معرفی کتاب: مادام بواری، نوشته گوستاو فلوبر
مقدمه مترجم کتاب: مشفق همدانی
در سال ۱۳۲۹ که بنگاه مطبوعاتی صفیعلیشاه خلاصهای از کتاب مادام بواری یکی از بزرگترین شاهکارهای ادبیات نیمه دوم قرن نوزدهم فرانسه ترجمه آقای محمود پورشالچی مترجم با ذوق و دانشمند را منتشر ساخت، گوهرشناسان گنجینه ادب فرانسه و کلیه کسانی که به مقام شامخ گوستاو فلوبر در جهان نویسندگی فرانسه از طرفی و ارزش کتاب مادام بواری از لحاظ پیدایش یک سبک نوین در عرصه پهناور ادبیات بینالمللی از طرف دیگر آگاهی داشتند، برای ترجمه متن کامل این کتاب چنان شوق و رغبتی به خرج دادند که چند تن از ناشرین برای انتشار این اثر ذیقیمت ادبیات فرانسه دامن همت به کمر زدند تا به حدی که هر روز انتظار میرفت چاپهای گوناگونی از این شاهکار بزرگ زینتبخش بازار مطبوعات ایران گردد ولی متأسفانه مترجمان آزموده که نیک به سبک نگارش گوستاو فلوبر آگاهی دارند و میدانند این نابغه بزرگ ادبی، چه بردباری و دقت و موشکافی در پی نهادن این کاخ استوار و بلند نثر فرانسه به کار برده است، چون عزم ترجمه این اثر نفیس را میکردند در ارادهشان بیاختیار سستی و فتوری حاصل میشد و مانند نقاشانی چیرهدست که تصویر یک تابوی دشوار و پیچیده را بیش از پیش به تأخیر میاندازند و به وقت مناسبتری موکول میکنند این خدمت بزرگ را به عهده تعویق میانداختند تا اینکه سال گذشته هنگام سفر به ایران ـ آقای جعفری صاحب باذوق مؤسسه انتشارات امیرکبیر با اصرار فراوان از من خواستند برای ترجمه متن کامل این کتاب که خواستاران زیاد دارد دامن همت به کمر زنم. بر حسب اتفاق در تابستان امسال که در یکی از آرامترین و زیباترین نقاط حومه رم در کنار دریاچه کاستل گاندولفو مشغول استراحت بودم فراغت کامل یافتم و عزم کردم خواهش آن دوست عزیز را برآورم و متن کامل این اثر ذیقیمت را به علاقمندان آثار جاودان در ایران اهدا کنم.
شاید کسانی که تنها مرادشان از مطالعه کتاب امرار وقت و تعقیب حوادث افسانهآمیز و ماجراهای واهی و تکاندهنده باشد در بادی امر چنانچه باید به ارزش کتاب مادام بواری پی نبرند و حتی از اطناب کلام و ریزهکاریهای نویسنده تا اندازهای هم احساس ملالت کنند، لکن کسانی که با ادبیات فرانسه کم و بیش سروکار دارند و میدانند که گوستاو فلوبر در جهان نثر فرانسه چه مقامی را دارد تصدیق خواهند کرد به عللی که این به اجمال از نظر خواننده خواهد گذشت «مادام بواری» یک شاهکار جاودانی ادبیات فرانسه است و درخور این همه استقبال سخنسنجان بینالمللی میباشد.
گوستاو فلوبر در حقیقت مشعلدار یک نهضت و جنبش بزرگ ادبی فرانسه به شمار میرود که «ناتورالیسم» یعنی «سبک طبیعی» نگارش و تقلید و وصف حقایق طابق النعل بالنعل میباشد و او یکی از بزرگترین نویسندگان نیمه دوم سده نوزدهم فرانسه است که تیشه به ریشه سبک رمانتیسم زد و راه را برای توسعه جنبش رئالیسم و ناتورالیسم در ادبیات فرانسه هموار کرد.
ناتورالیسم که فلوبر یکی از واضعین آن به شمار میرود و کتاب مادام بواری به منزله شاخصترین مظهر آن تلقی میگردد چیست؟ فلوبر عقیده دارد همانطور که یک نقاش زبردست برای ایجاد یک شاهکار جاودان باید طبیعت را چنانچه هست با همه ریزهکاریها و گوناگونی رنگها و زشتیها و زیباییهایش بدون کم و کاست و دخل و تصرف بر روی پرده نقاشی منعکس کند بهطوریکه بیننده آن را با خود طبیعت اشتباه کند، نویسنده نیز در نگارش هر کتابی باید از حقیقت محض و طبیعت بدون هیچگونه آرایش و پیرایش مصنوعی پیروی نماید. وی در نامهای که به ژرژساند دوست صمیمی خود نگاشته است عقیده خویش را در این خصوص چنین خاطرنشان میکند: «من به هیچ روی تصور نمیکنم که نویسنده باید عقیده خودش را درباره امور این جهان ابراز دارد… بنابراین فقط بدان اکتفا میکنم. اشیاء این دنیا را چنانچه هست در آثار خودم منعکس کنم و حقایق را چنانچه وجود دارد بیان نمایم و هیچکاری به عواقب آن ندارم… من نمیخواهم نه عشق، نه عداوت، نه رحم، نه خشم داشته باشم… هرگاه در نقاشی بیطرفی محض ابراز گردد، صحت ریاضی و ارزش قانونی خواهد یافت.»
در نگارش کتاب مادام بواری نیز عین همین اصل را به کار برده و واقعبینی را به چنان درجهای از کمال رسانیده است که خواننده به محض شروع مطالعه داستان، خویشتن را به قهرمانان آن چنان نزدیک میبیند که گویی از سالها پیش آنان را میشناسد و مناظر را با ریزهکاریهای آن چنان عیان و روشن مییابد که گویی به اتفاق نویسنده با دیدگان تیزبین و موشکافی تاریکترین زوایای صحنههای حوادث را از زیر نظر گذرانیده است.
شما به هریک از کتابهای تاریخ ادبیات فرانسه نظر افکنید بدون شبهه به این جمله بر خواهید خورد که مادام بواری شاهکار رماننویسی دوران معاصر است.» شاید کمتر نویسندهای در جهان مانند فلوبر توانسته باشد در نقل حوادث، از نیروی مشاهده تا این اندازه استفاده کند و در ترسیم تابلوهای زنده از حقایق عریان این همه چیرهدستی و تسلط به خرج دهد. گذشته از این یکی از امتیازات آثار فلوبر آن است که از جمله غنیترین و زیباترین و عمیقترین آثار نثر فرانسه به شمار میرود.
فلوبر مدت هفت سال از عمر خود را صرف نگارش مادام بواری کرد و حال آنکه روزی هفت ساعت مرتب کار میکرد و با این همه بیش از یک صفحه در پنج روز نمینگاشت زیرا در تاریخ ادبیات فرانسه پس از مالرب (۱) وی نخستین نویسنده بزرگی است که هرگز از سبک نگارش خود راضی نبود و آنقدر نوشته خود را مانند جواهرشناس زبردستی صیقل میداد و آنقدر در درست نوشتن و به کار بردن هر کلمه به جای خود و به وجود آوردن جملههای درست و محکم تلاش میکرد که بردباری و شکیبایی و موشکافی و دقت او در میان نویسندگان معاصر فرانسه ضربالمثل است. این استاد بزرگ فرانسه جملات را با چنان مهارتی بههم میآمیزد و کلمات و اصطلاحات را چنان به مورد به کار میبرد که نوشتهاش همچون ارکستر دلنوازی روح را فرح و انبساط میبخشد.
