت: «در دعوتنامه نوشته بود رسمی. به گمانم فراک مناسب باشد، اینطور نیست؟»
«فراک کلاسیک است! شیک و پیک به نظر میآیید!» مرد شتابان جلو آمد و کارتی را با دقت به یقه کت لنگدان چسباند.
مرد سبیلو گفت: «دیدنتان برایم افتخار است، آقا. لابد قبلاً هم اینجا آمدهاید.»
لنگدان از میان پاهای عنکبوت به ساختمان درخشان پیش رویشان چشم دوخت. «راستش، با عرض شرمندگی، تا حالا اینجا نیامده بودم.»
مرد وانمود کرد جا خورده است. «نه! مگر شما به هنرهای مدرن علاقه ندارید؟»
لنگدان همیشه از چالش هنر مدرن لذت میبرد؛ از همه بیشتر بررسی اینکه چرا بعضی آثار را شاهکار میدانستند: نقاشیهای قطرهای جکسون پولاک؛ (۸) نقاشی قوطیهای سوپ کمبل اثر اندی وارهول؛ (۹) مستطیلهای رنگی ساده مارک روتکو. (۱۰) با این حال، بیشتر مایل بود درباره نمادپردازیهای مذهبی هیرونیموس بوش (۱۱) یا نقاشیهای قلمزنی فرانسیسکو گویا (۱۲) بحث کند.
لنگدان پاسخ داد: «بیشتر به کلاسیکها علاقه دارم. با داوینچی (۱۳) میانهام بهتر است تا دِکونینگ. (۱۴)»
«اما داوینچی و دکونینگ که خیلی به هم شباهت دارند!»
لنگدان صبورانه لبخند زد. «پس معلوم شد میتوانم انگیزهای برای شناخت دکونینگ داشته باشم.»
«بنابراین جای درستی آمدهاید.» مرد دستش را سمت ساختمان غولآسا گرفت. «در این موزه با یکی از بینظیرترین مجموعههای هنرهای مدرن روی کره زمین رو به رو میشوید! امیدوارم لذت ببرید.»
لنگدان پاسخ داد: «همین قصد را دارم. فقط کاش میدانستم چرا آمدهام اینجا.»
«شما هم مثل بقیه!» مرد که سرش را تکان میداد، بیخیال خندید. «میزبان شما درباره هدفش از برنامه امشب خیلی مرموزانه رفتار کرده است. حتی کارکنان موزه هم نمیدانند چه خبر است. نیمی از لطفش به همین معماست، مخصوصا اینکه سیلی از شایعه راه افتاده! چندصد مهمان آمده، که خیلیهایشان چهرههای سرشناسیاند، با این حال هیچ کس نمیداند موضوع برنامه امشب چیست!»
اکنون لنگدان بود که تبسم میکرد. کمتر میزبانی پیدا میشد که جسارت داشته باشد لحظه آخر دعوتنامه ارسال کند، آن هم با متنی که رویش فقط نوشته باشد: شنبه شب. حضور داشته باشید. به من اعتماد کنید. از آن بالاتر، کمتر کسی میتوانست صدها شخص بسیار مهم را متقاعد کند که اگر آب دستشان است زمین بگذارند و برای شرکت در برنامه با هواپیما خود را به شمال اسپانیا برسانند.
لنگدان از زیر عنکبوت بیرون آمد، راهش را ادامه داد و در آن حال به پارچه قرمز و بزرگی که بالای سرش در اهتزاز بود نگاه کرد.
شبی با ادموند کرش
لنگدان سرخوشانه با خود گفت ادموند هم که هیچوقت اعتمادبهنفسش را از دست نمیدهد.
حدود بیست سال پیش، ادی کرش یکی از نخستین دانشجویان لنگدان در دانشگاه هاروارد بود، جوانی با موهایی شبیه جارو، خوره کامپیوتری که علاقهاش به اسرار او را به سمینارهای لنگدان برای دانشجویان تازهوارد کشانده بود: رمزها، کلید بازگشایی رازها و زبان نمادها. هوش سرشار کرش در آن زمان روی لنگدان تأثیر زیادی گذاشته بود، و با آنکه کرش دنیای گنگ نشانهشناسی را سرانجام به خاطر آینده درخشان علوم کامپیوتر رها کرد، بین او و لنگدان پیوند استاد و شاگردی برقرار مانده و باعث شده بود بیش از دو دهه بعد از فارغالتحصیلی کرش نیز با هم در ارتباط باشند.
لنگدان با خود گفت حالا این شاگرد از استادش پیش افتاده، آن هم چندین سال نوری.
اکنون، ادموند کرش آدمی خودمدار و شهره همه عالم بود: میلیاردر، دانشمند علوم کامپیوتر، آیندهپژوه، مخترع و کارآفرین. این مرد چهلساله مجموعه چشمگیری از فناوریهای پیشرفته را پیریزی کرده بود که به پیشرفتهای بزرگی در عرصههای گوناگون نظیر روباتیک، علوم مغزی، هوش مصنوعی و نانوفناوری میانجامید. علاوه بر اینها، پیشبینیهای دقیقش درباره پیشرفتهای علمی آینده باعث شده بود هالهای اسرارآمیز در اطرافش پدید آید.
لنگدان احتمال میداد استعداد شگرف پیشگویی ادموند ناشی از دانش وسیع و حیرتانگیزش درباره دنیای پیرامونش باشد. تا جایی که لنگدان به یاد میآورد، ادموند تشنه سیریناپذیر کتاب بود و هرچه دستش میرسید میخواند. اشتیاق این مرد به کتاب، و استعدادش در درک مطالب داخل آن، در قیاس با اطرافیانش آنقدر فراتر میرفت که لنگدان در عمرش ندیده بود.
در آن چند سال اخیر، کرش بیشتر در اسپانیا ساکن بود، که این انتخاب به شیفتگی فزاینده او به دلفریبی باستانی، معماری پیشتازانه، کافههای عجیب و غریب و هوای محشر آن کشور برمیگشت.
سالی یک بار که کرش برای سخنرانی در آزمایشگاه رسانه امآیتی به کمبریج میرفت، در یکی از رستورانهای خاص و بهروز بوستون با استاد سابقش قرار میگذاشت، رستورانهایی که لنگدان هرگز اسمی هم از آنها نشنیده بود. گفتگویشان هیچوقت درباره فناوری نبود. کرش میخواست با لنگدان فقط درباره هنر صحبت کند.
کرش بیشتر مواقع بهشوخی میگفت: «تو نقطه پیوند من با فرهنگی، رابرت. هنر هم همیشه تنها همسرت میماند!»
جالب آنکه این سقلمه شیطنتآمیز به وضعیت تأهل لنگدان طعنه فرد مجرد دیگری بود که تکهمسری را «توهین به تکامل» میدانست و طی آن سالها با طیف وسیعی از سوپرمدلها عکس گرفته بود.
با توجه به شهرت کرش در نوآوری در علوم کامپیوتر، شاید او را در نگاه نخست آدمی گوشهگیرو دیوانه فناوری تصور میکردند که مهارت دیگری ندارد. اما او سر و وضعش را همانند شخصی بهروز و در عین حال مردمی میآراست؛ به جمع ستارگان معروف میرفت، آخرین مدل لباسها را میپوشید، به موسیقیهای مخفیانه زیرزمینی گوش میداد و مجموعه وسیعی از آثار هنری گرانقیمت امپرسیونیسم و مدرن را گردآوری کرده بود. بارها پیش میآمد که کرش به لنگدان ایمیل میفرستاد تا درباره اثر هنری جدیدی که بنا داشت به مجموعهاش اضافه کند از او نظر بخواهد.
لنگدان به فکر فرورفت، اما بعد کاری کرد کاملاً برعکس.
