به مناسبت اول مهر

38

– آقای دکتر فردا می‌تونه مدرسه بره؟

با این حرف مادر یک از بیمارها پرتاب می‌شوم به دوران دبستان، یادم می‌آید که فردا اول مهر است. یه یاد دبستانم می‌افتم، همان دبستانی که چند سال پیش وقتی برای ویزیت دوره‌ای دانش‌آموزان واردش شده بودم، مدرسه چند طبقه شده بود و نوساز، اما من همان مدرسه قدیمی را دوست داشتم. اصلا دوست نداشتم تکان بخورد. من همان گچ‌های فروریخته دیوارها و یوی نایش را می‌خواهم.

بگذارید ببینم از دوران مدرسه چه یادم می‌آید، بی‌ویرایش و بدون صرف انرژی برای یاد آوردن، الان فقط آن خاطراتی را می‌نویسم که HD در ذهنم حک شده‌اند:

کلاس اول: پنج تومانی که پدرم برای پرداخت هزینه کتاب یا دفتر به من داد!

معلم با دیدن هیکل درشت‌تر من نسبت به بچه‌های همسن: پسر، دو ساله‌ای؟
من: نه، شیش سالمه!

گره زدن بند کفش هم‌نیمکتی‌ها سمت راست و چپم و دیدن صحنه جالب متعاقب آن و معلمی که یک ربع مشغول باز کردن بندکفش‌ها بود!

لوحه، حروف الفبا.

کلاس دوم:  پنجره کلاس رو به باغ کوچکی باز بود، افزایش اعتماد به نفس و رهبری گروه کوچکی از شیطان‌های مدرسه!

پدربزرگی که این بار به جای شکلات مکعبی خوشمزه، من را به کتابفروشی برد، خرید چند کتاب، اولین رمان بلند که خودم از ابتدا تا به انتها خواندم، تونل زیردریایی ژول ورن. یک مجموعه داستان کوتاه، یکی از داستان‌هایش یادم است، دقیقا همین داستان است که الان به یاری گوگل پیدا کردم، داستان بشنو ولی باور نکن! خواندن بالاخره به همان صورتی که نوشته می‌شود، خوشبختانه در خانه و فقط جلوی چند نفر!

کلاس سوم: اوج محبت‌های مادرانه، هر روز با یک لباس متفاوت به مدرسه می‌رفتم! درخشش تحصیلی و غرور.

به جز چند نفر، همه هم‌کلاسی‌ها را رهبری می‌کردم، همه در حکم سربازان من بودند. راهبردی که داشتم این بود، یا با من هستید یا علیه من! دو نفر حاضر به فرمانبرداری نبودند، شاگرد دوم کلاس که که عینکی بود با آن گوش‌هایش خاص‌اش و پسرکی با ضریب هوشی پایین که باید به مدرسه استثنایی می‌رفت، اما نمی‌دانم چرا با ما مدرسه عادی می‌آمد. طبعا هر دو چون با ما نبودند، دشمن محسوب می‌شدند.

روزی پسر کم‌هوش (فتاحی نامی بود) در تمام طول زنگ تفریح از دست ما فرار کرد، با اینکه من خیلی مرتب برای هر گوشه حیاط مدرسه، مأموری در نظر گرفته بودم، اما او به چابکی از دست ما گریخته بود، در راه بازگشت با مادرم، او را دیدم که جلوی من بی‌خیال با سری که از موهایش ماشین زده شده بود، راه می‌رفت. نتوانستم جلوی خودم را بگیرم با کیف چونان گرزی بر سرش کوفتم. مادر متعجب از پسر بیرحمی که بزرگ کرده، مجبورم کرد همانجا کارامل‌هایی را که خیلی دوست دارم از کیف خارج کنم و معذرت بخواهم و همه را تقدیم پسربچه نگونبخت کنم، اما من در درون تنبیه نشده بودم و با خودم فکر می‌کردم که چرا جلوی مادرم دست به آن کار زده‌ام و کارامل‌ها از دستم پریده!

دعاهای سرصف، مقاله‌خوانی‌ها، سرودخوانی، آژیر قرمز هنگام دیدن پسر شجاع، والفجر هشت، قلک نارنجکی. و به گمانم اوشین!

ادامه ژول ورن خوانی و شکستن رکورد تند‌خوانی با خواندن میشل استروگف در یک و نیم روز!