باید دانست انتشار کتاب مادام بواری در سال ۱۸۴۷ جار و جنجال بزرگی در سرتاسر فرانسه برپا کرد بدین معنی در آن زمان که هنوز نسیم آزادی عقاید در سرزمین فرانسه وزیدن نگرفته و کشیشان کهنهپرست و مخالفان ترقی و پیشرفت در پشت پرده مذهب از هرگونه نهضت فکری و ادبی جلوگیری میکردند به فلوبر ایراد گرفتند که کتابش زنان را گمراه میکند و مخالف اصول عفت است و نویسنده بزرگ از این لحاظ رنج فراوان برد و سرانجام مورد تعقیب قرار گرفت و کارش به دادرسی رسید. خوشبختانه دادرسان شجاع و روشنفکر نه تنها حکم برائت او را صادر کردند بلکه رأی دادند که کتاب مادام بواری یک اثر انتقادی و پرارزش است که برای زنان خیالباف و جاهطلب آیینه عبرتی تواند بود.
اینک که به اختصار ارزش بینالمللی این شاهکار جاودانی را بیان کردم بیمورد نیست شمهای هم از زندگی گوستاو فلوبر از نظر خوانندگان عزیز بگذرانم.
گوستاو فلوبر در سال ۱۸۲۱ در شهر روئن پا به عرصه وجود نهاد و چون پدرش جراحی شهیر و پولدار بود زمان کودکی را در رفاه و آسایش به سر برد و هم از اوان طفولیت نسبت به ادبیات عشق سرشاری نشان داد.
در سن نوزده سالگی برای ادامه تحصیل حقوق به پاریس رفت لکن از پایتخت فرانسه چندان خرسند نبود و چون پدرش رخت از جهان بر بست تحصیل را ترک کرد و به اتفاق مادرش در یکی از املاک پدرش (کرواسه)(۲) واقع در نزدیک روئن اقامت گزید و تنها گاهی از آن قصبه برای مبادرت به مسافرتهای کوتاهی (به شرق در سال ۱۸۴۹) و مشاهده دوستان عزیزش مانند گوتیه و ژرژ ساند و تورگنیف (نویسنده روسی که به پاریس مهاجرت کرده بود) خارج میشد. به غیر از مادام بواری که به منزله شاهکار او به شمار میرود در حدود ده کتاب دیگر به رشته تحریر کشیده است که از میان آنها سالامبو و تربیت احساساتی و سه قصه شهرت زیاد دارد. در سال ۱۸۸۰ بر اثر افراط در کار و نویسندگی زندگی را بدرود گفت.
گوستاو فلوبر مردی شیفته هنر بود و نسبت به کسانیکه همه چیز را فدای پول میکنند و زندگی را در راه مادیات به هدر میدهند به نظر نفرت مینگریست و تنها متفکرین و هنرمندان را انسانهای واقعی میدانست. هنر به نظر وی تنها راه نیل به حقیقت است و عقیده دارد ایمان و عقیده متزلزل میشود، اصول فلسفی پیوسته در تغییر و تبدیل است و تنها هنر پایدار است زیرا هنر هرگز گول نمیزند و به همین جهت لایزال است. فلوبر میگوید فقط از راه زیبایی که از آغاز پیدایش جهان استوار مانده و همه را مجذوب ساخته است انسان به جهان مطلق راه مییابد. هنر برای فلوبر همان مفهومی را دارد که خدا برای صوفیان دارد. اینک بسی خرسندم که به ترجمه کامل یکی از آثار نفیس نویسنده بزرگ فرانسوی توفیق یافتم و با آنکه اذعان دارم سرمایه ادبی من آنقدر نیست که چنانچه باید حق استاد شهیر ادبیات معاصر فرانسه را ادا کند، با این همه امیدوارم ترجمه کامل شاهکار او که سعی شده است با نهایت امانت صورت گیرد سخنسنجان و گوهرشناسان گنجینه ادبیات بینالمللی را در ایران به مطالعه و ترجمه سایر آثار او راغب کند.
تیرماه ۱۳۴۱
مشفق همدانی
بخش نخست
۱
مشغول درس بودیم که ناگهان مدیر دبیرستان داخل کلاس شد. در پشت او دانشجوی تازهای ملبس به لباس طبقه متوسط به اتفاق یکی از شاگردان که میز بزرگی حمل میکرد مشاهده میشدند. دانشجویانی که چرت میزدند، بیدار شدند و همه از جای برخاستند چنانچه گفتی به هنگام کار غافلگیر شدهاند.
مدیر به ما اشاره کرد بنشینیم و سپس به دبیر روی آورد و گفت:
ـ آقای روژه، این شاگرد را به شما میسپرم، در کلاس پنجم مشغول تحصیل خواهد شد و هرگاه کار و اخلاقش رضایتبخش باشد، مطابق سن خودش به دسته بزرگتران خواهد پیوست.
دانشجوی تازه، پشت در، در گوشهای ایستاده بود بهطوریکه به زحمت مشاهده میشد. وی پسربچهای روستایی بود که در حدود پانزده سال داشت و از لحاظ قامت از همه ما بلندتر بود. فرق سرش را به خط مستقیم مانند یک آوازهخوان دهاتی باز کرده بود، قیافهای معقول ولی بسیار ناراحت داشت. با آنکه شانههای پهنی نداشت کتِ کتانی سبز رنگش با تکمههای سیاه، آستینش را اندکی میفشرد. از خلال سرآستینهای برگشتهاش مچهای سرخش که هویدا بود در حال عادی برهنه است مشاهده میشد. شلوار زرد رنگش که بند شلوار بیش از اندازه آن را کشیده بود پاهایش را با جورابهای آبیرنگ زیاده از حد نشان میداد. کفشهای زمخت مملو از میخی به پا داشت که معلوم بود بهطور سرسری واکس خورده است.
از برخواندنِ درس شروع شد. تازهوارد با دقت هرچه تمامتر به همه گوش داد چنانچه گفتی به وعظ کشیش در کلیسا گوش میدهد. حتی جرئت نکرد پا روی پا بیندازد و یا اینکه آرنج خود را بر میز تکیه دهد. ساعت دو که زنگ زده شد دبیر ناگزیر گردید به وی اخطار کند با ما به صف بایستد.
عادت داشتیم، هنگام ورود به کلاس کلاههایمان را به زمین بیندازیم تا دستهایمان آزادتر باشد. به محض عبور از پای در هر یک از ما کلاهش را به زیر میز انداخت تا این که بعداً آن را به دیوار بکوبد و گرد و خاک زیاد بلند کند. رسم اینطور حکم میکرد.
اما شاگرد جدید یا از این رسم آگاهی نداشت و یا اینکه جرئت نکرده بود از آن پیروی کند، پس از پایان دعا همچنان کلاهش را روی زانوهایش نگاه داشته بود. این کلاه یکی از آن نوع کلاههای همهرنگ و همهشکل بود که در آن اثری از همه نوع کلاه، اعم از کلاه پشمی و کلاه نمدی و کاسکت سمور و کلاه پنبهای وجود داشت، یکی از این اشیاء محقری بود که کراهت و زشتی آن همچون صورت ابلهی نمایان بود. خود کلاه به شکل تخممرغی بود که سه دایره برجسته دور آن را فرا گرفته بود. در بالای این سه دایره یک نوع کیسه چند گوشه قرار داشت که بر روی آن لوزیهای مخمل و موی خرگوش جلب توجه میکرد و بر نوک آن صلیبی گلدوزی شده بود، کاملاً نو بود و لبهاش میدرخشید.
دبیر گفت:
ـ برخیزید!
از جای برخاست؛ کلاهش افتاد. همه شاگردان خندیدند.
خم شد تا کلاهش را بردارد کنار دستیاش با آرنج آن را دوباره انداخت. بار دیگر آن را برداشت.