حدود یک سال پیش، کرش با سؤالی نه درباره هنر، بلکه درباره خدا، لنگدان را غافلگیر کرد، که برای کسی که به ادعای خودش خدا را باور نداشت موضوعی تعجببرانگیز بود. کرش، در رستوارنِ تایگر ماما در بوستون، کنار بشقابی از برشهای کوچک کرودو، (۱۵) ذهن لنگدان را درگیر باورهای بنیادین دینهای گوناگون کرد، بهویژه حکایتهای مختلفشان درباره داستان آفرینش.
لنگدان نیز درباره باورهای رایج ادیان مختلف توضیحی اجمالی اما معتبر ارائه کرد، از داستان پیدایش که بین یهودیت، مسیحیت و اسلام مشترک بود تا روایت برهمای هندوها، حکایت مردوک (۱۶) بابلیان و سایر باورها.
هنگامی که از رستوران خارج میشدند، لنگدان پرسید: «کنجکاو شدم بدانم چطور کسی که آیندهپژوه است اینقدر به گذشته علاقه نشان میدهد؟ یعنی ملحد معروف ما سرانجام خدا را شناخته؟»
ادموند از ته دل خندهای سر داد. «زهی خیال باطل! رابرت، من فقط مشغول برانداز رقیبم بودم.»
لنگدان لبخند زد. مثل همیشه. «اما علم و دین رقیب نیستند، دو زبان گوناگوناند که تلاش دارند ماجرایی واحد را توصیف کنند. در این دنیا برای هر دوتایشان جا هست.»
ادموند تا یک سال پس از آن دیدار دیگر تماسی با او نداشت؛ تا سه روز پیش که لنگدان ناغافل پاکتی با نشان فِدِکس همراه بلیت هواپیما، شماره رزرو هتل و دستنوشتهای از ادموند دریافت کرد که دعوتش کرده بود در برنامه امشب شرکت کند. نوشته بود: رابرت، اگر تو یکی بتوانی بیایی برایم یک دنیا ارزش دارد. اطلاعاتی که در آخرین گفتگویمان دادی کمک کرد تا برنامه این شب اجرایی شود.
رابرت سردرگم شده بود. ابدا به نظر نمیرسید هیچیک از مطالب آن گفتگو به درد برنامهای بخورد که میزبانش فردی آیندهپژوه باشد.
روی پاکت فدکس، تصویر سیاه و سفید دو چهره رو در رو نقش بسته بود. کرش شعر کوتاهی نیز برای لنگدان نوشته بود.
رابرت،
چشم در چشم هم که دوختیم، پر میکنم فاصلهای را که انداختیم.
ــ ادموند
با دیدن آن تصویر خندهاش گرفت؛ اشارهای زیرکانه به ماجرایی که لنگدان چند سال پیش درگیرش شده بود. تصویر سایهوار پیاله یا جام مقدسی که خودش را در فضای خالی میان دو چهره نشان میداد.
لنگدان اکنون بیرون این موزه ایستاده و مشتاق بود بفهمد شاگرد قدیمیاش چه میخواهد بگوید. نسیم ملایمی در دنباله کتش موج انداخت و او در پیادهروِ سیمانی کناره رودخانه پُرپیچ و خم نِرویون (۱۷) حرکت کرد، رودخانهای که سابقا شاهراه حیاتی شهری صنعتی و پُررونق بود. انگار بوی مس میآمد.
لنگدان پیچی را در آن گذرگاه رد کرد و سرانجام به خودش جرئت داد به آن موزه عظیم و پُرفروغ نگاه کند. امکان نداشت بتوان همه آن سازه را با یک نگاه دید. در عوض، نگاه خیرهاش در راستای آن ترکیبهای عجیب و طویل آونگوار پس و پیش میرفت.
لنگدان با خود گفت این بنا فقط قوانین را زیر پا نگذاشته؛ کاملاً نقضشان کرده. چه جایی بهتر از اینجا برای ادموند!
موزه گوگنهایم در بیلبائوی اسپانیا گویی از خیال موجودات فضایی برآمده بود؛ مجموعه پیچدرپیچی از سازههایی با پوشش فلزی که گویی اتفاقی روی هم سوار شده بودند. این توده نامنظم، که تا دوردست امتداد داشت، با بیش از سیهزار صفحه تیتانیوم آراسته شده بود که مثل پولکهای ماهی میدرخشیدند و حسی توأمان فرازمینی و زنده القا میکردند، گویی هیولایی از آینده خودش را از آب به ساحل رودخانه پرت کرده بود تا آفتاب بگیرد.
در سال ۱۹۹۷، که نخستین بار از این ساختمان رونمایی شد، نشریه نیویورکر فرانک گِری (۱۸) معمار آنجا را فردی دانست که «با ردایی از تیتانیوم کشتیای رؤیایی و افسانهای با ظاهری مواج» طراحی کرده است. سایر منتقدان سراسر دنیا نیز با عبارتهایی نظیر «عظیمترین بنای زمانه ما»، «تلألؤ سیمابوار» و «شاهکار شگفتانگیز معماری» از آن یاد کردند.
پس از آغاز به کار این موزه، دهها بنای «ساختارشکنانه» برپا شده بود: سالن کنسرت والت دیسنی در لسآنجلس، دنیای بامو در مونیخ، و حتی کتابخانه جدید دانشگاه محل تحصیل خود لنگدان. هر یک از آن بناها طراحی و سازه اساسا نامتعارفی داشتند، اما لنگدان تردید داشت هیچ یک از آنها بتوانند در تأثیرگذاری محض با گوگنهایم رقابت کنند.
هر قدمی که لنگدان نزدیکتر میرفت، به نظر میرسید نمای کاشیکاریشده در هم آمیخته میشد و از هر زاویه هیبتی تازه از خود بروز میداد. مهیجترین ظاهر فریبنده موزه اکنون نمایان شد. از آن چشمانداز، سازه غولپیکر، تمام و کمال و به شیوهای اعجابانگیز، در آب شناور به نظر میرسید، دستخوش امواج مردابی وسیع و «بیانتها» که تلاطمش به دیوارهای خارجی موزه میکوفت.
لنگدان لحظهای درنگ کرد تا محو تماشا شود و بعد راه افتاد تا، با عبور از پل پیادهروِ مینیمالیستی که بر پهنه شیشهوار آب سایه انداخته بود، مرداب را پشت سر بگذارد. تازه نیمی از پل را رفته بود که با شنیدن صدای بلند فشفش یکه خورد. صدا از زیر پایش میآمد. اندکی که توقف کرد، ابری غبارآلود پیچ و تابخوران از زیر پیادهرو بیرون آمد. پرده ضخیم مه دورش حلقه زد، بعد از مرداب بیرون خزید، چرخچرخان راهی موزه شد و سراسر پایه ساختمان را فراگرفت.
لنگدان با خود گفت مجسمه مه.
راجع به این اثرِ فوجیکو ناکایا، هنرمند ژاپنی، قبلاً مطالبی خوانده بود. این «مجسمه» انقلابی بود که اجزایش را هوای مرئی تشکیل میداد و به دیوارهای مهآلود میماند که شکل میگرفت و رفتهرفته ناپدید میشد. اما چون وضعیت جوی و میزان باد در هیچ روزی با روزی دیگر یکسان نبود، این مجسمه هر بار با ظاهری متفاوت پدید میآمد.
فشفش ِ زیر پل خاموش شد. لنگدان غرق تماشای دیواره مهآلود بود که بیصدا روی مرداب مینشست، و به گونهای میچرخید و میخزید که گویی فکری مستقل دارد. مجسمه مه تأثیری ماورایی و گیجکننده داشت. موزه دیگر روی آب معلق به نظر میرسید و در حالت بیوزنی روی تکهای ابر قرار گرفته بود، همچون کشتی شبحواری که در دریا گم شده باشد.
درست هنگامی که لنگدان میخواست دوباره راه بیفتد، سطح راکد آب با رگباری از جوششهای کوچک به تلاطم افتاد. ناگهان پنج ستون از شعلههای آتش از داخل مرداب به آسمان فوران کردند، مانند موتورهای راکت متوالی غریدند، هوای غبارآلود را شکافتند و گلولههای درخشانی از نور به آن سوی صفحههای تیتانیومی موزه پرتاب کردند.
