داستان علمی تخیلی «روز امتحان»، نوشته هنری سسلار

شاید از روی پستهای قبلی وبلاگم حدس زده باشید که شیفته داستانهای علمی تخیلی هستم. گرچه خیلیها علمی تخیلی را معادل خیالبافیهای کودکانه میدانند، اما ژانر علمی تخیلی خیلی وقتها، بیانگر دغدغههای عمده آدمی و آرزوها و امیال غریبش هستند. ما در علمی تخیلی در قالب داستان به زوایایی کشف نشده از ذهن و روح انسان و دیالکتیکها و چالشهای اجتماعی میرسیم که گاهی رمان و داستانهای کوتاه کلاسیک از بیان آن عاجز هستند.
دیروز ظهر که با یکی از دوستان تلفنی صحبت میکردم، گفتگویمان ناخودآگاه به شکوه و شکایت کشیده شد و به آنجا رسیدیم که کاش کمی کمتر میفهمیدیم و آرزوی ضریب هوشی، حتی پایینتر از متوسط کردیم و به سبکبالی شبانان هم در این میان حسادت بسیار کردیم. مطابق معمول همه دردها و رنجها و دپرسیها و گرفتار آمدن در شب تاریک و گردابهای هایل را خودساخته و ناشی از عطا شدن ناخواسته اندکی بیشتر از سهمیه مقرر و روتین هوش و شعور دانستیم و از دست و دلبازی مأمور توزیع در هنگامه این قسمت، نالیدیم!
به اینجا که رسیدیم من ناگهان یاد داستان علمی تخیلیای افتادم که سالها پیش خوانده بودم. شمای کلیاش را برای دوستم تعریف کردم. بعد از اتمام مکالمه بسیار مشتاق شدم، دوباره بخوانمش. اما گویا در وب فارسی، این داستان قرار داده نشده بود. از آنجا که در جستجوی اینترنتی بسیار خوش شانس هستم، با چند کلمه کلیدی داستان، به نسخه انگلیسی آن رسیدم. حیفم آمد که شما این داستان را نخوانید و به دقت به آن فکر نکنید. بنابراین گرچه تجربهای در ترجمه متن داستانی نداشتم، به خودم جرأت دادم و داستان را برایتان ترجمه کردم.
روز امتحان
نوشته هنری سسلار
آقا و خانم جوردن هیچ وقت درباره امتحان حرف نمیزدند، البته تا وقتی که پسرشان -دیکی- دوازده سالش نشده بود. اولین بار، در روز تولد دیکی، خانم جوردن در حضورش به موضوع اشاره کرد. حالت عصبی حرف زدن خانم جوردن باعث شد که شوهرش با صراحت بگوید:
«فراموشش کن. او از پساش برخواهد آمد.»
آنها سر میز صبحانه بودند و پسر به صورت عجیبی به بشقابش نگاه میکرد. او پسربچهای باهوش با موهای صاف بلوند و خلق و خوی عصبی و چابک بود. او نمیفهمید که تنش ناگهانی ایجاد شده به چه سبب است، ولی میدانست که امروز، روز تولدش است و انتظار حال و هوای متناسب با روز تولد را داشت. جایی در آپارتمان کوچک، بستههای پیچیده و با روبان بسته شده، انتظار باز شدن را میکشیدند و در آشپزخانه با دیوارههای کوچک، چیز گرم و شیرینی در فر خودکار، آماده شده بود. او انتظار روز شادی را داشت، اما چشمان نمناک مادر و اخمهای پدر، انتظاری را که از صبح داشت، در او کشت.
او پرسید: «کدام امتحان؟»
مادر به رومیزی نگاه کرد. «امتحان فقط یک جور تست هوش دولتی است که از بچههای دوازده ساله گرفته میشود. تو هفته بعد در امتحان شرکت میکنی. چیزی برای نگرانی وجود ندارد.»
«منظورت، امتحانی شبیه امتحانهای مدرسه است؟»
پدرش در حالی که نگاهش را از میز متوجه بالا کرده بود، گفت: «چیزی شبیه آن، برو کمیکهایت را بخوان، دیکی.»
