داستان کوتاه «شاعر برقی» از استانیسلاو لم
داستان کوتاه «شاعر برقی» از استانیسلاو لم
ترول تصمیمش را گرفته بود. دیگر نمیخواست تجربۀ ناموفق ساخت روبات محاسبهگر را تکرار کند؛ یک روبات هشت طبقه که علیرغم زحمات ترول فقط از پس انجام یک عملیات ساده برمیآمد: جمعبستن دو با دو و اغلب حتی همین عملیات را هم اشتباه انجام میداد. بهعلاوه خیلی هم لجباز و سرسخت بود و کشمکشهایی که بین او و سازندهاش درگرفت، در نهایت به قیمت زندگیاش تمام شد. از آن به بعد کلاپاسیوس بی هیچ گذشتی شروع کرد به دستانداختن ترول و از هر موقعیتی استفاده میکرد تا سر به سرش بگذارد و این شکست را یادش بیاورد. تا اینکه ترول تصمیم گرفت دست به اختراعی بزند که دهان کلاپاسیوس را ببندد و یک بار برای همیشه او را از شر طعنههای کلاپاسیوس خلاص کند: اختراع یک روبات شاعر.
برای همین 820 تن کتاب سایبرنتیک و 12هزار تن کتاب شعر جمع کرد و مشغول خواندن شد. وقتی نمودارها و معادلات، دلش را میزد، سراغ شعرها میرفت و وقتی از شعرها حوصلهاش سر میرفت، به معادلات سر میزد.
بعد از مدت کوتاهی این نکته به وضوح برایش روشن شد که ساخت خود دستگاه در مقایسه با برنامهنویسی پیچیدهای که برای راهانداختنش لازم بود، هیچ است، چون با خواندن آن همه شعر فهمیده بود که ساختار ذهنی یک شاعر -حتی یک شاعر متوسط- مبتنی است بر تجربۀ انسانی شاعران نسل پیش از او و این نسل ماقبل هم به نوبۀ خودش متکی است به تجربیات نسلهای پیش از خود و به همین ترتیب این زنجیره تا سپیدهدم تاریخ به عقب برمیگردد. بنابراین برای برنامهریزی یک روبات شاعر، برنامهنویس باید تاریخ جهان را یک بار از اول یا دستکم از یک جای خیلی دور مرور کند.
ترول روبات را ساخت و انفجار بزرگ را به صورت دیجیتال در یک خلأ مجازی بازسازی کرد، بعد نور را وارد مدل کرد و به اولین سحابیها رسید و به همین ترتیب مرحله به مرحله تا عصر اول یخبندان پیش آمد. ترول موفق شد این مراحل را با سرعت قابل قبولی پشت سر بگذارد چون روبات قادر بود در زمانی معادل یکپنج میلیاردم ثانیه به طور همزمان 100 به توان 42 رویداد را در 10 به توان 48 نقطه متفاوت شبیهسازی کند.
در مرحله بعد، ترول شروع به مدلسازی تمدن کرد. از عصر دایناسورها گذشت، توفانها و سیلهای کوبنده را شبیهسازی کرد و جانوران دوپا و بدون دم را پشت سر گذاشت. بعد نوبت رسید به انسانهای اولیه که شروع به ابزارسازی کردند و در ادامه، کشف آتش از سنگهای آتشزنه و ساختن چرم از پوست حیوانات، به همین ترتیب از روز ازل تا هزارههای متأخر پیش آمد.
از آنجا که روبات به تنهایی کوچکتر از آن بود که بتواند عرصۀ بازسازی کل تمدن بشری باشد، ترول در طول این جریان، هر از گاهی یک بخش جانبی به دستگاه اضافه می-کرد. در نتیجه در پایان کار، ماشین او تبدیل شده بود به شهری از لولهها، سیمها و مدارهایی آنچنان پیچیده که سر و تهاش پاک نامعلوم بود.