سلیقه لنگدان در معماری بیشتر به سبکهای کلاسیک موزههایی نظیر لوور پاریس یا پرادوی مادرید گرایش داشت، اما وقتی چشمش به تلاقی مه و شعله در بالای مرداب افتاد، فکر کرد برای برگزاری برنامه مردی که شیفته هنر و اختراع است، کسی که آینده را شفاف میبیند، شاید هیچ جایی مناسبتر از این موزه بیش از حد مدرن نباشد.
لنگدان حالا دیگر، با عبور از میان مه، راهی ورودی موزه بود، حفرهای سیاه و ترسناک در آن سازه چندشآور. و همچنان که به آستانه ورودی نزدیک میشد، حال پریشانی به او دست داد که گویی به دهان اژدها وارد میشود.
فصل دوم
دریاسالار لوئیس آویلا (۱۹) روی چهارپایهای در کافهای دنج در شهری ناآشنا نشسته بود. خسته سفر بود؛ برای کاری مجبور شده بود چندین هزار مایل را طی دوازده ساعت پرواز کند و تازه به این شهر رسیده بود. جرعهای از دومین لیوان آب معدنی گازدارش بالا کشید و به ردیف رنگارنگ بطریهای پشت بار چشم دوخت.
در افکارش غوطهور بود، هر کسی میتواند در بیابان هوشیار بماند، اما فقط عهدشناسان میتوانند در واحه بنشینند و لب از لب باز نکنند.
آویلا تقریبا یک سالی میشد که لب به زهرماری نزده بود. وقتی بازتاب خودش را در آینهکاریهای بار نگاه کرد، استثنائا لحظهای به خودش اجازه داد از تصویری که متقابل براندازش میکرد خرسند شود.
آویلا از آن نیکاختران مدیترانه بود که سالخوردگی بیش از آنکه برایش دردسرآمیز باشد ارزشمند محسوب میشد. طی سالها، تهریش مشکی و زمختش به ریش نرمِ جوگندمی بلندی تبدیل شده، چشمهای تیره و تندخویش آرام گرفته و صمیمیت پیدا کرده بود، پوست زیتونی چغرش اکنون آفتابزده و چروکیده شده بود، و سرجمع با دیدنش مردی مینمایاند که گویی همیشه با چشم نیمهباز به دریا خیره میشده.
حتی در شصت و سهسالگی نیز جثهای ترکهای و کشیده داشت و نیز هیکلی که به خاطر اونیفرم خوشدوختش ابهتی دوچندان به او داده بود. در آن هنگام، آویلا ملبس به پوشش سراسر سفید نیروی دریایی بود، جامهای شاهانه متشکل از کت سفید با دکمههای دوردیفه، سردوشیهای سیاه پهن، مجموعه پرزرق و برقی از نشانهای خدمت، پیراهن یقهایستاده سفید و شلوار سفید نوار ابریشمی.
ناوگان آرمادای اسپانیا شاید دیگر نیرومندترین نیروی دریایی روی زمین نباشد، اما هنوز میدانیم افسرها چگونه باید لباس بپوشند.
سالها میشد که جناب دریاسالار این اونیفرم را نپوشیده بود، اما امشب شب خاصی بود و ساعتی پیش، هنگامی که در خیابانهای این شهر ناآشنا قدم میزد، از نگاه خوشایند زنهای آنجا لذت برده بود و نیز از فاصلهای که مردها از او میگرفتند.
برای کسانی که با آداب زندگی میکنند همه احترام قایلاند.
پیشخدمت زیبای کافه به زبان اسپانیایی پرسید: «یک آب معدنی گازدار دیگر؟» دهه سوم عمرش را سپری میکرد، درشتاندام بود و لبخند بانشاطی به لب داشت.
آویلا سرش را تکان داد. «نه، ممنون.»
کافه خلوتِ خلوت بود و آویلا تحسین را در چشمهای پیشخدمت حس میکرد. دوباره دیده شدن حس خوبی بود. من از مغاک بازگشتهام.
حادثه هولناکی که پنج سال پیش جز جان آویلا همه هستیاش را ویران کرده بود تا ابد در منافذ ذهنش رسوب کرد؛ لحظه مهیبی بود که زمین دهان باز کرده و درسته قورتش داده بود.
کلیسای سِویا.
صبح عید پاک.
آفتاب اندلس از پشت شیشههای منقوش میگذشت و نگارهنمای رنگارنگی را به شکل منور در فضای سنگی درون کلیسا میتاباند. اُرگ بادی در سور شادی میغرید و همزمان هزاران پرستشکننده معجزه رستاخیز را جشن میگرفتند.
آویلا، که شور ستایش در قلبش موج میزد، جلوِ نرده محراب به زانو افتاد. پس از عمری خدمت در عرصه دریا، به بزرگترین موهبت خداوندی نایل شده و تشکیل خانواده داده بود. در حالی که گوشتاگوش لبخند میزد سرش را برگرداند و از روی شانه نگاهی به ماریا، همسر جوانش، انداخت که ساکت روی نیمکت نشسته بود و چون چندماهه باردار بود، برایش سخت بود تا انتهای راهرو بیاید. کنار ماریا پِپِه، پسر سهسالهشان با خوشحالی برای پدرش دست تکان داد. آویلا به پسرک چشمک زد و ماریا لبخند گرمی به شوهرش نشان داد.
آویلا در حالی که رو به نردهها برمیگشت و پیاله را میگرفت با خود گفت خدایا، شکرت.
لحظهای بعد، انفجار مهیبی کلیسای قدیمی را درنوردید.
در یک چشم بر هم زدن، همه دنیایش به آتش کشیده شد.
موج انفجار آویلا را با شدت به نردههای محراب کوبید، بدنش زیر هجوم سوزان آوار و اعضای جداشده انسان خُرد شد. وقتی هوشیاریاش را به دست آورد، در آن دود غلیظ نمیتوانست تنفس کند و چند لحظهای نمیدانست کجاست و چه شده.
سپس، ورای سوت درون گوشهایش، صدای ضجههای دردناکی شنید. آویلا با زحمت روی پا بند شد، وحشتزده میدانست کجاست. با خود گفت همهاش رؤیایی ترسناک است. تلوتلوخوران به کلیسای دوداندود بازگشت، چهاردستوپا از کنار قربانیان دردمند و قطععضوشده گذشت، ناامیدانه به طرف ناحیهای لنگید که احتمال میداد همسر و پسرش چند لحظه پیش آنجا لبخند میزدند.
چیزی آنجا نبود.
نه نیمکتی، نه انسانی.
فقط آواری خونین روی سوختههای زمین سنگی.
این خاطره وحشتناک به لطف زنگ پُرسر و صدای درِ کافه محو شد. آویلا لیوانش را برداشت، جرعهای را سریع بالا کشید و مثل بارها قبل که خود را مجبور میکرد، از آن تاریکی خلاص شد.
درِ کافه چهارطاق باز شد، آویلا برگشت و نگاهش به دو مرد تنومند افتاد که تلوتلوخوران وارد شدند. آواز ناکوک کرکری ایرلندی سر میدادند و پیراهن سبز فوتبال پوشیده بودند که بهزحمت شکمهاشان را میپوشاند. از ظواهر میشد فهمید مسابقه آن روز عصر را تیم ایرلندی مهمان بُرده.
آویلا ایستاد و با خود گفت انگار باید بروم. صورتحسابش را خواست، پیشخدمت هم چشمکی زد و با دست اشاره کرد که نیازی نیست. آویلا تشکر کرد و برگشت تا برود.
یکی از تازهواردها که به اونیفرم فاخر آویلا زل زده بود فریاد کشید: «چه غلطها! پادشاه اسپانیاست!»
در حالی که رو به آویلا میچرخیدند، شلیک خندهشان بلند شد.
