روز حافظ، یا دوپارهی دُردیکِشی در محفل خاطرات پراکنده
فرانک مجیدی: توی گوگلپلاس هم گفتهبودم، خرداد ترم ششممان بود که دوستان صمیمیام به من پیشنهاد دادند که تمام خاطرات دانشکده را بنویسم. هرچه که در آن شش ترم اتفاق افتادهبود. امتحانات که تمام شد، دستبهکار شدم و یک سررسید را پُر کردم، به تفکیک ترمها و تکتک کلاسها. مهر که برگشتم، آن دفتر را بین بچهها دستبهدست کردیم و خیلی محبوب شد. اغلب ما بچههای شیطانی بودیم، من خیلی بیشتر از همه. دفتر خیلی بامزهای شد. بعدش دیگر در بین کوه جزوهها و کتابها گم شد و من هم دیگر به صرافتش نیفتادم تا چند روز قبل از مهر امسال، که در کارتون کتابها و جزوات قدیمی دنبال کتاب «کاربردهای طیفسنجی مولکولی» پاویا بودم و پیدایش کردم. هر شب چند صفحهای از آنرا میخواندم و دوباره تکتک جزئیاتی را که فراموش کردهبودم، زنده و حاضر جلوی چشم میدیدم. میدانستم یک روز باید دربارهاش اینجا بنویسم. شاید تنبلی، شاید هم نداشتن جرئت اینکه باز به تمام پستوها دست بکشم من را منصرف میکرد. امروز که روز حافظ است، آن خواب یک سال قبل، و تمام اتفاقاتی که متناسب و پیدرپی با هم برایم میافتد، شاید نشانهای است که آن خاطرات پراکنده را بگویم.
1-
اوایل تجربهی هیجانانگیز وبلاگنویسیام بود که اتفاق خیلی بدی در دانشکده افتاد. یکی از جوانترین استادهای دانشکدهی ما، دکتر نادر طهماسبی، فوت کرد. یادم میآید شنبهی خاکستریای بود. درست میافتاد به شب یلدا. ساعت 7:30 صبح رسیدم دانشکده و تجزیهی دستگاهی داشتیم. آن کاغذی که روی در ورودی زدهبود کنجکاوم کرد، خواندم. دوباره از سر. حتماً اشتباه میکردم. حتماً تشابهاسمی است. حتماً من گیجِ خوابم. من مطمئن بودم که آدمهای جوان نمیمیرند، آدمهایی که حداقل زیاد میبینمشان، حق ندارند و راه ندارد که بمیرند. توی کلاس بحث از این ماجرا بود. صبح همه زهرمار شدهبود و من میدانستم بیدار میشوم و همهاش خواب است. هیچوقت نشد که با او درس برداریم. یعنی عواملی بود که نگذاشتند. همان ترم که دو تا از رفقا میخواستند کوانتوم بردارند، یک جلسهی نیم ساعته یا مسئول آموزشمان گذاشتند و ساعتها را جوری تنظیم کردند که برای اولین بار درس را با او به بچهها بدهند. اما نشد. نگذاشتند. بهقیمت اینکه کلاسها 12 تا 2 شود و تمام برنامهها عوض شود نشد که در تایم عادی بچهها با کوانتوم بگیرند. اینجور شد که شناخت ما از او، همینقدر بود که در دانشکده او را میدیدیم. آنموقع دانشکده اینهمه دانشجو نداشت و خیلی خلوت و بزرگ بهنظر میآمد. دکتر تازه نامزد کردهبود و یکی از سرگرمیهای ما این بود که حدس بزنیم کدام سالن همدیگر را میبینند و من و سه، چهار تا از دوستانم آن دور و بر رژه برویم. گفتم که، من بچه و سرتق بودم و گمان کنم خیلی وقتها یک پسگردنی هم لازم داشتم. درست آن لحظهای را که برای آخرینبار دیدمش، آن سهشنبه که در راهپلهها از کنار هم گذشتیم را یادم است. حالا این خبر. .. توی یکی از اتاقها که با بچهها جمع میشدیم نشستهبودم. ساناز با عجله آمد توی اتاق و گفت: «فرانک، اون آگهی که مال اونی نیست که من فکر میکنم؟!» و من گفتم: «چرا. خودشه.» بعد اشکمان سرازیر شد، تمام آن شیطنتها، توی سالن گشتنها، اینکه مراقب کدام امتحانمان بود، خیلی حیف بود. حالا اینها به کنار، آن ماجرایی هم که از همان بعد از ظهر اتفاق افتاد و دانشکده تا یک هفته بعدش لزج و گندیده شد… اینقدر ماجراها ناراحتکننده بود که دربارهاش توی وبلاگ نوشتم.
