اینک، بهار
فرانک مجیدی: یک روز در مسیر دانشگاه، ناگهان متوجه آن همه تغییر شدم. مثل همیشه تغییر تدریجی و آهستهای که ناگهان خودنما می شود، برگهای سبز، شکوفههای ریز، روزهای بلندتر… هرچند زمستان خیلی سرد و پر بارشی نبود، اما این تنپوشهای رنگی تنوع تازهای به مسیر خاکستری خیابانها میدادند. میدانی؟ آنوقت است که آرزو میکنی کاش همهچیزِ خوب، اینقدر ساده و زیبا و با قاعده اتفاق میافتاد و کاش خیلی چیزها داستان شادتری مییافت، حتی اگر داستان تکراری رسیدن عاشقان و سالها زندگی خوب و خوش کنار هم، یا برآورده شدن آرزوهای ناممکن بود. داستان کلیشهای، آبکی، بیدرد و دردسر. داستان الکیخوشی هم شاید از بیداستانی بهتر باشد. اصلاً چهطور میشود کلیشهی بهار را شکست؟ چگونه میشود برای زاده شدن از هیچ، از صفر آغازیدن، داستانی نو گفت که پیشتر گفتهنشده؟ چهطور میشود قالبها را شکست؟
گاهی شده بر سر چیزی بجنگی و خشم بگیری و غیرت نشان دهی که برایت بسیار بدیهی شده؟ آنقدر بدیهی که بیشتر پی شناختش نمیروی، حتی اگر زمینهی شناخت و بحث و دوست داشتنش بیشتر از زندگی و عمرت باشد؟ اما ناگهان حادثهای، خشم یا عشقی آن را به یادت میآورد. آنوقت بر سر آن غیور میشوی، خدنگ میایستی و اهمیتی نمیدهی طرف مقابلت دوستی عزیز و یا هر کس دیگری است. برای من که پیش آمد. دوستی دارم که یکبار، روزها قبل، بر سر عصبانیتی «فرهنگ ایرانیها» را زیر سئوال برد. دوست من ایرانی است، به اندازهی همهی ما. بحثمان به دعوا ختم شد و آن خاطره مثل زخمی شد که جایش بر چهرهی دوستیمان نشست. کاش اینطور نبود، اما حقیقت این است که با آنکه حالا خیلی احترام هم را داریم، دوستیمان به زلالی روزهای پیش از ماجرا نیست، یک پایش لنگ میزند. حالا که به ماجرا فکر میکنم، با خودم میگویم یعنی من سر یک کلیشه با دوست عزیزی مجادله کردهام؟
همهچیز را میشود با کلیشه و شکل کتشلوار پوشیدهی میانسال پند دهنده و اعصابخردکن بیان کرد. همهی مفاهیم را! اما برعکس آنهم صادق است! بستگی دارد راوی داستان چقدر مهارت قصهگویی داشتهباشد و چقدر بتواند ریشه و عمق به هدف داستانش بدهد. حالا که بهار میآید، و سال خورشیدی نو میشود، میشود فهمید که نیاکان ما چه داستانپردازان بینظیری بودهاند. و در تمام این سالهای سال، سدهها و هزارهها، یادگاری گذاشتهاند که نمیشود تکراری خواندش! چطور میشود شوق آماده کردن سفرهی هفتسین را کلیشهای خواند، یا هیجان اسکناسیهای نویی که از لای قرآن در میآید؟ آن لحظهای که ضربههای ثانیهشمار ساعت تقتق به گوش میرسد، و معجزهی بیتاب شدن همیشگی ماهی قرمز باوقار در لحظات مانده به تحویل سال، بغضی که در گلو و شادی همزمانی که در دل داری، دستانی که دور سفره حمایتگرانه دست نفر کناری را میفشارد، شلیک توپ، جملهی «آغاز سال…» خنده و بوسه و درآغوش کشیدنها، دعای سپیدبختی بزرگان فامیل برای جوانترها چطور تکراری نمیشود؟ من که فکر میکنم چون شوق و اشک یکسان نیستند. و این اتفاق هرساله، افقی یکی با سال پیشتر بهرویت نمیگشاید، و این «نوروز» را یادگاری گرانمایه میکند که دست به دست، از نیاکان باستانیت به تو رسیده، و جان همهی آنها از فرزندان تازهشان انتظار نگاهداری و سپردنش به زادگان آینده را دارد. آنوقت است که یک رسم، آنقدر بها مییابد که لباس «باور» و «ایمان» را میپوشد و آنقدر به دیری میپاید و سالخورد میشود که بشود آن را «فرهنگ» نامید. من فرهنگ را اینطور شناختهام و گمان میبرم برای حفظ فرهنگ یک بوم و میهن، باید بسیار گفت، نوشت و جنگید و جان داد.
