خاطرات آزاردهنده فقر
واقعیت این است که نوشتن یک آرامش خاص را طلب میکند، من خودم طوری هستم که وقتی چند روزی در روند نوشتن و مطالعهام وقفه رخ میدهد، مدتی طول میکشد که ذهنم باز شود و اصلاحا ذهنم از بلوک نویسندگی به درآید.
پس به این بهانه هم که شده و برای باز شدن دست روی دکمههای کیبورد و اندیشههایم بد نیست، یک روزنوشت هم بنویسم.
برای اینکه یک نویسنده یا روزنامهنگار خوب شوید، ناگزیرید که با بدنه جامعه و اقشار مختلف در آن ارتباط باشید، آن دسته از نویسندگانی که بخت بیشتری برای بودن در میان مردم داشتهاند و یکسره به عالم انتزاعی خود پناه نبردهاند، عموما شخصیتپردازی و غنای واژگان و ایدههای ناب بیشتری دارند. بر این اساس، مثلا همینگوی با آن همه ماجراجوییاش و یا چخوف با سالها سابقه طبابت و بودن در میان مردم، به مراتب داستانهای متنوعتری نسبت به برخی از نویسندگان دیگر دارند.
شاید پیشتر هم در قالب پستی گفته باشم، اما به گمانم یکی از بهترین جاهایی که میشود به سادگی هر چه تمامتر واقعیت جامعه را لمس کرد، بخشهای اورژانس هستند، شما کافی است که اندکی باهوش باشید و بتوانید نگاه را اندکی از دایره درمان و بهداشت فراتر ببرید تا بتوانید دغدغهها و سرگشتگی و نادانستههای جامعه را به آسانی درک کنید.
خیلی از مشاغل این طور نیستند، یک محقق ادبی، یک استاد رشته فیزیک، یا یک طراح وب به مقتضای شرایط کاری خود، همیشه با قشر غربالشدهای روبرو میشوند، اما پزشکی این طور نیست.
دیروز داشتم به این فکر میکردم که چقدر تفاوت بین کودکانمان زیاد شده است، این تفاوت به آسانی با دیدن لباس، وزن و ظاهر پیراسته و پاکیزه در مقابل چهره ژولیده دستهای دیگر قابل مشاهده است. کودکان بیماری را هر روز ویزیت میکنم که پیداست، چهرهشان روزهاست شسته نشده، پدرشان نمیداند، آنها در کلاس چندم تحصیل میکنند، شرححال کودک بیمارشان را نمیدانند. اما در مقابل، کودکانی هم داریم فربه، با لباسهایی رنگین که هر یک دهم درجه حرارت تنشان توسط والدینشان، چارت میشود.
هر وقت کودکانی با ظاهری ناپاکیزه و لباسهای نامرتب میبینم، به چشمهای بچهها دقت میکنم، میبینم که با وجود تفاوتهای ظاهری، شعله زندگی و بازیگوشی و پاکی در چشمهای همه هست، بعد خیلی سریع در چند ثانیه، یک مدادرنگی ذهنی برمیدارم و در خیالم یک ویرایش سریع انجام میدهم، میخواهم تصور کنم که چطور میشود ظاهرها را تغییر داد و بچهها را از خاک و خل درآورد.
دیروز چند کلامی با مادری داشتم صحبت میکرد که داشت در مورد گجتهایی که برای کودکش خریده و یا قصد خرید آنها را دارد، حرف میزد، لگو، آیفون پنج، هواپیماهای کنترل از راه دور، کنسولهای بازی و …گجتهایی که بعضی از دانشجوهای ما هیچ وقت نمیتوانند در دستان خود داشته باشند. این را که شنیدم، با خودم فکر کردم که چقدر تفاوتها ژرفتر شدهاند.
در تمام دوران دبستان و دبیرستان، یکی از چیزهایی که تحمل دیدنش را نداشتم، تحقیر همکلاسیهایم به خاطر فقر بود. دیدن این صحنهها آنقدر برایم دشوار بود که به روشنی در ذهم ثبت شدهاند.
البته در آن زمان در ذهنهای ما، فقر خیلی وقتها به صورت «تفاوتهای بامزه» جلوه میکرد، دو سه سالی طول کشید که مثلا من بفهمم آن همکلاسی لاغراندام فطرتا لاغر و ریزه میزه ساخته نشده. آن همکلاسی در کوچه ما زندگی میکرد، پدرش کارگر سادهای بود. یادم میآید، چند بار مادرم لباسکهنههای من را به پسرک داد و من هر بار در عذاب بودم که نکند، به پسر بربخورد، اما آنها ندارتر از آن بودند که به این چیزها فکر کنند.
سال سوم دبستان، به جای یک ترانه کودکانه میشد از زبان این بچه این شعر را مرتب شنید: «سینهزنان حرم حسینی، گوشت کیلویی 150 تومن، یخزده 30 تومن، منجمد 60 تومن، یا ایها الناس نصفش «مُشما»ست.» این ترانه را این بچه مدام با لحنی شاد و بدون غم میخواند، شاید در برنامه رادیویی صبح جمعه با شما این ترانه را شنیده بود، شاید هم جایی دیگر، اما هنوز همان طور که میبینید، این عبارت به روشنی در ذهم باقی مانده.