دبیر که مرد ظریفی بود گفت:
ـ کلاهتان را به گوشهای بگذارید.
چنان موج خنده در میان بچهها برخاست که پسرک بیچاره را سخت ناراحت کرد. نمیدانست آیا کلاهش را در دستش نگاه دارد، آن را همچنان در زمین باقی گذارد یا آنکه بر سرش نهد.
بر جای خود نشست و کلاه را روی زانوهایش قرار داد.
دبیر گفت:
ـ برخیزید و اسمتان را به من بگویید.
شاگرد جدید زیر لب اسم نامفهومی را ادا کرد.
ـ تکرار کنید!
همان کلمات جویده تکرار شد و جار و جنجال و خنده بچهها بار دیگر اتاق را فرا گرفت.
دبیر فریاد برآورد:
ـ بلندتر! بلندتر!
شاگرد تازه آنگاه عزم جزم کرد و دهانش را بیش از اندازه گشود و با تمام قوا چنانچه گفتی کسی را صدا میزند این کلمه را ادا کرد: شار بواری.
ناگهان طوفانی برخاست که هر لحظه بر شدت آن افزوده میشد. بچهها فریاد میکردند و پای به زمین میکوبیدند و با هم تکرار میکردند: «شار بواری! شار بواری!» سپس این نام چندبار بهطور انفرادی ادا شد و به تدریج شدت قیل و قال کاهش یافت لکن مانند ترقهای که درست خاموش نشده باشد، هیاهو چند بار خاموش شد و بار دیگر از گوشه و کنار تجدید گردید.
با وجود این در مقابل تنبیهات کتبی، آرامش به تدریج در کلاس برقرار گردید و چون سرانجام دبیر پس از وادار کردن شاگرد جدید به تکرار و تهجی نام خودش موفق به درک نام شار بواری گردید، بیدرنگ به پسرک دستور داد به میز مخصوص تنبلها، کنار میز معلم بنشیند. شاگرد جدید تکانی خورد ولی قبل از آنکه حرکت کند مردد ماند.
دبیر پرسید:
ـ چه میخواهید؟
شاگرد تازه درحالیکه نگاههای نگرانی به پیرامون خویش میافکند با نهایت حجب گفت:
ـ ک… کل… کلا…
امواج خنده تازهای برخاست دبیر به همه شاگردان نهیب داد که به عنوان جریمه پانصد بار قطعه شعری را بنگارند و در نتیجه بار دیگر آرامش برقرار گردید. دبیر که سخت برآشفته بود مرتب میگفت: «ساکت باشید!» سپس درحالیکه دستمالش را از جیبش درآورد و به پاک کردن عرق پیشانیش پرداخت به شاگرد جدید گفت:
ـ شما هم بیست بار این جمله را بنویسید: «من مسخره هستم».
بعد با لحن ملایمتری گفت:
ـ کلاهتان را بعداً بر خواهید داشت. کسی آن را از شما نخواهد دزدید.
آرامش برقرار گردید. سرها بر روی میزها خم شد و شاگرد تازه مدت دو ساعت بیحرکت باقی ماند هرچند که گاهگاهی یک گلوله کاغذ آمیخته به جوهر که از طرف بچهها پرتاب میشد به صورتش میخورد. با دست صورتش را پاک میکرد و سرش را به زمین میانداخت و دوباره بیحرکت میماند.
غروب در سالن مطالعه روپوش آستینهایش را از کشو میزش درآورد و کتابچهها و اثاثیهاش را مرتب کرد. او را دیدیم که با کوشش و دقت هرچه تمامتر کار میکرد و با زحمت فراوان همه کلمهها را در فرهنگ مییافت. در پرتو همین اراده و دقت از تنزل به کلاس پایینتر رهایی یافت زیرا اگر چه دروسش متوسط بود، با این همه اخلاق و رفتارش بیش از حد دهاتی بود. کشیش قصبه زبان لاتین را به او آموخته بود زیرا پدر و مادرش از راه صرفهجویی وی را حتیالمقدور در دیرترین وقت به آموزشگاه فرستاده بودند.
پدرش، شارل دُنی بارتولومِه بواری که در گذشته سرگرد و دستیار جراح بود مقارن سال ۱۸۱۲ به مناسبت دخالت در یک حادثه مشروع سربازگیری ناگزیر به ترک خدمت نظام گردید ولی از امتیازهای شخصی خودش استفاده کرد و توانست با دختر یک کلاهفروش که شصت هزار فرانک جهاز داشت و سخت مجذوب طرز رفتار و قیافه مردانه او شده بود ازدواج کند. مردی خوش قیافه و جاهطلب بود که پیوسته مهمیزهایش را به صدا در میآورد. در دو طرف گونههایش تهریشی داشت که به سبیلهایش متصل میگردید. لباسش همواره به رنگ تند بود و بر انگشتانش پیوسته انگشتری مشاهده میشد. قیافه پهلوانی داشت ولی همچون مأمور تبلیغی خوشمشرب و خوشصحبت بود. چون ازدواج کرد در حدود دو یا سه سال با ثروت زنش زندگی را به خوشی گذرانید. خوب میخورد و خوب میخوابید و دیر از خواب بیدار میشد و پیپهای بزرگ چینی میکشید و شبها به تماشاخانه میرفت و به همه کافهها سر میزد. پدرزنش زندگی را بدرود گفت و چندان چیزی را از خودش باقی نگذاشت. شار بواری خشمگین شد و به اداره کارخانه پرداخت و قسمتی از سرمایهاش را از دست داد و به ده رفت تا از زمین بهرهبرداری کند چون از کشت و زرع نیز مانند کارخانهداری سر در نمیآورد و اسبها را به عوض آنکه عقب کار بفرستند سوار میشد و شراب سیبش را به عوض فروختن شیشهشیشه سر میکشید و چاقترین طیور ملکش را خودش میخورد و چکمههای مخصوص شکارش را با چربی خوکهایش روغن میزد، به زودی دریافت که بهتر است هرگونه تجارت و معاملهای را در همانجا پایان بخشد.
بنابراین با سالی دویست فرانک توانست در روستایی واقع در حدود مرزی «کو» و «پیکاردی» خانهای اجاره کند که هم یک نو قلعه بود و هم چند اتاق برای سکونت داشت. در آنجا افسرده و مغموم و پشیمان در چهل و پنجمین بهار عمر به قول خودش برای زندگی آرامی استقرار یافت و حال آنکه به زمین و زمان ناسزا میگفت و به همه کس حسد میبرد و از اجتماع گریزان بود.
در گذشته همسرش سخت دلباخته او بود و مانند کنیزی کمر به خدمتش بسته بود و همین افراط در دلباختگی مرد پرتوقع را از او دلسرد کرده بود. این زن که در سابق آن همه مهربان و با نشاط بود به مرور زمان (مانند شراب هواخوردهای که تبدیل به سرکه میشود) طبعی خشن، عصبی و پرخاشگر یافته بود. نخست هنگامیکه مرد بیبند و بار دست رد بر سینه هیچیک از دختران و زنان لوند و هرزه روستا نمیگذاشت و شبها مست لایعقل و چهره کریه به خانه باز میگشت، دندان روی جگر نهاده و بدون آنکه کلمهای به زبان راند هر گونه اهانتی را تحمل کرده بود. سپس حس غرورش جریحهدار شده و آنگاه کاملاً مهر خاموشی بر لب زده و با شجاعت و استقامت حیرتانگیزی هرگونه آزردگی و خشمی را در دلش مدفون ساخته و تا آخرین لحظه حیات دم بر نیاورده بود. بیوقفه در تلاش و دوندگی برای سر و صورت دادن به امور خانوادگی بود. نزد وکلای مدافع میرفت، به رئیس دادگاه مراجعه میکرد، سررسید سفتهها و تعهدات را یادداشت میکرد و از طلبکاران مهلت میگرفت و در خانه نیز اتو میکشید و میدوخت و رخت میشست و کارگران را مراقبت میکرد و به حقوق و خواستههایشان میرسید، در اثنایی که آقا بدون هیچگونه نگرانی و تشویش پیوسته غرق در یک نوع خواب و بیخبری قهرآلود بود و در کنار آتش نشسته دود میکرد و تف بر خاکستر میانداخت و تنها زمانی از این خواب مصلحتی بیدار میشد که میخواست زن نگونبخت را به باد فحش و ناسزا بگیرد.