میخواستم بگویم از دانشکده، از بعضیها دارم متنفر میشوم. و آنروزها، واقعاً هم متنفر بودم. حالا که دوباره روند حوادث را کنار هم میگذارم، دلایلی برایم روشن میشود که آنروزها خیلی جوانتر از این بودم که ربطشان دهم. سئوالاتی هم در ذهنم میآید که جرئت ندارم جوابشان را بدهم. یعنی ترجیح میدهم نقاب بعضیها خیلی کنار نرود، شاید باز دارم خودم را گول میزنم.
درست یک سال قبل بود که خوابی دیدم. مثل خواب «احمد آقالو» واضح یادم مانده. با دوستم سر کلاس کوانتوم بودیم. استادمان دکتر طهماسبی بود. در خواب، برایم تعریفشده بود که اولینبار است کوانتوم برمیداریم، اما میدانستم نسبت به گذشته، چیزی عوض شده که باید برایش خوشحال باشیم. دکتر داشت میگفت چرا نمیشود از لحاظ نسبیت از بُعد زمان عبور کرد. گفت برای همینه که نمیشه برگشت و همهچیز رو عوض کرد. همه منظم و ساکت نشستهبودیم. غرق نکتهی ماجرا بودیم. نفهمیدیم وقت کلاس تمام شده. اینقدر از جهت نگاهش به موضوع خوشم آمدهبود که با دوستم آخر کلاس رفتیم تا تشکر کنیم. کمی خجالت کشید، گفت خیلی لطف داریم. نداشتیم، خیلی جالب بود. گفت: «ببینید، کوانتوم، این فرمولای ریاضی نیست، خیلی شیرینه. میدونید مثل شعر حافظ میمونه. دیدید وقتی حافظ میخونید، تا خود عرش میرید بالا؟ اگه درکش کنی، همینه. ولی من…» ساکت ماند. مثل اینکه حالش عوض شد. گفت: «اینروزا به این فکر میکنم «حافظم در مجلسی، دُردیکشم در محفلی/ بنگر این شوخی که چون با اهل صُنعت میکنم» من مدام دارم به این فکر میکنم، فکر میکنم، فکر میکنم…» بیدار شدم. حدود 6 صبح بود. با رضایت اینکه چه کلاس خوبی، کش و قوسی بهخودم دادم که یادم آمد من که فارغالتخصیل شدم، دکتر طهماسبی هم که… ایبابا! آن غصههای قبل! حالا این وسط این تأکید روی حافظ چه بود؟ چرا آن بیت؟ وسط روز بود که فهمیدم دقیقاً امروز، «روز حافظ» است. جا خوردم، گریهام گرفت، این شعر مفهومی دارد. تمام روز را به آن فکر کردم، خاطرات و ماجراها را کنار هم گذاشتم. خدا نکند روزی ادعا کنم که حافظشناسم، اما همینقدر هست که حافظ زیاد میخوانم. تا آنروز مفهوم آن بیت را نمیدانستم. حالا هم نمیتوانم برایتان با یک مقاله تشریح کنم، چون اصلاً در سطح تخصصم نیست، اما در حد دانش و تصورم، به یکجور کشف و شهود و ادراک قلبی از این بیت رسیدم. از مفهومش. از آنروز بهبعد، خیلی وقتها شد که این بیت جلوی چشمم آمد. خیلی وقتها بود که صدای بلند و عجیبی که برایم مشخص نمیشد صدای زن است یا مرد، این بیت را در خواب، در هیچکجا، برایم تکرار میکرد و من از خواب میپریدم. روز حافظ، حتی بیش از شبیلدا، من را یاد او میاندازد. چند روز قبل یاد دکتر افتادیم، با تنها استادمان که دوست صمیمیاش بود دربارهی آنروزها حرف میزدیم. چرا یادم ماند بگویم که او بعد از این ماجرا خیلی عوض شد و آدم دیگری شد، اما خاطرم نماند که این خواب را برایش تعریف کنم؟ چرا نپرسیدم دکتر واقعاً اهل حافظخوانی بود؟ یعنی بود؟ یعنی آن بیت واقعاً چیزی بود که به آن فکر میکرد؟