همکلاسی، علیرغمداشتن جثه کوچک، خیل چابک و ورزیده بود، طوری که در دو کسی به گرد پایش نمیرسید. نمیدانم الان او خانوادهاش کجا هستند، حتی اسم خانوادگی او را هم فراموش کردهام.
ما در آن زمان فقرهای بزرگ داشتیم، و فقرهای کوچک، مثلا همکلاسیهایی که خطکش نداشتند و از یک مداد برای کشیدن خطهای صاف استفاده میکردند. این تفاوتها در آن زمان، البته مانعی برای شادی ما نبودند و ما آزادانه از معاشرت با هم، لذت میبردیم، خدا میداند که چقدر نمایش بازی کردیم و چقدر با هم خوش بودیم و تفریح میکردیم.
دو خاطره دیگر، دوره دبستان را قبلا برایتان تعریف کرده بودم، داستان کمکهای علنی به همکلاسیهای «مستضعف» و داستان پسری در کلاس پنجم که کاپشن نداشت.
اما این همه خاطرههای ناخوشایند من نیست، در دوره دبیرستان هم هم دستکم سه صحنه قلبم را به شدت آزرد، اینها را هم هرگز نمیتوانم فراموش کنم.
همکلاسی با استعدادی داشتیم، که البته چندان محبوب نبود، اما در جبر و ریاضیات جدید و هندسه و.. نمرات نزدیک به من میگرفت. آن زمان برعکس حالا، بازار انباشه از کتابهای کمکدرسی نبود، حتی کتابهای تست تفکیکشده هم کم بودند، روزی این همکلاسی از من «کتاب راهنما» درخواست کرد و من در اوج رقابتهای آن ایام، از دادنش امتناع کردم. از این کار اصلا هم پشیمان نشدم. ماهها گذشت تا اینکه زمانی با یکی از دوستانم از کلاس خصوصی فیزیک برمیگشتم، ناگهان جلوی یک ساختمان، این همکلاسی را در حال بیل زدن دیدم. او هم من را دید. اما من در ثانیهای تصمیم گرفتم، که تظاهر کنم او را ندیدهام و حواس دوستم را هم پرت کردم تا او را نبیند. نمیدانستم اوضاع برای او آنقدر سخت شده که مجبور است در تابستان کار فیزیکی بکند.
اما یکی دیگر از صحنههای فقر، روزی در جلوی خانهمان دیدم، فکر کنم دوره راهنمایی بود، خسته برای نهار به منزل برمیگشتم و چون میدانستم که غذایی که دوست ندارم در خانه در حال طبخ است، ناراحت هم بودم! کوچهمان را برای حفاری لوله گاز کنده بودند و کارگرها مشغول بودند. در این میان نگاهم به یکی از آنها جلب شد که ظرفی آشنا در دستش بود: یک کاسه لعابی با رنگی لاجوردی که مادربزرگمان به ما داده بود.
کاسه در دست یک مردی با سنی بالای 50 سال بود. یک کارگر افغان. زمستان بود و هوا به شدت سرد بود و مرد، لباس کمی به تن داشت. او مشغول غذا خوردن بود و دستهایش به شدت میلرزید. فهمیدم مادرم کارگر پیر را دیده و غذا برایش ریخته، یک لحظه دلم گرفت، از خودم و تکبرم بدم آمد، به خانه رفتم و بدون حرف و حدیث، همه غذایی را که دوست نداشتم تا آخر خوردم و مدام داشتم به مرد پا به سن گذاشتهای فکر میکردم که هزاران کیلومتر دور از وطن، مجبور است زمین را بری یک لقمه نان بکند و اگر کسی به او کمک نمیکرد، نهاری هم برای خوردن نداشت.
صحنه بعد در سال چهارم دبیرستان رخ داد، هکلاسی تا حدی کمهوشی داشتیم که البته خیلی ساعی بود، اما در ریاضیات خیلی ضعیف بود و هیچ خلاقیتی نداشت. خانواده او به شدت فقیر بودند،او به شدت مذهبی بود، طوری که چند ماه علیرغم فشار درسی در سال چهارم، نماز جماعتش در مسجد خانهشان ترک نمیشد.
از روز اول تا آخرین روز دبیرستان در ان سال، تنها پاپوش او یک کتانی چینی ساده بود، در همه روزها بارانی، زنگهای ورزش، همین کتانی را به پا میکرد و با دقت مواظب بود که بیش از حد کثیف نشود.
یادم میآید که روزی جمعی از بچهها، کلی به خاطر این کتانیها مسخرهاش کردند. کاری نمیتوانستم بکنم، اخم کردم و از کلاس بیرون رفتم، تا دستکم من در ذهن این همکلاسی به عنوان جمع تحقیرکنندهاش ثبت نشوم.
ما وبلاگنویسها گاهی وقتی مشغول نوشتن میشویم و در مورد تراز سود و زیان شرکتهای بزرگ و گجتهای روز مینویسیم، یادمان میرود که در کجا زندگی میکنیم، یادمان میرود که دنیای واقعی چیزی متفاوت با دنیای انتزاعی و دستساخته ماست. اما گاهی در اوج این جدایی و انفکاک از واقعیت، وقتی که مثلا میبینم برای پست «یک شبکه اجتماعی برای قرض دادن و قرض گرفتن» من کامنتهایی گذاشته میشود، متأسف میشوم، پیداست که کسانی برای پیدا کردن مفری، کلیدواژه «قرض» را گوگل میکنند و یکراست به وبلاگ من میرسند و تصور میکنند که آن پست که در مورد یک شبکه اجتماعی خارجی است، میتواند یاوری برایشان باشد، لابد همه با ناامیدی مطلق خارج میشوند.