با این حال ترول این مجموعه را طوری مدیریت کرد که تنها دو بار ناچار شد برگردد و اصلاحاتی انجام دهد. یک بار همان اوایل کار وقتی فهمید در مدل شبیهسازیشدۀ او به جای اینکه برادر بده، برادر خوبه را بکشد، برادر خوبه، برادر بده را کشته است (که البته این از تبعات کارکرد ناقص یک فیوز معیوب بود) و بار دیگر 300میلیون سال پیش در اواسط دورۀ مزوزوئیک هنگانیکه داشت در سلسله مراتب تکامل از ماهیها به دوزیستان و از آنها به خزندگان و پستانداران میرسید، به جای میمونهای نخستین، سر از پیچ چارپخ درآورد. ظاهراً یک مگس، سیستم کنترل ولتاژ را مختل کرده بود.
به جز این دو مورد، بقیۀ مراحل، خیلی خوب پیش رفت. دوران باستان و قرون وسطی بازسازی شد. بعد دوران انقلابها و اصلاحات فرا رسید که طی آن دستگاه تکانهای شدیدی خورد و در ادامه، تمدن با چنان سرعتی در تمام جهات شروع به رشد و پیشرفت کرد و آنچنان تمام مرزها را درنوردید که ترول مجبور بود با مایعات خنککننده، مانع داغکردن سیمپیچها و اتصالات شود.
تقریباً در اواخر قرن بیستم بود که بیهیچ دلیل روشنی ماشین شروع به لرزش کرد؛ اول به صورت جانبی و بعد به شکل عمودی. ترول مقداری سیمان و زنجیر آورد اما خوشبختانه پیش از آنکه فرصت استفاده از آنها را پیدا کند، ماشین با سرعت کمنظیری قرن بیستم را پشت سر گذاشت و به طرف تمدنهای نوینی پیش رفت که در 50هزار سال بعدی پدید آمده بودند. ترول خودش از نسل این تمدنها بود.
تاریخ کامپیوتری، حلقهحلقه از خروجیهای ماشین بیرون میآمد و داخل مخازن ذخیرۀ اطلاعات میریخت. حجم این حلقهها آنقدر زیاد شده بود که اگر با یک دوربین دوچشمی قوی بالای دستگاه میایستادی، باز هم تمیتوانستی پایان آنها را ببینی.
سرانجام برنامه آماده شد و تنها چیزی که باقی مانده بود این بود که بدنۀ اصلی دستگاه از قسمتهای جانبیاش جدا شود.
در طول دو هفته بعد، ترول دستورالعملهای عمومی را وارد دستگاه کرد؛ بعد مدارهای منطقی و المانهای احساسی و مراکز معناشناسی را تکمیل کرد. دستگاه دیگر آماده بود و ترول خیلی دلش میخواست کلاپاسیوس را دعوت کند و روبات شاعرش را به او نشان بدهد اما ترجیح داد که اول خودش به تنهایی ماشین را تست کند. روبات بلافاصله شروع کرد به ایراد سخنرانی قرائی در باب سطوح هندسی کریستالی که مقدمهای بود بر مبحث ناهمگنیهای مغناطیسی در سطح زیرمولکولی. ترول فوراً نیمی از بخش منطقی را دور انداخت و مدارهای احساسی را تقویت کرد. ماشین اول هقهقی کرد، بعد دچار تشنج شد و سرانجام درحالیکه از شدن گریه به خودش میلرزید گفت: «چه دنیای ستمپیشۀ ظالمی».
ترول مدارهای معنایی را بهبود بخشید و بخشی برای تقویت عناصر شخصیت به مجموعه اضافه کرد. روبات اعلام کرد که از آن پس شایسته است که ترول همۀ آرزوهای او را برآورده سازد و برای شروع بد نیست شش طبقه به نه طبقهای که دارد، اضافه کند تا او بهتر بتواند در معنای هستی اندیشه کند. ترول به جای این کار، یک ساسات سکوت فلسفی برای ماشین تعبیه کرد. روبات ساکت شد و اخمهایش را در هم کشید.