آویلا سعی کرد از کنارشان دور بزند و برود، اما مرد درشتتر دستش را محکم گرفت و به طرف چهارپایه کشید. «صبر کن، والاحضرت! ما اینهمه راه آمدهایم اسپانیا؛ حالا میخواهیم با پادشاه پیک بزنیم!»
آویلا به دست چرکآلود مرد نگاه کرد که روی آستینِ تازه اتوشدهاش بود، و آرام گفت: «ول کن. باید بروم.»
«نه، رفیق… باید بمانی پیکی بزنی.» مرد مشتش را محکمتر کرد و دوستش با انگشتهای کثیفش با مدالهای روی سینه آویلا بازی کرد. «بابابزرگ، شدهای عین قهرمانها.» یکی از باارزشترین نشانهای آویلا را کشید. «انگاری از آن گرزهای قرون وسطاست. لابد تو هم یکی از شوالیههای زرهی هستی؟!» بعد قهقهه زد.
آویلا به خودش تذکر داد دندان روی جگر بگذار. با این آدمها زیاد برخورد کرده بود، آدمهایی سبکمغز و شوربخت که هرگز تحمل چیزی را نداشتند، کسانی که جاهلانه به آزادی تجاوز میکردند در حالی که دیگران برای آزادی آنها مبارزه کرده بودند.
آویلا با ملایمت پاسخ داد: «واقعیتش، گرز نشان واحد عملیات ویژه نیروی دریایی اسپانیاست.»
«عملیات ویژه؟» مرد تصنعی به خود لرزید و وانمود کرد ترسیده. «چه تأثیرگذار! بعد آن یکی نشان چطور؟» به دست راست آویلا اشاره کرد.
آویلا نگاهی به کف دستش انداخت. وسط نرمی دستش، خالکوبی سیاهی حک شده بود، نمادی که به قرن چهاردهم برمیگشت.
آویلا به آن نشانه نگاه کرد و با خود گفت این علامت حافظ من است، هرچند لازمم نمیشود.
مرد اوباش گفت: «مهم نیست.» سرانجام دست آویلا را رها کرد و رو کرد به پیشخدمت و گفت: «چه تودلبرو! اسپانیایی اصیل هستی؟»
پیشخدمت با متانت پاسخ داد: «بله.»
«رگه ایرلندی نداری؟»
«نه.»
«دوست نداشتی داشته باشی؟» ریسه رفت و روی پیشخان کوبید.
آویلا آمرانه گفت: «کاری بهش نداشته باش.»
مرد چرخی زد و به او چشم دوخت.
ولگرد دوم با مشت محکم به سینه آویلا زد. «انگار میخواهی امر و نهی کنی.»
آویلا که به خاطر سفر طولانی آن روز خسته بود نفس عمیقی کشید و به سمت پیشخان اشاره کرد. «آقایان، لطفا بنشینید. مهمان من.»
***
پیشخدمت با خود گفت چه خوب که اینجا بود. با آنکه میتوانست از خودش دفاع کند، از اینکه میدید آن افسر چقدر ملایم با آن دو بیسر و پا رفتار میکند ته دلش کمی خالی شد و امیدوار بود تا زمان تعطیل شدن کافه آنجا بماند.
افسر که دو آبجو سفارش داده بود یک آب معدنی گازدار دیگر هم برای خودش گرفت و دوباره روی صندلیاش پشت پیشخان برگشت. آن دو الواط فوتبالی نیز نزدیکش نشستند.
یکی از آن دو با تمسخر گفت: «آب معدنی؟ گفتم لابد قرار است با هم بزنیم.»
افسر با خستگی به پیشخدمت لبخند زد و آب معدنیاش را سر کشید. سپس در حالی که بلند میشد گفت: «متأسفانه جایی قرار دارم. اما شما سرگرم نوشیدنیتان باشید.»
همین که ایستاد، آن دو، به گونهای که گویی تمرین کرده بودند، دستها را محکم روی شانهاش زدند و او را روی چهارپایه نشاندند. برق خشم در چشمهای افسر درخشید و بعد ناپدید شد.
«بابابزرگ، گمان نکنم دوست داشته باشی ما را با رفیقهات تنها بگذاری.» مرد شرور به پیشخدمت نگاه کرد و حرکت ناپسندی با زبانش انجام داد.
افسر مدتی ساکت نشست و بعد دستش را توی کتش برد.
آن دو دستش را گرفتند. «هی! چهکار میخواهی بکنی؟!»
افسر خیلی آرام گوشی تلفنی بیرون آورد و به اسپانیایی حرفهایی به آنها زد. آنها که چیزی نفهمیده بودند به هم زل زدند. سپس افسر به انگلیسی گفت: «ببخشید، باید با همسرم تماس بگیرم و بگویم دیر میآیم. انگار قرار است مدتی اینجا باشم.»
مردی که درشتتر بود گفت: «حالا شد. داری به زبان خودمان حرف میزنی.» نوشیدنی را سر کشید و لیوان را روی پیشخان کوبید. «یکی دیگر!»
پیشخدمت لیوانهای آن دو شرور را دوباره پُر کرد و توی آینه نگاه انداخت. افسر چند شماره را روی گوشیاش لمس کرد و بعد آن را کنار گوشش گرفت. تماس برقرار شد و با عجله حرفهایی به اسپانیایی زد.
نام و نشانی کافه را از روی زیرلیوانی مقابلش خواند و باز به زبان اسپانیایی گفت: «من از کافه مولی مالون تماس میگیرم. استرانزا، خیابان پارتیکولار، شماره هشت.» لحظهای مکث کرد و بعد ادامه داد: «سریع برای کمک بیایید. دو نفر اینجا زخمی شدهاند.» سپس گوشی را قطع کرد.
ضربان قلب پیشخدمت شدت گرفت. دو زخمی؟
پیش از آنکه معنی حرفهای افسر را بتواند هضم کند، برق سفیدی رد شد، افسر به راست چرخید و با آرنج به بینی مرد درشتتر کوبید. صدای ناهنجار خُرد شدن به گوش رسید، خون سرخ از صورت مرد فواره زد و او به پشت افتاد. پیش از آنکه دومی بتواند واکنش نشان دهد، افسر این بار به چپ چرخید، با آرنج دست دیگرش محکم به گلوی مرد زد و او را از روی چهارپایه به عقب پرت کرد.
پیشخدمت مبهوت آن دو شده بود که روی زمین افتاده بودند، یکی از درد فریاد میزد و دیگری گلویش را گرفته بود و خِرخِر میکرد.
افسر آهسته بلند شد. با آرامشی وهمانگیز کیف پولش را بیرون آورد، اسکناسی صد یورویی روی پیشخان گذاشت و گفت: «عذرخواهی میکنم. پلیس الآن میآید کمکتان.» سپس برگشت و رفت.
***
بیرون از کافه، دریاسالار آویلا در هوای شامگاهی نفس کشید و از خیابان آلامدا دِ ماساردو راهی رودخانه شد. صدای آژیر پلیس نزدیک شد. آویلا توی سایه پرید و صبر کرد مأمورها رد شوند. امشب کار مهمی داشت و نمیتوانست درگیر دردسر دیگری شود.
نایبالسلطنه مأموریت امشب را موبهمو برنامهریزی کرده.
آویلا هنگام دستور گرفتن از نایبالسلطنه آرامش خاصی داشت. نه قضاوت، نه ملامت، فقط اقدام میکرد. پس از دورهای دستوردهی، با خیال راحت سکان را رها کرده و اجازه داده بود این کشتی را دیگران هدایت کنند.
در این جنگ، من سرباز پیادهنظامم.
چند روز پیش، نایبالسلطنه رازی را با او در میان گذاشته بود، رازی چنان نگرانکننده که آویلا چارهای نداشت مگر آنکه با تمام وجود دستبهکار شود. تجسم خشونت مأموریت دیشب هنوز آزارش میداد، اما میدانست اقدامهایش بخشیده خواهد شد.
درستکاری شیوههای زیادی دارد.
البته پیش از پایان امشب، مرگهای بیشتری در راه است.
