فریب بزرگ – رومن گاری
رومن گاری: روز چهارم آوریل 1940 بود. در محوطه پادگان با آرامش سیگار برگی دود میکردم که گماشتهای یک تلگرام بهام داد، «مادرتان به سختی بیمار.فورا بیایید.»
همان جا خشکم زد. با سیگار ابلهانه بر لبانم، با کت چرمی، با کلاه کاسکت که تا روی چشمم پایین آمده، باحالت خشم و دست درجیب، زمین ناگهان به یک مکان خالی از حیات تبدیل شد. امروز این را خوب به یاد میآورم. حالتی غریب، گویی آشناترین مکانها، زمین، خانهها وتمامی یقینها در اطرافم تبدیل به سیارهای ناشناخته شده بود که پیش از این هرگز پا روی آن نگذاشته بودم.
48 ساعت وقت لازم بود تا مرخصی بگیرم و با قطار به نیس بروم. صبح زود به نیس رسیدم و پریدم توی هتل آپارتمان مرمون. به طبقه هفتم رفتم و در زدم. مادرم ساکن کوچکترین اتاق هتل بود. رفتم تو. اتاق بسیار کوچک و سه گوش چنان تمیز وغیر مسکونی بود که وحشت کردم. پریدم پایین، سریدار را بیدار کردم وفهمیدم که مادرم را به درمانگاه آنتوان بردهاند.
سر مادر در بالشت فرو رفته بود. چهرهاش نحیف، نگران و نومید بود. بوسیدمش و روی تخت نشستم. کت چرمی به تنم و کلاهم روی چشمم بود، به این زره نیاز داشتم. یک ساعت، دو ساعت بدون حرف آنجا ماندیم. بعد ازم خواست پردهها را بکشم. پردهها را با تردید کشیدم. بعد همین طور با چشمانی به طرف روشنایی، مدتی ماندیم. به هر حال تنها کاری بود که میتوانستم برایش انجام دهم. در سکوت. حتی لازم نبود برگردم تا بفهمم گریه میکند و تازه مطمئن هم نبودم که به خاطر من است. بعد رفتم روی مبل روی به روی تختخواب نشستم. دراین مبل 48 ساعت زندگی کردم. تقریبا تمام مدت کلاه، کت چرمی و ته سیگارم را داشتم.
هنوز همان اندازه سیگار می کشید، اما بهام گفت دیگر دکترها منعش نمی کردند. معلوم است دیگر لازم نبود ناراحت باشد. سیگار میکشید و با دقت نگاهم میکرد. حس میکردم دارد نقشه میکشد، ولی اصلا نمیدانستم چه فکری در سرش میپروراند، چون مطمئنم در این موقع بود که اولین بار این فکر به سرش زد. در نگاهش، حالت زیرکانهای میدیدم و میدانستم فکری در سر دارد، ولی واقعا نمیتوانستم حدس بزنم، حتی با شناختی که ازش داشتم، نمیتوانست تا اینجا پیش برود.
مرخصیام داشت، تمام میشد. من یک شب دیگر در مبل درمانگاه آنتوان گذراندم و هیچ به عقلم نرسید که مادرم با آن نگاه عجیبش، چی در سرش میگذرد. صبح برای خداحافظی کنار مامان رفتم. درحالی که شاید برای همیشه میرفتم، میخواستم حتما چهره یک مرد را از خودم به جای بگذارم تا یک پسر را. گفتم: «خب، خداحافظ». گونهاش را بوسیدم. گفت: «راستی اصلا نگران من نباش. من یک اسب پیرم. تا اینجا دوام آوردهام. بازهم دوام میآورم.» رفتم به طرف در. با لبخند به هم خیره شدیم. حالا کاملا آرام بودم. چیزی از او در وجودم رخنه کرده و برای همیشه ماند.
