الدورادو

لوران گوده، متولد 1972 در پاریس، نویسندهای است که با ساختن فضایی متفاوت در هر یک از کتابهایش، خواننده را در موقعیتهای مختلف قرار میدهد. او کار نویسندگی را با نمایشنامهنویسی شروع کرد و طولی نکشید که نوشتههایش در فرانسه روی صحنه رفتند و سر از آلمان و انگلستان و کانادا درآوردند. بعد از رمانهای فریادها، مرگ شاه سونگور و آفتاب اسکورتا، که چند جایزه ارزشمند ادبی از جمله جایزه گنکور را برایش به ارمغان آوردند، الدورادو را نوشت و برای اولین بار به یک ماجرای تلخ امروزی که مهاجرت غیرقانوی است، پرداخت. مهاجرتی به قیمت دست شستن از زندگی شرافتمندانه و حتا از جان، برای رسیدن به سرزمین رؤیایی.
الدورادو
نشر چشمه
مترجم: حسین سلیمانینژاد
171 صفحه
3600 تومان
بریدهای از کتاب:
همراه برادرم جمال هستم. چیزی نمیگویم. در اتوموبیل را میبندم. او سوییچ را میچرخاند. موتور به صدا درمیآید.
امشب، چلچلهها در آسمان، بالاتر میپرند. بلوارها از سرو صدای بوقها میغرند. گرد و خاک گرمی که از راهبندانها بلند میشود، به خاطر آفتاب ظهر است. برادرم جمال حرف نمیزند. راه میافتیم. میدانم امشب حرکت خواهیم کرد. از نگاهش فهمیدهام. از من خواست همراهش بیایم، چون میخواست برای وداع از شهرمان، با هم باشیم. چیزی نمیگویم. غم و شادی در دلم تقسیم شدهاند. خیابانها جلو چشمهایم رژه میروند. برای شهری که می خواهم ترکش کنم، درد شیرینی حس میکنم.
جمال، اتومبیل را در میدان استقلال پارک میکند. وارد قهوهخانهمان میشویم، همان جایی که هر روز میآییم. فیصل با سر سلام می دهد. با داییاش گرم تاسبازی است. به چهرههای آشنا سلام میکنیم، بعد مینشینیم. برادرم یکی از میزهای مشرف به تراس را انتخاب میکند. در تاریکی قهوهخانه هستیم، ولی از تماشای میدان لذت میبریم. نگاهی به برادرم می اندازم که غرق تماشای درختان نارنج، در هم و برهمی اتومبیلها و انبوه رهگذرهاست، میدانم به چه فکر میکند. بدون چشم برداشتن از میدانی که دیگر نخواهد دیدش، چایش را مینوشد. سعی میکند همه چیز را ثبت کند. بله، میدانم به چه فکر میکند و من هم مثل او. بیحرکت، سعی میکنم سر و صدا و بوها دورهام کنند. دیگر هیچ وقت برنمیگردم. قرار است خیابانهای زندگیمان را ترک کنیم. دیگر از فروشندههای این خیابان چیزی نمیخریم. دیگر این جا چای نمی خوریم. این قیافهها به زودی مبهم میشوند و در خاطرمان، ناشناس.
برادرم را میبینم که به میدان زل زده. خورشید نرم نرمک پایین میرود. بیست و پنج سال دارم. بقیه زندگیام جایی خواهد گذشت که نه چیزی از آن میدانم و نه میشناسمش، حتی شاید انتخابش نکنم. میخواهیم مقبره اجدادمان را پشت سر رها کنیم. میخواهیم اسممان را ترک کنیم، همان اسم زیبایی که ایجا برایمان، عزت و احترام میآورد. چون تمام محله از تاریخ خاندان ما اگاه است. در خیابانهای این جا، هنوز پیرمردهایی هستند که پدربزرگهامان را بشناسند. این نام را به شاخههای درخت آویزان میکنیم و میرویم، درست مثل لباس بچگانه بیصاحبی که کسی برای بردنش نمیآید. آنجا که میرویم، کسی نیستیم. بینوا. بی اصل و نصب. بیپول.
برادرم را میبینم که به میدان زل زده و میدانم که به همه اینها فکر میکند. چایمان را با کندی ترسآلودی مینوشیم. لیوانها که خالی شوند، باید بلند شویم، حسابمان را صاف کنیم و با دوستانمان خداحافظی. بیآنکه چیزی بگوییم. طوری خداحافظی کنیم که انگار، شب قرار است دوباره ببنیمشان. هنوز، هیچ کدام قدرت این کار را نداریم. چایمان را مثل گربههایی که آب شیرین را با نوک زبان میلیسند، می نوشیم. ما این جاییم. چند دقیقهای این جاییم. و کمی بعد، نخواهیم بود، تا ابد.
کتاب را میتوانید به صورت آنلاین از سایت نشر چشمه تهیه کنید.
به وبلاگ کوروش به نام ایستاده در خواب سری بزنید تا درد مهاجرت غیر قانونی را نه که بخوانید بل بکشید. اولین پست وبلاگ کورش را که خواندم , بی وقفه تمام نوشته های اورا خواندم , گریستمو خندیدمو به فکر فرو رفتمو تغییر کردم … سری بزنید.