بالاخره بعد از کلی خواهش و تمنا و ریشخندکردن، روبات حاضر شد یک مصرع کوتاه را از بر بخواند: «من یه قورقوری داشتم!» که شنیدن آن، ترول بیچاره را از پا درآورد اما دوباره دست به کار شد و ماشین را تنظیم کرد، تشویق کرد، جدا کرد، وارسی کرد، دوباره سر هم کرد، خاموش و روشن کرد و خلاصه هر کاری که به عقلش میرسید انجام داد و در عوض خروجی ماشین شعری بود که ترول خدا را شکر کرد کلاپاسیوس آن را نشنیده است. فکر کنید کل تاریخ بشریت را با همۀ جزئیاتش تحویل بدهید و دو بیت شعر بندتنبانی تحویل بگیرید. ترول شش فیلتر برای جلوگیری از عبارات کلیشهای به دستگاهش اضافه کرد که به چشمبرهمزدنی مثل یک تکه چوب کبریت شکستند. برای همین مجبور شد آنها را از دستگاه خارج کند و فیلترهایی از جنس فولاد آبدیده به جایشان بگذارد. بعد بخش معنایی را ارتقا داد و آن را به یک مدار ریتمساز مرتبط کرد که این آخری تقریباً فاتحۀ دستگاه را خواند. حالا روبات فکر میکرد پیشوایی است میان قبایلی از سیارات دوردست.
اما درست در آخرین لحظات، هنگامیکه ترول دیگر از فرط ناامیدی نزدیک بود با چکشی به جان دستگاه بیفتد و با خاک یکسانش کند ناگهان به او الهام شد که بخش منطقی را به طور کلی دور بیندازد و به جای آن، یک سیستم خودکار خودشیفتگی و خودمحوری قرار دهد. روبات اول پوزخندی زد، بعد نالهای کرد، لبخند تلخی زد و از دردی در طبقۀ سومش شکایت کرد و در نهایت با لحنی آزردهخاطر گفت: «زندگی زیباست اما چه حیف که انسانها تنها هنگامی قدر زندگیشان را میفهمند که در آستانۀ مرگ قرار می-گیرند» و یک قلم و کاغذ خواست. ترول نفس راحتی کشید؛ دستگاه را خاموش کرد و به رختخواب رفت.
صبح روز بعد ترول به سراغ کلاپاسیوس رفت. کلاپاسیوس خبر را که شنید همه کارهایش را ول کرد و با اشتیاق راهی شد؛ به این امید که بار دیگر شاهد شکست و تحقیر رفیقش باشد.
ترول اول دستگاه را روی کم گذاشت و وقتی سیستمها خوب گرم شدند گفت: «خب! چطوره با یه نمونۀ ساده شروع کنیم؟ البته بعد از اینکه ماشین کاملاً راه افتاد، میتونی دربارۀ هر موضوعی درخواست شعر کنی.»
در این لحظه ولتاژسنج دستگاه نشان میداد که قدرت خازن شعری آن به حداکثر ممکن رسیده است و ترول که دستهایش از شدت هیجان میلرزید، سوئیچ اصلی را چرخاند. صدای خشدار، لرزان و بریدهبریدهای گفت:
«شسیبر، کمنتل، فلوف»
کلاپاسیوس بعد از چند ثانیه مکث، با نهایت ادبی که برایش مقدور بود، پرسید: «همین بود؟!»
ترول لبش را گزید و چند تا ضربه به ماشین زد و یک بار دیگر امتحان کرد. این بار صدا به مراتب واضحتر بود؛ صدایی بم با لحنی رسمی و موقر که میگفت:
«بیسالتی ماتادی کمندس مرین
بیاناتا هادزیت گناتا برین
سجالی کمیسا دراخن گلی
سخیلا کفازر مدالاترین»
کلاپاسیوس که تلاش بیحاصل ترول را برای مرتبکردن اوضاع میدید، پرسید: «ببخشید درست شنیدم؟ من که چیزی سر در نیاوردم!»