هنگامیکه شارل به دنیا آمد ناگزیر وی را به دایه دادند و چون کودک به خانه بازگشت او را مانند شاهزادهای ناز پرورده لوس و ننر بار آوردند. مادرش پیوسته به او شیرینی و مربا میداد و پدرش اصرار داشت که با پای برهنه بدود و برای اینکه فیلسوفیاش را اثبات کند معتقد بود که بچه باید مانند بچه حیوانات لخت مادرزاد بار آید. برخلاف عقیده زنش، در مغز ایدهآل خاصی درباره پرورش روح مردی و مردانگی در دوران طفولیت داشت و میخواست پسرش بر طبق این اصول مانند فرزندان اسپارتها خشن و نیرومند تربیت شود. اصرار داشت که کودک در سرما بخوابد و لاجرعه عرق نیشکر سرکشد و به اجتماعات مذهبی توهین کند. اما پسرک که طبعی آرام داشت، این کوششها بر او اثر نمیگذاشت. مادرش او را لحظهای ترک نمیگفت، با مقوا برایش آدمک میساخت، قصه میگفت و به گفت و شنود میپرداخت و با وجود غم درونی، خود را در حضور او شادمان نشان میداد. از آنجا که در زندگی سراسر یأس و محرومیتش تیر همه آرزوهایش به سنگ نامرادی خورده بود میکوشید تمام رؤیاهای انجام نیافتهاش را به روح این پسر انتقال دهد. در خیال میدید که او مقامهای بزرگی را احراز کرده و با اندام بلند و چهره دلنشین خود در پلسازی و معماری و یا در دستگاه قضایی و دادگستری شهرت فراوان کسب کرده است. خواندن را به او آموخت و نیز با کمک پیانوی کهنه خود سرودن دو یا سه قطعه ترانه عشقی را به او یاد داد. اما آقای بواری که چندان علاقهای به ادبیات نداشت پیوسته میگفت: «به زحمتش نمیارزد! آیا ما قدرت آن را داریم که وی را به مدارس دولتی بفرستیم مقام و منصبی برایش خریداری کنیم و یا سرمایهای به منظور تجارت برایش فراهم سازیم؟ آدمی در زندگی با قدری «پررویی» همواره موفق میشود. تحصیل به هیچ درد نمیخورد.» خانم بواری لبانش را گاز میگرفت و پسرک در کوچههای روستا پرسه میزد.
عقب زارعین راه میافتاد و با مشت خاک کلاغها را پرواز میداد. در کنار گودالها توت میخورد و با چوب بلندی عقب بوقلمونها راه میافتاد، علف خشک میکرد، در میان بیشهها میدوید، در روزهای بارانی زیر هشتی کلیسا لیلیبازی میکرد و در اعیاد بزرگ از خادم کلیسا خواهش میکرد اجازه دهد او ناقوس را به صدا درآورد زیرا بدینطریق با تمام وزن بدنش به طناب آویزان میشد و از حرکت کردن با طناب لذت میبرد.
چنین بود که مانند بلوطی نیرومند پرورش یافت و دستهای محکم و رنگ برافروخته پیدا کرد.
در سن دوازده سالگی مادرش موافقت پدرش را با شروع تحصیلاتش به دست آورد و کشیش روستا را مأمور تعلیم و تربیت او کردند. اما درسها آنقدر مختصر و نامنظم بود که کاری از پیش نمیبرد. کشیش در وقتهای اضافی و به حال ایستاده هر بار که در خلال مراسم غسل تعمید یا تدفین فرصتی مناسب مییافت به او درس میداد و گاهی نیز پس از پایان دعا اگر بیرون نمیرفت عقب او میفرستاد و او را به اتاق خویش میبرد. مگسها و پروانههای شب در پیرامون شمع پرواز میکردند. هوا گرم بود و پسرک به خواب میرفت. کشیش نیز که دست روی شکم نهاده و چرت میزد، به زودی با دهان باز به خرخر میافتاد. گاهی وقتها نیز که کشیش برای تبرک یک مریض محتضر به پیرامون روستا میرفت، اگر شارل را در حال پرسه زدن در میان باغات مییافت وی را صدا میزد و در حدود یک ربع ساعت برای او وعظ میکرد و از موقع استفاده مینمود و وی را بر آن میداشت که ایستاده در پای درختی فعلی را صرف کند. گاهی دیگر باران یا رهگذر آشنایی به درس خاتمه میبخشید. گذشته از این کشیش همواره از وی راضی بود و حتی میگفت که این جوان حافظه خوبی دارد.
شارل نمیتوانست به این وضع تعلیم و تربیت ادامه دهد. مادرش در این خصوص پافشاری زیاد کرد و آقا که هم از شکست افکارش پشیمان گردیده و هم خسته شده بود مقاومت زیادی ابراز نداشت و یک سال صبر کردند تا مراسم غسل تعمید پسرک صورت گیرد. شش ماه دیگر هم گذشت و سال بعد شارل را بهطور قطعی به دبیرستان شهر «روئن» فرستادند.
برای هیچیک از ما اکنون میسر نیست وی را به خوبی به یاد آوریم. خویی معتدل داشت و زنگهای تفریح بازی میکرد، خوب برای فراگرفتن دروس میکوشید، در خوابگاه خوب میخوابید و در تالار ناهارخوری خوب میخورد. مراقبش یک خرازیفروش عمده خیابان گافتری بود که ماهی یک بار در روز یکشنبه پس از بستن مغازهاش به سراغ وی میآمد و او را به گردش میبرد و کشتیها را نشانش میداد و مقارن ساعت هفت قبل از شام او را به دبیرستان باز میگردانید. عصر هر پنجشنبه نامهای طولانی با جوهر قرمز برای مادرش مینگاشت و آن را با خمیر ورنیامده سه بار مهر میکرد و سپس کتابچه تاریخش را مرور میکرد و یا اینکه یک جلد کتاب کهنه (آناکارلیس) که در تالار مطالعه هرلحظه در گوشهای افتاده بود میخواند. هنگام گردش با مستخدم که او نیز مانند وی دهاتی بود به گفتگو میپرداخت.
با پشتکار و کوشش همواره خود را در میان شاگردان متوسط کلاس نگاه داشت و حتی یک بار هم در تاریخ طبیعی موفق به اخذ جایزه گردید. اما در پایان سال سوم، پدر و مادرش او را از دبیرستان درآوردند تا رشته پزشکی تحصیل کند زیرا یقین داشتند که به تنهایی تا پایان تحصیلات متوسط میتواند گلیمش را از آب به در کشد.
مادرش برای وی اتاقی در خانه یک رنگرز آشنا در طبقه چهارم که مشرف بر «اودوربک» بود انتخاب کرد و برای پانسیون او ترتیب لازم داد و میز و دو صندلی و مبل برایش فراهم آورد و از خانه خودش یک تختخواب کهنه چوب آلبالو به اتاق او انتقال داد گذشته از این یک بخاری کوچک چدنی و هیزم کافی برای گرم کردن او خرید و در پایان هفته وی را ترک گفت و هنگام رفتن هزار بار به او توصیه کرد اکنون که تنها مانده است بیش از حد مراقب خودش باشد.