با اینکه در این گوشه شمال، اثرات جنگ روی زندگی ما نامحسوس بود، اما هیچگاه یادم نمی‌رود آن لوبیاپلویی که با حمله هوایی کوفتم شد. لوبیا پلو در آن زمان، محبوب‌ترین غذایم بود، اما وقتی که آژیر قرمز به صدا درآمد، با اینکه عملا خبر خاصی نشد و جنگنده عراقی فقط از بالای شهرمان عبور کرد، من خیلی مواظب خودم بود و یک ربع بعد من را در زیرزمین خانه پیدا کردند در حالی که به خیال خودم پناه گرفته بودم!

روزی را به یاد می‌آورم که به بچه‌های «مستضعف» کلاس بسته‌های هدیه که احتمالا لباس بود، داده بودند و بچه‌های دیگر دوره‌شان کرده بودند و با استهزا می‌گفتند که «چی بهتون دادن»، خشم من و فرستادن بچه‌های مزاحم پی یک مأموریت واهی! با خودم فکر می‌کردم که چقدر بی‌فکر هستند کسانی که غرور این بچه‌ها را له کرده‌اند.

دفترهای ایران را مدرسه کنیم، خودکارهای که جوهر پس می‌دادند، مدادهایی که رنگ نمی‌شدند برای صرفه‌جویی، اما خوب می‌نوشتند.

بچه‌های مدرسه والت، رامکال، دختری بنام نل، حنا دختری در مزرعه، مهاجران، خپل، بچه‌های کوه آلپ، مسافر کوچولو، چاق و لاغر، آتقی، امیرکبیر، سربداران، افسانه سلطان و شبان، بل و سباستین! برنامه‌هایی که البته با تأخیر چند ساله نسبت به هم پخش شدند.

تیر ماه، به دنیا آمدن خواهرم، از تنهایی درآمدم.

کلاس چهارم: از شیطنت کودکی چیزی در من باقی نماند، نرم‌خو شده بودم. از دوستان قبلی جدا شده بودم و هر وقت به کلاس چهارم فکر می‌کنم، حزن خاصی را احساس می‌کنم.

گروه سرود، آمریکا آمریکا مرگ به نیرنگ تو.

کتابخانه عمومی، مخزن کتاب، فرضیه نسبیت عمومی، ماری کوری، تاریخ فضانوردی، رمان‌ها، بوی کاغذ پوسیده.

رادیوضبط، ضبط کردن صدا. صبح جمعه با شما. آمیز عبد الطمع؛ خاطرات آقای ملون، هوشیار و بیدار. دانستنی‌ها، دانشمند و البته شجریان روی نوار کاست، الا یا ایها الساقی …

کلاس پنجم: اوج جنگ. شده بودم دست راست معلم. 80 درصد ورقه‌ها را خودم تصحیح می‌کردم، معلم خیالش راحت بود که من سخت‌گیرتر از خود او هستم. در آن زمان هنوز ارائه آمار بالاتر قبولی و معدل به هر قیمت شده، مد نبود. معلم‌ها دوست داشتند که سخت‌گیر باشند.

در همین سن بودم که برای چندمین بار فهمیدم فقر یعنی چه. پسرک نحیف کلاس که شاگرد تنبلی بود را به یاد می‌آورم، معلم به تعداد نمراتی که زیر پانزده، با خط‌کش تنبیه می‌کرد و این بچه معمولا عادتش شده بود، ده ضربه را تحمل کند.

اما یک روز زمستانی، دیدم که پسرعموی همین پسر که شیفت صبح بود، کاپشنش را از تن خارج می‌کند و به پسر می‌دهد. متوجه شدم که این دو یک کاپشن را شریکی با هم می‌پوشند. آنها با پرگار زنگ‌زده‌شان هم همین کار را می‌کردند.

از روز بعد، معمولا نمره پسر را هنگام تصحیح به ده می‌رساندم، هیچ کس متوجه نمی‌شد، اما من از اینکه او پنج ضربه‌ای کمتر با خط‌کش می‌خورد، در دلم راضی بودم و آرامش پیدا می‌کردم.

اجرای نمایشنامه‌ای از روی یکی از درس‌های کتاب فارسی و امتناع من برای بازی کردن هنرپیشه نقش مثبت! به نظر من کاراکتر منفی طبیعی‌تر نوشته شده بود، اصرار معلم برای بازی کردن نقش مثبت توسط من و دادن نقش منفی به پسر تنبل و گنده کلاس، در نهایت تسلیم شدن معلم و من که خیلی راحت با نقشم منفی‌ام کنار آمده بودم و بازی‌اش ‌کردم. تینک دیفرنت؟!