ترول شانههایش را با ناامیدی بالا انداخت. از پلکان فلزی کنار دستگاه بالا رفت، از دریچهای داخل دستگاه خزید. بعضی جاها را چکش زد، یکی دو تا پیچ را سفت کرد، چند تا از مدارها را وارسی کرد و درحالیکه با عصبانیت از قسمتی به قسمت دیگر سرک می-کشید، زیر لب یکریز بد و بیراه گفت. سرانجام با فریادی شادمانه تیوب سوختهای را که مانع حرکت چرخدندهها شده بود، از دستگاه بیرون کشید و پرت کرد پایین. تیوب روی پاهای کلاپاسیوس افتاد اما ترول به خودش زحمت عذرخواهی نداد. بلافاصله تیوب نویی را جایگزین آن کرد، دستهایش را با یک تکه دستمال کهنه پاک کرد و با غرور از کلاپاسیوس خواست که یک بار دیگر دستگاه را امتحان کند. این بار این عبارات به گوش رسید:
«ساقههایی عتیش و مرنایی
تنسدانی گراتماشایی
پندرانی که پیش میآید
در دل خاطرات رؤیایی»
ترول با صدایی که چندان هم راضی به نظر نمیرسید فریاد زد: «خب، این یه پیشرفت بود!» و اضافه کرد: «مخصوصاً مصرع آخر؛ دقت کردی؟»
کلاپاسیوس با لحن مؤدبی گفت: «البته اگر این تمام چیزی باشه که میخواستی نشونم بدی…»
ترول با عصبانیت رو به ماشینش گفت: «لعنتی!» و دوباره داخل دستگاه پرید.
صداهای دلنگدلنگ بلندی به گوش رسید و جرقههایی از اتصال سیمها بیرون پرید. بالاخره ترول سرش را از دریچه بیرون آورد و برای سومین بار گفت: «حالا امتحانش کن!»
کلاپاسیوس سری تکان داد. روبات شروع کرد به لرزیدن و سرانجام چنین سرود:
«از آن کلبه به این دشت ابادیل
که خشخش میکند جلبک به پادیل
تو هرگز…»
ترول با عصبانیت چند تا از سیمها را بیرون کشید. روبات خرخری کرد و از نفس افتاد. او با مشت و لگد به جان دستگاه افتاده بود و کلاپاسیوس از شدت خنده روی زمین ولو شده بود که ناگهان صدای انفجار کوچکی از درون دستگاه شنیده شد و روبات با صدای فخیمی شروع به خواندن کرد:
«آدم خردهپا و بیمقدار
عاجزانه به خاک میافتد
لحظهای که رقیب نابغهاش
از پس لغزشی خفیف و حقیر
بر دو پایش دوباره برخیزد
این کلاپاسیوس هم به نظر
سرخ و زرد و سفید خواهد شد
بعد از آنکه به گوش سنگینش
اختراع خوش جناب ترول
شعر نغزی چنین برانگیزد»
ترول هیجانزده از پلهها پایین آمد، دستی به پشت کلاپاسیوس زد و گفت:
«بفرما، این هم یه هجویه! چقدر هم بجا و بهموقع!» و قهقههای سر داد.
کلاپاسیوس که خندهاش بند آمده بود، گفت: «چی؟ این هیچ چیز نبود. بهعلاوه تو قبلاً اون رو برای خواندن این شعر برنامهریزی کرده بودی.»
«برنامه؟»
«بله، کاملاً واضحه! دشمنی پنهان و بیفکری و خامدستی تو کاملاً در این عبارات آشکار بود!»
«بسیار خب، یک شعر دیگه ازش بخواه! هر چی که باشه زود باش! منتظر چی هستی؟»
کلاپاسیوس آزردهخاطر گفت: «یک لحظه صبر کن!»و در این فرصت سعی داشت سختترین و پیچیدهترین موضوعی را که میتواند پیشنهاد کند. ناگهان چشمهایش برقی زد و گفت: «این روبات تو میتونه یه شعر با موضوع «کوتاهکردن مو» بگه که هم نو باشه، هم فخیم و در عین حال تراژیک و سرشار از ماجراهای عشق و خیانت و عقوبت با مایههای اساطیری؟ در شش مصراع و با نظمی هوشمندانه که اول و آخر همۀ مصرعهایش هم سین باشه»
ترول که از خشم میغرید، گفت: «حالا که داری سفارش میدی، چرا شرح نظریۀ ماشینهای غیرخطی رو هم اضافه نمیکنی؟ من اجازه نمیدم که همجین موضوع مسخرهای رو…»
اما نتوانست حرفش را تمام کند. صدایی آهنگین با این عبارات فضا را پر کرد:
«سامسون- پرموی گول- میزد خرناس
سروقت وی آمد آن زن و کردش طاس
سامسون- کچل برده- که دید اینجوراس
سر خورد و کشید نقشهای با وسواس
سر کوفت به سنگ، وحشی و بااحساس
سنگینی غم زیاد و او هم حساس »
(اشاره به داستان اسطورهای سامسون و دلیله. سامسون یکتاپرست و معشوقه دلیله بت¬پرست بود. دلیله در همدستی با بتپرستان موهای سامسون را که منبع اعجازآمیز قدرت او بودند در خواب کوتاه کرد. بتپرستان بر سامسون چیره شدند و او را نابینا کردند. سامسون آخرین نیرویش را جمع کرد و ستونهای معبد بتها را فرو ریخت و آنها را در هم شکست و خودش را در این راه قربانی کرد. م.)