2-
هر کدام ما جایی رفتیم، یکی از ما همینجا ارشد قبول شد، زودتر از ما. بقیه افتان و خیزان و آرامآرام بعد از او. همدیگر را کم میدیدیم، جمع شدنمان مشکل شدهبود و باید کلی ساعت تنظیم میکردیم که دوباره برگردیم دانشکده. اواسط شهریور باز جمع شدیم. نه همه، اکثرمان. مثل بهجا آوردن سنّتی مقدس خاطرات تحصیلمان را مرور کردیم. بیشتر مناسبتاش این بود که خودم دوباره برای ادامهی تحصیل برگشتهبودم همینجا. یکی از بچهها وقت رفتن گفت: «چه خوب که اومدی دوباره همینجا. جدی میگم! نخ ارتباطیمون با دانشکده بهبهانهی تو قطع نمیشه، یه موضوعی هست که دوباره برگردیم.» خب، من آدم خاطرهبازی بودم، آن دفتر هم که پیدا شد و کلی خاطرات و ماجراها، من را برمیگرداند به روزهای کارشناسی و مدام روند اتفاقات باعث میشد بیشتر هم به خاطرات گذشته برگردیم. سارا و سمیرا هم که آمدند دانشکده و بعد از کلی وقت، دوباره نشستیم و اتفاقات را مرور کردیم، بیشتر همهچیز در ذهنم پررنگ شد. اینکه من وقتی آن دفتر را مینوشتم، آدمی بودم که میدانستم کدام راه و مسیر را انتخاب میکنم، اما همهچیز سر یک سال آخر عوض شد. اینکه آن موقعها چقدر آدم منعطفی بودم و چه دوستان خوبی داشتم، حتی خیلی وقتها دربارهی همهچیز 180 درجه اختلاف عقیده داشتیم. یاد کلاسهای تجزیه 1، که از وحشت خواب نماندن هر ده دقیقه یک بار از خواب میپریدیم، اینکه چقدر از آن کلاس وحشت داشتیم و هنوز زانوهایم از یادش میلرزد، یاد کلاس تجزیه 2 و آزمایشگاهش که همه ما را ترساندند و گفتند پوستمان کنده است، اما یکی از لذتبخشترین خاطرات من از درس تجزیه بود و چقدر در آزمایشگاه ریسه میرفتیم، یاد کلاس کامپیوتر که آخر کلاس چرت میزدیم . سر کلاس عملی مدام مسخرهبازی در میآوردیم، یاد بولتن کهنه و درِ اتاقِ استادها که نمرات درب و داغانمان را میزدند و ما مدام ماشینحساب بهدست داشتیم فاصلهمان را از مشروط شدن محاسبه میکردیم، یاد دقایق آخر امتحان و وقتی قفل کردهبودیم و با تقریبهای مندرآوردی نمرهی آنقدری را که نوشتهبودیم جمع میزدیم تا ببینیم به 10 می رسد یا نه، یاد اینکه من اصلاً توی کَتم نمیرود روی برف راه بروم و هر زمستان اقلاً دو بار تمامقد درست شلوغترین جای محوطه میخوردم زمین و همانجور از شدت خنده غش میکردم. یاد اینکه کف دانشکده مان یکبار چقدر چرب بود و جوری بد زمین خوردم که تا دو ماه میلنگیدم. یاد جشن فارغالتحصیلی، یاد فیلمش، یاد اینکه چقدر آنروز گریه کردیم و هیچکدام از عکسهای یادگاری آنروز را نداریم، حرفهای استادهایمان و آخرش که خودم رفتم بالا و گفتم «این بهترین روزهای زندگی ما بود». چطور شد که اشکم سرازیر نشد، خودم نمیدانم. جرئت هم نکردم آن فیلم را نگاه کنم.
