مثل اون روزا، که همهچیز خوب بود!
فرانک مجیدی: قبلاً هم گفتم که توی سریال «ناوارو»، یکی از اپیزودهای محبوبم «دوستی و مرگ» است. ناوارو، دوست قدیمیای دارد به اسم ژروم. هر دو بخاطر هم پلیس شدند. ژروم باهوش بود، اما کمکم به راه خلاف کشیدهشد تا آنکه برای نجات دوستش، خودش را در معرض خطر قرار میدهد و گلوله ای به پایش میخورد که برای همیشه لنگش میکند. او از پلیس جدا میشود و اعمال خلافش را ادامه میدهد. وقتی ناوارو دستش را رو میکند، بخاطر دِین قدیمی، به او 24 ساعت فرصت میدهد که از فرانسه خارج شود. موقع خداحافظی، ژروم باز پیشنهاد میکند دوست قدیمیاش همراهش شود. طبعاً ناوارو نمیپذیرد. در آن لحظه ژروم میگوید: «خیلی دوست داشتم بازم بیای خونهی ما. یادته؟ مثل اون روزا، که همهچیز خوب بود.» ناوارو خیلی گرفته است: «آره. منم خیلی دلم میخواست!» و ناگهان میگوید: «خداحافظ ژروم!»
از وقتی سریال را دوباره دیدهام، این جملهی «مثل اون روزا…» از ذهنم خارج نمیشود. روزهایی بود که خوب بودند، ساده و رنگی و شلوغ. چیزهایی بودند که گذشتهاند، مثل دفتری که تمام میشود، مثل در صندوقچهای که بسته شده و کلیدش هم گم است. حتی یادآوری خاطراتش و قیاسش با امروز، آدم را ناراحتتر میکند. بدیش این است که میدانی، دیگر نمیتوانی خودت را گول بزنی. میدانی که دیگر چیزی شبیه قبل نمیشود. چند روزی است ذهنم دوباره مشغول خاطراتی است که از آن عبور کردهبودم. اصلاً نمیدانم چرا دوباره یادم آمدهاند. کاملاً تمرکزم را از دست دادهام. در تردید و گفتن یا نگفتن از آنها بودم که خواندن این پست «پوریا ناظمی» بالاخره شجاعتش را به من داد.
زمستان سال 86 بود و من خوابگاهی بودم که زلزله آمد. شب خیلی سردی بود، حتی نمیشد برای اطمینان شب را بیرون گذراند. زلزلهها تا فردایش هم ادامه پیدا کرد. ما وسایلمان را جمع کردیم تا برویم خوی، خانهی یکی از دوستان صمیمی خوابگاهی. کلی لباس گرم پوشیدیم و با مصیبت رفتیم ترمینال. دوستانم رفتند بلیط بگیرند. من ماندم تا وسایلمان را بپایم. با شال و کلاه و پوتین و پالتو و دستکش، توی سالن بودم. ناگهان مردی حدود 32، 33 ساله را دیدم که فقط یک پیراهن تنش بود با شلواری که برای آن فصل، زیادی نازک بود و یک صندل کهنه، بدون جوراب پایش بود. داشت میلرزید. همهی ما دیدیمش. همهی مایی که آنجا بودیم. داشتم نگاهش میکردم. دوستانم آمدند، بلیطها دستشان بود. وسایلمان را جمع کردیم و رفتیم به طرف اتوبوس قدیمی. من پشتسرم را نگاه نکردم.
اواخر اردیبهشت سال 88 بود. هوا گرم شدهبود. نشستهبودم توی آپارتمانم و درس میخواندم. بعدازظهر روشنی بود. احساس خوبی به آدم میداد.خسته که شدم، رفتم پای پنجره که مشرف به خیابانی شلوغ و پر از مغازههایی است که همهی مایحتاج روزمره را میشود از آنها خرید. ده متر پایینتر از پنجرهی خانه، مرد جوانی روی ویلچیر بود. به دو سمت خیابان نگاه میکرد و مستأصل بود. یک لحظه گفتم لباس بپوشم و اگر میخواهد برود آن طرف، کمکش کنم. اگر گفت منتظر کسی است و من جلوی اینهمه آدم کنف شوم چه؟! کلی مغازهدار آنجا هستند، اگر بخواهد حتماً کمکش میکنند. یک ساعت بعد، هنوز آنجا بود. متوجه شدم همهی مغازهدارها همدیگر را میپایند که چهکسی میرود کمک، ولی هیچکدام جلو نمیروند. با خودم گفتم یک ربع دیگر صبر میکنم، اگر هنوز آنجا بود، خودم میروم. یک ربع بعد، او رفتهبود. نمیدانم چطور. رفتم سراغ درسهایم.