فقر در اشکال مختلفاش چیز بدی است، نابودکننده است، ذهن و تخیل را به زوال میبرد، سرمنشأ ناراستیها و گناهان است، چقدر خوب است که ما بتوانیم با کارهای سادهمان گاهی به هم کمک کنیم، درست است که خیلی از ماها، ثروت لازم را برای کمک مستقیم نداریم، اما دستکم میتوانیم با هم مهربانتر باشیم و رفتاری دوستانهتر با هم داشته باشیم.
بدون شرح
خیلی متن تاثیرگذار و خوبی بود
پزشک جان ممنونم ازت 🙂
ما گاهی وقتا خیلی چیزا رو از یاد میبریم و تو دنیای گجت ها و …. گم میشیم
سلام
…
یکی از صحنه هایی که من را در دوران دانشجویی خیلی آزورد کارگر پا به سن گذاشته بود که الارغم ناتوانی مشغول کندن زمین بود و با فاصله های کوتاه استراحت می کرد.اونجا خیلی تاسف خوردم که چرا نباید سیستم بیمه و تامین اجتماعی خوبی در کشور داشته باشیم.
به شخصه باید بگم که بیشتر اوقات از طریق گودر مطالبتون رو میخونم، اما این پست من رو به شوق انداخت تا کامنتی بگذارم و تشکری کنم.
من سه سال اول دبستان بندرعباس زندگی کردم . هیچوقت مدرسه و همکلاسیای فقیرم فراموش نمی کنم . توی کلاس متوسط سه نفر روی نیمکت میشستن و البته ردیفای آخر چهر نفره بودن .
یادمه بعضی روزا پدر یکی از همکلاسی های ثروتمندمون برای همه تغذیه میفرستاد مدرسه . ساندویچ نون پنیر یا خوراک نخود . نون و خرما یا کیک و شیر.
من البته بچه تر ازونی بودم که بفهمم این شاید تنها وعده ی غذایی درست و حسابی بعضی از همکلاسام باشه .
تو مدرسه ی ما رنگ روپوش یا مقنعه اجباری نبود چون خیلیا پولی برای تهیه ی یونیفرم نداشتن .
بعدتر که برگشتیم تهران من باورم نمیشد مدرسه ی جدیدم چقدر نو و تمیزه و بو نمیده و باید لباسم هرروز یک رنگ باشه . باورم نمیشد لوازم تحریر رنگارنگ بچه هارو و اینکه سر نیمکتای دو نفره هم تو کلاس دعوا میشه.
اون سه سال مدرسه رفتن من تو بندرعباس باعث شد من تو هیچ دوره ای از تحصیلم غر نزنم و چیزی نخوام .
توی ایران که هیچی، اما سر انتخابات آمریکا به شدت این دوگانه که آیا دولت که باید حداقلی رو تامین کنه یا دولت باید خودشو از اقتصاد بکشه کنار دیوونم کرده بود، خلاصه که دولت رفاه در برابر نئولیبرالیسم، خودم به هیچ نتیجه ای نرسیدم. حرفهای دو طرف برام قابل فهم بود، اقتصاد انگار دومی رو تجویز می کنه تا اقتصاد جلو بره و علم شکوفا شه، اما چه می شه کرد با فشار نگاه یک مادر فقیر؟ نمی دونم، از یه طرف فکر میکنم فقیر بودن توی یه جهان پیشرفته از عدالت در عقب افتادگی برای آدم بهتره.
آخر به این نتیجه رسیدم که شاید راه حل دموکراسیه، اگر دولت به خاطر حمایت زیاد اقتصاد رو خوابوند، ملت فرمون رو بدن راست، وقتی زیادی کاپیتالیست شد، فرمون رو بدن چپ.
توی حوزه سلامت تازه یه بدبخی دیگه هست، یه موقع هایی فکر می کنم اگر یه اقتصاد بهداشت کاپیتالیستی مثل آمریکا نباشه که ساینس و ابزار پزشکی رو پیش ببره، آیا می شه توی یه نظام بهداشتی سوسیالیستی مثل NHS انگلیس یا بهداشت مثلا کانادا و کوبا از صدقه سرش مردم خدمات بگیرن؟ آیا فقرای آمریکا سوبسیدِ پیشرفت پزشکی توی بقیه دنیا رو با جونشون نمی دن الان؟
دقیقا حس شما رو بعضی اوقات داشتم. البته این حس در گذر زمان خیلی تقویت شده و الان واقعا میتونم بگم از دوران بچگیم قویتره و خدا رو شکر حتی در اوقاتی که خودم یه چیزی رو لازم داشتم، فرقی نمیکنه پول باشه یا یه وسیله! به بقیه تونستم کمک کنم و امیدوارم به همینجا ختم نشه، امیدوارم
مثالهایی که زدید تنها قله ای از کوه یخی هست که تو این جامعه پنهان شده. ولی بند آخر خیلی خوب بود.
