معرفی رمان «سهشنبهها با موری» نوشتهی میچ آلبوم

«کتابی با نگارش عالی، سخنی روشن از خرد و فراست که از روی عشق، سادگی در فراسوی پیچیدگیهای زندگی را ترسیم کرده است.»
ــ دکتر اسکات پک
«برگ برگِ این کتابِ کوچک، اما زیبا و اعجاببرانگیز، از گرمای عشقی بیپیرایه میدرخشد.»
ــ هارولد کوشنر
«این کتاب گنجینهای توصیفناشدنی است. درک فناپذیری، آموزگاری بزرگ و منبعی برای روشنگری است. داشتن مرشدی که این تجربه را با ما در میان بگذارد، دستمایه فراست است.»
ــ دکتر برنی سیگل
برنامه درس
– آخرین کلاس زندگی استاد پیر من هفتهای یک بار در منزل او تشکیل میگردید، در کنار پنجرهای در اتاق مطالعه او، تا بتواند از آنجا بوته کوچک بامیه را با برگهای صورتیرنگش تماشا کند. کلاس روزهای سهشنبه و بعد از صرف صبحانه تشکیل میشد. موضوع درس ما «معنای زندگی» بود. استاد آنچه را به تجربه میدانست، درس میداد.
نمرهای در کار نبود، اما هر هفته امتحان شفاهی داشتیم. انتظار این بود که به سؤالات جواب بدهی و به سهم خود سؤالاتی مطرح کنی. البته انجامدادن گهگاهی حرکات جسمانی هم بخشی از کار بود. مثلاً لازم میشد که سر استاد روی بالش جا به جا شود تا در حالت راحتی قرار بگیرد، تنظیم عینک روی بینی استاد هم وظیفهای دیگر بود. بوسیدن استاد به وقت خداحافظی اعتبار دیگری بود که به پایت نوشته میشد.
به کتابی نیاز نبود. با این حال موضوعات مختلفی مطرح میشد، موضوعاتی از قبیل عشق، کار، جامعه، خانواده، پیرشدن، بخشودن و سرانجام مرگ. آخرین درس استاد کوتاه و خلاصه بود، در حد چند کلمه.
به جای مراسم فارغالتحصیلی، مراسم تدفین او برگزار شد.
با آنکه امتحان نهایی در کار نبود، قرار این شده بود که از آنچه آموخته بودی رسالهای مفصل بنویسی. حاصل کار کتابی است که میخوانید.
آخرین کلاس استاد پیر من تنها یک دانشجو داشت.
آن دانشجو من بودم.
***
اواخر بهار سال ۱۹۷۹ است، بعد از ظهر شنبهای داغ و شرجی. صدها نفر از ما در کنار هم روی صندلیهای چوبی به ردیف شده، در چمن محوطه اصلی دانشگاه مینشینیم. رداهای بلند آبیرنگ از جنس نایلون پوشیدهایم و با بیصبری به خطابههای مفصل گوش میدهیم. وقتی مراسم تمام میشود، کلاههایمان را به هوا پرتاب میکنیم. حالا فارغالتحصیلان رسمی دانشکده هستیم، گروه ارشد دانشگاه براندیس در شهر والتام ایالت ماساچوست. برای بسیاری از ما، دوران کودکی به پایان رسیده است.
کمی بعد، استاد مورد علاقهام موری شوارتز را پیدا میکنم، او را به پدر و مادرم معرفی میکنم. مرد ریزاندامی است با گامهای کوتاه که گویی اگر باد تندی بوزد، او را به روی ابرها پرتاب میکند. با آن ردای رسمی استادی، حالتی روحانی را به نمایش میگذارد، نمودی از پری دارد. چشمانش به رنگ سبز و آبی شفاف است، با موهایی نقرهایرنگ که تا روی پیشانیاش را پوشانده است؛ گوشهای بزرگ، بینی مثلثیشکل و ابروانی خاکستری. با آنکه دندانهایش کج و کوله است و دندانهای پایینیاش به عقب کج شده است ــ چنان که گویی روزگاری کسی با مشت بر آنها کوبیده است ــ وقتی لبخند میزند، خیال میکنی بامزهترین لطیفه جهان را برایش تعریف کردهای.
