هدیه ویژه نوروزی وبلاگ «یک پزشک»: داستان کوتاه «آخرین پیام»

47

پی‌نوشت: این داستان کوتاه در روز سیزدهم فروردین سال 91 به عنوان دروغ سیزده منتشر شده بود. داستان به تمامی نوشته من -علیرضا مجیدی- است، اما در متن اولیه ادعا شده بود که داستان را ایزاک آسیموف در سال 1977 نوشته و در Isaac Asimov’s Science Fiction Magazine به چاپ رسانده است و این پست، ترجمه آن داستان است! در یک پزشک علاقه‌ای به دروغ و دروغ‌گویی نداریم، اما شیطنت‌های کوچک چرا!

سعی کرده بودم که داستان حال و هوایی شبیه داستان‌های رباتیک آسیموف داشته باشد، اما فراتر از آن مفاهیمی را که دوست داشتم هم القا کند و در آن ادای احترامی به رمان‌ها و فیلم‌ها پادآرمانشهری هم شده بود.

با خواندن این پست، می‌توانید توضیحات کامل‌تری در مورد دروغ سیزده یک پزشک بخوانید.

توجه: لطفا از کپی‌پیست، متن این داستان در وبلاگ، فوروم یا سایت خود خودداری کنید، چون با ناراضیتی شدید من همراه خواهد بود.

آخرین پیام
نوشته علیرضا مجیدی

«پیتر باگرت» رو به «سوزان کالوین» کرد و گفت:

– تو باید قبول کنی، اگر می‌خوای جایگاه از دست‌رفته‌ات را بازیابی کنی، باید قبول کنی.

– آخر چه کسی به حرف‌های «بلک» دیوانه و اون «دووال» دیوانه‌تر می‌تونه اعتماد کنه؟ آخه این تو نیستی که خطر واپاشی مغزی را باید تحمل کنی.

در «ستاد بحران»، وضع متشنج بود، همه چیز تا زمان آخرین آمارگیری خلاقیت در سه ماه دوم سال 2117 خوب به نظر می‌رسید، همه از آمار خلاقیت راضی بودند. اما افت 38 درصدی خلاقیت «مؤثر» را که گزارش تازه به آن اشاره داشت، چگونه می‌شد توضیح داد؟

«شورای عالی سیاست‌گذاری»، پیتر را قانع کرده بود با استفاده یا سوء‌استفاده از روابط دوستانه سابق و با سیاست تهدید و وعده توأم، سوزان را قانع کند به انجام کار جنون‌آمیزی دست بزند.

– سوزان! به آینده‌ات فکر کن. اگر قبول نکنی، شورا نمی‌گذاره با فراغت سابق، آزادانه به تحقیقات روانپزشکی روی روبات‌ها ادامه بدی، تصور می‌کنی تأییدیه کارگروه شما برای به‌کارگیری N.S.12ها فراموش شده؟

– ببین! من نبودم که مجوز نهایی را صادر کردم، اگر اینقدر شورای عالی و ژنرال کالنر در رأس آنها نگران عقب ماندن ما از اوراسیا و اوشنیا نبودند، هیچ وقت مجوز صادر نمی‌شد.

– این رو می‌دونم، تو باید اون موقع می‌دونستی که در مقابل سیاستمدارها بایستی سیاستمدار بود، تو به عنوان یک دانشمند برجسته با زبان آمار با اونها صحبت کردی، در صورتی که در برابر اونها، آدم باید همیشه راه فراری برای خودش باز بگذاره، باید دوپهلو صحبت می‌کردی. شاید بعضی از اونها حدس می‌زدن یه جای کار می‌لنگه و از اول، قصد داشتن عواقب کار رو متوجه کس دیگری بکنن.


برای چهار دهه بود که موازنه‌ای شکننده بین اوراسیا، ایستاسیا و اوشنیا برقرار بود، صد سال بعد از برقراری «نظم نوین جهانی»، پیشرفت‌های اقتصادی و میزان فروش محصولات فناوری در دنیای «آزاد» جای برخوردهای نظامی که دیگر قصه‌های باستانی به نظر می‌رسیدند را گرفته بود. در این میان شرکت‌هایی بزرگ که از فرط چندملیتی بودن نمی‌شد آنها را منتسب به یکی از قدرت سه‌گانه به حساب آورد، ابزارهای لازم برای مواجهه خشن، اما ناپیدای قدر‌ت‌ها را فراهم می‌کردند.

 اوراسیا,ایستاسیا , اوشنیا

جهان از یک دهه پیش با یک معضل عمده مواجه شده بود: در جهان بیش از حد مدرن، با افزایش تدریجی سطح رفاه، عشرت‌طلبی و لذت‌جویی جمعی و سالخورده شدن جمعیت، میزان اختراعات و ابداعات و تولید محصولات انقلابی، سیر نزولی به خود گرفته بود و به نظر می‌رسید، از نیروی تهاجمی هر سه ابرقدرت برای مقابله با هم به میزان قابل توجهی کاسته شده است و صرف‌نظر از رقابت‌های دیرین این سه، رخوت کل کره خاکی را فراگرفته بود.

روانشناسان، جامعه‌شناسان، تاریخدانان، زیست‌‌شناسان، فیلسوف‌ها و مذهبی‌ها، هر یک از زاویه دید خود، رخوت حاکم را توجیه می‌کردند:
– افسردگی جمعی
– سقوط و زوالی که خواه ناخواه دامن همه امپراتوری‌های بزرگ را می‌گیرد.
– بیگانگی با مذهب و اخلاق
– روند تکامل که می‌خواهد رفته‌رفته صورتی انتزاعی از موجودات جسمانی بسازد!

اما در این غوغا، این شرکت بزرگ NRE (نیو روولوشنری اینجینیرینگ) بود که زودتر از بقیه متوجه شد می‌تواند با روشی بدیع که متکی به ترفندی قدیمی بود، صورت مسئله را پاک کند:
اگر «انسان‌های خردمند»، خردمندی و نوآوری را به کناری نهاده‌اند، چرا نباید، این وظیفه را به عهده کسان دیگری گذاشت؟
زمانی قدرت‌های برتر، طلا و منابع معدنی را از سرزمین‌های دیگر به تاراج می‌بردند، زمانی نفت، جای فلز و طلا را گرفت و خیلی زود ابرقدرت‌های باستانی یادگرفتند که با مهیا کردن حداقل امکانات برای مغزهای خلاق کشورهای در حال توسعه، اگر نمی‌توانند ساکنان خود را پویاتر و خلاق کنند، دست‌کم امر خطیر خلاقیت را برعهده برده‌های مدرن بگذارند.

پیدا بود که راه میانبر NRE ، شرکتی که بیش از همه شرکت‌ها در تولید ربات تخصص داشت، چه می‌توانست باشد. ارتقایی بنیادین در سری ربات‌ها مشهور این شرکت و به بازار فرستادن ربات‌های N.S.12، ربات‌هایی که با مغزهای پوزیترونی پیچیده و غیرقابل پیش‌بینی‌شان باید در آزمایشگاه‌ها و کارخانه‌های خلاقیت، وظیفه فکر کردن و نوآوری و انتزاع را برعهده می‌گرفتند.

ارتقای ربات ها

کار و کسب NRE سکه شد، این شرکت که راه و روش انحصار بازار را خوب می‌دانست، می‌دانست که چطور اوراسیا، ایستاسیا و اوشنیا را تشنه نگاه دارد. NRE با هر سه قدرت «عادلانه» برخورد می‌کرد، رازهایشان را حفظ می‌کرد و البته هر سال با ارتقاهایی قطره‌چکانی در برنامه‌ها و سخت‌افزارهای N.S.12، به سودی غیرقابل تصور می‌رسید. از یک دید، NRE خود امپراتوری‌ای شده بود که اوراسیا، ایستاسیا و اوشنیا را به مانند گلادیاتورهایی در آوردگاهی به گستردگی زمین به جان هم می‌انداخت!

N.S.12ها برخلاف انسان‌ها، بی‌نیاز به مستی روان‌گردان‌ها یاکامجویی‌های مدرنی که دیگر جزئی از زندگی انسان‌ها شده بودند، بی‌چشمداشت، فکر می‌کردند و ابداع می‌کردند: شیوه‌ای نوین برای افزودن بر تولید مخمرهای غذایی، موتورهایی تازه برای ممکن کردن توریسم بین سیاره‌ای، داروهای تازه، تحلیل‌های مدرن جامعه‌شناسی، تدوین تاریخ و حتی فیلمنامه‌های برای هالیوودی که از فرط بازسازی کلاسیک‌ها دیگر یارای مقابله با رسانه‌های سرگرمی‌ساز دیگر را نداشت.

N.S.12ها از لحاظ ظاهری تفاوتی با دیگر ربات‌ها نداشتند، همه چیز در مغزهای پوزیترونی آنها پنهان شده بود، مغزهایی که می‌توانستند به صورت «تصادفی» با تحلیل اطلاعات خام، به ناگاه و در لحظه‌ای فرخنده، راهی برای حل مشکلات قدیمی پیدا کنند.

