توصیه کتاب: پی نکتههایی بر «جامعهشناسی خودمانی» ، نوشته حسن نراقی
حتی اگر کتاب «جامعهشناسی خودمانی» را نخوانده باشید، دستکم نام آن را شنیدهاید. در این کتاب نویسنده کتاب یعنی حسن نراقی، معضلات و نکات شایعی از جامعه و فرهنگ ایرانی را با زبان ساده بازتاب و تحلیل کرده بود. چیزهایی مثل بیگانگی با تاریخ – حقیقتگریزی و پنهانکاری ما – ظاهر سازی دلآزار – قهرمانپروری و استبدادزدگی – خودمحوری و برتریجویی بیش از حد ما – بیبرنامگی ذاتی آحاد جامعه – ریاکاری و فرصتطلبی – توقع و نارضایی دائمی ما و خیلی چیزهای دیگر و حالا در کتابی تازهتر حسن نراقی مجموعه تازهای از مقالات و مصاحبههایی را که انجام داده در یک مجموعه گردآوری و منتشر کرده است.
مقدمه کتاب:
اعتراف میکنم، روزی که «جامعهشناسی خودمانی» را پاکنویس شده تحویل ناشر دادم، به تنها موردی که فکر نمیکردم این بود که دفعات چاپ کتاب به ارقام دورقمی برسد… من نه حرفهٔ اصلیام نویسندگی بود و نه تخصصام بررسی مسائل اجتماعی،… و نه مهمتر از همه اسرار مگویی را فاش کرده بودم. ولی از کتاب استقبال شد. چرا؟ و سوآل اصلی برای خودم هم همین شد که واقعاً چرا؟ تا این که بالاخره تأمل در این پرسش به پیدایی پاسخی نسبی انجامید که حالا شما بهعنوان مقدمه در دست مطالعه دارید. حالا اگر همین پاسخ را هم شما ناکافی دیدید همتی بکنید و نظر خودتان را در دو سه سطر برایم بنویسید. بدون شک مدیونتان خواهم شد. و امّا پاسخ:
طبق روال همیشگیام کوتاه میکنم و خلاصه میگویم؛ به نظرم مهمترین دلیل موفقیت کتاب «سخن دل» بودن پیام بود که لاجرم باید «بر دل» مینشست. ببینید، من هم مثل تعداد اندکی از شما عزیزان در طول زندگیام کم وبیش دروغهایی گفتهام. حالا کم یا زیادش بماند؛ مسئولیتش را خودم میپذیرم، اما قطعاً میدانم که «قدیس» نیستم. سوای این توضیح صادقانه که ادا کردم، بدانید که در تمامی طول نوشتن «جامعهشناسی خودمانی» تمام کوششم را به کار بردم تا کوچکترین انحرافی از باورهایم، حالا چه اجتماعی و چه فکری، نداشته باشم. پس، اگر حتّی نیشی هم در این راه زدهام، اطمینان داشته باشید این نیش را نه از بهر کین و بهقصد دلخنکی خودم و یا دلخوشی خوانندهام، بلکه بیشتر با امید به این که این نیش بتواند در حد سوزشی که هر تزریق آمپولی برای بهبود بیمار ایجاد میکند مفیدِ فایده باشد؛ همین و همین، و نه چیز دیگر. چه اگر من و شما قصد اصلاحی داریم، قصد علاجی داریم، باید بیماری و میکروب آن را هدف بگیریم و نه خود بیمار را.
