داستان علمی تخیلی: ماشین زمان – نوشته ری بردبری -قسمت اول

۱۷ خرداد امسال ما یکی از بزرگترین نویسندگان علمی-تخیلی معاصر را از دست دادیم: ری بردبری.
در این نوشته، قسمت اول یکی از داستانهای علمی تخیلی جالب او را میخوانیم، داستانی که زمانی که من کودک بودم، تنها قسمت دومش را خوانده بودم!
خب، آن زمان مجله دانشمند به صورت مرتب به شهرستانهای نمیرسید، گاهی هم وقتی چند روزی در خرید تأخیر میکردم، مجله تمام میشد، بنابراین شماره فروردین ۶۶ مجله را از دست دادم.
به صورت مشابهی در آن زمان، قسمتهای نخست یا پایانی بعضی از داستانهای علمی – تخیلی دیگر دانشمند را از هم دست میدادم که باعث افسوسم میشد، اما این موضوع یک توفیق اجباری هم بود، چون باعث میشد پیش خودم داستان را مطابق میل خودم شروع یا تمام کنم.
یادم میآید که پدرم در محل کارش ماشین تایپی داشت و یکی از سرگرمیهای دوران کودکی من تایپ کردن داستانهای تخیلی با اضافات مطابق سلیقهام بود!
اما از این مقدمه شخصی که صرفنظر بکنم، میرسم به سوژه این داستان: سفر زمان.
سفر زمان از دیرباز مورد توجه نویسندگان زیادی بوده است و آنها به صورتهای مختلفی به آن نگاه کردهاند:
– برخیها سفر به گذشته را ممکن میدانستند اما تصور میکردند اگر یک سفر به گذشته به معنی واقعی کلمه بخواهد صورت بگیرد، در این صورت حافظه ما هم دقیقا به گذشته پرت میشود، بنابراین همه چیز را فراموش میکنیم و به تعبیر اهایل فناوری «ریست» میشویم، بنابراین هر کس که سفر زمانی به گذشته بکند، درگیر یک چرخه زمانی خواهد شد.
– برخیها هم سفر به گذشته را مساوی میدانستند با ایجاد پارادوکسها و دردسرهایی ناخواسته. یکی از مشهورترین این پارادوکسها که اولین بار «بارژاول» مطرحاش کرد این بود: چه میشود اگر شخصی پدربزرگ خود را هنگام سفر به گذشته به قتل برساند؟! در این صورت چون پدربزرگش مرده، خودش نمیتواند وجود داشته باشد و چون خودش نمی تواند وجود داشته باشد، پس نمیتواند به گذشته رفته باشد و قتل را انجام داده باشد!
اما دردسر دیگر سفر به گذشته، تأثیر ناشناختهای است که دستکاری در گذشته، در آینده ایجاد میکند. حتما با اصطلاح اثر پروانهای آشنا هستید، با مرور تاریخ بارها به مواردی برخوردهایم که اتفاقی کوچک، باعث تغییر شگرفی در تاریخ شده است، مثلا چه بسا که اگر در جریان جنگی باران نمیبارید یا سرداری اتفاقی از روی اسب به پایین پرت نمیشد، سرنوشت یک جنگ تغییر میکرد. یا در تاریخ معاصر، اگر کیف حامل بمبی که برای ترور هیتلر به پناهگاه او برده شده بود، پشت پایه قطور میز، گذاشته نمیشد و کمی آن سوتر گذاشته میشد، جنگ جهانی دوم به مسیری دیگر کشانیده میشد!