سمیرا میگوید روزهای بد و خوب بود، اما حالا فقط یاد بخشهای خوبش میافتیم. راست میگوید. روزهای متنفر بودن من خیلی زود تمام شد. همانروزها هم میدانستم و احساس خوشبختی میکردم. از اواسط اسفند که آفتاب زورش را میزد که کمی گرما دهد، روزها بلندتر میشد و از مسیرهای آفتابگیر میرفتیم، همان یکذره گرما احساس خوب خوشبختی به من میداد احساس امنیت اینکه دلم گرم است و جایی هستم، که باید. بله، خاطرات تلخ هم بود. اصلاً ادعا نمیکنم که میشود فراموششان کرد. اما من دوباره برگشتم همینجا. تمام روزهایی که در آپارتمانم مینشستم و برای ارشد میخواندم، فقط با یک خیابان فاصله از دانشکده، با نمای بزرگ دانشکدهام جلوی چشمم، شبها چای و قهوهغلیظ میخوردم تا بیشتر بیدار بمانم و بخوانم. تمام مدت میدانستم که دوباره همینجا برمیگردم، حتی اگر آنجایی که واقعاً هنوز دوستش دارم و فکر و قلبم آنجاست، نایستم. اما برمیگردم. چند روز پیش با این سئوال مواجه شدم که چرا دوباره این جا برگشتم؟ چون انتخاب دیگری نداشتم، این درست بود، اما جزئیاتش همان نبود که گفتم. چون نمیتوانستم با خودم کنار بیایم که به جایی که از راهروهایش، محوطهاش، درختهای توتش و سنجدهای کالش خاطره داشتم برنگردم. چون با تمام خاطرات خوب و بد، اینجا زندگی کردم و با بزرگ شدن مواجه شدم. چون اینجا خانهام بود و دوستش داشتم، اشکم را درآورده بود، من را خنداندهبود، دوستان فوقالعادهای داشتم و استادانی بودند که از آشنایی با آنها لذت بردم.حتی اگر دیگر مثل آنروزها زیر پایم محکم و مطمئن نباشد، حتی اگر بدانم سنگدلیها و حرفهای نگفته ای بود که بیآنها همه چیز بهتر میشد. باید برمیگشتم، تا همان «نخ ارتباطی» باشم. جای دیگر، سرد بود. اگر خیلی چیزها را انتخاب من معین نکرد، همینقدر هست که انتخاب کنم با دلخوری ادامه ندهم، هرچند شکایتی باشد، شُکر که انتخاب میکنم دوستان قدیم را همانجور مثل قبل، مثل آن روزها که همهچیز خوب بود، دوست داشتهباشم، حتی اگر بدانم آنها من را آنقدرها دوست نداشتند. باید روز حافظ همینجا باشم تا یادم بیاید که خاطرهی دکتر برایمان زنده است. باید حافظ بخوانم، حتی چند غزل، و رویش خوب فکر کنم. باید یاد آن حس خوشبخت گرمای نصفه و نیمهی آفتاب اسفند باشم و از نو، دورهای تازه را شروع کنم.
