داستان کوتاهی از آنتوان چخوف: شادی

8

در این پست می‌خواهم یک داستان بسیار کوتاه از نویسنده مورد علاقه‌ام -چخوف- را به شما به اشتراک بگذارم.

این داستان مفرح و در عین حال پندآموز است و طعنه‌ای می‌زند که به انسان‌های بی‌هویتی در جامعه که هر شهرتی و هر نوع مطرح‌شدنی در جامعه، باعث شادی‌شان می‌شود.

سؤالی که در پایان مطرح می‌شود این است که آیا شهرت به این قیمت، ارزش تحمل دردهای جسمی برای قهرمان داستان کوچک ما، یا مسخ هویت و شخصیت برای کسانی که در پیرامون خود می‌شناسیم، دارد؟

4-24-2014-1-40-06-AM


شادی

نیمه‌‌شب بود. می‌‌تیا کولدارف، برانگیخته و با هیجان، به سرعت داخل خانه‌‌ی پدرش شد و شروع به سرکردن توی اتاق‌‌ها کرد. پدر و مادرش می‌‌خواستند بخوابند. خواهرش در تخت‌‌خواب بود و آخرین صفحات رمانی را می‌‌خواند. برادران دانش‌‌آموزش خوابیده بودند. پدر و مادرش با تعجب پرسیدند:

«از کجا می‌‌آیی؟ چته؟»

«آه نپرسید! فکرش را نمی‌‌کردم! نه، هیچ فکرش را نمی‌‌کردم! این… این باورکردنی هم نیست!»
می‌‌تیا زد زیر خنده و روی صندلی راحتی نشست. از خوشحالی روی پایش بند نبود.

«باورکردنی نیست! اصلاً نمی‌‌توانید تصورش را بکنید! ببینید!»

خواهرش از تخت‌‌خواب پایین جست، خود را در ملافه‌‌ای پیچید و به برادرش نزدیک شد. برادرانش از خواب بیدار شدند.

«چته؟ راستی که تو خیلی مضحکی!»

«از خوشحالی‌‌ست، مامان! الان همه‌‌ی روسیه مرا می‌‌شناسد! همه! پیش از این، تنها شما می‌‌دانستید که در دنیا یک دیمتری کولدارف، مستخدم اداره‌‌ی ثبت وجود دارد و حالا تمام روسیه این را می‌‌داند. مامان! آه خدا!»

می‌‌تیا دوباره برخاست و باز شروع کرد به دویدن توی اتاق‌‌ها؛ بعد دوباره نشست.

«آخر چه خبر شده؟ درست شرح بده!»«شما مثل حیوانات وحشی زندگی می‌‌کنید، روزنامه نمی‌‌خوانید، به اجتماع توجهی ندارید، این همه چیزهای جالب توجه در روزنامه‌‌ها هست! هر اتفاقی بیفتد، فوراً منتشر می‌‌شود، هیچ چیز مخفی نمی‌‌ماند! چقدر خوش‌‌وقتم! آه، خدای من! روزنامه‌‌ها فقط از آدم‌‌های برجسته صحبت می‌‌کنند و الان از من حرف می‌‌زنند!»«چی می‌‌گی! کجا؟»
رنگ پاپا پرید. مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیبی کشید. برادرها پا شدند و همان‌‌طور با پیراهن‌‌های کوتاه شب، به برادر بزرگ‌‌شان نزدیک شدند.

«آره، روزنامه‌‌ها راجع به من مطلبی نوشته‌‌اند؛ الان همه‌‌ی روسیه مرا می‌‌شناسد! مامان، این شماره را به یاد داشته باشید! چند دفعه آن را می‌‌خوانیم، گوش کنید!»

می‌‌تیا روزنامه‌‌ای از جیب درآورد، به پدرش داد و قسمتی را که با مداد آبی دور آن را خط کشیده بود، نشان داد:

«بخوانید!»

پدر عینکش را گذاشت.

«بخوانید دیگر!»

مامان تصویر مقدس را نگاه کرد و صلیب کشید. پاپا سرفه‌‌ای کرد و شروع به خواندن کرد:«در تاریخ 29 دسامبر، ساعت 11 شب، دیمتری کولدارف، مستخدم اداره‌‌ی ثبت…»

«گوش کنید، بقیه را گوش کنید!»

«… دیمتری کولدارف، مستخدم اداره‌‌ی ثبت، موقع خروج از شیره‌‌کش‌‌خانه‌‌ای که در خیابان برنای کوچک، منزل کوزیخنی واقع است، در حال نشئه…»

«با سیمون پترویچ بودم… تا جزئیاتش را هم شرح داده! ادامه بدهید! گوش کنید!»

