داستان علمی- تخیلی: شعبدهبازی – قسمت دوم
هفته پیش قسمت اول این داستان را خواندید، این هفته قسمت دوم و آخر این داستان را میخوانیم:
شعبدهبازی – قسمت دوم
نوشتهٔ آلفرد بِستِر
ترجمهٔ م. کاشیگر
بدینسان، سرباز ناتان ریلی، گروهبان دلاماخان و سرجوخه جرج همر، وارد دفتر ژنرال کارپنتر شدند. هر سه رخت خاکستری بیمارستان را بر تن داشتند و هنوز از تیومورفات سدیوم مبهوت بودند.
میز کار ژنرال را عقب داده بودند و نوری کور کننده میتابید. متخصصان جاسوسی و ضدِ جاسوسی و اطلاعات و ضد اطلاعات و امنیت همه حاضر بودند و وقتی چشم سروان ادسل دیموک به گروهان این مردانِ سخت چهرهٔ بیرحم افتاد از جا پرید. ژنرال کارپنتر لبخندی زد و گفت: «نکند تصور کردید که ما قصه صد تا یک غاز ناپدید شدنها را باور کردهایم؟
– قر… قربان!؟
– من هم متخصصم دیموک و در کار خودم واردم. اوضاع جنگ نهتنها خوب نیست، بلکه خیلی هم بد است. اطلاعات فوق محرمانهٔ ما درز کرده است. اوضاع سنتالبانز همچنان آشفته است که بعید نیست شما…
– اما قربان، اینها واقعا” ناپدید میشوند!
– متخصصانی که اینجا میبینید مایلاند با شما و مریضهایتان چند کلمهای صحبت کنند. البته اول با شما سروان دیموک.
متخصصها دست بهکار شدند. اول با داروهای تخفیفدهندهٔ شعور مقدماتی، بعد با داروهای سستکنندهٔ اراده و از بین برندهٔ من برتر آنگاه همهٔ سُرُمهای حقیقت شناخته را آزمایش کردند و سر آخر بههمهٔ شیوههای مرسوم شکنجهٔ روانی و جسمی هم متوسل شدند. سروان دیموک سهبار فریادکشان در هم شکست، اما از شکستههایش هم چیزی درنیامد.
ژنرال کارپنتر گفت: «فعلا” این یکی را ولش کنید و سراغ مریضها بروید.»
متخصصها از کاربرد همان روشها در مورد بیماران اکراه داشتند، اما ژنرال کارپنتر گفت: «چرا ادا در میآورید؟ آیا از یاد بردهاید ما برای چه میجنگیم: برای تمدن و همهٔ آرمانهای بشری. پس، دست به کار شوید!»
متخصصهای جاسوسی و ضدِ جاسوسی و اطلاعات و ضد اطلاعات و امنیت دست بهکار شدند و سرباز ناتان ریلی و گروهبان دلاماخان و سرجوخه همر مثل سهشمع خاموش و ناپدید شدند. تا لحظهای پیش بر روی صندلیشان بودند و ناگهان… غیب شده بودند.
متخصصها به سکسکه افتادند، اما ژنرال کارپنتر نشان داد که مرد درستکاری است. جلو دیموک تعظیم کرد و گفت: «سروان دیموک، از شما عذر میخواهم. سرهنگ دیموک، اجازه بدهید ترفیعتان را بهخاطر این کشفِ بزرگ علمی تبریک میگویم… فقط لطف کنید و بهما بگویید اصلا” چهچیزی کشف کردهاید. اما قبلش اجازه بدهید دستور بدهم خود ما را معاینه کنند.»
ژنرال کارپنتر به سراغ دستگاه اینترکوم رفت و فریاد کشید: «فوری برایم یک متخصص جنون و یک متخصص شوکهای ناشی از جنگ بفرستید.»
دو متخصص وارد شدند و بهمعاینهٔ حضار پرداختند و در فکر فرو رفتند و بالاخره بهحرف درآمدند.
متخصص شوک گفت: «همهٔ شما شوک خفیف دیدهاید: تبِ جنگجو.»
– منظورتان این است که ندیدهایم ناپدید میشوند؟
متخصص شوک سر تکان داد و به متخصص جنون نگاه کرد. متخصص جنون هم سر تکان داد و گفت: «توهمِ گروهی.»