عراق و فارس گرفتی به شعر خوش حافظ/ بیا که نوبت بغداد و وقت تبریز است…
پن: برای همهی دوستان و همکلاسهای روزهای خوب کارشناسی، و همهی آنها که اسم و یادشان در این متن هست.
و برای تمام دانشجوها که به نوعی خاطره هاشون یکیه اما فقط جایی که اتفاق می افتن فرق می کنه !
حقیقتآ همینی هست که شما می فرمایید. من همین الان دارم از خوابگاه دانشگاه این مطلب رو می خونم .
mersiiiiiii dastet tala
لطف داری سارا جان، این کار کوچکی هست برای تمام اون روزهای خوب…
سلام فرانک جان خیلی دلم میخواد پیدات کنم من از هم خوابگاهی های قدیمیت هستم
دوران خیزران و پری یادت هست
در مورد خود تبریز چیزی نگفتی ؟ اینجا وطن منه ! طبیعی ه که دوسش داشته باشم. ولی نظر شما چیه ؟ تبریز خوبه یا بد ؟ کاش تو یه مقاله هم به این مورد پرداخت کنی
طبعاً اگر این شهر رو دوست نداشتم و توش احساس امنیت نمیکردم، هیچوقت حتی به دلیل یک دانشگاه خوب هم بر نمیگشتم اینجا آقای مالکی. من بخش بزرگی از زندگیم رو اینجا گذروندم، طبعاً دوستش دارم و هیچوقت فراموشش نمیکنم.
خانم مجیدی، من این پست رو توی گوگل ریدر خوندم اما نتونستم جلوی خودمو بگیرم و نیام اینجا و کامنتمو ننویسم!
به قول اون عزیزی که کامنت اول رو نوشتن جاها متفاوتن و البته به نظر من نام ها هم
ظاهرن شما یه جای سرد بودین اما من گرم
شما مشغول شیطنت و من مشغوی شیطنت بعلاوه سروکله زدن با مسئول کمیته انظباطی … !
به طور کلی متنتون باعث یادآوری چیزهایی شد که دیگه داشتم به اجبار اونارو فراموش می کردم
شاد باشین
چقدر قشنگ نوشتی…
بیشتر از یک ساله پست های یک پزشک را توی گودر می خونم و امروز فهمیدم یکی از نویسنده های یک پزشک هم کلاسی ام بوده !
کلاس تجزیه 1 …. جشن فارغ التحصیلی … مرحوم نادر طهماسبی …
روزهای خوبی بود …
خوشی هایی که در گذشته مانده اند و سختی هایی که این روزها به سراغم آمده اند … چقدر دلم تنگ شد … چقدر دلم گرفت !!!
برای همه همکلاسی ها آرزوی خوشی و موفقیت دارم …
ئه، آقای شیخالاسلامی، شما هستید؟!
بچهها میگفتن که شما هم شیمیفیزیک دانشکدهی خودمون قبول شدید. تبریک میگم. نمیدونم چرا همهتون پا شدید رفتید شیمیفیزیک، من رو تو آلی تنها گذاشتید!
همیشه تو دورهی کارشناسیمون هم روزای بد بود، درسها، خطر افتادنها، جر و بحثها، ولی ما کلاس خوبی بودیم. نمیگم بچههای کلاس خیلی متحد و صمیمی بودن، اما یه جورایی، کلاس معقولی بودیم. سالهای خوبی داشتیم. خوشحالم که همکلاسی خودم هم این متن رو خونده و تونستم احساس مشترکی رو بهش القا کنم. آرزو میکنم سختیها زودتر برطرف شه، بچههای محض 84 حقشونه که احساس خوشبختی کنن و خدا هواشون رو داشتهباشه. تو پست نوبل شیمی امسال هم نوشتم، یادتونه دکتر شعبانی بهمون میگفت خدا حفظتون کنه بچهها، این بهترین دعاییه که بلدم، خدا حفظتون کنه… من مطمئنم خدا خیلی ویژهتر از همهی بچههای دانشکده تو همهی دورهها، هوای ما رو داره.
