داستان علمی -تخیلی: مسافران زمان – نوشته ولادیمیر زائیات
بازنویسی م. کاشیگر
نکته جالب در زندگی ماکسیم این بود که هر وقت مصمم میشد تا ماشینِزمان را بسازد، همیشه وقت کم میآورد تا با فراغ خاطر به اختراع خود برسد: گاه زنش بود که با هزار و یکخرده فرمایش مزاحمش میشد، گاه پسرش که نمیتوانست یکمسئله خیلیساده ریاضی را حل کند… اما آن شب ماکسیم مصمم بود ماشینزمان را تمام کند. در سرتاسر خانه سکوت حکم میراند؛ زن و پسرش بهیک جشن تولد رفتهبودند و فقط ماکسیم بود و ماشینِزمان که تا لحظاتی دیگر بهکار میافتاد که ناگهان شیئی نورانی در اتاق پیدا شد و کمکم جسمیت یافت تا بهشکل مردی بلندقد با رخت طلایی درآمد و به ماکسیم لبخند زد.
ماکسیم وحشتزده پرسید: شما؟ شما از کجا پیدایتان شد؟
مرد همچنان که لبخند میزد گفت: قرن بیست و دوم، دقیقا” 9سپتامبر 2132، شما ماکسیم کورتف نیستید؟
– چرا خودمم، اما…
– از آشنایی با شما خوشحالم. من تاریخنویسم و دقیقترین را بخواهید سرگرم نگارش تاریخ زمانشناسیام. به اعتقاد من مخترع ماشینِزمان شما، یعنی ماکسیم کورتف بودید، اما متأسفانه عدهای در فرهنگستان عالی زمانشناسی با این باور من مخالفت کردند و اعلام داشتند که مخترع ماشینِزمان و واضع نظریه جابهجایی در زمان شما نبودهاید و اصولا” نخستین ماشینزمان نه در قرن بیستم بلکه در اواسط قرن بیست و یکم بهوسیله شخصی به نام فلوریندا براون ساختهشد که واضع اصل جابهجایی در فضازمان متصل نیز بود…
کورنف با خشم فریاد کشید: این براون دیگر کیست؟ کاشف این اصل منم و خودم هم ماشینِزمان را ساختهام. باور نمیکنید، بفرمایید تماشا کنید!
مرد نزدیک ماشینزمان رفت، دستی بهروی آن کشید و با شور و هیجان بسیار گفت: چه جالب! باور کردنی نیست! البته خیلی ابتدایی و بچگانه است، اما فوقالعاده جالب است. اجازه میدهید از آن عکس بگیرم؟
– بفرمایید. اما میبخشید یکسوالی داشتم: شما چرا به اینجا آمدید؟ فقط برای اینکه مطمئن شوید من قبل از این یارو براون ماشینِزمان را ساختهام؟ نمیشد خیلیساده به اسناد مراجعه میکردید؟
مرد شگفتزده به ماکسیم خیره شد: کدام اسناد را میفرمایید؟ آه بله فهمیدم، شما تازه در آغاز عصر انفورماتیک قرار دارید و هنوز از این واقعیت خیلیساده اطلاع ندارید که افزایش حجم اطلاعات خیلی شدید و بهشکل یک منحنی نمایی است . در زمان ما دیگر نمیشود حتی به کمک کامپیوترهای نسل دوازدهم هم از انبوه اطلاعات سر در بیاورد. هزینه تحقیق و مراجعه به اسناد برای رسیدن به اسم شما صدها برابر هزینه سفر به گذشته و تحقیق در محل و زمان تمام میشود.
– یعنی هیچراهی وجود ندارد؟
– البته ما هنوز از یافتن راه چاره نومید نشدهایم، اما انبوه حجم اطلاعات طبقهبندی شده و به حافظه سپردهشده آنقدر زیاد شده که یکعمر طول میکشد تا آدم به یک اطلاع ساده دست پیدا کند. از طرفی هم که نمیتوان کار پژوهش و تحقیق را تعطیل کرد، چون بدون شناخت بیشتر و باز هم بیشتر، بشریت مفهوم خودش را از دست میدهد.