برنامه درسها، که به تابلو نصب شده بود در آغاز وی را گیج کرد: درس تشریح، درس آسیبشناسی، درس داروسازی، درس شیمی، گیاهشناسی، معالجه امراض، بهداشت، مواد بهداشتی و غیره را میبایستی فرا گیرد. از هیچیک از این نامها چیزی درک نمیکرد و همه برای وی حکم درهای معبدهایی مملو از ظلمات را داشت که راه یافتن به آنها کار سهل و سادهای نبود.
از هیچکدام سر در نمیآورد. هرچه بیشتر گوش میداد کمتر چیزی درک میکرد. با اینهمه پیوسته در فعالیت بود. دفترهایش را به دقت جلد میکرد. همه درسها را میخواند و حتی یک جلسه هم غیبت نمیکرد. کارش را مانند یک اسب سیرک که چشمبسته دور خودش میچرخد و از کاری که انجام میدهد آگاهی ندارد انجام میداد.
مادرش از راه صرفهجویی هر هفته به وسیله پیکی یک قطعه گوشت پخته شده در تنور برای او میفرستاد که آن را هنگام بازگشت از بیمارستان درحالیکه از سرما میلرزید میخورد. بعد میبایستی بدو خود را به کلاسهای درس میرساند. سخنرانی گوش کند و به نوانخانه سر بزند و بعد از میان کوچههای پیچ در پیچ به خانه باز گردد. شب هنگام پس از صرف شام مختصری که صاحبخانه به وی میداد به اتاقش میرفت و با همان لباسهای خیسش که در مقابل بخاری سرخ شده بخار آن به هوا متصاعد میشد به کار میپرداخت.
در روزهای صاف تابستان، شامگاهان که هوا معتدل و کوچهها و خیابانها خلوت بود، موقعی که خدمتکاران در آستانه درها به بازی مشغول بودند، پنجرهاش را باز میکرد و آرنجش را به لبه آن تکیه میداد. رود که به این منطقه «روئن» منظرهای شبیه به منظره ونیز کوچکی بخشیده است بین پلها و نردهها گاهی به رنگ زرد و زمانی به رنگ بنفش یا آبی در زیر پای او در جریان بود. کارگران در کنار آن مشغول شستن دست خود بودند. بر روی تیرکهایی که در بالای انبارها نصب شده بود رشتههای پنبه آویخته بود تا در هوا خشک میشد. روبهرویش بر فراز سقفها آسمان پهناور با خورشید سرخ که در حال غروب بود امتداد داشت آه! در آن پایین هوا چه خوب بود! در زیر درختان نارون چقدر احساس خنکی میشد! نفس عمیق میکشید تا از عطرهای دلنشین مزارع که به زحمت به او میرسید اندکی بهرهمند گردد.
اندامش از فرط لاغری بلندتر مینمود و چهرهاش رنگ غم و اندوهی گرفت که به او حال تا اندازهای جالب بخشید.
بهطور طبیعی از راه بیقیدی به تدریج از همه تصمیمهایی که گرفته بود درگذشت. از حضور در جلسات درس سرباز زد و چون تنبلی به او مزه داد به کلی درس را کنار گذاشت.
عادت به قهوهخانه کرد و به بازی دومینو عشق شدیدی یافت. هر عصر محبوس شدن در یک آپارتمان عمومی آلوده، برای ریختن طاسهای کوچک بر روی میزهای مرمر به نظرش مظهری از آزادی گرانبهای او بود که بیش از پیش بر قدر و منزلتش در برابر خودش میافزود. مثل آن بود که درهای دنیای تازهای به رویش گشوده شده و به جهان لذتهای حرام و ممنوع راه یافته است و به همین جهت هنگامیکه دست بر زنگ قمارخانه مینهاد احساس یک نوع لذت شهوانی میکرد. آنگاه بود که بسیاری از عقدههای او گشوده شد. ترانههایی از بر کرد که برای دوستانش میخواند. نسبت به برانژه علاقه خاصی یافت، راه درست کردن پونچ را یاد گرفت و سرانجام مزه عشق را نیز چشید.
به یمن این سبکسریها در امتحان دانشکده افسری بهداری رد شد و حال آنکه همان شب در خانه منتظرش بودند تا پیروزی و موفقیتش را جشن بگیرند.
پیاده رفت و در دروازه دهکده توقف کرد و مادرش را فرا خواند و همه ماجرا را برایش نقل کرد. مادرش او را بخشید و عدم موفقیت او را به گردن ممتحنین ظالم افکند و قول داد همه کارها را مرتب کند و به همین جهت اندکی روحیه او را تقویت کرد. تنها پنج سال بعد آقای بواری حقایق را دریافت ولی کار از کار گذشته بود گذشته از این هرگز تصور نمیکرد فرزندی که او به وجود آورده است تا این اندازه احمق باشد.
بنابراین شارل بار دیگر شروع به کار کرد و مواد امتحان را به خوبی فرا گرفت و همه سؤالها را قبلاً از بر کرد و با نمره تقریباً رضایتبخشی پذیرفته شد. چه روز دلفروزی برای مادرش بود! شام مجللی به افتخارش ترتیب دادند.
در کجا شروع به کار کند؟ در توست. در آنجا بیش از یک پزشک سالخورده نبود. از مدت مدیدی پیش خانم بواری در کمین مرگ او نشسته بود و هنوز رخت از جهان بر نبسته بود که شارل به عنوان جانشین او درست در مقابل مطبش مطبی دایر کرد.
اما مادرش به این اکتفا نمیکرد که پسرش را بزرگ کرده و وسایل تحصیل علم پزشکی را برای او فراهم ساخته و در توست مستقرش کرده است بلکه عقیده داشت برای او زن هم لازم است. برایش زنی هم پیدا کرد: بیوه یک مأمور اجرائیات دیپ که چهل و پنج سال سن و هزار و دویست لیور درآمد سالانه داشت.
اگر چه این زن که خانم دوبوک نام داشت زشت و مانند هیزم خشک و صورتش همچون شکوفههای بهاری پر از جوش بود با این همه خواستگار کم نداشت بهطوریکه خانم بواری برای نیل به مقصود ناگزیر شد همه آنها را مغلوب کند و حتی با مهارت فراوان دسیسههای قنادی را که مورد پشتیبانی کشیشها نیز بود نقش بر آب کرد.
شارل چنین میپنداشت که با مبادرت به این ازدواج وضع بهتری خواهد یافت و اختیار همسر خود و پول او را کاملاً به دست خواهد گرفت. اما زمام امور خانه را زنش به دست گرفت. او بود که دستور میداد شارل در مقابل انظار باید چنین صحبت کند یا نکند، روزهای جمعه روزه بگیرد، چنین و چنان لباس بپوشد و دمار از روزگار مریضهایی که پول نمیدادند به درآورد. نامههایش را باز میکرد، اقداماتش را تحت بازرسی قرار میداد و هر وقت که مریض زن داشت از پُشت تیغه جریان گفتگوی او را گوش میداد.
هر بامداد میبایستی شیر کاکائو بنوشد. بیش از اندازه نازک نارنجی بود و پیوسته از ناراحتی اعصاب و از درد سینه و کبدش شکایت داشت. صدای پا ناراحتش میکرد و چون از نزدش میرفتند تنهایی رنجش میداد و به محض اینکه نزدیکش میآمدند خود را مشرف به مرگ میدانست. شبهنگام که شارل به خانه باز میگشت، خانم از زیر لحاف دستهای بلند و ضعیف خود را به در میآورد و به گردن او حلقه میکرد و او را لب تختخوابش مینشانید و شروع به شکوه و شکایت میکرد: او را به کلی فراموش کرده است! زن دیگری را دوست دارد! به او گفته بودند سیاهبخت خواهد شد! در آخر از او شربت تازهای برای تقویت و اندکی عشق بیشتر مطالبه میکرد.