درباره طرز درس خواندن من با پدر و مادرم حرف میزند. به آنها میگوید: «پسر فوقالعادهای دارید.» من خجالتزده به پاهایم نگاه میکنم. قبل از خداحافظی هدیهای به استاد میدهم، یک کیف چرمی که حرف اول نام او را بر آن حک کردهام. آن را روز قبل از یک مرکز خرید تهیه کردم. نمیخواستم او را فراموش کنم. شاید هم نمیخواستم که او مرا فراموش کند.
استاد میگوید: «میچ، تو یکی از آن خوبها هستی.» و بعد در مقام تعریف از کیف حرف میزند. آنگاه مرا در آغوش میگیرد. دستهای نحیف و نازکش را بر پشت خودم احساس میکنم. از او بلندتر هستم. وقتی دستهایم را میگیرد، احساس غریبی پیدا میکنم، احساس میکنم از او پیرتر هستم، انگار من واله و او کودک من است.
میپرسد آیا تماسم را با او حفظ میکنم و من جواب میدهم: «بله، حتما.»
وقتی از من دور میشود، میبینم که چشمانش از اشک پر شده است و گریه میکند.
موضوع درس
– حکم مرگ او در تابستان سال ۱۹۹۴ صادر شد. موری از مدتها قبل انتظار داشت اتفاق ناخوشایندی بیفتد. او این را از روزی میدانست که رقصیدن را برای همیشه کنار گذاشت.
استاد پیر من همیشه میرقصید. موسیقی اهمیتی نداشت. او به همه نوعش راضی بود. همه را دوست داشت. چشمانش را میبست و با لبخندی شیرین به آهنگ موزون میرقصید. رقصش همیشه هم زیبا نبود. اما نگران این هم نبود که کسی با او برقصد. موری به تنهایی میرقصید.
او سابقا چهارشنبه شبها به کلیسای میدان هاروارد میرفت. جمعیت کثیری برای رقص به آنجا میآمدند. موری اغلب به میان جمع جوانان میرفت. پیراهنی میپوشید، و با شلوار سیاه و حولهای که به دور گردنش میانداخت، بدون توجه به آهنگی که نواخته میشد، فارغ از سایرین، برای خودش میرقصید. آنقدر میرقصید که عرق از پشتش سرازیر میشد. کسی در آن جمع نمیدانست که او استاد برجسته جامعهشناسی است و سالها در دانشگاه درس داده و کتابهای متعدد به رشته تحریر درآورده است. آنها همین اندازه میدانستند که پیرمردی سالخورده است که دلش هوای رقص کرده است.
یک بار با خودش نوار تانگویی آورد و خواست که آن را از بلندگوها پخش کنند. در حالی که نوار پخش میشد، در سراسر سکوی رقص جولان میداد، رفتارش سلوک یک عاشق دلباخته اهل امریکای لاتین را به نمایش میگذاشت. وقتی تمام کرد، همه به افتخارش دست زدند. میتوانست تا ابد در آن حال باقی بماند.
اما بعد رقصیدنش متوقف شد.
موری در شصت سالگی به بیماری آسم مبتلا شد. نفسش تنگ میشد و به شماره میافتاد. یک بار در حالی که کنار رودخانه چارلز قدم میزد، هجوم باد سرد چیزی نمانده بود که او را خفه کند. موری را به شتاب به بیمارستان رساندند و آنجا به او ادرنالین تزریق کردند.
چند سال بعد در راه رفتن هم مشکلاتی پیدا کرد. در مراسم جشن تولد یکی از دوستانش تعادلش را از دست داد. شبی دیگر از پلههای یک تئاتر به پایین درغلتید و چند نفری را به زمین انداخت.
کسی فریاد کشید: «به او هوا برسانید.»