وقتی به میدانی وسیع در کناره رودخانه رسید، نگاهش را بالا آورد و چشمش به بنای عظیم مقابلش افتاد. توده مواجی بود از ترکیبهای ناراست با پوشش فلزی، گویی توسعه دوهزارساله معماری را از پنجره به بیرون پرت کرده بودند تا بینظمی محض جانشینش شود.
بعضیها به اینجا میگویند موزه. من میگویم موحش.
فکرش را متمرکز کرد و با عبور از میان تعدادی مجسمه عجیبِ بیرونِ موزه گوگنهایم بیلبائو، به آن سوی میدان رفت. به ساختمان که نزدیک شد، با دهها مهمان ملبس به فاخرترین پوششهای رسمی رو به رو شد که در هم میلولیدند.
جماعت بیخدایان دور هم جمع شدهاند.
اما امشب طبق تصور هیچکدامشان پیش نمیرود.
کلاه دریاسالاریاش را مرتب کرد و دستی به کتش کشید؛ در ذهن خودش را برای وظیفهای که برابرش بود آماده کرد. امشب بخشی از مأموریتی بسیار بزرگتر بود. جهادی در راه درستکاری.
آویلا، در حالی که از محوطه میگذشت تا به ورودی موزه برسد، تسبیح داخل جیبش را آهسته لمس کرد.
فصل سوم
تالار مرکزی (۲۰) موزه حس و حال کلیسایی متعلق به آینده را القا میکرد.
همین که پای لنگدان به داخل رسید، نگاه خیرهاش بیدرنگ اوج گرفت، از مجموعه ستونهای عظیم سفید در راستای دیواری بلند و شیشهای بالا رفت و به سقفی قوسی در ارتفاع شصتمتری صعود کرد که نورافکنهای هالوژنیاش نور سفید خالص میافشاندند. شبکهای از راهباریکهها و بالکنها سر به آسمان کشیده بود، با مهمانانی سیاه و سفیدپوش که نقطهوار در گالریهای بالایی رفت و آمد میکردند و پشت پنجرههای رفیع به تحسین مرداب زیر پایشان ایستاده بودند. در همان حوالی، آسانسوری شیشهای از راسته دیوار بیصدا پایین لغزید تا مهمانان بیشتری را با خود ببرد.
آنجا به موزههایی که لنگدان در عمرش دیده بود هیچ شباهتی نداشت. حتی عایقبندیاش غریب بود. جای سکوت سنگین متداول که حاصل روکشکاریهای صداگیر بود، آنجا با حضور پژواکهای زمزمهوارِ صداهایی که از روی سنگ و شیشه بازمیتابید حالتی زنده پیدا کرده بود. از دید لنگدان، تنها حس آشنا طعم استریلی بود که پشت زبانش احساس میکرد، هوای موزه همانی بود که در سراسر دنیا جریان داشت؛ همه ذرات و اکسیدانها با کیفیت بالا فیلتر میشد و بعد با آب یونیزهشده تا ۴۵ درصد رطوبت میگرفت.
لنگدان از میان تعدادی واحد امنیتی گذشت که سختگیریشان جالب توجه بود و چندین نگهبان مسلح داشتند؛ سرانجام پشت میز پذیرشی رسید که زن جوانی هدست تحویل میداد.
زن به اسپانیایی گفت: «راهنمای صوتی؟»
لنگدان لبخند زد. «نه، ممنون.»
اما وقتی به میز نزدیکتر شد، زن جلویش را گرفت و این بار به انگلیسی فصیح گفت: «ببخشید، آقا، اما میزبانِ امشب، آقای ادموند کرش، خواستهاند همه هِدست داشته باشند. بخشی از برنامه امشب است.»
«بسیار خوب، پس یکی برمیدارم.»
لنگدان دستش را جلو برد تا هدست بردارد، اما زن مانع شد؛ نام مهمان را از روی کارت با فهرست بلندبالای مهمانان کنترل کرد، نامش را یافت و بعد هدستی تحویلش داد که شمارهاش با شماره جلوِ نام لنگدان مطابقت داشت. «بازدید امشب برای هر مهمان جداگانه برنامهریزی شده.»
واقعا؟ لنگدان نگاهی به اطراف انداخت. صدها مهمان اینجاست. بعد به هدست نگاه کرد که فقط حلقه فلزی براق با بالشتکهای کوچکی در دو سویش بود.
شاید به خاطر نگاه متحیرش بود که زن جوان جلو آمد تا کمکش کند. «اینها خیلی جدیدند.» بعد در حالی که کمکش میکرد تا دستگاه را روی سر نصب کند، ادامه داد: «بالشتکهای مبدل توی گوش نمیروند، فقط روی صورت قرار میگیرند.» حلقه را پشت سر لنگدان گذاشت و بالشتکها را طوری تنظیم کرد که تماس مختصری با صورتش پیدا کردند، یعنی درست بالای استخوان آرواره زیر شقیقه.
«اما چطوری…»
«فناوری رسانش ِ استخوانی. مبدلها صدا را مستقیم به استخوانهای آرواره هدایت میکنند تا صدا بیواسطه به بخش حلزونی گوش برسد. قبلاً امتحانش کردم، خیلی جالب است، انگار صدا از توی سر شنیده میشود. تازه گوشها آزاد میمانند تا گفتگوهای بیرون هم شنیده شوند.»
«چقدر هوشمندانه.»
«این فناوری را بیش از یک دهه پیش آقای کرش ابداع کردند. الآن روی خیلی از برندهای هدفونهای معمولی وجود دارد.»
لنگدان با خود گفت امیدوارم لودویگ وان بتهوون سهمش را بگیرد. خوب میدانست مخترع اصلی فناوری رسانش ِ استخوانی این موسیقیدان قرن هجدهمی است که، در دورهای که داشت شنواییاش را از دست میداد، کشف کرد میتواند میلهای فلزی به پیانو متصل کند و هنگام نواختن، آن را به دندان بگیرد تا قادر باشد با لرزههایی که به استخوان آروارهاش وارد میشود بهخوبی بشنود.
زن گفت: «امیدواریم از این بازدید لذت ببرید. پیش از شروع برنامه، یک ساعتی وقت دارید در موزه گردش کنید. وقتی زمانش رسید تا به تالار سخنرانی طبقه بالا بروید، راهنمای صوتی خبرتان میکند.»
«متشکرم. باید دکمهای را بزنم تا…»
«نه، دستگاه خودش فعال میشود. همین که راه بیفتید، گردش برنامهریزیشده شما آغاز میشود.»
لنگدان لبخندی زد و گفت: «بله، البته.» راهی آن سوی تالار شد و به طرف جمعیت پراکنده بقیه مهمانان رفت که همگی منتظر آسانسور بودند و هدستهای مشابه روی استخوان آرواره خود داشتند.
هنوز نیمی از تالار مرکزی را پیش نرفته بود که صدای مردی را در سرش شنید. «شببهخیر. به موزه گوگنهایم بیلبائو خوش آمدید.»
لنگدان متوجه شد صدا از هدستش است، با این حال کمی درنگ کرد و به عقب نگاهی انداخت. کارکرد شگفتانگیزی داشت، دقیقا همانطور که زن جوان شرح داده بود، به این میمانْد که کسی درون سر آدم باشد.
«از صمیم قلب خوشامد میگویم، پروفسور لنگدان.» صدا دوستانه بود و شاد، با لهجه روز بریتانیایی. «اسمم وینستون (۲۱) است و مفتخرم که امشب راهنمایتان هستم.»
به کی دادند این صدا را ضبط کند؟ هیو گرانت؟(۲۲)
صدای بانشاط ادامه داد: «امشب آزادید هر طور که مایلید گشت بزنید، هر جا که بخواهید بروید. من هم سعی میکنم هرچه را مشاهده میکنید برایتان توضیح دهم.»