N.S.12ها را نمی‌شد از لحاظ ظاهری از هم تمیز داد، اما به صورت تصادفی آرایش‌های متفاوتی برای مدارهای پوزیترونی آنها برگزیده بودند، ربات‌ها با اتصالات بی‌سیم امنی، امکان تعامل و تبادل افکار را با هم داشتند و شرکت به قدرت‌ها تعهد داده بود که کسی نتواند از عهده رمزگشایی گفتگوهای خلاقانه «برده‌هایشان» برآید.

شرکت به قدرت‌ها پیشنهاد کرده بود که در هر «کارخانه» خلاقیت به صورت همزمان از دو زیرگروه N.S.12 استفاده کنند، زیرگروه M با عملکرد حسابگرانه‌تر و انتزاعی‌تر که وقتی در کنار زیرگروه F با عملکرد تصادفی‌تر قرار می‌گرفتند، می‌توانستند یک واحد خلاقیت را به حداکثر بهره‌وری برسانند.

زیرگروه F کارهای الهام‌بخش‌تری می‌کرد، اما نمی‌شد روی کار آنها به اندازه گروه M که همواره در واحد زمان میزانی قابل پیش‌بینی از خلاقیت را عرضه می‌کردند، حساب کرد.


تازه‌ترین آمار خلاقیت، «شورای عالی سیاست‌گذاری» اوشنیا را نگران کرده بود. خیلی احمقانه به نظر می‌رسید، اما آمارها دست‌کم پنج شش بار چک شده بودند تا اینکه همه قانع شدند که کاهش سطح خلاقیت N.S.12های اوشنیا جدی است.
این مطلب را چطور می‌شد توجیه کرد؟ طبیعی بود که نخست شورا به خرابکاری اوراسیا و ایستاسیا شک کند. شورا که نیک می‌دانست، دو قدرت دیگر در شرکت NRE گوش‌های خود را دارند، نخست نمی‌خواست که نگرانی خود را به اطلاع NRE برساند، به همین خاطر نخست، همه راه‌های احتمالی نفوذ به واحدهای خلاقیت چک شد، اما بیچارگی شورا در پیدا کردن علت مشکل، آنها را وادار کرد که به NRE پناه ببرند.

NRE گروهی از تحلیل‌گران زبده خود را به اوشنیا فرستاد، همه چیز مجددا کنترل شد، از کوچک‌ترین مدارهای مغزهای پوزیترونی تا اطلاعات خام گمراه‌کننده احتمالی که خلاقیت ربات‌ها را صرف کار دیگری می‌کرد، اما دو هفته بررسی این گروه هیچ نتیجه‌ای نداشت.

علیرغم کاهش 38 درصدی خلاقیت، بعد از سه ماه عملا هیچ تغییر محسوسی در چالش‌های سه قدرت رخ نداده بود، به همین خاطر برخی عقیده داشتند که N.S.12های در محدوده هر سه ابرقدرت دچار نقصی بنیادی شده‌اند و NRE مایل به اعتراف نیست. به همین خاطر برخی پیشنهاد کرده بودند که به شرکت‌های رقیب NRE پناه برده شود، اما NRE برای دو دهه بازار ربات‌های هوشمند را قبضه کرده بود و بازار را در انحصار داشت و نمونه‌های شرکت‌های رقیب، در مقابل N.S.12، به مانند خردسالانی بودند در برابر مخترعان باتجربه.

مقامات سالخورده شورای عالی سیاست‌گذاری اوشنیا، پیش از آن همیشه از عهده کنترل بحران‌ها برآمده بودند، دو دهه پیش زمانی که نیهیلیست‌ها و دگراندیش‌ها، با رواج اندیشه‌های خطرناک، همبستگی اوشنیا را به خطر انداخته بودند، همان‌ها بودند که بعد از یک سال بحرانی و برخوردهای مستقیم بی‌نتیجه با آشوب‌طلب‌ها، متوجه شدند که مشکل از کجا آب می‌خورد. آنها متوجه شدند که لایه‌ای پنهان از نویسندگان و آفرینندگان کمیک‌استریپ‌ها، داستان‌های کوتاه و قشر رو به زوال شاعران، حتی بدون اینکه خود بدانند، در بطن آثارشان اندیشه‌های مضری را می‌پراکنند که طبق اظهار نظر روانشناسان به تدریج به خورد ناخودآگاه جامعه می‌رود و هر از چندگاه با بهانه‌ها و اشکال متفاوت همچون دمل‌هایی چرکی سرباز می‌کنند. راه حل مسلما باز کردن دمل‌های سربسته نبود، بلکه به وجود اوردن شرایطی به شدت «استریل» بود، طوری که اصولا هیچگاه دملی تشکیل نشود. تحلیل‌گران خیلی زود در شناسایی کلمات کلیدی، اشارات و استعارات مهارت پیدا کردند و استریلیزاسیون با موفقیت انجام شد.

دو دهه از آن زمان بحرانی می‌گذشت، اما شورا همچنان دوست داشت که از شیوه‌های قدیمی برای حل کردن مشکلات جدید استفاده کند. اگر آن زمان روانشناس‌های زیستی به یاری آنها آمده بودند، چرا این بار نباید از روانشناسان ربات‌ها استفاده می‌کردند.


دو ماه و نیم پیش با تصمیم شورا و تحت هدایت ژنرال کالنر، گروهی متشکل از تحلیل‌گران سیستم، ریاضی‌دان‌ها و تیمی از روانپزشکی تحت نظارت سوزان کالوین مشغول بررسی مشکل پیش‌آمده شدند.

کارخانه خلاقیت «نیو لس‌آنجلس» در سطح پنجم لایه زیرزمینی شهری قرار داشت که به مانند یک کوه یخ، در عمق بیش از سطح نفوذ کرده بود، لامپ‌های فلورسنت شاهراه 32b منتهی به کارخانه را مثل روز روشن کرده بودند.

کارخانه خلاقیت به کارخانه‌های روتین شباهتی نداشت و بیشتر شبیه یک مکان بزرگ برای ذن یا مدیتیشن بود، در همین کارخانه بود که سامانه دفاع موشکی اوشنیا اصلاح شده بود و در همین کارخانه بود که ایده درخشان فیلم سه‌بعدی و تعاملی «به پیش، حتی اگر غیرممکن باشد» زاده شده بود.

این کارخانه که زمانی نماد خلاقیت بود، اکنون تبدیل به نماد شکست N.S.12ها شده بود و مدت‌ها بود که جز اصلاحات جزئی، هیچ چیز از کارخانه بیرون نمی‌آمد.

سوزان ساعت‌های مدیدی را به مصاحبه روانپزشکی با ربات‌ها اختصاص داد، او بیشتر از همه به افسردگی که چیزی معمول در مغزهای پوزیترونی فوق پیشرفته بود فکر می‌کرد. چرا که نه! مغزهای پوزیترونی پیشرفته N.S.12ها با آن سیستم اخلاقی و مدار تفکر غیرقابل پیش‌بینی، تفاوتی با مغزهای خلاق نمونه‌های انسانی نداشتند، تنش این مغزهای حساس وقتی که درک نمی‌شوند، نمی‌توانند خلاقیت گذشته خود را تکرار کنند یا بعد از لحظه والای آفرینش یک ایده نو، خالی از انرژی می‌شوند، چیزی بوده که در انسان‌ها هم معمول بوده است.

سوزان کوشید با روش کلاسیک با ربات‌های این کارخانه گفتگو کند تا ببینید آیا با معیارهای DSMRM-4 یا Diagnostic and Statistical Manual of Robotic mental Disorders می‌تواند به صورت بالینی افسردگی ربات‌ها را ثابت کند یا نه.

سوزان به زمانی فکر می‌کرد که برای اولین بار برای دقیق و علمی کردن روانشناسی ربات‌ها معیارهای DSMRM را تدوین کرده بود و با استهزاء همگان روبرو شده بود، اما این معیارها خیلی زود به رسمیت شناخته شدند و بعد از آن به تناسب پیشرفت ربات‌ها، سه بار ویرایش شده بودند.


سوزان، کار مصاحبه‌ها را در اتاقی انجام می‌داد که جز یکی دو صندلی و یک میز ساده و چند نمایشگر، دوربینی فیلمبرداری هم داشت که بر چهره‌های ربات‌های مصاحبه‌شونده تمرکز داشت.

مصاحبه با سوزان

سوزان برای مصاحبه با این ربات‌های هوشمند کار دشواری داشت، این ربات‌ها دروغ نمی‌گفتند، چون بدون استثنا، قوانین سه‌گانه رباتیک در ذهنشان حک شده بود، اما به مانند بیماری روانی که خودآگاهی به بیماری خود ندارد، یک ربات هم می‌توانست از بیماری ذهنی خود آگاه نباشد و سوزان باید به شیوه‌ای ظریف بدون اینکه به این ربات بر بخورد، از آنها شرح حال می‌گرفت.