ترول با غرور تمام، دست به سینه ایستاده بود: «خب، چطور بود؟»
کلاپاسیوس فریاد زد: «حالا با ژ، یک سونات دربارۀ سیکلوترونی قدیمی که 16 معشوقۀ مجازی دارد و چهار تا بال و سه تا قصر صورتی و دو تا سینه که روی هر کدام دقیقاً هزارتا مدال میدرخشد و شکوه سزار را به یاد میآورد و …»
«ژرونتوژیرون از سرور برد، روی چرخدندهها میداد ویراژ، ژیروسکوپهای فولادین قلبش، ز فرط خنده میرفتند قیقاژ…»
روبات شروع به سرودن کرد اما ترول با عجله خودش را رساند و دستگاه را خاموش کرد. با حالتی دفاعی در برابر روبات ایستاد و گفت: «دیگه بسه، چطور به خودت اجازه میدی چنین استعداد بینظیری رو برای ساختن این شعرهای مزخرف هدر کنی؟ یا شعرهای معقول درخواست کن یا همه چیز رو تعطیل میکنم!»
کلاپاسیوس با لحن اعتراضآمیزی گفت: «کی گفته این شعرها معقول نیستند؟»
«معلومه که نیستند. من روبات نساختهام که جدول کلمات متقاطع ابلهانۀ تو رو حل کنه. این شعرها کار گله نه اثر هنری؛ فقط یه موضوع حسابی بهاش بده، هر چی که باشه سختترین موضوعی که میتونی…»
کلاپاسیوس کمی فکر کرد، بعد سری تکان داد و گفت: «بسیار خب! نظرت راجع به شعر عاشقانه چیه؟ یه شعر تغزلی با استفاده از اصطلاحات ریاضی محض عمدتاً جبر تانسور با کمی توپولوژی و اگه لازم شد حسابان پیشرفته ولی با احساسات و در فضای سایبرنتیک، متوجهی که؟»
ترول گفت: «عشق و جبر؟ عقلت رو از دست دادی؟» و هنوز حرفش را تمام نکرده بود که روبات شروع به سرودن کرد:
«بیا سفر کنیم تا به صفحهای فرازتر
به مضربی از این جهان، 2π ترانهسازتر
که پای عاشقان در آن رها ز بند مارکف است
و همنهشت آن خسی که سدره شود تف است
بیا که نقطه میتپد در آرزوی کانتوری
و قلب قلب داربر در اشتیاق تانسوری
بیا به گوش دل شنو گرادیان باد را
فغان ز کرل زلف او که خط زد اتحاد را
به ساحت ریمان، باناخ و در فضای هیلبرت
رها کن آن نمایه را، نگون شود به چرت و پرت
مجانبت نمیکند گریز از مجانبم
زمان آن رسید تا سفر کنی به جانبم
خوش آمدی به حلقهای از اشتراک قلب من
تمامی ثوابت گروه را رقم بزن
که حل کنیم با هم آن معادلات عشق را
تهی کنیم حجم آن مجادلات عشق را
که از کوشی و اویلر و لژاندر و فرما و آیل
تالایبنیتز و پاسکال و همیلتون و کریستوفل
به حکم خطکش و قلم، به فرض دلسپردگی
مگر چه کس گذشته از کران و حد زندگی
تو را به جذر این زمان، تو را به کسر این سخن
مرا حساب کن مرا ز ریشه خط نزن
که بعد از این، از این زمین کسی گذر نمیکند
که بازهای ز شعر من بر او اثر نمیکند
و این پایان آزمون شاعری بود. کلاپاسیوس که ماندن را بیفایده میدید از در بیرون رفت و در همان حال ادعا میکرد که به زودی با موضوعات جدیدی برخواهد گشت؛ هرچند که دیگر برنگشت چون میدانست نتایجی که از ادامۀ این رقابت به دست میآید ترول را هر چه بیشتر شاد و سرمست خواهد کرد. البته ترول بدش نمیآمد که همه جا بپیچد کلاپاسیوس برای فرار از حسادت و شکستی که خورده، خود را پنهان کرده است.