به نظر میرسید، علاوه بر راوی سرزنده، ثبت صدای اختصاصی و فناوری رسانش استخوانی، هر هدست به دستگاه جیپیاس هم مجهز بود تا دقیق تشخیص دهد بازدیدکننده کجای موزه ایستاده و بنابراین چه توضیحی باید بدهد.
صدا افزود: «بله قربان، ملتفت هستم که جنابعالی در کسوت استادی هنر، از فهیمترین مهمانان ما هستید و احتمالاً به حرفهایم نیاز کمی پیدا خواهید کرد. از آن بدتر اینکه ممکن است با تحلیلم درباره بعضی بخشها اساسا مخالف باشید.» سپس خنده بدقوارهای کرد.
جدا؟ این متن را کی نوشته؟ باید اذعان کرد که لحن شاد و سرویس ویژه ریزهکاری جالبی بود، اما لنگدان نمیتوانست تصور کند برای سفارشیسازی صدها هدست چقدر زحمت کشیده شده است.
خوشبختانه صدا ساکت شد، گویا از خوشامدگویی برنامهریزیشدهاش فارغ شده بود.
لنگدان نگاهی به پارچه قرمز بزرگ دیگری انداخت که آن سوی تالار مرکزی بالای سر جمعیت معلق بود.
ادموند کرش
امشب به جلو حرکت میکنیم
ادموند چه چیزی میخواهد نشان دهد؟
لنگدان نگاهش را به سمت آسانسورها برگرداند، به طرف گروهی از مهمانان که گپزنان ایستاده و متشکل بودند از دو مؤسس مشهور شرکتهای اینترنت جهانی، یک بازیگر برجسته هندی و افراد سرشناس خوشپوش دیگری که احساس کرد احتمالاً باید بشناسدشان اما نمیشناخت. او که برای گفتگوی مختصر درباره موضوعهای رسانههای اجتماعی و بالیوود نه تمایل داشت و نه آمادگی، به سمت مخالف رفت، سراغ نمونه بزرگی از هنر مدرن که مقابل دیوار دیگر قرار داشت.
آن وسیله در دالان تاریکی جای گرفته و از نُه تسمهنقاله باریک تشکیل شده بود که از شکافهای درون زمین بیرون میآمدند و بالا میرفتند و در شکافهایی در سقف ناپدید میشدند. آن قطعه شبیه نُه راهگذر متحرک بود که در سطح قائم بالا میرفتند. هر نقاله حاوی نوشتهای درخشان بود که به آسمان میرفت.
بلند دعا میکنم… روی پوستم میبویمت… نامت را میگویم.
لنگدان همچنان که نزدیکتر میرفت، متوجه شد آن نوارهای متحرک در واقع ساکناند؛ خطای دید حرکت به خاطر «پوششی» از لامپهای اِلایدی روی هر تیرک عمودی بود. لامپها متوالی و سریع رو به بالا روشن میشدند تا واژههایی را شکل دهند که از زمین بیرون میآمدند، از تیرک بالا میرفتند و در سقف ناپدید میشدند.
سخت میگریم… آنجا خون بود… کسی به من نگفت.
لنگدان دور تیرکهای عمودی حرکت کرد و از کارکردشان آگاه شد.
راهنمای صوتی اعلام کرد: «قطعه جنجالبرانگیزی است. نامش استقرار برای بیلبائو و ساخته هنرمند مفهومی، جنی هولزر، است. از نُه تابلوی الایدی تشکیل شده، هر یک به ارتفاع دوازده متر که عبارتهایی به زبان باسکی، اسپانیایی و انگلیسی را حرکت میدهند، عبارتهایی که همگی درباره وحشت از ایدز و رنج کسانی است که تنها ماندهاند.»
لنگدان باید میپذیرفت، تأثیرش مسحورکننده و بهنوعی غمانگیز بود.
«شاید اثر جنی هولزر را قبلاً دیده باشید.»
لنگدان مبهوت متنی شد که به بالا میتاخت.
سرم را دفن میکنم… سرت را دفن میکنم… دفنت میکنم.
صدا توی سرش نواخت: «جناب لنگدان، صدایم را میشنوید؟ هدستتان کار میکند؟»
لنگدان از افکارش بیرون آمد. «ببخشید… چی؟ سلام.»
صدا پاسخ داد: «بله، سلام. گمان کنم قبلاً سلام کردیم. داشتم بررسی میکردم که صدایم را میشنوید یا نه.»
لنگدان در حالی که از مقابل آن اثر میچرخید و به آن سوی تالار مرکزی نگاه میکرد، با لکنت گفت: «ب… ببخشید. خیال میکردم صدایتان ضبط شده! نمیدانستم واقعا شخصی آن پشت باشد.» مجموعه اتاقکهایی در ذهن لنگدان نقش بست که لشکری از متصدیان مجهز به هدست و کاتالوگ در آنها مستقرند.
«مشکلی نیست، آقا. من امشب راهنمای شخصی شما هستم. هدستتان میکروفن هم دارد. این برنامه به صورت تعاملی تدارک دیده شده تا من و شما بتوانیم درباره هنر گفتگو کنیم.»
لنگدان تازه فهمید که بقیه مهمانان نیز مشغول صحبت با هدستهاشان هستند. به نظر میرسید حتی زوجها کمی از هم جدا شدهاند، چون هنگام مکالمه شخصی با راهبرِ خصوصیشان نگاههای سردرگم رد و بدل میکردند.
«یعنی هر مهمان اینجا راهنمای خصوصی دارد؟»
«بله، آقا. امشب سیصد و هجده مهمان را جداگانه راهنمایی میکنیم.»
«عجیب است.»
«خُب، همانطور که میدانید، آقای ادموند کرش دوستدار پروپاقرص هنر و فناوری هستند. این تشکیلات را مخصوص موزهها طراحی کردهاند، به این امید که جایگزین گشتهای گروهی شود که از آنها بیزارند. اینطوری هر بازدیدکننده میتواند جداگانه و شخصی گردش کند، راه خودش را برود و ابهامی را که ممکن است از مطرح کردنش در جمع خجالت بکشد بپرسد. واقعا خیلی دوستانهتر و جذابتر است.»
«نمیخواهم قدیمی فکر کنم، اما چرا هر دو نفرمان گشت نمیزنیم؟»
مرد پاسخ داد: «به خاطر تدارکات. افزودن راهبرهای شخصی به برنامههای موزه تعداد افراد کف سالنها را عملاً دو برابر میکرد و مجبور میشدیم تعداد مهمانان را به نصف کاهش دهیم. از آن گذشته، صدای ناهنجار همه راهبرها که همزمان سخنرانی کنند باعث مزاحمت میشد. مقصود این است که بحث بیوقفه انجام شود. آقای کرش همیشه میگویند یکی از اهداف هنر ترویج گفتگوست.»
لنگدان پاسخ داد: «کاملاً موافقم و برای همین است که بیشتر مردم با همسر یا دوستشان به دیدن موزه میآیند. این هدستها شاید کمی جامعهستیز تلقی شوند.»
مرد بریتانیایی گفت: «خُب، اگر با همسر یا دوستتان بیایید، میتوانید همه هدستها را بدهید به یک راهبر تا از بحث گروهی لذت ببرید. این نرمافزار واقعا پیشرفته است.»
«انگار برای هر سؤال پاسخی در آستین دارید.»
«بله، کارم همین است.» راهنما شرمسارانه خندید و ناگهان موضوع را عوض کرد. «خُب، پروفسور، اگر به سمت پنجرههای آن سوی تالار مرکزی بروید، بزرگترین نقاشی موزه را میتوانید ببینید.»
لنگدان، همانطور که به سوی دیگر تالار میرفت، از کنار زوجی جذاب و حدودا سیساله گذشت که کلاه سفید بیسبال به سر داشتند. جلوِ هر دو کلاه، جای لوگوی شرکتی خاص، نماد شگفتانگیزی نقش بسته بود.