ممنون
واقعا تاثیر گزار بود. یاد خاطره های خودم افتادم. من آدم احساساتی هستم. گریم گرفت 🙂
این پاراگراف یکی مونده به آخر بی نظیر بود.مشکل خیلی از ما اینه که بیش از حد در دنیا انتزاعی خود ساخته مون غرق می شیم.
واقعا روزنوشت عالی بود.من همیشه به دایره واژگان وسیع و نثر فصیح و بلیغ شما غبطه خوردم.
ای کاش پستی هم درباره ادبیات در وبلاگنویسی بنویسید.
همیشه مطالب رو از گوگل ریدر میخونم اما این خیلی تلخ بود، و جملهء آخرش به شدت تاثیر گذار. کاش میشد غیر از مهربونی با هم کار دیگه ای هم کرد.هرچند همون رو هم از هم دریغ میکنیم
“درست است که خیلی از ماها، ثروت لازم را برای کمک مستقیم نداریم، اما دستکم میتوانیم با هم مهربانتر باشیم و رفتاری دوستانهتر با هم داشته باشیم.”
عالی بود. ای کاش همه ما این طور بودیم.
متن تاثیر گذاری بود و واقعیت جامعه مارو نشون میده یاد بحثی با دوستانم در مورد خز شدن آیفون افتادم که می گفت الان دست هرکسی اینو می بینی دیگه کلاس گذشتشو نداره و از این حرف به این نتیجه رسیده بود که تو ایران همه ایفون می خرن وضع مالی همه خوبه ولی من بهش گفتم به دوروبر خودت نگاه نکن مطمئن باش کسانی که توان خرید یه همچین گوشی هایی دارن خیلی کم اند مشابه این بحث در رابطه مدلی از پورش که تو ایران زیاد وجود داره نیز داشتیم نمی دونم چه رازی تو ما نهفتست که همیشه بالاتر از خودمونو می بینیم و فکر نمی کنیم که آدمها یی هستند که بدترین وضع زندگی ما آرزشونه گوشی و ماشین پیشکش
گاهی فقر فقط ضعف مالی نیست نوع بدتر فقر، فقر فکریه که اینم تو جامعه زیاده قبول دارید؟
معتقدم بچهها تا وقتی بچه هستند خیلی از مشکلات را درک نمیکنند، زندگی برایشان طبیعی است؛ اینکه پدر ندارد، مادر ندارد، فقیر هستند، زندگی آرامی ندارند و… در دوران کودکی فکر میکنند زندگی همین هست، تو یک بازی هستند که باید بروند سر چارراه فال بفروشند یا از پشت شیشه ماشین به دخترک گلفروش زبان درازی کنند و جواب بگیرند
ولی وقتی به سن جوانی میرسند هرچه را که نمیفهمیدند برایشان عقده میشود. حالا عقده میتواند سازنده یا مخرب باشد. میتواند بگوید من چون سایه پرد بالای سرم نبود الان به هیچ جا نرسیدم و نخواهم رسید. یا از همین مورد به عنوان انگیزه استفاده کند، بگوید من باید قویتر باشم تا این کمبود را در خودم جبران کنم.
البته در دوستان دوره کودکی که فقیر مالی یا فرهنگی بودند، این عقده بیشتر به صورت مخرب در سنین بزرگسالی خودش را نشان داده است
پست شما خیلی متاثرم کرد… بنظر من هیچ جامعه ای نیست که کامل باشه و اختلاف طبقاتی توش نباشه… اختلاف طبقاتی نسبی (توزیع غیرمنصفانه ثروت) ذاتاً چیز بدی نیست و اتفاقا خیلی اوقات باعث تلاش مضاعف گروههای درآمدی پایینتر در کسب ثروت میشه… اون چیزی که انسان رو مایوس میکنه توزیع غیرمنصفانه و نابرابری در فرصتهاست… در یک کشور پیشرفته شما در عین فقر این “فرصت” رو خواهی داشت که یک مخترع یا نوآور باشی و پیشرفت کنی و در عین حال قوانین مالکیت معنوی هم از تو، ایدهات و تلاشت محافظت کنه… بگذریم… همه اینا رو گفتم که ما نباید منتظر باشیم که این فرصت برابر برای ما توسط دیگران!!! فراهم بشه… هرکس به اندازه خودش و در جایگاه شغلی و اجتماعی خودش کافیه کمی وجدان داشته باشه و این شانس (فرصت) برابر را بدون چشمداشت برای دیگران هم فراهم کنه (مثال خوبی نیست ولی مثل همون کتابی که میتونستید به دوستتون بدید)… کمک های مقطعی و جزئی هرچند که بسیار نیکو هستند ولی جریان موثر برای رفع فقر خلق نمیکنند…
ببخشید که طولانی شد… از این پستها بیشتر بگذارید…
حتی فرصت های برابر هم نمی تونه، فقر رو از بین ببره و این حداقله، برای مثال فرصت های آموزشی یکسان برای دو فرد با ضریب هوشی متفاوت، ضریب هوشی ای که این دو شخص هیچ انتخابی در مورد اشون انجام ندادن و میزان درآمد و خوشبختی و بدبختی آینده اشون به این ربط خواهد داشت
دمت گرم دکتر!