خبر روبات شاعر ترول به زودی همه جا پیچید. عدهای از شعرا احساساتشان جریحهدار شد و سعی کردند روبات را نادیده بگیرند اما بقیه کنجکاوتر از آن بودند که بتوانند در برابر وسوسه دیدن روبات مقاومت کنند.
روبات در سرسرایی لبریز از کاغذ، شاعران را میپذیرفت. این کاغذها نتیجۀ سرودنهای شبانهروزی روبات بودند اما نکته این بود که اغلب شاعران، بازدیدکننده نوگرا بودند، حال آنکه روبات ترول شعرهای سنتی میسرود. دلیلش هم این بود که ترول خودش در فن شاعری مهارت چندانی نداشت و موقع برنامهنویسی روبات، حجم عظیمی را به ادبیات کلاسیک اختصاص داده بود. برای همین مهمانان جوان با طنز و تمسخر روبات را ترک می-کردند.
اما ماشین شروغ به ارتقای برنامه خودش کرد و با توجه به مکانیسم بلندپروازی و مدارهای شهرتطلبی که در سیستمش تعبیه شده بود، خیلی سریع پیشرفت کرد. شعرهاش به مرور دشوار، کنایی، پیچیده و سرشار از معانی ماورای ادراک شد.
هنگامیکه گروه بعدی شاعران برای خنده و تمسخر آمدند، روبات فیالبداهه شعر مدرنی سرود که نفس آنها را در سینه حبس کرد. دفعۀ بعد هم شعری گفت که غزلسرای معروف شهر -که علاوه بر مجسمه بزرگداشتش در میدان شهر، دو جایزۀ ادبی را هم به افتخارش نامگذاری کرده بودند- سرافکنده از سرسرا بیرون رفت.
از آن به بعد، هیچ شاعری یارای مقابله با روبات شاعر ترول را نداشت. شاعران از راههای دور و نزدیک با صندوقها و چمدانهایی مملو از شاهکارهای ادبی راهی خانۀ ترول میشدند. روبات اول به آنها اجازه میداد که شعرشان را بخوانند و بعد بلافاصله ساختار شعریشان را شناسایی میکرد و جوابیهای دقیقاً در همان سبک و سیاق میسرود و تحویلشان میداد که هزاران بار بهتر از شعر اول بود.
روبات به زودی به چنان مهارتی دست یافت که میتوانست یک نقال ممتاز را با یکی دو رباعی شکست بدهد و از میدان به در کند اما بدتر از همه، شاعران ضعیف درجه سه بودند که فرق بین شعر خوب و بد را نمیفهمیدند و از عمق بیهنری خودشان بیخبر بودند ولی توان تحمل این روبات هنرمند را هم نداشتند. یکی از این شاعران دونپایه یک بار به ترول حملهور شد و پایش را شکست و او را روانۀ بیمارستان کرد. وقتی ترول از بیمارستان مرخص شد، روبات با شعری حماسی از او استقبال کرد.
