«در ساعت پنج عصر» با صدای شاملو
«در پنج ساله آخر عمر خویش، «لورکا» کمتر به سرودن شعری مستقل پرداخت. میتوان گفت مهمترین شعر پیش از مرگ او و شاهکار تمامی دوران سرایندهگیش مرثیه عجیبی است که در مرگ فجیع دوست گاوبازش «ایگناسیو سانچز مخیاس»، نوشته و از لحاظ برداشتها و بینش خاص او از مرگ و زندگی، با تراژدیهایی که سالهای آخر عمر خود را یکسره وقف نوشتن و سرودن آنها کرده بود، در یک خط قرار میگیرد. یعنی سخن از سرنوشت ستمگر و گریزناپذیری به میان میآورد که قاطعانه در ساعت پنج عصر لحظه احتضار و مرگ ایگناسیو را اعلام میکند.
ایگناسیو سانچز مخیاس
در باب مرگ ایگناسیو گفتهاند، لحظاتی پیش از آنکه برای آخرین بار در میدان حضور یابد خورشید ناگهان به سیاهی درنشسته بود. آنگاه دستیاران گاوباز سایه بسیار عظیم کرکسی را دیده بودند بالگشوده، که بر سرتاسر میدان گذاشته بود و این حادثه را همچون اخطاری شوم از جانب سرنوشت تلقی کردند. مربی پیر ایگناسیو، نیز هنگامی که او را تا دری که به میدان گشوده میشد، بدرقه میکرد، ناگهان وحشتزده بر جای ایستاد، چرا که بیسبب، بوی تند شمع سوخته در مشامش پیچیده بود، اما به هیچ وجه متوانست گاوباز را از حضور در میدان منصرف کند.
اکنون دیگر
مرگ به گوگرد پریدهرنگش فروپوشیده
رخسار مرد گاوی مغموم بدو داده بود.
این اثر شامل چهار پخش است، در چهار وزن، که یک سال پیش از مرگ خود لورکا، سروده شده و متأثر از سنت مرثیهسرایی در اسپانایست و به قولی «زیباترین شعری است که تا امروز در این زبان سروده شده»، اما بیگمان تأثیر عاطفی شگرف آن هنگامی به اوج خود رسید که خبر مرگ جنایتکارانه خود او همچون شیونی دردناک در سراسر اسپانیا پیچید.»
سیدی دکلمه شاملو از اشعار لورکا را امروز بعد از مدتها به صورت تصادفی پیدا کردم. فکر کردم بد نیست، قطعات صوتی را جایی آپلود کنم ، تا شما هم بشنوید.
میتوانید در ساعت پنج عصر و تعدادی دیگر از اشعار لورکا را با صدای شاملو از لینکهای زیر دانلود کنید و گوش کنید. ترجمه این اشعار را خود شاملو انجام داده است.
از رپیدشیر: قسمت اول – قسمت دوم
از 4shared.com: قسمت اول – قسمت دوم
هر قسمت تقریبا 10 مگابایت اندازه دارد. زمان هر قسمت تقریبا 29 دقیقه است.
میتوانید، متن در ساعت پنج عصر را در ادامه پست بخوانید:
زخم و مرگ
در ساعت پنج عصر.
درست ساعت پنج عصر بود.
پسری پارچهی سفید را آورد
در ساعت پنج عصر
سبدی آهک، از پیش آماده
در ساعت پنج عصر
باقی همه مرگ بود و تنها مرگ
در ساعت پنج عصر
باد با خود برد تکههای پنبه را هر سوی
در ساعت پنج عصر
و زنگار، بذرِ نیکل و بذرِ بلور افشاند
در ساعت پنج عصر .
اینک ستیزِ یوز و کبوتر
در ساعت پنج عصر .
رانی با شاخی مصیبتبار
در ساعت پنج عصر .
ناقوسهای دود و زرنیخ
در ساعت پنج عصر .
کرنای سوگ و نوحه را آغاز کردند
در ساعت پنج عصر .
در هر کنار کوچه، دستههای خاموشی
در ساعت پنج عصر .
و گاو نر، تنها دلِ برپای مانده
در ساعت پنج عصر .
چون برف خوی کرد و عرق بر تن نشستش
در ساعت پنج عصر .