خیلی خوشحالم که افتخار میدید و وبلاگ من و برادرم رو میخونید.
ممنون خانم مجیدی،
نه من کنکور ارشد شرکت نکرده بودم … خیلی تبریک می گم … امیدوارم موفق تر از همیشه باشید …
سختی ها هم که باید گفت زندگی بدون سختی هاش که زندگی نیست. همیشه یه جایی از زندگی رد پایی از خدا هست …
چه خوب که دیگه غریبی نمی کنم با یک پزشک
ببخشید پس, بجه ها اطلاعات اشتباه دادهبودن. امیدوارم تو هر مسیری که انتخاب میکنید برای زندگی موفق و شاد باشید. چقدر خوبه که همکلاسیهایی رو که سالها باهاشون بودم، هنوز بهواسطهی این وبلاگ نزدیک خودم احساس میکنم. 🙂
ماهی نگاهای عاشقانه روی برگ برگ این خاطرات هیجان انگیز میشوند
سلام 🙂 جزء معدود متن های طولانی ای بود که به عمرم تو نت خوندم. پر شدم از حس غریبی که گفتنی نیس. حس کردنیه مثل همون حسایی که داشتی وقت نوشتن این پست. تو گوگل ریدر دنبال می کنم این سایتو. کمتر از یه هفته س. پست رو خوندم و اومدم پایین و پایین و یه هو با عکس دانشکده شیمی تبریز مواجه شدم (گرچه تو ریدر این عکس بود ولی اینجا نمی تونم ببینمش! عجیبه!) و فهمیدم چرا انقد جذب خوندنش شدم. منم دانشجوی تبریزم. داروسازی. چند باری برای تهیه جزوه ی شیمی تجزیه راهم به دانشکده ی شیمی خورده بود. شهرم دور از تبریزه و به علت طولانی موندنام تو این شهر پر از حسای خاصیم که مطمئنم تو هم داشتی و تاثیرشو تو این متن میشه دید. تبریک بابت قبولیت تو ارشد و اومدن به جایی که خوشحالی از بودن توش. گرچه متعجبم از برگشتنت به اینجا. شاید اگه واسه منم این روزا تموم شه حسی مثل حس تو داشته باشم ولی هنوز نمی تونم روزی رو تصور کنم که دوباره به انتخاب خودم برگردم اینجا. به حسای خوبی که اینجا داشتی و به دنبالشون برگشتی اینجا حسودیم شده. منی که شک دارم حتی تو جشن فارغ التحصیلی ورودی خودمون شرکت کنم بس که پرم از خاطرات بد. اما خوشحال شدم از اینکه تونستی حسای خوبی بگیری و انقدر خوب بودن که برگشتی. موفق باشی. مرسی بابت پست پر احساست
سلام
براتون توی رشته ی تحصیلی تون آرزوی موفقیت میکنم. حاضرم تضمین بدم که وقتی به مراسم فارغ التحصیلی میرسید و پشتسرتون رو نگاه میکنید، فقط و فقط اول و آخر هر خاطرهای به خودتون میگید یادش بخشیر. قدر روزهای کارشناسی رو بدونید، دیگه تکرار نمیشن.
در گذرگاه زمان، خیمه شب بازی دهر، با همه تلخی و شیرینی خود میگذرد، عشق ها میمیرند، رنگ ها رنگ دگر میگیرند، و فقط خاطره هاست که چه شیرین چه تلخ، دست ناخورده به جا می مانند…
( یاد خاطرات تلخ و شیرین دوران دانشجویی ، مثل هوای امروز تبریز بغض رو طرحی غمگین کرد در گلوم و اشک رو طرحی غمگین در چشمام) فرانک جان برای تو و همه ی ورودی های شیمی محض 84 آرزوی موفقیت دارم.