«… و در حال نشئه، سر می‌‌خورد و زیر دست و پای اسب کالسکه‌‌ای که در ایستگاه بوده و به ایوان درتف، روستای دهکده‌‌ی دوریکبند، از ایالت بوخنوسک تعلق داشته است، می‌‌افتد. اسب می‌‌ترسد، کولدارف را لگدمال می‌‌کند. سورتمه‌‌ای را که کولف تاجر مسکوی در آن نشسته بوده است، زیر پا می‌‌اندازد و پا به فرار می‌‌گذارد. سرایدارها جلویش را می‌‌گیرند. کولدارف را که داشته بیهوش می‌‌شده به کلانتری می‌‌برند و پزشک او را معاینه می‌‌کند. ضربه‌‌ای که به پس گردن او وارد آمده بوده…»

«این ضربه، از مال‌‌بند بود، پاپا، بقیه، بقیه را بخوانید!»

«که پس گردن او وارد آمده بوده است، جزئی تشخیص داده شده، یک بازپرسی شفاهی راجع به قضیه به عمل آمده و مضروب، تحت معالجات پزشکی قرار گرفته است…»

«به من گفتند پشت گردنم را کمپرس آب سرد کنم. حالا خواندید؟ هان؟ این‌‌طور! الان این روزنامه دور روسیه می‌‌گردد، بدش این‌‌جا…»
می‌‌تیا روزنامه را گرفت، تا کرد و در جیب انداخت.

«الان می‌‌برم منزل ماکارف، بهش نشان می‌‌دهم… باید به ایوانبسکی، به ناتالی، ایوانوتا و به آنیسم بازبلبویچ هم نشان داد… رفتم! خداحافظ.»
می‌‌تیا کلاهش را سر گذاشت و فاتح و خوشحال به کوچه گریخت.

مترجم: عباس باقری
نشریه: چیستا، دی 1364


اگر خواننده جدید سایت «یک پزشک»  هستید!
شما در حال خواندن سایت یک پزشک (یک پزشک دات کام) به نشانی اینترنتی www.1pezeshk.com هستید. سایتی با 18 سال سابقه که برخلاف اسمش سرشار از مطالب متنوع است!
ما را رها نکنید. بسیار ممنون می‌شویم اگر:
- سایت یک پزشک رو در مرورگر خود بوک‌مارک کنید.
-مشترک فید یا RSS یک پزشک شوید.
- شبکه‌های اجتماعی ما را دنبال کنید: صفحه تلگرام - صفحه اینستاگرام ما
- برای سفارش تبلیغات ایمیل alirezamajidi در جی میل یا تلگرام تماس بگیرید.
و دیگر مطالب ما را بخوانید. مثلا:

عکس‌های بسیار جالبی از روز‌های اولیه هوانوردی، دهه‌های 1890-1930

در اواخر قرن 19 و اوایل قرن 20، جهان شاهد تغییر ژرفی در فناوری شد. رویاپردازانی مانند برادران رایت، اتو لیلینتال و آلبرتو سانتوس-دومونت که با میل سیری ناپذیر برای تسخیر قلمرو‌های ناشناخته پرواز می‌کوشیدند، با جسارت و عزم تزلزل ناپذیر داستان…

عکس‌هایی که جادوی پرسپکتیو را نشان می‌دهند

عکاسی به نام هوگو سوئیساس، یک عکاس خلاق مستقر در لیسبون پرتغال است. او از دوربین و مغزش برای فریب چشم بینندگان عکس‌هایش استفاده می‌کند. او کاملاً خودآموخته، اشیاء روزمره را در صحنه‌هایی که به نظر نمی‌رسد متعلق به آن‌ها هستند، قرار می‌دهد، و…

سازه‌ها و چیزهایی که حس مگالوفوبیای ما را به شدت تحریک می‌کنند – گالری عکس

مگالوفوبیا اصطلاحی است که برای توصیف ترس شدید و غیرمنطقی از اشیاء یا چیزهای بزرگ استفاده می‌شود. کلمه "مگالوفوبیا" از ترکیب دو کلمه یونانی "مگالو" به معنای بزرگ  و "فوبیا" که به معنی ترس یا بیزاری قوی است، گرفته شده است.افراد مبتلا به…

گالری عکس: طراحی‌های داخلی و خارجی افتضاح و عجیب که با کمی قدرت شبیه‌سازی مغزی رخ نمی‌دادند!