چون یُد فروپوشید یکسر سطح میدان را
در ساعت پنج عصر .
مرگ در زخمهای گرم بیضه کرد
در ساعت پنج عصر .
بیهیچ بیش و کم در ساعت پنج عصر.
تابوت چرخداری در حُکمِ بسترش
در ساعت پنج عصر .
نِیها و استخوانها در گوشش مینوازند
در ساعت پنج عصر .
تازه گاوِ نر به سویش نعره برمیداشت
در ساعت پنج عصر .
که اتاق از احتضار مرگ چون رنگینکمانی بود
در ساعت پنج عصر .
قانقرایا میرسید از دور
در ساعت پنج عصر .
بوقِ زنبق در کشالهی سبزِ ران
در ساعت پنج عصر .
زخمها میسوخت چون خورشید
در ساعت پنج عصر .
و در هم خُرد کرد انبوهیِ مردم دریچهها و درها را
در ساعت پنج عصر .
در ساعت پنج عصر .
آی، چه موحش پنج عصری بود !
ساعت پنج بود بر تمامی ساعتها !
ساعت پنج بود در تاریکی شامگاه !
2
خون منتشر
نمیخواهم ببینمش !
بگو به ماه بیاید
چراکه نمیخواهم
خونِ ایگناسیو را بر ماسهها ببینم.
نمیخواهم ببینمش !
ماهِ چارتاق
نریانِ ابرهای رام
و میدانِ خاکی خیال
با بیدبُنانِ حاشیهاش.
نمیخواهم ببینمش !
خاطرم در آتش است.
یاسمنها را فراخوانید
با سپیدی کوچکشان !
نمیخواهم ببینمش !
ماده گاوِ جهان پیر
به زبان غمینش
لیسه بر پوزهیی میکشید
آلودهی خونی منتشر بر خاک،
و نره گاوانِ «گیساندو »
نیمی مرگ و نیمی سنگ
ماغ کشیدند آنسان که دو قرن
خسته از پای کشیدن بر خاک.
نه.
نمیخواهم ببینمش !
پله پله بَر میشد ایگناسیو
همهی مرگش بر دوش.
سپیدهدمان را میجست
و سپیدهدمان نبود.
چهرهی واقعی خود را میجست
و مجازش یکسر سرگردان کرد.
جسم زیباییِ خود را میجست
رگِ بگشودهی خود را یافت.
نه ! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
من ندارم دلِ فوارهی جوشانی را دیدن
که کنون اندک اندک
مینشیند از پای
و تواناییِ پروازش
اندک اندک
میگریزد از تن.
فورانی که چراغان کردهست از خون
صُفّههای زیرین را در میدان
و فروریخته است آنگاه
روی مخملها و چرم گروهی هیجان دوست.
چه کسی برمیدارد فریاد
که فرود ارم سر ؟
ـ نه ! مگویید، مگویید
به تماشایش بنشینم.
آن زمان کاین سان دید
شاخها را نزدیک
پلکها بر هم نفشرد.
مادران خوف
اما
سر برآوردند
وز دلِ جمع برآمد
به نواهای نهان این آهنگ
سوی ورزوهای لاهوت
پاسدارانِ مهی بیرنگ:
در شهر سهویل
شهزادهیی نبود
که به همسنگیش کند تدبیر،
نه دلی همچنو حقیقتجوی
نه چو شمشیر او یکی شمشیر.
زورِ بازوی حیرتآورِ او
شطّ غرندهیی ز شیران بود
و به مانند پیکری از سنگ
نقش تدبیر او نمایان بود.
نغمهیی اَندُلسی
میآراست
هالهیی زرین بر گِرد سرش.
خندهاش سُنبل رومی بود
و نمک بود
و فراست بود.
ورزابازی بزرگ در میدان
کوهنشینی بیبدیل در کوهستان.
چه خوشخوی با سنبلهها
چه سخت با مهمیز !
چه مهربان با ژاله
چه چشمگیر در هفتهبازارها،
و با نیزهی نهاییِ ظلمت چه رُعبانگیز !
اینک اما اوست
خفتهی خوابی نه بیداریش در دنبال
و خزهها و گیاهِ هرز
غنچهی جمجمهاش را
به سرانگشتانِ اطمینان
میشکوفانند.