پسر بلند شد و به گوشهای از پارتمان که از زمان شیرخوارگی گوشه مخصوصش بود، رفت. انگشتانش را به سمت بالاترین کمیکی که در توده کتابهای کمیک بود، برد، ولی به نظر میرسید که به فکاهیهای چهارگوش رنگی بیعلاقه است. به سمت پنجره رفت و با دلتنگی به شیشه بخارگرفته نگاه کرد.
– «برای چه باید امروز باران بیاید.، چرا فردا باران نیاید؟»
پدرش در حالی که بر روی صندلی دستهدار خم شده بود و برگههای روزنامه دولتی را هنگام ورق زدن به صدا درآورده بود، گفت: «فقط به خاطر اینکه ببارد، فقط همین. باران باعث رشد چمنها میشود.»
– «برای چه، پدر؟»
– «به خاطر اینکه بشود، فقط همین.»
دیکی چهرهاش را در هم کشید و گفت: «چه چیز چمن را سبز میکند؟»
پدرش به تندی گفت: «کسی نمیداند.» سپس ناگهان از لحن تندش پیشمان شد.
بقیه روز هم صرف مراسم روز تولد شد. مادرش هنگام باز کردن بستههای رنگی پر زرق و پرق به او خیره شد و حتی پدرش لبخند زد و موهایش را مرتب کرد. دیکی مادرش را بوسید و موقرانه با پدرش دست داد. سپس کیک تولد آورده شد و مراسم به پایان رسید.
یک ساعت بعد، دیکی کنار پنجره نشسته بود و خورشید را میدید که پرتو نورش سعی میکرد از مابین ابرها راهش را باز میکند.
پسر پرسید: «پدر! خورشید چقدر با ما فاصله دارد؟»
پدر پاسخ داد: «پنج هزار مایل.»
دیکی سر میز صبحانه نشست و دوباره چشمان نمناک مادرش را دید. تا زمانی که پدرش موضوع را روشن کرد، او نمیتوانست ربطی بین اشکهای مادر و امتحانش پیدا کند.
– «خوب دیکی! امروز تو یک قرار ملاقات داری.»
– «میدانم، پدر! انتظارش را داشتم.»
– «نگران نباش. هزاران کودک هر روز این امتحان را میدهند. دولت میخواهد بداند که چقدر باهوشی، دیکی. همه ماجرا همین است.»
پسر با تردید گفت: «من در مدرسه نمرات خوبی میگیرم.»
– «این امتحان متفاوت است، این امتحان، یک امتحان مخصوص است. آنها به تو چیزی میدهند که بنوشی، بعدا به اتاقی میروی که در آنجا ماشین خاصی است.»
دیکی گفت: «چه چیزی باید بنوشم؟»
– «چیزی نیست. مزهاش شبیه نعناع است. فقط به خاطر اینکه مطمئن شوند تو به سؤالات با راستگویی پاسخ میدهی، آن را به تو میدهند. البته نه به خاطر اینکه دولت فکر میکند تو به آنها راست نمیگویی، آنها فقط میخواهند مطمئن شوند.»
چهره دیکی سرگشتگی و ترسش را نمایان کرد. به مادرش نگاه کرد، مادرش لبخند مبهمی به چهره آورد. او گفت: «همه چیز به خوبی پیش خواهد رفت.»
پدرش با او موافقت کرد و گفت: «البته که این طور میشود. تو پسر خوبی، هستی، دیکی! کارت درست است. بعدش ما برمیگردیم و جشن میگیرم. باشد؟»
دیکی گفت: «بله، آقا.»
———————-
پانزده دقیقه قبل از ساعت قرار، آنها وارد ساختمان آموزشی دولتی شدند. آنها روی کف مرمر لابی بزرگ ساختمان که تعدادی ستون داشت، قدم برداشتند، از زیر طاقی گذشتند و به آسانسور خودکاری وارد شدند که آنها را به طبقه چهارم برد.
در جلوی اتاق 404، مرد جوانی که لباس بینشانی پوشیده بود، کنار میز جلاداده شده، نشسته بود. او یک زیردستی در دست داشت و در فهرست اسامی پایین آمد تا به ردیف آسامی شروع شده با حرف جیم رسید ، سپس به خانواده جوردن اجازه داد که وارد شوند.