رفتن معلم برای آموزش نظامی و کلاسی که من دو هفته معلمش بودم!

مقام اول در بیشتر آزمون‌ها از کتابخوانی تا قرآن، مدیری که در دوران نداری مدارس، هدیه‌ای برای قدردانی نداشت و نقش‌برجسته «پنج‌تن» روی میز کارش را کادو کرد.

در اوج بمباران تهران، پیدا شدن سر و کله پسربچه‌هایی که خانواده‌شان از تهران به شهرستان آمده بودند، ترس من از اینکه بین آنها رقیبی برایم پیدا شود، ترسی که بی‌دلیل بود.

امتحان صحنه! هزار دستان علی حاتمی که در همین زمان پخشش شروع شده بود، عصرهای جمعه و با وجود سنگینی دیالوگ‌ها به زور جلوی خودم را برای تماشایش می‌گرفتم، چقدر امتحان‌های آن دوره جان‌دارتر و رسمی‌تر بودند، اصلا به این دوره و زمانه نمی‌مانند. منظور از صحنه، این بود که بچه‌های کلاس پنجم همه مدارس باید امتحان ثلث سومشان را به صورت متمرکز و شهرستانی می‌دادند، آن هم در یک محل دیگر. شاگرد اول شدنی دلپذیر در شهرستان!

چقدر دوست دارم می‌شد به یک لوازم‌التحریر فروشی بروم. دفتر، خودکار و مدادرنگی و تراش می‌خواهم، نایلون می‌خواهم، دوست دارم کتاب‌هایم را جلد کنم.


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

نقاشی‌هایی که به بالاترین رقم‌ها قیمت‌گذاری و فروخته شده‌اند

در اینجا می خواهیم لیستی از گران‌ترین نقاشی هایی که در بازار حراجی‌ها به فروش رسیده اند را با هم مرور کنیم. البته هر لحظه امکان تغییر این لیست و جایگزینی نقاشی های دیگری وجود دارد ولی در آن صورت هم می توان نقاشی های زیر را جزء گرانترین های…

داستان تکامل اتاق خواب‌ها از دوران انسان‌های اولیه تا اتاق‌ خواب‌های هوشمند + گالری عکس

تکامل اتاق خواب‌ها تحت تأثیر عوامل مختلفی از جمله تغییرات فرهنگی، فناوری و اجتماعی قرار گرفته است. با گذشت زمان، اتاق خواب‌ها از فضا‌های خواب ساده به پناهگاه‌ها و آسایشگاه‌های چند منظوره و شخصی تبدیل شده‌اند.مروزی کوتاه بر تکامل آنها:…

عکس این درخت‌های عجیب در دوره جنگ جهانی دوم اصلا ویرایش نشده‌اند!

این عکس شگفت‌انگیز جنگ جهانی دوم ممکن است عکس ویرایش شده یا فیک به نظر برسد. اما واقعا این طور نیست.در این عکس سورئال، که بخشی از آرشیو عکاسی نیرو‌های دفاع فنلاند است، یک ماشین ارتش فنلاند در امتداد جاده‌ای در چند مایلی مرز با اتحاد…

خانه‌های با مبلمان‌هایی از غذاهای خوشمزه

هانسل و گرتل، نام داستانی شاه‌پریانی با منشأ آلمانی است که برادران گریم آن را ثبت کرده‌اند. این داستان ماجرای یک برادر و خواهر کوچک به نام‌های هانسل و گرتل را روایت می‌کند که پس از رها شدن در جنگل به خانه‌ای که از کیک و آب‌نبات ساخته شده…

این هنرمند با استفاده از هوش مصنوعی به عنوان یک ابزار، نقاشی‌های خود را ارتقا می‌دهد

در حالی که بسیاری از هنرمندان از هوش مصنوعی فرار می‌کنند، هنرمند دیجیتالی به نام Cy Teh از امکانات خلاقانه آن استقبال کرده . او با آمیختن نقاشی‌های دیجیتال خود با هوش مصنوعی، آثار هنری ترکیبی بی نظیری خلق می‌کند که هنر او را به سطح جدیدی…

این عکس پرنده واقعا فتوشاپی نیست و ترکیبی هم نیست و در یک جلسه گرفته شده است!