در این زمان او سالهای هفتاد سالگیاش را میگذراند. حاضران به نجوا گفتند «امان از پیری» و بعد به او کمک کردند تا به روی پایش بایستد. اما موری که بیشتر با درون خود در تماس بود، خوب میدانست که اشکال دیگری در کار است. همهاش تقصیر پیری نبود. او در همه لحظات خسته و بیحال بود. در خوابیدن اشکال داشت. در خواب میدید که در حال مردن است.
موری به سر وقت دکترها رفت. آن هم نه یکی یا دوتا، به بسیاری از آنها مراجعه کرد. خونش را آزمایش کردند، ادرارش را آزمایش کردند. رودههایش را وارسی کردند و سرانجام چون چیزی پیدا نکردند، یکی از دکترها دستور بیوپسی از عضله داد. ذره کوچکی از عضله ساق پای موری را برداشتند. جواب آزمایشگاه خیلی زود حاضر شد، مشکلی در شبکه عصبهای او وجود داشت. حالا آزمایشهای دیگری روی موری انجام میدادند. در جریان یک آزمایش، او را روی یک صندلی الکتریکی نشاندند تا واکنشهای عصبی او را مطالعه کنند.
دکتر معالج در حالی که به نتایج آزمایش نگاه میکرد، گفت: «به آزمایشهای بیشتری احتیاج داریم.»
موری پرسید: «آزمایش بیشتر برای چه؟ چه اتفاقی افتاده؟»
«درست نمیدانیم. واکنشهای شما کند است.»
واکنشهای او کند بود. یعنی چه؟
و سرانجام در یکی از روزهای داغ و مرطوب ماه اوت ۱۹۹۴ موری و همسرش، شارلوت، به مطب عصبشناس رفتند. دکتر عصبشناس قبل از اینکه حرفی بزند، از آنها دعوت کرد که بنشینند: موری به بیماری «ای ـ ال ـ اس»(۱) مبتلا شده است. یک بیماری وحشتناک که امیدی به درمان آن نیست.
روش درمانی شناخته شدهای برای این بیماری وجود نداشت.
موری پرسید: «چگونه مبتلا به این مرض شدم؟»
کسی نمیدانست.
«مهلک است؟»
بله.
«با این حساب باید بمیرم؟»
و دکتر جواب داد بله همینطور است، خیلی متأسفم.
دکتر حدود دو ساعت با موری و شارلوت نشست و به همه پرسشهای آنها جواب داد و چون عازم رفتن شدند، دکتر اطلاعاتی درباره بیماری ای ـ ال ـ اس در اختیارشان گذاشت و بعد جزوهای به آنها داد تا برای کسب اطلاعات بیشتر آن را بخوانند؛ انگار آمده بودند که یک حساب بانکی باز کنند. بیرون هوا آفتابی بود و مردم گرفتار کارهایشان بودند. زنی به شتاب به سمت پارکومتر میدوید تا در آن سکهای بیندازد. زنی دیگر پاکتهای خوارباری را که از فروشگاه تهیه کرده بود حمل میکرد. میلیونها فکر و خیال ذهن شارلوت را اشغال کرده بود: چه فرصتی برایمان باقی مانده؟ چگونه باید با آن کنار بیاییم؟ بدهیهای بانکی را چگونه پرداخت خواهیم کرد؟
استاد پیر من از اینکه همه چیز در پیرامونش مثل همیشه بود مبهوت شده بود. آیا نباید دنیا متوقف میشد؟ مگر نمیدانند چه اتفاقی برای من افتاده است؟
اما جهان را توقفی در کار نبود. اشارهای هم به او نداشت. و چون موری در اتومبیل را گشود، احساس کرد که انگار به چالهای سرنگون شده است.
به ذهنش رسید: خوب، چه باید کرد؟
– در حالی که استاد پیر من به دنبال جواب میگشت، بیماری بر او چنگ میانداخت، روز به روز، هفته به هفته. یکی از روزها با دنده عقب اتومبیلش را از گاراژ بیرون کشید، اما هرچه کرد که پا بر پدال ترمز بگذارد نتوانست. این پایان رانندگی او بود.