تأسف بزرگ این است که چنین مسائل مهمی مورد توجه کسی نیست. مثلاً دربارهی آخرین گوشی نکسوس دهها نفر مینویسند و هزاران نفر میخوانند و یکی دو سال بعد هم این گوشی به کل فراموش میشود، اما چند نفر دبارهی فقر مینویسند؟ دربارهی مسائل اساسی؟ دربارهی موضوعاتی که در طول دههها و حتی قرنها ثابت میمانند؟ فقر، سواد، شادی، امید، خلاقیت، یادگیری، …
بیتعارف بگویم طرفدار همهی پستهای «یک پزشک» نیستم، ولی توجه این وبلاگ به بعضی مسائل اساسی که در هیچ جای دیگر مطرح نمیشود قابل ستایش است. دستمریزاد.
دکتر مجیدی نازنین.ممنون به خاطر تمام احساس قشنگی که به ما انتقال دادی.در دنیای واقعی امروزی که کم شباهت به عصر شکار!!نیست چه زیباست یادآوری صحنه های واقعیش و کمی فاصله از در خود طنیدنهای اجباری.خسته نباشید خالصانه من به تو و تمام همکاران گرامیم که یک تنه در برابر تمامی اهریمنان فقر,چه اقتصادی چه فرهنگی …دفاعی جز سرمایه تن و روح نستوه خود ندارند.و چه زیباست داشتن همکارانی چون شما که آدمی را به منقرض نبودن انسانیت امیدوار میکنند.به امید پایان زمستان عطوفت در جامعه روز به روز افسرده تر.شکوفایی بهار انسانیت را کودکانه امیدوارم.
از کجای این متن بر می آد این احساسات قشنگ و اصلاً این احساسات قشنگ به چه دردی می خوره، اینها همه توصیف بود، مگه باعث عملی هم از طرف بیننده شده؟ انسانیت!!!!!!
میدونی درد امثال تو چیه؟حسادت.درست حدس زدم ؟ وبلاگی داری وجابجان میشی اما دوتا خواننده نداری .پوست دکتر مجیدی کلفت تر از متلک های امثال توهست . همه میدانیم ریاکارنیست .ودرضمن پایه گذار اولین وبلاگ ماندگار دراین ملک است . …..
من وبلاگ ندارم (ن فقط مطب می خونم)، من سالهاست که به این وبلاگ سر می زنم و این وبلاگ رو دوست دارم، حسادت؟ متلک؟ شاه می بخشه، شاه قلی نمی بخشه، دکتر مجیدی کامنت رو تایید کرده، شما شاکی شدی، این کامنت فقط در مورد این مطلب بود و به کل وبلاگ ربط نداره، این نظر من بود و اگر از نظر تو من حق ندارم نظر بدم چون باب میل تو نیست یه تجدید نظری از خودت به عنوان یه انسان متمدن بکن
سلام
اون شعر رو اصلاح کنید: درستش «سینهزنان حرم انجمن» بود که با تومن هم قافیه می شد. منم این شعر رو خوب یادم میاد.قافیه می شد. منم این شعرو خوب یادم هست.
خیلی احساسی بود
یاد گذشته های خودم افتادم….
آفرین
متاسفانه حس همدردی و انسان دوستی در جامعه ما روز بروز کمتر می شه و جایش رو تظاهر و چشم و هم چشمی می گیره. باید بیشتر در این موارد فکر کرد و نوشت
کاشکی یک دهم پزشکان ما ذهنیت شما را داشتند .داریم پزشکانی که کافیه گوشه برگه ویزیت اونها پاره باشه بیمار رو قبول نمی کنند و با اردنگی میندازند بیرون…چه برسه اینکه یک بیمار خاکی و گلی رو بیان دست بزنند و یا حتی ویزیت کنند.همه تحولات سرآغازش از دو دسته مردم شروع میشه 1…
به قول شاملو :
ای دریغ! ای دریغ
که فقر
چه به آسانی احتضار فضیلت است
به هنگامی که
تو را
از بودن و ماندن
گزیر نیست
میدونی این شعر! رو شاملو از کدوم شاعر جنوب اروپا کش رفته؟
گفتم اگه پیداش کنیم شاید اون طرف یه شاعر واقعی باشه و شعرش یه وزن و قافیهای هم داشته باشه
فکر کنم این تیپ نوشته از شما نخونده بودم. یعنی توی این 7 یا 8 سالی که بلاگتونو (ببخشید بعدا شد یک سایت درست و حسابی) می بینم. حقیقتش اصلا فکرش رو هم نمی کردم که وقتی غرق تکنولوژی روز باشی بتونی این طوری هم به {دیگران} نگاه کنی و ببینیشون. از شما تشکر می کنم که ذهن بعضی از خواننده هاتونرو به این سمت هم چرخوندین.
بسیار تاثیر گذار بود…من پستای خودتونو خیلی بیشتر میپسندم…بیشتر دست به قلم بشین…ضمنا عکسی که انتخاب کردین خیلی قشنگه
بیشتر ما ها ایی که این پست را خوانده اند فقط ناظر فقر بودند،فقری که هر روز عریان تر و فراگیرتر می شود،هر فقط سعی می کنم خودم را جای بچه هایی که در این منجلاب گرفتارند قرار دهم حتی تصورش هم آزارم میدهد به همین خاطر بعید می دانم درک پدیده ای چون فقر جز با قرار گرفتن در مرکزش ممکن باشد.