درست در همین لحظه سرباز ناتان ریلی، گروهمان دلاماخان و سرجوخه جرج همر از نو ظاهر شدند و از توهم گروهی مجددا” بهواقعیتهایی نشسته بر صندلی بدل شدند.
ژنرال کارپنتر فریاد کشید: «فوری بیهوششان کنید. اگر لازم است به هر کدامشان پنجلیتر داروی بیهوشی تزریق کنید!»
و بیدرنگ سر را در اینترکوم فرو برد: «هر چه متخصص داریم، فوری به دفترم بفرستید! جلسهٔ اضطراری تخصصی داریم.»
سی و هفت متخصص، سی و هفت ابزار دقیق و کارکشته، سه “خل و چل” را با دقت معاینه کردند و سهساعتِ تمام در موردشان به بحث نشستند. چند چیز معلوم بود: وضع آنها یقینا” یک بیماری خیالی جدید ناشی از دهشت جنگ بود. با پیشرفت فنون جنگ، واکنش قربانیان جنگ نیز در راستای دیگری میافتاد، چون نتیجه هر کُنش، واکنشی با شدت برابر در جهت عکسِ آن است.
یقینا” یکی از پیامدهای این بیماری، جابهجایی خودبهخودی بود، بدین معنا که ذهن قربانیان، فضا را شکست میداد. حتما” شوک ناشی از جنگ ضمن از بین بردن بعضی از امکانات شناخته شدهٔ مغز، امکانات پنهان آنرا رها میساخت.
آشکار بود که بیماران فقط میتوانند به مبدأ برگردند وگرنه به جایی سوای بخش T برمیگشتند و حالا نیز به دفتر کار ژنرال کارپنتر برنمیگشتند. یکچیزِ دیگر هم آشکار بود و آن این بود که در جایی که میرفتند هم غذا میخوردند و هم میخوابیدند، چون در بخش T نه میخوابیدند و نه غذا میخوردند.
سرهنگ دیموک گفت: «اما یک نکتهٔ مهم این است که بازگشتهایشان به بخش T روز به روز کمتر شده است. اوایل روزی چندبار میرفتند و برمیگشتند. اما حالا هفتهها غایباند و جز مدتی کوتاه در بخش نیستند.»
ژنرال کارپنتر گفت: «این موضوع مهم نیست. موضوع مهم این است که کجا میروند.»
یک نفر پرسید: «شاید به پشت جبههٔ دشمن. شاید اطلاعاتی که درز کرده از این طریق بوده و …»
ژنرال کارپنتر گفت: « به سرویسهای اطلاعاتی بگویید فوری در این مورد تحقیق کنند که آیا دشمن مسئلهٔ مشابهی با اسرای جنگیاش ندارد. آیا اسرای جنگی دشمن از اردوگاههای اسرای جنگیاش غیب نمیشوند؟ شاید این اسرا همین مریضهای بخش T باشند.»
سرهنگ دیموک گفت: « شاید به خانهشان برمیگردند؟»
ژنرال کارپنتر گفت: « به سرویسهای امنیتی بگویید فوری در این مورد تحقیق کنند که آیا در زندگی خصوصی هر یک از 24 شعبدهباز مورد خاصی وجود دارد یا نه. عجالتا” خواهش میکنم به نقشهٔ سرهنگ دیموک برای عملیات محلیمان در بخش T توجه کنید.»
– نقشهٔ من این است که شش تختِ اضافی در بخش T بگذاریم و شش متخصص را در این تختها جای بدهیم. اطلاعات باید بهطور غیرمستقیم گرفته شود، چون در حالت هوشیاری در حال نوعی اغما بهسر میبرند و واکنش نشان نمیدهند و اگر هم دارو به آنها بدهیم نمیتوانند به سؤالهایمان جواب بدهند.
ژنرال کارپنتر در جمعبندی نشستِ تخصصی گفت: «آقایان، این پدیده قویترین سلاح بالقوه در تاریخ جنگ است. تصورش را بکنید که ما بتوانیم یک تیپ کامل را بدون هیچ وسیلهٔ نقلیهای خودبهخود، به پشت جبههٔ دشمن ببریم! به این ترتیب، یکروزه، فاتح جنگ رؤیای آمریکایی خواهیم شد. ما باید به رازی که در مغز این مریضها پنهان است، پی ببریم!»