این عکس شگفت‌انگیز از یک پرنده در حال شگفت‌زده کردن کاربران در اینترنت است و مغز مردم از پردازش آنچه در عکس می‌بینند، ناتوان شده است!اگرچه این یک عکس ویرایش نشده و ترکیبی هم نیست و به صورت روتین با یک بار شات و نوردهی گرفته شده است.…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / قیمت وازلین ساج / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو / مجتمع فنی تهران /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / لیست قیمت تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ / سریال ایرانی کول دانلود / دانلود فیلم دوبله فارسی /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو /توانی نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /تولید محتوا /دانلود نرم افزار /
38 نظرات
  1. شجاعی می گوید

    عالی بود دکتر
    واقعا لذت بردم

  2. احمد می گوید

    پست قشنگی بود دکتر.
    ممنون

  3. حمید می گوید

    ” از روز بعد، معمولا نمره پسر را هنگام تصحیح به ده می‌رساندم، هیچ کس متوجه نمی‌شد، اما من از اینکه او پنج ضربه‌ای کمتر با خط‌کش می‌خورد، در دلم راضی بودم و آرامش پیدا می‌کردم ”
    دکتر مرامه شما رو عشقه … .

  4. دوستی می گوید

    تیتر رو که دیدم به نویسندش نگاه کردم. مطمئن بودم اگه خانوم مجیدی بودن در مورد “محمدرضا شجریان” بود. مطلب جالبی بود مرسی

  5. E می گوید

    دکی خود شیفته شدی! :ی
    جالب بود!

  6. mamad می گوید

    دکتر فقط میتونم بگم….دمت گرم 🙂

  7. منم دکتر نشناختی؟ می گوید

    دکتر!
    1.اولش که باید خیلی خودمونی بگم دمت گرم خیلی حال کردم…
    2.نه! مثلی که ما واقعا با یک نخبه طرفیم…
    3.اون تیکه ی در باره ی فقر رو هم خیلی حال کردم نمیدونم با این که خودم این مشکلا رو ندارم چرا هر وقت این جور چیزا رو میبینم یا میخونم همچین احساس هم دردیم باهاشون درد میگیره که …اصن یه وضی
    4. بازم دمت گرم دکتر !!!!!!!!!!!!!
    5.خواستم بگم که ما هم در دایره ی تینک دیفرنتیم! دست کممون نگیری یوقت………….
    6. من یه جا از اسم شما سو استفاده کردم اگه ایمیل تون رو بدید توضیح بدم شاید عذاب وجدانم کمتر بشه…
    6.مرسی ممنون

  8. Amir می گوید

    جالب بود.

  9. amir می گوید

    عالی

  10. محسن می گوید

    حس نوستالژیک زیبایی را برایم القا کرد!

  11. MG می گوید

    احسنت !!! کیف کردم. روایت فضایی که برای مخاطب آشناست و به نوعی ربطی به دوران کودکی آدم دارد، همیشه دلنشین و خواندنی است. اتفاقا ما هم سر کلاسمان یک پسر تپل تنبل و یک عینکی با گوش های خاص و پسر با آیکیو پایین داشتیم. واقعا همیشه دوست داشتم ببینم اینها در آینده چه به سرشان خواهد آمد؟ کاش می شد، کاش …

  12. پدرام می گوید

    یادش به خیر. یادش به خیر. دنیای بی خیالی. چقدر همه چیز ساده بود. الان دلم گرفته، لبام میخنده و چشامم اشک آلود. معلوم نیست این چه حسیه.

  13. نیما می گوید

    اهل کدوم شهرید دکتر؟
    کجا الان ساکنید؟

  14. آرش می گوید

    اول مهر روز ی که بوی کتاب ونیمکت ودلهره معلم جدید را بیاد میاورم٠ راستی تولد اسطوه موسیقی ایران استاد شجریان مبارک