– پس بفرمایید با طوفان دوم نوح- اینبار طوفان اطلاعات – درگیرید.
مرد که آشکارا معلوم بود از حرفهای ماکسیم سردر نمیآورد پرسید:
– معذرت میخواهم، اما من متخصص تاریخ کشف و شناخت زمانم و چیزی در اینباره نشنیدهام.
– این موضوع ربطی به زمان ندارد، یک واقعه تاریخی است که در ادیان و اساطیر آمده است.
– چه جالب! پس شما غیر از تخصص در زمینه زمان، در زمینههای تاریخ و ادیان و اساطیر هم تخصص دارید؟
– من…
– اما باید ببخشید، من از حضورتان مرخص میشوم، چون باتریها تقریبا” خیلی خالی شده و ….
مرد ناپدید شد، اما هنوز چند ثانیه نگذشتهبود که صدای بمی اتاق را پر کرد و شئ نورانی از نو ظاهر شد و کمکم به شکل مردی کوتاهقد با رخت و جامه نقرهای عینیت یافت و گفت:
– ماکسیم کورنف؟ سلام. مخترع ماشینِزمان شمایید؟ منهم همین را میگفتم، اما این کلهخرها قبول نمیکردند.
– کدام کلهخرها؟
– همینهایی که پشتسرم جمع شدهاند.
– کجا؟
مرد برگشت و چون کسی را پشت سر خود ندید، با ناراحتی گفت: حتما” باز قاطی کردهاند و جای دیگری رفتهاند. اما مهم نیست، کجاست؟
– چی کجاست؟
– ماشینِزمان.
ماکسیم ماشینِزمان را نشان مرد داد و او در حالیکه دوربینی برای عکسبرداری در میآورد گفت: خیلی بچگانه است، حتی میشود گفت که ابلهانه است، اما خب بههرحال جالب است.
ماکسیم متوجه شد که مرد در داخل دستگاهی حرف میزند و صدایش از درون این دستگاه به گوش او میرسد.
– این دستگاه دیگر چیست؟
– یک دستگاه خودکار ترجمه. آخر زبان در این مدت خیلی تحول پیدا کرده، بهطوریکه ما بدون مترجم نمیتوانیم حرف همدیگر را بفهمیم. بفرمایید، آنرا به شما هدیه میدهم، حتما” در طول سفرهایتان در فضازمان بهدردتان خواهد خورد.
– شما از چه قرنی میآیید؟
– از اواخر قرن بیست و سوم، قرن بیوروبوتوتکنیک و قرن مهندسی اخترنماها.
– و در قرن شما، در هیچکجا تثبیت نشده که من سازنده اولین ماشین زمانم؟ جالب است که توی قرن بیست و دوم هم همین مشکل را داشتند.
– هر قرنی مسائل حودش را دارد. من از کجا میتوانستم بفهمم قبلا” از قرن 22 به سراغ شما آمدهاند؟ طوفان اطلاعات آنچنان است که صدسال وقت لازم است بفهمیم یکروز قبل چهاتفاقی افتاده است! هنوز مشکل کوه اطلاعات بیموردی را که در قرن بیست و دوم جمع شده بود حل نکرده بودیم که با کوه اطلاعات قرن خودمان از پا درآمدیم. اما میبخشید من باید بروم، دیگر وقت ندارم.
اما مرد که رفت معلوم شد تازه آمدن مسافران شروع شده است . مهمان سوم و پس از او مهمان چهارم و پنجم و … آمدند. مهمان هشتم از قرن بیست و هفتم بود و لباسهایش برق میزد و یا تلهپاتی سخن میگفت:
– من از قرن بیست و هفتم میآیم…
– بله، میدانم. حجم اطلاعات ذخیرهشده آنقدر بالاست که تحقیق در محل و زمان ارزانتر تمام میشود. بله من ماکسیم کورتف مخترع ماشینِزمانم. حالا اگر سوال دیگری نیست رفع زحمت بفرمایید. چون دیگر دارم از پا در میآیم.