متخصصها به تکاپو افتادند. سرویسهای امنیتی تحقیق کردند و سرویسهای اطلاعاتی جستجو کردند. شش ابزار دقیق و کارآزموده نیز در بخش T مستقر شدند و به کندی با بیماران که بیشتر اوقات را در بخش نبودند و اگر هم بودند، جز برای چند لحظه نبود، آشنا شدند. تنش به حداکثر رسید.
سرویسهای امنیتی اطلاع دادند که در یک سالِ گذشته هیچ مورد ناپدید شدن مشکوک در خاک آمریکا ملاحظه نشده است. سرویسهای اطلاعاتی خبر دادند که ظاهرا” دشمن با مشکل مشابهی در مورد “خل و چل” ها و اسرای جنگی خودش روبهرو نیست.
ژنرال کارپنتر هر روز بیتابتر میشد.
«مشکل اینجاست که این پدیده، پدیدهای تازه است و ما متخصصهای لازم را نداریم.»
نگاهی به دستگاه اینترکوم انداخت و فریاد کشید: «فوری یکی از دانشگاهها را به من وصل کنید.»
دانشگاه پیل را وصل کردند.
«من به متخصص تسلط ذهن بر قضا احتیاج دارم، فوری!»
دانشگاه پیل فوری چند کرسی برای تدریس جابهجایی از راهِ دور و ادراک فراحسی و سفر خودبهخودی گذاشت.
تا اینکه یکروز، یکیاز متخصصهای اعزامی به بخش T، درخواست کمک کارشناسی یکنفر متخصص در جواهرشناسی را کرد.
کارپنتر پرسید: «جواهرشناس میخواهد چهکار؟»
سرهنگ دیموک گفت: «یکی از مرضها از دیاموند (الماس) حرف زده است و متخصص مزبور تخصصی در جواهرات ندارد.»
ژنرال کارپنتر گفت: «نباید هم داشته باشد: هرکس در کار خودش و هر کار در دست کارشناس خودش.»
بهطرف دستگاه اینترکوم خم شد:«فوری برایم یک متخصص جواهرات بفرستید!»
از زرادخانهٔ ارتش یکنفر متخصص جواهرات اعزام شد، اما هرچه کرد نتوانست از “الماسِ” از نوع جیم برادلی سر در بیاورد.
یک متخصص علایم احضار شد و متخصص علایم از ادارهٔ تبلیغات جنگ به دفتر ژنرال کارپنتر آمد، اما کلمهٔ “جیم برادلی” علامت هیچچیز نبود، فقط اسم بود، همین و بس.
یک متخصص نامها و شجرهنامهها از کمیسیون تحقیق در نیاکان غیر امریکایی. امریکاییهای ارتش به دفتر ژنرال کارپنتر آمد و اسم جیم برادلی را بیعنوان یکی از رایجترین اسامی در طول پانصدسال تاریخ امریکا شناسایی کرد.
یک متخصص باستانشناسی احضار شد و متخصص باستانشناسی از ادارهٔ نقشه برداری از خطوط تهاجم ارتش به دفتر ژنرال کارپنتر آمد و فوری «دیاموند» جیم برادلی را شناخت: “دیاموند” جیم برادلی یکیاز اشخاص معروف نیویورک در زمان ریاست جمهوری روزولت بود.
ژنرال کارپنتر فریاد کشید: «در چند قرن پیش؟ ناتان ریلی او را از کجا میشناسد؟ شما هم فوری به جمع متخصصهای بخش T ملحق شوید!»
متخصص باستانشناسی بهبخش T اعزام شد، تحقیق کرد و گزارش نوشت. ژنرال کارپنتر هم گزارش او را خواند و چنان مبهوت شد که دستور تشکیل جلسهٔ اضطراری تخصصی داد:
«آقایان، ماجرای بخش T از جابهجایی خودبهخودی فضا خیلی مهمتر است: مریضهای بخش T در زمان سفر میکنند!»
متخصصها ناباورانه پِچپِچ کردند. ژنرال کارپنتر با خوشحالی سر تکان داد:
«بله آقایان. سفر در زمان. متخصصان کارکشتهٔ ما سالها بود تحقیقات تخصصی در اینباره میکردند و ناگهان… سفر در زمان ممکن شده است، نه به عنوان پیامد تحقیقی علمی بلکه به عنوان زخمِ جنگ. جنگ آدمهایی معمولی را قادر ساخته است در زمان سفر کنند! اما بیایید و اول این گزارش را بخوانید.»
