از ناگهان دیدن

فرانک مجیدی: دیروز فکرم را با صدای بلند گفتم. در حقیقت، یک اعتراف بود. خیلی وقت است که آدم های توی خیابان را ندیدهبودم. دیدن به آن معنای ناب و واقعیش. دقت در این که واقعاً چطورند. یا چقدر نگاهشان غمگین است. چقدر واقعا میخندند. یادم هست که روزهایی بود که میدیدم و خیال میبافتم و چون مسیرم پر از قصه میشد، از پیاده روی خسته نمیشدم.
یادم میآید یک بار زوج جوانی را دیدم که جلوتر از من می رفتند، پای راست زن کمی میلنگید و مرد دستهای کوچک فرزندش را با هر دو دست گرفته بود و پاهای تازه در حال آموزش راه رفتنِ بچه، روی کفشهای پدر داشت آموزش اولین قدمها را حس میکرد. یادم هست که میخندیدند و جهانشان، محدوده گرم اطراف خنده خوشبختشان بود.
یادم میآید در فیزیوتراپی نزدیک خانهام، بیمار مرد نسبتاً جوانی بود که به سختی و با زحمت عصا میخواست برآمدگی کوچک آستانه ورودی را طی کند و وقتی از او خواستم کمکش کنم و بازویش را بگیرم، نگاه مصممش را به من دوخت: نه! خودم باید بتونم!
یادم میآید مردی را روی دوچرخه دیدم که نگاهش ظاهرا به جلوی چرخهای دوچرخه اش دوخته شدهبود و بعد، آنقدر به شدت به علامت نفی چند تکان سریع به سرش داد که انگار می شود غصه را تکاند. نگاهمان یک لحظه در هم گره خورد. ماتِ مات بود. دنیای پر از مه غلیظ او را دیدم که تنگ، در میانش گرفته بود.
یادم می آید که شب زودهنگام نیمه دوم سال بود و به چشمهای جانانه ترین دوستم نگاه نکردم، چون میدانستم با خانواده جمع شده اند و به یاد پدر که دیگر نیست، گریه کردهاند. دلم میخواهد وقتی به او فکر میکنم همان خنده های شاد و شیطانش را به یاد بیاورم. دیدن غصهاش، خیلی بزرگتر از شجاعتم بود. یادم میآید آخرین باری که دخترک با من دست داد، دیگر گرما و فشاری از محبت در آن نبود. میدانم همه چیز خراب شده و نمی شود چیزی را درست کرد.
یادم میآید دخترکان دبیرستانی را دیدم که جلوی قنادی با بیخیالی بستنی قیفی رنگیشان را میلیسیدند و از دیدن جرز در مفازه ها ریسه میرفتند.
من یک زمانی از شکل ابرهای افق روبرویم برای خودم قصه میگفتم. گمانم این عادت در برادرم قویتر باشد. حالا یادم آمد! دیروز توی ابرهای سمت خورشید در حال غروب، یک دیو دیدم که سینی به دست داشت و بطری روشنی روی سینی بود. اندکی بعد، دیگر سینی نبود. دیو داشت با دستانی نحیف تر از آنچه برای هیکل زمختش میشد انتظار داشت و انگشتی بسیار بلند، به روبرویش اشاره می کرد. روبرویش یک صخره بود که اسبی بالدار از آن بالا میرفت. چند دقیقه بعد، دیو زنی با ظرافت شده بود که پیراهن دامنش در باد تکان میخوردکه نوزادش را در آغوش داشت و میخواست ببوسدش. اسب و صخره حالا نخلستانی شده بودند لب آب. به ذهنم رسید: بنگر فرات خون است… نخلستان تبدیل شد به یک جنگل انبوه و تاریک استوایی، با کلی شاخه نامأنوس و پیچکهای آویخته در دو سوی رودخانهای آرام. مانند گُمترین سمت آمازون. بعد دیگر هیچ نبود. تاریکی آمد و امکان بازی با ابرها را گرفت.
دیروز پیرمردی دیدم که با کت و شلوار و عصایش، موقرانه روی نیمکتی نشستهبود و کمی سرش را پایین انداختهبود. به نقطه نامعلومی در مقابلش خیره بود و آهنگی را زمزمه میکرد. یاد پدربزرگ افتادم. یاد اینکه هروقت از تبریز به خانه برمی گشتم صبح زود تلفن می کرد تا خیالش راحت شود رسیدهام. پدربزرگ رفته و من خیلی روزها به مهربانیش فکر میکنم. به اینکه از او بود که شوق خواندن و نوشتن در جانمان رفت.