۲
یک شب در حدود ساعت یازده صدای اسبی که درست در مقابل در خانه آنان ایستاد از خواب بیدارشان کرد. خدمتکار دریچه انبار را گشود و مدتی با مردی که پایین در کوچه ایستاده بود گفتگو کرد. وی حامل نامهای بود و به دنبال پزشک آمده بود. ناستازی لرزان از پلهها پایین رفت و قفل و شببند را یکی پس از دیگری باز کرد. مرد اسبش را پایین گذاشت و عقب خدمتکار وارد خانه شد. از میان کلاه پنبهایاش که دارای منگولههای خاکستری بود نامهای را که در میان پارچهای پیچیده بود به در آورد و با احترام به شارل داد. شارل به بالش تکیه کرد و به خواندن نامه پرداخت. ناستازی چراغ به دست داشت و خانم نیز از شرم روی به سمت کوچه و پشت به مرد کرده بود.
در این نامه که مهر و موم آبی کوچکی داشت از آقای بواری درخواست شده بود که بیدرنگ به روستای برتو برود و پای شکستهای را معالجه کند. فاصله بین توست تا برتو شش فرسخ است تازه اگر راه از طریق لونگویل و سن ویکتور اختیار شود. شبی تاریک و ظلمانی بود. خانم بواری بیم آن داشت که خطری برای شوهرش پیش آید. بنابراین چنین تصمیم گرفتند که فرستاده قبلاً حرکت کند و شارل سه ساعت بعد هنگام بالا آمدن ماه عقب او روان گردد و پسربچهای را به استقبال وی اعزام دارند تا راه روستا را به او نشان دهد و او را تا آنجا راهنمایی کند.
نزدیک ساعت چهار صبح، شارل پالتوی خود را پوشید و به طرف برتو روی آورد. از آنجا که هنوز تحت تأثیر خواب بود بر روی اسب چرت میزد. هنگامیکه حیوان خود به خود در مقابل گودالهای پوشیده از خاشاک که معمولاً در نزدیکی شیارها حفر میکنند میایستاد، شارل از خواب میپرید و به یاد پای شکسته میافتاد و میکوشید همه فنونی را که تاکنون برای معالجه شکستگی پا به کار برده بود به یاد آورد. باران بند آمده بود. سپیده میدمید و بر روی شاخههای درختهای سیب بدون برگ، پرندگان بیحرکت قرار گرفته و پرهای کوچک خود را در مقابل باد سرد صبحگاهی سیخ میکردند. تا جایی که چشم کار میکرد دشت و مزارع هموار امتداد داشت و بر این پهنه خاکستری رنگ که به تدریج در میان افق محو میشد، دستههای درخت در پیرامون قلعهها لکههای بنفش پررنگی تشکیل میدادند. شارل گاهگاهی چشمانش را میگشود، سپس چون فکرش خسته میشد و خواب بر مژگانش مسلط میگشت، بار دیگر گرفتار یک نوع رخوت و سستی میشد و احساسات اخیرش به خاطرات گذشته میآمیخت و خودش را مضاعف مییافت. خود را لحظهای به صورت دانشجو و لحظهای دیگر مانند چند ساعت پیش آرمیده در بستر میدید. لحظهای دیگر مانند گذشته خود را در عالم خیال در حال عبور از تالار جراحیشدگان مییافت. در ذهنش بوی مرهم گرم به عطر شبنم میآمیخت. در گوشش صدای چرخیدن حلقهها در چوب پردهها طنین میافکند و همسرش به حال خواب در مقابل دیدگانش مجسم میشد… چون از «واسونویل» گذشت در لب گودالی پسر بچهای را دید که بر روی علف نشسته بود. پسربچه پرسید:
ـ آیا طبیب شما هستید؟
چون شارل پاسخ مثبت داد پسربچه کفشهایش را به دستش گرفت و در پیشاپیش شارل شروع به دویدن کرد.
در طول راه شارل از سخنان راهنمایش دریافت که آقای روئو یکی از دهقانان ثروتمند است. شب قبل هنگام بازگشت از ضیافتی پایش شکسته بود. همسرش از دو سال پیش زندگانی را بدرود گفته و تنها مصاحب او دخترش بود که وی را در اداره خانه کمک میکرد. جای چرخها بر روی جاده عمیقتر میشد. به برتو نزدیک میشدند. پسرک از سوراخ پرچینی محو گردید و سپس در ته قلعه مانعی را برداشت. اسب بر روی سبزه مرطوب میلغزید و شارل برای عبور از زیر شاخهها سرش را خم میکرد. سگهای نگهبان زنجیرهای خود را میکشیدند و پارس میکردند هنگامیکه داخل «برتو» گردید اسبش ترسید و جفتکی زد.
قلعه آبرومندی بود. در میان اسطبلها، از بالای درهای باز اسبهای نیرومند کشاورزی که به آرامی در آخورهای نو مشغول خوردن بودند مشاهده میشدند. در طول ساختمانها تل وسیعی از پِهن امتداد داشت که از آن بخار برمیخاست و در میان مرغها و بوقلمونها در حدود پنج یا شش طاووس که ملکه مرغدانهای «کوش» به شمار میرفتند میخرامیدند. آغلی دراز و انباری مرتفع با دیوارهای صاف مانند کف دست جلب توجه میکرد. در زیر طاقی انبار دو ارابه بزرگ و چهار ارابه کوچک با شلاقهایشان و یوغهایشان و تجهیزات کاملشان دیده میشد. بر روی رشتههای پشمین آنها گرد نرمی که از انبارها میریخت نشسته بود. حیاط رو به بلندی میرفت و در طرفین آن درختهایی که بهطور منظم سر به آسمان کشیده بودند زیبایی خاصی داشت و در نزدیک استخر صدای نشاطانگیز یک گله غاز طنین افکنده بود.
زن جوانی که پیراهن مرینوس آبیرنگی مزین به سه ردیف توری بر تن داشت در آستانه در به استقبال آقای بواری آمد و او را به آشپزخانه که آتش تندی در آن شعلهور بود راهنمایی کرد. ناهار مستخدمین در پیرامون آن میان دیزیهای کوچک نامساوی و مختلف غُلغُل میکرد و لباسهای خیس بر روی بخاری خشک میشد. کفگیر و انبر و دهانه دم که همه به اندازههای بزرگ بودند همچون فولاد صیقل یافته میدرخشیدند و در امتداد دیوارها ظروف آشپزخانه بیشمار و متعددی قرار داشت که نور روشن اجاق و نخستین اشعه خورشید بهطور نامرتب و درهم و برهم بر آنها منعکس گردیده بود.
شارل برای دیدن بیمار به طبقه دوم رفت. وی را در بستر خود یافت. در زیر لحاف عرق میریخت و شبکلاه پنبهایاش را به گوشه دوری پرتاب کرده بود. مرد فربه پنجاه سالهای بود که پوستی سفید و دیدگانی آبی داشت و جلو سرش طاس بود و حلقههای مو گوشهایش را پوشانیده بود. در کنارش بر روی یک صندلی تنگ بزرگ عرقی مشاهده میشد که گاهگاهی از آن گیلاسی مینوشید تا به قلبش نیرو بخشد اما به محض اینکه پزشک را مشاهده کرد، از حرارتش کاسته شد و به عوض آنکه مانند دوازده ساعت گذشته به زمین و زمان ناسزا بگوید شروع به ناله کردن کرد.