گزارش خوانده شد. سرباز ناتان ریلی به نیویورک اوایل قرن بیستم سفر میکرد، گروهبان دلاماخان به روم قرنِ اول میرفت، سرجوخه جرج همر راهی انگلستان قرن 19 میشد. بقیه هم از هیاهو و دهشت جنگِ مدرن قرن بیست و سوم به ونیز و قایقهایش، به جامائیکا و شکارچیانش، به چین و سلسلهٔ هان، به نروژ و اریک سرخ و به اعصار دیگر و مردمانی دیگر پناه میبردند.
«اهمیت این کشف نیازی به توضیح ندارد. تصورش را بکنید که ما بتوانیم یک تیپ کامل را به سفر زمان و به یک هفته، یک ماه یا یک سال قبل بفرستیم. نتیجهاش را حدس میزنید: میتوانیم قبل از اینکه جنگ شروع شود، بندهٔ جنگ بشویم و بدون بهجان خریدن کوچکترین خطری، از رؤیای امریکایی، یعنی زیبایی و شعر و فرهنگ در برابر توحش دفاع کنیم.»
گروه متخصصان به بررسی مسئلهٔ پیروزی در جنگ قبلاز آغاز جنگ مشغول شد.
«اما مشکلِ کار در این است که بیماران بخش T خودشان از شیوهٔ سفر در زمان کمترین اطلاعی ندارند. قدرت این را هم ندارند که با متخصصها ارتباط برقرار کنند تا متخصصها شیوهٔ سفر را پیدا کنند. هیچ کمکی در این مورد از دستِ بیمارها ساخته نیست.»
متخصصهای کارکشته و دقیق همه مردد شدند. ژنرال کارپنتر گفت: «بنابراین برای حل این مشکل باید از متخصصها کمک گرفت.»
همه نفسی به آسودگی کشیدند. تخصص در زمرهٔ تخصصشان بود.
«ما به یک متخصص جراحی مغز و اعصاب، یک متخصص سیبرنتیکریا، یکمتخصص روانپزشکی، یکمتخصص آناتومی، یکمتخصص باستانشناسی و یک متخصص درجهٔ یک تاریخ احتیاج داریم. همهرا در پخش T محبوس خواهیم کرد و تا وقتی راهِ سفر در زمان را پیدا نکردهاند، آزاد نخواهیم کرد. دست بهکار شوید!»
دست بهکار شدند. پنج متخصص اول به راحتی پیدا شد. امریکا کیسهٔ جعبه ابزار شده بود و پر بود از این ابزارهای دقیق کارکشته. اما متخصص ششم مشکل پیدا شد و در حقیقت جز به کمک سر زندان داری پیدا نشد. تنها متخصص درجهٔ اول تاریخ در امریکا مردی بود به اسم بردلی سکریم و بردلی سکریم را به دلیل ابزار طرز تلقی خاصش از معنای رؤیای امریکایی به بیست سال زندان با اعمال شاقه محکوم کرده بودند.
سکریم حاضر نشد از مواضعش کوتاه بیاید، اما مسئله بخش T برایش جالب بود و بنابراین حاضر شد همکاری کند.
«اما فراموش نکنید که من متخصص نیستم. همهٔ این ملت را به یک لانهٔ بزرگ مورچه بدل کردهاید، اما من دوست دارم جیرجیرک باشم و آواز بخوانم.»
ژنرال کارپنتر بهطرف اینترکوم خم شد:
«فوری برایم یک متخصص حشرهشناسی بفرستید!»
سکریم گفت: «لازم نیست. الآن حرفم را برایتان ترجمه میکنم: شما امریکا را به لانهٔ مورچه بدل کردهاید و آنرا از مورچههای شجاع و کاری و متخصص پر کردهاید. چرا؟»
ژنرال کارپنتر با حرارت گفت: «برای حفظ رؤیای امریکایی. ما برای فرهنگ و شعر و آموزش و پرورش و زیباترین چیزهای زندگی میجنگیم.»
– بنابراین برای حفظ من میجنگید، چون سر تا سر زندگی من یک سر وقف همین چیزهاست. اما این دروغ است چون شما مرا زندانی کردید.
– شما به همکاری با دشمن متهم شدید.
– من به باور کردن رؤیای امریکایی متهم شدم. یعنی به این متهم شدم که برای خودم عقیدهٔ شخصی داشتم.