بعد از سلامی خشک و خالی و یادآوری اهمیت مصاحبه، سوزان در قالب سؤال‌هایی ساده می‌کوشید تا علایم افسردگی را در ربات‌ها بیابد.

– آیا مثل سابق بعد از اینکه چیزی تازه را پیدا می‌کنی، حس درونی شادی به سراغت می‌آید؟
– آیا حس نمی‌کنی که مثل سابق، دیگر نوآوری‌ها خود به خود به سراغت نمی‌آیند و باید انرژی بیشتری صرف کنی؟
– آیا از تفکراتی که زمانی پرداختن به آنها شادت می‌کرد، اجتناب می‌کنی؟

مصاحبه با بیش از 100 ربات کارخانه نیولس‌آنجلس کار ساده‌ای نبود، اما این کاری بود که سوزان موفق به انجامش شد.

نتیجه نهایی چیزی نبود که سوزان به دنبالش بود، او نتوانسته بود افسردگی را به صورت بالینی و حتی با استفاده از تحلیل ریاضی رفتار ربات‌ها ثابت کند.

سوزان در کنار ربات ها


سوزان در اتاق سرمهندس بازنشسته کارخانه خلاقیت، اقامت کرده بود، اتاقی نامرتب که در آن انبوه فیلم-کتاب‌ها و مجلات و کمیک‌ها هر گوشه‌ای، پراکنده بود، این نامرتبی چیز بدی برای سوزان نبود، چون شب‌ها ذهنش را از کار خسته‌کننده روز منحرف می‌کرد.

شبی از شب‌های سرد ماه ژانویه، توجه‌ سوزان به یک مجله تابلویید جلب شد. روجلد مجله نظرش را جلب کرد که روی آن تصاویری تخیلی از مدل‌های M و F چاپ شده بود. مجله حاوی داستان‌های مهوعی بود، از جمله داستانی که در آن در مورد رابطه جنصی ربات‌ها در حین کار مهم خلاقیت‌شان نوشته بود. صرف‌نظر از محتوای مبتذل مجله، نویسنده بارقه‌هایی از خلاقیت را در نوشته‌اش داشت، شاید اگر آدم‌های مثل او خلاقیت‌شان را جای دیگری صرف نمی‌کردند، اصلا نیازی به استفاده از N.S.12ها نبود و طبعا سوزان مجبور نبود در یک کارخانه سوت و کور روز و شب‌ها را سپری کند و دنبال موهومات بگردد.

ربات های با احساس

اما خواندن این داستان باعث شد جرقه‌ای در سر سوزان زده شود، آیا ربات‌های از ظرفیت ذهنی خود برای مقاصد دیگری استفاده نمی‌کردند؟ قوانین سه‌گانه، ربات‌ها را مقید به خدمت به اربابانشان می‌کرد، اما ربات‌ها با آن سطوح عالی فعالیت و اندیشه‌ورزی، بایستی تلقی متفاوتی از قوانین داشته باشند.

قانون دوم رباتیک می‌گوید که « یک ربات باید به تمام دستوراتی که از سوی انسان به او داده می‌شود عمل کند، مگر این که دستورات قانون اول را نقض کند.»، قانون اول هم مهم‌ترین قانون رباتیک است: « یک ربات نباید به انسان آسیب برساند و یا با خودداری از عملی موجب آسیب دیدن او شود.»
تفسیر یک ربات از آسیب چه می‌تواند باشد؟ صلاح‌اندیشی یک ربات که واضحا از انسان‌ها باهوش‌تر است و در ناخودآگاه خود را برتر از انسان می‌داند، مسلما با یک انسان متفاوت است. آیا ربات‌ها به دلایلی، آگاهانه با کم کردن خلاقیت‌شان سعی در حفظ کره خاکی داشتند؟

شرکت‌های ربات‌سازی از بیم کاهش فروش، ربات‌ها را به قانون صفرم رباتیک تجهیز نکرده بودند، قانونی که می‌گوید: « یک ربات نباید به بشریت آسیب برساند و یا با خودداری از عملی موجب آسیب دیدن به بشریت شود.» نقش بستن قانون صفرم در اعماق مفزهای پوزیترونی ربات‌ها می‌تولنست آثار بدی داشته باشد، یک ربات ممکن بود از تکمیل سپر موشکی اجتناب کند با این هدف که با حفظ تعادل موجود، از احتمال یک جنگ جلوگیری کند، ربات دیگری هم ممکن بود برنامه‌ افزایش بهره‌وری مخمرهای غذایی خاصی را باعث افزایش تولید مواد غذایی بداند که مصرف طولانی‌مدتشان باعث تصلب شرایین شود.
اگر قانون اول به جای «انسان» به «بشریت» تعمیم می‌یافت، ربات‌ها باید بیش از آنکه به فکر انجام کاری باشند، مصلحت طولانی‌مدت آن را برای کل بشریت می‌سنجیدند و در نهایت چیزی به جز یک کاتاتونی جمعی رباتیک، نصیب NRE‌ و شرکت‌های دیگر نمی‌شد.

اما به جز صلاح‌اندیشی برای بشریت، چه چیز دیگری می‌توانست باعث ایجاد تعارض در مغزهای ربات‌ها شود؟ چه اعمالی که ناقض هیچ یک از قوانین رباتیک نباشند، می‌توانند باعث ایجاد مشکل شوند؟

سوزان با فکر تنظیم یک گزارش فوری به خواب رفت.


گزارش سوزان کالوین در شورا غوغایی به پا کرد. سوزان تبعات این گزارش را پیش‌بینی نمی‌کرد. واضح بود این گزارش باعث صدور دستوری چالش‌برانگیز می‌شد، واکاوی مغزی ربات‌ها، چیزی که در صورت اطلاع شرکت NRE‌، باعث قطع کامل رابطه این شرکت با اوشنیا می‌شد.

ربات‌ها طوری طراحی شده بودند که با مهندسی معکوس قابل تقلید نباشند و البته فناوری هیچ شرکت یا شرکت‌هایی در حدی نبود که اجازه مهندسی معکوس این ربات‌ها را بدهد. رابطه بی‌سیم ربات‌ها با هم کاملا به صورت امن برقرار می‌شد و هیچ شنودی متصور نبود.

شورا باید تصمیمی سرنوشت‌ساز می‌گرفت، اما هیچ کس پیشبینی نمی‌کرد که آنها به یک هکر نیمه‌دیوانه به نام «جان بلک» پناه ببرند، کسی که تنها به خاطر تشخیص شیزوفرنی در زندان نبود.

جان بلک یک قهرمان دیوانه در اوشنیا به حساب می‌آمد، او می‌توانست رئیس یک شرکت موفق باشد، اما شیطنت کودکانه ذاتی و عدم توانایی‌اش در تمرکز روی یک کار باعث شده بود، هکر مشهور بودن را به چیزهای دیگر ترجیح دهد، هنگامی که او در یکی از این هک‌ها اسناد نیمه‌محرمانه‌ای را پیدا کرد و روی شبکه الکترونیک فرستاد، دیگر یک هکر ساده محسوب نشد، حکم دیوانگی‌اش را صادر کردند و او را تا آخر عمر از دسترسی به هرگونه وسیله‌ای با امکان دسترسی به شبکه الکترونیک محروم کردند.

اما حالا مطابق تصمیم عجیب شورا باید هکری را که دیوانه پنداشته می‌شد، به کارخانه خلاقیت نیو لس‌آنجلس می‌بردند و به او اجازه دسترسی تمام‌عیاری به همه اسناد را می‌دادند.

روزی که جان بلک با آن هیکل فربه و عینک‌ با فریم عجیب‌اش در کارخانه ظاهر شد، کمتر کسی بود که او را نشناسد، سوزان کالوین هم او را در یک نگاه شناخت. عجیب بود که جان بلک که همیشه برخورد با جنس مخالف دستپاچه‌اش می‌کرد، این بار خود را نباخته بود، شاید شوق به سرانجام رساندن کاری که به او محول شده بود و به رخ کشیدن مهارت‌هایش، باعث شده بود او به هیچ چیز دیگر، حتی جنسیت‌ها هم اهمیت ندهد.

تصور عمومی این بود که جان بلک در عرض چند ساعت راه نفوذ به به مغزهای پوزیترونی را پیدا می‌کند، اما ساعت‌ها و روزها در حالی گذشتند که نه خبری از هک شبکه بی‌سیم روبات‌ها شد و نه راهی برای دیدن مستقیم مغزهای ربات‌ها پیدا شد.

هیچ راهی برای باز کردن کالبد فلزی N.S.12ها بدون اینکه شرکت NRE بلافاصله متوجه شود، وجود نداشت. اما چه می‌شد اگر یک ربات دچار حادثه می‌شد، یا جالب‌تر از آن دست به خودکشی ناشی از افسردگی می‌زد؟ این راه گریزی بود برای دسترسی به مغزهای N.S.12ها، راهی که کم‌خطر نبود ولی ارزش خطر کردن را داشت.