با استفاده از همین سوژه ری بردبری یک داستان علمی -خیلی خوب خوب نوشته است:
ماشین زمان
نوشتهء: ری بردبری
ترجمهء م.کاشیگر
نوشته روی دیوار، گفتی اکلز آنرا از ورای سفرهای مواج از آب گرم نگاه کند. پیوسته تکان میخورد و ثبات نداشت. سرانجام چشمان اکلز آرام گرفت، چندبار پلک زد و بالاخره نوشته با حروفی آتشین در آن زمینهء تاریک نقش بست:
شکار در میان اعصار
شکار در گذشتههای دور
بردن شما با ما
کشتن صید با ما
خلطی داغ در گلوی اکلز جمع شد. آنرا تف کرد. ماهیچههای گرداگرد دهانش منقبض شد، لبخندی زورکی زد، دستش را بهآرامی بالا آورد و چک دههزار دلاری را که لای نوک انگشتهایش گرفتهبود، بهمردی که پشت باجه نشستهبود داد:
«شما تضمین میکنید که من زنده برگردم؟
– ما هیچچیز را تضمین نمیکنیم، بهجز یکچیز و آن اینکه حتما دایناسورها را خواهید دید.» آنگاه مرد روی برگرداند و افزود: «ایشان آقای ترویس، راهنمای شما در سفر به گذشته هستند. ایشان به شما خواهند گفت که کی شلیک کنید و کدام جانور را بکشید. اگر ایشان به شما گفتند که نباید شلیک کنید، شما هم نباید شلیک کنید. چناچه از دستورهای ایشان اطاعت نکنید، فوری ده هزار دلار جریمه خواهید شد و پس از بازگشت هم تحتپیگرد قرار خواهید گرفت.»
اکلز به آن طرف آن تالار بزرگ نگاهی انداخت و سرگرم تماشای انبوه جعبهها و سیمهای فولادی شد که همانند صدها مار بر بالای کانسون نور که هر دم پرتوهایی به رنگ نارنجی، نقرهای و آبی از آن بیرون میجهید، چمبر زده بود وِزوِز میکرد. صدای وِزوِز وتک صداهای درکردن ترقه همانند صدای شعله کشیدن آتش جنگلی در دل چوب بود، گفتی این آتش زمان، سالها، کاغذ تقویمها و تلنبار ساعتها را میسوزاند.
تماس ساده دست کافی بود تا اینآتش در چشم بههمخوردنی برگردد و خودش را بخورد. اکلز به یاد کاتالوگی افتاد که در پاسخ به نامه خود دریافت کردهبود. میباید سالهای گذشته، سالهای جوانی دگرباره همچون سمندر و ققنوسی زرینبال از تاریکی و خاکستر و از خاک و زغال سربلند کنند، گلها دوباره هوا را معطر سازند، موهای سفید باز به سیاهی کهربا شوند، چین و چروکها از چهره رخت بربندند، همهچیز و هرچیز به سرمنشأ خود بازگردد، پس پسرود و از مرگ بگریزد و به ابتدای خویش برگشت کند: خورشید از باختر برخیزد و به خاور و غروب در خاوران بشتابد، ماه برخلاف رسم همیشهاش قرص و نیمقرص و هلال بسازد، همهچیز همچون در جعبههای چینی در هم گره خورد، خرگوشها به درون کلاه شعبدهبازان بازگردد و همهچیز به گذشته رجعت کند و از عدم پس از مرگ و آنگاه به زندگی و به زمان پیش از تولد بازگردد. تماس دست، کمترین تماس دست کافی بود تا همهء اینها میسر شود.
اکلز، در همانحال که نور ماشین زمان بر چهرهء لاغرش میافتاد، آهی کشید: «لعنت بر شیطان! راستی که ماشین زمان است!»
اکلز سر را تکان داد.
«راستی، الان یادم افتاد! اگر دیروز نتیجه انتخابات جور دیگری میشد، من امروز نه برای جشنگرفتن که برای فرار از غم به اینجا پناه میآوردم! خدا را شکر که کیث به ریاستجمهوری انتخاب شد!»