در بخش T هم سکریم از مواضعش کوتاه نیامد. یکشب آنجا ماند، سه نوبت غذا خورد، همهٔ گزارشها را خواند و پاره کرد و دور ریخت و گفت بیرونش بیاورند.
سرهنگ دیموک گفت: «هر کس در کار خودش و هر کار در دستِ کارشناس خودش. تا وقتی راز سفر در زمان را پیدا نکنید، حق بیرون آمدن ندارید.
– رازی وجود ندارد.
– آیا در زمان سفر میکنند.
– هم آره و هم نه.
– اینکه نشد. جواب یا آره است یا نه. سکریم با خستگی گفت: «شما متخصصتان در چیست؟»
– در روان درمانی.
– پس چطور ممکن است از حرفِ من سر دربیاورید. مسئله یک مسئلهٔ فلسفی است و هیچ رازی وجود ندارد که بهدرد ارتش بخورد. راز فقط جنبهٔ فردی دارد.
– نمیفهمم.
– من هم فکر نمیکردم بتوانید بفهمید. مرا ببرید پیش کارپنتر.»
او را پیش ژنرال کارپنتر بردند و سکریم لبخندی شیطانی زد.
«دهدقیقه وقت لازم دارم. توی جعبه ابزارتان دهدقیقه وقت هست؟»
ژنرال کارپنتر سر را بهنشانهٔ آری تکان داد. «خب، پس خوب گوش کنید. من همهٔ کلیدهایی را که لازم است بهشما میدهم. شما سعی کنید متوجه ماجرا بشوید. قضیه آنقدر جالب و تازه و عجیب و زیباست که فهمش همهٔ هوش و حواستان را میخواهد.»
«ناتان ریلی به قرن بیستم سفر میکند و در آنجا زندگی را میگذراند که همیشه آرزویش را داشته. با “دیاموند” جیم برادلی و خیلیهای دیگر رفیق است. از آینده خبر دارد و با شرطبندی پول درمیآورد. سرِ رئیسجمهور شدن ایزنهاور کلی پول گیرش میآید. سر پیروزی دادجر توی مسابقات بیسبال کلی پول گیرش میآید. در تولید اتومبیلهای هنری فورد سرمایهگذاری میکند و کلی پول گیرش میآید. متوجه شدید؟»
– نه، باید از متخصص جامعهشناسی کمک بگیریم.
دست ژنرال کارپنتر بهطرف اینترکوم رفت.
«لازم نیست. خودم به شما توضیح خواهم داد. برویم سراغ دلاماخان. دلاماخان به امپراتوری روم میرود و در آنجا زندگی رؤیایی میکند. زن محبوب همهٔ مردهاست. جولیوس سزار، بروتوس، ساوونارولا، بن هور،… متوجه عیبِ کار میشوید؟»
– نه.
– سیگار هم میکشد.
– چه عیبی دارد؟
– خب، ادامه میدهیم: جرج همر به انگلستان قرن 19 سفر میکند و در آنجا دوست گلاستن و کنینگ و دیزرائلی است و با رولزرویس دیزرائلی اینور و آنور میرود. میدانید رولزرویس چیست؟
– نه.
– اسم یک نوع اتوموبیل است.
– خب؟
– باز هم متوجه نمیشوید؟
– نه.
سکریم با هیجان در اتاق حرکت میکرد.
«کارپنتر، این اکتشاف از کشف سفر در زمان خیلی بزرگتر است! شاید با این کشف، بشر بالاخره نجات پیدا کند.
– مگر ممکن است چیزی از سفر در زمان بهتر باشد؟
– بله و آن کاری است که این بیست و چهار قربانی انفجار بمب هیدروژنی میکنند. ببینید: ایزنهاور در نیمهٔ دوم قرن بیستم رئیس جمهور امریکا بود و بنابراین ناتان ریلی نمیتواند هم دوست “دیاموند” جیم برادلی باشد و هم سر پیروزی ازنهاور در انتخابات ریاست جمهوری شرط ببندد. تیم دادجر پنجاه سال بعد از ساختهشدن اتوموبیل به وسیلهٔ هنری فورد پرندهٔ مسابقات بِیسبال شد. تناقضهای اینطوری در داستان ناتانرِیلی کم نیست.»
ژنرال کارپنتر کمی شگفتزده شد.