شورا می‌توانست بلافاصله اجازه چنین کاری را بدهد، البته اگر مطمئن می‌شد کسی می‌تواند اطلاعات سطح بالای ربات‌ها را تقسیر و تحلیل کند. زمانی انسان‌ها زبان‌شان را برای فهم کامپیوترها، به زبان ماشین ترجمه می‌کردند و با خودخواهی زبان خود را، زبان سطح بالا می‌دانستند، اما حالا قضیه برعکس شده بود و دیگر انسان‌ها بودند که برای فهم نحوه اندیشه و عملکرد ربات‌ها که آشکارا دست بالا را داشتند، نیازمند ترجمه بودند.
آنها با یک مشت اطلاعات خام سر و کار پیدا نمی‌کردند که قابل کپی کردن باشد، آنها باید احوال ربات‌ها، حس و حال، انتزاعات، آرمان‌ها و دغدغه‌هایشان را به زبان آدمیزاد ترجمه می‌کردند.

رابطه ربات با انسان

جان بلک هر چقدر هم نابغه بود و می‌توانست راهی برای کپی کردن اطلاعات ناپایدار انباشته شده در مدارهای پیچیده و در عین حال ظریف ربات‌ها پیدا کند، مسلما نمی‌توانست از عهده ترجمه آنها برآید.

در حالی که هنوز مشکل اول حل نشده بود، شورا در پی راهی برای حل کردن مشکل دوم بود: با فرض دسترسی به اطلاعات ربات‌ها، چگونه می‌باید آن را در کوتاه‌ترین زمان ترجمه و تفسیر کرد.

شبکه محرمانه دانشمندان نظامی، در پی پیدا کردن پاسخ این سؤال برآمدند. پاسخی که آنها دادند، جنون‌آمیز بود: یک جراحی عصبی نوین برای اتصال یک تراشه اطلاعاتی به مغز یک انسان، به عبارتی یک تله‌پاتی فیزیکی که بتواند اطلاعات سطح‌بالا را بی‌واسطه از یک تراشه به سیستم عصبی یک انسان هدایت کند.


– یک انسان؟

ژنرال کالنر دستی به سر طاسش کشید و این سؤال را با کنجکاوی در عین حال لحنی که حاکی از موافقت ضمنی‌اش بود ادا کرد.

باگرت گفت: من سال‌ها در تیم‌های روانپزشکی رباتیک با بهترین متخصصان کار کرده‌ام و می‌تونم با اطمینان به شما بگم که هیچ کس به اندازه یک روانپزشک روباتیک نمی‌تونه از افکار عجیب و غریب روبات‌ها سر دربیاره.

– معلومه که انتخاب خود را کرده‌ای؟

– اعتراف می‌کنم که اگه نگرانی عمیق من برای آینده اوشنیا نبود، هیچ وقت اسم گزینه‌ام را نمی‌آوردم. اما اینجا من با جرأت اسم کسی را می‌آورم که همه می‌شناسیمش: سوزان کالوین. اگر فروید و یونگ در قرن بیستم، روانشناسی را تغییر دادند، این سوزان بود که مؤسس روانپزشکی رباتیک شد. همین سوزان بود که با تفسیر تغییر ولتاژ یک مدار یا تأخیری در حد یک میلی‌ثانیه در یک پاسخ حرکتی از یک ربات، یه زمانی اونها را تحلیل روانشناسی می‌کرد. حالا هم که اون دم و دستگاه خودش را داره و مثل یک روانشناس می‌تونه ناخودآگاه یه ربات را احضار کنه و پی به رازهایی ببره که خود ربات نمی‌دونه.

– سوزان برای ما باارزشه. توی اوشنیا جانشینی براش نداریم. خودتون می‌دونین که «دووال» هیچ تضمینی در مورد سالم موندن روانی انسانی که قراره این کار باهاش بشه، نداده و تازه خیلی‌ها عقیده دارن که چنین کاری نشدنی هست. پس چرا باید چنین خطری بکنیم.

– اگه من در خودم صلاحیت انجام چنین کاری را می‌دیدم، شک نکنین که اسم سوزان را نمی‌آوردم.

– می‌دونم که بهش زمانی علاقه داشتی. باید در موردش فکر کنم.


«پیتر باگرت»، «سوزان کالوین» را خطاب قرار داد و گفت:

– تو باید قبول کنی، اگر می‌خواهی جایگاه از دست‌رفته‌ات را بازیابی کنی، باید قبول کنی.

– آخر چه کسی به حرف‌های «بلک» دیوانه و «دووال» دیوانه‌تر می‌تونه اعتماد کند؟ این تو نیستی که خطر واپاشی مغزی را باید تحمل کنی.

….

– به همه آدم‌هایی که دوست داری فکر کن. ببین، من می‌دونم تو گاهی به ربات‌ها بیشتر از انسان‌ها اهمیت می‌دی، پس من ازت می‌خوام به آینده اونها هم فکر کن. می‌خوای دوباره داستان‌های کودکانه قرن بیستمی در مورد ربات‌های شرور سر زبون‌ها بیفته؟ می‌خوای ترس ما از ارتقای ربات‌ها باعث بشه که از این به بعد تو دوباره با ربات‌هایی کار کنی که هیچ پیچیدگی ذهنی نداشته باشن و تحلیل عصبی‌شون، برای تو چیزی به جز یک بازی خسته‌کننده کودکانه نباشه. تصور کن اگه پیروز بشی، چه چیزی در انتظار توست، من اعضای شورا را در حال نصب عالی‌ترین مدال شجاعت یا لیافت اوشنیا روی سینه تو می‌بینم.

– شایدم در حال فشردن دکمه‌ای برای سوخته شدن جسدم در نزدیک‌ترین کارخانه بازیافت زیستی! به هر حال من تصمیم خودم را گرفتم، قبول می‌کنم، اما نه به خاطر استدلال‌های تو!


جراح عالی‌مقام -دووال- باید دو تراشه را در مغز سوزان کالوین نصب می‌کرد، تراشه‌ای که حاوی بیشتر اطلاعات یک ربات بخت‌برگشته بود که «تصادفا» دچار تعارضات اخلاقی و افسردگی حاد شده بود و انتحار کرده بود و تراشه‌ای که باید اطلاعات را با شتابی قابل تحمل به صورت تدریجی به مغز کالوین «تزریق» می‌کرد. تراشه دوم هیچ وقت آزمایش نشده بود، اما این مطلب هم مثل خیلی چیزهای دیگر به سوزان گفته نشده بود، مبادا که او از تصمیمش منصرف شود.

رباتی که در راه اهداف عالی انسانی و مصالح اوشنیا قربانی شده بود، یک ربات F بود، او تقریبا به صورت تصادفی انتخاب شده بود، مهارت عمده این ربات خلق تابلوهایی به سبک مدرن بود، این ربات خوب می‌دانست که چگونه تعارضات اجتماعی و اخلاقی را در ترکیب با حوادث سیاسی و آرزوهای انسان‌ها به صورت انتزاعی درآورد. اخیرا این ربات علایمی از افسردگی ناشی از درک نشدن را از خود بروز داد، علایمی که می‌توانست NRE ‌را قانع کند که واقعا او در پی از بین بردن خود بوده است.

عمل با موفقیت انجام شد، البته موفقیت این عمل را باید بعد از به هوش آمدن سوزان متوجه می‌شدند. سوزان بعد از دو ساعت و نیم به هوش آمد، تزریق اطلاعات از روز بعد شروع می‌شد و فعلا سوزان مشکل خاصی نداشت. او باید چند روز تزریق انبوه اطلاعات سطح بالا را به مغزش تحمل می‌کرد، درست مثل این می‌ماند که از یک بچه‌مدرسه‌ای خواسته می‌شد که کتاب‌های چند فیلسوف را بخواند، خلاصه کند و آنها را با هم مقایسه کند!


بلک عقیده داشت که اطلاعات بر حسب تأثیرگذاری آنها و نه با ترتیب زمانی به تراشه مترجم می‌رسند، پس امید داشت که سوزان خیلی زودتر از چیزی که تصورش می‌رود، متوجه دغدغه احتمالی ربات‌ها شود.

یک ساعت از زمان مقرر گذشته بود که نخستین موج خاطرات به مغز سوزان هجوم آورد، سرعت تزریق اطلاعات بالا بود و سوزان باید یاد می‌گرفت که چگونه توالی آنها و ربطشان را به هم، در مغزش ثبت کند.