سوای این موضوع، نکتهٔ بعدی این بود که من در تمامی کتاب مطلب تازهای را نگفته بودم که خواننده قبلاً به گوشش نخورده باشد و یا آن را نداند و با آن بیگانه باشد. من فقط تصاویر قطعه قطعه شدهٔ اجتماعی را درست مثل بازی «پازل» بهگونهای پهلوی هم قرار دادم که تصور کلی بتواند خودش را راحتتر نشان بدهد. کتاب من تنها یک انسجام فکری و یا یک تبلور مکتوب قابل ارائه برای خوانندهام فراهم کرد تا با خود بیندیشد: که ملت عزیز ما علیرغم تجاربی که بهویژه در این یکصد و خردهای سال، با پرداخت هزینهای اینچنین سنگین، کسب کرده است چرا امروزهاش چنین است؟ شوخی نیست! دو انقلاب بزرگ، دو کودتای سرنوشتساز، دو جنگ بزرگ بینالملل، نهضت ملی شدن صنعت نفت، هشت سال دفاع و جنگ ویرانگر با صدام متجاوز، تجربیات ولو کوتاه دموکراسی، قیامهای احساسی ولی پاک اکثراً بینتیجه، و…؛ این رویدادها از نظر تأثیرگذاری، کم و کوچک نبودند. هرکدامشان میتوانست برای رهیابی ملّتی کافی باشد. پس چرا این ما، «مای ایرانی»، که بهدرستی هم مدعی هستیم وقتی شروع به طرح چنین خواستهایی کردیم که لااقل در دنیای دور و برمان آثاری از این صحبتها نبود، امروزه با مشکلاتی دست به گریبانیم که نباید باشیم؟ چرا؟ فکر میکنم خواننده قبل از این که حتی کتاب من چاپ شده باشد خودش، از مدتها قبل با طرح اینگونه سوآلها به نوعی «جامعهشناسی خودمانی» مورد نظر، حالا با هر اسم دیگری، رسیده، و آن را توی ذهنش مجسم کرده و به این نکته پی برده بوده که بالاخره سوای تمامی دلایل بهجا و یا نابهجا که تابه حال برای عقبماندگی جامعهاش به رخش کشیدهاند، یک کمی هم علت دردش را باید در درون خود و جامعهاش جستجو کند. والاّ اگر به این نقطه نمیرسید که استقبالی نمیکرد.
در جای جای کتابم و شاید هم بهتکرار، برای آن عدهٔ بهخصوص و امیدوارانه اندک، که مخاطبام بودند، بسیار ساده و دوستانه عرض کرده بودم، عدهای (حالا به درصدش کاری نداشته باشید) دروغ میگویند، تظاهر میکنند، تملّق میگویند، قهرمانپرستی بیمورد میکنند و بدتر از همه به حقوق دیگران تجاوز میکنند، یعنی در شعلهور کردن جهنمی که قبل از همه خودشان را میسوزاند کوشش میکنند. من به این نتیجهٔ قطعی رسیده بودم که اینها دردهای کهنه و مزمن جامعهٔ ماست که باید درمان شوند و ضمن اعلام مکرّر بیادعاییام در مورد درمان، به ذهنم رسیده بود که بگویم برای از بین بردن این چنین دردهایی فقط یک راه، یا لااقل یکی از مهمترین راههایی که، میشناسم این است که باید دروغ نگفت و با دروغگویی مبارزه کرد، همین و همین؛ و به همین راحتی. اگر دروغ نگوییم، تظاهر بیمورد هم از بین میرود؛ پنهانکاری و دزدی و ارتشا هم از بین میرود؛ تملّق هم از بین میرود. اگر تملّق از بین رفت، دیگر اینجور توی سرما و گرما کارمندِ خدای ناکرده متملّق مجبور نمیشود برای شرکت در ختم مادرزن رئیس ادارهاش که از صمیم قلب میخواهد سر به تنش نباشد، از وقت زن و بچهٔ خودش بزند و بهشکل مسخرهای قیافهٔ عزادار به خود بگیرد. مسائل اجتماعی بهصورت باورنکردنی به هم وابستهاند. برای حل آنها هرگز و بهصورت مشخص نمیشود گفت که از این نقطه باید شروع کرد. از هرکجا که شروع بشود خوب است. بگذریم. با استقبال از «جامعهشناسی خودمانی»، ملت، این هستی بزرگ، که هزاران سال است توانسته بهنام ملت کهنسال ایرانی، حالا به هر طریقی که بوده، خودش را زنده نگه دارد (خودِ این زندهماندن را دستکم نگیرید) نشان داد که درد را شناخته است. وقتی درد شناخته شد مطمئناً درمانش هم میسر خواهد شد. این بود که به ادامهٔ این نوشتنها و اینگونه نوشتنها تشویق شدم. چندین مقاله تحت همین نام در مجلات و مطبوعات کشور به چاپ رساندم، اما صرفاً بهدلیل غیر آرشیوی بودن این گونه نشریات در مقایسه با کتاب، ابتدا به فکرم رسید که این مقالهها را بعد از چاپهای سوم و چهارم به کتابم اضافه کنم ولی دیدم این کار به هرحال اجحافی میشود اقتصادی، برای آن دسته از عزیزانی که قبلاً آن را تهیه کردهاند. اما وقتی تعداد این یادداشتها زیادتر شد، از جانب دوستان پیشنهاد شد که برای «جامعهشناسی خودمانی» جلد دومی با همین نام منتشر کنم. این راه را هم نپسندیدم، که معمولاً حجم بالای کتاب است که کار را به جلد دوم و سوم میرساند؛ این کتاب صلابت و هیبتی برای این کار نداشت.