اتاق سرد بود و حالتی رسمی مثل اتاقهای دادگاه را داشت. صندلیهای بلندی در آنجا میزهای فلزی را احاطه کرده بودند. چند پدر و پسر دیگر آنجا بودند و یک زن با لبهای نازک و موهای سیاه و کوتاه در حال بیرون آوردن ورقههای کاغذ بود.
آقای جوردن فرم را پر کرد و به نزد منشی بازگشت. سپس به دیکی گفت: «زیاد طول نمیکشد، وقتی اسمت را صدا زدند، از در وارد شو و به انتهای اتاق برو.» او مسیر را با انگشتش نشان داد.
بلندگوی مخفی به صدا درآمد و اولین اسم را اعلام کرد. دیکی، پسری را دید که پدرش را با اکراه ترک میکند و به آهستگی به سمت در میرود..
پنج دقیقه یه یازده، اسم جوردن را صدا زدند.
پدرش بدون اینکه به او نگاه کند گفت: «موفق باشی. وقتی امتحان تمام شد، دنبالت میآیم.»
دیکی به سمت در رفت و دستگیره را چرخاند. اتاق تاریک بود و او به سختی چشمان خاکستری رنگ مراقبی را میدید که به او خوشامد میگوید.
مرد به چهارپایه کنار میز اشاره کرد و به آرامی گفت: «بنشین. اسمت ریچارد جوردن است؟»
– «بله، آقا.»
– «نمره طبقهبندی شما 600- 115 است. این را بنوش، ریچارد!»
او فنجان پلاستیکی را از روی میز برداشت و به دست پسر داد. مایع درونش قوام دوغ را داشت و مزه نعناعی که پدرش وعده آن را داده بود، نداشت. دیکی، محتویات فنجان را خورد و فنجان خالی را به دست مرد داد.
دیکی به آرامی در حالی که احساس خواب آلودگی میکرد، نشست. در همین حال مرد، مشغول نوشتن روی برگه کاغذ بود. سپس ممتحن به ساعتش نگاه کرد و با فاصله چند اینچ از صورت دیکی ایستاد. چیزی شبیه قلم را از جیب لباسش درآورد و نور کوچکی را به چشمان پسر، تاباند.
– «خیلی خوب، با من بیا، دیکی!»
او دیکی را به انتهای اتاق راهنمایی کرد، جایی که یک صندلی دستهدار چوبی و یک ماشین پردازش با چند شمارهگیر قرار داشت. میکروفنی در سمت چپ صندلی بود و وقتی پسر نشست، سر میکروفن درست روبروی دهانش قرار گرفت.
– «آرام باش، ریچارد! از تو چندین سؤال پرسیده خواهد شد و تو به آنها با دقت فکر خواهی کرد. سپس با میکروفن به سؤالات پاسخ خواهی داد. ماشین خودش بقیه کارها را انجام خواهد داد.»
– «بله، آقا!»
– «من تو را تنها خواهم گذاشت. هر وقت خواستی شروع کنی، فقط رو به میکروفن بگو (حاضر).»
– «بله، آقا!»
مرد شانهاش را فشار داد و ترکش کرد.
دیکی گفت: «حاضر»
نورهایی روی ماشین ظاهر شدند و شروع به سر و صدا کرد. صدایی گفت: «این توالی اعداد را تکمیل کن: یک، چهار، هفت، ده، …»
آقا و خانم جوردن در اتاق نشمین بودند، صحبتی نمیکردند و حتی به چیزی فکر نمیکردند.
تقریبا، ساعت چهار بود که تلفن به صدا درآمد. زن سعی کرد ، پیش از شوهر به به تلفن برسد ولی شوهرش سریعتر بود.
– «آقای جوردن؟»
صدا آهنگی تند و تیز و رسمی داشت.
– «بله؟»
– «از طرف سرویس آموزشی دولتی با شما تماس میگیریم. پسر شما ریچارد ام جوردن، با طبقه بندی 500 – 115، امتحان دولتی را تمام کرد. متأسفیم که به شما اطلاع بدهیم که بنا بر پخش پنجم قانون شماره 84، ضریب هوشی او بالاتر از سطح مقرر شده به وسیله دولت است.»
زن در اتاق نالید، او به جز چیزهایی که از حالت چهره شوهرش دریافته بود، چیزی نمیدانست.