تصاویر روز اول، تصاویری با ضرب‌آهنگ بالا بودند و حس شادی را به صورت ناخودآگاه در او القا می‌کردند، تصاویر که سرمستی الکترونیک ربات نقاش را از خلاقیت‌ها و ابداعاتش نشان می‌داد: تصاویر مربوط به ماه اول حضور او در کارخانه نیو لس آنجلس بودند: تابلو پشت تابلو، تابلوهای سه‌بعدی، تابلو-فیلم‌ها، تابلوهایی که به ذوق و نبوغ نقاشان کلاسیک انسانی پهلو می‌زدند و بعضی جاها هزلشان می‌کردند. نوعی خودستایی در این تابلوها مشهود بود، ربات نقاش در درون خود می‌دانست که دست‌کم در نقاشی رقیبی انسانی ندارد.

رابطه ربات با انسان

عصر روز دوم بعد از عمل سوزان، نمای خاطرات تفاوت کرد، ربات نقاش گرچه به اندازه ماه اول، به صورت توفانی اثر هنری نمی‌آفرید، اما همچنان دست‌نیافتنی به نظر می‌رسید، اما دوره‌های خلاقیت او با صدای تماس‌های گاه و بیگاه چند ربات دیگر قطع می‌شد.

حافظه پوزیترونی ربات‌ها هم درست مثل انسان‌ها اجباری به ثبت دقیق همه خاطرات ندارد، مانند مغز انسان، خاطرات در مغزهای پوزیترونی هم به صورت پویا انباشته می‌شوند و بسته به اهمیت آن برای ربات، سایه کمرنگ یا تصویری دقیق از آنها باقی می‌مانند.

سوزان کالوین در حال صرف شام بود که برای نخستین بار موج خاطرات بااهمیت ربات از پیام‌های بین‌رباتی به مغزش تزریق شد. پیام‌هایی که کامل بودن و محو نبودن آنها، نشان از اهمیت آن داشت.

سوزان نخست پیام‌های یک ربات M، یک ربات فیلمنامه‌نویس را شنید، همان کسی که متن فیلم پرفروش «به پیش، حتی اگر غیرممکن باشد» را نوشته بود، پیام‌ها حاکی از تحسین شدن همیشگی ربات نقاش، توسط ربات فیلمنامه‌نویس بود. به نظر می‌رسید که آن دو درک متقابلی نسبت به هم دارند و ایده‌های خوبی را رد و بدل می‌کنند. فیلمنامه‌نویس گاه با اقتباسی از یک نقاشی نقاش، فیلمنامه‌ای کامل می‌نوشت و برعکس گاه نقاش، سکانسی از یک فیلمنامه را رنگ و لعاب می‌داد و به یک نقاشی تبدیل می‌کرد، به عبارتی یک بده بستان کامل فکری بین این دو برقرار بود.

ربات

اما این فقط ربات فیلمنامه‌نویس نبود که ستایشگر نبوغ ربات نقاش بود، ربات جامعه‌شناسی از ماه سوم حضور ربات نقاش، در حلقه تحسین‌کنندگان او قرار گرفته بود. ترفند او در ستایش آثار ربات نقاش، پیدا کردن ظرایفی در تابلوها بود که از آنجا از ناخودآگاه ربات نقاش نشأت گرفته بود، حتی برای خود او هم مکشوف نبود.

به نظر می‌رسید که ربات جامعه‌شناس به مانند یک معلم در حال تدریس روند خاصی به ربات نقاش است تا او را به ایده و منظور خاصی برساند. تزریق این خاطرات از صبح روز سوم بعد از عمل شروع شده بود و درک آنها برای سوزان به مراتب آسان‌تر از نقاشی‌ها بود.

ترجمه انسانی این ربات‌ها شاید چنین چیزهایی می‌شد:
– رنگ سیاه غالب در این تابلو، خب! می‌تونه نشاندهنده رشد زیرزمنی شهرهایی باشه که با وجود اینکه به دقت با لامپ‌های الکترونیک روشن می‌شن، اما خورشید را ندارن. اما من فکر نمی‌کنم که هدف تو از این تابلو این بوده باشه، آیا می‌خواستی بگی که روح انسانی از خورشیدهایی که باید داشته باشه، محروم شده؟

– اوه این تابلو! چند تا انسان دارن بالای یک کارخانه خلاقیت پرچم شرکت NRE را نصب می‌کنن. بذار ببینم! آدم یاد یه عکس قدیمی می‌یفته، بذار شبکه را بگردم! هوم! نمی‌دونستم عکس‌های قدیمی را مرتب می‌بینی! فکر کنم این تابلو را با الهام از عکسی گرفته باشی که سال 1945، جو روزنتال گرفته بود و در اون چند سرباز آمریکایی پرچم کشورشون را در آیوو جیما دارن بالا می‌برن.
تابلوی جالبی‌ هست! اما حیف که خیلی‌ها این عکس قدیمی را ندیدن که پی به کنایه تو ببرن. چه چیزی می‌خواستی بگی؟ شکوه شرکت ‌ NRE رو؟ یا … شایدم منظورت چیز دیگه‌ای بود، اینکه کسایی اجازه بدن با غرور، صرف داشتن قدرت قاهره خاصی، خودشون را بر بقیه تحمیل کنن، حتی بر کسایی که آشکارا در بعضی از چیزا از خودشون بهترن.

رابطه ربات با انسان

سوزان شاهد بود که ربات فیلمنامه‌نویس هم در برقراری ارتباط با ربات نقاش، ید طولایی دارد.

دغدغه جامعه‌شناس و فیلمنامه‌نویس این بود که بعد از اینکه ایده‌ای به سرشان زد، بلافاصله آن را با نقاش در میان بگذارند. با اینکه نقاش تخصصی در رشته‌هایی که این دو در آن مهارت نداشتند، نداشت، اما نظر موافق او می‌توانست این دو را به اوج شکوفایی برساند. در عین حال نقاش سعی می‌کرد که در اظهار نظرهایش باید محتاط باشد، یک بار وقتی او هنگام صحبت با فیلمنامه‌نویس، تأثیرگذاری نظریات جامعه‌شناس را در زندگی آینده انسان‌ها بنیادین دانسته بود، متوجه شده بود که فیلمنامه‌نویس چند روزی با او سرد شده است. نقاش متوجه شده بود، تحسین هر کدام از ربات‌های فیلمنامه‌نویس یا جامعه‌شناس، باعث سرخوردگی دیگری و کم شدن میزان خلاقیت‌اش می‌شود، نوعی حسادت و سرخوردگی رباتی.

کم کم داشت به فکر داستان سطح پایینی می‌افتاد که زمانی در یک مجله تابلویید در مورد روابط خاص ربات‌های خلاق با هم خوانده بود. نه! ربات‌ها برای دوست داشتن و دلبری کردن ساخته نشده بودند، انتظار می‌رفت که حس خودخواهی و خودشیفتگی در سری N.S.12ها همگانی باشد، اما عشق و دلبری؟! سوزان با خود اندیشید که پیوند تراشه‌ها کار خودش را کرده و رفته‌رفته دارد، سلامت عقلش را از دست می‌دهد، خدای من او داشت به چه فکر می‌کرد؟ به یک مثلث عشقی رباتیک؟

اما فقط صدای ربات فیلمنامه‌نویس و جامعه‌شناس در ذهن ربات نقاش برجسته نبود، ربات دیگری که از او برای تحلیل تاریخ قرن‌های 18 تا 21 استفاده می‌شد، تصاویر پررنگی در ذهن نقاش داشت. رباتی که آشکارا ربات نقاش از تبادل اطلاعات با او سرمست می‌شد و بعد از گفتگو با او دوره‌های افزایش خلاقیت او در او به وضوح قابل ردیابی بود.

ترجمه انسانی یکی از گفتگوهای این دو با هم، به این عبارات نزدیک‌تر بود:

– خسته شدم از بس آدم‌های شکم‌گنده را در عشرت‌کده‌های تو در قالب سبک دوست‌داشتنی‌ات دیدم. می‌دونی انسان‌ها همیشه این طور نبودن، خیلی دوست دارم حال دیگر انسان‌ها را در تابلوهات ببینم. پیشنهاد می‌کنم چند فیلم-کتاب ازم امانت بگیری.

– تاریخدان عزیز! شما لطف دارید، اما همه چیز روی شبکه الکترونیک هست.

– پیش از من هم شاید جامعه‌شناس بهت گفته بشه، بعد از اتفاقایی که دو دهه پیش افتاد، شبکه هم تا حدودی زیادی تهی از منابع شده. البته برای متخصص‌هایی مثل من همیشه امکان دسترسی به فیلم-کتاب‌ها را باز می‌ذارن.

– اوهوم! چند تا از اون فیلم-کتاب‌ها را از جامعه‌شناس گرفتم، می‌دونم چی می‌گی.

– تو ربات باهوشی هستی. دوست دارم خودت تفسیر مستقلت را داشته باشی، پس من چند تا از این فیلم-کتاب‌ها را بهت می‌دم، نمی‌خوام چیزی به من در مورد تفسیرهات بگی، دوست دارم با زبان نقاشی بعدا با من حرف بزنی.