شکستگیاش ساده بود و هیچگونه خطری در بر نداشت. شارل عملی سهلتر از این نمیتوانست آرزو کند. آنگاه رفتار استادانش را در نزدیک بستر مجروحین به یاد آورد و با سخنان چرب و نرم و نوازشهای برادرانه که همچون روغن مخصوص چرب کردن وسایل جراحی مفید است به بیمار قوتقلب بخشید. برای بستن استخوانها از زیر ارابه به خانه چند تخته آوردند. شارل یکی از آنها را انتخاب کرد و با یک قطعه شیشه سایید درحالیکه خدمتکار با پارچه برایش باند میبرید و دوشیزه اِما میکوشید بالشتکهای کوچک بدوزد. چون مدت زیادی را صرف یافتن انگشتدانه خود کرد کاسه شکیبایی پدرش لبریز شد. اما پاسخی نداد اِما در حین دوختن انگشتهایش سوزن میخورد و ناگزیر آنها را به دهان میبرد و میمکید.
شارل از مشاهده سفیدی ناخنهایش در حیرت ماند. ناخنهای تابناکی بودند که نوک ظریفی داشتند و از عاجهای ویپ پاکتر به نظر میرسیدند و به شکل بادام بریده شده بودند. با این همه دستش چندان زیبا به نظر نمیرسید. شاید زیاد سفید نبود و کف آن اندکی خشک مینمود. همچنین بیش از حد بلند بود و ظرافت محسوسی نداشت. آنچه در او بیداد میکرد چشمهایش بود. این چشمهای دلربا اگر چه قهوهای رنگ بودند لکن در مقابل ابروان سیاه به نظر میرسیدند. نگاهش با دلیری صادقانهای در آدمی نفوذ میکرد.
پس از اتمام پانسمان آقای رئو از پزشک تقاضا کرد قبل از حرکت «لقمهای نوش جان کند.»
شارل به اتاق پذیرایی در طبقه اول رفت. بر روی میز کوچکی در کنار تختخواب بزرگی که رو تختخوابی منقوشی از تصویر آدمهای عثمانی آن را مستور میساخت، برای دو نفر ظروف غذاخوری نقره مهیا کرده بودند. از گنجه بلند بلوط که در مقابل پنجره قرار داشت بوی زنبق و لباس مرطوب میآمد. در روی زمین کیسههای گندم روی هم انباشته شده بود. اینها مازاد انباری بود که در همان نزدیکی قرار داشت و سه پله تا سطح راهرو میخورد. از تزئینات این آپارتمان یک تابلوی سیاهقلم سر مینرو بیشتر جلب توجه میکرد که قاب طلاکاریی داشت و در وسط دیوار با میخی آویخته بود و زیر آن به حروف برجسته چنین نوشته شده بود: «تقدیم به پدر عزیزم!». رنگ سبز دیوارها بر اثر شوره ورقورق شده بود.
اول از حال بیمار و سپس از وضع هوا و سرماهای سخت و گرگهایی که شب هنگام مزارع را فرا میگرفتند سخن گفتند. معلوم شد که دوشیزه رئو چندان از زندگی روستایی راضی نیست به ویژه اکنون که مسئولیتش سنگین است زیرا به تنهایی باید قلعه را اداره کند. چون اتاق سرد بود هنگام غذا خوردن میلرزید و در نتیجه لبان گوشتدارش نمایانتر میشد. او عادت داشت که در هنگام آرامش و استراحت این لبهای زیبایش را گاز بگیرد.
گردنش از یقه سفید برگشتهای بیرون بود. خط نازکی گیسوانش را از وسط سر به دو قسمت تقسیم میکرد. این موهای انبوه چنان نرم بود که گفتی دو قطعه یکدست بیش نیست. شارل هرگز در عمرش گیسوانی به این دلانگیزی ندیده بود.
هنگامیکه پزشک پس از خداحافظی با روئو به اتاق پذیرایی بازگشت تا خانه را ترک گوید دختر دلربا را دید که در مقابل پنجره ایستاده و به باغ خیره مینگرد باد ساقههای لوبیا را که به چوب بسته شده بود واژگون ساخته بود. به عقب برگشت و از شارل پرسید:
ـ چیزی گم کردهاید؟
ـ شلاقم را.
آنگاه شارل به گشتن در روی تختخواب و پشت در و زیر صندلیها پرداخت. شلاق روی زمین بین کیسهها و دیوار افتاده بود. اِما آن را دید و روی کیسههای گندم خم شد. شارل از راه نزاکت پیشدستی کرد و چون دستش را به همان جهت دراز کرد سینهاش با پشت دختر جوان که در زیر او خم شده بود خورد. اِما درحالیکه تا بناگوش سرخ شد قد راست کرد و به او نگاهی افکند و شلاقش را به او داد.
شارل به جای آنکه مطابق وعده خود سه روز بعد به «برتو» باز گردد فردای آن روز به دیدن بیمار آمد و سپس هفتهای دوبار بهطور مرتب از روئو عیادت کرد و گذشته از این چندین دفعه هم سر نزده وارد شد.
در این حال اوضاع از هر حیث بر وفق مراد پیش رفت بدین معنی که معالجه بر طبق اصول صورت گرفت و هنگامیکه پس از چهل و شش روز روئو به تنهایی در قلعه خود به راه رفتن پرداخت بواری به منزله مرد لایقی تلقی گردید. بابا روئو هم میگفت بهترین پزشکان «ایوتو» و حتی «روئن» نیز هرگز مانند شارل او را معالجه نمیکردند.
اما شارل اصلاً به این فکر نیفتاد از خودش بپرسد چرا با این همه رغبت به «برتو» میآید شاید برای آن بود که امید به دریافت دستمزد جالب توجهی داشت یا اینکه شکستگی را خطرناک تشخیص میداد. اما قدر مسلم آن بود که رفتن به قلعه، برای او که سرگرمی زیادی نداشت، حادثهای نشاطانگیز بود. در آن روزها زود از خواب بیدار میشد و چهار نعل میرفت و به اسبش نهیب میداد و هنگام رسیدن به مقصد از اسب پیاده میشد و پاهایش را روی سبزهها خشک میکرد و دستکشهای سیاهش را میپوشید. از رسیدن به قلعه و مشاهده باز شدن در و شنیدن صدای خروس در بالای دیوار و پسربچهها که به استقبالش میشتافتند خرسند میشد. انبار و اسطبلها را دوست میداشت. به بابا روئو علاقمند شده بود. از شنیدن صدای کفشهای چوبین اِما بر روی سنگهای شسته آشپزخانه لذت میبرد. پاشنههای بلند، اندام او را اندکی بلندتر نشان میداد و هنگامیکه از مقابل شارل عبور میکرد چفتهای چوبین کفش که بلند میشد با صدای خشکی به پایین میآمد.
اِما همواره او را تا اولین پله بدرقه میکرد و هنگامیکه هنوز اسبش را نیاورده بودند همانجا میایستاد. چون با هم خداحافظی کرده بودند دیگر سخنی نمیگفتند. هوای آزاد اندکی موهای اِما را به هم میزد و بر روی گردنش میریخت و یا اینکه بندهای پیشبندش را به حرکت در میآورد. یک بار در فصل ذوب یخ، از پوست درختها قطرههای آب به حیاط میچکید و بر سقف ساختمان هم برف آب میشد. اِما که در آستانه در ایستاده بود عقب چترش رفت. آن را آورد و باز کرد. چتر که از ابریشم لطیفی ساخته شده و اشعه آفتاب در آن نفوذ میکرد سفیدی پوست صورتش را مجسمتر و عیانتر میساخت. در مقابل حرارت معتدل لبخند میزد و حال آنکه قطرات آب یکییکی بر روی چتر میریخت.