و ترانهسازِ خونش باز میآید
میسُراید سرخوش از تالابها و از چمنزاران
میغلتد به طول شاخها لرزان
در میان میغ بر خود میتپد بیجان
از هزاران ضربت پاعای ورزوها به خود پیچان
چون زبانی تیره و طولانی و غمناک ـ
تا کنار رودبارانِ ستارهها
باتلاق احتضاری در وجود آید.
آه، دیوارِ سفید اسپانیا !
آه، ورزای سیاهِ رنج !
آه، خونِ سختِ ایگانسیو !
آه، بلبلهای رگهایش !
نه.
نمیخواهم ببینمش !
نیست،
نه جامی
کهش نگهدارد
نه پرستویی
کهش بنوشد،
یخچهی نوری
که بکاهد التهابش را.
نه سرودی خوش و خرمنی از گل.
نیست
نه بلوری
کهش به سیمِ خام درپوشد.
نه !
نمیخواهم ببینمش !
3
این تختهبندِ تن
پیشانیِ سختیست سنگ که رؤیاها در آن مینالند
بیآب مواج و بی سروِ یخزده.
گُردهییست سنگ، تا بار زمان را بکشد
و درختان اشکش را و نوارها و ستارههایش را.
بارانهای تیرهیی را دیدهام من دوان از پی موجها
که بازوان بلند بیختهی خویش برافراشته بودند
تا به سنگپارهی پرتابیشان نرانند.
سنگپارهیی که اندامهایشان را در هم میشکند بیآنکه به خونشان آغشته کند.
چراکه سنگ، دانهها و ابرها را گرد میآورد
استخوانبندی چکاوکها را و گُرگانِ سایهروشن را.
اما نه صدا برمیآورد، نه بلور و نه آتش،
اگر میدان نباشد. میدان و، تنها، میدانهای بیحصار.
و اینک ایگناسیوی مبارکزاد است بر سرِ سنگ.
همین و بس ! ـ چه پیش آمده است ؟ به چهرهاش بنگرید:
مرگ به گوگردِ پریدهرنگش فروپوشیده
رخسارِ مردگاوی مغموم بدو داده است.
کار از کار گذشته است ! باران به دهانش میبارد،
هوا چون دیوانهیی سینهاش را گود وانهاده
و عشق، غرقهی اشکهای برف،
خود را بر قلهی گاوچر گرم میکند.
چه میگویند ؟ ـ سکوتی بویناک برآسوده است.
ماییم و، در برابر ما از خویش میرود این تختهبند تن
که طرح آشکارِ بلبلان را داشت؛
و میبینیمش که از حفرههایی بیانتها پوشیده میشود.
چه کسی کفن را مچاله میکند ؟ آنچه میگویند راست نیست.
اینجا نه کسی میخواند نه کسی به کُنجی میگرید
نه مهمیزی زده میشود نه ماری وحشتزده میگریزد.
اینجا دیگر خواستار چیزی نیستم جز چشمانی به فراخی گشوده
برای تماشای این تختهبند تن که امکان آرامیدنش نیست.
اینجا خواهانِ دیدار مردانی هستم که آوازی سخت دارند.
مردانی که هَیون را رام میکنند و بر رودخانهها ظفر مییابند.
مردانی که استخوانهاشان به صدا درمیآید
و با دهان پُر از خورشید و چخماق میخوانند.
خواستارِ دیدار آنانم من، اینجا رو در روی سنگ،
در برابر این پیکری که عنان گسسته است.
میخواهم تا به من نشان دهند راه رهایی کجاست
این ناخدا را که به مرگ پیوسته است.
میخواهم مرا گریهیی آموزند، چنان چون رودی
با مهی لطیف و آبکنارانی ژرف
تا پیکر ایگناسیو را با خود ببرد و از نظر پنهان شود
بی آنکه نفسِ مضاعف ورزوان را بازشنود.
تا از نظر پنهان شود در میدانچهی مدوّر ماه
که با همه خُردی
جانور محزون بیحرکتی باز مینماید.
تا از نظر پنهان شود در شبِ محروم از سرودِ ماهیها
و در خارزارانِ سپیدِ دودِ منجمد.
نمیخواهم چهرهاش را به دستمالی فروپوشند
تا به مرگی که در اوست خو کند.