چیزی که من اسمش را می‌گذارم شبیه‌سازی مغزی واقعا چیز لازمی در زندگی و کار است. یعنی اینکه بتوانید قبل از جابجایی و ساختن اجسام در ذهن تجسمش کنید و بعد حین کاربری‌های مختلف تصورش کنید و پیش‌بینی کنید که کجای کار می‌لنگد.فکر کنم از زمان…

عکس‌های این عکاس فرانسوی مانند تابلوهای نقاشی زیبای سبک امپرسیونیسم هستند

امپرسیونیسم یک جنبش هنری است که در اواخر قرن نوزدهم، عمدتاً در فرانسه ظهور کرد. مشخصه آن تاکید بر ثبت اثرات زودگذر نور و رنگ در دنیای طبیعی است. نقاشان امپرسیونیست به دنبال این بودند که برداشت‌های دیداری فوری خود را از یک صحنه به تصویر…

در مورد این عکس‌ها فقط می‌توانیم بگوییم چیزها به نحو عجیب یا خنده‌داری، سر جای خودشان نیستند!

ما در طول زندگی آدم زیاد دیده‌ایم که سر جای خود نبوده، اما در مورد اشیا، گاهی نبودن آنها در سر جای خودشان یا کاربرد بدیع آنها برای خودش یک طنز و شگفتی می‌شود، در این سری عکس‌های می‌خواهیم تعدادی از این موارد را با هم مرور کنیم:راهی…
آگهی متنی در همه صفحات
دکتر فارمو / موتور فن کویل / شیشه اتومبیل / نرم افزار حسابداری / خرید سیلوسایبین / هوش مصنوعی / قیمت وازلین ساج / مقاله بازار / شیشه اتومبیل / قیمت ایمپلنت دندان با بیمه /سپتیک تانک /بهترین دکتر لیپوماتیک در تهران /بهترین جراح بینی در تهران / آموزش تزریق ژل و بوتاکس / دوره های زیبایی برای مامایی / آموزش مزوتراپی، PRP و PRF /کاشت مو / مجتمع فنی تهران /قیمت روکش دندان /خدمات پرداخت ارزی نوین پرداخت / درمان طب / لیست قیمت تجهیزات پزشکی / دانلود آهنگ / سریال ایرانی کول دانلود / دانلود فیلم دوبله فارسی /داروخانه اینترنتی آرتان /اشتراك دايت /فروشگاه لوازم بهداشتی /داروخانه تینا /لیفت صورت در تهران /فروش‌ دوربین مداربسته هایک ویژن /سرور مجازی ایران /مرکز خدمات پزشکی و پرستاری در منزل درمان نو /توانی نو / ثبت برند /حمل بار دریایی از چین /سایت نوید /پزشک زنان سعادت آباد /کلاه کاسکت / لمینت متحرک دندان /فروشگاه اینترنتی زنبیل /ساعت تبلیغاتی /تجهیزات پزشکی /چاپ لیوان /خرید از آمازون /بهترین سریال های ایرانی /کاشت مو /قیمت ساک پارچه ای /تولید محتوا /دانلود نرم افزار /
8 نظرات
  1. سیما می گوید

    به طرز وحشتناکی یاد تصادف ماشین، در حال همراهی سرنشینانش با آهنگ افتادم.

    1. سحر می گوید

      دقیقا…. و نکته اینجاست که اگه چخوف خواسته آدم های بی هویتی رو نشون بده که از این اتفاق خوشحال میشن پس ما یه ملتیم که خیلی هامون اینطوریم. اگه مستخدم برای خودش خوشحال بود ماها راه می افتیم دنبال اتفاقات مسخره ی زندگی بقیه. چون بعد از پخش اون ویدیو تو فیس بوک صفحه ساختن که: پیج همون دخترا که تصادف کردن!!!!

  2. آترین می گوید

    قبلا خونده بودمش ولی برام تازگی داشت. ممنونم

  3. فرشاد می گوید

    جالب بود. ممنون از شما (:

  4. پیام می گوید

    این قضیه داستان کوتاه گذاشتن فکر خیلی خوبیه. مخصوصن که داستان های خوبی می ذارین. آدم رو به داستان کوتاه علاقه مند می کنید.
    ممنون

  5. نيلوفر می گوید

    بسیار ممنون

    طنز و در عین حال دردناک و پیام آور

  6. شرکت خدماتی می گوید

    خیلی داستان جذابی بود

  7. ستاره کریمیان می گوید

    ترجمه بسیار ضعیفی بود. متن اصلی با ترجمه های روانتر هم هست. ازونها استفاده کنید.

ارسال یک پاسخ

آدرس ایمیل شما منتشر نخواهد شد.

••4 5