  15. نسیم می گوید

    کدوم شهر شمال ؟ 🙂

  16. رضا می گوید

    سلام
    متولد54 و حس مشترکی با گذشته نوستالژیکتان دارم. پسرم را دیروز شنبه با مامانش بردیم مدرسه .کلاس اول بود. چقدر پدر و مادر اومده بودند و چقدر دوربین به دست درست مثل خودم.
    توی مدرسه یاد گذشته خودم افتادم مثل الان که دارم تایپ می کنم. بغض گلوم رو گرفت و دوست داشتم گریه کنم. نمی دونم برای چی فقط دوست داشتم یه دل سیر بلند بلند مثل اون وقتها گریه کنم. ولی خجالت می کشیدم وفقط یه حلقه اشک دور چشمهام جمع شد.
    من مثل شما شاگرد اول نبودم متوسط بودم ولی خب عاشق مظالعه و کتاب. هنوزم عاشق کتاب و مطالعه ام.عاشق کتابخونه ام هستم.
    از اینکه من رو بردین به اون زمانها ممنون.
    بذارین یک آه خوش بینانه بکشم و بگم یادش بخیر. چه زود بزرگ شدم.
    با تجدید احترام
    رضا

  17. کیوسک می گوید

    “دوست دارم کتابهایم را جلد کنم…”

  18. علي می گوید

    برای من هم خیلی قریب بود.
    فضای وهم آلود اون دوران همیشه ماندگار خواهد بود
    قصه آشنایی بود

  19. دانیار می گوید

    دمت گرم دکتر. عجب قلمی دارید. یک لحظه فکر کردم روبروی هم داریم صحبت می‌کنیم!!

  20. شهاب الدین می گوید

    چقدر زیبا می‌نویسید. با شما بغض کردم، خندیدم و خاطرات شما را مرور کردم و البته خاطرات خودم نیز. خیلی خوب بود. دوست دارم دکتری رو که همیشه می‌نویسه تا حالی بده به سایرین. دستت درد نکنه آقای علیرضا مجیدی.

  21. اکبر محمدی می گوید

    معلم: “علیرضا, بازم انشای خوبی نوشتی!”
    موضوع بعدی انشاء : ” می خواهید در آینده چکاره شوید؟”
    معلم: علیرضا مجیدی! من می رم دفتر مدیر, مواظب کلاس باش تا من می آم.حواست باشه کسی شلوغ نکنه! … بچه ها آرام باشید و سکوت رو رعایت کنید تا می آم.

    یادش بخیر دکتر مجیدی… چه دورانی… چه نسلی (البته خیلی ها سوخته می دانندش)
    راستی, چرا برای همه ی ما “همیشه” گذشته ها شیرین تر از امروزمان است؟
    یعنی چه؟ واقعا دقت کردی فقط از گذشته ها خشنودیم. چرا؟ مگه اوضامون چه جوری بود اون موقع ها؟ الان چه جوریه؟ مدرسه ها رو می گم!

  22. عبدالله می گوید

    سلام خیلی زیبا بود. احتمالا هم سنیم یا سنمون به هم نزدیکه چون خیلی فضایی که ترسیم کردین شبیه بود! ژول ورن هم که می‌خوندین… من متولد ۵۹ هستم همون سالی که جنگ شروع شد. البته شما از اقصای شمالین ما از اقصای جنوب و ما هم خیلی نفهمیدیم جنگ چی بود! به لطف قاچاقی که تو منطقه ما بود انگار تو ایران نباشیم. یادش به خیر…

  23. طاها می گوید

    نوشته ای زیبا از سرگذشتی توام با جنگ و خوشبختی.
    متاسفانه من خیلی زود خاطرات دوران دبستانم ام رو فراموش کردم ولی نمی دونم چرا اونهای که در سخت ترین دوران زندگی کردن و همیشه تک تک چیز های که براشون اتفاق افتاده رو یادشون می مونه ولی کسایی مثل من که حداقل توی آرامش بزرگ شدن و به مدرسه رفتن، کمتر جزئیات رو یادشون مونده.
    امیدوارم تمام زندگی تون همین جوری هیجان انگیز و زیبا باشه و صد البته بدور از هر گونه خبر جنگی!

  24. فرشاد می گوید

    خیـــــــــلی باحال بود! این بوی نای کلاس که گفتی بدجوری بردمون توی اون دوران، تموم اون روزا جلو چشمم رژه رفت 😀
    دکتر از کتکای آقای ناظم نگیفتیا! ما که زیاد ازشون چوب میخوردیم، شما چی؟ :-p

  25. شیما می گوید

    من اون موقع ها نبودم!

    —-
    زنده کردن خاطراتو دوس داشتم
    آهنگ یار دبستانی رو دوست داشتم

    ولی یکی دوسالی می شه که فهمیدم، چیزای نوستالژیک، نوعی افسردگی در آدم ایجاد می کنه
    حداقل واسه من یکی که خوب نیست!