مرد پشت باجه حرف او را تایید کرد: «بله خدا رحم کرد که دویچر انتخاب نشد، وگرنه محکوم بودیم زیر سیاهترین دیکتاتوریها زندگی کنیم. دویتر از آن جنگطلبهای نظامیگرای دوآتشه و دشمن انسانیت و تفکر است. بسیاری اینجا آمدند و در اینباره حرف زدند. البته حرفشان بیشتر شوخی بود، اما میگفتند اگر زد و دویچر رئیسجمهور شد، ترجیح میدهند که بروند و در سال ۱۴۹۲ زندگی کنند. البته شغل ما برگزاری کاروان نجات برای کسانی که از زمانه راضی نیستند، نیست. ما ترتیب برنامه شکار را میدهیم. وانگهی حالا همکه کیث قطعا” رئیسجمهور شده، شما بهتر است فقط در فکر…
اکلز حرف او را کامل کرد:«بهتر است فقط در فکر دایناسوری باشم که بناست شکار کنم!»
– البته شکارتان دایناسور نخواهدبود، بلکه یک تایراناسور رکس یا تمساح تندرها خواهد بود که دهشتناکترین هیولای همهء ادوار تاریخ است. لطفا این کاغذ را امضاء کنید. ما مسئول هیچ اتفاقی که برای شما بیفتد نخواهیم بود، چون بههرحال دایناسورها گرسنهاند و وحشی.»
اکلز از شدت خشم سرخ شد: «نکند میخواهید مرا بترسانید؟»
– حقیقتش را بخواهید، دقیقا همینطور است. بهتر است از قبل از خطرهایی که ممکن است سرتان بیاید اطلاع داشته باشید و یکدفعه در آنجا وحشتزده نشوید. همین سال گذشته شش نفر راهنما با یک دوجین شکارچی تلفات داشتیم. تنها کار این موسسه ایناست که عالیترین هیجانی را که ممکن است یک شکارچی حقیقی احساس کند بهشما بدهد، شما را به ۶۰میلیون سال پیش ببرد و برنامهء بهترین شکار همهء اعصار را برای شما ترتیب بدهد. همین و بس! اگر پشیمان هستید هنوز دیر نشده: چکتان را پس بگیرید و پاره کنید!»
اکلز دیرزمانی بهچک خیرهماند، سرانجام انگشتهایش را مشت کرد.
مرد از پشت باجه گفت: «پس، سفربخیر. آقای ترویس، ایشان را راهنمایی کنید.»
دو مرد آرام تفنگهایشان را برداشتند، از اتاق گذشته و بهطرف ماشینزمان آن غول نقرهگون و نور پر سروصدای آن رفتند.
نخست یک روز گذشت و بعد یک شب آنگاه روزی دیگر و شبی دیگر و سپس تسلسل روزها و شبها و شبانهروزها بود. یک هفته، یک ماه، یک سال و یک دهه هم شتابان گذشت. سال ۲۰۵۵ پس از میلاد آمد و آنگاه ۲۰۱۹، ۱۹۹۹، ۱۹۵۷، این سالها هم گذشتند، ماشینزمان میغرید و بهعقب می رفت.
ماسک اکسیژن گذاشتند.
اکلز بر روی صندلیاش دم به دم تکان میخورد. رنگ به چهره نداشت و دندانهایش کلید شده بود. احساس میکرد دستهایش میلرزد و چون چشمها را پایین آورد، دید دستهایش محکم تفنگ جدیدی را که به او دادهبودند چسبیده است. غیر از او، چهار نفر دیگر هم در ماشین زمان بودند: ترویس، راهنمای اصلی، لسپرانس، دستیار او و دو شکارچی دیگر بهنام بیلینگز و کرامر. هر پنج نفر نگاهشان به هم بود و سالها در اطرافشان منفجر میشد. اکلز صدای خودش را شنید که میپرسید: «آیا این تفنگها قدرت کشتن یک دایناسور را دارند؟»
ترویس از پشت ماسک اکسیژن خود در رادیو گفت: «اگر درست نشانه روید، بله. بعضی از دایناسورها دوتا مغز دارند: یکی در کلهشان و مغزدوم پایینتر، در تیره مهرههای پشتشان. اما شما لازم نیست نگران این مسائل باشید. در دفعه اول چشمها را نشانه بروید و اگر شد جانور را کور کنید، بعد سراغ جاهای دیگرش بروید.»