لنگدان این تصویر را خوب میشناخت، اما هرگز آن را روی کلاه ندیده بود. در سالهای اخیر، این طرح خاص حرف A به نماد جهانی یکی از رو به رشدترین و پُرهیاهوترین جمعیتشناختیهای کره زمین بدل شده بود: کافران، که در مقابلِ به قول خودشان خطرهای باورهای اعتقادی هر روز با توان بیشتر بیپروایانه سخن میگفتند.
کافران حالا کلاه بیسبال مخصوص دارند؟
لنگدان در حال برانداز کردن اجتماع نوابغ اطرافش که درک بالایی از فناوری داشتند به خودش متذکر شد که خیلی از آن ذهنهای تحلیلی جوان احتمالاً بیاعتقادند، درست مثل ادموند. مخاطبان امشب با استادی که تخصص نمادشناسی مذهبی داشت دقیقا «همگروه» نبودند.
فصل چهارم
ConspiracyNet.com
خبر فوری
آخرین خبر: «ده خبر برتر روز» درگاه کانسپیرسینت را میتوانید با کلیک در اینجا مشاهده کنید. در ضمن، خبر دست اولی نیز داریم که هماکنون به دستمان رسید!
اعلان شگفتانگیز ادموند کرش؟
غولهای فناوری امشب به بیلبائوی اسپانیا سرازیر شدهاند تا در رویداد بسیار مهمی در موزه گوگنهایم به میزبانی ادموند کرش ِ آیندهپژوه شرکت کنند. امنیت فوقالعادهای برقرار شده است. از هدف این رویداد هیچ اطلاعی به مهمانان ندادهاند، اما کانسپیرسینت تماسی از یکی از منابع شرکتکننده در آنجا داشته است، حاکی از اینکه ادموند کرش مختصری سخنرانی خواهد کرد و بعد بنا دارد با اعلان علمی بسیار مهمی مهمانانش را غافلگیر کند. کانسپیرسینت همچنان این رویداد را پوشش میدهد و به محض دریافت خبر جدید، به اطلاع شما خواهد رساند.
فصل پنجم
بزرگترین کنیسه اروپا در خیابان دوهانِ بوداپست واقع است. این مکان مقدس، که با دو مناره دوقلوی بزرگ به سبک معماری مراکشی ساخته شده، با نیمکتهایی در صحن پایین برای مردان و بالکن ویژه بانوان، گنجایش بیش از سههزار پرستشکننده را دارد.
در باغ بیرون از ساختمان، در گوری دستهجمعی، جسد صدها یهودی مجارستانی به خاک سپرده شده که در دوران وحشت اشغال نازیها از دنیا رفتهاند. این محل را با درختِ زندگی نشان کردهاند؛ مجسمهای فلزی با شمایل بید مجنون که روی هر برگش نام یکی از قربانیان حک شده است. هنگام وزیدن نسیم، برگهای فلزی جرینگجرینگ به هم میخورند و طنین وهمناکی در آن فضا میپراکنند.
بیش از سه دهه است که کسوت پیشوای روحانی کنیسه بزرگ را محقق برجسته تلمود و کابالاشناس، خاخام یهودا کوِش، در اختیار دارد که، با وجود سالخوردگی و ضعف جسمانی، همچنان عضو فعالی از انجمن یهودیان مجارستان و سراسر دنیا باقی مانده.
وقتی خورشید در سوی دیگر رودخانه دانوب سرازیر شد، خاخام کوِش از کنیسه بیرون آمد. از کنار «کافهویرانهها» و بوتیکهای خیابان دوهان گذشت و راهی خانهاش در میدان پانزدهم مارتیوش در نزدیکی پل الیزابت شد. این پل دو شهر قدیمی بودا و پست را به هم پیوند میداد که سرانجام در سال ۱۸۷۳ رسما به یک شهر تبدیل شدند.
تعطیلات عید فصح بهسرعت نزدیک میشد. این ایام معمولاً از شادترین روزهای سال کوِش بود، اما از هفته پیش، که از پارلمان ادیان جهان بازگشته بود، فقط احساس میکرد بهشدت بیقرار است.
کاش اصلاً شرکت نکرده بودم.
جلسه فوقالعاده با اسقف والدسپینو، علامه سید الفضل و آیندهپژوه ادموند کرش افکار کوِش را سه روز کامل به چنگال گرفته بود.
به محض اینکه به خانه رسید، مستقیم رفت به باغچهای که در حیاطش داشت و هازیکویش را قفل کرد؛ کلبه کوچکی که عبادتگاه و اتاق مطالعه شخصیاش محسوب میشد.
آن کلبه اتاق کوچکی بود با قفسههای بلندی از کتاب که زیر بار کتابهای قطور مذهبی شکم داده بودند. کوِش سراغ میزش رفت، نشست و سگرمههایش از مصیبتِ پیش ِ رو در هم رفت.
اگر این هفته کسی چشمش به میزم بیفتد، خیال میکند مغزم عیب کرده.
سرتاسر میز کارش، پنج شش کتاب پیچیده مذهبی به حالت باز پراکنده بودند که برچسبهای یادداشت به گوشه و کنارشان داشتند. پشت آنها، سه جلد کتاب سنگین روی رحل بود، نسخههایی از تورات به زبانهای عبری، آرامی و انگلیسی که همه روی یک صفحه گشوده بودند.
سِفر تکوین.
در آغاز…
البته کوِش میتوانست سِفر تکوین را به هر سه زبان از بر بخواند. به احتمال زیاد مشغول خواندن تفسیرهای آکادمیک درباره زوهر یا نظریه کیهانشناختی کابالایی بوده. برای محققی در حد و اندازه کوِش، خواندن سِفر تکوین شبیه آن بود که اینشتین عقبگرد کند و حساب دوره ابتدایی را بخواند. با این حال، کار خاخام همین بود. دفترچه یادداشت روی میزش نیز به نظر میرسید آماج سیلآسای دستنویسهای خرچنگقورباغه شده بود، چنان آشفته که حتی خود کوِش هم با مشقت میتوانست از آنها سر دربیاورد.
ظواهر میگوید دیوانه شدهام.
خاخام کوِش با تورات آغاز کرده بود، با داستان سِفر تکوین که بین یهودیان و مسیحیان مشترک بود. در آغاز خداوند آسمان و زمین را آفرید. سپس سراغ متون آموزشی تلمود رفته بود و بازخوانی توضیحهای عبری باستانی درباره ماسه بِرِشیت ــ خلقت. پس از آن، در کتاب میدراش کنکاش کرد و توضیحات گوناگون مفسرهای ارجمندی را از نظر گذراند که کوشیده بودند تناقضهای مشهود در داستان قدیمی خلقت را شرح دهند. سرانجام خود را در علوم عرفانی کابالایی زوهر غرق کرد، کتابی که خداوند شناختناپذیر در آن به ده سفیروت یا بُعد تجلی یافته بود، که این بُعدها را همراه مجراهایی که به آنها نظم میدادند درختِ زندگی مینامیدند و از آن چهار عالم مجزا پدیدار میشد.
پیچیدگی اسرارآمیز باورهایی که دین یهود را شکل میداد همواره برای کوِش تسلیبخش بود؛ تذکری از جانب خداوند که انسان قرار نیست همهچیز را درک کند. اما اکنون کوِش، پس از دیدن نمایش ادموند کرش و تفکر در سادگی و روشنی کشفهای کرش، احساسی داشت که گویی سه روز گذشته را صرف چشم دوختن به مجموعهای از تناقضهای منسوخ کرده است. وانگهی، تنها کاری که از دستش برمیآمد آن بود که متون قدیمیاش را کنار بگذارد و برود مدتی کنار دانوب قدم بزند تا افکارش را متمرکز کند.
خاخام کوِش سرانجام خودش را راضی کرده بود حقیقت تلخی را بپذیرد: نتیجه کار کرش پیامدهای ویرانکنندهای برای معتقدان دنیا داشت. افشاگریهای این دانشمند تقریبا هر آموزه موجود را گستاخانه به باد انکار میگرفت، و چنین اقدامی را نیز به شیوهای متقاعدکننده و با سادگی غمانگیزی پیش میبرد.