من نمیدانم اینکه میگویند گاهی خوبیهای کوچک در مهلکههای مهم زندگی، آدم را نجات میدهند چقدر راست است. ولی میدانم خاطرات برمیگردند. بد هم برمیگردند و حسابی تو را بهم میریزند. من میدانستم داخل کیفدستیام توی آن روز برفی زلزله، یک دستکش پشمی اضافه داشتم که هرگز استفادهاش نکردهبودم، میدانستم مانتو و شالم در چهار، پنج قدمی من است و آفتاب آن وقت روز اردیبهشت، میتواند داغ باشد. اما عبور کردم. میشد در مسیرم، بیسر و صدا، دستکشها را روی صندلی کنار مرد با لباسهای نازک بگذارم، میشد بروم پایین از مرد بپرسم میخواهد ویلچیرش را آنطرف خیابان ببرم؟ اما اینکارها را نکردم. اول، شاید آنلحظه خودم گرم بودم و برایم فقط رسیدن به خانهی دوستم مهم بود، دوم، ترسیدم با «نه» مرد معلول مواجه شوم و احساس کنم مغازهدارهای اطراف، پوزخند میزنند. بههر حال عبور کردم. و حالا این دو تصویر دور دوباره یادم آمده. مدام جلوی چشم هستند و نمیگذارند به چیز دیگری فکر کنم. آدمی که از «اون روزا، که همهچیز خوب بود» عبور میکند، این جزئیات را پررنگتر میبیند. شاید با همین دو توجه کوچک، میشد «اون روزای خوب» را ادامه داد. شاید حکم این است برای آدمی که راحت عبور میکند، «اون روزا، که همهچیز خوب بود» خاطره شود. شاید خدا دیگر دلش نمیخواهد به آدمهای «نگاه» و «عبور» کمک کند. شاید هم دوباره یادم انداخته که از این به بعد آدم ابله گذشته نباشم. هر جوری که به ماجرا نگاه کنیم، یک فرض ثابت توی همهی قضیه وجود دارد و گریزی از آن نیست: آرزوی اون روزا. اون روزا که همهچیز خوب بود…
پن: برای «پوریا ناظمی» عزیز. وقتی دانشآموز دبیرستان بودم، برنامهی «آسمان شب» شبکهی 4 و صحبتهای هیجانانگیز او، من را عاشق نجوم کرد. برای خاطرهی مصاحبهی او با «آرتور سی. کلارک»، آشنا کردن ما با دکتر «فیروز نادری» و آن برنامهی بینظیر شب کریسمس و توضیحات زیبایش دربارهی نوری که سه بار در شب میلاد عیسی مسیح بر آسمان ظاهر شد. برای روزهای خوب و مغزهایی که که گاهی مزخرف میشوند.
کمتر پیش میومد کل پست هاتون رو بخونم اما این یکی خیلی تاثیرگذار بود.
خسته نباشی
یه جورایی حس میکنم تک تک کلمه هاتونو.
همه ما از این جور خاطره ها داریم
اما میدونی برای من نظر دیگران زیاد مهم نیست
مثلا اگه جای شما بودم برای اون مورد ویلچر اصلا کنف شدن جلو اون ادما واسم مهم نبود چون نیت من چیز دیگری بوده.