ماشین زمان میغرید. زمان به فیلمی شبیه بود که برعکس نمایش دهد. خورشیدهای بیشماری از باختر به خاور در آسمان میشتافت و از پس آنها میلیونها ماه میدوید.
اکلز با خود گفت: «خدای بزرگ، بزرگترین شکارچی اعصار هم اگر ما را الآن ببیند، حسرتمان را خواهد خورد!»
ماشین زمان کند کرد و سروصدای مهیبش به پچپچهای بدل شد. سرانجام ماشین ایستاد و خورشید در آسمان قرار گرفت.
مهی که از لحظه حرکت دور ماشین را گرفته بود محو شد و دیدند که به زمانهای قدیم و در واقع خیلی قدیمیتر از قدیم رسیدهاند. سه شکارچی و دو راهنما با تفنگهای فولادیشان به مقصد رسیده بودند.
ترویس گفت: «مسیح هنوز بهدنیا نیامده است و اهرام مصر هنوز در معادن در انتظار آناند که مردانی بیایند، سنگها را بتراشند و پدیدشان آورند. تصورش را بکنید: اسکندر، جولیوس سزار، ناپلئون و هیتلر، هیچیک هنوز وجود ندارد.»
همه با تکاندادن سر گفتهء او را تأیید کردند.
ترویس با دست اشارهای کرد و افزود: «اینجا جنگل است، اما جنگلی در۶۰میلیون و ۲هزار و ۵۵سال پیش از رئیس جمهور شدن کیث.»
ترویس به پلی فلزی اشارهکرد که از بالای مردابهای بخارآلود و از میان سرخسهای غولپیکر و سپیدارها میگذشت و وارد جنگل وحشی می شد.
«این، پل است. پل ۱۰سانتیمتر از زمین ارتفاع دارد و حتی با یک خرده علف هم تماس ندارد تا چه رسد به یکگل با یک درخت. پل از فلزی “ضدگرانشی” ساخته شده و مقصود از نصب آن در اینجا، ایناست که هیچ یک از شما با هیچ چیزی که متعلق به گذشته است، تماس پیدا نکند. شما باید روی پل بمانید. به هی چوجه از پل پایین نروید. تکرار می کنم: تحت هیچ شرایطی از پل پایین نروید، وگرنه جریمه خواهیدشد. روی هیچ جانوری هم شلیک نکنید، مگر آنکه ما به شما اجازه دهیم.»
اکلز پرسید: «چرا؟»
در پیرامونشان قدیمیترین تنهاییها حکم میراند. باد بر بالهای خود فریادهای مرغانوحشی را از دوردست میآورد و هوا انباشته از بوی قیر، نمک دریا، علفهای گندیده و عطر گلهای خونینرنگ بود.
«ما نمیخواهیم آینده را تغییر دهیم. ما متعلق به این گذشته نیستیم. دولت هم از اینکه ما به اینجا آمدهایم، زیاد دلخوشی ندارد. ناگفته نماند که موسسه ما برای حفظ موجودیت خود و بقا رشوههای کلانی داده و میدهد. ماشین زمان چیز بسیار خطرناکی است. ممکن است ندانسته جانور مهمی کشته شود: یکپرنده یا یکماهی. یا حتی چهبسا گلی لگد شود، بمیرد و در نتیجه حلقه مهمی از زنجیر نوعی که هنوز پدید نیامده و بناست پدید آید، نابود شود.»
اکلز گفت: «من درست متوجه منظورتان نمی شوم.»
– قضیه خیلی ساده است. فرضکنیم که ما تصادفا”سبب مرگ یک موش در اینجا بشویم. این بدان معناست که ما همهء موش هایی را همکه بنا بوده از این موش به دنیا آیند، کشته ایم، مطلب که تا اینجا روشن است؟
– بله.