  26. عقب ماندگی قلبی می گوید

    دکتر شما هم مثل من بچه مثبت بودید 🙂
    موقع خوندن این مطلب یه لبخندی رو لبم بود و با خوندن ماجرای کلاس پنجم و اون پسر فقیر لبخند از لبم رفت

  27. ahmadalli می گوید

    خیلی عالی بود لذت بردم.
    جالبه که وجه شباهت‌‌هایی هم داریم (و البته فکر کنم با خیلی‌های دیگه :دی)
    در مورد شیطونی کاملا برعکس شما بودم. سال پنجم دبستان نظامت نصف مدرسه به عهده‌ی من و بچه‌های زیردستم بود و خیلی لذت می‌بردم. شاید به تقلید از شما توی وب‌نوشت یه نوشته‌ای در مورد دوران دبستان بنویسم.

  28. یکی می گوید

    بیشتر شبیه داستان علمی – تخیلی بود که قبلا نوشته بودین
    برای نوشتنش خیلی فکر شده انگار
    که مفهوم خاصی را جلوه گر شود

  29. امیرحسین می گوید

    درود دکتر.
    از خوندن مطلبتون لذت بردم. من امسال پیش دانشگاهی هستم با اینحال دوران ابتدایی برام چندان نزدیک نیست. انگار چند صد سال پیش بوده!
    از اینکه هر دو شمالی هستیم خوشوقتم.
    راستی منظورتون رو از : «خواندن بالاخره به همان صورتی که نوشته می‌شود، خوشبختانه در خانه و فقط جلوی چند نفر!» نفهمیدم… البته اون دوساله و شیش ساله رو فهمیدم کلی خندیدم :))
    از نوشته تون معلومه که خانواده در اینکه اهل مطالعه و کتاب بار بیاین خیلی موثر بوده (بردن به مغازه کتابفروشی بجای شکلات فروشی! چه جالب!). باید در جامعه ایرانی روشهای تربیت کودک آموزش داده شه.
    ولی از اینکه قلدر بازی در میاوردید زیاد خوشم نیومد (!)
    خصوصا اذیت کردنِ اون بچه…

    بهرحال شاد و سر بلند باشید و همینطور به نوشتن ادامه بدید.

  30. امیرحسین می گوید

    راستی دکتر جان شما در همه ی زمینه ها صاحب نظر هستی. کاش یه بخش بنام “فلسفه ” هم داشتی! در این زمینه مطالعه نداشتی در کودکی یا در حال حاضر؟!
    دونستنش برام خالی از لطف نیست…

  31. شهین می گوید

    منم می خوام کتاب و دفترامو جلد کنم.

  32. فاطمه می گوید

    مرسی، انگار جای من نوشته بودید. من متولد 56 هستم و باید همسن باشیم که سال پنجم اوج بمباران را تجربه کردیم. فقط خانواده من فقیر بودند. از همان بچه هایی که صدایشان کردند تا بهشان لباس بدهند و چقدر هم زشت بودند. درس خوانده هم نبودند تا دوران راهنمایی هیچ کتاب غیردرسی نخواندم اما عاشق ادبیاتم. علمی – تخیلی و فانتزی را هم دوست دارم. بخصوص آسیموف (خوشحال شدم شما هم طرفدار داستان بنیادید)و کمتر کلارک(راماهایش را دوست دارم و پایان طفولیت). حالا هم مشغول نغمه آتش و یخ هستم. (رمانش فوق العاده تر از سریال است)
    ممنونم که دنیای وب فارسی را با نوشته هایتان غنی تر می کنید.

  33. maryam می گوید

    شیرین و دلچسب بود

  34. زهرا حیدری می گوید

    امیدوارم مثل همیشه موفق باشید

  35. دن می گوید

    من تازه میرم سال اول دوست دارم دارو ساز شم . با متنی که نوشتید . به من امید دادید چون تا به حال فکر نمی کردم بتونم ولی حالا از خصوصیات شما در خودم زیاد میبینم و..
    ممنون واقا ممنون

  36. حسین می گوید

    عجب درسخونی بودی شما (کلمه درسخون تصححیح شده)
    من هیچوقت از نخبه ها خوشم نیامده و نخواهد آمد
    با خوندن این پست (گر چه با دو سال تاخیر) یکم ذهنیتم نسبی به شما عوض شدD:

  37. هادی می گوید

    این خشونت های قبل کلاس چهارم بهت نمیاد!!

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

••4 5