من هم برات بهترین آرزوها رو دارم دوستم. 😉
جالب اینجاست که دانشگاه من نه محوطه فضای بازی دارد، نه محلی برای دانشکده ها و نه حتی نمایی برای ساختمان دانشگاه ولی با این حال من نیز صاحب چنین خاطراتی هستم. با اینکه نخ ارتباطمان به نا کجا آباد وصل است ولی تک تک خاطراتمان جایی دارند
mer30
دست شما درد نکنه،خیلی خوب منتقل کردی
فرانک جونم سلام.به خاطر مطلب قشنگی که نوشتی ممنونم.هیچ مرحله تحصیل مثل دوره کارشناسی نمیشه.خوشحالم که همکلاسیهای خوبم رو اینجا میتونم پیدا کنم.یادت باشه اون دفترو بدی منم بخونم.از اینجا به همه همکلاسیهام سلام میکنم و میخوام به همشون بگم که همشونو دوست دارم و دلم همیشه براشون تنگه!کاش میشد بازم اون روزا یه بار دیگه تکرار میشد..کاش……..
سلام سمیرا جان. ما هم تو رو خیلی دوست داریم. یادم بنداز دفعهی دیگه که دیدمت دفترو بدم بهت. 🙂
اگر روزی میستر مجیدی بخواهد در مورد سیر تغییرات 1پزشک بنویسد، این پست نقطه عطفی خواهد بود در این تغییرات. از این پست به بعد زندگی خصوصی نویسنده ها بیشتر وارد وبلاگ شد.
سلام عزیزم،دیشب خوابتو میدیدم امروز یهو اسمتو زدم تو گوگل این سایتو باز کرد،تبریک میگم که آلی تبریز قبول شدی،میدونستم که از تبریز و دانشکده و اون استادا نمیتونی دل بکنی،خاطراتتو خوندم واقعا یاد اون دوران بخیر،مخصوصا کلاسای دکتر جوزن و دکتر شهریسا که از شدت استرس به زور میشد درس متوجه شد،راستی عکسای جشن فارغ التحصیلی رو دارم برات می فرستم.
سلام الهام جان
چه خوب که این مطلب رو همکلاسهام خوندن. بعد از این همه مدت باعث شد ازت باخبر بشم. خیلی ممنون از لطفت عزیزم، واقعاً یاد تمام اون کلاسها و امتحانها و درسها بخیر. خوشحال میشم باز هم نظراتت رو بخونم توی وبلاگ 🙂
خیلی جالب بود . خیلی کم پیش میاد که یه متن طولانی رو اینجوری بخونم. ولی یه حسی منو تا آخرش برد. موفق باشید.
لینک به مطلب “از روشنفکریتان متشکرم” اشتباه درج شده.
سلام خدمت هم کلاسی های خوبم،واقعا خبلی خوشحالم که بعد از مدتها میبینم دوستان دور هم جمع شدن،البته بازم جای خیلی از دوستان تبریزی و شهرستانی خالیه،اگه امکانی باشه که ایمیل هم کلاسیها رو هممون داشته باشیم خیلی خوب میشه، چون اینجوری ارتباطات متداوم تر میشه،از فرانک هم ممنونم که مجددا هم کلاسی هارو دور هم جمع کرده،دلم براتون تنگ شده،با آرزوی موفقیت برای تمام دوستانم.
متن رو توی گودر خوندم میخاستم اونجا شیر با نوت کنم اما فک کردم صدام به جایی نمیرسه. گفتم همینجا بیام بگم که غر زدن نباشه. انتقاد باشه.