– موشهایی را که بنا بوده از نوادههای این موش پدید آیند به همین ترتیب نابود کرده ایم. درست است؟ بنابراین ممکن است شما ندانسته یک گام نخواسته موشی را بکشید و سبب متولد نشدن دهها و در مرحله بعد صدها و در نهایت میلیونها موشی بشوید که بنا بود در طول زمان از این موش پدید آیند.
– خب گیریم که اینطور باشد، بعدش چه میشود؟
– بعدش؟…»
ترویس بهآرامی شانهها را بالا انداخت: «بعدش؟ بعدش سر روباههایی که برای زنده ماندن باید این موشها را بخورند، چه خواهد آمد؟ ده روباه که از گرسنگی بمیرند، یک شیر، از گرسنگی میمیرد. یک شیر که بمیرد انواع حشرهها، عقابها و خلاصه کلام میلیونها و میلیونها موجود دیگر هم میمیرند. ۵۵ میلیون سال میگذرد و یک انسان غارنشین- یکی از ده دوازده تایی که در سراسر کره زمین هست- برای تغذیهء خودش به شکار که میرود، نه ببری گیرش میآید و نه جانور دیگری، چرا؟ چون شما آقای محترم با کشتن این موش سبب مرگ همه جانوران این منطقه شدهاید! بنابراین آن انسان غارنشین از گرسنگی میمیرد. مرگ این انسان غارنشین هم که به معنای مرگ یک آدم و بس نیست، به معنای مرگ سرتاسر افراد ملتی است که میباید از بچهها و بچههای بچههای او پدید آید. زیرا ممکن است از این انسان غارنشین، ده فرزند زاده شود و از هر یک از این فرزندان ده فرزند دیگر و همین طور تا آخر تا اینکه تمدن کاملی پدید آید، با مرگ این انسان غارنشین، یک نژاد کامل، یک خلق کامل نابود میشود، بخشی از تاریخ بشر از بین میرود. با کشتن همین موش کوچولو، شما این انسان غارنشین را میکشید و مرگ این انسان غارنشین مثل مرگ یکی از نوههای حضرت آدم اثر میگذارد. لگد شدن نخواسته این موش زیر پای شما ممکن است زلزلهای را پدید آورد که تا سالها و قرنها و هزارهها و دههزارهها، کل شالودههای زمین و سرنوشت بشر را زیر و رو کند. با مرگ این موش، ۵۵ میلیون سال دیگر یک انسان غارنشین میمیرد و با مرگ او، میلیونها انسانی که نطفهشان در تن اوست هرگز بهدنیا نمیآیند و در تن او میمیرند. چه بسا هرگز روم بر روی هفتتپهاش بنا نشود، اروپا جنگلی بکر بماند و فقط آسیا رشد کند و از آنچه هست پرجمعیتتر شود. کافی است اکنون یکموش بمیرد، اهرام مصر هرگز پدید نخواهد آمد. یک موش را الان بکشید و جای پایتان اثرش را برای ابدیت برجای میگذارد. ملکه الیزابت اصلا بهدنیا نمیآید، جورج واشینگتن هرگز از دلاوار عبور نمیکند و ایالاتمتحده به نقشههای جغرافیایی راه نمییابد. پس مراقب باشید و از پل خارج نشوید!»