برو، ایگناسیو ! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور !
بخسب ! پرواز کن ! بیارام ! ـ دریا نیز میمیرد.
4
غایب از نظر
نه گاو نرت باز میشناسد نه انجیربُن
نه اسبان نه مورچهگان خانهات.
نه کودک بازت میشناسد نه شب
چراکه تو دیگر مُردهای.
نه صُلب سنگ بازت میشناسد
نه اطلس سیاهی که در آن تجزیه میشوی.
حتا خاطرهی خاموش تو نیز دیگر بازت نمیشناسد
چراکه تو دیگر مُردهای.
چراکه تو دیگر مُردهای
همچون تمامی مردهگان زمین.
همچون همه آن مردهگان که فراموش میشوند
زیر پشتهیی از آتشزنههای خاموش.
هیچکس بازت نمیشناسد، نه. اما من تو را میسرایم
برای بعدها میسرایم چهرهی تو را لطف تو را
کمالِ پختهگیِ معرفتت را
اشتهای تو را به مرگ و طعمِ دهان مرگ را
و اندوهی را که در ژرفای شادخوییِ تو بود.
زادنش به دیر خواهد انجامید ـ خود اگر زاده تواند شد ـ
آندلسی مردی چنین صافی، چنین سرشار از حوادث.
نجابتت را خواهم سرود با کلماتی که میمویند
و نسیمی اندوهگن را که به زیتونزاران میگذرد به خاطر میآورم.
منبع: دفتر دوم مجموعه آثار شاملو
فوق العاده بود دکتر جان… صدای شاملو یجور زخم عجیبی میزنه به تن آدم
من سالها پیش اینو شنیده بودم که باز خاطرش برام زنده شد
خیلی خیلی ممنون
امکن نداره این مرثیه رو بشنوم و گریه نکنم، واقعا صدای گرم، بم و پر درد شاملو و این شعر زیبای لورکا و ترجمه بی نظیر شاملوی عزیز زخم عمیقی میزنه آدم…
روح همشون شاد…
چه ساعت پنج عصری بود! ساعت پنج بود بر تمامی ساعت ها…
لطفا فایل ها را در mediafire آپلود کنید. اگه تا حالا امتحان نکرده اید حتما بکنید. مشتری خواهید شد. در ضمن این فید هم چیز جالبی است ها !
خیلی ممنون از اینکه این آلبوم قشنگ رو در اینجا قرار دادید. نشر و معرفی موسیقی خوب و زیبا میتونه رابطهٔ مستقیم با ایجاد روحیه و حس بهتر در سایر افراد داشته باشه. کاری که من نیز سعی دارم با سهیم شدن آهنگهای زیبا در وبلاگ شب آهنگها انجام بدم.
موفق باشید
با سلام
ممنون از مطلبت.
کفن خواستی در خدمتیم !!!
سلام پزشک جان! با این پست ما را به جاهای دور کشاندی… خیلی دور… برای بازگشتم زمان زیادی لازم است!
سلام.
میدونید موسیقی استفاده شده تو این آلبوم کار کیه؟
خیلی گشتم ولی چیزی عایدم نشد.
اگه اطلاعاتی دارید لطفاً به من بگید.
ممنون
فک کنم از مرحوم بابک بیات باشه چون شاملو اکثر کارهاش رو با بابک بیات انجام میداده
موسیقی این آلبوم ، از آتا هوالپا یوپانکوئی ، آهنگساز و خواننده آرژانتینی است
امیدوارم با تلاش همه جانبه بزرگانی همچون شاملو بیشتر به جامعه بشری شناسانده شوند تا همگان بدانند که در ظلمت هم میتوان راه درست را تشخیص داد با هر هزینهای که لازم باشد.
از شما متشکرم
salam foghlade bood vaghean ali ast.dorood baraye roohe bozorge lorka va ignasyo
برو، ایگناسیو! به هیابانگ شورانگیز حسرت مخور!
بخسب! پرواز کن! بیارام! دریا نیز میمیرد.
Vete, Ignacio: No sientas el caliente bramido.
Duerme, vuela, reposa: ¡También se muere el mar!
Go, Ignacio, feel not the hot bellowing.
Sleep, fly, rest: even the sea dies
مرسی دوستم من این صدا را کاست MP3 کردهام