اما شاعران واقعی –که معتقد بودند روبات ترول برای آنها ضرری ندارد- تلفات زیادی دادند. اول یک قصیدهسرای پیشکسوت و بعد از او، دو شاعر نوگرا با پریدن از صخرهای اقدام به خودکشی کردند. متأسفانه این صخره در حد فاصل خانۀ ترول و نزدیکترین ایستگاه مترو قرار داشت. بسیاری از شاعران در اعتراض به ساخت این روبات دست به تظاهرات گسترده زدند و خواستار توقیف و محکومیت آن شدند اما به نظر نمیرسید کسی گوشش بدهکار این اعتراضات باشد. در حقیقت، این عین نظر سردبیران مجلات مختلف بود که روبات شاعر ترول تحت عنوان هزاران نام مستعار برای تمام مجلات، به هر مناسبتی و برای هر سطح سلیقهای شعری متناسب با حجم مورد نیاز میسراید و خوانندگان، شعرهایش را دست به دست میکنند.
با این حال مشکلات ترول به خاطر روباتش کماکان ادامه داشت. شاعران سنتی سالخورده به شیشههای خانهاش سنگ میزدند و اطراف خانهاش را با مایعی که قابل ذکر نیست میآلودند. شاعران جوان اما خطرناکتر بودند. یکی از آنها که هیکلش به اندازۀ شعرش قوی بود ترول را به قصد کشت کتک زد.
هنگامیکه ترول در بیمارستان بستری بود، راهپیماییهای اعتراضآمیز ادامه یافت. روزی نبود که یک خودکشی یا یک مراسم خاکسپاری در رابطه با این ماجرا گزارش نشود. جمعیت اعتصابکنندگان در بیرون بیمارستان افزایش مییافت و حتی کار به درگیریهای خیابانی و تیراندازی رسید. تا جایی که عدهای از شاعران هوادار ترول به حمایت از او و روباتش گروههای مسلحی تشکبل دادند. ترول هنگامیکه به خانه برگشت، دیگر کاملاً ناامید و مستأصل شده بود و سرانجام تصمیم گرفت هومر دستسازش را از کار بیندازد.
اما وقتی سراغش رفت، روبات آچار را در دستانش دید و بلافاصله چنان جوابیۀ فصیح و شیوایی در باب طلب عفو و بخشش سرود که دستان ترول شل شد و آچار به زمین افتاد. ترول گریان و پریشان به اتاقش برگشت؛ درحالیکه هر جا پا میگذاشت، صدای خسخس کاغذ شعرهای روبات به گوش میرسید.
در پایان ماه، قبض برق ترول به خاطر مصرف بالای روبات به رقمی نجومی رسیده بود. ترول آرزو کرد ای کاش به دوست قدیمیاش -کلاپاسیوس- دسترسی داشت و می-توانست با او مشورت کند اما اثری از کلاپاسیوس نبود؛ بنابراین مجبور بود خودش تصمیمی بگیرد و دست به کار شود. یک شب تاریک، ترول روباتش را از برق کشید، آن را پیاده کرد، قطعاتش را در یک سفینه گذاشت، راهی یک سیارک شد و در آنجا دوباره آن را سوار کرد و یک خازن اتمی برایش گذاشت تا منبع بیپایان انرژی خلاقش باشد. بعد دزدکی به خانهاش برگشت اما این پایان ماجرا نبود. روبات شاعر شروع کرد به پراکندن شعرهایش در همۀ طول موجهای رادیویی ممکن. این امواج به راکتها و سفینههای فضایی که میرسید مسافران را از خود بیخود میکرد و به خلسههای شاعرانه فرو میبرد. رئیس اتحادیۀ ناوگانهای کیهانی، پس از کشف منبع این امواج مزاحم از ترول خواست که روباتش را به خاطر تهدید جدی سلامت مسافران فضایی منهدم کند.