این بود که به هر رو کتابی را که هماکنون در دست دارید و با همین نام از مجموعهٔ مقالات و مصاحبههای قبلاً منتشر شده و صد البته با کمی دستکاری منطبق با وسواس بیش از اندازهٔ مدیر نشر اختران به دست چاپ سپردم. با آرزوی این که در روزگاری نهچندان دور با آگاهی واقعبینانه و برخاسته از خرد جمعی بتوانیم نسبت به رفع کاستیهای خود کوشا باشیم. که ایرانی با هوش خدادادش و فترت جستجوگرش استحقاقی بسیار فراتر از روزگار امروزش دارد. مشروط بر این که حداقل نیمنگاهی به گفتهٔ «امانوئل کانت» فیلسوف خردگرای آلمانی داشته باشد که همواره توصیه میکرد: «دلیر باش و متکی به عقل خویش».
عناوین کتاب پی نکتههایی بر «جامعهشناسی خودمانی»
فصل اول: مقالهها
· کتاب و کتاب نخوانی ایرا
· بررسی فرهنگ اعتراض
· «شجاعت اخلاقی» ما ایرانیها
· بازنگری معیارها
· «تضادهای طبقاتی» در ایران
· ما و شوق «ویرانگری»
· جزماندیشی یا «دگماتیسم» ما
· ما و سراب دموکراسی
· پا به پای داستان اعتیاد
· «انفجار جمعیت» و راهکارهای مقابله با آن
· با حاشا کردن که درست نمیشود!
· و باز هم داستان تکراری «مهاجرین»
· فصل دوم: مصاحبهها
· انتقاد خیلی سخت مورد پذیرش قرار میگیرد
· موج خودانتقادی!
· از کجا آغاز کنیم
· گفت وگو با حسن نراقی
· قول میدهم که در هیچ انقلاب دیگری شرکت نخواهم کرد
نمونهای از کتاب
بررسی فرهنگ اعتراض
کار چندان سادهای نیست برای «رکنویسِ» «سادهنویسِ» کمبضاعتی چون من که موظف شود برای نشریهای وزین چون «بخارا» مطلب، آن هم از نوع فرهنگی و یا هنری مورد پذیرش خواص بنویسد… کار سادهای نیست، ولی گویا به هر دلیل چارهای نیست! باید نوشت! این بود که به ذهنم رسید سوژه را از یک کاستی رایج اجتماعی شروع بکنم که هم بتواند با اندک «غمض عین» ی در فرهنگی «از نوع بخارا» جاسازی شود و هم بعدها در ادامهٔ «جامعهشناسی خودمانی» مورد استفاده قرار بگیرد. این است که میپردازم به:
بررسی «فرهنگ اعتراض» در جامعه ایرانی
قاطعانه و به جرئت اعتقاد دارم که این موضوع یکی از اساسیترین، پایهایترین و در عین حال سرنوشتسازترین لایههای روانشناسی رفتاری جامعه است، که تمامی اشاراتم در این چند صفحه، آن هم با توجه به محدودیت دانش و ادعایم، به قول مولانا هم به قدر تشنگی چشیدن است.