اکلز گفت: «حالا متوجه شدم. اما آیا اگر پایمان به یکعلف بخورد چطور؟ همینقدر وحشتناک خواهدبود؟
– بله. له شدن یک گیاه حقیر میتواند پیامدهایی ناشماردنی برجای بگذارد. هر خطای کوچکی که اکنون در اینجا مرتکب شوید، ممکن است در طول زمانهای آینده همچون گلوله برفی کوچک که میغلتد و بهمن میزاید، بزرگتر و بزرگتر شود و در ۶۰میلیون سال دیگر، بازتابی باورنکردنی برجای گذارد. البته این امکان هم وجود دارد که نظریه ما از بیخ و بن نادرست باشد و تغییری که اکنون موجب شویم، پیامدهایی از نوع دیگر داشته باشد. بدینمعنا که با مرگ آنموش، حشرهای جهش کند و حشرهای جدید پدید آید، سبب پیدایی عدم تعادل در میان جمعیتهای آینده گردد، و در روزی در آینده دور محصولی خراب بهبار آورد. تراز پرداختهای کشوری را بهناگهان سعی کند، قحطی بیاورد و چهبسا ذات و گوهر وجود جامعهای را تغییرشکل دهد. کسی چه میداند؟ هیچکس نیست که بتواند ادعا کند بر تغییرات آیندهء علم خواهدداشت. ما که چنین ادعایی نداریم و فقط میتوانیم در حد چند گمان حرف بزنیم. اما بههر تقدیر تا وقتی یقین نباشد که آیا سفر ما در زمان توفان خواهد زایید یا از آن نسیم ملایمی بلند خواهدشد. چارهای جز احتیاط کامل نداریم. ماشینزمان، این پل، لباسهای شما و حتی پوست بدنتان پیش از حرکت ضدعفونی و کاملا” گندزدایی شدهاست. ما ماسک اکسیژن به صورت داریم تا هیچ میکروب یا باکتری را نخواسته به اینعصر گذشته وارد نکنیم.
– خب، حالا از کجا باید فهمید که شکار چهجانوری عیب ندارد؟»
ترویس گفت: «ما آن جانورانی را که میتوانید شکار کنید با رنگ قرمز مشخص کردهایم. همینامروز، لسپرانس با ماشینزمان به اینجا آمده و رد چندتا از جانورها را دنبال کرده.
– یعنی چهکار کرده؟»
لسپرانس گفت: «من بهاینجا آمدم و جانوران را مطالعه کردم. آنها را از آغاز تولد تا مرگ زیرنظر گرفتم. باید گفت که در اینزمان کمتر جانوری عمر طولانی میکند. فصل جفتگیریشان را دقیقا” یادداشت کردم. کمتر به جفتگیری میرسند. هربار بهجانوری میرسیدم که سرنوشتش اینبود که درختی رویش بیفتد و بکشدش با خودش در یک گودال قیر بیفتد و خفه شود، ساعت و دقیقه و ثانیه دقیق مرگش را یادداشت کردم و بعد با فشنگ رنگی رویش علامت گذاشتم فوری شناختهشود. بعد حساب کردم چهموقعی بهگذشته بیاییم که درست دو دقیقه قبل از لحظهای باشد که جانور بههرحال خواهدمرد. بهاین ترتیب ما فقط جانوری خواهیم کشت که حتی اگر ما هم نمیآمدیم در همانموقع میمرد. میبینید ما تا چهحد محتاط هستیم.»
اکلز هیجانزده پرسید: «اما اگر شما امروز صبح بهاین جا آمدهاید، پس باید در راه بازگشتتان بهما برخورد میکردید و ما را میدیدید. خبپس تعریف کنید ببینیم این شکارمان چطور گذشت، یعنی منظورم ایناست که چطور خواهد گذشت؟ آیا همهمان سالم برگشتیم، یعنی سالم برخواهیم گشت؟»
لسپرانس و ترویس نگاهی رد و بدل کردند. لسپرانس گفت:
«ببینید، برخورد ما با خودمان باطل است. زمان نمیتواند چنینچیزی، یعنی برخورد یکانسان با خودش را تحمل کند. بنابراین در چنین مواقعی، از مسیر اصلی خودش کمی منحرف میشود. درست مثل یکهواپیما که با رسیدن به چاههای هوایی مسیرش را تغییر میدهد. یادتان هست؟ ماشین درست در لحظهای که میخواست از حرکت بایستد، ناگهان درجا پرید. علت این درجا پریدنش اینبود که به ما رسیدهبود: ما که داشتیم برمیگشتیم. البته ما چیزی ندیدیم. بههمین دلیل هم نمیتوانیم بگوییم که آیا شکارمان موفقیتآمیز بوده یا نه، آیا جانور را کشتهایم و آیا همه، و ازجمله شما جناب اکلز، زنده ماندهایم یا نه.»