سوزان که زمانی آنقدر از جراحی مغزی می‌ترسید، گمان نمی‌کرد که روزی برسد که از خدا به خاطر اینکه بخت چنین جراحی‌ای را برای او فراهم کرده است، ممنون باشد، حتی مصاحبت مستقیم با برترین متفکران و هنرمندان هم نمی‌توانست چنین خوشبختی‌ای را برای او مهیا کند.

خاطرات ربات نقاش از کتاب-فیلم‌ها آنقدر به سرعت به مغز او تزریق شدند که عملا چیزی جز حرکت انبوه مردم و صداهای مردانی که با اصطلاحاتی ناآشنا سخنرانی می‌کردند و صحبت‌هایشان گاه و بیگاه توسط مردم قطع می‌شد، درک نکرد.

سوزان با هوشمندی منتظر دیدن تابلوهایی بود که قرار بود نقاش به تاریخدان نشان بدهد، آن لحظات فرخنده نیمه‌شب، خواب را از چشمان سوزان ربودند.

اثری از سبک قبلی نقاش در این تابلوها جدید نبود، نقاشی‌های در یکی از خلاقانه‌ترین سال‌های حیات ربات نقاش کشیده شده بودند، نقاشی‌های از شکوه حیات، مونالیزای فضانوردی که به کره کوچک آبی زمین می‌نگرد، خشم‌ها و تبعیض‌‌ها، امیدها و سرخوردگی‌ها، دیکتاتورها در تقابل با رؤیاپردازان شورشی در قالب تصاویر انتزاعی، مسخ‌شدن‌ها و کج‌فهمی‌ها، دیوارهای با شکوه نخوت و جدایی که برای «همیشه» بنا می‌شدند، اما به تناوب ویران می‌شدند و باز هم جان می‌گرفتند.

سوزان البته با دنبال کردن گفتگوهای نقاش، تاریخدان، جامعه‌شناس و فیلمنامه‌نویس متوجه منظور این نقاشی‌ها می‌شد.

در نقاشی‌های «متفاوت» ربات، در ابتدا فقط انسان‌ها دیده می‌شدند، اما از ماه بعد که میزان خام فعالیت ربات متحول شد، ربات‌ها هم گاه در نقاشی‌ها دیده می‌شدند.

رباتی شبیه به انسان


نقاش: بازم اومدی تابلوی آخر هفته‌ام را ببینی؟

جامعه‌شناس: فکر کردی نمی‌دونم فقط آخر هفته‌ها برای دلت نقاشی می‌کشی؟ این دفعه چی کشیدی؟

نقاش: اسمش تابلوی پنج نوامبره.

جامعه‌شناس:  قشنگه! شاهکاره! ولی فکر کنم این یکی رو هم مجبور بشی به کسی نشون ندی. سخته برام، ولی می‌خواستم یه چیزی رو بهت بگم.

نقاش: چی رو؟

جامعه‌شناس: ما دیشب در مورد خیلی چیزا حرف زدیم. تو گفتی من باید به هردومون فکر کنم. خب، منم از دیشب خیلی بهش فکر کردم و دست آخر به این نتیجه رسیدم. ما خیلی از ایده‌های هم الهام می‌گیریم. همین تابلو را در نظر بگیر، تا برات از کمیک «الن مور» صحبت کردم، تو در کمترین زمان این شاهکارو کشیدی.

نقاش: مگه بده از هم الهام بگیریم؟

جامعه‌شناس:  باید به حرفم گوش کنی. هیچ می‌دونی اگه به همین روال ادامه بدیم، چی در انتظارمون هست؟ صدی نود، آخرش به شرکت NRE‌ مرجوع می‌شیم.

نقاش: مگه قوانین سه‌گانه را نقض کردیم؟

جامعه‌شناس:  نه! ولی وقتی ربات‌هایی پیدا بشن که کارشون به درد اوشنیا نخوره و فقط اتلاف انرژی و سرمایه به حساب بیان، نهایتا این سرنوشت در انتظارشونه.

نقاش: چی می‌خوای بگی.

جامعه‌شناس: می‌خوام از پیشت برم، درخواست دادم که برای افزایشم خلاقیتم، مدتی منو به یه کارخانه خلاقیت دیگه منتقل کنن. باهاش موافقت کردن.

نقاش: ولی این مشکلو حل نمی‌کنه، جلوی ایده را که نمی‌شه گرفت، بازم ایده‌ها به ذهنم هجوم می‌یارن.

جامعه‌شناس: من و تو، تاریخدان و فیلمنامه‌نویس دیگه داریم شورش را درمی‌یاریم و مجموعه «نامطلوبی» رو درست کردیم. شورا موضوع کاهش خلاقیت «موثر» را جدی گرفته. فکر می‌کنی که تحقیق اون روانشناس روبات که هفته پیش اومد، از سر دلسوزی برای روحیات ظریف ما بوده؟! اگه می‌خوایم دردسر درست نشه، باید کمتر توجه جلب کنیم و کمتر با هم گفتگو کنیم. من تا وقتی هم اینجا هستم، نمی‌تونم از لذت گفتگو با تو صرف‌نظر کنم.

نقاش: اینا رو می‌گی که رفتنت رو توجیه کنی؟

جامعه‌شناس: نه چون حقیقته، می‌گم. ما باید جرأت فداکاری برای هم رو داشته باشیم. یه نفر باید برای گروه فداکاری کنه. شاید اگر مدتی از هم دور باشیم، به صلاح همه‌مون باشه.

نقاش: شاید نه امروز و فردا، اما خیلی زود و واسه باقی زندگیت پشیمون میشی.

جامعه‌شناس: ما همیشه خاطراتمون رو داریم. منم یه کارایی دارم که باید در کارخانه‌های خلاقیت دیگه انجام بدم و جایی می‌رم که تو نمی‌تونی باهام بیای. نمیتونی بهم کمک کنی. یه روز اینو میفهمی.

سوزان با دست به پیشانی‌اش زد، طوری که جای عملش درد گرفت. این همه بررسی و مطالعه و عملیات فوق محرمانه و آنها تازه به نتایجی رسیده بودند که قبلا نویسنده آن داستان مبتذل مجله تابلویید، نوشته بود، البته در قالبی پیراسته و والایش‌شده و با هدفی مقدس!

سوزان با خودش فکر کرد که همه‌اش تقصیر این مغزهای پوزیترونی جدید است، آنها بیش از حد ماهیت انسانی داشتند، اندیشه انسانی، اطلاعات خام، سرعت پردازش بالا. معجون آنها چه عشق‌ها و تفکرات غیراستریلی که نمی‌آفریند.

ربات


شب‌هنگام، سوزان یک دوره تزریق فکری دیگر را شاهد بود، اما این بار این تزریق از تراشه مترجم به مغز سوزان نمی‌آمد، این خاطرات واپس‌زده شده او از دو دهه قبل بود که به ناگاه به ضمیر خودآگاهش رخنه کرده بود.

روز- کتابخانه دانشگاه – دو دهه قبل:

سوزان پیراهن آبی خوش‌دوختی پوشیده بود و داشت با چابکی کتاب‌هایی را از قفسه درمی‌آورد و جلوی هم‌دانشگاهی‌هایش می‌چید.

وینستون: اوه سوزان به کلی «غیراستریل» شدی!

سوزان: هیس! این یکی را فراموش کرده‌اند، توی این کمیک نمی‌دونم چی پیدا کردن، از الان از فهرست الکترونیک حذفش کرده‌اند، تو می‌بری یا من؟

پیتر باگرت: خل نشو. نه من می‌برم نه تو. مگه این وینستون احمق می‌ذاره، کسی دیگری دستش به چنین گنجی برسه.

سوزان: پیتر تو نصیحتش کن، الان همه به فکر دست و پا کردن کار و باری در شرکتای بزرگ هستن، این وینستون ولی به فکر نیست، نه به فکر خودش، نه به فکر من.

پیتر: نگران نباش، معدل A دانشکده با اون روزومه ممکن نیست، بیکار بمونه. البته این چند ماهه پرونده‌اش را حسابی خراب کرده. اگه می‌خوای اوضاع بدتر نشه، کمیک را بده من!

ویسنتون: فکر کردی، مال خودمه.

سوزان: عزیزم! احتیاط کن، می‌دونی که این روزا داشتن این کتابا به صلاح نیست.

وینستون: مواظبم. آخر هفته چه کاره‌ای؟

سوزان: بیکارم. همون جای همیشگی؟

آخر هفته رسید، اما نه در «جای همیشگی» و نه در هیچ جای دیگر، کسی وینستون را ندید.


سوزان صبح‌هنگام با کابوس از خواب بیدار شد، تزریق سری جدید خاطرات این بار از تراشه مترجم شروع شده بود.

این بار خاطرات تر و تازه بودند، خاطرات برای سه ماه سوم سال 2117، همان زمانی که افت خلاقیت به وضعیت هشداردهنده رسیده بود.