باید کاری میکرد. عصایی خرید. پایان آزادانه راه رفتنش فرا رسید.
همچنان به برنامه شنایش ادامه میداد، اما روزی احساس کرد که توان لباس عوض کردن را از دست داده است. از این رو یکی از دانشجویان درس اخلاق را استخدام کرد تا در این کار به او کمک کند. اسمش تونی بود. در اتاق رختکن، دیگران که برای شنا آمده بودند وانمود میکردند که متوجه نیستند. اما زیرچشمی نگاهش میکردند پایان خلوتش فرا رسیده بود.
در پاییز سال ۱۹۹۴ موری به دانشگاه براندیس رفت تا آخرین دوره تدریسش را در دانشکده برگزار کند. میتوانست از خیر این کار بگذرد. دانشگاه از حال او باخبر شده بود. چرا باید در حضور اینهمه آدم رنج ببری؟ در خانه بمان، به کارهایت برس. اما اندیشه دست کشیدن لحظهای به ذهن موری خطور نکرد.
به جای آن، لنگلنگان وارد کلاس شد، خانهای که بیش از سی سال در آن زندگی کرده بود. عصا به دست زمانی طول کشید تا به صندلیاش رسید. سرانجام روی صندلی نشست و عینکش را برداشت و به چهرههای جوانی که در سکوت به او چشم دوخته بودند نگاه کرد.
«دوستان من، اگر اشتباه نکرده باشم، همه شما برای درس روانشناسی اجتماعی در اینجا اجتماع کردهاید. بیست سال است که این موضوع را درس میدهم. اما برای اولین بار است که میگویم گرفتن این واحد درسی میتواند خطری به همراه داشته باشد. من به بیماری مهلکی گرفتار آمدهام. شاید عمرم کفاف ندهد که این درس را تمام کنم.
«اگر فکر میکنید بهتر است این درس را حذف کنید، حتما این کار را بکنید. از نظر من اشکالی ندارد.»
تبسمی بر لبان استاد نقش بست.
و این پایان راز زندگی او بود.
– بیماری ای ـ ال ـ اس به یک شمع روشن میماند: عصبهایتان را ذوب میکند تا از بدنتان جز تودهای از جنس موم چیزی بر جای نماند. اغلب در ابتدا به سر وقت ساقها میرود و از آنجا به سمت بالا حرکت میکند. عضلات پا و رانها قدرتشان را از دست میدهند به طوری که در حالت ایستاده عنان اختیار خود را از دست میدهید. مهار عضلات تنه از دست میرود، و راست نشستن ناممکن میشود. و سرانجام، اگر هنوز زنده باشید، به کمک یک لوله که از گلویتان عبور میدهند، تنفس میکنید، بیدارید، احساس میکنید، پلک میزنید، زبانتان را هم به سختی تکان میدهید، اما چونان بازیگر فیلمهای علمی تخیلی، در درون گوشت و کالبد خود منجمد میشوید. همه این اتفاقات در کمتر از پنج سال پس از ابتلای به بیماری روی میدهد.
پزشکان لوری معتقد بودند از عمر او بیش از دو سال باقی نمانده است.
موری میدانست از این هم کمتر است.
اما استاد پیر من تصمیمش را گرفته بود، همان لحظه که از مطب پزشک بیرون آمد سؤالی به ذهنش خطور کرد: کدام را انتخاب کنم: محو و نابود شدن را یا بهرهبرداری حداکثر از روزهای باقیمانده عمر را؟
محو و نابود شدن را نمیخواست. از مردن هم خجالت نمیکشید.
مرگ برنامه پایانی او بود. مگر جز این بود که همه باید میمردند. چرا در این واپسین ایام عمر چونان مردی بزرگ ظاهر نشود؟ چرا روی او بررسی نکنند؟ روی من مطالعه کنید. خوب نگاه کنید چه اتفاقی میافتد، با من یاد بگیرید.