اوایل که شارل به «برتو» میرفت خانم بواری حال بیمار را مرتب میپرسید و حتی در دفترچه یادداشت مربوط به بیماران صفحه زیبایی را به روئو اختصاص داده بود. اما هنگامیکه دریافت (روئو) دختری دارد به کسب اطلاعات پرداخت و دریافت که دختر جوان در صومعه تربیت یافته و سپس به سبک متجدیدن تحصیل کرده و بنابراین رقص و جغرافیا و نقاشی و بافندگی را خوب میداند و پیانو هم مینوازد. در این هنگام بود که آتش به جانش افتاد و به خودش گفت:
«پس برای همین است که هر بار به دیدن او میرود چهرهاش مانند گل از هم میشکفد و جلیقه تازهاش را در بر میکند و از اینکه باران آن را خراب کند نمیترسد! آه! زن! زن!»
و به نحوی غریزی از او متنفر شد. در آغاز به کنایه و اشاره اکتفا کرد ولی شارل متوجه نمیشد. سپس خشم خود را واضح ظاهر ساخت ولی شارل از ترس وقوع حادثه جبرانناپذیری کوتاه آمد. سرانجام همسرش صریحاً به سؤالاتی پرداخت که شارل از پاسخ دادن به آنها عاجز میماند. چرا پیوسته به «برتو» میرفت و حال آنکه روئو کاملاً علاج یافته بود؟ چرا دستمزد او را هم هنوز نپرداختهاند؟ آه! مسلم بود در آنجا زنی است خوشبیان و روشنفکر و لوند که او را سرگرم میکند. دل آقا برای دخترخانمهای شهری لک زده است! با عصبانیت چنین ادامه میداد:
«دختر بابا روئو! دوشیزه شهری! کاش دستکم شهری بودنش حقیقت داشت! پدربزرگشان چوپان بود، پسرعمویی دارند که به مناسبت چاقوکشی نزدیک بود در دادگاه محکوم شود. این همه فیس و افاده لازم نیست. احتیاج هم نیست که مانند یک کنتس لباس ابریشمین خود را بر تن کند و در کلیسا به خودنمایی بپردازد. بیچاره مرد اگر سال گذشته حاصل ذرتش نبود حتی پول اجارهاش را نیز نمیتوانست بپردازد.»
شارل خسته شد و از بازگشت به «برتو» چشم پوشید. چون هلوئیز زنش در بحبوحه عشق و دلباختگی، پس از گریه و بوسههای فراوان، او را به کتاب مقدسش سوگند داده بود که دیگر پا به آنجا نگذارد. شارل به سوگندش وفادار ماند اما میل شدیدش به دیدن اِما در مقابل تمکین به همسرش، حس عصیانی در او به وجود آورد و با یک نوع منطق نیرنگآمیز چنین نتیجه گرفت که همین منع دیدن دختر دلفریب خود در حقیقت حقی برای دوست داشتن اوست. گذشته از این هلوئیز زنی لاغراندام و دندانهایی بلند داشت و در هر چهار فصل همواره شال سیاه کوچکی به گردن میانداخت که ریشههای آن بر شانههایش میریخت. اندام استخوانیش در پیراهنهای تنگ و کوتاهی به شکلی فرو رفته بود و قوزکهای پایش از زیر لباس کوتاه جلب توجه میکرد و نوار کفشهای گشادش بر روی جورابهای خاکستریش حاکی از شلختگی او در طرز لباس پوشیدن و آرایش بود.
مادر شارل گاهی به دیدن وی میآمد اما پس از چند روز به نظر میرسید عروس او را به مبارزه میطلبید زیرا دو زن مانند دو خروس جنگی به هم میپریدند و شارل بیچاره مخصوصاً از این مبارزه رنج میبرد. در ظاهر برای او دلسوزی میکردند ولی در باطن منظورشان به لجن کشیدن یکدیگر بود. شارل نمیبایستی زیاد غذا بخورد! چرا به هر کس که قدم در خانهاش مینهد مشروب تعارف میکند؟ چرا اصرار دارد لباس کتان نپوشد؟
در اوایل بهار پیشامد غیرمترقبهای روی داد یک دفتردار «اینگوویل» حافظ دارایی بیوه دوبوک با تمام پول و اسناد اشخاص بیشماری راه فرار در پیش گرفت. درست است هلوئیز هنوز به غیر از سهمی در یک کشتی که بالغ بر شش هزار فرانک بود، خانه خیابان سن فرانسوا را هم داشت. با این همه از تمام این ثروت که درباره آنچنان جار و جنجال بزرگی به پا کرده بودند جز مقداری میز و صندلی و لباس کهنه در خانه شارل مشاهده نشد. خانه «دیپ» نیز شش دانگ در گرو بود. از میزان پولی که دفتردار ربوده بود نیز فقط خدا اطلاع داشت. موجودی بانکش هم از هزار (اکو) تجاوز نمیکرد. معلوم شد زن نیرنگباز دروغ گفته بود! پدر شارل از فرط خشم یک صندلی را روی سنگفرش شکست و زنش را متهم کرد که با بستن گردن پسرش به گردن یک چنین عجوزهای که افسار هم برایش زیاد بود موجبات بدبختی او را فراهم ساخته است. با شتاب به «توست» آمدند. از او توضیح خواستند. جار و جنجال بزرگی بر پا گردید. هلوئیز گریهکنان خود را به آغوش شوهرش انداخت و التماس کرد از وی در مقابل پدر و مادرش دفاع کند. شارل خواست از او طرفداری کند اما پدر و مادرش قهر کردند و رفتند.
اما این ضربت اثر خود را بخشید. هشت روز بعد هلوئیز درحالیکه رخت در حیاط پهن میکرد خون استفراغ کرد و هنگامی شارل مشغول کشیدن پرده پنجره بود و پشتش به همسرش بود، زن نگونبخت گفت: «آه! خدای من!» آنگاه آهی کشید و بیهوش شد. لحظهای بعد مرده بود!
هنگامیکه مراسم تدفین به پایان رسید شارل به خانهاش بازگشت. در طبقه پایین کسی نبود. به طبقه بالا رفت و لباس هلوئیز را دید که به چوبرخت اتاقخواب آویزان است و آنگاه سر خود را به میز تحریرش تکیه داد و تا شب غرق در افکار دردناکی گردید. در هر صورت هلوئیز او را صمیمانه دوست داشته بود.
مادام بواری
نویسنده : گوستاو فلوبر
مترجم : مشفق همدانی
ناشر: انتشارات امیرکبیر
تعداد صفحات : ۳۹۲ صفحه
میخونیم و رد میشیم بدون تامل، حتی گاهی فقط نگاه میکنیم بدون آنکه ببینیم. اپیدمی خطرناکی شده اما چه میشود کرد ما مردم عوض شدیم.
قبل اینکه پستتان راجع به مک دونالد را بخونم فکر میکردم دیگه آیین نوشتن دیدگاه مثل دیگر آداب و آیینهایمان را دسته جمعی چال کردیم.
اما واقعا ناراحت کننده است وقتی آمار تعداد دیدگاه پستها را مقایسه میکنی میبینی برای مثلا مک دونالد 6 دیدگاه برای بقیه هیچچی.
یعنی تایید جمعی پرداختن به فانتزی های پوستی
چقدر صف خرید مک دونالد شبیه صف تعداد دیدگاه در همان پست مربوطه است
اختلاف اعداد خیلی کمه اما شکافی که ازش حکایت میکنه خیلی گشاده، خیلی عمیقه