اما آمدن مهمانان تمامی نداشت، بالاخره دمدمهای صبح پساز رفتن نفر بیست و دوم
– که در حقیقت نرفت بلکه با مشاهده ماکسیم کورنف خشمگین میخواست با صندلی بر فرق سرش بکوبد، در رفت- ماکسیم فوری دستگاه ترجمه را برداشت، سوار ماشینِزمانش شد، آنرا تنظیم کرد و دکمه حرکت را زد تا پساز طی مسیر در فضا و زمان به 2265 سال پیش و دهکده سیراکوز یونان برود.
وقتی ماکسیم چشم باز کرد دید در کوچهای تنگ و سنگفرش روبهروی خانهای با سقف تخت است و مردی درشتبنیه با ریش انبوه و جوگندمی پرکاری در یکدست و کرهای در دست دیگر نشسته است و غرق در تفکر است.
ماکسیم بهاو نزدیک شد و گفت: خدایان حافظت باشند.
جعبه ترجمه حرفهای ماکسیم را بهیونانی ترجمه میکرد.
– ممکن است بهمن بگویید منزل ارشمیدس خردمند کجاست؟
پیرمرد که جعبه ترجمه اصلا” متعجبش نکردهبود با غضب پرسید:
– چهکاری داری؟
– میخواستم با این فرزانه روزگار صحبتی بکنم و از او بپرسم که آیا واضع اصل معروف ارشمیدس واقعا” اوست یا نه. اینرا هم میخواستم بپرسم که آیا او حقیقتا” میتوانسته ریشه دوم اعداد بزرگ را استخراج کند یا نه، همینطور میخواستم…
چهره پیرمرد یونانی منقلب شد و کلماتی بر زبان او جاری شد که دستگاه ترجمه نمیتوانست ترجمه کند.
– مگر چه شده؟ من فقط میخواستم بدانم…
– چهچیزی را میخواستی بدانی نفهم؟
و پیرمرد کره را بهشدت با شدت تمام بهطرف صورت ماکسیم انداخت. خوشبختانه ماکسیم توانست جاخالی بدهد وگرنه ماجرای او همینجا تمام میشد.
ماکسیم با خشم فریاد کشید: مردک خل! مرا باش خیال میکردم دارم با یک یونانی دانشمند صحبت میکنم! وحشی! واقعا” که معلوم شد همه احترامی که به فلسفه و خرد یونانی میگذاشتم، بیهوده بود. یعنیچه؟ من فقط ازت پرسیدم خانه ارشمیدس کجاست؟
پیرمرد یونانی با اندوه پاسخ داد: ارشمیدس منم. باید مرا ببخشی. اما یک هفته تمام است عاصی شدهام. هی آدمهای غریبه میآیند و مزاحم کارم میشوند، همه میخواهند بدانند که آیا اصل ارشمیدس را من وضع کردهام یا نه. من چه میدانم که این مسخره دیگر چیست!؟
چه میدانم که این اصل مسخره دیگر چیست!؟ اول از همه مرد بلندقدی با لباس طلایی آمد ….
– بعدش مرد کوتاهقدی با لباس نقرهای و بعدش…
– تو اینرا از کجا میدانی؟ نکند دوستانت باشند؟
– نه، اما مزاحم کار من هم شدند.
– پس تو هم باید اندیشمند باشی. اگر اینطور است لطف کن و به من بگو این اصل مسخرهای که همهشان سراغش را از من میگیرند، اصل ارشمیدس، قضیهاش چیست؟ تو حتما” میدانی، چون خودت هم اسمی از آن بردی.
– حرفی نیست برایت میگویم. همانطور که میدانی در آب از وزن اجسام کم میشود.
– این را خیلیوقت است متوجه شدهام. برو سر اصل موضوع.
– خب، حالا بیاییم و شیئی، مثلا” این کره را در آب فرو کنیم، سطح آب بالا میآید. کره به اندازه حجم خود آب جابهجا میکند، اما آب میخواهد حجم قبلی خود را بهدست آورد و بنابراین کره را با نیرویی پس میزند که…
– که از پایین به بالاست و برابر است با وزن آبی که کره جابهجا کرده است! چهقدر ساده بود و من نمیفهمیدم. عالی شد! یافتم! یافتم!