اولین نامههایش کمی بعد از ورود به انگلستان به دستم رسید. آنها را تا سه سال و شش ماه بعد ازسوئیس بیتاریخ، خارج از زمان، همه جا برایم میفرستاد. مادرم در نامههایش شاهکارهای من را توصیف میکرد. برایم نوشت: «فرزند پرافتخار و بسیارعزیزم»، حتی یک بار برایم نوشت: «تمام نیس به تو میبالد. رادیو لندن برایمان از آتش شعلهوری که بر آلمان میاندازی صحبت میکند، اما خوب میکنند، اسمت را نمیآورند. این مساله میتواند من را به دردسر بیندازد.» در ذهن پیرزن هتل آپارتمان مرمون، نام من در هر اطلاعیه جنگ شنیده میشد.
کم کم نامههای مادرم کوتاهتر میشد. با عجله و با مداد خط خطی شده بوندد وچهار یا پنجتایی با هم به دستم میرسید. حالش خوب بود. کلمات محبتآمیز و اطمینانبخش را بارها و بارها میخواندم.
مدتی بعد، از ناشری انگلیسی تلگرافی دریافت کردم که من را از تصمیمش برای ترجمه وچاپ «تربیت اروپایی» در کوتاهترین زمان ممکن آگاه می کرد. باعجله خبر را برای مادرم تگراف زدم و با بیصبری منتظر عکسالعملش بودم. بعد از انتشار رمانم درانگلیس تقریبا مشهور شده بودم. هر بار که از ماموریت برمیگشتم، بریده روزنامهها را میدیدم و آژانسهای خبری، خبرنگارهایی را می فرستادند تا هنگام خارج شدن از هواپیما ازم عکس بگیرند. اما از مادرم خبری نبود، فهمیدم تا زمانی که فرانسه در اشغال بود، آنچه از من انتظار داشته، جنگ بود، نه ادبیات.
اما اینجا باید داستان را قطع کنم. ادامه دادن برایم سخت است. هرچه سریعتر، این چندکلمه را اضافه میکنم تا همه چیز تمام شود. سرانجام دنیا مال ما شد. جنگ تمام شد و من به خانه برگشتم. در هتل آپارتمان مرمون که جیپ را نگه داشتم، هیچ کس برای استقبالم نبود. به طور مبهمی درباره مادرم حرفهایی شنیده بودند، اما نمیشناختندش.
ساعتها وقت صرف کردم تا حقیقت را دریابم. مادرم سه سال و نیم پیش، چند ماه از برگشتنم به انگلستان مرده بود. در آخرین روزهای پیش از مرگش حدود 250 نامه نوشته بود و آنها را به دست دوستش در سوئیس رسانده بود. من نمیبایست میدانستم. نامهها قرار بود مرتب برایم فرستاده شود.
بی شک این همان چیزی بود که در درمانگاه آنتوان که برای آخرین باربه ملاقاتش رفتم و آن نگاه حیلهگر را دیدم، باعشق برنامهریزی کرده بود. آن اسب پی، خوب از پس خودش برآمده بود.
منبع: شماره 319 همشهری جوان
رومن گاری (۸ مه ۱۹۱۴-۲ دسامبر ۱۹۸۰) نویسنده، فیلمنامهنویس، کارگردان، خلبان در جنگ جهانی دوم و دیپلمات فرانسوی بود. رومن گاری با نام اصلی رومن کاتسِف (Roman Kacew) در ۸ مه ۱۹۱۴ در شهر ویلنا، واقع در لیتوانی، در خانوادهای یهودی به دنیا آمد. پدرش، کمی بعد در ۱۹۲۵ خانواده را رها کرد، از این هنگام او با مادرش، نینا اوزینسکی، زندگی میکرد. در سال ۱۹۲۸، رومن چهارده ساله به همراه مادرش به شهر نیس در کشور فرانسه رفتند. رومن خاطرات نخستین سالهای زندگی در فرانسه را در کتاب «وعدهٔ سپیدهدم»، نوشتهاست.
او در فرانسه به تحصیل حقوق پرداخت، در ضمن او در «سالون-دو-پروونس» و در یک پایگاه هوایی، خلبانی در نیروی هوایی فرانسه را آموخت. پس از اشغال فرانسه توسط نازیها در جنگ جهانی دوم، او به انگلستان گریخت و تحت رهبری شارل دوگل به «نیروهای آزاد فرانسه» پیوست و در اروپا و آفریقای شمالی جنگید و نگارش نخستین رمانش، تحصیلات اروپایی را مادامی که در ارتش بود شروع کرد. او در سال ۱۹۴۵، در فرانسه جایزهٔ منتقدین را دریافت کرد و همچنین به دلیل خدماتش در ارتش موفق به اخذ جوایز متعددی از ارتش شد.