– ترم پاییز به سرعت سپری شد. قرصهایش را بیشتر کردند. فیزیوتراپی کار همهروزه شد. پرستارها به خانه موری میآمدند تا روی ساقهایش که تحلیل میرفت و محو میشد، کار کنند. میخواستند عضلاتش را فعال نگهدارند، آنها را به چپ و راست، به پایین و بالا خم میکردند، انگار از چاه آب بیرون میکشیدند. متخصصان ماساژ هفتهای یک بار میآمدند تا از شدت گرفتگی بدنش بکاهند. با استادان مراقبه قرار ملاقات میگذاشت، چشمانش را میبست و افکارش را متمرکز میساخت، آنقدر که دنیا در رفت و برگشت نفسش خلاصه میشد.
یکی از روزها در حالی که به کمک عصایش راه میرفت، در حاشیه خیابان افتاد. عصا را با یک گامیار (واکر) عوض کردند. و چون بدنش ضعیفتر شد، رفت و آمد به دستشویی دشوارتر گردید. حالا موری در یک بِشِر بزرگ ادرار میکرد. کسی ظرف شیشهای را نگهمیداشت و او در آن ادرار میکرد.
اغلب ما اگر جای موری بودیم از شرایطی که پیش آمده بود خجالت میکشیدیم. اما موری با اغلب ما فرق داشت. وقتی همکارانش به دیدن او میآمدند، موری به آنها میگفت: «ببینید، باید ادرار کنم، حاضرید به من کمک کنید؟»
شگفت اینکه، به این کار راغب بودند.
شمار بازدیدکنندگانش بیشتر میشد. گروههای بحث و گفتگو تشکیل میدادند. درباره مرگ و معنای واقعی آن حرف میزدند. از این میگفتند که چرا و چگونه همه جوامع بشری بیآنکه لزوما برداشت درستی از مرگ داشته باشند، از آن میترسند. موری به دوستانش میگفت اگر به راستی قصد کمککردن به او را دارند، نباید با ترحم و دلسوزی رفتار کنند. چه بهتر مثل همیشه مسائلشان را با او در میان بگذارند. موری یک شنونده بیکم و کاست بود.
به رغم همه مشکلات، صدایش قدرتمند و جاذب بود. ذهنش پر از اندیشه بود. موری میخواست ثابت کند که مردن همان بیاستفاده شدن نیست.
سال نو از راه رسید و گذشت. با آنکه موری به کسی حرفی نزد، اما خوب میدانست که این آخرین سال زندگی اوست. حالا از صندلی چرخدار استفاده میکرد. با زمان در جنگ بود، میخواست آنچه را میخواهد و آنچه را میداند با دیگران در میان بگذارد. وقتی یکی از همکارانش در دانشگاه در اثر یک حمله قلبی فوت کرد موری در مراسم تدفین او شرکت کرد و بعد افسرده به خانه آمد.
«به راستی که غمانگیز است. این همه حرف زیبا زدند و ایرو هیچکدام را نشنید.»
موری پیشنهاد بهتری داشت. به چند نفر زنگ زد. تاریخی را انتخاب کرد و در بعدازظهر سرد یک روز یکشنبه با جمعی از دوستان و بستگانش در منزل قرار گذاشت. میخواست در حالی که هنوز زنده است، مراسم تدفین او را به جای آورند. همه حاضران در وصف استاد پیر من سخنرانی کردند. بعضی میگریستند، بعضی میخندیدند.
موری با آنها خندید و گریست. موری گفتن آنچه را اغلب از دوستان و عزیزانمان دریغ میکنیم، با همه در میان گذاشت. مراسم تدفین آن روز موفقیتی تابناک بود.
با این تفاوت که موری هنوز زنده بود.
در واقع مهمترین بخش زندگیش در پیش بود.
سهشنبهها با موری
نویسنده : میچ آلبوم
مترجم : مهدی قراچهداغی
ناشر: انتشارات البرز
تعداد صفحات : ۱۸۴ صفحه