– خب، اصل ارشمیدس همین است دیگر.
– اما ارشمیدس دیگر بهحرف او گوش نمیکرد، بلکه در شهر میدوید و به یونانی فریاد میکشید:
«اورکا! اورکا! » یعنی «یافتم! یافتم! »
البته اینرا ناگفته نگذاریم که برخلاف گزارش مورخان ارشمیدس با لباس میدوید و به هیچوجه لخت نبود.
نیمساعت بعد ارشمیدس در حالیکه هنوز میدوید برگشت و خطاب به ماکسیم گفت: بیا به منزل من! تو مهمان منی! بیا تا با هم صحبتهای علمی بکنیم!
ماکسیم بهدنبال او روان شد. اتاق ارشمیدس بدجوری ریخت و پاش بود و همه جای آن پر از طومار بود.
ارشمیدس گفت: من نتیجه تأملاتم را بر روی این طومارها ثبت کردهام بیا و این یکیرا نگاه کن!
ارشمیدس طوماری را به روی او گشود و گفت: میخواهم این دستگاه را بسازم، میدانی…
درست در همینلحظه ماشینِزمان سوت زد و به ماکسیم خبر داد که باتریها دارند خالی میشوند و اگر نمیخواهد در عصر ارشمیدس بماند باید فوری برگردد. شتابان بهسوی در شتافت و در همانحال چیزی در ذهنش میگفت طرحی که ارشمیدس بهدنبال ماکسیم دوید و در همانحال گفت: چند لحظه صبر کن. من فهمیدم که تو از آینده به اینجا آمدهای، ممکن است از تو خواهش میکنم به من بگویی که بر سر شهرم و خودم چهخواهد آمد، آخر میدانی که… رومیان قصد نابودی ما را دارند و در یکچیز استاد عالم شدهاند، در هنر کشتن.
ماکسیم گفت: من از آینده خبر دارم. تو اکتشافهای بسیاری در مکانیک و هندسه خواهی کرد و با ساختن فلاخنهایی غولپیکر به هنگام محاصره سیراکوز به وسیله مارسلوس رومی میان همشهریات محبوبیت بسیار خواهی یافت. اما شهر سیراکوز…
– من نمیخواهم بقیهاش را بدانم.
– حرفی نیست، اما بدان که اگر میخواهی زنده بمانی بهتر است از شهرت بروی.
– تو چرا اینرا نمیفهمی، مرد آینده؟ من باید در شهرم بمانم.
– حرفی نیست. اما شاید دوست داشتهباشی تو را در جریان برخی از اکتشافات بگذارم، کارت سادهتر خواهد شد؟
– نه، بهقول یک ضربالمثل سیراکوزی: گواراترین آب، آب آن چشمهای است که راهش از بقیه سختتر است. خداحافظ.
ماکسیم وارد ماشینِزمان شد و با حرکت دست از ارشمیدس خداحافظی کرد. حالا بهکجا برود؟ به قرن بیست و یک؟ بیست و دوم؟ شاید هم به قرن سیام؟ کافی است خودش را به عنوان نخستین مخترع ماشینِزمان معرفی کند، در زمانهای دور قدرش را خواهند دانست و تا آخر عمر راحت خواهد زیست. اما نه. ارشمیدس چه میگفت: گواراترین آب، آب آن چشمهای است که راهش از بقیه سختتر است. پس بهتر است به زمان خودش برگردد و فرزند زمان خودش باشد.
وقتی ماشینِزمان در اتاق ماکسیم ایستاد، ماکسیم تازه یادش آمد طرحی که ارشمیدس بهاو نشان داده بود، طرحی خام، بچگانه و حتی ابلهانه اما درست از ماشینِزمان بود.
ممنونم دکتر صبح جمعه ام را ساختید . عالی بود.
دکتر این نویسنده اش مدخل ویکی پدیا نداره؟ نسخه انگلیسی داستان چطور؟
من خیلی جستجو کردم، اما موفق نشدم مشخصاتی پیدا کنم.
یعنی ارشمیدس واقعا به ساختن ماشین زمان فکر کرده؟