تحلیل کتاب کتابخانه بابل اثر بورخس

بورخس را باید نویسندهٔ کاوشگر نامید. او همیشه در مجموعهای از پدیدارها به دنبال آن لحظهای میگردد که تمامی لحظات دیگر به مدد آن لحظه به هستی میآیند، روشن میشوند، آماده برای درج در متن اندیشه میشوند و حتی به کلام میآیند و مفهوم پیدا میکنند، تو گوئی تمامی این لحظات طفیل آن لحظهٔ ویژهای هستند که هستی از آن ظاهر میشود، چون ویژگی تمامی یک رویداد بدمد و آن بروز میکند. برخی اوقات این لحظه دریاست. آرام است و برخی دیگر از اوقات آنچنان طوفانی به پا میکند که تو گوئی تمامی هاویههای رسوب کرده در اعماق پدیدار خود را به مرکز رویدادهای جهان نزدیک میکند. تنها آنان که این لحظههای ویژه را میکاوند، درمییابند که راز جاودانگی، چگونه خود را در هزار توئی که این لحظه میسازد، مخفی و به بهانههای دیگر آشکار میکند. لحظهای که در مرکز کهکشان اندیشه قرار میگیرد و تمامی پهنهٔ رویدادها به مدد حضورش صاحب لحظهٔ اثر میشوند. برای آنکه بتوانیم به راز این لحظه پی ببریم، بورخس به ما میآموزد که خود مستقیما دست به کار شویم. هیچکس نمیتواند جهت هستی را برای کسی دیگر آشکار سازد. چرا که راهش از درون انسان میگذرد و ما تنها بازتابش را در کلمات ملاحظه میکنیم.
-تازگی چیزی نیست جز انسان، فراموشی غنیمتی است که میتوان بوسیلهٔ آن چیزهائی دیگر بدست آورد، چیزهائی تازه.
هیچ بلاهتی خطرناکتر از پیگیری راز جاودانگی از طریق تکرار لحظات نیست. دامی که آدمی تنها میتواند در آن پر از تکرارهائی کسلبار شود و حسرتزده به اطرافش بنگرد. او بظاهر همه چیز دارد، الاّ یک تصویر کوچک امیدوارکننده. از آینده، از جاودانگی. بهمین دلیل جاودانگی را باید درین بیکران یک لحظه ردیابی کرد، لحظهای که میتواند هستی را به میدان ازل تا ابد خود مهمان کند. جاودانگی تنها یک لحظه است، لحظهای که آدمی در صورت درک آن تنها میتواند، این جان جاودان را در اکنونهای دیگر زندگی به یک اثر که ماندگار است بدمد و بعد در انتظار آن باشد تا شاید در لحظهای دیگر آن لحظهٔ نورانی دگربار خود را به او بسپارد.
-بورخس انسان را به عمق ناشناخته تاریخ میبرد. آنجا که هیچ چارهای نیست مگر آنکه هماغوشی تخیل و عقل را ناظر باشی و خود بستری برای این زفاف که کلمات از آن بیرون میجهند شوی.
چشمها بسته، دستها در مشت، خواب، هذیان. آدمیانی که مار میخورند و آبهای تیره تنها آشامیدنی آنهاست. حجم زبالهٔ یک موجود جاودانه در اکنونهای فیزیکی بیشتر از قدرت زایش اوست. در این جهان همهچیز معکوس میشود. آدمی از پیری و فرزانگی حرکت میکند و سرانجام به جنینی تبدیل میشود که باید او را سرپرستی کرد. این استمرار کسلبار اکنونها، تنها کاری که میکنند آن است که ادراک زمان را از ما میگیرند. آنها اکنونهائی عبوس میشوند آنچنان عبوس که سرانجام آرزوی جاودانگی را به آرزوی مرگ تبدیل میکنند. در دام این اکنونها که افتادی، آنگاه که احساس کردی راه گریزی نداری، آرزوی جاودانگی به آرزوی مرگ استحاله پیدا میکند. بنابراین آن هزار توئی که گریز از آن ناممکن است. آن هزار توئی که در هررویدادش آرزوی فراموشی لانه کرده است. آرزوی بدست آوردن راز جاودانه شدن در همین اکنونهائی است که تنها میتوانند همزبانی و همدلی را به چاه ویل نومیدی بیاندازد.
تازههای سایت گلونی:
لیزر هموروئید درمان بواسیر در کلینیک تخصصی هموروئید تهران
وحشت مقدس آن لحظهای ظهور مکند که دریابی زندگی تنها لحظهای است که تمامی هستی از آن ظهور میکند. پس چرا ما زندانی لحظههائی شدهایم که چنین نیستند؟ شاید راز آن در همان وحشت مقدّس باشد.
هزار توها دو نوعند، دیوارهائی که پر از معابرند، معابری که در ندارند. و نوع دوم آنها دیواری است بدون درب چون مادی در خود کشیده شده بیهیچ انقطاعی. ازاینرو راه رهائی همیشه در آسمان تعبیه شده است.
تنها آینده نیست که در خیال آدمی زنده میشود، گذشتههائی که هنوز تجربه نکردهایم نیز در همین میدان به هستی میآیند.
بورخس شهری را که در دام جاودانگی اکنونهای مستمر و جبر علیتی آن گرفتار است، این گونه توصیف میکند: «چنین شهری انسان را میترساند، برای آنکه در آنها هرقصدی غیر عادی و نامفهوم میشود. راهروهای بیسرانجام. پنجرههای بلند دور از دسترس. درهای غولآسائی که به اتاقهای کوچکی چون سلولهای زندان گشوده میشوند.
آدمی آنگاه به چنین شهری تن میدهد و در آن زندگی میآغازد که از حسّ انتقام از تقدیر همین اکنونها سرشار شود. معنویت جاودانگی، تنها خود را در یک «آن» نشان میدهد و بهمین دلیل آنات دیگر را سرشار از لذت میکند»
-هیچکس برای افول عقلی که به خود لباس تقدس پوشیده است دل نمیسوزاند. همه ازآن فرار میکنند.
-تناه در امتداد بیپایان زندگی است که آدمی میتواند شامل همهکس بشود. بهمین دلیل او حجم بیشکلی میشود از رویدادهائی غیر قابل درک.
همه رویدادها آنگاه که از دام لحظههای خود رها شوند و در آینده و گذشته سیلان داشته باشند قابل توجیه میشوند. حتی وقتی این اکنونها، این رویدادها به صورت سلسلهوار تا بیکران ادامه پیدا کنند، همهٔ آنها یکسان میگردند. تنها خلق است که میتواند رویدادها را از دام یکسان شدن، از دام تکرار و مشابه بودن خلاص کرده و به آنها هویت مستقل عطا کند، هر محدودهٔ تجسّدی از رویدادها همیشه در فاصلهٔ تولّد و مرگ است که خود را پیدا میکنند. بهمین دلیل تنها هراکلیوس بود که توانست راز جاودانگی را کشف کند. تداوم مدام هویتزای تولد، مرگ. خلق مدام. عقل فعال.
آدمی تنها با شجاعتهای خود شاد نمیشود. گاه حقارتها هم در این شادی نقش دارند. در میدان جاودانگی ارزشهای اخلاقی نیز رنگ میبازند، چرا که آنها در نسبتی که آدمی میان رویدادها و آرزوهای خود برقرار میکند، پدیدار میگردند. در جاودانگی دیگر آرزوئی باقی نمیماند تا از طریق آن ارزشی زنده و فعال شود.
منبع: بخارا , آذر و اسفند ۱۳۷۸ – شماره ۹ و ۱۰