صدای پشت تلفن گفت: «شما میتوانید تلفنی انتخاب کنید که جسد او به وسیله دولت دفن شود یا مراسم تدفین خصوصی را برایش ترجیح میدهید. هزینه کفن و دفن دولتی ده دلار است.»
برای تکمیل عرض میکنم:
داستان در کتاب “دروازه های بهشت”، اثر “خولیو کورتازار” آمده، ترجمه فارسیش رو من حدود ۱۰ سال پیش خوندم. داستان های قشنگی داره که به همگی توصیه میکنم بخونید. ممنون
این داستان رو سالها پیش تو مجله عصر دانش خوندم ! چقدر قصه خورده بودم
فیلمش هم اینجا هست: http://www.youtube.com/watch?v=cLvu_bPqaL0
ممنون از داستان ترجمه خوبی هم بود ولی به من خیلی حس منفی داد. من هم عاشق داستانهای تخیلی هستم ولی نه این مدلی
موفق باشید
آگاهی مساوی با افسردگی
عالی بود…یاد جبر جغرافیائی محسن نامجو افتادم…ممنون بابت ترجمه ی روان
تکان دهنده …
هرچند شاید دیگر در این روز و روزگار، چنین داستانی چندان علمی تخیلی هم نباشد. مخصوصا برای ما. شاید بشود گفت اتفاقا خیلی هم آشنا است…
یعنی چی؟؟؟میکشنش….
وای خدا عجب پایانی داشت کاملا آدمو غافلگیر میکرد
چه هیجان انگیز….
ادم رو یاد شوروی و تقریبا زمان جنگ های جهانی میندازه این داستان….
اسم کامل کتاب و مترجمش چیست؟
من اگر شرکت می کردم همون جا ، قبل از این که تصمیم بگیرن زنگ بزنن به خونه سرم رو مزدن…
ممنون ، داستان زیبایی بود
در مورد اینکه :
“به آنجا رسیدیم که کاش کمی کمتر میفهمیدیم و آرزوی ضریب هوشی، حتی پایینتر از متوسط کردیم و به سبکبالی شبانان هم در این میان حسادت بسیار کردیم.”
خود من هم گاهی از این فکرها میکنم. هرچه بیشتر بدونی عذابت هم بیشتر. شاید بی ربط بتشه ولی میگن روی قله کوههای بلند زودتر برف میباره.
در ضمن من نگرفتم منظور از داستان چیه؟ یعنی باهوش بودن مایه دردرسر هست؟ اگه میشه یکی توضیح بده.
زیبا بود مرسییییییییییی
عالی بود دکتر. منو برد به خاطرات بچگیم از مجله دانشمند. ترجمه خوبی هم داشتین
احتمالاً کشوره یه کشوری شبیه کشور داستان 1984 بوده!
حدود بیست سال پیش مجله دانشمند.
خوب این که خیلی خوب بوده.
هوشش زیاد بوده ؛ ۱۲ سالگی راحتش کردن.
حالا میذاشتن مثل (…) هوشش زیاد باشه ولی امکانات نباشه خوب میشد ؟؟
بچه بیچاره باهوش+ تا ۱۸ سالگی باید اراجیف میخوند. میرفت دانشگاه ، اگر سیاسی یا سیگاری یا دلال نمیشد حتما بعدش یا فرار مغزها میشد یا توی یک شرکت با نصف حقوقی که مورد انتظارش بوده مشغول به بیگاری میشد.
شما چقدر رمانتیک با دوستتون با تلفن صحبت می کنین من اگه تمام روز هم فکر کنم نمیتونم اینجوری با تلفن صحبت کنم.
من هم سالها پیش این داستان رو خونده بودم. یکی از داستانهاییه که خیلی واضح تو ذهنم نشسته و زیاد یادش میفتم
ممنون، ترجمه خیلی خوبی بود.
داستان هم تصویرسازیهای خیلی خوبی داشت، و البته همونطور که دوستان گفتن در زمان حاضر (…) زیاد هم تخیلی محسوب نمیشه!