این روزها دلم میخواهد فکر کنم. بیشتر به یاد بیاورم. به یاد آوردن، اغلب آدم را غمگین میکند و ساکت. دلم میخواهد در خودم باشم و با خودم تا آماده “من” بهتری شوم. باید به خودم وقت دهم و حسها را از نو لمس کنم. باید دوباره بتوانم ببینم…
آفرین ..عالی
مدتها بود مطلبی به این صمیمیت و زیبایی نخونده بودم. ناخودآگاه این شعر به خاطرم رسید: گاهی دلم برای خودم تنگ می شود…
خوش بحالتون… روزمرگیها و فکری که دائم دغدغه نان و آینده رو داره این لحظههای ناب یاداوری و بازگشت به اصل خود رو از ما گرفته ):
مطلبی خالص ، با صمیمیت و مهربانی.
دقیقا حس رو منتقل می کنه.
واقعا عالی بود. لذت بردم. یه چند دقیقه ای رفتم اون دور دورا
بسیار زیبا بود
حرف دل این روزهای من
از وقتی توی یه مغازه کار میکنم تو بازار بیشتر وقت میکنم به مردم نگاه کنم.به نظر مغازه دار من خلم. اما با دیدن مردم و محدوده شادی های کوچیکشون آدم یه طوریش میشه و میخاد بگه اینا چقد کوچیکن اما کم کم فک میکنم که شاید ما هم باید شادی هامون کوچیک باشه تا خوشهال باشیم تا بتونیم فک کنیم.موقعی که به مردم نگاه میکنی میتونی چیزای جالبی پیدا کنی. مثلا رابطه داشتن کفش کثیف و پوشیدن لباس بدون دکمه!! وقتی بهشون نگا میکنی فک میکنی چرا کس دیگه ای اینطور به بقیه نگا نمیکنه! فک میکنی خیلی آدم شاخی هستی… اما میفهمی چقد از بقیه عقبی! اونا شادن و تو تو فکری.. اونا ادمای باحالین . اما تو سرد و خشکی. من با نشستن تو مغازه به این نتیجه رسیدم که که برای شاد بودن و خلاقیت داشتن فقط کافیه محدوده شادی خودمون رو کوچیک کنیم. با کوچیک ترین چیزا بخندیم بدون اینکه به پدر بزرگمون فک کنیم. من دنیای بدون پدربزرگ و هنوز ندیدم اما فک نکنم جالب باشه اما مطمعنم که میتونم باش کنار بیام. کوچیک بودن خیلی خوبه
“یادم میآید در فیزیوتراپی نزدیک خانهام، بیمار مرد نسبتاً جوانی بود که به سختی و با زحمت عصا میخواست برآمدگی کوچک آستانه ورودی را طی کند و وقتی از او خواستم کمکش کنم و بازویش را بگیرم، نگاه مصممش را به من دوخت: نه! خودم باید بتونم!”
من واقعاً از دیدن یه همچین آدم هایی لذت می برم. مصمم بودن اونها همیشه به من روحیه میده که بهتر و بیشتر کار کنم تا به هدفم برسم.
خیلی شیرین و دلنشین بود ممنونم
در زمان دانشجویی یک روز بارانی خیلی فاتحانه تاکسی گیر آوردم و نشستم مسافر صندلی جلو پیرمردی بود باوقار و متین تر از حد تصور من که در همون سفر کوتاه درون شهری چنان شیرینی ادبیات رو چاشنی مسائل روز کرده و صحبت می کرد که من مقصدو فراموش کردم و می خواستم هم مقصد آن بزرگ مرد بشم …. بعد از اون به دوچرخه ای که پشت چراغ قرمز می موند و ماشین سواری که با صدای موزیک بلند همون چراغ رو رد می کرد با دقت بیشتری نگاه می کردم وسعی می کردم ببینم کدوم حکایت کتاب مورد علاقه ام گلستان به این اتفاقات روزمره می خوره ….
از اون به بعد قصه زندگیهای حتی تلخ هم بعد از مدتی موقع خوندن شیرین به نظر می رسید …. با خوندن مطلبتون نمی دونم چرا یاد فیلم the help افتادم آدمهای معمولی با تواناییهای بالای نوشتن ، تصور کردن و خیالپردازی … اما تو متنتون با اینکه بازی با ابرها یکی از بازیهای کودکی خودمون بود و منو به وجد اورد مطلب جالبتری بود و اون بزرگواری پدربزرگتون بود که باعث بقا و جاودانگی خودشون شد با انداختن شوق خواندن و نوشتن به جان شما ….. جایشان بهشت … بازم متشکر از متن زیباتون
خیلی عالی بود لذت بردم فرانک جان.
یکی از تصمیم هایی که گرفتم تو سال ۹۳ این بود که از کنار هیچی الکی رد نشم، حتی اگر شده یک لحظه بهش فکر کنم. انجام دادن کارهای کوچک مثل لبخند زدن به مردم، تشکر از کسی که کوچکترین کاری برات انجام میده حتی اگر وظیفه اش بوده و … خیلی لحظه های زندگیم رو شیرین تر کرده.
اونقدر خالصانه بود که انگار خودم رو توی تمام اون لحظات حس کردم…
ممنونم فرانک عزیز