ترول که توان این کار را در خودش نمیدید، از نظرها پنهان شد و آنها در عوض، تیمی از تکنسینهای فضایی را برای انهدام دستگاه راهی سیارک کردند اما روبات با قصایدی شیوا و تأثیرگذار مقاومتشان را در هم شکست. تیم اعزامی، مأموریت را نصفهکاره رها کرد و برگشت. این بار گروهی از تکنسینهای ناشنوا اعزام شدند و روبات شیوۀ پانتومیم را در پیش گرفت. در نهایت مأموریت ویژهای برای بمبگذاری در سیارک طراحی شد اما درست قبل از اجرای آن، یکی از فرمانروایان کهکشان مجاور سراغ ترول آمد و روبات را خرید و آن را به همراه سیارک به قلمرو خودش برد. حالا دیگر ترول میتوانست دوباره در انظار عمومی ظاهر شود اما پس از مدتی در افق جنوبی کهکشان یک انفجار ابرنواختری بینظیر رخ داد. شایعاتی وجود داشت مبنی بر اینکه این واقعه ارتباطی به شعر داشته است.
بر اساس یک گزارش، فرمانروای مذکور با هدفی ناشناخته به مهندسان فضاییاش دستور داده بود که روبات شاعر را به یکی از صور فلکی متشکل از ستارههای سفید غول-آسا متصل کنند؛ طوری که تکتک ابیاتش از طریق نور این ستارگان در تمام فضا پراکنده شوند. بدین ترتیب این بزرگترین شاعر جهان میتوانست آفریدههای بیپایانش را لحظه به لحظه به تمام نقاط جهان مخابره کند.
حتی اگر این ادعاها درست هم بود، ترول دیگر کاری با آنها نداشت. او پیش خودش به تمام مقدسات عالم سوگند خورده بود که دیگر حتی خیال ساختن مدل الکترونیک الهۀ الهام هم به ذهنش خطور نکند.
این داستان با نام «The Electronic Bard» در سال 1967 در مجموعۀ داستان «سایبرباد» اثر لم به چاپ رسیده و از روی ترجمۀ انگلیسی آن به فارسی برگردانده شده است. مجموعۀ سایبرباد افسانههای عصر سایبرنتیک؛ ماجراهای دو مهندس سایبرنتیک به نامهای ترول و کلاپاسیوس است که در آیندۀ دور (چند صدهزار سال بعد) زندگی میکنند.
– بند مارکف: اشاره به زنجیرۀ مارکف در آمار تصادفی
– کانتوری: کانتور به مسیرهای انتگرالگیری گفته میشود و در اینجا کنایه از چیزی با بعد بالاتر است.
– قلب داربر یعنی عکس داربر که میشود بردار
– قلب قلب داربر در اشتیاق تانسوری: یعنی بردار دلش میخواهد تانسور باشد! بعد تانسور از بردار بیشتر است.
– دل –به جز قلب- عملگری است در حسابان برداری که مشتقات برداری نظیر گرادیان و کرل از آن نتیجه میشود
– کرل: کرل مشتق خاصی است که پیچش یک میدان برداری را اندازه میگیرد.
– ریمان، باناخ و هیلبرت از فضاهای معروف ریاضی هستند.
– نمایه یا اندیس، شناسهای است که المانهای بردار یا تانسور را مشخص میکند.
دکتر واقعا بابت ترجمه اشعار باید دست مریزاد گفت بهتون.
ممنون که هستید 🙂
جالب بود
بسیار بسیار زیبا بود.
آقای مجیدی شعرهای فارسی شده را خود شما نوشته اید؟
نه، مترجمین اینها هستند: مینا فرشیدنیک، احسان لطفی، یاسر مالی
سلام.
مترجم داستان به فارسی کیه؟ شعرها رو خودش سروده؟ کارش قابل ستایشه.
مینا فرشیدنیک، احسان لطفی، یاسر مالی
مطلب خوبی بود – اصولا اغلب مطالبی که برای وبگاه انتخاب می کنید خوب هست – ولی این تبلیغات واقعا دیگه حجمشون از حد گذشته!!!!
ممنون دکتر بابت این داستان. می خواستم بهتون اطلاع بدم که مجله “شگفتزار” دوباره منتشر شده. یه داستان جدید از استانیسلاو لم هم داره به اسم “ترازدی ماشین لباسشویی”.
ممنون که اطلاع دادید.
داستان رو خیلی وقت پیش تو همشهری داستان خونده بودم
خیلی جالب و زیبا
کلا مطالبی که مینویسید رو دوست دارم
خیلی ممنون
خوب و خواندنی بود
ممنون