حتماً با من همعقیدهاید که از خصوصیات بارز و قطعی شهرنشینی و بهاصطلاح امروزیها، جامعهٔ مدنی، اثرگذاری هریک از اَعمال شهرـ نشینان در زندگی دیگر شهروندان است. اتومبیلی که دود لوله اگزوزش فضا را تیره و تار میکند، صدای بلندگوی اتومبیل تازه به دوران رسیدهای که موزیک کرکنندهاش را الزاماً به گوش رهگذرهای دور و بَرش مینشاند، و هکذا فرقی نمیکند صدای بلندگوی عروسی و یا خدای ناکرده عزای متظاهرانهٔ همسایهٔ چپ و یا راست ما، دیگر یک امر خصوصی و شخصی تلقی نمیشود؛ این به «ما» ی دریافتکنندهٔ صدا هم مربوط میشود؛ مایی که احتمالاً بیمار هم در خانه داریم و یا خانم و آقای مسنی داریم که با هزار بدبختی و قرص به خواب رفتهاند و یا فرقی نمیکند نیمهشب است خودمان بعد از یک روز سختِ کاری میخواهیم بخوابیم و اصلاً به هر دلیل علاقهای به مشارکت در جشن و یا عزای همسایه نداریم. اینجا، این در حد اختیارات فردی یک شهروندِ مسئول، یک شهروند متمدن و خداشناس واقعی نیست که شانههایش را از سر قدرت بالا بیندازد و بگوید به کسی چه مربوط است! و اگر گفت، این را باید جلوش ایستاد و به او اجازه نداد که حقوق شهروندان یک شهری را به سخره بگیرد… خوب برای این منظور چه باید بکنی؟ از برای هریک نفر و یا یک خانه یک پلیس انضباطی استخدام کنیم، و برایش «بپا» قرار دهیم؟ خوب این که نمیشود. تازه خود این پلیسها هم به هرحال از همین آدمها انتخاب شدهاند، که در بسیاری از مواقع نیاز به بازداری از این اعمال دارند. پلیس ما هم در موارد بسیاری وقتی سر پست خسته است علاوه بر این که سیگار میکشد، ته سیگارش را در همین خیابان میاندازد… پس چه کنیم؟… جواب خیلی ساده است: «فرهنگ اعتراض» را در خودِ مردم گسترش بدهیم. مدام نگوییم به من چه، و به تو چه. باور کنیم که به ما خیلی هم مربوط است. متأسفانه اکثر مردم گمان میکنند اعتراضات الزاماً باید از سوی مأمورین حکومتی و دولتی باشد. وقتی به خانم بسیار شیک و لابد تحصیلکردهای که جلو چشم من پوست پرتقالهای مصرف شدهاش را از ماشین آخرین مدلش توی جوی خیابان ریخت اعتراض کردم با قیافهای جدّی و خیلی متعجب از من پرسید: اِوا، ببخشید، مگر شما مأمور شهرداری هستید؟ یعنی واقعاً حقی برای این اعتراض من قائل نبود. معترض حتماً باید یونیفرم نارنجی حکومتی داشته باشد، یعنی به نوعی وابسته به حکومت باشد تا مردم گوش به اعتراضش بدهند، یا به عبارتی از او حساب ببرند. صفحهٔ حوادث روزنامهها را نگاه کنید، مملو است از پلیسهای قلابی کلاهبردار، وابستههای اطلاعاتی بیهویت، و ضابطین غیرقانونی که به نام حکومت به کار شیادی مشغولند. چرا؟ برای این که تقریباً اطمینان دارند که مورد سوءظن و اعتراض مردم قرار نخواهند گرفت.
بیایید بپذیریم که سکه همواره دو رو دارد. نباید فقط به یک طرف قضیه نگاه کرد و رأی نهایی را داد. اگر ظلمی در کار است و ظالمی وجود دارد، به این خاطر است که پذیرندهٔ ظلم وجود دارد. لااقل یک دلیل عمدهاش همان پذیرش مظلوم است. اگر آدمهای طماع وجود نداشتند که دیگر شارلاتانها کارشان سکه نبود؟ اما متأسفانه اکثراً عادت کردهایم که مسائل را از همان سطحی که قابل رؤیت است ببینیم و ارزیابی کنیم. اشاره کردم روزی نیست که در صفحات حوادث روزنامهها اخباری راجع به اخاذیها و کلاهبرداریهایی که از محل جعل ظاهر و باطن مأمورین حکومتی و یا کارتهای شناسایی آنها میشود نبینیم و نخوانیم. مأمورین امنیتی قلابی… پلیس قلابی… قاضی قلابی… و حتی کارچاقکن قلابی!! همه و همه اینها را سرزنش میکنند، ولی هیچکس نمیپرسد که چگونه چنین فضایی آماده میشود تا هر تبهکاری بهراحتی بتواند در لباس مأمورین امنیتی به آدمربایی و سرقت دست بزند؟ پاسخش ساده است برای این که همان مأمور امنیتی قبلاً خدای ناخواسته چنان فضایی از خشونت و اعمال قدرت بدون توضیح، ایجاد کرده که با همان فیگورها و اطوارها مأمور قلابی هم میتواند مردم را، به ویژه مردم سادهدلتر را بیاختیار تسلیم کند. ریشهٔ این امر در همینجاست که شخص موردنظر، شهروند ساده ما، اصولاً قبلاً تمرینی برای این پرس و جو نداشته است. تجربهای در برخورد با قدرت غیرقانونی حکومت نداشته. یادش ندادهاند که در مقابل حرف غیرقانونی وظیفه دارد ایستادگی کند. همین است که با یک تشر مأمور قلابی جامیخورد. ریشهٔ کار در همین عدم تمرین «اعتراض» معقول است. زیرا از همان کودکی یادمان دادهاند روی حرف بزرگتر نباید حرف زد لابد چون زور دارد. خوب، عامل حکومت هم که بزرگتر است و هم به طریق اولی زور دارد. چرا یادمان ندادهاند که حرف بزرگتر را با ادب و سکوت بشنوید اما اگر حتی با تشخیص کودکانهٔ خودتان دیدید درست نیست، بایستید. توضیح بخواهید. تا قانع نشدید تسلیم نشوید. چرا یادمان ندادهاند که حرف را چه از بزرگتر و چه از کوچکتر بشنوید. اما حق ارزیابی آن را برای خودتان محفوظ نگاه دارید. چرا یادمان ندادهاند که تمامی فسادها، دزدیها، ارتشا، تجاوز به حقوق دیگران، بیعدالتیها، جنایات، همه و همه، سرچشمهاش همین ضعف اجتماعی بزرگ است، که وقتی لازممان آمد نمیتوانیم بگوییم «نه!». دردی که باور دارم بالاتر از این حرفهاست که با دو سه کلمه نصیحت و ارشاد از بین برود. ولی سرچشمهٔ بسیاری از نارساییهاست.
در جوامع و کشورهای دیگر هم قضیه همینطور است. اگر قبلاً فضایی مناسب توسط صدام دیکتاتور عراقی آماده نمیشد که امریکایی جرئت نمیکرد اینچنین بیپروا و غیرمنطقی و صرفاً از روی گردنکلفتی به کشوری حملهٔ نظامی بکند؛ و دردناکتر آن که عدهای هم از مردم همان کشور از این حمله استقبال بکنند. این است که فکر میکنم حمله به عراق و افغانستان پیش از آن که مسئولیتش با امریکا باشد، که هست، مقدماتش توسط حکومتها و نهایتاً مردم این کشورها آماده شده. این یعنی همان روی دوم سکه!…
در مقوله سلطهگری و سلطهپذیی هم همینطور. اگر سلطهپذیری به قول امروزیها نهادینه نشده باشد و انسانها در تمامی مقاطع حق پرسش را برای خودشان محفوظ نگاه دارند دیگر دلیلی ندارد که بیگانهٔ سلطهگری باقی بماند. اما وقتی متأسفانه در جامعهای این امر ریشه گرفت، مورد پذیرش اکثریت قرار گرفت (حالا به چه دلیل؟ جای بحثاش اینجا نیست و خودش مثنوی هفتادمنی…) و سلطهگریزی هم نتوانست محکم و استوار و به صورت قانونی خودی نشان بدهد آنوقت سلطهگریزها هم مجبور خواهند شد در لباس قهرمانان و در بسیاری از مواقع حتی به قیمت گریز از قانون به روی صحنه بیایند؛ و این همه، از عوارض همان بدآموزیهای دورهٔ کودکی است که به آن اشاره کردم.