به هر حال پست تامل برانگیزی بود لااقل برای من که مدت ها بود بی تفاوت شده بودم.تشکر
“فقط” در خط اول اشتباه است درستش “وقت”
با توجه به استثنائی بودن این مطلب، پویاکام آن را بازنشر کرد:
http://www.pooyacom.ir/post/138
سلام ، متن تاثیر گذاری بود . یاد خاطرات مشابهی که دارم افتادم… گاهی یاد آوری خاطرات تلخ مقدمه ای میشود برای قدمی رو به جلو گذاشتن ، برای تکرار نشدنشان…، و البته که آن خاطرت می مانند. ان شاالله که غنی باشیم از هر جهت .
ممنون از شما که اطلاعات و خاطراتتان را به اشتراک میگذارید. موفق و شاد باشید.
من گویا از اون دوستان فقیر ترم که به اینجا سر میزنم نمیدونم چی بگم به خاطر موقعیت هایی که برام پیش اومد الان دیگه خیلی وضعم بهتر شده ولی یادم میاد همه اینا رو مدیون یه دوستم هستم که الان دندانپزشک قابلی شده میدونم باید … حرفم قبل از اینکه متولد بشه مرد!
ممنون دکتر جان
“روزی این همکلاسی از من «کتاب راهنما» درخواست کرد و من در اوج رقابتهای آن ایام، از دادنش امتناع کردم. از این کار اصلا هم پشیمان نشدم.”
عوض ناراحتی از وجود فقر و فقیر، خودتو تغییر بده، تو و امثال تو هستند که در یک سیستم پیچیده و به خاطر خودخواهی هاشون باعث بروز این پدیده می شن
دمت گرم
حضرت علی (ع) میفرماید که تا عدهای حق دیگران رو پایمال نکنند فقر ایجاد نمیشه
نمونهش شهرکهای صنعتی کشوره که یه عده با ندادن پول کارگر و کلاهبرداری و گرفتن وامهای سنگین که حق دیگرانه ثروتمند و کارخانهدار میشن
تذکر چیزهایی که نباید یادمون بره برای همه در هر موقعیت و شرایطی لازمه
///حال و هوام عوض شد ممنون
بچه های کوچیک معمولا کارکرد پولو نمیدونن و نداری رو درک نمیکنن. چیزی رو دست کسی میبینه و میخاد، و چون پدر و مادرش نمیتونن براش بخرن اینو میذاره به حساب بد بودن اونها.
شاید 19 سال پیش بود توی دبستان پسر فقیری بود با عینک ته استکانی و نحیف. یه روز عینکش از کریدور طبقه دوم افتاد کف زمین و شکست. زبون بسته طوری گریه میکرد که انگار مادرش مرده. بعد 19 سال هنوز از یادآوری اون لحظه اشکم درمیاد. امیدوارم هر جا هست روزگار امروزش خیلی بهتر باشه. ممنون دکتر مجیدی نازنین.
از احساس همدردی با افغانهای مجبور به کار تو ایران از شما سپاسگزارم، خدا کنه روزی برسه که تمام هموطنان من به کشورشون برگردند و با خانواده شون یک جا بشن.
از شما برادران ایرانی می خوام با افغانهای مجبور به کار تو ایران همکاری کنند چون مجبورند و هیچ کس به نمی خواهد که از خانواده دورباشد.
فقط تشکر میکنم بابت این متن. البته چند سالی بود که فاصله طبقاتی در حال کم شدن بود ولی الان حدود 3 ساله که روند صعودی رو بشدت در پیش گرفته. کلا این پست باعث شد نظرم نسبت به شما عوض بشه قبلا فکر میکردم یه پزشکی هستی با در آمد میلیونی بدون داشتن هیچ دغدغه ای که فقط دنبال پهن وکلفت شدن آیفون وغیره است ولی الان نه دیگه
یکی از بهترین نوشتههایی که در این وبلاگ خواندم… عالی بود آقای دکتر، عالی بود
من معمولا کامنت نمی گذارم، چون مطالب به ایمیلم ارسال می شه. واقعاً حس مشترکی بود. هر کسی از عهده حداقل ها بر می آد. ولی متاسفانه تو فشارهای اجتماعی و اقتصادی این حداقل ها به فراموشی سپرده می شن. ممنون از یادآوری.
آخ که چقدر تاثیر گذار بود این نوشته تان دکتر! انگار همه ی ما تجربیات مشترک داریم!
همه چیز رو گفتی ، اما یک چیز رو نگفتی : چرا اصلا تو این مملکت با این همه ثروت فقرهای این چنینی وجود دارد؟
راستی آقای دکتر چرا فقر در حال همه گیر شدن است؟
من خودم پارسال که x تومان می گرفتم قدرت خرید بیشتری داشتم تا الان که x+200 تومان درآمد دارم!
خدا به داد کارگرانی برسد که حقوق وزارت کار آنها 390 است و با خواروبار و… به 430 تومان میرسد! مگه با این پول میشود زندگی رو چرخوند و جواب نیازهای خانواده رو داد؟
چی بگم که دلم خونه می بینم همین کارگرها 15 یا 20 ام ماه بعد حقوقشون رو هم می گیرند!
مرسی دکتر/ همیشه دوستت داشتم ، حالا بیشتر!