«دلاماخان نمیتواند بنهور را دیده باشد. به این دلیل ساده که بن هور وجود خارجی نداشته و سر تا پا ساخته و پرداختهٔ ذهن یک نفر نویسنده است. سیگار هم نمیتواند بکشد، چون در روم باستان، سیگار کشف نشده بود. در زمان دیزرائلی هم اتوموبیل هنوز اختراع نشده بود. تا جرج همر با رولزرویس این طرف و آن طرف برود.
– یعنی دروغ میگویند و در زمان سفر نمیکنند؟
– نه. چرا باید دروغ بگویند. نه میخوابند و نه غذا میخورند. پس واقعا” به گذشته سفر میکنند و در گذشته غذا میخورند و میخوابند.
– اما مگر نگفتید قصههایشان پر از تناقض است؟
– چرا. آنها به گذشتهٔ تاریخی برنمیگردند. آنها به گذشتهای که خودشان تصورش را دارند برمیگردند. تصورشان از گذشته نیز پر از تناقض است، اما این گذشتهٔ پرتناقض برایشان واقعی است.»
ژنرال کارپنتر مبهوت شده بود.
«آنچه این مریضها کشف کردهاند راه سفر در زمان نیست، راهِ تبدیل رویا به واقعیت است. میفهمید کارپنتر و رؤیای امریکایی تا آنجا که من میدانم جز این نیست. وظیفهٔ ماست بفهمیم آنها چطور در این کار موفق میشوند.
– پس دست به کار شوید، فوری!
– نه کارپنتر، کار من نیست. من مورخم. من نبوغ خلاق ندارم. کشفِ راه تبدیل رویا به واقعیت فقط از عهدهٔ یک شاعر برمیآید. تنها کسی که میتواند رؤیا را بر روی کاغذ واقعیت بدهد و خلق کند، میتواند راهِ تبدیل رؤیا به واقعیت را پیدا کند.
– یک شاعر؟ یعنی چه؟
– نمیدانید شاعر یعنی چه؟ پس چطور برای شعر میجنگید؟
– ببینید، اگر بنا بر مچگیری باشد، من…
– یک شاعر بفرستید به بخش T. شاعر، رؤیاها را تا اندازهای به واقعیت بدل میکند. فقط شاعران میتوانند از راز بیماران بخش T سر در بیاورند.
– بله حق با شماست.
– اما بهتر است عجله کنید، چون بیمارها هر روز کمتر به این دنیا برمیگردند. بهتر است تا همهشان برای همیشه به دنیای رؤیاهای خودشان نرفتهاند دست به کار شوید.»
ژنرال کارپنتر بهروی دستگاه اینترکوم جهید: «برایم یک شاعر بفرستید، فوری!»
و منتظر ماند و امریکا، تبدار، در میان 290 میلیون کارشناس متخصص که همه ابزارهایی دقیق و کارکشته از رؤیای امریکایی و حفظ زیبایی و شعر و بهترین چیزهای زندگی بودند، به دنبال شاعر گشت. ژنرال کارپنتر همچنان و همچنان منتظر ماند و نه میفهمید که چرا برایش شاعر نمیفرستند و نه میفهمید که چرا برادلی سکریم اینچنین قهقهه سر داده است و به محو کمال شاعران میخندد.
پایان
تازه سایتتونو پیدا کردم مرجع خوبیه مخصوصا” این داستان …
همانند ادبیات مدرنه
واقعا داستانی تکان دهنده و غیر قابل پیش بینی بود. از هفته پیش همش به این فکر میکردم که قسمت دوم این داستان چطور میتونه باشه؟ و واقعا قسمت دومش شگفت انگیز بود. با خوندن قسمت اول شک کرده بودم که چرا مثلا دالاماخان در روم باستان سیگار میکشه یا بن هور از کجا پیداش شد؟و اگر اینها توهمه غذا نخوردنشون چطور توجیه میشه؟
داستان پیام بسیار زیبایی داشت. من نمونه ی تفکر ژنرال این داستان رو بوضوح در سران جامعه خودمون میبینم. کسانی که برای دست یافتن به رویاهایی که حتا خودشون نمیدونن چیه و چه کیفیتی داره دست به نابودی و منع و تحریم همه چیزهای خوب و رویایی می زنند….
دکتر عزیز دست مریزاد. این بخش وبلاگت بهترین بخشه به نظر من
ممنون
داستان های کوتاه علمی تخیلی بخش مورد علاقه من توی این سایته. بین همه داستان هایی که تا حالا گذاشتین این از همه بهتر بود.
ممنون م. کاشیگر
خیلی جالب بود