باید بسیار بهار شد تا مفهوم آغاز با بهار را دانست، باید بسیار گریست تا ارزش لبخند بالا برود، باید بسیار جنگید تا صبح پیروزی تابندهتر بدرخشد. باید بسیار سکوت کرد تا مفهوم شنیدن را آموخت، باید زمینیتر شد تا معنای نگاهها و دردها را درک کرد. باید بسیار تازه شد تا نیایش کرد، صبر کرد و امید داشت و تازه میرسی به آغاز ماجرا که باید بسیار دوست داشت تا بهار شد!
این مثل کاری است که خدا میکند، چرخه را تکرار میکند و بهار را میآورد تا بدانی «معجزه»، هرگز «کلیشه» نمیشود. و ای کاش هموطنم به ساعت اکنون دلت، هماینک، بهار برسد!
سال نوی شما مبارک!
در میکده با حریف قلاش
بنشین و شراب نوش و خوش باش
از خط خوش نگار بر خوان
سر دو جهان، ولی مکن فاش
بر نقش و نگار فتنه گشتم
زان رو که نمیرسم به نقاش
تا با خودم، از خودم خبر نیست
با خود نفسی نبودمی کاش
مخمور میم، بیار ساقی
نقل و می از آن لب شکر پاش
در صومعهها چو مینگنجد
دردی کش و میپرست و قلاش
من نیز به ترک زهد گفتم
اینک شب و روز همچو اوباش
در میکده میکشم سبویی
باشد که بیابم از تو بویی
ای روی تو شمع مجلس افروز
سودای تو آتش جگرسوز
رخسار خوش تو عاشقان را
خوشتر ز هزار عید نوروز
برآمد باد صبح و بوی نوروز
به کام دوستان و بخت پیروز
●
مبارک بادت این سال و همه سال
همایون بادت این روز و همه روز
سلام؛
عید نوروزتون مبارک،
امیدوارم سال خوبی در کنار خانواده محترمتون در پیش داشته باشید
—-
مدتهاست از طریق فید پی گیر نوشته هاتون هستم
و خیلی خوشحالم از آشنایی با وبلاگ و نوشته هاتون
و پوزش می طلبم از تاخیرم در گذاشتن کامنت
ای کاش هموطنم به ساعت اکنون دلت، هماینک، بهار برسد.
بهار شما مبارک!
ای اش برای همه بهار برسد!
حس عجیبی از ان نوشتت دارم!
همیشه شاد باشی
فرانک عزیز ، زیبا نوشتی.
در سال نو، برای همه هموطنانم و برای همه آنان که نوروز را جشن میگیرند، آرزوی سلامتی، شادی و شادکامی دارم. دلتان بهاری و روزگارتان خوش باد.
عید شما مبارک، نوروزتان شاد
سلام
می خواستم خواهش کنم در مورد بیوریتم برامون بنویسید
ساله خوبی داشته باشید
سلام 🙂 سال نو مبارک 🙂