دست نوشته بسیار پر احساس و تاثیر گزاری بود،قبل از خواندن این فکر می کردم دکتر ها از دنیای فقرا بی خبرند
سلام من اولین باریه که به سایتتون سر میزنم مطالبش خیلی جالبه این خیلی خوبه که به فکر همنوعانمان هستیم امید وارم روزی بتوانیم فکر مناسبی برای هم نوعانمان داشته باشیم، مدیر سایت فش نیوز
واقعا خیلی تاثیر گذار و زیبا نوشته بودید متن پر محتوایی بود
مرتبط با همین مطلب:
تنوری نسل برتر
http://mastertheory.blogfa.com/
خوشحال میشم نظرتون رو بدونم 🙂
یاد فیلمفارسیها افتادم که برخلاف فیلمهای الآنی قهرمان فیلم در فقر زندگی میکنه حتی اگه بچهثروتمند باشه. این فیلمها به همین خاطر خیلی محبوب بودند و همیشه سینماها یک لایهی حداقل ۱۰ سانتی تخمه کفشون بود و پر از تماشاچی چون به مردم معمولا فقیر همدردی میکرد و با پایان خوش به اونها امید میداد. بعد از انقلاب فقط چندتا فیلم اونطور ساخته شد که نمونهش مسافران مهتاب بود که هزار بار هم پخش بشه باز هم اشک درمیاره و هم خنده
سلام دکتر جان
سال شصت و چهار وقتی آقای ناظم مرا به دفتر مدرسه فرا خواند دیدم برام یه شاوار لی و یه کاپشن خریدن . چقدر خوشحال شده بودم . بعلت مشکل خانوادگی و وضع بد اقتصادی اولین باری بود که لباس نو میپوشیدم . اون موقع یازده ساله و کلاس چهارم بودم اما امسال پسرم میره کلاس سوم ابتدائی . الان هر وقت برای بچه هام لباس میخرم یاد اون هدیه ی دوران ابتدائی خودم می افتم که همه ی معلمای اون مدرسه واسم خریده بودن و از همشون تشکر میکنم {دبستان شهید اشکوریان جلیل اباد}
با نظرات شما موافق هستم. به امید فردائی بهتر.
۱.سن زیادی نداشتم، یه دختر شاید هم سن و سال خودم با ظاهری کاملا دور از انتظار و چهرهای غیر متعارف تر بهم نزدیک شده و با ادبیاتی که به صنف متکدیا نمیخورد ازم درخواست کمک کرد، شوکه شدم از همین اوصاف، از مقداری که باهام بود ۵ تومن بهش دادم و تعجب رو کاملا در چهره دختر دیدم شاید انتظار مبلغ به این زیادی (برای اون) رو نداشت و من که اونقدر پیگیر و فهیم نبودم (نیستم هنوز) که از دردش بپرسم، هنوز بعد از سالها به این فکر میکنم: کمکی به دختر کردم؟ یا من اولین کسی شدم که درخواست پول رو برای این دختر سهل و ممکن کرد؟
۲.خواهرم در جمعیت امام علی شهرمون فعاله، روزی یکی از بچهها سراغش میاد میپرسه خانوم شما هم صبحا نون و چایی شیرین میخورین؟ بی درنگ با تعجب میگه آره خب ما هم میخوریم، پسر تاکید میکنه یعنی هرروز مثل ما؟ جواب میده که گاهی ممکنه برای مدت طولانی هرروز باشه و پسر میگه که من دیگه خسته شدم از بس نون چای شیرین خوردم دوست دارم یه بارم پنیر باشه! اینجاست که خواهرم متوجه سوال اصلی پسربچه میشه که ما پنیر رو هم نداریم کنار چایی بخوریم! خواهرم ناراحت از این قضیه بود که اوضاع برخی چقدر بده و من گفتم خب چرا این حجم از ناراحتی چرا کاری نکنیم و گفت اتفاقا ناراحتیم از خودم همینه که من کاری جز ناراحتی نکردم اما همین که به شکل ی مکالمه برای یکی از مسئولا تعریف کردم خیلی خونسرد جواب داد که مطرح میکنیم که شخصی قبول کنه هزینه پنیر این خانواده یا بعلاوه موارد دیگه رو برای جندماه بده تا بعد! و به همین راحتی مشکل حل شد!
۳.پیرزنی رو دیدم که شب هنگام در یک معبر نسبتا شلوغ درب دندانپزشکی نشسته بود و گریه میکرد و هیچ مکالمه یا قصد ارتباطی با کسی نداشت، خیلی ذهنم رو مشغول کرد که تکدی گری نمیکنه پس حتما یه مشکل سنگین داره که اینطور در ناراحتیه و درخواست کمک هم نمیکنه، با کلنجار بالاخره نزدیک شدم و از مشکلش پرسیدم، پسر جوان معلولی داشت که از پوشک بزرگسالان استفاده میکرد، امروژ پوشکش تموم شده بود و پزشکی که د اون مطب بود هر بار کمکی به این خانوم میکرد فکر میکنم حدود ماهی صد تومن گفت اما در این لحظه پزشک حضور نداشت، تصمیم گرفتم کمکش کنم و با تشکر بسیار اما همراه با غرور پذیرفت وقتی درخواست آدرس کردم که در صورت توان مستمر کمکش کنم با اینکه آدرس و همه چیز رو اعلام کرد، گفت که کار میکنه چیزی نزدیکه به ماهی ۵۰ تومن بعلاوه یارانه و کمک این پزشک هست و ممنون و نیازی به کمک نیست! چیزی حدود ماهی ۲۰۰ تومن برای خودش و فرزندش بدون همسر و قیم دیگری!