اکلز لبخندی زورکی زد.
ترویس گفت: «خبدیگر کافی است. همه بلند شوید!»
آماده شدند تا از ماشین زمان خارج شوند.
در پیرامونشان، جنگل بلند و انبوه بود و گفتی جهان، کل جهان، تا ابد جز این جنگل نخواهد بود. صداها بههم برمیخوردند و چیزی شبیه به موسیقی پدید میآوردند. پردههای سنگین و شناور آسمان را پر کرده بود: پتروداکتیلها بودند، خفاشهایی غولپیکر که گفتی از شبی جنونآسا و پر بختک بیدار شده باشند، با بالهای خاکستریرنگ و سنگینشان بالا میگرفتند. اکلز بر روی پل باریک تاب میخورد و بازیکنان تفنگش را به هر سو نشانه میرفت.
ترویس فریاد کشید: «مسخرهبازی درنیاورید! آمدیم و ناگهان تیر دررفت!»
اکلز از خجالت سرخشد و گفت:« منکه این جناب تایراناسور را نمیبینم…»
لسپرانس نگاهی بهساعت خود انداخت و گفت: «آماده شوید! ما درست ۶۰ثانیه دیگر به او خواهیمرسید. تو را به خدا، حواستان بهرنگ قرمز باشد و تا وقتی علامت ندادهایم شلیک نکنید. از پلهم تحت هیچ شرایطی پایین نروید!»
در نسیم صبحگاهی جلو رفتند.
اکلز زیر لب گفت: «عجیب است. ۶۰میلیون سال دیگر، امروز یکروز از انتخابات کیث به ریاستجمهوری وجود دارد، نه انتخاباتی و نه هیچ دیگر از آنهمه مسائلی که ما به خاطرشان ماهها و بلکه سراسر زندگیمان جنگیدهایم.»
ترویس گفت: «آماده باشید! اکلز، شما اول شلیک خواهید کرد. بیلینگز، بعد نوبت شما خواهدبود، بعد هم شما شلیک خواهیدکرد کرمر!»
اکلز فریاد کشید: «خدای بزرگ! من شیر، گراز، فیل، ببر و هر جانوری را شکار کردهام، اما حالا دارم مثل یک بچه میلرزم!»
ترویس گفت: «آمد! »
همه از حرکت بازایستادند.
دکتر لینک های آکادمی فانتزی در مورد نویسنده رو انتها داستان چرا نمی ذارید؟(فک کنم با این سایت خوب آشنا نیستید)
http://fantasy.ir
آثار ری برد بری در آکادمی فانتزی
http://fantasy.ir/fantasy/index.php?option=com_flexicontent&view=items&cid=19:foreigner&id=281:%D8%A8%D8%B1%D8%AF%D8%A8%D8%B1%DB%8C-%D8%B1%DB%8C&Itemid=90
ری بردبری در دانشنامه ی آکادمی فانتزی
http://wiki.fantasy.ir/index.php/%D8%A8%D8%B1%D8%AF%D8%A8%D8%B1%DB%8C
اگر حوصله ثبت نام ندارید برای خوندن داستانا به سایت قدیمی آکادمی برید (البته سایت جدید کاملتر که لینکش رو هم بالا گذاشتم)
http://old.fantasy.ir/plugins/content/content.php?subheading.54
این پست فوق العاده بود جناب مجیدی.بی صبرانه منتظر خوندن فصل دوم در جمعه آینده هستم.ممنونم از شما…
بی صبرانه منتظر قسمت بعدی این داستان هستم…
خیلی جالب بود
منتظر قسمت بعدی هستم
خیلی متن طولانیه. خوندنش خسته کنندست.تازه این قسمت اولشه !
عالی
داستان یادم هست. حتا جمله ی آخر داستان یادمه چون من هم خوره ی دانشمند و اینا بودم. به نظرم فیلمی هم با این سوژه دیدم.
فکر کنم منظورتان فیلم A Sound of Thunder باشد.
یاد فیلم Looper افتادم، معرکه بود