باورکردنی نیست! کمی به دوروبر خودتان نگاه کنید، انشاءالله خودتان که مستثنا هستید ولی کم نمیبینید پدری را، مادری را، استادی را، که هنوز حاضر نیستند نوجوانی را که دههٔ سوم عمر خود را میگذراند در مقام یک انسان بالغ و صاحب رأی بهرسمیت بشناسند. هنوز باورش ندارند، هنوز حتی در ابتداییترین تشخیصها و خصوصیترین آنها یعنی مثلاً در انتخاب لباس هم جوان را تنها نمیگذارند و شیرینتر این که همین دیکتاتورهای کوچک دم از آزادیخواهی و دموکراسیطلبی هم میزنند. انسانی که حتی نزدیکترین و عزیزترین کساش را دارای صلاحیت انتخاب کردن نمیداند! آخر ترا به خدا با خودتان حداقل صادق باشیم! این خودبزرگبینی و همهچیزدانی و بهتر فهمیدن و بهتر دانستن تا به کی میخواهد جلوی چشمانمان را ببندد؟ همهٔ اینها هم رسوبات همان تربیت دوران کودکی است و القای این که هرچه بزرگتر گفت…. بنابراین باید خودمان با تمرین عادت کنیم و فرزندانمان را از طفولیت آموزش بدهیم که در خانه، دبستان کودکستان و همه جا خودشان را مسئول بدانند. اگر خلافی از کسی مشاهده کردند مؤدبانه آن را مورد سوآل قرار بدهند؛ اگر مواجه با دستوری غیرمنطقی شدند اگر با خواهش دوستی روبرو شدند و شدیم که به هرحال راهدستمان نیست خواهش را برآورده کنیم نترسیم که بگوییم «نه» نمیشود و مطمئن باشیم و مطمئن باشید که پیآمدهای این «نه» به مراتب از بله گفتن و انجام ندادن کمتر خواهد بود. اصلاً من نمیدانم چرا بسیاری فکر میکنند که باید همه اطرافیان خودشان را از خودشان راضی نگهدارند؟ مگر میشود؟ که چنین کاری کرد و سالم باقی ماند؟ مگر میشود جمع اضداد را از خود راضی نگهداشت و به همه گفت «بله»؟ امکان ندارد. که چنین اتفاقی بیفتد….
البته من هم با بسیاری از شما همعقیده هستم که چگونه «نه گفتن» هم برای خودش میتواند ظرافتهایی داشته باشد که از صدمات احتمالی برخوردها بکاهد. که آن برای خودش بدون این که مجبور شویم به خلاف و دروغ متوسل شویم هنر بسیار ظریفی است… امّا به تدریج و با تمرین و مهمتر از همه با عادت دادن اطرافیان تأمین میشود. باید اوّل باور کرد و بعد عادت، که «نه» ای با پشتوانه تعقل و استدلال و اعتماد به نفس که به حق و به جا ادا شود هرچند که در برخورد اولیه کمی تند به نظر بیاید نهایتاً جایگاهش را نزد مخاطب آرام، آرام پیدا خواهد کرد و به دلها خواهد نشست. امّا اگر به هر دلیلی نتوانیم به این باور و عادت دست بیازیم مطمئناً این نتیجه با ما خواهد ماند. پس تنها راه چاره این که «فرهنگ اعتراض» و گفتن کلمه به ظاهر ساده «نه» در وجود تکتکمان نهادینه شود و این امر هم آموزشش با یک بخشنامه دولتی و یا یک نصیحت تلویزیونی تأمین نمیشود. عزم ملی میطلبد، عزمی حاصل جمع ارادهٔ کلیه افرادی که لااقل در امر پیشبرد اهداف فرهنگی کشور و جامعه ادعایی دارند. ضمناً بدانید کار دولت تنها هم نیست. چرا که غالب افراد این کشور اعم از دولتی و یا غیردولتی هنوز فکر میکنند که «فرهنگ اعتراض» در جامعه یک سویش الزاماً باید دولتها باشد و عملکرد آنها و آنطرف دیگرش مردم. در صورتی که اینطور نیست. دولتمردان عاقلتر آنهاییاند که مردم را در جهت اعتراض کردن و در نتیجه کاهش خواستهای اشباع شدهٔ گاه خطرناکشان هدایت کنند و بسیاری از عوامل اعتراضات مردم را توسط خود همین مردم برطرف کنند. آنها باید بدانند که اگر از طریق رسانههای همگانی مثل روزنامهها، و فرستندههای متعدد صدا و سیمای تحت اختیارشان، جهت این اعتراضات را به طرف خود همین مردم برگردانند به طرز باورنکردنی و چشمگیری مشکلات دولت و نارضایتی مردم کاهش پیدا خواهد کرد. آنوقت ببینید چهقدر کار همین دولتها سبک خواهد شد. دیگر لازم نخواهد بود سر هر ورود ممنوعی یک پلیس بگذارند. برای صرفهجویی در آب سر هر شیری یک نگهبان!! قرار بدهند. سازمانهای عریض و طویل و اکثراً بیحاصل برای کنترل نرخ ارزاق و خدمات به وجود آورند تا برای پایین آوردن قیمتها بخشنامههای تهدیدی و بیمحتوا توزیع نمایند.