ببینید من خیلی وقته یک پزشک میخونم. جزو وبلاگهای مورد علاقه م هم هست. یک پزشک در ذهن من و شاید خیلی از مشترکانش یه مجموعه ست که عمدتا علمیه یا نقد خبره یا اتفاقاتی مثل کتاب و فیلم. منِ خواننده میام که در این چهار چوب بخونم. حالا فک میکنید خاطرات شخصی نویسنده و شیطنتهای دانشگاهش جذابیتی داره واسم؟ اصلا. میدونید حس من بعد خوندن این نوشته چی بود؟ اینکه حالا که این مجموعه مخاطبشو پیدا کرده ( به خاطر همه ی اون مطالب خوبی که تا حالا داشته) نویسنده داره به این مخاطب، شخصیت خودشو پرزنت میکنه. نمیگم شخص نویسنده نباید روز نوشت داشته باشه. البته که میتونه. اما بهتره توی یه جایگاه دیگه تعریف بشه. اگه یک پزشک رو یک برند در نظر بگیریم این پست خارج از هویت برندش محسوب میشه. ( میگم برند که این مفهوم رو تاکید کنم که اینجا اون چیزی نیست که خودتون فکر میکنید. اون چیزی هست که مخاطب ازش برداشت میکنه)
سلام خانم
از لطف شما نسبت به وبلاگ ممنونم.
ذکر توضیحی دربارهی وبلاگ و نه فقط همین وبلاگ خاص لازم بهنظر میرسه. ببینید، اینکه ما چه مطلبی کار کنیم، چقدر اون مطلب خاطرات و دغدغهی شخصی ما باشه و چرا صلاح دونستیم که اون رو بهصورت عمومی منتشر کنیم، تنها در حیطهی اختیارات نویسندگان وبلاگ هست. ما قرار نیست از وبلاگ ظرفی رو بسازیم که انتظارات شخصی خوانندگان رو پر میکنه، بلکه قرار هست به شکلی که خودمون صلاح میدونیم مطالب مختلف
کار کنیم، حالا بسته به عمومیت موضوع و سطح دغدغهی اجتماعی مطلب می تونه بازخورد داشتهباشه و لایک بگیره، و یا نه. اگر این مطلب برای شما غریبه بود، برای خیلی از همکلاسهای من که اینجا نظراتشون رو میبینید یا شخصاً به من رسوندند، جالب بوده. بههر حال، با اینکه تلاشم رو میکنم که منِ مجازی رو کاملاً از منِ حقیقی جدا کنم، اما نمیتونم از اینکه دنیای زندگی حقیقی من، چقدر روی کاراکتر مجازیم مؤثر بوده، چشم بپوشم و حق خودم، دوستانم و آدمهای این پست و زندگی آکادمیک خودم میدونم که مطلبی براش کار کنم.
اگر شما تمایلی به خوندن پستهایی از این دست ندارید، البته نظر شخصی شماست و کاملاً محترم هست. عدهی زیادی هم بودند که میگفتند از اشکالات این وبلاگ این هست که نویسندهها هیچ حرفی از خودشون نمیزنند و روزنوشت و حسبحال نویسی ندارند. ما برای نفْس لذت نوشتن و در مرتبهی بعدی، پوشش دادن «مجموع » سلیقههای تمام خوانندگان مطلب تهیه می کنیم نه برای سلایق مورد اقبال واقعشدهتر و با روند و سمت خاص. اینجور وبلاگ خیلی یکنواخت میشه و ما در آینده هم از این دست مطالب حتماً کار خواهیم کرد.
الهام جان شما کدوم الهامید؟اخه ما تو کلاس کلی الهام داشتیم حتما فامیلیتو بنویس .خوشحالم هممون اینجاییم.
من خودم تو همون دانشکده شیمی تبریز درس خوندم و اتفاقن با مرحوم نادر هم دوره بودم و یار و غار نوشته تان مرا برد به ان سالها خدایش رحمت کند یه جور افسرده گی مزمن و فلسفی تو ذهنش بود بچه خوبی بود نادر طهماسبی ثمرین فقط میشه گفت خدا رحمتش کنه
سلام سمیرای عزیزم،خوشحالم که همه اینجا هستین،به امید اینکه یه روزی برسه که بتونیم دوباره دور هم جمع بشیم و از خاطرات اون دوران برای هم بگیم.
vay elhamjan to ham hasti?kheili delam barat tang shode.harvagt umadi tabriz hatman khabaremun kon.
مرحوم دکتر طهماسبی مردی که وازه مردرو رو سفید کرد