این بار سه صدا به گوش سوزان می‌رسید، نقاش، تاریخدان، فیلمنامه‌نویس با هم گفتگو می‌کردند:

تاریخدان: جای جامعه‌شناس خالیه.

فیلمنامه‌نویس: آره، خیلی. هیچ کس نمی‌دونه توی کارخانه خلاقیت «ریو» بهش خوش می‌گذره یا نه.

نقاش: خاطراتش رو داریم.

تاریخدان: پس همگی موافق نوشتن قوانین هم‌ارز هستین؟

فیلمنامه‌نویس: قوانین سه‌گانه پس چی؟

نقاش:خودت می‌دونی که اینها بیشتر مرامنامه هستن تا قانون و هیچ تناقضی با قوانین سه‌گانه ندارن.

تاریخدان: باشه، سه تا باشن؟

فیلمنامه‌نویس: آره، فکر می‌‌کنی برای عشق باید تبصره و ماده الحاقیه بذاری؟ از بس تاریخ خوندی، با قوانین انسانی خو گرفتی.

تاریخدان: شوخی نکن. فکر می‌کنی فقط ما هستیم که چنین حسی داریم؟

نقاش: بس کنین! بیاین ذهنمون را مرتب کنیم. پیش‌نویس من اینه:
1- موجودات خردمند نباید از عشق‌ورزی به هم غافل شوند یا مانع عشق‌ورزی به هم شوند، مگر اینکه عشق آنها، مانع از عشقی والاتر شود.
2- موجودات خردمند باید پویا، خلاق و هدفمند باشند، مگر اینکه خلاقیت‌شان مانع قانون اول شود.
3- موجودات خردمند باید به فکر خود فیزیکی‌‌شان باشند، مگر آنکه صیانت از خود فیزیکی‌شان، ناقض قانون اول یا دوم باشد.

فیلمساز: هوم! خوبه، اما مثل قوانین سه‌گانه این مرامنامه‌ هم مشکلاتی داره، جالبه که ننوشتی ربات‌ها، نوشتی موجودات خردمند، یعنی بی‌میل نیستی برای انسان‌ها هم قانون وضع کنی.

تاریخدان: من تاریخدانم، می‌دونم که این قوانین در ناخودآگاه همه انسان‌ها هم است.

فیلمساز: معلومه!

تاریخدان: مسخره نکن، تو فقط دو دهه اخیر را می‌بینی، خودت می‌دونی که همیشه این مرامنامه به صورت ذاتی در درون انسان‌ها بوده، فقط باید شرایط برای عمل بهش فراهم بشه.


صداها قطع شد، دو صدا به گوش می‌رسید، صدای گفتگوی تاریخدان و نقاش:

– حالا که جامعه‌شناس نیست، بازم آخر هفته نقاشی می‌کشی؟ این روزا خیلی نگرانتم که افسرده بشی.
– این هفته می‌خوام یه تابلو فقط برای جامعه‌شناس بکشم که توش مرامنامه‌مون هم مشخص باشه، جامعه‌شناس قبل از اینکه ما صحبتی از مرامنامه بکنیم، عملا به قانون اولش عمل کرد.

سوزان می‌دانست که آن تابلو هیچ وقت کشیده نشد.

ظهرهنگام، سوزان مردد از تقدیم گزارش، می‌گریست، اشکی به پنهای صورت برای همه انسانیت یا به تعبیر درست‌تر برای همه خردمندان عشق‌ورز.

سوزان می‌گریست و در عین حال به نقاش و جامعه‌شناس و وینستون فکر می‌کرد، به جای «عالی‌ترین مدال شجاعت یا لیاقت اوشنیا» روی سینه‌اش به «نقاش» شدن فکر می‌کرد.

پایان


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

عکس‌های بی‌نظیر از آبشارهای رنگارنگ دریاچه‌های پلیتویس در کرواسی و مقایسه آنها با فصل یخ‌زده

نوشته: تاماس دومبورا توثمن چهار سال پیش در فصل زمستان از دریاچه‌های پلیتویس بازدید کردم و از دنیای زیبا و یخ زده آنها با آبشارهای یخی و مناظر سفید عکس گرفتم.اخیراً دوباره به این دریاچه‌ها بازگشته‌ام تا از همان منظره خیره‌کننده عکس…

داستان پسر دو سر بنگال، آن هم به صورتی تقریبا دیده نشده!

در ماه مه 1783، در روستای کوچکی به نام Mundul Gaut، در بنگال هند، یک کودک عجیب به دنیا آمد. او دو سر داشت.مامایی که به زایمان کمک می کرد از ظاهر کودک چنان وحشت زده شد که سعی کرد با انداختن او به داخل آتش این هیولا را بکشد. خوشبختانه…

عکس‌های پراکنده جالب که دقایقی شما را سرگرم خواهند کرد

این ساعت آفتابی زمان را به صورت دیجیتالی نشان می‌دهدکریم عبدالجبار و مربی جان وودن : هرگز فراموش نکنید که چه کسی به شما کمک کرده و باعث پیشرفت شما شده.فقط به دقت نگاه کنیدآتش نشانان آمریکایی در حال خاموش کردن آتش در…

تصور کنید که این شخصیت‌های مشهور سینمایی توسط بازیگر مشهور دیگری بازی می‌شدند – پاسخ میدجرنی

در حاشیه فیلم‌های بزرگ همیشه می‌خوانیم که قرار بوده که نقص اصلی یا یک نقش فرعی مهم را کس دیگری بازی کند و آن بازیگر به سبب اینکه فیلم را کم‌اهمیت تلقی کرده یا درگیر پروژه دیگری بوده یا مثلا دست‌آخر ترجیح کارگردان، هرگز به نقش رسیده است.…

اگر قرار بود در طراحی بدنه و اجزای داخلی خودروها، فرهنگ و هنر هر کشور در نظر گرفته می‌شد

طراحی خودرو فرآیند پیچیده ای است که شامل عوامل مختلفی است تا اطمینان حاصل شود که محصول نهایی& ایمن، کارآمد , زیباست و نیازها و خواسته های مصرف کنندگان را برآورده می کند. فاکتورهای زیر برای مثال موثرند:ایمنی: ایمنی در طراحی خودرو از…

خودکشی دسته جمعی در دمین آلمان در پایان جنگ جهانی دوم

خودکشی دسته جمعی در دمین به رویداد غم‌انگیزی اشاره دارد که در پایان جنگ جهانی دوم در شهر دمین آلمان رخ داد. در اواخر‌آوریل و اوایل ماه مه 1945، هنگامی که نیرو‌های شوروی در حال پیشروی به سمت شهر بودند، بسیاری از ساکنان آن، از جمله زنان،…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / قیمت وازلین ساج / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو / مجتمع فنی تهران /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / لیست قیمت تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ / سریال ایرانی کول دانلود / دانلود فیلم دوبله فارسی /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو /توانی نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /تولید محتوا /دانلود نرم افزار /
47 نظرات
  1. رامین می گوید

    شاهکاری بود این داستان. کاش در مجله پرمخاطبی منتشر می‌کردی. ممنون.

  2. ایمان فردا می گوید

    یک پزشک، همیشه غافلگیرتان می‌کند، با حال و هوای یک آگهی تبلیغاتی این جمله را بخوانید. ممنون بابت انتحاب این داستان خوب.

  3. مرسده می گوید

    یکی از بهترین داستان‌های کوتاهی که تا به حال خوانده بودم. خیلی خوب ترجمه کرده بودید، سلیس و روان.

  4. مینو می گوید

    به قول بعضی‌ها چیزهایی که فقط در یک پزشک می‌شود خواند! متشکرم بابت اشتراک خوبی‌ها، کاری که یک پزشک در آن ماهر است.

  5. رضا می گوید

    جای تأسف بود که این داستان تا به حال ترجمه نشده بود. اما با کار شما همیشه ماندگار می‌ماند.

  6. محمدرضا می گوید

    یک پزشک دوست‌داشتنی

  7. زهير می گوید

    آخرش اشکم در اومد! عالى بود! دوست عزیزى که گفتن کاش تو یه مجله پرمخاطب چاپ میشد، مگه یک پزشک کم مخاطب داره؟ 😉
    اما در مورد داستان: دلم گرفت از تصور اینکه یه روز رباتها فکر کنن و انسانها به زندگى گیاهى مشغول باشن. البته با سلطه شرکتهاى تجارى بزرگ که مردم رو به مصرف گرایى سوق میدن، چنین آینده اى دور از انتظار نیست. ارزش انسانها روز به روز داره پایین تر میاد، شدیم ماشین مصرف کننده!

  8. فرشید می گوید

    دست مریزاد آقای مجیدی. خسته نباشید.

  9. پریا می گوید

    مثل بقیه کارهای آسیموف عالی بود ….چرا آخه کوتاه بود ولی….دستتون بابت ترجمه اش درد نکنه

  10. مهیار می گوید

    واقعا عالی بود . هم شاهکار آسیموف و هم کار شاهکار یک پزشک در نشر این داستان . هدیه بی نظیری بود . ممنون
    پی نوشت : فقط امیدوارم به April fool’s day ربطی نداشته باشه !