این روزها قطعاً خودتان بارها و بارها شاهد بودهاید که وقتی چندنفر دور هم جمع میشوند یکی از صحبتهای جاری نیز گله از کیفیت بسیار پایین اتومبیلهای ساخت کشور است. روزنامهها هم مملو است از این گونه مطالب انتقادی، یعنی تقریباً قبول کردهایم که وقتی اتومبیلی نو از کمپانی خریداری کردیم معقولش این است که اول ببریمش به یک تعمیرگاه شناخته شده و طبق یک لیست پیشنهادی اقلامی را که تعمیرکار محترم ساخت وطنش مینامد از ماشین باز کنیم و با اقلام فرنگی، آن هم از نوع ترکی یا مالزیاییاش تعویض کنیم. حالا چرا شرکت سازنده خودش این کار را نمیکند که به هرحال از کیسه این ملت دوبار هزینه نشود، آن مقولهٔ دیگری است. ولی سوآل من اینجاست که آیا از بین این همه خریدار ناراضی تا به حال یک نفر شده که همت بکند و وقت صرف کند و برود دادگستری و یک عریضه علیه همین کارخانه سازنده بنویسد؟ نه بیخودی سرتان را تکان ندهید و بگوئید چه فایده؟ آیا یک نفر تابهحال این کار را کرده که نتیجه نگرفته باشد، و دیگران هم به تأسی از او از این کار سر باز زنند؟ باور کنید که از خیل این همه ناراضی مدعی اگر فقط یک درصد، تکرار میکنم فقط یک درصدشان به دنبال احقاق حقشان باشند ظرف مدت یکسال کارخانه درست میشود. باور کنید که اگر شرکتهای بنز و تویوتا و ولوو هم با چنین مشتریانی مهربان! و تسلیم! روبهرو بودند کیفیت کارشان از ما هم بدتر بود.
تازه این یک روی سکه است؛ روی دیگرش که قبلاً اتفاق افتاده، آگهی میکنند که فلان اتومبیل را که در اکثر مواقع نمونه تولیدی آن را هم ندارند، یعنی عملاً نمیتوانند تولیدش را تضمین کنند و از تحویل آن اطمینان داشته باشند پیشفروش میکنند. پس، ساخت اتومبیل معلوم نیست! رنگ معلوم نیست! قیمت معلوم نیست! تاریخ تحویل معلوم نیست! و… و… و با این پیش شرطها که مطمئناً در هیچ کجای دنیا نظیری بر آن نمیتوانیم بیابیم. همین مردمی که این همه برای همین کارخانهها نق میزنند و فیلسوفانه سر تکان میدهند با عجله میروند توی صف میایستند و پولهای بیزبانشان را تسلیم میکنند. عجیب است ما از اینگونه رفتارهای اجتماعی متضاد کم نداریم و عجبتر این که در مقابل این رفتارهایمان چه انتظارات بزرگی که از خودمان و از مسئولینمان نداریم؟
به هرحال علاقهمندم بحثام را به آخر برسانم امّا قبل از آن اجازه میخواهم نکته ظریف دیگری را که شاید بیانش حتی به نوعی توضیح واضحات تلقی شود به عرضتان برسانم و آن این که تمامی توصیهها به اعتراض و ادای کلمهٔ «نه» به آن مفهوم نیست که به هر آنچه که عرضهمان کردند بگوییم «نه» و تمامی پدیدهها و باورها و قراردادهای اجتماعی پذیرفتهشده را به یکباره زیر سوآل ببریم. نه، منظور من این نیست. چون به هرحال باید به یاد داشته باشیم که خط تفکیک دو مقولهٔ «پشتکار» و «سماجت» و از آنها مهمتر «سماجت» و «لجاجت» ظریف و شکننده است که بسیاری در تشخیص آن دچار اشتباه میشوند و هزینههای پیآمد این اشتباهِ محاسبهٔ خود را به حساب استواری و سرسختی خود میگذارند. روشنتر بیان کنم که منظورم از «گفتن نه» به درخواستها و فرامینی است که با معیارهای اخلاقی و اجتماعی یک انسان پاک و آزاده خوانایی ندارد، والاّ تمکین از سخن معقول و برخاسته از قرارداد و قانونی که حداقل به آن التزام عملی داریم نشانهٔ اوج ادب و نزاکت اجتماعی است.
کتاب پی نکتههایی بر «جامعهشناسی خودمانی»
نویسنده : حسن نراقی
ناشر: نشر اختران
تعداد صفحات : ۱۸۴ صفحه
سلام
مطالب خوبی بود …
البته روجلد کتابی که در آخر مقاله آمده، ربطی به آن ندارد و احتمالاً به اشتباه آمده است.