پس از جنگ، رومن به عنوان دیپلمات در شهرهای مختلف کار کرد. همچنین به عنوان سخنگوی هئیت نمایندگان فرانسوی سازمان ملل ابتدا در نیویورک و سپس در لندن به فعالیت پرداخت. پس از اقامت در نیویورک به دلیل خستگی به مدت سه ماه کار را رها کرد و در سال ۱۹۵۶ به نوشتن رمان «ریشههای بهشتی» پرداخت. این داستان نخستین رمان وی بود که برندهٔ جایزهٔ گنکور شد.
طی این سالها وی دو بار ازدواج کرد. نخستین همسرش نویسندهای انگلیسی به نام لزلی بلانش بود. در سال ۱۹۶۳ از وی جدا شد و با هنرپیشهایی به نام جین سیبرگ، ازدواج کرد و مدت ۷ سال با او زندگی کرد. رومن زندگیش با سیبرگ را در کتابی به نام سگ سفید، به رشته تحریر درآورده است. حاصل این زندگی مشترک پسری به نام دیهگو بود که مدتی را در اسپانیا با زن مدیری زندگی میکرد. زندگی پسرش و این خانم الگوی رومن برای نقشهای مومو و مادموازل رزا در رمان «زندگی در پیش رو» شد.
رومن در دوران زندگی سیاسیاش حدود ۱۲ رمان نوشت. به همین دلیل بسیاری از کارهایش را با نام مستعار مینوشت. نامهایی مانند: Fosco Sinibaldi, Shatan Bogat , Emile Ajar. مادامی که با نام مستعار امیل آجار به نویسندگی میپرداخت، تحت نامی به عنوان رومن گاری نیز داستان مینوشت.
گَری فرم امری فعلی با معنای «به دنیا آمدن» در زبان روسی است. به همین دلیل رومن مدل آمریکایی شدهٔ این فعل را به عنوان نام مستعار خود انتخاب کرد. البته این انتخاب تا حدودی به دلیل قهرمان رومن، گری کوپر بود.
وی دومین جایزهٔ گنکور را با نام امیلی آجر به دلیل نوشتن رمان «زندگی در پیش رو» به دست آورد. وی تنها نویسندهای است که دو مرتبه موفق به اخذ این جایزه شدهاست. این جایزه تنها یک بار به هر نویسنده تعلق میگیرد ولی به دلیل اینکه وی این رمان را با نام مستعار نوشته بود، برای دومین بار توانست این جایزه را دریافت کند، رومن بعدها در کتابی به نام «زندگی و مرگ امیلی آجار»، حقیقت را فاش کرد.
رومن گری در ۲ دسامبر ۱۹۸۰ بعد از مرگ همسرش در سال ۱۹۷۹ با شلیک گلولهای به زندگی خود خاتمه داد. وی در یادداشتی که از خود به جای گذاشته اینطور نوشتهاست «… دلیل این کار مرا باید در زندگینامهام -«شب آرام خواهد بود» – بیابید.»، در این کتاب او گفته است: «به خاطر همسرم نبود، دیگر کاری نداشتم.»
منبع: ویکیپدیا
خیلی خوب بود
همشهری جوان وبسایت دارد ها! می توانید لینکش کنید
همشهری جوان هم تو کافه شماره 319 پرونده جالبی برای رومن گاری تدارک دیده!
از شما هم ممنون
شرمنده دقت نکردم پست دادم
خواندنش باعث شد تا نیم ساعت بی وقفه گریه شدید کنم هنوزم دارم گریه میکنم
زیبا بود .
ممنون
عالی نوشتید
تامل برانگیز و ناراحت کننده بود … خصوصا جمله ی آخر !
این کتاب ارزش خوندن رو داره. مثل همیشه مفید و کوتاه. ممنون.
تو عکس آخرش شبیه “آلپاچینو” هستش!
یکی از کارهای رومن گاری “لیدی ال” هست که کمتر بهش توجه شده ،و به نظر من خیلی خوبتره