همیشه فک میکردم اگه یه کم هوشم کمتر بود چقدر راحتتر زندگی میکردم و چقدر دغدغه هام برا بقیه قابل فهم بود نیاز نداشتم هنجارشکنی کنم
مربا درست میکردم و میرفتم کلاس خیاطی یا حتی شبیه روشنفکرا عمل میکردم و کلاس نقاشی میرفتم و حتمن 3 تا هم بچه داشتم
من گفتم نگید نگفت اگه نسل باهوشا منقرض نشد
راهنمایی که بودم یه معلم هنر باحالی داشتیم که همیشه یه شعری واسه ما میخوند و ما نمیفهمیدیم چی میگه و فقط به خاطر کلمه های شعر بهش میخندیدیم. شعر رو حفظ نکردم اما مضمون اون این بود که:
خوش به حال کسی که خر اومد و کرّه خر رفت بد به حال کسی که کرّه خر اومد و خر رفت
سلام و درود
داستان جالبی بود. لذت بردم ، نخبه کشی علمی تخیلی. البته در شکل رئال آن معمولا نخبه کشی در فرایند طولانی تری انجام می شود و کمتر با قتل طرف به پایان می رسد اما در این داستان هم نویسنده قضیه را یک طرفه دیده است. و با اینکه داستان علمی و تخیلی است بیشتر نگاهی سنتی به ماجرا دارد. تصور نویسنده بر این است که هر پدیده ای از طرف A به B در جریان است در حالی که پدیده ها ممکن است از A به B یا از B به A و در شکل پیچیده تر از B به C و از C به D و از C به A و از D به B و … در جریان باشند. در این داستا ن نویسنده توجه نمی کند آن سیستمی که پسر بچه ای را که ضریب هوشی اش بالا تر از حد تعریف شده است را تحمل نمی کند و حذف می کند از دل همان فرهنگی آمده که نویسنده داستان آن را حذف کرده است و در این متن اصلا نویسنده نا خودآگاه آن فرهنگ را خذف کرده تا مسئله را یک طرفه نشان دهد. فرهنگی که نخبه کشی می کند و لی الان در موضع قدرت نیست. اما آن که قوی تر است از دل این فرهنگ قدرت را در دست گرفته است و نخبه کش فعال است . اما فرهنگ اصلی غیر فعال است و نخبه کشی را با توجه به غیر فعال بودنش در سطوح پایین تر انچام می دهد. اگر این این فرهنگ نخبه کش نبود از دل آن نخبه کش فعال قدرت را به دست نمی گرفت و کودکی را که ضریب هوشی آن مورد نظرشان نیست را حذف نمی کرد و احتمالا اگر آن فرهنگ به گو نه ای دیگر بود . این سیستمی که آنها به آنجا مراجعه کردند به کونه ای دیگر شکل می گرفت و در جهت شناسایی استعدادهای کودکان حرکت و زمینه را برای رشدشان فراهم می کرد.
با ” چگونگی تکثیر یک کتک زن” منتظر حضورتان هستم. فکر کنم با بحثی هم که در اینجا بوجود آمده بی ارتباط نباشد.
من تصحیح می کنم نویسنده در یک جا موقعی که کودک با پدرش صحبت می کند ( و رفتارهای پدر و جواب های او به فرزندش ) به گونه ای به فرهنگی که در انتها به شکل سیستم امتحان دهی نهایی ختم می شود به طور غیر مستقیم اشاره ای دارد.
سلام
ترجمه و انتخاب هر دو بسیار عالی بود.
بهترین ها
چقدر تاسفناک .بچه بیچاره ….
داستان های کوتاه رو گفتید هفته ای یکی میزنید اما انگار ماهی یکی هم نیست!!!
این داستان در مجله دانشمند (حدود ۱۰ سال پیش) هم چاپ شده.
نظرات دوستان عالی بود
ممنون از ترجمه این داستان
خیلی تلخ بود .
درود،
داستان مزخرفی بود. توصیه میکنم از هوشی که به شما داده شده به طور خلاقانه ای استفاده کنید نه اینکه از داشتنش ناراحت باشید.
صادقانه باید بگم هیچ استفاده ای از داستان نکردم.
اگر شما نتیجه قابل استفاده ای از این داستان گرفتید ممنون میشوم ما را هم سهیم کنید.