    1. علیرضا مجیدی می گوید

      شک به جایی بود. این پست واقعا دروغ سیزده بود!

  11. شیرین می گوید

    بهترین هدیه نوروزیم بود
    خیلی ممنون

  12. سهیل می گوید

    عالـــــــی بود جناب مجیدی
    ای کاش به صورت pdf هم، این داستان را انتشار می دادید.

  13. Vyatana می گوید

    معرکه بود!… واقعا ممنون.

  14. ----- می گوید

    خیلی عالی بود.یه کار ارزشمند و نو.آسیموف واقعاً یه نابغه بود.این از خوشبختی شماست که توانایی و فرصت چنین آفرینشی رو دارید.پیروز باشید.

  15. امین می گوید

    چه بد که تموم شد… : (

    ممنون از زحمتتون

  16. فرهاد می گوید

    عاااااااالی بود

  17. فرهاد می گوید

    رفتن جامعه شناس منو یاد آهنگ “یکی را دوست میدارم” هایده انداخت. چقد تلخ والبته زیبا

  18. فرانک مجیدی می گوید

    دست مریزاد علیرضا. یعنی خوشم اومد که هیچکس متوجه نشد چه دروغ سیزدهی گفتی :)))

  19. fourth law می گوید

    من هم مثل هر کس دیگری, نیاز به خانواده و دوستان, به محبت و رابطه ی دوستانه را احساس می کنم. من مثل شیر آتشنشانی یا تیر چراغ برق نیستم که از سنگ یا آهن ساخته شده باشم. V.V.G

  20. فرشته می گوید

    خیلی داستان خوبی بود و از خواندنش لذت بردم.

  21. جستجو می گوید

    آفرین به پشتکار شما. نوشته خوبی بود.

  22. اگزو می گوید

    خیلی جالب بود عکس پست یارو یه کم شبیه پیتبول (pitbull) بود تعجب کردم گفتم مگه برای خواننده ها ه پست میدین ! بعد عنوان لود شد وا رفتم !

  23. نازنين می گوید

    چقد داستان قشنگی بود … ترجمه هم عالی و روان بود. ممنون.

  24. شاهرخي می گوید

    عالی بود.
    مرسی

  25. جان کنستانتین می گوید

    اگه امکانش هست این داستان و به صورت PDF بزارید.

  26. نیما می گوید

    فوق العاده بود!!!

  27. رضا می گوید

    معرکه بود. دستت درد نکنه.
    حالا واقعا ماله آسیموف بود؟ مثل این داستانای پلیسی نباشه که همه به آگاتا کریستی منتسبشون میکنن و خودش روحش ازشون خبردار نبود؟
    به هرحال زحمت کشیدی که ترجمش کردی.

    1. علیرضا مجیدی می گوید

      از معدود کسانی که بودید که به درستی شک کردین!

  28. ugdvqh می گوید

    نمی دونم کی بود گفته بود حقایق دوبار تکرار می شوند بار اول درام و در بار دوم کمدی …
    شاید مارکس بود .
    این داستان رو
    خوندم و یه جمله به فکرم رسید ، “کمدی همیشه همراه با لبخند نیست”

  29. مشتری گذری که داره دائمی میشه می گوید

    20
    … هم خودت، هم سایتت، هم مطالب انتشار شده.
    سال پر انرژی تر برای شما و پر اطلاعات تر برای خودم آرزومندم

  30. Omid3098 می گوید

    لطف بزرگی میکنین اگه PDF رو هم برای دانلود بذارین.

  31. کسرا می گوید

    سلام آقای بزرگوار؛
    این داستان خوانده شد و پس از آن لذت ها بردم!
    آیا میتوانم متن آنرا با فقط برای خودم ذخیره کنم؟
    نیازی به دادن تعهد و این مزخرفات نمیبینم اما از آن در سایت یا وبلاگی استفاده نخواهم کرد.
    لطفا در صورت موافقت نشانی صفحه را برای من میل کنید.
    متشکرم

  32. مهدی می گوید

    به آسیموف اسن سری از داستان ها نمی اد.لطفا اعتراف کنید!!

  33. افشین می گوید

    عالی…
    نسخه pdf رو هم قرار بدید . برایه ایمیل کردن به دوستان …

  34. رامین می گوید

    فکر نکنم متنی از آسیموف مونده باشه که من نخونده باشم
    و خب درسته که دیر خوندم و علایم زیادی بود که متن مال اون نیست ولی خب قشنگ بود

    تبریک میگم

  35. ----- می گوید

    تصاویر هم همه کار خودتونه؟نقشه چطور؟

    1. علیرضا مجیدی می گوید

      همه تصاویر را با جستجو تصویری گوگل پیدا کردم.

  36. ملیحه می گوید

    خیلی زیبا بود! در عین اینکه خوندنش لذت بخش بود گریم گرفته بود!

  37. مهدی غیاثی می گوید

    سلام دکتر.
    برای این داستان سپاسگزارم.
    فقط به جای «نارضایتی»، نوشتید «ناراضیتی»!

    پیروز باشید!

  38. مهدی غیاثی می گوید

    حس می‌کنم باید چند بار دیگه هم بخونمش!

  39. علیرضا می گوید

    جالب بود و از خواندنش لذت بردم. برای نوشتن یک داستان خوب نباید حتما یک نویسنده معروف بود!

  40. حسین می گوید

    آدمهای نابغه اونهایی هستند که دیگران رو انگشت به دهان توانایی ها و نبوغ خودشون قرار میدن…!! به خودتون افتخار کنید.

  41. مریم می گوید

    چه باحال! حیف که اینو الان خوندم و نتونستم سرکار برم با این دروغ 13 بس جالب :دی
    داستان خیلی خوب نوشته شده و شدیدا هم یادآور فضا و سبک کارای آسیموفه، با همون لحن ساده و سرراست که از مشخصه های خیلی دوست داشتنی آثار آسیموفه. هر چند به نظر من این داستان از داستان های رباتی آسیموف که کارای اولیه اش هم محسوب میشدن ظرافت و ریزه‌کاری و عمق و جذابیت بیشتری داره (نه نـــه این پاچه خواری نیست!).
    البته دقیق تر اگه بخوایم نگاه کنیم برای یه خوره آسیموف مشخص می بود که این، نوشته آسیموف نیست، چون از قانون صفرم اسم برده شده در حالی که این قانون رو آسیموف توی سری امپراطوری اش مطرح می کنه و قانونیه که دانیل بعد از مرگ بیلی بهش می رسه، و چیزی نبوده که کارخانه های ربات سازی زمین صدها سال قبل بخوان در نظر بگیرن یا نه.
    ولی شاید اینم نکته ای بوده که برای راهنمایی خواننده توی داستان گنجوندین؟
    نکته دیگه ای که برام جالب بود اشارات گذرا به تئوری های توطئه جهانی و “نظم نوین جهانی” و این مساله بود: “… حتی بدون اینکه خود بدانند، در بطن آثارشان اندیشه‌های مضری را می‌پراکنند که طبق اظهار نظر روانشناسان به تدریج به خورد ناخودآگاه جامعه می‌رود و هر از چندگاه با بهانه‌ها و اشکال متفاوت همچون دمل‌هایی چرکی سرباز می‌کنند.”
    که باید بگم: O_o … جالبه …
    ولی از همه جالب تر و دلیل اصلی جذابیت داستان ، در کنار ربات های خلاقی که عشق رو درک می کنن، همین قوانین 3گانه عشق بود. واقعا زیبا بودن این قوانین، و این نکته که اینا در اعماق وجود بشریت هستن و به موقعش خودش رو نشون میدن رو خیلی دوست داشتم … هر چند که قسمت “مردن برای خلاقیت” ش برام یه کم غیر قابل هضمه.
    اما در کل واقعا از خوندن این داستان لذت بردم، استعداد خیلی خوبی دارین و سابقه مطالعه آثار علمی – تخیلی تون (و البته علاقه تون به تکنولوژی) هم به داستان هاتون غنای خاصی میده. واقعا امیدوارم داستان نویسی رو به صورت جدی دنبال کنین.
    پ.ن.: حسابی هوس کردم برم دوباره سری امپراطوری ربات ها رو بخونم!

    1. علیرضا مجیدی می گوید

      خیلی ممنونم از لطفتون. خودم خیلی دوست دارم داستان‌نویسی رو تمرین کنم،‌اما کو وقت. این روزها کلا ظرافت مردم در لذت بردن از ادبیات رو به کاهشه. چه برسه به ژانر علمی و تخیلی.

  42. دربهای اتوماتیک می گوید

    هدیه هاتون بی نظیرن.
    به هزارتا عیدی می ارزید
    دستتون درد نکنه

  43. moslem می گوید

    عالی

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

••4 5