کوِش با یادآوری نتیجه نگرانکننده نمایش کرش که روی گوشی بزرگش تماشا کرده بودند با خود گفت آن تصویرِ آخر از ذهنم بیرون نمیرود. این خبر روی همه انسانها تأثیر میگذارد، نهفقط مذهبیها.
اکنون، با وجود تأمل در آن چند روز آخر، خاخام کوِش هنوز هیچ راهی به فکرش نرسیده بود که با اطلاعاتی که کرش تهیه کرده بود چهکار کند.
تردید داشت که والدسپینو و الفضل نیز راهی پیدا کرده باشند. آن سه دو روز پیش تلفنی با هم گفتگو کرده بودند، اما مکالمهشان حاصلی در بر نداشت.
والدسپینو بحث را آغاز کرده بود: «دوستان، از قرار معلوم، نمایش آقای کرش… از خیلی جهات نگرانکننده بود. اصرار کردم دوباره با هم تماس بگیریم تا دربارهاش بحث کنیم، اما پاسخ نداد. الآن تصور میکنم باید تصمیمی بگیریم.» الفضل گفت: «من تصمیمم را گرفتهام. نمیتوانیم دست روی دست بگذاریم. باید اوضاع را دست خودمان بگیریم. کرش دستمایه تحقیرآمیزی علیه باورها در اختیار دارد، و این اکتشافش را به شیوهای تدوین کرده که خسارتبارترین آسیب ممکن را به آینده عقاید میزند. باید پیشدستی کنیم. باید این اکتشاف را خودمان اعلام کنیم. بیدرنگ. باید طوری برملایش کنیم که از تأثیرش کاسته شود و کمترین تهدید ممکن را برای مؤمنان دنیای معنوی به وجود بیاورد.»
والدسپینو گفت: «میدانم که درباره انتشارش صحبت کردیم، اما متأسفانه نمیتوانم تجسم کنم چطور میتوان این اطلاعات را به شیوهای بیان کرد که کمترین تهدید را داشته باشد.» آه عمیقی کشید. «در ضمن، بحث قولی که به آقای کرش دادیم هم هست. عهد کردیم رازش را نگه داریم.»
الفضل گفت: «درست است، من هم برای شکستن این عهد معذبم، اما باید از میان بد و بدتر، بد را انتخاب کنیم. ما، یهودیها، مسیحیها، هندوها و پیروان بقیه مذاهب، همگی در خطر حمله هستیم و با توجه به اینکه باورهایمان همه مبتنی بر حقایق بنیادینی است که آقای کرش دارد تیشه به ریشه آن میزند، وظیفه داریم این مطلب را به گونهای عرضه کنیم که باعث آشفتگی جوامعمان نشود.»
والدسپینو گفت: «نگرانم هیچ راهی پیدا نشود که جوابگو باشد. اگر روی علنی شدن اکتشاف کرش تمرکز کنیم، تنها راه شدنی این است که به یافتههایش تردید وارد کنیم، یعنی پیش از آنکه بتواند پیامش را منتشر کند بیاعتبارش کنیم.»
الفضل درآمد که: «ادموند کرش؟ دانشمند بااستعدادی که هرگز درباره چیزی اشتباه نکرده؟ مگر در آن جلسه با کرش هر سه نفرمان نبودیم؟ اظهاراتش متقاعدکننده بود.»
والدسپینو با غرغر گفت: «هیچچیز متقاعدکنندهتر از اظهارات گالیله، برونو یا کوپرنیک در روزگار خودشان نبود. مذهب پیش از این هم چنین چیزهایی دیده. فقط دانش دوباره آمده پشت درِ ما و دارد میکوبد.»
الفضل بانگ زد: «اما اکتشافات فیزیک و نجوم خیلی فرق دارند! کرش همان هسته را نشانه گرفته، ریشه بنیادین هرچه به آن باور داریم! هر چقدر دوست دارید میتوانید تاریخ را زیر و رو کنید، اما فراموش نکنید، با وجود شدیدترین فشارها از جانب واتیکان برای سکوت مردی نظیر گالیله، دانشش سرانجام پیروز شد. دانش کرش هم همینطور است. هیچ راهی برای جلوگیری از این اتفاق وجود ندارد.»
سکوت سنگینی برقرار شد.
تا اینکه والدسپینو گفت: «موضع من درباره این مسئله ساده است. ای کاش ادموند کرش به این اکتشاف نرسیده بود. بعید میدانم برای مواجهه با یافتههایش آمادگی داشته باشیم. شدیدا تأکید دارم که این اطلاعات هرگز برملا نشود.» مکث کرد. «در حال حاضر، بر این باورم که رویدادهای دنیای ما طبق اراده خداوند حادث میشوند. شاید با دعاهای ما خدا به دل آقای کرش بیندازد و متقاعدش کند تا در علنی کردن اکتشافش تجدیدنظر کند.»
الفضل با لحنی که تمسخر در آن احساس میشد گفت: «گمان نمیکنم آقای کرش از آن آدمهایی باشد که بتواند صدای خدا را بشنود.»
والدسپینو گفت: «شاید نباشد، اما معجزه هر زمان اتفاق میافتد.»
الفضل با حرارت پاسخ داد: «با همه احترامی که برایتان قایلم بعید است، مگر اینکه دعا کنید پیش از آنکه کرش بتواند اکتشافش را اعلان کند خدا جانش را بگیرد…»
کوِش برای آرام کردن تنش بهوجودآمده مداخله کرد: «آقایان! برای تصمیمگیری نیاز به عجله نیست. لازم نیست امشب به توافق برسیم. آقای کرش گفت برنامه اعلانش یک ماه دیگر است. پیشنهادم را میپذیرید که در خلوت روی این موضوع تأمل کنیم و چند روز دیگر دوباره جلسه بگذاریم؟ شاید با تفکر، مسیر درستْ خودش را نشان دهد.»
والدسپینو پاسخ داد: «چه پیشنهاد عاقلانهای!»
الفضل هشدار داد: «نباید زیاد معطل کنیم. بیایید دو روز دیگر دوباره تلفنی صحبت کنیم.»
والدسپینو گفت: «موافقم. آن موقع میتوانیم تصمیم نهایی را بگیریم.»
این ماجرا دو روز پیش اتفاق افتاد، و حالا شبی که برای گفتگو قرار گذاشته بودند فرا رسیده بود.
خاخام کوِش، که در اتاق مطالعهاش در هازیکو تنها بود، مدام دلواپستر میشد. از ساعت قرار امشب تقریبا ده دقیقه گذشته بود.
سرانجام تلفن زنگ خورد و کوِش گوشی را برداشت.
اسقف والدسپینو با لحن مضطرب گفت: «سلام، جناب خاخام. بابت تأخیر عذر میخواهم.» مکث کرد. «بعید میدانم علامه الفضل در این مکالمه تلفنی شرکت کنند.»
کوِش با تعجب گفت: «واقعا؟ مگر مشکلی پیش آمده؟»
«نمیدانم. همه روز سعی کردم با ایشان تماس بگیرم، اما به نظر میرسد جناب علامه… ناپدید شده باشند. هیچیک از همکارانشان خبر ندارند کجا هستند.»
کوِش به خود لرزید. «نگرانکننده است.»
«بله. امیدوارم صحیح و سالم باشند. متأسفانه خبر دیگری هم دارم.» اسقف مکث کرد و با لحنی گرفتهتر ادامه داد: «همین الآن مطلع شدم ادموند کرش برنامه گذاشته اکتشافش را با دنیا در میان بگذارد… آن هم همین امشب.»
کوِش معترضانه گفت: «امشب؟! اما گفت یک ماه دیگر!»
والدسپینو گفت: «بله. دروغ گفت.»
پیدایش
نویسنده : دن براون
مترجم : مهرداد وثوقی
ناشر: گروه انتشاراتی ققنوس
تعداد صفحات : ۶۰۸ صفحه