نور امید همراهتان
مصطفی مرادی
“آرزوی ضریب هوشی، حتی پایینتر از متوسط کردیم و به سبکبالی شبانان هم در این میان حسادت بسیار کردیم”معمولا خدارو به خاطر تجربه های مختلفی که تو زندگی به دست آوردم شکر کردم.اما برای به دست آوردن این تجربه ها فکر می کنم وقت و زندگیمو از دست دادم.مخصوصا وقتی کسانی رو می بینم که بدون دغدغه و بدون بدست آوردن این تجربه ها زندگی خوبی دارند و بدون تجربه و یا یک تجربه ، زندگی و کار موفقی دارند.نمی دونم تا چه حد این فکرم درسته. تجربه یعنی انتخاب.هرچه در زندگی انتخاب بیشتری داشته باشی به همون نسبت تجربه ی بیشتری کسب می کنی و این یعنی قانع نبودن.و یا قانع بودن و در عین حال نگاه به جلو داشتن.نگاه به جلویی که بعضی وقت ها تورو حسابی از اونچه که فکر می کردی عقب می اندازه.
فکر می کنم الان به تنها چیزی که احتیاج دارم آرامشه.
ممنون بابت داستان زیباتون
بابا دلت خوشه ها…
داستان جالبی بود، راستش بیشار از داستان، از ترجمه آن لذت بردم.
داستان بسیار زیبایی بود که سالها پیش خوانده بودم.
حس تأثیرگذاری دارد.
ترجمه روان و خوبی بود. ممنون.
ترس خوش طعمی داشت این داستان! ترجمه عالی بود .. ;)
از یه دیدگاه میتونم بگم کسی باهوش هست که بتونه خودش رو با شرایط تطبیق بده و از زندگی نهایت استفاده رو ببره.
کمی یاد رمان کوههای سفید افتادم. محبوبترین رمان بچهگیم بود.
سلام. از داستان و از ترجمه ش خیلی لذت بردم. اگر بخوام جایی در فضای مجازی یا واقعی بذارمش چه طوری می تونم؟ منبع رو چطور اعلام کنم؟ و مترجم رو؟ فقط برای فیس بوکم و وبلاگم می خوام.
داستان تلخ و جالبی بود، تلخ از این جهت که به جورایی خیلی هم تخیلی نبود. و ترجمه سلیسی داشت، متشکرم.
ضمنا از سایت خوندنی که ایجاد کردید هم متشکرم، من خیلی اهل وبلاگ گردی نیستم اما تنوع مطالب این سایت خیلی اون رو جذاب و خوندنی کرده. موفق باشید.
بیصیار بیصیار آلی بود آغا متچکرم اظتون .
موفغ باشید .
لحظاتی دیوانه ام کرد این نوشته. درک بعضی از چیزها سخت است.
کتاب بخشنده را خوانده اید؟ یک جورهایی بعد از خواندن آن هم، همین حس را داشتم.
عالییییییییییی بود.
درباره فیلمشم باید بگم که اولین بخش از قسمت ششم سریال The Twilight Zone محسوب میشه.
یکی زور می زنه یکم آگا بشه یه دردی از دل ملت برداره.شما هم می گی کاش آگاه و باهوش نبودم.
اصلا حدس نمیزدم اخر داستان این بشه … هنوز تو شکم و چشمام از اشک خیسه … دقیقا یک لحظه حس اون مادر رو حس کردم
واقعا چرا اونهایی که بیشتر میدونن باید نباشن؟
دلم نمیخواست برسم به اخرش چون میدونستم بد تموم میشه ولی قشنگ بود مرسی
سلام داستان جالبی بود . منو یاد رمتن 1984 انداخت
با تشکر داستان قشنگی بود
ما که نفهمیدیم تهش چی شد؟
مرسی آقای مجیدی که هنوز دغدغه علمی تخیلی دارید.
کتاب سه جرم کیهانی نوشته سیکسین لیو (لیو سیژین) رو اگه نخوندین حتما بخونین. اولین قسمت از یه سه گانه اس، جایزه هوگو برده، و یکی از بهترین علمی تخیلی هاییه که تا حالا خوندم، البته از یک چهارم اولش که بگذریم.
فیدیبو هم داره.
خیلی ممنونم. اتفاقا نخونده بودم. ممنون که اطلاع دادین. هدیه خوبی بود.