نمیخوام بگم خیلی ادم خوب و لارج و فلانی هستم نه
چون خودم میدونم یه روح سیاه دارم که غرق شده تو لجن
اما شاید بشه تنها با یه حرکت کوچیک دل یه نفر رو لرزوند
یه روز سرد من تو خیابون بودم که یه پیرزن دیدم
از اون پیرزن هایی که خیلی سرمایی بود و تا تونسته بود خودش رو با هر چیزیکه دم دستش بود پوشونده بود.میخواست از این ور چهار راه بره اونور.به سه تا پسر هم سن و سال من گفت که کمکش کنن
وقتی عکس العمل اونارو دیدم از نسل خودم متنفر شدم
وقتی دیدم یه پیر زن رو سه تا جوون دارن دست میندازن مسخره میکنن از نسل خودم متنفر شدم.دستش و گرفتم.چقدر خوش زبون بود.وقتی رسوندمش برگشتم به مسیرم ادامه دادم به عقب که برگشتم دیدم داره میره مسجد.احساس نمیکنم کار خوبی انجام دادم نه
بلکه فقط از خودم راضیم که حداقل به وظیفه اجتماعی خودم عمل کردم
می دونی این جور عذاب وجدانها تا اخر عمر بیخ خرت را می گیرند
بسیار جالب و کمی تاثیرگزار بود.
فقط ای کاش در آینده حسرت اینو نخوریم که حق سازنده ها(ی فیلم و انمیشین و نرم افزار و …) رو با استفاده نسخه های کرک شده خوردیم.
خوب مبشه ایشالا
این قضیه ایه که بدون اغراق بارها برای همه ما پیش ا.مده. معمولا هم عدم کمک از روی بدجنسی نبوده. ما لحظلتی را که میشد برای خودمون هم بیادموندنی تر کنیم ا زدست میدیم. بقدری زیبا؛ شفاف و واقعی نوشتی که دیگه جای حرف نذاشت. امیدوارم ایندفعه فرصت ها را برای کمک به دیگران و در نهایت خودمون جدی بگیریم!
درود بر بانو مجیدی گرامی
تلنگر خوبی بود برای من و برای تمام افرادی که این پست زیبا را مطالعه کردند . اینگونه تفکرات معمولا به ذهن همه ما راه پیدا می کند اما کمتر کسی مثل شما جرات بازگو کردنش را دارد . درود بر شما .
سپاسگزارم .
قلمتان پاینده باد .
خانم مجیدی بزرگوار دورود بی پایان بر شما-با نوشته هاتون خیلی راحت همذات پنداری کردم…….و یاد چنین لحظاتی در زندگی خودم افتادم……منهم دلم برای اون روزها که همه چیز عالی بود تنگ شده…..باور میفرمایید حتی- گاهی دلم برای برخی لحظات همین روزهام تنگ میشه؟؟؟؟دلتنگی از گذشته شده جزءلحظات امروزم.
احساسات شما قابل درک بود برام .
نوشته زیبایی است خسته نباشی خانم
خیلی زیبا بود.با آقا پویا موافقم.آقا محمد هم مطلب تاثیر گذاری نوشته بودی.ولی چرا انقدر تلخ؟باور کن زندگی همش یه جریان برای لحظه به لحظه تغییر کردنه نه چیز دیگه..اینه که زندگیو قشنگ میکنه با وجود همه سختیاش..
اه که واقعن روزای خوبی بود. زمستون اون سال منم تبریز بودم وخوابگاهی. شبو تا صبح بیرون موندیم و لرزیدیم…
روزهایی بود که خوب بودند، ساده و رنگی و شلوغ.
گاهی داشته هایمان تنها برای 1 لحظه مال ما هستند
قضیه اینه که خیلی عجله داریم. اصلا نگاه نمی کنیم، فقط می خواییم به اون چیزی که قصد داریم بهش برسیم نزدیکتر بشیم. و یادمون میره که تو همین لحظه های کوچیک و یک درنگ کوچیک می تونیم برای یک آدم دیگه یک کار بزرگ بکنیم. یادمون میره که خدا با همین امتحانهای کوچیک بهمون نشون میده که خوب هستیم یا بد. این لحظه های کوتاه نشونمون میده که تو ناخودآگاهمون یک آدم خودخواه نشسته یا … ما خیلی وقتا به خودمون هم دروغ می گیم