-پادشاهی به درویشی میرسه و میپرسه که پندی به من بده و درویش میگه که اگر نتوانی ادرار کنی چقدر حاضر به هزینهی درمانت هستی؟ میگه که نصف قلمروام رو و درویش میپرسه اگر نتونی اجابت مزاج کنی به هیچ شکل چه؟ پاسخ میده کل پادشاهیم رو میدم، و درویش میگه به پادشاهی که به اجابت مزاجی بند هست دل نبند.
اینکه «گرچه ممکنه در توان ما نباشد…» بندی بسیار نسبیست! گاهی حداقل ما دنیای دیگری و گاهی دنیای ما حداقل کس دیگریست! بشدت با گفتهی بعدی که مهربانی رو دریغ نکنیم موافقم، به علاوه اینکه، “از حداقل ها دریغ نکنیم، این حداقل ها رو ما نمیتونیم ارزش گذاری کنیم وقتی در جای دیگری و دنیای دیگری قرار بگیرن. گاهی پنیر تکراری و ساده ما شام اعیان کس دیگریست، گاهی ۵ هزار تومن ناقابل باعث شگفتی کسی و گاهی یک بسته پوشک بزرگسال اشک یه مادر رو به لبخند تبدیل میکنه»
همیشه فقیر بودیم، چه دبستان بین بچه محل ها چه دانشگاه بین اقا زاده ها فقط خوبی دانشگاه این بود که در چشم بچه دکتر ها همه همکلاسی های دبستانم مثل فقیر بودند
دبستان که بودم هیج دوستی نداشتم چون آراسته نبودم، دکمه های مانتوم هر کدوم یه رنگ، کل دوران دبستان یک مانتو داشتم، پدر کارگر ساختمانی بود با 7 بچه مادرم قالیباف.
ولی همه هفت تایمان باهوش بودیم. دبستان که بودیم به چشم نمیومدیم. بزرگتر که شدیم دبیرستان که میرفتیم شاگرد اول بودیم به لطف همین دوستانی داشتیم.
یادم دبیرهام همیشه از هوش سرشارم میگفتن. بچه که بودم مدرسه فرستادم پیش روانپزشک چون تو کلاس بیتوجه بودم، دکتر گفت باید میرفت تیزهوشان کلاس براش کسل کنندس، ولی خانواده فقط جوابی برای معلم میخاست.
همه 7 تایمان دانشگاه دولتی خاندیم، باید دولتی قبول میشدیم بدون ازمون بدون کتاب، مگر انتخاب دیگری داشتیم.
سال کنکورم پدرم رو از دست دادم، تلخ بود، مرگ تلخ حین کارگری، برق شهرستان قبول شدم، ارشد تهران
اما همیشه دیدن رقابت ناعادلانم عذابم میداد، امکانات نابرابر، همیشه دوست داشتم برای ادامه تحصیل از ایران برم، رنگ کلاس و کتاب زبان ندیده بودم، بچه های فقیر از بچگی یاد میگیرن بیشتر از داشته های خانواده خواهشی نداشته باشیم. همین که مدرسه و دانشگاه رفتیم منتی بود روی سرمان.
خیال رفتن از ایران به سرم زد، آلمان، خواستم مستر مجدد بخوانم، کار کردم کلاس زبان رفتم، پس انداز کردم تا 8600 یورو سفارت رو جور کنم، کلاس آلمانی رفتم، ذوق داشتم، پارسال که دلار گران شد، پولم 1 پنجم شد. هر چی حساب میکنم نشدنیست 8600 تا دیگر خیلیست در توان من نیست.
غمگینم یادم تز ارشدم رو به خاطر پولی شدن بیش از چهارترم سرهم کردم، تمام زحماتم رو به باد دادم. یادم اون روز تمام روز گریه کردم.
این روزا ها فقط گریه میکنم، هر روز به خودکشی فکر میکنم، مرگ خاموش را انتخاب کردم اگر جریت کنم. میدونم میتونم همینجا زندگی خوب و کار خوب داشته باشم. اما خستم از تبعیض، احساس میکنم فقر را مثل طناب دار دور گردنم که هر چه تقلا میکنم تنگ تر میشود، این خاطرات تلخ فقر را کخ میگوییم، همیشه تجربه کردم،نگاه ها تمسخر ها، تحقیر ها، حالا که بزرگ شدم نشدن ها نرسیدن ها بریدن ها…
از معلم های دبستانم که روز اول سال میگفتن
به ترتیب خودتونو معرفی کنید
اسم و فامیل شغل پدر تحصیلات پدر و مادر
بعد تمام سال با ما مث آدمهای بی آینده برخورد میکردن
متنفرم
آقای دکتر دقیقا احساسات من رو بیان کردی
جدا بیان همین احساسات و گفتار ها هم هنوز خوبه و میشه چاره ساز باشد چون میتونه هرکسی را تحت تاثیر بذاره .